بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب حکایتهای گلستان سعدی به قلم روان, محمدمحمدى اشتهاردى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     SAA00001 -
     SAA00002 -
     SAA00003 -
     SAA00004 -
     SAA00005 -
     SAA00006 -
     SAA00007 -
     SAA00008 -
     SAA00009 -
     SAA00010 -
     SAA00011 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

101. شاه در كلبه دهقان
يكى از شاهان با چند نفر از وزيران و ياران ويژه اش درفصل زمستان به بيابان براى شكار رفتند. از آبادى بسيار دور شدند تا اينكه شبفرا رسيد و هوا تاريك شد، آنها در بيابان ، خانه كوچك كشاورزى را ديدند، شاه بههمراهان گفت : ((شب به خانه آن كشاورز برويم ، تا از سرماى بيابان خود راحفظ كنيم . ))
يكى از وزيران گفت : ((به خانه كشاورز ناچيزى پناه بردن شايسته مقامارجمند شاه نيست ، ما در همين بيابان خيمه اى برمى افروزيم و آتشى روشن مى كنيم وامشب را بسر مى آوريم .))
كشاورز از ماجراى در بيابان ماندن شاه و همراهانش باخبر شد، نزد شاه آمد و پس ازاحترام شايان ، گفت : ((از مقام شاه چيزى كاسته نمى شد، ولى نگذاشتند كه مقامكشاورز، بلند گردد.))
اين سخن كشاورز، مورد پسند شاه واقع شد، همان شب با همراهان به خانه كشاورز رفتندو تا صبح آنجا بودند، صبح شاه جايزه و لباس وپول فراوانى به كشاورز داد، هنگامى كه شاه و همراهان بر اسبها سوار شده تا از آنجابه شهر آيند، شنيدند كشاورز در ركاب آنها حركت مى كرد و مى گفت :
ز قدر و شوكت سلطان نگشت چيزى كم
از التفات به مهمانسراى دهقانى
كلاه گوشه دهقان به آفتاب رسد
كه سايه بر سرش انداخت چون تو سلطانى (264)

102. يا قناعت يا خاك گور
شنيدم بازرگانى صد و پنجاه شتر بار داشت وچهل غلام خدمتكار (كه شهر به شهر براب تجارت حركت مى كرد)يك شب در جزيره كيش(واقع در خليج فارس )مرا به حجره خود دعوت كرد، به حجره اش رفتم ، از آغاز شب تاصبح ، آرامش نداشت ، مكرر پريشان گويى مى كرد و مى گفت : ((فلان انبارمدر تركستان است و فلان كالايم در هندوستان است ، و اين قافله و سند فلان زمين مىباشد و فلان چيز در گرو فلان جنس است و فلان كس ‍ ضامن فلان وام است ، در آنانديشه ام كه به اسكندريه بروم كه هواى خوش ‍ دارد، ولى درياى مديترانه توفانىاست ، اى سعدى ! سفر ديگرى در پيش ‍ دارم ، اگر آن را انجام دهم ، باقيمانده عمرگوشه نشينى گردم و ديگر به سفر نروم .))
پرسيدم : آن كدام سفر است كه بعد از آن ترك سفر مى كنى و گوشه نشينى مى گردى؟
در پاسخ گفت : مى خواهم گوگرد ايرانى را به چين ببرم ، كه شنيده ام اين كالا در چينبهاى گران دارد، و از چين كاسه چينى بخرم و به روم ببرم ، و در روم حرير نيك رومىبخرم و به هند ببرم ، و در هند فولاد هندى بخرم و به شهر حلب (سوريه )ببرم ، و درآنجا شيشه و آينه حلبى بخرم و به يمن ببرم ، و از آنجا لباس يمانى بخرم و بهپارس (ايران ) بياورم ، بعد از آن تجارت را ترك كنم و در دكانى بنشينم (به اينترتيب يك سفر او به چندين سفر طول و درازمبدل گرديد.)
