در آثار فيلسوفان آورده اند كه : به ارسطو خبر دادند كه اسكندر پس از پيروزى بريك شهر، به كشتن اهالى شهر پرداخته است . ارسطو نامه اى سرزنش آميز براى وىنوشت كه اگر قبل از پيروزى در جنگ ، در كشتن آنها معذور بودى ، پس از پيروزى دركشتن زير دستانت چه عذرى داشتى ؟ و عفو و بخشش از رهبران فاتح جنگ ، بهتر ازديگران است ؛ زيرا عفو پس از قدرت پسنديده تر است .
والحق در مورد((عفو))، شاعر چه نيكو گفته است :
سَاَلْزِمُ نَفْسِى الصَّفْحَ عَنْ كُلِّ مُذْنِبٍ
|
وَ اِنْ كَثُرَتْ مِنْهُ عَلَىَّ الْجَرائِمُ
|
وَ مَاالنّاسُ اِلاّ واحِدٌ مِنْ ثَلثَةٍ
|
شَريفٌ وَ مَشْرُوفٌ وَ مِثْلٌ مُقاوِمٌ
|
فَاَمَّا الَّذى فَوْقى فَاَعْرِفُ قَدْرَهُ
|
وَاَتْبَعُ فيهِ اْلحَقَّ وَاْلحَقُّ لازِمٌ
|
وَاَمَّاالَّذى دُونى فَاِنْ قالَ صُنْتَ عَنْ
|
اِجابَتِهِ عِرْضى وَاِنْ لامَ لائِمٌ
|
وَاَمّاالَّذى مِثْلى فَاِنْ زَلَّ اَوْهَفا
|
تَفَضَّلْتُ اِنَّ الْفَضْلَ بِالْحَقِّ حاكِمٌ(127)
|
وامّادر حال دفاع و درصورت توان مقاومت ،بايددر سرراه دشمن كمين نمود و يا به اوشبيخون زد؛زيرااكثرشهرهايى كه جنگ درخودشهرواقع شده شكست خورده اند، ولىاگرنيروى مقاومت وجودندارد،بايد سنگرها و استحكامات و كانالها را به خوبى حفظ واحتياط را رعايت كرد و در طلب صلح از انواع چاره جويى هابهره گرفت .
((اين بود سخن در مورد تدبير رهبران ممالك )).
فصل پنجم : وظيفه ملّت در برابر دولت و رهبر
رفتار ملّت با رهبران بايد به گونه اى باشد كه در خيرخواهى براى آنها بادل و زبان كوتاهى نكنند و در ستايش و پوشانيدن عيوب آنان كوشش بنمايند و حقوقىرا كه بر عهده آنهاست از قبيل ماليات ، شرح صدر به خرج داده و با اظهار رضايتقلبى و عدم ناراحتى و افسردگى ادا كنند و درامتثال اوامر و پرهيز از نواهى آنها در حد توان خويش بكوشند. و در حفظ هيبت و حشمت آنهاسعى نموده و در زمان سختيها و فراز و نشيبهاى مملكت جان ومال خود را به منظور حفظ دين و ملت و زن و فرزند و مملكتبذل كنند.
وظيفه مشاوران فرمانروايان
اگر وظيفه اى در ارتباط با كارهاى فرمانروا به كسى سپرده شد مثلا در مقام وزارت يامشورت يا استادى قرار گرفت و لازم شد كه مصالح امور را به فرمانروا گوشزد كند،بايد بداند كه حاكمان و فرمانروايان مانند سيلى هستند كه از بالاى كوه سرازير مىشوند كه اگر كسى بخواهد يك مرتبه آن سيل را از سمتى به سمت ديگر بگرداندنابود خواهد شد، ولى اگر ابتدا با مدارا و ظرافت ، يك طرف آن را با خار و خاشاك بالابياورد، مى تواند به سمتى كه مى خواهد آن را ببرد. به همين شيوه بايستى از طريقلطف و مدارا، راءى ناصواب فرمانروا را برگرداند.
و هيچگاه نبايد از موضع امر و نهى او را به كارى وادار كنند بلكه ابتدا مصلحتى را كهدر كار طرف مقابل عقيده او وجود دارد براى او توضيح دهند و او را به فرجام ناپسندعقيده صحيحش متوجه نموده و به تدريج در اوقات خلوت و انس ، با ذكر مثالها وحكايتهايى از گذشتگان و لطائف الحيل ، آن عقيده نادرست را در نظر وى نكوهيده و ناپسندجلوه بدهند.
