بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 3, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

البته در اينجا وجه ديگرى نيز هست و آن اين است كه مراد امام در روايت از كلمه (معاينه -مشاهده ) كه آن را در مورد محدث نفى كرده ، مشاهده حقيقت فرشته باشد نهممثل شده او، و بخواهد بفرمايد شخص محدث حقيقت فرشته را نمى بيند، (و اماممثل شده او را مى بيند، و آيات شريفه قرآن هم بيش از ديدنمثال فرشته را درباره مريم و همسر ابراهيم اثبات نمى كند
باز وجه سومى هست كه آن را بعضى ها احتمال داده اند و آن اين است كه مراد از معاينه اىكه در روايت نفى شده ، معاينه وحى تشريعى باشد، خواسته است بفرمايد: محدثفرشته اى را كه احكام شرعيه را نازل مى كند نمى بيند، براى اينكه خداى تعالىخواسته است مقام تشريع كنندگان از انبيا و رسولان محفوظ باشد و به دست هركسى حكمشرعى نازل نكند، ليكن اين احتمال بعيد است كه منظور از عبارت : (ولى فرشته اى رانمى بيند)، اين باشد كه شريعت بر او نازل نمى شود.
سوره آل عمران آيات 63 61 


فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابناءكم و نسائنا ونساءكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنت اللّه على الكاذبين (61) ان هذالهوالقصص الحق وما من اله الا اللّه و ان اللّه لهو العزيز الحكيم (62) فان تولوا فاناللّه عليم بالمفسدين (63)


ترجمه آيات
پس هركس با تو درباره بندگى و رسالت عيسى (عليه السلام ) مجادله كرد بعد ازعلمى كه از مطلب يافتى ، به ايشان بگو بيائيد ما فرزندان خود، و شما فرزندان خودرا، ما زنان خود و شما زنان خود را، ما نفس خود، و شما نفس خود را بخوانيم و سپس مباهلهكنيم و دورى از رحمت خدا را براى دروغگويان كه يا مائيم ، يا شما، درخواست كنيم (61).
اين داستان كه از مريم آورديم تنها داستانهاى صحيح و حق در مورد مريم و عيسى(عليهماالسلام ) است و هيچ معبودى به جز اللّه نيست و تنها عزيز و حكيم اللّه است (62).
حال اگر با دعوت به مباهله باز هم اعراض كردند بدانيد كه خدا داناى به مفسدين است(63).
بيان آيات


فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من العلم


حرف (فا) كه بر سر اين آيه در آمده مى رساند مضمون آيه كه دعوت به مباهله است ،نتيجه گيرى و تفريع بر تعليم الهى است كه در دو آيهقبل خاطر نشان نموده ، فرمود: (ذلك عليك ...)،
اين داستان عيسى (عليه السلام ) بر تو تعليم كرديم از آيات ما و ذكر حكيم است . و درآيه بعدش مطلب را با جمله : (حق از ناحيه پروردگار تو است )، پس از مرددين مباشتاكيد، و ختم كرد. و در آيه مورد بحث آن تعليم الهى را با بيانى واضح تر بيان مىكند. و چه بيانى روشن تر از مباهله و ضمير كاف خطاب (تو) در اين آيه به عيسى(عليه السلام ) و يا به حق نامبرده در آيه قبل بر مى گردد.
بيان آيه قبلى از خداى تعالى با اينكه بيانى الهى بود و شكى باقى نمى گذاشت ،علاوه بر آن ، مشتمل بود بر برهانى ساطع ، بر آن حقيقتى كه آيه : (انمثل عيسى عند اللّه كمثل آدم ) برهان ساطع ديگرى بر آن بود، پس علمى كه در جمله :(من بعد ما جاءك من العلم ) آمده ، علمى است كه هم از راه وحى الهىحاصل مى شود و هم از راه برهان ، پس اثر اين علم بايد هم دررسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) حاصل شود و هم در هر شنونده اى ديگر در غيررسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )، بنابراين اگر فرض كنيم شنونده اى در داستانعيسى (عليه السلام ) شك كند از اين جهت كهدليل بر آن وحى الهى است ، از اين جهت كه برهانى ساطع وعقل فهم بر آن قائم است ، نمى تواند شك كند، و چه بسا به خاطر افاده همين نكته بودهكه فرمود: (من بعد ما جاءك من العلم ) و نفرمود: (من بعد ما بيناه لهم )، چون اگراينطور فرموده بود از دليل اول يعنى وحى الهى سكوت كرده بود و اما با آوردن جملهاول فهماند دليل بر حقانيت داستان علم است ودليل آن علم دو تا است : يكى وحى و ديگرى برهان عقلى .
البته در اين ميان نكته اى ديگر هست و آن اينكه آوردن تعبيراول و به رخ كشيدن علم مايه دلخوشى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است و اينكه اوبه اذن خدا غالب و پروردگارش ياور او است و به هيچ وجه از نصرتش دريغ نمى دارد،چون همو بود كه علم به داستان عيسى (عليه السلام ) را به وى ارزانى داشت .


فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابناءكم و نسائنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم ضمير متكلم