او اين گونه انديشه هاى ديوانه وار را آنقدر به زبان آورد كه خسته شد و ديگر تابگفتار نداشت ، و در پايان گفت : اى سعدى ! تو هم سخنى از آنچه ديده اى و شنيده اىبگو گفتم :
آن شنيدستى كه در اقصاى غور
بار سالارى بيفتاد از ستور
گفت : چشم تنگ دنيادوست را
يا قناعت پر كند يا خاك گور(265)

103. بخل نگون بخت
ثروتمندى پولدوست بقدرى بخيل و دست تنگ بود كه مانند حاتم طائى كه به كرممعروف است ، او به بخل معروف بود، ظاهرى آراسته بهمال دنيا داشت ولى در باطن گدا صفت بود، تا آنجا كه نان را به بهاى جان ، عوض ‍نمى كرد، و به گربه ابوهريره (گربه معروف ابوهريره يكى از اصحاب پيامبر)لقمه نانى نمى داد، و استخوانى نزد سگ اصحاب كهف نمى انداخت ، هيچ كس خانه او رانديده بود و كنار سفره اش ننشسته بود.
درويش (266) بجز بوى طعامش نشنيدى
مرغ از پس نان خوردن او ريزه نچيدى
او در مسير مسافرتى بسوى مصر، سوار بر كشتى در درياى مديترانه حركت مى كرد، وآن چنان مغرور بود كه همچو فرعون در پوست غرور نمى گنجيد، دريا توفانى شد، اوهمچون فرعون ، كه هنگام غرق شدن دم از ايمان به خدا مى زد (267) به ياد خدا افتادو خدا خدا مى كرد، و دست به دعا برداشته و از خدا در خواست نجات مى نمود.(268)
با طبع ملولت (269) چه كند هر كه نسازد؟
شرطه (270) همه وقتى نبود لايق كشتى
دست تضرع چه سود بنده محتاج را؟
وقت دعا بر خداى ، وقت كرم در بغل
(آرى حالتى ثابت نداشت ، هنگام خطر از خدا مى زد، و هنگام رفع خطرغافل مى ماند و بينوايان از ثروت او بى بهره مى ماندند.)
از زر و سيم ، راحتى برسان
خويشتن هم تمتعى (271) برگير
وآنگه اين خانه كز تو خواهد ماند
خشتى از سيم و خشتى از زرگير(272)
او به مصر رسيد، در مصر، داراى بستگان فقير و تهيدست بود، او در مصر مرد و همهاموالش به آن تهيدستان رسيد ، بطورى كه آنها ثروتمند شدند، پس از مرگ او،لباسهاى پاره و وصله دار خود را بيرون آورد و لباسهاى فاخر و گرانبها پوشيدند.
در همان هفته مرگ آن ثروتمند، يكى از آن تهيدستان را كه بر اثر به ارث رسيدناموال آن ثروتمند به او، پولدار شده بود، ديدم بر اسب چابكى سوار شده و نوكرىپشت سرش عبور مى كند.
وه كه گر مرده باز گرديدى
به ميان قبيله و پيوند
رد ميراث ، سخت تر بودى
وارثان را ز مرگ خويشاوند (273)
بخاطر سابقه آشنايى كه بين من و آن سوار بود، آستين او را گرفتم و گفتم .
بخور، اين نيك سيرت سره مرد
كان نگونبخت گرد كرد و نخورد(274)

104. قسمت و اجل
صيادى ناتوان ، تور صيد ماهى را به آب افكند، تا ماهى بگيرد. ماهى نيرومند وبزرگى به داخل تور افتاد، نيروى ماهى بر نيروى صياد بيشتر بود، بطورى كه آنماهى ، تور را از دست صياد كشيد و ربود و رفت ، همچون بچه اى كه هر روز به كناررود مى رفت و آب مى آورد، ولى اين بار رفت ، و آب رودخانه او را با خود برد.
شد غلامى كه آب جوى آرد
جوى آب آمد و غلام ببرد
دام (275) هر بار ماهى آوردى
ماهى اين بار رفت و دام ببرد
صيادان ديگر افسوس خوردند و آن صياد را سرزنش كردند كه : ((چنين شكاربزرگى به دام تو افتاد ولى نتوانستى آن را نگهدارى .))
صياد گفت : ((اى دوستان ! چه مى توان كرد؟ اين ماهى ، روزى من نبود، و هنوزاجلش فرا نرسيده بود، آرى صياد بى روزى ، در رودخانه توان صيد كردن ندارد، وماهى اجل نرسيده ، در بيرون از آب ، جان ندهد.))

105. با هزار پا نتوانست از چنگ اجل بگريزد


شخصى دست و پايش قطع شده بود، هزار پايى را ديد و آن را كشت ، صاحبدلى ازآنجا عبور مى كرد، آن منظره را ديد و گفت : ((شگفتا! آن جانور با هزارپايى كهداشت ، چون اجلش فرا رسيده بود نتوانست از چنگ بى دست و پايى بگريزد.))
