بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تاریخ اسلام در آثار شهید مطهری (ره ), استاد شهید آیت الله مطهرى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     TARIKH01 -
     TARIKH02 -
     TARIKH03 -
     TARIKH04 -
     TARIKH05 -
     TARIKH06 -
     TARIKH07 -
     TARIKH08 -
     TARIKH09 -
     TARIKH10 -
     TARIKH11 -
     TARIKH12 -
     TARIKH13 -
     TARIKH14 -
     TARIKH15 -
     TARIKH16 -
     TARIKH17 -
     TARIKH18 -
     TARIKH19 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

فهرست مطالب 
 فصل اول : مباحث پايه
 گفتار اول : ماهيت تاريخ
 الف . مفهوم تاريخ :
 1. تاريخ نقلى
 اعتبار و بى اعتبارى تاريخ نقلى
 2. تاريخ علمى
 3. فلسفه تاريخ
 فلسفه تاريخ در قرآن
 ب . تحول و تطور تاريخ : مقدمه
  عوامل محرك تاريخ
 1 نظريه نژادى :
 2 نظريه جغرافيايى :
 3 نظريه قهرمانان .
 4 نظريه اقتصادى :
 5 نظريه الهى :
 بررسى نظريه ها:
 حساب منظم و قطعى اجتماع و تاريخ
 ج . ارزش تاريخ
 تاريخ ، منبع شناخت
 آموزندگى تاريخ
 گفتار دوم : آشنايى با مورخان مسلمان
 مورخين مسلمان جهان اسلام
 انواع تاريخ ‌نگارى اسلامى
 اولين مورخان مسلمان
 معرفى اجمالى تعدادى از مورخان
 1.يعقوبى
 2. ابن هشام
 3. ابن اثير
 4. طبرى
 5. ابوالفرج اصفهانى
 6. جاحظ
 7. عايشه بنت الشاطى
 8. حجت الاسلام دكترآيتى
 چكيده مطالب
 فصل دوم : محيط پيدايش اسلام
 مددهاى غيبى اجتماعى
 زنان و دختران در دوره جاهليت
 1. زنده به گور شدن دختران
 2. ازدواج تحميلى
 3. مهر زنان
 4. نكاح شغار
 5. كار كردن داماد براى پدر زن
 6. ارث زوجيت
 7. علل محروميت زن از ارث
 8. ارث زن در ايران ساسانى
 ارث پسرخوانده
 ارث هم پيمان
 تفاخر به قبيله و نژاد
 ستر عورت
 استيذان
 تمدن ايران
 اظهار نظرها
 چكيده مطالب
 فصل سوم : بررسى و تحليل زندگى حضرت محمد (ص )
 گفتار اول : آشنايى با زندگى حضرت محمد (ص )
 تاريخچه زندگى رسول اكرم صلى الله عليه و آله
 ولادت
 دوران كودكى
 مسافرتها
 شغلها
 پيامبر در عصر جاهليت
 دعوت از خويشاوندان
 قريش و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله
 مردم مدينه و رسول اكرم صلى الله عليه و آله
 جلسه دارالندوه
 هجرت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله
 غار ثور
 مهاجرين
  انصار
 منافقين و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله
 تاريخچه نبرد مسلمين
 غزوه احد
  صلح حديبيه
  فتح مكه
 برائت از مشركين
 حجة الوداع
 گفتار دوم : اقدامات پيامبر به منظور ساختن جامعه اسلامى
 سيره پيامبر اكرم (ص )
 معنى لغت سيره
 1. مبارزه با ظلم
 2. تنفر از بيكارى و بطالت
  3. رفتار با بردگان
 4.تشويق به پاكيزگى
 5. برخورد و معاشرت
 6 زهد و ساده زيستى
 7. اراده و استقامت
 8. رهبرى و مديريت و مشورت
 9. نظم و انضباط
 10. انتقاد پذيرى و تنفر از چاپلوسى
 11. واجد بودن شرايط به رهبرى
 12. روش تبليغ
 13. تشويق به علم
 14. عقد اخوت ميان مسلمانان
 15. اصلاح ناهنجارى هاى جامعه
 الف . تشريك مساعى در امور
 ب . ازدواج با زينب
 ج . جويبر و ذلفا
 د. مبارزه با نقاط ضعف
 ه‍ مبارزه با بت پرستى
 اسلام و آزادى
 ى . مبارزه باتعصبات نژادى و قومى
 16. دفاع از اصول اساسى
 گفتار سوم : عوامل موفقيت و گسترش اسلام
 مقدمه
 1 - خلق و خوى پيامبر صلى الله عليه و آله
 2 - شيفتگى و دلدادگى اصحاب
 3 - قرآن
 4 - نرمى در عين صلابت
 5 - تربيت هسته اصلى اسلام
 6 - دعوت و تبليغ اسلام
 7 - پرهيز از خشونت در دعوت
 8 - مال خديجه و شمشير على عليه السلام
 9 - اخبار كتب پيشين آسمانى
 داعيه جهانى اسلام
 چكيده مطالب
 فصل چهارم : از سقيفه تا قتل عثمان
 گفتار اول : تحليل جريان سقيفه
 نص و وصيت
 لياقت و فضيلت
 قرابت و نسب
 خلافت بعد از عمر
 تركيب شورا
 پاسخ حضرت على عليه السلام به عبدالرحمن
 زمينه به قدرت رسيدن امويان
 گفتار دوم : تحليل فتوحات خلفاى سه گانه
 مقدمه
 تمدن شگرف اسلام
 ايران و تمدن اسلامى
 نظر پروفسور ارنست كونل
 نظر گوستاولوبون
 كارنامه اسلام در ايران
 نشاط علمى
 تبادل فرهنگ ها
 نبوغ ايرانى
 يكتاپرستى
 اعطاء شخصيت به زنان
 گفتار سوم : قتل خليفه سوم
 عملكرد خليفه سوم
 عثمان و ابوذر
 ميانجى صلح
 سكر نعمت
 انقلابيون و عثمان
 نقش ماهرانه معاويه در قتل عثمان
 چكيده مطالب
 فصل پنجم : حكومت حضرت على (ع )
 گفتار اول : حضرت على عليه السلام و خلفاى سه گانه
 انتقاد از خلفاء
 انتقاد از ابوبكر
 انتقاد از عمر
 انتقاد از عثمان
 موارد انتقاد از عثمان
 سكوت تلخ على (ع )
 اتحاد اسلامى
 دو موقف ممتاز
 گفتار دوم : به حكومت رسيدن حضرت على (ع )