مع الغير (نا ما) در كلمه (ندع ) با همين ضمير در كلمات (ابنائنا) و (نسائنا)و (انفسنا) تفاوت دارد، اولى به دو طرف متخاصم ، يعنىرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و بزرگان نجد كه مسيحى بودند برمى گردد و آنسه ضمير ديگر به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و همراهانش ، و به همين جهت كلامآيه در اين معنا است كه فرموده باشد بيائيد تا ابناء و نساء و انفس را بخوانيم و آنگاهما ابناء و نساء و انفس خود را و شما هم ابناء و نساء و انفس خود را دعوت كنيد...،بنابراين در كلام اختصار گوئى لطيفى بكار رفته و مصدر (مباهله ) كهفعل (نبتهل ) مضارع آن است به معناى ملاعنه است ، يعنى لعنت كردن يكديگر، هر چندكه در خصوص آيه به معناى چيزى نظير محاجه بين شخصرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و بين بزرگان نصارا است ،
ولى تعميم دادن دعوت به فرزندان و زنان براى اين بوده كه اين احتجاج اطمينان آورترباشد، چون وقتى كسى زن و بچه خود را هم نفرين كند، طرف مقابلش مى فهمد كه او بهصدق دعوى خود ايمان كامل دارد، براى اينكه خداى تعالى محبت به زن و فرزند و شفقتبر آنان را در دل هركسى قرار داده ، بطورى كه هر انسانى حاضر است با مايه گذاشتنجان خود، آنان را از خطر حفظ كند و براى حفظ آنان و در راه حمايت و غيرت و دفاع از آناندست به كارهاى خطرناك مى زند، ولى حاضر نيست براى حفظ خود، ايشان را به خطربيندازد و عينا به همين جهت است كه مى بينيم در آيه شريفه فرزندان رااول و زنان را دوم و خويشتن را در مرحله سوم ذكر كرده ، چون محبت انسان نسبت بهفرزندان شديدتر و با دوام تر است .
و از اينجا روشن مى گردد اينكه بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از جمله (ندع ابنائنا وابناءكم ...) اين است كه بيائيد ما زن و بچه و خود شما را نفرين كنيم و شما زن و بچهو خود ما را نفرين كنيد، تفسير درستى نيست ، براى اينكه اينطور معنا كردن آن نكته اى راكه ، براى تشريك زن و بچه خاطرنشان كرديمباطل مى سازد.
و اينكه بطور تفصيل موارد را يكى يكى شمرده ، خود دليلى ديگر است بر اينكه پيشنهادكننده سخت به دعوت خود ايمان و به حق اعتماد و خاطر جمعى داشته ، كانه پيشنهاد مى كنداى مسيحيان بيائيد همگى ما و همگى شما يكديگر را نفرين كنيم ، تا لعنت بر دروغگويانشامل همه ما و يا شما شود، بطورى كه لعنتشامل حال زن و فرزند ما هم بشود و در نتيجهنسل دروغگو از روى زمين برچيده شود و اهل باطل ريشه كن شوند.
پاسخ به اين توهم كه آيه مباهله نمى تواند در شاءن على و فاطمه و حسنين (ع)نازل شده باشد
با اين بيان پاسخ از اشكالى كه در ذيل آيه شده روشن مى شود و آناشكال اين است كه گويا گفته باشند اين آيه نمى تواند در شاءن على و فاطمه و حسنينعليهم السلام نازل شده باشد، براى اينكه لفظ جمع وقتىاستعمال مى شود كه حداقل سه عدد مصداق داشته باشد و كلمه نساء بر يك تن - فاطمهس - صادق نيست و كلمه (ابناء) در مورد حسنين (عليهماالسلام ) كه دو تن هستنداستعمال نمى شود، و همچنين استعمال كلمه (انفس ) بر يك تن - على (عليه السلام ) -صحيح نيست و اما پاسخش اين شد كه صدق كلام موقوف بر متعدد بودن ابناء و بسياربودن نساء و انفس نيست ، چون گفتيم : مقصود نهائى از اين نفرين اين است كه يكى از دوطرف با همه نفراتش از صغير و كبير و مرد و زن براى هميشه هلاك گردد، مفسرين هماتفاق دارند و روايات هم متفقند، تاريخ هم مويد است كهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )، وقتى براى مباهله حاضر مى شد احدى به جز على وفاطمه و حسنين (عليهم السلام ) را با خود نياورد،
پس از ناحيه آن جناب كسى حضور به هم نرسانيد مگر دو نفس ، و دو ابن و يك زن و باآوردن اينان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )، امر پروردگارش راامتثال نمود.
علاوه بر اينكه اصولا مراد از لفظ آيه امرى است ، و مصداقى كه حكم آيه به حسب خارجمنطبق بر آن است امرى ديگر، و اين بار اول نيست كه خداى تعالى حكم يا وعده و وعيد راكه بر حسب خارج با يك نفر منطبق است بطور دسته جمعى حكايت مى كند، مثلا با اينكهفرد معينى زن خود را ظهار كرده بود و آيه در شاءن اونازل شده بود مى فرمايد: (الذين يظاهرون منكم من نسائهم ما هن امهاتهم ...) بازدرباره همان يك فرد بصورت دسته جمعى مى فرمايد: (و الذين يظاهرون من نسائهم ثميعودون لما قالوا)، و درباره شخص واحدى كه گفته بوده خدا فقير و من توانگرم ، بهصورت دسته جمعى فرموده : (لقد سمع اللّهقول الذين قالوا ان اللّه فقير و نحن اغنياء)، و در پاسخ شخص واحدى كه پرسيده بودچگونه انفاق كنيم ؟ به صورت دسته جمعى فرمود: (يسئلونك ما ذا ينفقون ؟قل العفو) و از اين قبيل آيات بسيارى كه به لفظ دسته جمعىنازل شده ، در حالى كه مصداق خارجيش به حسب شاءننزول فرد معينى بوده .