و بايد در پوشانيدن اسرار او كوشش نمايند و در اين مورد احتياط آن است كه حتى الامكانكارهاى آشكار او را نيز مخفى كنند تا كم كم بر پوشاندن اسرار وى عادت كرده و اينكار بر آنها آسان باشد. و وقتى كه فرمانروا بداند كه آنها امين و راز دارند، نسبت بهآنها بد گمان نخواهد شد؛ زيرا بسيارى از اسرار يك فرد از كارهاى آشكارش افشاء مىگردد و اينجاست كه فرمانروايان نسبت به افراد مورد اعتماد خود بد گمان مى شوند. وعلّت افشاى اسرار از كارهاى آشكار اين است كه امور اين جهان با يكديگر مرتبط هستند ومى توان از برخى از آنها برخى ديگر را دريافت .(128)
فصل ششم : فضيلت دوستى و كيفيت معاشرت با دوستان
چون انسان فطرتا موجودى اجتماعى است و سعادت او بطور تمام وكمال به وسيله دوستان و همنوعان او تاءمين مى گردد و هركس كهكمال وسعادت او به واسطه غير است به تنهايى نمى تواندكامل گردد، پس كامل و سعادتمند كسى است كه در انتخاب دوستان نهايت كوشش را بهعمل آورده تا كمالاتى را كه خود از آن بهره مند است نصيب آنها نيز بسازد و متقابلاً آنچهرا كه نمى تواند خود به تنهايى بدست آورد با كمك آنهاحاصل كند و در مدت عمر از وجود آنها لذت ببرد، البته لذتى الهى و بهره اى حقيقىچنانكه بيان گشت نه لذّتى حيوانى .
ولى چون دوستان واقعى كمياب هستند و از آن طرف صاحبان لذت حيوانى و بهيمى نيزفراوانند، سزاوار است كه انسان با دوستان ناآزموده كمتر آمد و رفت داشته باشد، چراكهاين دسته از افراد به منزله نمك و سبزى سفره هستند كه گرچه غذا به آنها نيازمند است، ولى نمى توانند جاى غذا را بگيرند.
و امّا دوستان حقيقى به دليل آن كه انسان شريف كمياب است ، از نظر عدد كم و به هميندليل ارزشمند مى باشند.
البته با ديگران نيز كه چندان شايستگى ندارند، بايد معاشرت نيكو و برخوردشايسته داشت ؛ زيرا انسان خيرخواه و صاحب فضيلت همان برخوردهايى را كه با دوستانحقيقى خويش دارد، با دوستان معمولى خود نيز خواهد داشت و از همه توقع و انتظار داردكه دوست واقعى بشوند.
سخنى از ارسطو در باب دوستى
ارسطو مى گويد: انسان در همه حال به دوستانى احتياج دارد؛ امّا درحال آسايش براى كمك كردن به آنان و در حال سختى براى كمك گرفتن از آنها و درحقيقت افراد بزرگ به افراد مستعد و شايسته تربيت احتياج دارند همانگونه كه فقيرانبه اهل خير و احسان نياز دارند. و گرايش به دوستى كه اصولا در طبيعت و نهاد آدمياننهفته است انگيزه اى براى مشاركت مردم در فعاليتها و معاشرتهاى پسنديده و گردهماييهاو شكار و تفريحات و مهمانيها مى گردد.
سخنى از انسقراطيس در باب دوستى
انسقراطيس مى گويد: من تعجب مى كنم از كسى كه فرزندان خود را نسبت به حكاياتپادشاهان و وقايع و سرگذشتها و جنگها و كينه توزيها و انتقامجوييهاى مردم آگاه مىكنند ولى نمى دانند كه آموختن سرگذشت مهربانيها و دوستيها و لوازم اين فضيلتهاسزاوارتر است ؛ زيرا اگر همه دنيا و اشياء گرانبهاى دنيوى براى يك نفر باشد ولىاز اين فضيلت بهره اى نداشته باشد زندگى بر او سخت بلكه ادامه حيات براى اومحال خواهد بود.