چون آيد ز پى دشمن جان ستان
ببندد اجل پاى اسب دوان
در آن دم كه دشمن پياپى رسيد
كمان كيانى (276) نشايد كشيد

106. آدم نما، نه آدم
نادانى را ديدم كه بدنى چاق و تنومند داشت ، لباس فاخر و گرانبها پوشيده بود وبر اسبى عربى سوار شده ، و دستارى از پارچه نازك مصرى بر سر داشت ، شخصىگفت : ((اى سعدى ! اين ابريشم رنگارنگ را بر تن اين جانور نادان چگونهيافتى ؟ ))
گفتم : خرى كه همشكل آدم شده ، گوساله پيكرى كه او را صداى گاو است . يك چهره زيبابهتر از هزار لباس ديبا است .
به آدمى نتوان گفت ماند اين حيوان
مگر دراعه و دستار و نقش بيرونش
بگرد در همه اسباب و ملك و هستى او
كه هيچ چيز نبينى حلال جز خونش (277)

107. پاسخ گدا به اعتراض دزد


دزدى به گدايى گفت : ((شرم نمى كنى كه براى به دست آوردن اندكىپول به سوى هر كس و ناكسى دست دراز مى كنى ؟ ))
گدا پاسخ داد .
دست دراز از پى يك حبه سيم
به كه ببرند به دانگى و نيم :
دست گدايى دراز كردن براى يك دانه بهتر از آن است كه آن دست را بخاطر دزدى چيزىبه اندازه بهاى يك دانگ و نيم قطع كنند.)) (278)
108. گفتگوى پدر با پسر در مورد سفر موفقيت آميز
پهلوان زور آزمايى بر اثر پرخورى و شكمبارگى به سختى و ناسازگارىروزگار مبتلا شده بود و بر اثر تهيدستى ، جانش به لب رسيده بود. نزد پدر رفت واز دشواريها و ناكاميهاى زندگى گله كرد و گفت : اجازه بده سفر كنم ، بلكه با قوتبازو، همت كنم و چيزى به دست آورم .
فضل و هنر ضايع است تا ننمايد
عود بر آتش نهند و مشك بشايند (279)
پدر گفت : اى پسر! اين خيال باطل را از سر بيرون كن ، قناعت پيشه ساز، و خود را بهخطر نيفكن ، كه بزرگان گفته اند: ((بخت و سعادت به كوشيدن نيست ، و ازحوادث تلخ روزگار گريز نمى باشد.))
كسى نتواند گرفت دامن دولت به زور
كوشش بى فايده است ، وسمه بر ابروى كور
اگر به هر مويت دو صد هنر باشد
هنر به كار نيايد چو بخت بد باشد
پهلوان گفت : براى سفر فايده هاى بسيار است مانند: شادىدل ، كسب درآمد مادى ، ديدن شگفتيها، تحصيل مقام و ادب ، افزايشمال ، فراهم آوردن معاش زندگى ، يافتن دوستان و تجربه روزگار، چنانكه رهروان راهسير و سلوك گفته اند:
تا به دكان و خانه در گروى (280)
هرگز اى خام ! آدم نشوى
برو اندر جهان تفرج (281) كن
پيش از آن روز كه ، كز جهان بروى
پدر گفت : اى پسر! همان گونه كه گفتى منافع سفر، بسيار است ولى بطور قطعتنها، اين منافع به يكى از پنج گروه مى رسد:
1 - بازرگانى كه با داشتن دارايى و كالاهاى تجارتى و غلامان و كنيزان دلربا وخدمتگزاران چاكر، هر روز به شهرى رود و هر لحظه از تفرج گاهى بگذرد و از نعمتهاىدنيا بهره مند گردد.
منعم به كوه و دشت و بيابان غريب نيست
هر جا كه رفت خيمه زد و خوابگاه ساخت
آن را كه بر مراد جهان نيست دسترس
در زاد و بوم (282) خويش غريب است و ناشناخت
2 - دانشمندى كه در گفتار، شيرين گوست و نيروى فصاحت و رسايى بيان دارد، چنينكسى هرجا رود، مردم از او احترام كنند و به او خدمت نمايند.