  بيعت با على (ع )
 فلسفه پذيرفتن خلافت
 ابراز نگرانى و اتمام حجت
 پرسش و پاسخ
 گفتار سوم : ويژگيهاى حكومت حضرت على (ع )
 برنامه على (ع )
 قطايع عثمان
 گفتارى از ابن ابى الحديد
 اخطار مهم
 آغاز كناره گيريها و بهانه گيريها
 تقاضاى دوستان
 مصادره اموال
 نامه عمروعاص به معاويه
 على و استفاده از عنوان خلافت
 روش سياسى حضرت على عليه السلام
 1. عدم گذشت در مسايل اجتماعى
 2. وفاى به عهد و پيمان
 3. مساوات در بيت المال
 گفتار چهارم : موانع و مشكلات حكومت حضرت على (ع )
 منشاء فتنه ها
 1. كشته شدن عثمان
 2. انعطاف ناپذيرى در اجراى عدالت
 3. صراحت و صداقت در سياست
 4. پيكار با نفاق
 5. ناكثين و قاسطين و مارقين
 الف . ناكثين
 ب . قاسطين
 جريان حكميت
 اتّهام كفر به على عليه السلام
 تحليلى از نتيجه جنگ صفين
 سياست قرآن بر نيزه كردن
 ج . مارقين
 پيدايش خوارج
 دموكراسى على
 اصول مذهب خوارج
 عقيده خوارج در باب خلافت
 عقيده خوارج درباره خلفا
 مميزات خوارج
 خوارج ، مشكل اساسى على عليه السلام
 قيام و طغيان خوارج
 برخورد على عليه السلام با خوارج
 انقراض خوارج
 شگفت انگيزترين دوره زندگى على عليه السلام
 على عليه السلام قربانى جمودها
 دفن مخفيانه على عليه السلام
 چكيده مطالب
فصل اول : مباحث پايه 
گفتار اول : ماهيت تاريخ 
الف . مفهوم تاريخ (1) : 
تاريخ را سه گونه مى توان تعريف كرد. در حقيقت سه علم مربوط به تاريخ مىتوانيم داشته باشيم كه با يكديگر رابطه نزديك دارند:
1. تاريخ نقلى 
علم به وقايع و حوادث و اوضاع و احوال انسانها در گذشته ، درمقابل اوضاع و احوالى كه در زمان حال وجود دارد. هر وضع و حالتى و هر واقعه و حادثهاى تا به زمان حال ، يعنى زمانى كه درباره اش قضاوت مى شود تعلق دارد، (حادثهروز) و (جريان روز) است و ثبت چنين وقايعى ازقبيل (روزنامه ) است . اما همين كه زمانش منقضى شد و به گذشته تعلق يافت جزءتاريخ مى گردد و به تاريخ تعلق دارد. پس علم تاريخ در اين معنى ، يعنى علم وقايعو حوادث سپرى شده و اوضاع و احوال گذشتگان . زندگى نامه ها، فتح نامه ها، سيره هاكه در ميان همه ملل تاءليف شده و مى شود از اين مقوله است .
علم تاريخ در اين معنى ، اولا جزئى يعنى علم به يك سلسله امور شخصى و فردى استنه علم به كليات و يك سلسله قواعد و ضوابط و روابط، ثانيا يك علم (نقلى ) استنه عقلى ، ثالثا علم به (بودن )ها است نه علم به (شدن )ها، رابعا به گذشتهتعلق دارد نه به حاضر. ما اين نوع تاريخ را (تاريخ نقلى ) اصطلاح مى كنيم .
اعتبار و بى اعتبارى تاريخ نقلى (2)  
گروهى به تاريخ نقلى به شدت بدبين اند؛ تمام را مجعولات ناقلان مى دانند كه براساس اغراض و اهداف شخصى يا تعصبات ملى و مذهبى و قومى و يا وابستگى هاىاجتماعى در نقل حوادث كم و زياد و جعل و قلب و تحريف كرده اند و تاريخ را آن چنان كهخود خواسته اند شكل داده اند. حتى افرادى كه اخلاقا ازجعل و قلب عمدى امتناع داشته اند در نقل حوادث ، (انتخاب ) بهعمل آورده اند يعنى همواره چيزهايى را نقل كرده اند كه با اهداف و عقايد خودشانناسازگار نبوده است و از نقل حوادثى كه بر خلاف عقايد و احساساتشان بوده خوددارىنموده اند. اينها هر چند در نقل حوادث تاريخى چيزى از خود نيفزوده اند و ماده جعلىاضافه نكرده اند اما با انتخابهاى دلخواهانه خود، تاريخ را آن چنان كه خود خواسته اند(صورت ) بخشيده اند يك حادثه يا يك شخصيت آنگاه دقيقاقابل بررسى و تحليل است كه تمام آنچه مربوط به اوست در اختيار محقق قرار گيرد واگر بعضى به او ارائه شود و بعضى كتمان گردد، چهره واقعى پنهان مى ماند و چهرهاى ديگر نمايان مى گردد.
اين بدبينان ، در مورد تاريخ نقلى همان نظر را دارند كه برخى بدبينان فقها و مجتهدينبه نقل احاديث و روايات دارند كه از آن به (انسداد باب علم ) تعبير مى شود. ايناننيز در تاريخ (انسدادى ) مى باشند. برخى به طنز درباره تاريخ گفته اند:(تاريخ عبارت است از يك سلسله حوادث واقع نشده به قلم كسى كه حاضر نبوده ). ازيك روزنامه نگار اين طنز نقل شده كه (واقعيات مقدس اند اما عقيده آزاد است ). برخىديگر در اين حد بدبين نيستند، اما ترجيح داده اند كه در تاريخ ، فلسفه شك رابپذيرند.
كتاب تاريخ چيست ؟(3) از (پروفسور سر جرج كلارك )نقل مى كند كه :
معرفت گذشته پس از آنكه توسط يك يا چند مغز بشرى تصفيه شده ، به ما رسيده است؛ بنابراين حاوى ذرات بسيط و جامد تغيير ناپذير نيست . پژوهش در اين رشته بىپايان مى نمايد و به همين جهت پاره اى محققان ناشكيبا به فلسفه شك پناه برده اند يادست كم به اين عقيده توسل جسته اند كه چون در تمام قضاوتهاى تاريخى پاى افراد وعقايد شخصى در ميان است ، اعتبار يكى به اندازه ديگرى است و حقيقت تاريخى ، عينىوجود ندارد.