ثم نبتهل فنجعل لعنت اللّه على الكاذبين


مصدر (ابتهال ) كه باب افتعال است از ثلاثى (با -ها - لام ) گرفته شده ومصدر (بهل ) به فتحه اول و هم به ضمه آن به معناى لعنت است ، ايناصل معناى كلمه است ، ولى بعدها در مطلق دعا و درخواست زياد شد، البته دعائى كه بااصرار و سماجت صورت بگيرد.
و جمله : (فنجعل لعنت اللّه على الكاذبين ) اين جمله به منزله بيانى است براىابتهال ، و اگر فرموده : (فنجعل )، لعنت خدا را بر دروغگويان قرار بدهيم و نفرموده: (فنسئل )، (و از خدا لعنت را براى دروغگويان درخواست كنيم )، براى اين بود كهاشاره كند به اينكه اين نفرين درگير است ، چون باعث مى شود حق ازباطل ممتاز گردد و خلاصه روشن شدن حق ازباطل فعل بستگى دارد به درگير شدن اين نفرين و چون درگيريش به اين جهت حتمىاست ،
اينطور تعبير كرد كه (لعنت را بر دروغگو قرار دهيم ) و نفرمود: ((درخواست كنيم )چون استجابت شدن و نشدن درخواست معلق است .
(الكاذبين ) اين كلمه به خاطر اينكه در سياق عهد واقع شده الف و لام آن ، الف و لامعهد است ، يعنى همان دروغگويان معهود، نه استغراق و يا جنس و نمى خواهد بفرمايد تمامدروغگويان دنيا و جنس آنان را نفرين كنيم ، بلكه دروغگويانى را نفرين كنيم كه در اينماجرا در يكى از دو طرف مباهله قرار دارند، يا در طرف (اسلام ) و يا در طرف (مسيحيت) قرار گرفته اند، اسلام مى گفت : هيچ معبودى غير خدا نيست و عيسى (عليه السلام )بنده خدا و رسول او است ، مسيحيت مى گفتند: عيسى خودش اللّه و يا پسر اللّه است و يااللّه سومى از سه خدا است .
اهل بيت پيامبر(صلوات اللّه عليهم ) در دعوى ودعوترسول اللّه شريك بودند و اين از بزرگترين مناقب است
و بنابراين پس اين معنا روشن است كه اگر ادعا و مباهله اى بر سر آن ، بين شخصرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و بين جمعيت نصارا بود يك طرف شخص واحد و طرفديگر جمعيتى بود، لازم بود در آيه تعبيرى بياورد كهقابل انطباق بر مفرد و جمع باشد، مثلا بفرمايد:(فنجعل لعنه اللّه على من كان كاذبا)، (لعنت خدا را بر كسى قرار دهيم كه دروغگوبوده باشد)، ولى اينطور نفرموده ، معلوم مى شود دروغگوئى كه نفرينشامل حالش مى شود جمعيتى است كه در يك طرف اين محاجه قرار گرفته ،حال يا در طرف رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و يا در طرف نصارا، و اين خوددليل بر اين است كه همه حاضران در مباهله ، شريك در ادعا هستند، چون كذب همواره در ادعااست ، پس هركس كه با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بوده ، يعنى على و فاطمه وحسنين (عليهم السلام ) در دعوى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و در دعوتش شريكبودند و اين از بالاترين مناقبى است كه خداى تعالىاهل بيت پيامبرش (عليهم السلام ) را به آن اختصاص داده ، همچنانكه مى بينيم در آيهشريفه از اهل بيت تعبير به (انفس ) و (نساء) و (ابناء) كرده يعنى اين چند تنرا از ميان همه مردان و زنان و فرزندان خصوصاهل بيت را جان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و زنى كه منتسب بهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است و فرزندانرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) خوانده .
حال اگر بگوئى همين چند سطر قبل ، خودت گفتى كه اطلاق لفظ (جمع ) در موردمفرد در قرآن كريم بسيار است و در آيه مورد بحث هم كلمه جمع (نساء) را بر فاطمه(عليهاالسلام ) اطلاق كرده ، پس چه مانعى دارد كهاستعمال لفظ (كاذبين ) را هم به همين نحو در يك فرد، صحيح بدانيم يعنى بگوئيمدر طرف مسيحيت منظور همه آن دروغگويان است و در طرفرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) شخص آن جناب ، كه بنابراين ديگر على و فاطمه وحسنين (عليهم السلام ) شريك در دعوى و در نتيجه شريك در نفرين نيستند.
در پاسخ مى گوئيم : مقام آن آيات كه از يك نفر تعبير به جمع آورده ، با مقام آيه موردبحث فرق دارد و آن اين است كه در آياتى كه لفظ (جمع ) را در مورد (مفرد) اطلاقكرده ، براى اين بوده كه فرد دخالت بخصوصى نداشته ، و آنچه از آن فرد سر زدممكن است از ديگران هم سر بزند، پس ديگران هم در آنعمل و در ملحق شدن به مورد آيه شريك آن فردند، پس بايد لفظ را جمع بياورد تا اگرديگران هم خواستندآن عمل را انجام بدهند حكمش را بدانند و اما در جائى كه ممكن نيستعمل مورد نظر از ديگران نيز سر بزند و عمل مورد آيه چيزى نيست كه براى ديگران همپيش بيايد، بدون شك نبايد لفظ را جمع بياورد،مثل آيه شريفه : (و اذ تقول للذى انعم اللّه عليه و انعمت عليه امسك عليك زوجك و اتقاللّه )، و آيه شريفه : (لسان الذى يلحدون اليه اعجمى و هذا لسان عربى مبين ) وآيه : (انا احللنا لك ازواجك اللاتى آتيت اجورهن - تا آنجا كه مى فرمايد - و امراه مؤ منهان وهبت نفسها للنبى ، ان اراد النبى ان يستنكحها خالصه لك من دون المؤ منين ).
آيه مورد بحث هم كه راجع به مباهله است از اينقبيل آيات است ، چون مباهله رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) با نصاراى نجران چيزىنيست كه جز در مورد خودش اتفاق بيفتد، پس اگر در همين مورد كه اتفاق افتاده مدعيان درهر دو طرف به وصف جمع و چند نفرى نبوده باشند،نبايد مى فرمود: (كاذبين ) (باصيغه جمع ).
حال اگر بگوئى نصارائى كه به سوى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آمدهبودند، همگى صاحب دعوى بودند و مى گفتند: مسيح ، اللّه و ياحداقل پسر اللّه و يا سومى از سوى خدا است و در اين دعوى هيچ فرقى بينشان نبود،مردانشان همين دعوى را داشتند، زنانشان هم همين دعوى را اظهار مى كردند، در جانبرسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) هم همينطور بود، يعنى همرسول خدا
(صلى اللّه عليه و آله ) مدعى بود به اينكه هيچ معبودى به جز اللّه نيست و عيسى بنمريم ، بنده و فرستاده خدا است و هم همه مؤ منين ، بدون اينكه اين دعوى در بين مؤ منيناختصاص به كسى داشته باشد، حتى اختصاص بهرسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) هم نداشت ، پس كسانى كه با آن جناب براى مباهلهآمدند، فضيلتى و مزيتى بر ساير مؤ منين نداشتند، بله تنها اين فرق را داشتند كهرسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) ايشان را به عنوان نمونه اى از مردان و زنان وكودكان مؤ منين همراه آورد، چون آيه فرموده بود از هر طايفه نمونه اى بياورد، علاوه براينكه آيه شريفه سخن از دعوت دارد نه از ادعا، و همراهانرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به فرضى كه در دعوت شركت داشته باشند، درادعا كه شغل خاص رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است شركت نداشتند، در حالى كهشما در چند سطر قبل گفتيد: (پس هركس با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بودهيعنى على و فاطمه و حسنين (عليهم السلام ) در دعوىرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و در دعوتش شريك بودند).