وجود مردم دانا مثال زر طلى (283) است
كه هر كجا برود قدر و قيمتش دانند
بزرگ زاده نادان به شهر واماند
كه در ديار غريبش به هيچ نستانند
3 - زيبايى ، كه موجب مى شود صاحبدلان به او اشتياق يابند، همان گونه كه بزرگانگفته اند: ((اندكى جمال از بسيارىمال بهتر است .)) و نيز گويند: چهره زيبا، مرهم دلهاى خسته و كليد درهاىبسته است ، ناگزير در همه جا همنشينى با او را غنيمت مى شمرند، و باكمال منت از او خدمتگزارى نمايند.
شاهد (284) آنجا كه رود، حرمت و عزت بيند
ور برانند به قهرش ، پدر و مادر خويش
پر طاووس در اوراق مصاحف (285) ديدم
هر كجا پاى نهد دست ندارندش پيش
چو در پسر موافقى و دلبرى بود
انديشه نيست گر پدر از وى برى بود
او گوهر است ، گو صدفش در جهان مباش
در يتيم را همه كس مشترى بود(286)
4 - خوش آوازى ، چرا كه حنجره خوش داوودى آب را از جريان ، و پرنده را از پرواز بازمى دارد، به وسيله صداى دلنشين و خوش ، دل آرزومندان مشتاق ، شكار شود،اهل باطن به همنشينى و هم دمى با او مايل گردند، و با انواع گوناگون خدمت به او خدمتنمايند.
چه خوش باشد آهنگ نرم حزين (287)
به گوش حريفان مست صبوح (288)
به از روى زيباست آواز خوش
كه آن حظ نفس است و اين قوت روح (289)
5 - صنعتگرى ، كه كوچكترين صنعتگر با سعى و نيروى بازو، معاش زندگى خود راتامين كند، تا آبرويش براى تحصيل نان نرود، چنانكه خردمندان گفته اند:
گر به غريبى رود از شهر خويش
سختى و محنت نبرد پنبه دوز
ور به خرابى فتد ار مملكت
گرسنه خفتد ملك نيم روز(290)
اى فرزندم ! هر كدام از اين صفتها(ى پنجگانه ) را كه بيان كردم ، در سفر موجب آرامشخاطر و زندگى خوش است ، ولى كسى كه داراى هيچ يك از اين صفات نيست ، سفر او براساس خيال باطل است و اگر در سفر بميرد، هيچ كس از او اطلاع نمى يابد.
هر آنكه گردش گيتى به كين او برخاست
به غير مصلحتش رهبرى كند ايام
كبوترى كه دگر آشيان نخواهد ديد
قضا همى بردش تا به سوى دانه دام (291)
پسر گفت : اى پدر! چگونه با سخن حكيمان فرزانه مخالفت كنيم كه گفته اند: ((رزق و روزى اگر چه به قسمت است ، ولى مشروط به فراهم شدن اسباب ووسايل مى باشد، و بلا گر چه مقدر شده ، در عينحال بايد از ورور به درهاى نزول بلا، پرهيز و دورى نمود.))
رزق اگر چند بى گمان برسد
شرط عقل است جستن از درها
ورچه كس بى اجل نخواهد مرد
تو مرو در دهان اژدرها
بنابراين ، من با اين قدرت و توان ، مى توانم باپيل خروشان بجنگم ، و پنجه در پنجه شير ژيان بگذارم ، پس اى پدر! مصلحت آن استكه سفر كنم كه بيش از اين ، طاقت تهيدستى و بينوايى در وطن ندارم .
چون مرد در فتاد ز جاى و مقام خويش
ديگر چه غم خورد، همه آفاق جاى او است
شب هر توانگرى به سرايى همى روند
درويش هر كجا كه شب آمد سراى او است
به اين ترتيب پسر پهلوان ، با پدر خداحافظى كرد، و با اميد و آرزو و براى سفرحركت نمود، در حالى كه مى گفت :
هنرور چو بختش نباشد به كام
به جايى رود كش ندانند نام
او در سفر خود، همچنان مى رفت تا به كنار رودخانه اى رسيد كه از شدت موج آب آنرودخانه ، تخته سنگهاى بزرگ ، بر روى تخته سنگهاى بزرگ ديگر مى غلتيدند، وصداى برخورد سنگها تا يك فرسخ به گوش ‍ مى رسيد.