حقيقت اين است كه هر چند نمى توان به طور دربست حتى به نقلهاى راويان موثق اعتمادكرد، اما اولا تاريخ يك سلسله مسلميات دارد كه از نوع بديهيات در علوم ديگر به شمارمى رود و همان مسلميات خود مى تواند مورد تجزيه وتحليل محقق قرار گيرد.
ثانيا محقق با نوعى اجتهاد مى تواند صحت و عدم صحت برخى نقلها را در محك نقد قراردهد و نتيجه گيرى كند.
امروز مى بينيم كه بسيارى از مسائل كه در دوره هايى شهرت زائدالوصفى پيدا كردهاند، پس از گذشت چند قرن ، محققان بى اعتبارى آنها را مانند آفتاب روشن مى سازند(داستان كتابسوزى اسكندريه كه از قرن هفتم آرى ، فقط از قرن هفتم هجرى بر سرزبانها افتاد آن چنان شايع شد كه تدريجا در اكثر كتابهاى تاريخى راه يافت ، اماتحقيق محققان قرن اخير ثابت كرد كه به اساس محض است و ساخته مسيحيان مغرض بودهاست ) هم چنان كه گاهى حقيقتى كتمان مى شود اما پس از مدتى آشكار مى شود. بنابراينبه نقلهاى تاريخى نمى توان به طور كلى بدبين بود.
2. تاريخ علمى (4)  
علم به قواعد و سنن حاكم بر زندگى هاى گذشته كه از مطالعه و بررسى وتحليل حوادث و وقايع گذشته به دست مى آيد. آنچه محتوا ومسائل تاريخ نقلى را تشكيل مى دهد، يعنى حوادث و وقايع براى تاريخ به معنى دوم درحكم موادى است كه دانشمند علوم طبيعى در لابراتوار خود گرد مى آورد و آنها را موردتجزيه و تركيب و بررسى قرارى مى دهد كه خاصيت و طبيعت آنها را كشف نمايد و بهروابط على و معلولى پى ببرد و قوانين كلى استنباط نمايد. مورخ به معنى دوم در پىكشف طبيعت حوادث تاريخى و روابط على و معلولى آنهاست تا به يك سلسله قواعد وضوابط عمومى و قابل تعميم به همه موارد مشابهحال و گذشته دست يابد. ما تاريخ به اين معنى را (تاريخ علمى ) اصطلاح مى كنيم.
هر چند موضوع و مورد بررسى تاريخ علمى ، حوادث و وقايعى است كه به گذشتهتعلق دارد، اما مسائل و قواعدى كه استنباط مى كند اختصاص به گذشته ندارد؛قابل تعميم به حال و آينده است .
اين جهت ، تاريخ را بسيار سودمند مى گرداند و آن را به صورت يكى از منابع(معرفت ) (شناخت ) انسانى در مى آورد و او را بر آينده اش مسلط مى نمايد.
فرقى كه ميان كار محقق تاريخ علمى ، با كار عالم طبيعى هست اين است كه مواد بررسىعالم طبيعى ، يك سلسله مواد موجود حاضر عينى است و قهرا بررسيها و تجزيه وتحليل هايش همه عينى و تجربى ؛ اما مواد مورد بررسى مورخ در گذشته وجود داشته واكنون وجود ندارد، تنها اطلاعاتى از آنها و پرونده اى از آنها در اختيار مورخ است . مورخدر قضاوت خود مانند قاضى دادگسترى است كه بر اساس قرائن و شواهد موجود درپرونده قضاوت مى كند نه بر اساس شهود عينى ؛ از اين روتحليل مورخ تحليل منطقى و عقلانى و ذهنى است نهتحليل خارجى و عينى . مورخ تحليلهاى خود را در لابراتوارعقل با ابزار استدلال و قياس انجام مى دهد نه در لابراتوار خارجى و با ابزارى ازقبيل قرع و انبيق ؛ لذا كار مورخ از اين جهت به كار فيلسوف شبيه تر است تا كار عالمطبيعى .
تاريخ علمى مانند تاريخ نقلى به گذشته تعلق دارد نه بهحال ، و علم به (بودنها) است نه علم به (شدنها)؛ اما بر خلاف تاريخ نقلى ،كلى است نه جزئى ، و عقلى است نه نقلى محض .
تاريخ علمى در حقيقت بخشى از جامعه شناسى است ؛ يعنى جامعه شناسى جامعه هاىگذشته است . موضوع مطالعه جامعه شناسى اعم است از جامعه هاى معاصر و جامعه هاىگذشته . اگر جامعه شناسى را اختصاص بدهيم به شناخت جامعه هاى معاصر، تاريخعلمى و جامعه شناسى دو علم خواهند بود، اما دو علم خويشاوند و نزديك و نيازمند بهيكديگر.
3. فلسفه تاريخ 
فلسفه تاريخ يعنى علم به تحولات و تطورات جامعه ها از مرحله اى به مرحله اى بهمرحله ديگر و قوانين حاكم بر اين تطورات و تحولات ؛ به عبارت ديگر، علم به(شدن ) جامعه ها نه (بودن ) آنها.
ممكن است براى ذهن خواننده محترم اين پرسش پيش آيد كه آيا ممكن است جامعه ها، هم(بودن ) داشته باشند و هم (شدن ) و (بودن ) آنها موضوع يك علم باشد بهنام تاريخى علمى و (شدن ) آنها موضوع علمى ديگر باشد به نام فلسفه تاريخ ؟!در صورتى كه جمع ميان اين دو ناممكن است ، زيرا (بودن ) سكون است و (شدن )حركت . از اين دو يكى را بايد انتخاب كرد. تصوير ما از جامعه هاى گذشته يا بايد بهصورت تصويرى از بودنها باشد و يا به صورت تصويرى از شدنها.