در قضيه مباهله ، رسول خدا (ص ) اهل بيت خود را به عنوان نمونه هائى از مؤ منينهمراهنبرد بلكه به عنوان شركاء خود در دعوت همراه برد
در پاسخ مى گوئيم : اگر آوردن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نامبردگان را بهعنوان نمونه اى از مردان و زنان و كودكان مؤ منين مى بود، لازم بودحداقل دو نفر مرد و سه زن و سه فرزند همراه خود مى آورد تا فرمان : (انفسنا و نسائناو ابنائنا) را امتثال كرده باشد، پس اگر از مردان تنها على (عليه السلام ) و از زنانتنها فاطمه سلام اللّه عليها و از فرزندان تنها حسنين (عليهم السلام ) را آورد، براىاين بود كه آوردن همين ها مصحح صدق امتثال بوده ، به اين معنا كه غير از نامبردگانكسى كه شركت دادنش امتثال امر خدا باشد نيافته .
و شما خواننده اگر در متن داستان دقت كنى خواهى ديد كه وفد نجران براى اين از نجرانبه مدينه آمدند كه در امر عيسى بن مريم با شخصرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )، معارضه و بحث و محاجه كنند، چون آن جناب ادعاىرسالت كرده بود و دعوت رسالت مستند به وحى قائم به آن جناب بود و اما پيروان ومؤ منين به وى دخالتى در اين ادعا نداشتند و مسيحيان نجران كار به كار آنان نداشتند، ومشتاق ديدار آنان نبودند تا رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) چند نفر را به عنواننمونه به ايشان نشان بدهد، آيه شريفه هم كه مى فرمايد: (فمن حاجك فيه من بعد ماجاءك من العلم )، خطاب را متوجه شخص رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) مى كند، وهمچنين در چند آيه قبل از اين كه مى فرمايد:
(فان حاجوك فقل اسلمت وجهى لله و من اتبعن ...).
از اينجا روشن مى گردد كه آوردن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) حضرات نامبرده رابا خود عنوان آوردن نمونه اى از مؤ منين را نداشته ، چون مؤ منين بدان جهت كه مؤ من بودندسهمى و
نصيبى از اين محاجه و مباهله نداشتند تا در معرض لعنت و عذاب (البته اگر دروغگوباشند) قرار بگيرند، پس رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آن چند نفر را كه با خودآورد، از جهت صرف داشتن ايمان نبود بلكه از اين جهت بود كه آن جناب يك طرف محاجه وادعاى دو طرفه بود و بايد خودش را در معرض بلاى احتمالى (در صورت دروغگو بودن) قرار بدهد. و اگر دعوى آنطور كه قائم به شخص آن جناب بود به همراهانش قائمنبود، هيچ وجهى براى شركت دادن آنان به نظر نمى رسيد، اگر به فرضمحال در دعويش ‍ دروغگو و مستحق عذاب باشد، زن و بچه و دامادش چه گناهى دارند، پساگر نامبردگان را شركت داد از اين جهت بوده كه دعويش ‍ قائم به خودش و به همين چندنفر يعنى دو فرزند و يك زن و يك مرد بوده ، نه اينكه اين چند نفر نمونه اى از همهپيروان مومنش ‍ باشند، پس اينكه ما در سابق گفتيم هم دعوتش قائم به خودش و اين چندتن بوده و هم دعويش ، درست گفتيم .
جواب به يك اشكال ديگر بر اينكه همراهىبارسول خدا (ص ) در مباهله ، فضيلت و منقبت است
از سوى ديگر نصارا هم كه به قصد آن جناب به مدينه آمدند صرفا به خاطر اين نبودهكه آن جناب معتقد و مدعى بوده كه عيسى بن مريم بنده خدا و فرستاده او است ، بلكهبراى اين بود كه آن جناب هم خودش به اين اعتقاد معتقد بوده و هم نصارا را بدان دعوتمى كرده ، پس علت عمده حركت نصارا از نجران به مدينه دعوى آن جناب نبوده ، بلكهدعوت وى به حضورشان براى احتجاج بوده ، پس حضور خودرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )، و حضور نامبردگانى كه با خود براى مباهله آورد،به خاطر دعوى و دعوت بود، پس ثابت شد كه نامبردگان نيز شركاى آن جناب در دعوتدينى بودند، همانطور كه شركايش در دعوى مباهله بودند.
حال اگر بگوئى : گيرم كه آمدن نامبردگان به خاطر اين بوده كه ايشان ازرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بودند و اين صفت منحصر در ايشان بوده و هيچيك از مؤمنين اين خصيصه را نداشته اند، ليكن ظاهر امر - البته ظاهر از حيث عادت جارى - اين استكه وقتى آدمى عزيز و پاره جگر خود (اعم از زن و مرد و فرزند) را در معرض خطر وهلاكت قرار مى دهد، همين عملش دليل بر اين است كه وى اطمينان دارد به اينكه خطرىعزيزانش را تهديد نمى كند و به سلامت و عافيت و مصونيت آنان اعتماد دارد، پس شركتدادن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) عزيزان و پاره هاى جگر خود را در مباهله بيش ازاين معنا را نمى رساند، نه دلالتى بر شركت آنان در دعوت دارد و نه دلالتى بر منقبت وفضيلتشان ، آيه شريفه و عمل رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) اصلا ساكت از اين جهتاست .
در پاسخ مى گوئيم بله ، صدر آيه بر بيش از آنچه تو گفتى دلالت ندارد و بهقول تو تنها اين معنا را مى رساند كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به صدقدعوى خود ايمان ، و در نتيجه به
سلامتى و عافيت پاره هاى جگرش اطمينان داشته و ليكن توجه فرمودى كهذيل آيه يعنى جمله : (على الكاذبين ) دلالت دارد بر اينكه در يكى از دو طرف مباهله ومحاجه دروغگويانى هستند و قطعا بايد بوده باشند و اين تمام نمى شود مگر به اينكهدر هر يك از دو طرف جماعتى صاحب دعوت باشند،حال چه راستگو و چه دروغگو، پس اين جمله ثابت مى كند كسانى كه بارسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بودند شريك با او در دعوى و دعوت بوده اند كهبيانش گذشت ، پس ثابت شد كه حاضرين در مباهله همگيشان صاحب دعوى و دعوت وشركاى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در اين معنا بوده اند.
تبليغ و دعوت ، عين نبوت و بعثت نيست و لازمه شركت در دعوى و دعوت پيامبر (ص)شريك بودن در نبوت آن جناب نيست
حال اگر بگوئى لازمه اينكه گفتى : (حاضرين با آن جناب ، شركاى در دعوى و دعوتآن جناب بوده اند) اين است كه در نبوت هم شريك آن جناب باشند.
در پاسخ مى گوئيم : خير چنين لازمه اى وجود ندارد و ما در سابق يعنى در تفسير آيه(213)، از سوره بقره در جلد دوم عربى اين كتاب ، بحثى پيرامونمسائل نبوت گذرانديم و در آنجا گفتيم كه تبليغ و دعوت عين نبوت و بعثت نيست ، هر چنداز شؤ ون و لوازم آن ، و از مناصب و مقامات الهيه اى است كه شخص نبى متقلد آن مى شود وبه همين جهت منافات ندارد كه اين منصب به امرى و فرمانى جداگانه به غير شخص نبىنيز داده شود، همچنانكه در سابق يعنى در تفسير آيه : (124) از سوره بقره در جلداول عربى اين كتاب آنجا كه بحثى پيرامون مساءله امامت داشتيم خاطرنشان كرديم : كهمساءله دعوت و تبليغ عين امامت هم نيست هر چند كه به وجهى از لوازم آن هست .