سهمگين آبى كه مرغابى در او ايمن نبود
كمترين اوج ، آسيا سنگ از كنارش در ربود
پهلوان مسافر، گروهى از مسافران را در آنجا ديد كه هر يك با دادن اندكىپول ، در كشتى سوار شده و آماده سفر هستند، چون آن پهلوان ، همراه خودپول نداشت به كشتيبان التماس كرد و زارى نمود تا او را نيز سوار كشتى كند، ولىهرچه زارى كرد. كشتيبان به او اعتنا نكرد و با نيشخند از او روى برگردانيد و گفت :
زر ندارى نتوان رفت به زور از دريا
زور ده مرده چه باشد، زر يك مرده بيار(292)
در پهلوان از طعنه كشتيبان جوشيد، همين كه خواست از او انتقام بگيرد، كشتى از آنجا رفت ،پهلوان فرياد زد: اى كشتيبان ، اگر به اين لباس كه پوشيده ام قناعت كنى ، از دادن آنبه عنوان كرايه كشتى ، مضايقه ندارم ، كشتيبان به طمع لباس او، كشتى را بازگردانيد.
بدوزد شره (293) ديده هوشمند
در آرد طمع ، مرغ و ماهى ببند
همين كه ريش و گريبان كشتيبان به دست جوان پهلوان افتاد، او را به طرف خود كشيد، وبدون گذشت آنچه توانست او را كتك زد، رفيق كشتيبان از كشتى بيرون آمد تا از كشتيبانحمايت كند، ولى بر اثر ضربات جوان پهلوان ، پا به فرار گذاشت ، سرانجام چارهاى نديدند جز اينكه با مصالحه و سازش پهلوان رفتار كنند، با او آشتى كردند، چنانكهگفته اند:
كل مداراة صدقة .
هر نرمخويى همچون صدقه (بر طرف كننده بلا )است .
از پهلوان عذر خواهى كردند:
چو پرخاش بينى تحمل بيار
كه سهلى ببندد در كار زار
به شيرين زبانى و لطف و خوشى
توانى كه پيلى به مويى كشى
كشتيبان از جوان پهلوان ، عذرخواهى كرد، و از روى ظاهر و دورويى ، سر و چشمش رابوسيد، آنگاه سوار كشتى شدند، و حركت نمودند، تا اينكه كشتى به نزديك ستونى ازساختمانهاى يونان رسيد و در ميان آب ايستاد، كشتيبان خطاب به سرنشينان كشتى چنيناعلام كرد: ((به كشتى نقصى رسيده است ، يكى از شما كه از همه دلاورتر است، بايد بر بالاى اين ستون برود، و زمام كشتى را بگيرد و نگه دارد، تا كشتى را تعميركنيم . ))
جوان پهلوان كه به دلاورى خود مغرور و غافل بود، آزار به كشتيبان را فراموش كرد،همان گونه كه حكيمان فرزانه گفته اند:
((هر كه را رنجى به دل رسانيدى ، اگر در پشت سر آن ، صد گونه آسايشبه او برسانى ، از مجازات آن يك رنجش ايمن مباش ، كه سرانجام پيكان از زخم خارجگردد، ولى آزار در دل بماند.))
چو خوش گفت بكتاش (294) با خيل تاش (295)
چو دشمن خراشيدى ايمن مباش
مشو ايمن كه تنگ دل گردى
چون ز دستت دلى به تنگ آيد
سنگ بر باره حصار (296) مزن
كه بود از حصار سنگ آيد
جوان پهلوان ، آنقدر زمام كشتى را به بازوى پرتوانش پيچيد و بر بالاى ستون رفتكه كشتيبان زمام را پاره كرد و كشتى را به حركت در آورد، آن جوان بيچاره در بالاىستون ، تنها، حيران و سرگردان ماند، يكى دو روز با اين سختى و ناراحتى شديد بهسر آورد، روز سوم خواب او را فرا گرفت ، و او درحال خواب به آب دريا درغلتيد، و پس از يك شبانه روز، امواج آب او را بهساحل انداخت ، او هنوز نمرده بود و رمقى در جان داشت ، از برگ و ريشه گياهان خورد واندكى نيرو گرفت و سپس از آنجا سر به بيابان نهاد و همچمنان راه مى پيمود، تااينكه تشنه و ناتوان به سر چاهى رسيد، گروهى در بيابان نزد او آمدند، اندكىپول به صاحب چاه دادند، و از آب چاه آشاميدند، آن جوان پهلوان پولى نداشت ، هرچهالتماس كرد تا به او آب بدهند ندادند، و به او رحم نكردند، او به آنها يورش برد تاآب را با زور از آنها را بر زمين كوبيد، ولى چون آنها چند نفر بودند، به او حمله كرده واو را محكم زدند و مجروح ساختند.