و اگر كسى مهر و محبّت را ناچيز انگارد، در حقيقت خود را ناچيز گرفته و اگر گمان كندكه تحصيل محبت به سادگى امكان پذير است به خطا رفته ؛ زيرا به دست آوردندوستانى كه با محك آزمايش ، به عيار اعتماد رسيده باشند، سختمشكل است . و من معتقدم كه ارزش محبّت و اهميت آن از تمامى گنجها و اشياء نفيس بيشتر استو هيچكدام از آنها همسنگ ارزش دوستى نيستند چراكه در هنگام مصيبت و رخدادهاى ناگوار،هيچيك از آنها مفيد نخواهند بود و دنيا و هرچه كه در آن است نمى تواند جاى دوستى مورداعتماد را بگيرد كه در كارهاى مهم ، انسان را يارى و يا درتكميل سعادت دنيا و آخرت او كوشش مى نمايد. خوشا! بهحال كسى كه از چنين نعمتى برخوردار و مورد رشك ديگران واقع شده است ، گرچه ازدارائى جهان دست او تهى باشد.
و بهتر از او كسى است كه در زمان رهبرى خويش ، از چنين دوستى برخوردار باشد؛ زيراكسى كه مستقيما امور مردم و مملكت به عهده اوست و بخواهد با احتياط رفتار كند، دو چشم ودو گوش و يك دل و يك زبان براى او كافى نيست و اگر بتواند صاحب چندين چشم وگوش و دل و زبان گردد كه از نظر ظاهر متعدّد ولى از نظر معنا واحد باشند مى تواندبر همه جوانب مملكت نظارت داشته باشد و به سهولت مى تواند بر اسرار و نهانيهاىمملكت آگاه گشته و غايب را به صورت حاضر مشاهده كند. و كجا مى توان چنين فضيلتىرا جز از دوست حقيقى و راستين توقّع داشت ؟ و چگونه مى توان در آن جز به واسطهرفيق شفيق و مهربان ، طمع ورزيد؟
روش دوستيابى
چون ارزش نعمت بزرگ و گرانقدر دوستى شناخته شد، بايد در روش دوستيابى سخنگفته و سپس به چگونگى حفظ آن اشاره اى بنماييم كه طالب اين دوستىمثل كسى نباشد كه به دنبال گوسفندى چاق مى گشت ولى به گوسفندى لاغر فريبش دادند، چنانكه شاعر گفته است :
اُعيذُها نَظَراتٍ مِنْكَ صادقَةً
|
اَنْ تَحْسَبَالشَّحْمَ فيمَنْ شَحْمُهُ وَرَمٌ(129)
|
خصوصا انسان كه از ميان حيوانات در اظهار فضيلت دوستى رياكار و حيله گر است و بهعنوان مثال با وجود بخل پول مى دهد تا شايد به جود و بخشش متصف گردد و يا با وجودترس به كارهاى هولناك اقدام مى كند تا شايد به شجاعت مشهور گردد و اين در حالىاست كه ساير حيوانات در اظهار صفات واقعى خود، پرهيز و امتناعى ندارند و هرگز بهچيزى وا نمود و ريا كارى نمى كنند.
و طالب فضيلت دوستى در صورتى كه نتواند دوست واقعى را تشخيص بدهد مانند كسىاست كه بر طبيعت گياهان آگاه نيست و همه آنها در نظر او يكسان مى باشند و چيزى را بهگمان اينكه شيرين است خورده و سپس در مى يابد كه تلخ مى باشد. و يا گياهى را بهعنوان غذا مصرف مى كند در حالى كه زهر مى باشد ولى اگر بر كيفيت كسب دوست آگاهباشد هرگز به خطر نزديك نمى شود و از دوستى با رياكاران و فريبكارانى كه خودرا به صورت فضيلت خواهانى نيكوكار جلوه مى دهند ولى هنگامى كه كسى رابه دامتزوير و فريب خود انداختند همانند درندگان او را شكار كرده و مى خورند اجتناب مىنمايد. و راه رسيدن به دوست واقعى همان است كه انسقراطيس فرموده كه : چون كسىبخواهد از رفاقت و دوستى با كسى بهره مند شود، ابتدا بايد درباره او تحقيق كند كهدر كودكى برخورد او با والدين خويش و همسالان و خويشان چگونه بوده است ، اگرشايسته بوده ، اميد شايستگى محبت از او داشته باشد و گرنه از او بپرهيزد؛ زيرا كسىكه نسبت به والدين خويش نافرمانى كند، مطمئنا مراعات حقوق دوست را نمى كند. آنگاهسابقه او را بادوستان قبلى وى بررسى كرده و نتايج اين تحقيق را به تحقيق قبلىبيفزايد و آنگاه تتبع در شيوه زندگى اوكندكه دربرابراحسان ،سپاسگزاراستياناسپاس .