ان هذا لهو القصص الحق و ما من اله الا اللّه


كلمه (هذا) اشاره است به داستانهائى كه از عيسى (عليه السلام ) گذشت و اساس آيهبر قصر قلب است و معنايش اين است كه تنها اين مطالبى كه ما درباره عيسى (عليهالسلام ) گفتيم حق است ، نه آنچه نصارا درباره آن جناب ادعا مى كند.
و اينكه حرف (ان ) و حرف (لام ) و ضميرمنفصل (هو) را در آيه آورده ، براى اين بوده كه مطلب را بطوركامل تاكيد و در نتيجه رسول گراميش را دلگرم و در اقدام به امر مباهله تشجيع كند تابا ايمان كامل و يقين و بصيرت و وثوق به وحيى كه خداى تعالى بر اونازل فرموده اقدام نمايد و به دنبال اين تاكيد براى بار دوم با ذكر حقيقت از راه ذكرلازمه آن ، مطلب را تاكيد نموده و فرمود: (و ما من اله الا اللّه )، چون مفاد اين جمله لازمهحق بودن داستانهاى مذكور است ، (و داستانهاى مذكور در صورتى كه حق باشد،بزرگترين دليل بر يكتائى معبود و توحيد ربوبيت (مترجم )).


و ان اللّه لهو العزيز الحكيم ...


اين جمله عطف است بر اول آيه و با تاكيد شديدى كه دارد، دلگرمى ديگرى و تشجيعديگرى است نسبت به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) مى فرمايد: خداوند از نصرتحق و تاءييد آن عاجز نيست و از اين كار نه غافل مى ماند و نه با سرگرمى به كارديگران را مهمل مى گذارد و نه از آن بى خبر مى شود، براى اينكه او عزيز است ، (وكسى كه عزت مطلقه دارد از آنچه اراده كند عاجز نمى شود) و هم حكيم است (و كسى كهحكمت مطلقه دارد نه دچار جهل مى شود و نه در چيزىاهمال مى ورزد)، پس چنين خداى عزيز و حكيمى معبود حق است ، نه آن خدايان كه اوهام دشمنانحق براى خود تراشيده اند.
از همين جا روشن مى شود كه چرا اين دو نام از ميان همه اسماى خداى تعالى در اين آيه آمد واينكه زمينه گفتار در اين آيه زمينه قصر قلب و يا قصر افراد است كه معناى اين دواصطلاح در ساير مجلدات فارسى اين تفسير گذشت .