پشه چو پر شد بزند پيل را
با همه تندى و صلابت كه او است (297)
مورچگان را چو بود اتفاق
شير ژيان را بدرانند پوست
آن جوان بينوا، ناچار به دنبال كاروانى افتاد و از آنجا رفت ، كاروانيان شبانگاه بهمحلى رسيدند كه در آنجا دزدان خطرناك بسيار بودند، جوان پهلوان ديد كاروانيان ازترس دزد، لرزه بر اندام شده اند، و خود را در معرض هلاكت مى بينند، به آنها گفت : ((هيچ نباشيد كه من به تنهايى پنجاه نفر از دزدها را از پاى رد مى آورم ديگران همبا من هميارى كنند. ))
كاروانيان از لاف و گزاف او، آرامش يافتند و دلشان قوى شد و از همراهى او شادمانشدند، و لازم دانستند كه آب و غذا به آن جوان پهلوان بدهند.
آن پهلوان كه بر اثر آسيبهاى راه ، كوفته و ناتوان شده بود، با خوردن غذا و نوشيدنآب ، جان گرفت و نيرومند شد، و سپس خوابيد.
پيرمردى جهان ديده ، در ميان كاروان بود، به كاروانيان گفت : ((اى ياران ! مندر مورد اين جوان پهلوان ناشناس كه همراه ما آمده ، بيمناكم تا آنجا كه ترس من از اينشخص ، بيشتر از ترس از دزدان است ، چنانكه در داستانها آمده : عربى داراى مقدارىپول شده بود، شب از نگرانى و وحشت رهزنان ، خوابش نمى برد، يكى از دوستانش رانزد خود آورد، تا به همراهى او، از وحشت تنهايى رهيده شود، چند شب همراه او بود، بهطورى كه دوستش ‍ بر پولهاى او اطلاع يافت ، آن پولها را دزديد و با خود برد و ازآنجا دور شد، صبح كه شد، مردم آن عرب را گريان ديدند، از او پرسيدند: ((چرا گريه مى كنى ؟ مگر پولهايت را دزد برد؟ ))
عرب گفت : نه به خدا، بلكه دوستم آن پولها را برد.
هرگز ايمن ز مار ننشستم
كه بدانستم آنچه خصلت او است
زخم دندان دشمنى بتر است
كه نمايد به چشم مردم دوست
چه مى دانيد؟ شايد اين شخص هم كه به عنوان زيرك و تيزرو و پهلوان در ميان ما خود راجا زده ، دزد باشد، تا در فرصت مناسب ياران خود را خبر كند و همه ما را تار و مار كنند،بنابراين مصلحت اين است كه اين مرد را هنگامى كه خوابيد، تنها بگذاريم و كاروان راحركت دهيم .
افراد كاروان تدبير و پيشنهاد پيرمرد را ستودند، ترس و هراس نسبت به آن پهلوانناشناس پيدا كردند، از اين رو هنگامى كه خوابيده بود، كاروان را به حركت درآورده ورفتند.
پهلوان آنگاه كه نور خورشيد به شانه اش رسيده بود بيدار شد و فهميد كاروان رفتهو او تنها در بيابان مانده است . بيچاره هر چه به جستجو پرداخت كسى را نيافت ، تشنه وبينوا، خود را در خطر هلاكت يافت .
درشتى كند با غريبان كسى
كه نابود باشد به غربت بسى (298)
آن پهلوان مسكين و بينوا در اين حال بود كه ناگاه شاهزاده اى براى شكار از لشگرشدور شده بود و به آنجا آمد، شاهزاده وقتى كه از بيچارگى آن پهلوان با خبر شدپرسيد: كيستى و از كجا آمده اى ؟
پهلوان همه ماجرا را براى شاهزاده تعريف كرد،دل شاهزاده به حال او سوخت ، به او رحم كرد و او را به شهر و ديارش رسانيد، پهلواننزد پدر آمد و آنچه از رنجها و سختيها كه در اين سفر پرخطر ديده بود، از ماجراى كشتىو ظلم كشتيبان و روستاييان در كنار چاه ، و نيرنگ كاروانيان را براى پدر تعريف كرد.