و ممكن است خواننده محترم اشكال را به صورت كلى تر و جامع تر طرح كند: به طوركلى ، شناخت ما و تصوير ما از جهان و از جامعه به عنوان جزئى از جهان يا تصويرىاز امورى ايستا و ساكن است و يا تصويرى از امورى پويا و متحرك . اگر جهان يا جامعهايستا و ساكن است پس ‍ (بودن ) دارد و (شدن ) ندارد، و اگر پويا و متحرك است(شدن ) دارد و (بودن ) ندارد؛ از اين رو مى بينيم مهمترين تقسيمى كه در زمينهمكاتب فلسفى صورت مى گيرد اين است كه مى گويند: سيستمهاى فلسفى به دو گروهاصلى تقسيم مى شوند: فلسفه هاى (بودن ) و فلسفه هاى (شدن ).
فلسفه هاى (بودن ) فلسفه هايى است كه بودن و نبودن را غيرقابل جمع و تناقض را محال فرض مى كرده اند چنين فرض مى كرده اند كه اگر بودنهست نبودن نيست ، و اگر نبودن هست بودن نيست . پس ، از اين دو يكى را بايد انتخاب كرد،و چون بالضروره بودن هست و جهان و جامعه هيچ اندر هيچ نيست ، پس بر جهان (سكون) و ايستايى حاكم است .
اما فلسفه هاى (شدن ) فلسفه هايى است كه بودن و نبودن را در آن واحدقابل جمع مى دانسته اند كه همان حركت است . حركت جز اين نيست كه يك چيزى باشد و درعين اين كه هست نباشد. پس فلسفه (بودن ) و فلسفه (شدن )، دو نوع نگرش كاملامتخالف درباره هستى است و از اين دو فلسفه يكى را بايد انتخاب كرد. اگر ما به گروهاول ملحق گرديم بايد فرض كنيم كه جامعه ها (بودن ) داشته اند و (شدن )نداشته اند، و بر عكس ، اگر به گروه دوم ملحق گرديم بايد فرض كنيم كه جامعه ها(شدن ) داشته اند و (بودن ) نداشته اند. پس ما با تاريخ علمى به مفهومى كهگذشت داريم و فلسفه تاريخ نداريم ، و يا فلسفه تاريخ داريم و تاريخ علمىنداريم .
پاسخ اين است : اين گونه تفكر درباره هستى و نيستى و درباره حركت و سكون و دربارهاصل امتناع تناقض ، از مختصات تفكر غربى است و ناشى از ناآگاهى ازمسائل فلسفى هست (مسائل وجود) و بالاخص مساءله عميق (اصالت وجود) و يك سلسلهمسائل ديگر است .
اولا اين كه (بودن ) مساوى با سكون است و به عبارت ديگر، اين كه سكون (بودن) است و حركت جمع ميان بودن و نبودن ، يعنى جامع ميان دو نقيض است ، از اشتباهاتفاحشى است كه دامنگير برخى از نحله هاى فلسفى غرب شده است .
ثانيا آنچه در اينجا طرح شده ربطى به آن مساءله فلسفى ندارد. آنچه در اينجا طرحشده مبنى بر اين است كه جامعه مانند هر موجود زنده ديگر دو نوع قوانين دارد: يك نوعقوانينى كه در محدوده نوعيت هر نوع بر آن حكم فرماست و يك نوع قوانينى كه بهتحول و تطور انواع و تبدلشان به يكديگر مربوط مى شود. ما نوعاول را قوانين (بودن ) و نوع دوم را قوانين (شدن ) اصطلاح مى كنيم .
اتفاقا بعضى جامعه شناسان ، خوب به اين نكته توجه كرده اند. (آگوست كنت ) ازآن افراد است . (ريمون آرون ) مى گويد:
پويايى و ايستايى : دو مقوله اصلى جامعه شناسى آگوست كنت است . ايستايى عبارتاست از مطالعه موضوعى كه آگوست كنت آن را اجماع اجتماعى (توافق اجتماعى ) مى نامد.جامعه شبيه يك ارگانيسم زنده است .
هم چنان كه بررسى كاركرد يك اندام بدون قرار دادن آن دركل زنده اى كه خود جزء آن است امكان پذير نيست : بررسى سياست و دولت نيز بدونجايگزين كردن آنها در كل جامعه در لحظه معينى از تاريخ امكان ندارد... پويايى در آغازعبارت است از توصيف ساده مراحل متوالى كه جوامع بشرى طى كرده اند. (5)
هر نوع از اواع موجودات زنده را در نظر بگيريم از پستانداران ، خزندگان ،پرندگان و غيره يك سلسله قوانين خاص دارند كه مربوط به نوعيت آنهاست ؛ مادامى كهدر محدوده آن نوع هستند آن قوانين بر آنها حكم فرماست ؛مثل قوانين مربوط به دوره جنينى يك حيوان ، يا سلامت و بيمارى اش ، يا نحوه تغذيه اش، يا چگونگى توليد و پرورش بچه اش ، يا غرايزش ، يا مهاجرتش يا جفتگيرى هايش .
ولى بنابر نظريه تبدل و تكاملانواع ، علاوه بر قوانين ويژه هر نوع در دايره نوعيتش ، يك سلسله قوانين ديگر وجوددارد كه به تبدل و تكامل انواع و انتقال نوع پست تر به نوع عالى تر مربوط مىشود. اين قوانين است كه شكل فلسفى پيدا مى كند و احيانا فلسفهتكامل ناميده مى شود نه علم زيست شناسى .
جامعه نيز به حكم اين كه يك موجود زنده است ، دو گونه قوانين دارد: قوانين زيستى وقوانين تكاملى . آنچه به علل پيدايش تمدنها وعلل انحطاط آنها و شرايط حيات اجتماعى و قوانين كلى حاكم بر همه جامعه ها همه اطوار وتحولات مربوط مى شود ما آنها را قوانين (بودن ) جامعه ها اصطلاح مى كنيم ، و آنچهبه علل ارتقاء جامعه ها از دوره اى به دوره اى و از نظامى به نظامى مربوط مى شود ماآنها را قوانين (شدن ) جامعه ها اصطلاح مى كنيم ...
پس علم تاريخ در معنى سوم ، علم تكامل جامعه هاست از مرحله اى به مرحله اى ، نه علمزيست آنها در يك مرحله خاص و يا در همه مراحل . ما براى اين كه اينمسائل با مسائلى كه آنها را (تاريخ علمى ) ناميديم اشتباه نشود، اينها را (فلسفهتاريخ ) اصطلاح مى كنيم . غالبا ميان مسائل مربوط به تاريخ علمى كه به حركاتغير تكاملى جامعه مربوط مى شود با مسائل مربوط به فلسفه تاريخ كه به حركاتتكاملى جامعه مربوط مى شود تفكيك نمى شود و همين جهت اشتباهاتى توليد مى كند.