فان اللّه عليم بالمفسدين


از آنجائى كه غرض از محاجه و همچنين غرض از مباهله به حسب حقيقت اظهار حق بود، قهراتصور معقول نمى رفت كه كسى كه به دنبال همين غرض است از راه آن منحرف شود، پساين مسيحيان نجران اگر با اين مباهله بخواهند حق را اظهار كنند و مى دانند كه خداى تعالىولى حق است و حاضر نيست حق از بين برود و ضعيف گردد، قهرا از حق روى نمى گردانندو اگر ديديم از حق روى گرداندند، بايد بفهميم كه منظورشان از محاجه و مباهله ظهور حقنبوده ، بلكه منظورشان اين است كه به حسب ظاهر غلبه كنند و دين خود و وضع حاضر وسنت هاى ديرينه خود را حفظ نمايند، سنت هائى كه بر پيروى آن عادت كرده اند، پسمنظورشان همان هوا و هوس هائى است كه به زندگيشانشكل داده ، نه زندگى صالحه اى كه با حق و با سعادت واقعيشان انطباق دارد، پس اگرحق را نپذيرفتند بايد فهميد كه در پى اصلاح نيستند بلكه مى خواهند با به تباهكشيدن زندگى سعادتمندانه ، دنيا را به فساد بكشانند، پس علت اعراضشان اين استكه مفسدند.
از اينجا روشن مى شود كه در جمله جزاء سبب جاى مسبب ، يعنى (افساد) جاى (علتافساد) نشسته و آن علت اين است كه نمى خواهند حق ظاهر گردد و اين جزاء متضمن وصفعلم است ، چون مى فرمايد: (فان اللّه عليم )، آنگاه با آوردن كلمه : (ان ) جمله راتاكيد مى كند تا بفهماند اين صفت مفسده گرى در دلهايشان هست و در قلوبشان ريشهكرده و با فهماندن اين نكته اشاره مى كند به اينكه مسيحيان ياد شده به زودى ازپذيرش مباهله طفره
مى روند و به هيچ وجه آن را قبول نمى كنند و اتفاقا همينطور شد كه اشاره فرموده بودو مسيحيان با عمل خود اين اشعار آيه را تصديق كردند.
بحث روايتى (رواياتى درباره : محاجه پيامبر (ص ) با نصاراى نجران و داستان مباهلهوانطباق آيه مباهله با اهل بيت رسول اللّه (ص )...)
در تفسير قمى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: نصاراى نجران وقتىبراى وفد و شرفيابى حضور رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) حركت مى كردند، سهنفر از بزرگانشان به نام اهتم و عاقب و سيد با آنان همراهى نمودند، در مدينه وقتىموقع نمازشان رسيد، ناقوس نواخته به نماز ايستادند، اصحابرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) عرضه داشتند: يارسول اللّه اين مسجد تو است ، مسجد اسلام است ، چرا بايد در اينجا ناقوس بنوازند؟رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: كارى به كارشان نداشته باشيد، بعد ازآنكه از نمازشان فارغ شدند، به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نزديك شده ،پرسيدند: مردم را به چه دينى دعوت مى كنى ؟ فرمود: به شهادت دادن به اينكه جزاللّه معبودى نيست و اينكه من فرستاده خدايم و اينكه عيسى (عليه السلام ) بنده اى استمخلوق كه مى خورد و مى نوشيد و سخن مى گفت پرسيدند: اگر مخلوق و بنده بود پدرشكه بود؟، در اينجا به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) وحى شد كه به ايشان بگو:شما درباره آدم چه مى گوئيد؟ آيا بنده اى مخلوق بود، مى خورد و مى نوشيد و سخن مىگفت و عمل زناشوئى انجام مى داد يا نه ؟ رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) همينسوالات را از ايشان كرد، جواب دادند: بله بنده اى مخلوق بود و كارهائى كه برشمردىمى كرد، فرمود: اگر بنده بود و مخلوق پدرش كه بود؟ مسيحيان مبهوت و مغلوب شدند وخداى تعالى اين آيه را فرستاد:
(ان مثل عيسى عند اللّه كمثل آدم خلقه من تراب ...) و نيز اين آيه را كه فرمود: (فمنحاجك فيه من بعد ماجاءك من العلم - تا جمله -فنجعل لعنت اللّه على الكاذبين ). رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به ايشان فرمود:پس با من مباهله كنيد، اگر من صادق بودم لعنت خدا بر شمانازل شود و اگر كاذب باشم لعنتش بر من نازل شود، مسيحيان گفتند: با ما از در انصافدرآمدى ، قرار گذاشتند همين كار را بكنند، وقتى بهمنزل خود برگشتند، رؤ سا و بزرگانشان مشورت كردند و گفتند: اگر خودش با امتشبه مباهله بيايند، مباهله مى كنيم چون مى فهميم كه او پيغمبر نيست و اگر خودش بااقرباءش به مباهله بيايد مباهله نمى كنيم ، چون هيچكس عليه زن و بچه خود اقدامى نمىكند، مگر آنكه ايمان و يقين داشته باشد كه خطرى در بين نيست و در اين صورت او دردعويش صادق است ، فردا صبح به طرف رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) روانهشدند،
ديدند كه تنها رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و على بن ابى طالب و فاطمه و حسنو حسين (عليهماالسلام ) براى مباهله آمده اند، نصارا از اشخاص پرسيدند: اينان چهكسانى هستند؟ گفتند: اين مرد پسر عم و وصى و داماد او است و اين دخترش فاطمه سلاماللّه عليها است و اين دو كودك ، دو فرزندانش حسن و حسين (عليهماالسلام ) هستند، نصاراسخت دچار وحشت شدند و به رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله ) عرضه داشتند: ماحاضريم تو را راضى كنيم ، ما را از مباهله معاف بدار،رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) با ايشان به جزيه مصالحه كرد و نصارا به ديارخود برگشتند.
و در عيون به سند خود از ريان بن صلت از حضرت رضا (عليه السلام ) روايت كرده كهدر گفتگويش با ماءمون و علما در فرق بين عترت و امت و فضيلت عترت بر امت آمده : كهعلماى حاضر در جلسه پرسيدند: آيا خداى تعالى كلمه (اصطفاء) را در كتاب خودتفسير كرده ؟ فرمود: ظاهر اين كلمه را در دوازده جا تفسير كرده ، غير باطن آن و در آنحديث فرمود: اما سوم در آنجا است كه طاهرين از خلق خود را از ديگران متمايز ساخته ورسول خود را دستور مى دهد كه با عترتش به درگاه خداابتهال نموده ، با نصارا مباهله كند و فرموده : (فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من العلمفقل تعالوا ندع ابنائنا و ابناءكم و نسائنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم ))، علماى حاضرگفتند منظور از كلمه (انفسنا) خود آن جناب است ، فرمود، اشتباه كرده ايد، منظورش علىبن ابيطالب سلام اللّه عليها است ، يكى از ادله اين معنا كلامرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است كه درباره قبيله بنى وليعه فرمود: بنى وليعهدست از خلاف كاريش بردارد و گرنه مردى را به سركوبشان مى فرستم كه چون نفسمن است و منظورش على بن ابيطالب صلوات اللّه عليه بود و منظور از كلمه (ابناء)حسن و حسين (عليهماالسلام ) و منظور از كلمه (نساء) فاطمه سلام اللّه عليها است و اينخصوصيت و امتيازى است كه احدى از امت مقدم بر ايشان نيست و فضيلتى است كه احدى ازبشر در اين فضيلت و شرف به ايشان نمى رسد و احدى از خلق از ايشان در آن فضيلتسبقت نمى گيرند، براى اينكه در اين كلام خود على سلام اللّه عليها را نفس خود خوانده(تا آخر حديث ).
گفتگوى امام كاظم (ع ) و رشيد درباره (ذرّيه ) 
و از همان كتاب نقل شده كه به سند خود از موسى بن جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كهدر گفتگويش با رشيد آمده كه رشيد به آن جناب عرضه داشت : چگونه مى گوئيد ماذريه رسول خدائيم ؟ با اينكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) پسر نداشت ؟ و ذريهو نسل هر انسانى از
فرزند پسرش باقى مى ماند، نه فرزند دختر و شما فرزندان دختريد، پس ذريهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نيستيد، موسى بن جعفر (عليه السلام ) فرموده منپيش خود فكر كردم مصلحت در اين است كه به او بگويم تو را بحث قرابت و بحق قبررسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و بحق رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كه در اينقبر است سوگند مى دهم مرا از پاسخ دادن به اين سؤال معاف بدار و همين كار را كردم ، رشيد رو كرد به من (و ساير ساداتى كه در مسجداطراف من بودند، و گفت : اى فرزندان على سلام اللّه عليها و تو اى موسى (عليهالسلام ) كه رئيس اينانى ، و بطورى كه به من رسيده امام زمانشان هستى ، بايددليل خود را بگوئيد و به هيچ وجه تو (موسى ) را از پاسخ دادن به هر سؤ الى كه مىكنم معاف نمى دارم يكى يكى سوالات مرا با دليلى از قرآن پاسخ مى دهى ، چون شمافرزندان على (عليه السلام ) ادعا داريد كه از كتاب خدا هيچ چيزى بر شما پوشيده نيست، نه يك الف و نه يك واو، و هر چه در قرآن هست تاءويلش نزد شما است و استدلال مى كنيد به اين كلام خداى عزوجل كه فرموده (ما فرطنا فى الكتاب من شى ء) وخود را از نظريه تمامى علما و قياس هاى ايشان بى نياز مى دانيد.