و غرض از سپاسگزارى در اينجا جبران مالى نيست ؛ زيرا چه بسا خالى بودن دست او ازمال مانع جبران گردد، بلكه سپاسگزار كسى است كه همواره نيّت جُبران دارد و ياستايش از كسى كه به وى محبّتى كرده مى كند، ولى انسان ناسپاس حتى از ثناگويىكه براى هر كسى آسان است ، خوددارى مى كند و هر احسانى كه به او بشود، غنيمت شمردهو آن را حق خود مى داند. و در حقيقت هيچ آفتى به اندازه ناسپاسى نمى تواند نعمت رازايل گرداند و يا گزند برساند.
جالب اين است كه ((كيفر)) در لغت عرب مشتق از ((كفران )) است و هيچ وصفى از اوصافشقاوتمندان ، بدتر از كفران نيست و از اوصاف سعادتمندان هيچ صفتى را به اندازهشكر نعمت ، نستوده اند و مزيد نعمت و دوام آن نيز مشروط به شكر و سپاس است .
پس كسى را كه مى خواهد به دوستى برگزيند حتما بايد داراى اين صفت باشد تا مبادابه انسان ناسپاسى كه محبت و لطف را ناچيز مى شمرد مبتلا گردد.
آنگاه بايد ببيند كه ميل او به لذّات و شهوات چگونه است ؛ زيرا اگر همواره در پى آنهاباشد از رعايت حقوق دوستان باز مى ماند.
آنگاه بايد ملاحظه كند كه علاقه او نسبت بهپول و ثروت و حرص او در به دست آوردن آنها چه مقدار است ؛ زيرا بسيارى از افراد،نسبت به يكديگر اظهار دوستى و محبت مى كنند ولى همينكه پاىپول و يا نزاع مالى به ميان بيايد، همانند سگ با يكديگر به جنگ در مى آيند و بافريادها و گفتگوهاى ابلهانه و سفيهانه و جملات ركيك و مجادله مى پردازند و كينه وعداوت را در دل مى پرورانند.
آنگاه بايد نگريست كه چه اندازه به مقام و رياست علاقمند است ؛ زيرا كسى كه بهپيروزى بر ديگران و برترى بر رقيبان شوق و شعف دارد، در دوستى خود راه انصافرا نمى پيمايد، بلكه جاه طلبى و تكبر او را وادار به اهانت به دوستان و تفوّق بر آنانمى نمايد؛ چراكه دوستى و رشك با هم سازگار نيستند و سرانجام به عداوت و كينهتوزى مى انجامد.
آنگاه بايد ديد كه علاقه او به آواز و لهو و لعب و شنيدن موسيقى (130) و هرزهگوييها و شوخيهاى خارج از نزاكت در چه حدّ است ؛ زيرا افراط در اين گونه امور،مقتضى بازماندن از مساعدت و همكارى با دوستان گشته و از جبران محبتهاى آنها وسپاسگزارى از همكارى ؛ آنها در كارهاى سخت و دشوار گريزان مى شود.
و چون از اين امتحانات سرفراز بيرون آمد و از رذايلى كه گفتيم منزّه بود او را دوستىبا فضيلت بايد شمرد و در حفظ او و رغبت در دوستى با او از هيچ چيز فروگذار نبايدبود كه :((لا فَخْرَ اِلاّ بِالصِّدِّيقِ الْفاضِلِ)).(131) .
و يكى از فيلسوفان گفته است :((اِنّى لاَعْجَبُ مِمَّنْ يَحْزَنُ وَ لَهُ صَديقٌ فاضِلٌ)).(132) و اگر يك دوست واقعى پيدا شود، اكتفا كردن به همان يكى سزاوارتر است چراكه اوّلا:گوهرى كمياب است ثانيا: در صورت تعدّد دوستان ، لازم است كه انسان به رعايت حقوقهمگان بپردازد و گاهى از اوقات ناچار است كه از حقوق برخى از دوستان چشم پوشىكند؛ زيرا چه بسا حالات متضاد و متناقضى پديد مى آيد؛ مثلا در شادى يك دوست بايدشادمان و در همان حال در غم دوست ديگر بايد اندوهگين بود و يا به واسطه اينكه يكى ازدوستان كوشش در انجام كارى دارد، بايد با وى همراهى و همكارى نمود و از طرفى دوستديگر از انجام آن كار گريزان است و بايد انسان به خاطر او از انجام آن كار خوددارىكند و در چنين حالاتى جز سرگردانى و مخالفت با يكى از طرفين پيش نخواهد آمد.