فلسفه تاريخ ، مانند تاريخ علمى ، كلى است نه جزئى ، عقلى است نه نقلى ؛ اما برخلاف تاريخ علمى ، علم به (شدن ) جامعه هاست نه علم به (بودن ) آنها. و نيزبر خلاف تاريخ علمى ، مقوم تاريخى بودنمسائل فلسفه تاريخ اين نيست كه به زمان گذشته تعلق دارند، بلكه اين است كه علمبه يك جريان است كه از گذشته آغاز شده و ادامه دارد و تا آينده كشيده مى شود. زمانبراى اين گونه مسائل صرفا (ظرف ) نيست . بلكه يك بعد از ابعاد اينمسائل را تشكيل مى دهد.
فلسفه تاريخ در قرآن (6)  
اين مسئله كه قرآن دعوت مى كند كه بشر تاريخ را مطالعه كند بسيارى از نظرياتقرآن درباره فلسفه تاريخ را روشن مى كند.
اگر حوادث تاريخى عالم گزاف و تصادف باشد، مطالعه تاريخ گذشته با امروزهيچ ربطى پيدا نمى كند، چون قضايا بر اثر تصادفات است . قرآناصل تصادف را انكار مى كند، اصل سنن را قبول مى كند و به آن تصريح مى نمايد.
اگر تاريخ ، سنن داشته باشد ولى سنن آن خارج از اختيار بشر باشد و بشر نتواند درآن سنتها نقشى داشته باشد امرى جبرى محض باشد و انسان هيچ گونه تاءثيرى درمسير تحول تاريخ نداشته باشد باز درس گرفتن و آموختن از تاريخ معنى ندارد،زيرا تحول تاريخ يك امر جبرى كه صورت مى گيرد، من چه بخواهم و چه نخواهم ، ارادهكنم يا اراده نكنم ، هيچ تاءثيرى ندارد، مثل گردش زمين به دور خورشيد يا گردش زمينبه دور خودش (كه لااقل عجالتا براى ما چنين چيزى است ). زمين يك گردش سالانه بهدور خورشى دارد، من چه بخواهم و چه نخواهم ، اين قانون و سنتى خارج از اختيار من است .دانستن آن براى من هيچ فايده اى ندارد چون من نمى توانم آن را پس و پيش كنم ياالگويش را بسازم .
پس معلوم مى شود كه انسان (در تحولات تاريخ ) نقشى دارد و مى تواند نقشى داشتهباشد.
اگر عوامل مؤ ثر در تاريخ عوامل سوء باشد،عوامل فساد باشد، مثلا تنها عامل مؤ ثر در تاريخ زور باشد وعامل ديگرى غير از آن نقشى در تاريخ نداشته باشد، يا يگانهعامل مؤ ثر در تاريخ زر و پول و اقتصاد باشد و هيچعامل ديگرى نقش نداشته باشد، در اين صورت تاريخ معلم بشر است اما معلم بسيار بدى، چرا؟ چون به انسان مى گويد: هيچ چيز در تاريخ نقش ‍ ندارد جز شهوت و زن وپول و زر، پس بهتر است انسان اصلا تاريخ را مطالعه نكند، چون اگر مطالعه كند وبه راز تاريخ دست يابد به سخنى كه برخى مى گويند مى رسد كه (حق هيچ وقتنقشى در عالم نداشته و نمى تواند هم نقشى داشته باشد، اصلا زور به تمام معنىاخلاقى است ، اخلاق يعنى زور و زور يعنى اخلاق و نقشها همه در زور خلاصه مى شود وغير از اين چيزى در عالم نيست ).
اما اگر تاريخ تصادف نباشد، سنت باشد، اگر سنت تاريخ جبرى محض ‍ نباشد، انساندر آن نقش داشته باشد، و اگر آن عامل هاى انسانى كه نقش ‍ دارند منحصراعامل فساد نباشد، بلكه بيشتر عامل عامل صلاح باشد،عامل تقوى و پاكى باشد، عامل حق و ايمان باشد، در اين صورت تاريخ معلم است و معلمخوب .
اين كه قرآن درس تاريخ مى گويد مبتنى برقبول تمام اينهاست . از نظر قرآن صلاح در تاريخ نقش دارد، تقوى و اخلاص در تاريخنقش دارد، بلكه نقش ‍ نهايى و پيروزى نهائى هميشه از آن حق است و اين تصريح قرآنمجيد است : ( كتب الله لاءغلين انا و رسلى ) (7) قانون قطعى الهى است كهپيروزى نهايى از آن من ، يعنى قانون من خدا كه نمى آيد وارد ميدان شود و پيامبران مناست . ( و ان جندنا لهم الغالبون ) (8) باز معنايش همين است .
در اين كه (9) قرآن مجيد تاريخ را به عنوان يك درس و يك منبع معرفت و شناسايى ،يك موضوع تفكر و مايه تذكر و آيينه عبرت ياد مى كند جاى ترديد نيست . ولى آيا قرآنبه تاريخ به چشم فردى مى نگرد يا به چشم اجتماعى ؟ آيا قرآن تنها نظرش به ايناست كه زندگى افرادى را براى عبرت ساير افراد طرح كند يا نظرش به زندگىجمعى است ، لااقل زندگى جمعى نيز منظور نظر آن هست ؟ و به فرض دوم آيا از قرآن مىتوان استنباط كرد كه جامعه ، مستقل از افراد، حيات و شخصيت و مدت واجل و حتى شعور و ادراك و وجدان و ذوق و احساس و نيرو دارد يا نه ؟ و بنابراين فرضآيا از قرآن كريم مى توان استنباط كرد كه بر جامعه ها و اقوام و امم ، (سنت )ها وروشها و قوانين معين و مشخص و يكسانى حاكم است يا نه ؟
البته بررسى كامل اين مطلب نيازمند به رساله اى جداگانه است ؛ اينجا به طوراختصار عرضه مى دارم كه پاسخ هر سه پرسش مثبت است .(10)
قرآن كريم لااقل در بخشى از عبرت خود، زندگى اقوام و امتها را به عنوان مايه تنبهبراى اقوام ديگر مطرح مى كند:
( تلك امة قد خلت لها ما كسبت و لكم ما كسبتم و لا تسئلون عما كانوا يعلمون .)(11)
آنان امت و جامعه اى بودند كه گذشتند و رفتند. آنان راست ، دستاوردهاى خودشان و شماراست ، دستاوردهاى خودتان . شما مسؤ ول اعمال آنان نيستيد (تنها مسؤول اعمال خود هستيد).