در پاسخش گفتم : حالا اجازه مى دهى جواب بدهم ؟ گفت : بياور آنچه دارى ، گفتم : اعوذباللّه من الشيطان الرجيم بسم اللّه الرحمن الرحيم : (و من ذريته داود و سليمان و ايوبو يوسف و موسى و هرون و كذلك نجزى المحسنين و ذكريا و يحيى و عيسى و الياس )،حال اى هارون (امير المؤ منين !) بگو ببينم پدر عيسى (عليه السلام ) كه بود؟ گفت عيسى(عليه السلام ) پدر نداشت ، گفتم : قرآن كريم عيسى (عليه السلام ) را با اينكه پدرنداشت از طريق مادرش مريم ملحق به ذرارى انبيا كرده ، ما هم همينطور خداى تعالى ما را ازطريق مادرمان فاطمه سلام اللّه عليه ملحق به ذرارىرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كرده ، (اى امير المؤ منين !) آيا ايندليل بس است يا زيادتر بياورم گفت : بياور آنچه دارى ، گفتم : كلام خداىعزوجل است كه مى فرمايد: (فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من العلم ،فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابناءكم و نسائنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم ، ثمنبتهل فنجعل لعنت اللّه على الكافرين )، و احدى ادعا نكرده كه در داستان مباهله با نصارابا رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) داخل در كساء شده باشد، الا على بن ابيطالب وفاطمه و حسن و حسين (عليهماالسلام )، پس تاءويل اين كلام خداى تعالى (ابنائنا) حسنو حسين (عليهماالسلام ) است و (نسائنا) فاطمه (عليهاالسلام ) و (انفسنا) على بنابيطالب (عليه السلام ) است .
پاسخ امام رضا (ع ) از سؤ ال ماءمون عباسى 
و در سؤ الهاى مامون از حضرت رضا (عليه السلام ) آمده كه مامون از آن جناب پرسيد:چه دليلى هست بر خلافت جدت على بن ابيطالب عليه السلام )؟ فرمود: آيه (انفسنا)،مامون گفت : بلى اگر نبود (نسائنا)، فرمود: بله اگر نبود (ابنائنا).
مؤ لف قدس سره : اينكه امام در پاسخ او فرمود: (انفسنا) منظورش اين بود كه خداىتعالى در اين كلمه نفس على (عليه السلام ) را مانند نفس پيامبرش دانسته ، و اما اشكالىكه مامون كرد و گفت : (بلى اگر نبود (نسائنا)، منظورش اين بوده كه كلمه(نسائنا) در آيه دليل بر اين است كه منظور از (انفس ) مردان است ، چون درمقابل كلمه (نساء) كلمه (رجال ) قرار مى گيرد و لذا كلمه (انفس ) بايد بهمعناى رجال باشد (و معناى آيه تا اينجا اين است كه بيائيد تا مردان و زنان خود رابخوانيم )، پس ديگر كلمه (انفسنا) دليل بر فضيلت نمى شود و اينكه امام در پاسخاز اشكالش فرمود: بلى اگر نبود (ابنائنا) منظورش اين بوده كه وجود كلمه(ابنائنا) در آيه بر خلاف مقصد تو دلالت مى كند، براى اينكه اگر مراد از كلمه(انفس ) مردان بود، شامل حسن و حسين (عليهماالسلام ) و همه پسران هم مى شد، ديگرحاجتى نبود كه كلمه (ابنائنا) را بياورد، پس آوردن اين كلمهدليل بر اين است كه منظور از كلمه (انفس ) همرجال نيست .
و در تفسير عياشى به سند خود از حريز از امام صادق (عليه السلام ) است روايت كردهكه فرمود: اشخاصى از امير المؤ منين (عليه السلام ) از فضائلش پرسيدند حضرتشمه اى از فضائل خود را برشمرد، سؤ ال كنندگان تقاضا كردند كه باز بشمار،فرمود: دو نفر از احبار و كشيش هاى نصارا نزدرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آمدند و درباره عيسى (عليه السلام ) با آن جنابصحبت كردند، خداى عزوجل اين آيه را نازل كرد: (انمثل عيسى عند اللّه كمثل آدم خلقه من تراب ...)،رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به خانه آمد و دست على (عليه السلام ) (و شايدصحيح دست من بوده و به غلط نام مقدس على (عليه السلام ) ضبط شده باشد)، و حسن وحسين و فاطمه (عليهماالسلام ) را گرفت و بيرون آمد، در حالى كه دست به آسمان بلندكرده بود و انگشتانش را باز نموده ، نصارا را دعوت به مباهله كرد، مى گويد در اينجاامام صادق (عليه السلام ) فرمود: حضرت ابو جعفر امام باقر (عليه السلام ) مى فرمودمباهله همين است كه انگشتان دست را باز و مشبك نموده به آسمان بلند كند و به هرحال وقتى آن دو حبر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را ديدند كه اينطور براى مباهلهمى آيد، يكى از آن دو حبر، به ديگرى گفت : به خدا سوگند اگر
اين مرد پيغمبر خدا باشد همه ما (نصارا) هلاك خواهيم شد و اگر پيغمبر نباشد قوم واهل خودش او را از بين مى برند و از مباهله كردن خوددارى نموده برگشتند.
مضمون روايات شيعه در خصوص همراهان پيامبر(ص ) در مباهله 
مؤ لف قدس سره : و اين معنا و يا قريب به آن در روايات ديگر از طرق شيعهنقل شده ، و در همه آنها آمده كسانى كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )، آنان را براىمباهله آورد، على و فاطمه و حسن و حسين (عليهماالسلام ) بودند و شيخ آن روايات را دركتاب امالى به سند خود از عامر بن سعد از پدرش و نيز به سند خود از عبد الرحمان بنكثير از امام صادق (عليه السلام ) نقل كرده و نيز به سند خود از سالم بن ابى الجعد واو بدون ذكر بقيه سند از ابى ذر رضوان اللّه عليه و باز به سند خود از ربيعة بنناجد از على (عليه السلام ) نقل كرده ، و مرحوم شيخ مفيد آن را در كتاب اختصاص به سندخود از محمد بن زبرقان از موسى بن جعفر (عليه السلام )، و نيز از محمد بن منكدر ازپدرش از جدش روايت كرده ، و عياشى آن را در كتاب خودش از محمد بن سعيد اردنى ازموسى بن محمد بن الرضا از برادرش ، و نيز از ابى جعفراحول از امام صادق (عليه السلام ) و نيز در همان كتاب در روايتى ديگر ازاحول از آن جناب و نيز از منذر از على (عليه السلام )، و باز در آن كتاب به سند خود ازعامر بن سعد نقل كرده ، فرات بن ابراهيم هم در تفسير خود با ذكر سندكامل از امام ابى جعفر (عليه السلام )، و از ابى رافع و شعبى و على (عليه السلام ) و ازشهر بن حوشب نقل كرده و صاحب روضه الواعظين و صاحب اعلام الورى و صاحب خرائج وديگران آن را روايت كرده اند.
و در تفسير ثعلبى از مجاهد و كلبى آمده : رسول خدا وقتى نصارا را دعوت به مباهله كردگفتند: فعلا برمى گرديم و پيرامون اين پيشنهاد مشورت مى كنيم ، وقتى با هم خلوت
كردند به عاقب - كه از صاحب رايان ايشان بودند - گفتند: اى عبد المسيح تو چه صلاحمى دانى ؟ او گفت : به خدا سوگند اى گروه نصارا شما خوب مى دانيد كه محمد (صلىاللّه عليه و آله ) نبيى است مرسل ، و اين پيشنهادى كه او كرده ، درباره حضرت مسيح حقرا از باطل جدا كرده و به خدا سوگند هيچ قومى با پيغمبرى مباهله نكرده كه بعد از مباهلهديرى پائيده باشد، بزرگسالان زنده مانده و خردسالانشان به رشد رسيده باشند وشما هم اگر دست به چنين كارى بزنيد، بطور قطع همه ما هلاك مى شويم ، اگر جز بهحفظ دينى كه با آن انس گرفته ايد رضا نمى دهيد و مى خواهيد وضع موجود خود را هرچه هست حفظ كنيد، پس با او قرارى ببنديد و به ديار خود برگرديد.