پدر گفت : اى پسر! مگر هنگام سفر، به تو نگفتم كه : ((دست دليرى و پنجهشيرى تهيدستان بر اثر نادارى بسته است . ))
چو خوش گفت آن تهى دست سلحشور
جوى زر (299) بهتر از پنجاه من زور
پهلوان گفت : اى پدر! همانا تا رنج نبرى ، گنج نخواهى برد و تا جان را به خاطرنيفكنى ، بر دشمن پيروز نگردى و تا دانه ها را در زمين پراكنده نسازى ، خرمن به دستنياورى ، آيا نمى بينى به خاطر تحمل رنج اندكى ، چه مقدار راحتى و آسايش كسب كردم ؟و بر اثر نيشى كه خوردم چقدر عسل آوردم ؟
گرچه بيرون ز رزق نتوان خورد
در طلب كاهلى نشايد كرد(300)
غواص اگر انديشه كند كام نهنگ
هرگز نكند در گرانمايه به چنگ (301)
سنگ آسياى زيرين بى حركت است ، از اين رو ناگزير بايد بار سنگين سنگ بالا و بارآسيا را تحمل نمايد، تا محصول كارش به نتيجه برسد.
چو خورد شير شرزه در بن غار؟
باز افتاده را چه قوت بود
تا تو در خانه صيد خواهى كرد
دست و پايت چو عنكبوت بود(302)
پدر گفت : اى پسر! اين بار، دست اقبال به سراغت آمد و از خطر سفر، در امان ماندى ، كهشاهزاده از روى اتفاق به تو رسيد، و تو را نجات داد، ولى چنين اتفاقى به ندرت رخمى دهد، و نمى توان براساس اتفاق نادر حكم نمود، به تو هشدار مى دهم كه به طمعامور نادر، بار ديگر چنبره حرص و آز نيفتى .
صياد نه هر بار شگالى ببرد
افتد كه يكى روز پلنگى بخورد(303)
چنانكه گويند: يكى از شاهان ايران انگشترى داشت كه نگينى گرانبها بر آن بود، باچند نفر ياران خاص براى تفريح و مصلاى شيراز رفت ، دستور داد آن انگشترش را برفراز گنبد عضد (304) نصب نمودند، تا هر كسى تير از درون حلقه انگشتر بگذراند،انگشتر مال او باشد.
اتفاقا چهار صد نفر از تيراندازان زبردست كه در خدمت آن شاه بودند، براى بردن آنجايزه ، به طرف آن انگشتر تير افكندند ولى تير هيچ يك از آنها به هدف نرسيد. اماكودكى كه بر بام كاروان سرايى ، با تير كمان خود بازى مى كرد، باد صبا تير اورا از درون حلقه انگشتر رد كرد، تير او به هدف رسيد، شاه آن انگشتر را به اضافهجوايز گرانبهاى ديگر به آن كودك داد، سپس آن كودك تير و كمان خود را سوزانيد، از اوپرسيدند: ((چرا تير و كمانت را سوزانيدى ؟ )) در پاسخ گفت : ((تا رونق و شكوه و هنرنمايى نخستين ، باقى بماند. )) (مبادا درمورد ديگر، آن تير و كمان ، خطا روند و سرشكسته گردند.)
گه بود از حكيم روشن رايى
بر نيايد درست تدبيرى
گاه باشد كه كودكى نادان
به غلط بر هدف زند تيرى (305)
(به اين ترتيب سعدى در نقل اين حكايت طولانى اين پند را آموخت كه نبايد بى گدار بهآب زد، و نبايد رديف كارها را براساس امور تصادفى ، تنظيم نمود، بلكه براى بهدست آوردن پيروزى و سعادت ، بايد از وسايل و امور لازم بهره گرفت ، تا از
رنجها گنج برد، و از نيشها نوش ، و گر نه عمر گرانمايه بر باد خواهد رفت و پوچخواهد شد اين پند پدر بود، پسر پهلوان او نيز با آن همه رنج سفر، بر عقيده خودثابت ماند كه سفر، به خاطر رنجها و چشيدن سرد و گرم روزگار، انسان را پخته وورزيده مى كند، جهان ديده و با تجربه مى سازد، منافعش ‍ بيش از زيانهايش مى باشد...ولى بايد گفت : چه بهتر كه انسان با استفاده ازوسايل و شرايط لازم خود را از زيانهاى سفر حفظ كند، از بهره هاى سفر حداكثر استفادهرا ببرد.)

next page

fehrest page

back page