قرآن مكرر در تعبيرات خود موضوع حيات و مدت واجل اقوام و امتها را طرح كرده است ، مثلا مى گويد:
( و لكل امة اءجل فاذا جاء اءجلهم لا يستاءخرون ساعة و لا يستقدمون .(12) )
زندگى هر امتى را پايانى است ، پس هرگاه پايان عمرشان فرا رسد، نه ساعتىديرتر بيايند و نه ساعتى زودتر فانى گردند.
قرآن كريم اين گمان را كه اراده اى گزافكار و مشيتى بى قاعده و بى حساب سر نوشتهاى تاريخى را دگرگون مى سازد به شدت نفى مى كند و تصريح مى نمايد كه قاعدهاى ثابت و تغييرناپذير بر سرنوشت هاى اقوام حاكم است ؛ مى فرمايد:
( فهل ينظرون الا سنة الاولين فلن تجد لسنة الله تبديلا و لن تجد لسنة اللهتحويلا.(13) )
آيا اين مردم جز سنت و روشى كه بر اقوام پيشين جارى شده است انتظارى دارند؟ هرگزدر سنت خدا، تبديل (جانشين شدن سنتى ) يا تغيير (دگرگونى يك سنت ) نخواهى يافت .
قرآن كريم نكته فوق العاده آموزنده اى در مورد سنتهاى تاريخ يادآورى مى كند و آن اينكه مردم مى توانند با استفاده از سنن جاريه الهيه در تاريخ ، سرنوشت خويش را نيك يابد گردانند، به اين كه خويش و اعمال و رفتار خويش را نيك يا بد گردانند؛ يعنىسنتهاى حاكم بر سرنوشتها در حقيقت يك سلسله عكسالعمل ها و واكنشها در برابر عملها و كنش هاست . عملهاى معين اجتماعى عكسالعمل هاى معين به دنبال خود دارد. از اين رو در عين آنكه تاريخ با يك سلسله نواميسقطعى و لا يتخلف اداره مى شود، نقش انسان و آزادى و اختيار او به هيچ وجه محو نمىگردد
قرآن آيات زيادى در اين زمينه دارد؛ كافى است كه براى نمونه آيه 11 از سوره مباركهرعد را بياوريم :
( ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم .)
خداوند وضع حاكم و مستولى بر قومى را تغيير نمى دهد مگر آنكه آنچه در خلق و خوى ورفتار خود دارند تغيير دهند.
ب . تحول و تطور تاريخ (14) : مقدمه 
آنچه تاكنون گفته شد، درباره يكى از دو مساءله مهم تاريخ يعنى ماهيت تاريخ بود كهآيا مادى است يا غير مادى ؟(15) مساءله مهم ديگرتحول و تطور تاريخ انسانى است . مى دانيم كه انسان موجود اجتماعى منحصر به فردنيست ، پاره اى جاندارهاى ديگر نيز بيش و كم زندگى اجتماعى و موجوديت اجتماعى دارند؛زندگى شان با تعاون و همكارى و تقسيم وظايف و مسؤ وليتها تحت يك سلسله قواعد وقوانين منظم صورت مى گيرد. همه مى دانيم كه زنبورعسل اين چنين جاندارى است .
اما يك تفاوت اساسى ميان موجوديت اجتماعى انسان و موجوديت اجتماعى آن جانداران وجوددارد و آن اين است كه زندگى اجتماعى آن جانداران ثابت و يكنواخت است ،تحول و تطورى در نظام زندگى آنها، و به تعبير موريس مترلينگ ، در تمدن آنها اگر اين تعبير صحيح باشد رخ نمى دهد، بر خلاف زندگى اجتماعى انسان كهمتحول و متطور است ، بلكه داراى شتاب است ، يعنى تدريجا بر سرعت آن افزوده مىشود؛ لهذا تاريخ زندگى اجتماعى انسان دوره ها دارد كه از نظرگاههاى مختلف اين دورهها با يكديگر متفاوت اند.
مثلا از نظر لوازم معيشت : دوره صيد و شكار، دوره كشاورزى ، دوره صنعتى .
از نظر نظام اقتصادى : دوره اشتراكى ، دوره برده دارى ، دوره فئوداليسم ، دوره سرمايهدارى ، دوره سوسياليزم .
از نظر نظام سياسى : دوره ملوك الطوايفى ، دوره استبدادى ، دوره آريستو كراسى ، دورهدموكراسى .
از نظر جنسى : دوره زن سالارى ، دوره مرد سالارى . و هم چنين از جنبه هاى ديگر.
چرا اين تطور در زندگى ساير جانداران اجتماعى ديده نمى شود؟ راز اين تطور وعامل اساسى كه موجب مى شود انسان از يك دوره اجتماعى به دوره اجتماعى ديگرمنتقل شود، چيست ؟ به عبارت ديگر، آنچه در انسان هست كه زندگى را به جلو مى برد ودر حيوان نيست ، چيست و اين انتقال و اين جلو بردن چگونه و تحت چه قوانينى و بهاصطلاح با چه مكانيسمى صورت مى گيرد؟
البته اينجا معمولا يك پرسش از طرف فيلسوفان تاريخ مطرح مى شود و آن اين استكه آيا پيشرفت و تكامل واقعيت دارد؟ يعنى واقعا تغييراتى كه درطول تاريخ در زندگى اجتماعى بشر رخ داده در جهت پيشرفت وتكامل بوده است ؟ ملاك و معيار تكامل چيست ؟
برخى در اين كه اين تغييرات پيشرفت و تكامل شمرده مى شود ترديد دارند و در كتبمربوطه مطرح است (16) و بعضى حركت تاريخ را دورى مى دانند؛ مدعى شده اند كهتاريخ از يك نقطه حركت مى كند و پس از طى مراحلى بار ديگر به نقطهاول مى رسد و شعار تاريخ اين است : از سر.