نصارا به سوى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) روانه شدند، از آن سو همرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) حسين (عليه السلام ) را در آغوش و دست حسن (عليهالسلام ) را در دست گرفته ، فاطمه سلام اللّه عليه دنبالش و على (عليه السلام ) بهدنبال فاطمه سلام اللّه عليها به راه افتادند،رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: هر گاه من دعائى كردم شما آمين بگوئيد، اسقفنجران وقتى آن جناب و همراهانش را بديد، به مردم خود گفت : اى گروه نصارا من به يقينچهره هائى مى بينم كه اگر از خدا درخواست كنند كوهى را از جاى بكند مى كند، زنهار كهمباهله مكنيد و گرنه هلاك مى شويد و تا روز قيامت حتى يك نفر نصرانى روى زمين نمىماند، (و چون اين دو گروه به هم رسيدند) مسيحيان گفتند: اى اباالقاسم ما مشورت كرديمو صلاح خود را در اين ديديم كه با تو مباهله نكنيم و شما را به دين خودتان و خود را بهدين خود واگذاريم ، فرمود: حال كه از مباهله امتناع داريد، پس اسلام را بپذيريد تا بهنفع شما باشد آنچه به نفع مسلمين است ، و به ضررتان باشد هر چه به ضرر ايشاناست ، مسيحيان اين پيشنهاد را هم نپذيرفتند، فرمود: پس من ناگزير با شما مى جنگم ،عرضه داشتند ما طاقت جنگيدن با عرب را نداريم ولى حاضريم با تو مصالحه كنيم براينكه با ما نجنگى و ما را تهديد نكنى و از دينمان برنگردانى و ما درمقابل ، همه ساله دو هزار طاقه پارچه ، هزار طاقه در ماه صفر و هزار طاقه در ماه رجب ، وسى عدد زره عاديه آهنى (درعهاى قديمى ) بپردازيم ،رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) هم با ايشان بهمين مصالحه كرد.
و آنگاه فرمود: به آن خدائى كه جانم به دست او است هلاكت تا بالاى سراهل نجران آويزان شده بود و اگر مباهله مى كردند بصورت ميمون و خوك مسخ مى شدند وبيابان در زير پايشان شعله ور گشته ، در آخر خداى تعالى نجران و اهلش را منقرضمى كرد، حتى مرغان بالاى درختهايشان را مى سوزاند و اما بقيه نصاراى دنيا يكسال طول نمى كشيد كه همه هلاك مى شدند و در روى زمين حتى يك نصرانى باقى نمىماند.
مؤ لف قدس سره : قريب به اين معنا در كتاب مغازى از ابن اسحاق آمده ، و قريب به همينروايت را مالكى هم در كتاب (فصول المهمه ) از مفسريننقل كرده ، حموى هم قريب به آن را از ابن جريح روايت نموده است .
و اينكه در روايت آمده بود: (در صفر) منظور محرم است كهاول سال عربى است و عرب در دوره جاهليت محرم را صفراول و صفر را صفر دوم مى ناميدند و رسمشان اين بود كه اگر صفراول يعنى محرم الحرام جنگى پيش مى آمد، از آنجائى كه هم در جاهليت و هم در اسلام جنگ درماه هاى حرام ممنوع بود، حرمت صفر اول را در آنسال به صفر دوم مى دادند تا بتوانند در صفراول كه همان محرم الحرام است به جنگ بپردازند و اينانتقال حرمت از ماهى به ماه ديگر را نسى ء مى ناميدند ولى اسلام از اينانتقال جلوگيرى نموده ، همچنان صفر اول (محرم الحرام ) را حرام دانسته ، نامش را (شهراللّه ) المحرم ناميد و به تدريج به منظور سهولت تلفظ كلمه شهر اللّه را از نام آنبرداشته ، محرمش خواندند.
روايتى از صحاح اهل سنت در مناقب اميرالمؤ منين (ع ) 
و در صحيح مسلم از عامر بن سعد بن ابى وقاص ، از پدرش سعد روايت كرده كه گفت :معاويه بن ابى سفيان (عليه لعائن اللّه ) به سعد دستور داده بود: به ابو تراب علىبن ابيطالب (عليه السلام ) ناسزا بگويد و او امتناع مى ورزيد، روزى معاويه از اوپرسيد: چه چيز تو را از دشنام به على باز مى دارد؟ گفت : من تا چندى كه ازرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) سه تا جمله را به ياد دارم ، على بن ابيطالب رادشنام نخواهم داد، سه تا كلمه است كه اگر يكى از آنها را درباره من گفته بود از هرنعمت گرانبها محبوب ترش مى داشتم ، اول اينكه ازرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در روزى كه به بعضى از جنگ هايش مى رفت و على(عليه السلام ) را جانشين خود در مدينه كرده بود و على (عليه السلام ) (به خاطر پارهاى زخم زبانهاى دشمنان ) عرضه داشت : مرا در ميان زنان و كودكان جانشين كردى ؟ شنيدمكه فرمود: آيا راضى نمى شوى به اينكه نسبت به من به منزله هارون باشى نسبت بهموسى (عليه السلام )؟ با اين تفاوت كه بعد از من ديگر هيچ پيغمبرى نيايد و نبوتىنخواهد بود.
دومش اينكه در روز جنگ خيبر شنيدم مى فرمود: (به زودى رايت و پرچم جنگ را
به دست مردى مى دهم كه خدا و رسولش را دوست مى دارد و خدا ورسول او نيز او را دوست مى دارند، فردا همه گردن كشيديم تا شايد آن شخص ما باشيمولى به هيچ يك از ما نداد و فرمود: على را برايم صدا بزنيد، رفتند على (عليه السلام) را در حالى كه درد چشم داشت آوردند، پس آب دهان در چشمهايش انداخت و رايت جنگ را بهدستش سپرد و خداى تعالى قلعه خيبر را به دست او فتح كرد، سوم اينكه وقتى آيه :(قل تعالوا ندع ابنائنا و ابناءكم و نسائنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم ثمنبتهل ...) نازل شد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) على و فاطمه و حسن و حسين(عليهماالسلام ) را احضار نموده ، آنگاه فرمود: (بار الها اينهاينداهل بيت من ).
مؤ لف قدس سره : اين روايت را ترمذى هم در صحيح خود آورده ، ابو المويد موفق بناحمد هم آن را در كتاب فضائل على (عليه السلام ) آورده و ابو نعيم هم آن را در كتاب(الحليه ) از عامر بن سعد از پدرش روايت كرده ، و نيز حموينى آن را در كتاب خود(فرائد السمطين ) آورده است .
دو روايت از (حيلة الاوليا) ابو نعيم اصفهانى 
و در حليه الاولياء تاليف ابى نعيم آمده كه وى به سند خود از عامر بن ابى وقاص ازپدرش روايت آورده كه گفت : وقتى اين آيه نازل شد،رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) على و فاطمه و حسن و حسين (عليهماالسلام ) را نزدخود خواست ، آنگاه گفت : (بار الها اينانند اهل بيت من ).
و در همان كتاب به سند خود از شعبى از جابر روايت آورده كه گفت : عاقب و طيب نزدرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آمدند، حضرت آن دو را به اسلام دعوت كرد، عرضهداشتند: ما اسلام آورده ايم اى محمد، فرمود: دروغ مى گوئيد و اگرمايل باشيد به شما خبر مى دهم كه چه چيز نمى گذارد اسلام بياوريد، گفتند: بگوببينيم چيست ؟ فرمود: علاقه اى است كه به صليب و به نوشيدن شراب و خوردن گوشتخوك داريد، جابر مى گويد: آنگاه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آن دو را دعوت كردبه ملاعنه (مباهله ) آن دو نيز قبول كرده ، قرار گذاشتند كه صبح با آن جناب ديدار كنند،صبح رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) دست على و حسن و حسين و فاطمه (عليهماالسلام) را گرفت و آماده مباهله شد و كسى را به دنبال عاقب و طيب فرستاد كه منتظر شما هستم ،آن دو نصرانى حاضر به ملاعنه نشدند و به حقانيت آن جناب اقرار
نمودند، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: به آن خدائى كه مرا به حق مبعوثفرموده ، اگر ملاعنه مى كردند بيابانها بر سرشان آتش مى باريد.
جابر مى گويد: درباره همين نصارا بود كه آيه : (ندع ابنائنا و ابناءكم ...)نازل شد و باز جابر گفت : منظور از (انفسنا و انفسكم )رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و على (عليه السلام ) است و منظور از (ابنائنا)حسن و حسين و منظور از (نسائنا) فاطمه سلام اللّه عليها است .
مؤ لف قدس سره : اين روايت را ابن المغازلى در كتاب مناقب به سند خود از شعبى ، ازجابر آورده و نيز حموينى آن را در كتاب فرائد السمطين به سند خود از جابرنقل كرده و مالكى هم آن را در فصول المهمه بدون ذكر سند از جابر آورده .
و نيز آن را از ابى داود طيالسى از شعبه شعبى بدون ذكر سندنقل كرده ، الدر المنثور هم آن را از حاكم (كه وى حديث را صحيح دانسته ) و از ابن مردويهو از كتاب دلائل ابى نعيم از جابر روايت كرده .
سه روايت از (دارالمنثور) از جلال الدين سيوطى 
و در الدرالمنثور است كه ابو نعيم در كتاب دلائل از طريق كلبى از ابى صالح از ابنعباس نقل كرده كه گفت : واردينى از نصاراى نجران به مدينه نزدرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آمدند و آنان چهارده نفر از اشراف نصاراى نجرانبودند، يكى از ايشان كه بزرگترينشان بود سيد نام داشت و يكى ديگر كه در رتبهبعد از او بود عاقب ناميده مى شد، و عاقب مردى بود كه نصاراى نجران بدون مشورت بااو كارى نمى كردند، آنگاه بقيه داستان را طبقنقل گذشته ادامه داده است .

next page

fehrest page

back page