مثلا يك نظام قبايلى خشن (به ) وسيله مردمى بيابانگرد كه شجاعت و اراده دارند تاءسيسمى شود.اين حكومت به طبيعت خود منجر به اشرافيت و آريستوكراسى مى گردد. انحصارطلبى در حكومت اشرافيت به انقلاب عامه و حكومت دموكراسى منتهى مى شود. هرج و مرج وبى سر پرستى و افراط در آزادى در نظام دموكراسى بار ديگر سبب روى كار آمدناستبداد خشن (به ) وسيله يك روحيه قبايلى مى گردد.
ما فعلا وارد اين بحث نمى شويم و به ... صورت(اصل موضوع ) بنابراين مى گذاريم كه حركت و سير تاريخ در مجموع ، در جهتپيشرفت است .
البته لازم به يادآورى است كه همه كسانى كه تاريخ را در جهت پيشرفت مى بينند،اعتراف دارند كه چنين نيست كه همه جامعه ها در همه شرايط، آينده شان از گذشته شانبهتر است و جامعه ها همواره و بدون وقفه در جهت اعتلا سير مى كنند و انحطاطى در كارنيست . بدون شك جامعه ها توقف دارند. انحطاط و قهقرا دارند،تمايل به راست يا چپ دارند و بالاخره سقوط وزوال دارند. مقصود اين است كه جوامع بشرى در مجموع خود يك سير متعالى را طى مى كند.
عوامل محرك تاريخ (17)
در كتب فلسفه تاريخ اين مساءله ، كه محرك چيست وعامل تطور اجتماعى و جلو برنده تاريخ كدام است ، معمولا به گونه اى طرح مى شود كهپس از دقت ، نادرستى آن طرح ، روشن مى شود. معمولا درباره اين مساءله نظرياتى بهاين شكل طرح مى شود:
1 نظريه نژادى :(18)  
طبق اين نظريه ، عامل اساسى پيش برنده تاريخ ، برخى نژادها هستند. بعضى نژادهااستعداد تمدن آفرينى و فرهنگ آفرينى دارند و بعضى ديگر ندارند؛ بعضى مىتوانند علم و فلسفه و صنعت و اخلاق و هنر و غيره توليد كنند، برخى ديگر صرفامصرف كننده هستند نه توليد كننده .
از اينجا نتيجه گرفته مى شود كه نوعى تقسيم كار ميان نژادها بايد صورت گيرد:
نژادهايى كه استعداد سياست و تعليم و تربيت و توليد فرهنگ و فن و هنر و صنعتدارند مسؤ ول چنين كارهاى انسانى و ظريف و عالى باشند.
و اما نژادهايى كه چنين استعدادى ندارند از اين گونه كارها معاف باشند و در عوضكارهاى زمخت بدنى و شبه حيوانى كه ظرافت فكر و ذوق و انديشه نمى خواهد به آنهاسپرده شود. ارسطو كه در باب اختلاف نژادها چنين نظريه اى داشت ، به هميندليل ، برخى نژادها را مستحق برده داشتن و برخى ديگر را مستحق برده شدن مى دانست .
عقيده بعضى اين است كه عاملجلو بردن تاريخ ، نژادهاى خاصى است . مثلا نژاد شمالى بر نژاد جنوبى برترىدارد؛ آن نژاد بوده كه تمدنها را پيش ‍ برده است . (كنت گوبينو) فيلسوف معروففرانسوى كه در حدود صد سال پيش سه سال به عنوان وزير مختار فرانسه در ايرانبوده است طرفدار اين نظريه است .
2 نظريه جغرافيايى :(19)  
طبق اين نظريه ، عامل سازنده تمدن و بوجود آورنده فرهنگ و توليد كننده صنعت ، محيططبيعى است . در مناطق معتدل ، مزاجهاى معتدل و مغزهاى نيرومند به وجود مى آيد. (بوعلى) در اوايل كتاب قانون شرحى مبسوط در تاءثير محيط طبيعى روى شخصيت فكرى ،ذوقى و احساسى انسانها بحث مى كند.
بنابراين نظريه ، آنچه انسانها را آماده جلو بردن تاريخ مى كند نژاد و خون يعنىعامل وراثت نيست ، كه يك نژاد معين در هر محيط و منطقه اى كه باشد سازنده و پيش برندهتاريخ است و نژاد ديگر در هر محيطى كه زيست كند فاقد چنان استعدادى است ، بلكهاختلاف نژادها معلول اختلاف محيطهاست ؛ با جابجا شدن نژادها تدريجا استعدادها هم جابجامى شوند. پس در حقيقت ، اين اقليمهاى خاص و منطقه هاى خاص مى باشند كه پيش ‍ برندهو نو آفرين مى باشند. (منتسكيو) دانشمند جامعه شناس فرانسوى قرن هفدهم در كتابمعروف روح القوانين طرفدار اين نظريه است .
3 نظريه قهرمانان .(20)  
طبق اين نظريه ، تاريخ را يعنى تحولات و تطورات تاريخ را چه از نظر علمى و چهاز نظر سياسى يا اقتصادى يا فنى يا اخلاقى ، نوابغ به وجود مى آورند.
تفاوت انسانها با ساير جانداران در اين است كه ساير جاندارها از نظر زيست شناسىيعنى از نظر استعدادهاى طبيعى در يك درجه اند؛ تفاوتى لااقل تفاوت قابل ملاحظه اى در ميان افراد از اين نظر ديده نمى شود، برخلاف افرادانسان كه احيانا از نظر استعدادها تفاوتهايى از زمين تا آسمان دارند. نوابغ افرادىاستثنايى هر جامعه اند. افراد استثنايى كه از قدرت خارق العاده اى از نظرعقل يا ذوق يا اراده و ابتكار برخوردارند، هرگاه در جامعه اى پديد آيند آن جامعه را ازنظر علمى و فنى يا از نظر اخلاق يا از نظر سياسى يا از نظر نظامى جلو مى برند.
طبق اين نظريه ، اكثريت افراد بشر فاقد ابتكارند، دنباله روند، مصرف كننده انديشه وصنعت ديگران اند اما همواره كم و بيش در هر جامعه اى يك اقليت مبتكر، ابداع گر، پيشروو پيشتاز، توليد كننده انديشه و آفريننده صنعت وجود دارد و آنان هستند كه تاريخ رابه جلو مى رانند و وارد مرحله جديدى مى كنند.
(كارلايل ) فيلسوف معروف انگليسى كه كتاب معروف قهرمانان(الابطال ) را نوشت و از رسول اكرم آغاز كرد، چنين نظريه اى دارد. از نظركارلايل در هر قومى يك يا چند شخصيت تاريخى جلوه گاه تمام تاريخ آن قوم است ، وبه عبارت صحيح تر، تاريخ هر قوم جلوه گاه شخصيت و نبوغ يك يا چند قهرمان است .مثلا تاريخ اسلام جلوه گاه شخصيت رسول اكرم است و تاريخ جديد فرانسه جلوه گاهشخصيت ناپلئون و چند نفر ديگر و تاريخ شصت ساله اخير شوروى جلوه گاه شخصيتلنين .
بعضى (21) ادعا كرده اند كه : (تاريخ جنگ ميان نبوغ و حد عادى است )يعنى هموارهافراد عادى و متوسط، طرفدار وضعى هستند كه به آن خو گرفته اند و نابغه ، خواهانتغيير و تبديل وضع موجود به وضع عالى تر است .(كارلايل ) مدعى است كه تاريخ با نوابغ و قهرمانان آغاز مى شود. اين نظريه درحقيقت مبتنى بر دو فرض است :
اول اين كه جامعه فاقد طبيعت و شخصيت است . تركيب جامعه از افراد تركيب حقيقى نيست .افراد همه مستقل از يكديگرند. از تاءثير و تاءثر افراد از يكديگر يك روح جمعى و يكمركب واقعى كه از خود شخصيت و طبيعت و قوانين ويژه داشته باشد به وجود نمى آيد.پس افرادند و روان شناسى هاى فردى و بس . رابطه افراد بشر در يك جامعه از نظراستقلال از يكديگر نظير رابطه درختان يك جنگل است . حوادث اجتماعى چيزى جز مجموعحوادث جزئى و فردى نيست ؛ از اين رو بر جامعه بيشتر (اتفاقات ) و (تصادفات) كه نتيجه بر خورد علل جزئى است حاكم است نهعلل كلى و عمومى .
فرض دوم اين است كه افراد بشر بسيار مختلف و متفاوت آفريده شده اند با اين كهافراد بشر عموما موجودات فرهنگى و به اصطلاح فلاسفه حيوان ناطق اند در عينحال ، اكثريت قريب به اتفاق انسانها فاقد ابتكار و خلاقيت و آفرينندگى مى باشند؛اكثريت مصرف كننده فرهنگ و تمدن اند نه توليد كننده آنها؛ فرقشان با حيوانات ايناست كه حيوانات حتى مصرف كننده هم نمى توانند باشند. روح اين اكثريت روح تقليد ودنباله روى و قهرمان پرستى است . اما اقليتى بسيار معدود از انسانها قهرمان اند نابغهاند، فوق حد عادى و متوسطاند مستقل الفكر، مبدع و مبتكر و داراى اراده قويه اند، ازاكثريت متمايزند؛ گويى (ز آب و خاك دگر و شهر و ديار دگرند). اگر نوابغ وقهرمانان علمى ، فلسفى ، ذوقى ، سياسى ، اجتماعى ، اخلاقى ، هنرى و فنى ظهور نكردهبودند بشريت به همان حال باقى مى ماند كه روزاول بود، يك قدم به جلو نمى آمد.
از نظر ما هر دو فرض مخدوش است . اما فرضاول از آن جهت كه قبلا (22) در بحث (جامعه ) ثابت كرديم كه جامعه از خود شخصيتو طبيعت و قانون و سنت دارد و بر طبق آن سنن كلى جريان مى يابد و آن سنتها در ذات خودپيش رونده و تكاملى مى باشند. پس اين فرض را بايد به كنارى نهيم و آنگاه ببينيم باوجود اين كه جامعه داراى شخصيت و طبيعت و سنت است و بر وفق همان سنن جريان مى يابد،شخصيت فرد مى تواند نقش داشته باشد يا نه ؟ درباره اين مطلب بعدا سخن خواهيمراند.
و اما فرض دوم از آن جهت كه هر چند اين مطلب جاى انكار نيست كه افراد بشر مختلفآفريده شده اند ولى اين نظر هم صحيح نيست كه تنها قهرمانان و نوابغ ، قدرت خلاقهدارند و اكثريت قريب به اتفاق مردم فقط مصرف كننده فرهنگ و تمدن اند در تمام افرادبشر بيش و كم استعداد خلاقيت و ابتكار هست و بنابراين همه افراد ولااقل اكثريت افراد مى توانند در خلق و توليد و ابتكار سهيم باشند گو اين كهسهمشان نسبت به سهم نابغه ناچيز است .
نقطه مقابل اين نظريه كه مدعى است (تاريخ را شخصيتها به وجود مى آورند)نظريه ديگرى است كه درست عكس آن را مى گويد، مدعى است تاريخ شخصيتها را بهوجود مى آورد نه شخصيتها تاريخ را؛ يعنى نيازهاى عينى اجتماعى است كه شخصيت خلقمى كند.
از زبان منتسكيو گفته شده است : (اشخاص بزرگ حوادث مهم ، نشانه ها و نتايججريانهاى وسيع تر و طولانى ترى هستند) و از زبانهگل : (مردان بزرگ آفريننده تاريخ نيستند، قابله اند). مردان بزرگ (علامت )اندنه (عامل ). از نظر منطق افرادى كه مانند دوركهايم (اصالة الجمعى ) مى انديشند ومعتقدند افراد انسان مطلقا در ذات خود فاقد شخصيت اند و تمام شخصيت خود را از جامعهمى گيرند، افراد و شخصيتها جز تجلى گاه روح جمعى و بهقول محمود شبسترى (مشبكهاى مشكوة ) روح جمعى نيستند.
و كسانى كه مانند ماركس علاوه بر آنكه جامعه شناسى انسان را كار اجتماعى او مىشمارند آن را مقدم بر شعور اجتماعى اش تلقى مى كنند، يعنى شعور افراد را مظاهر وجلوه گاههاى نيازهاى مادى اجتماعى مى دانند، از نظر اين گروه ، شخصيتها مظاهر نيازهاىمادى و اقتصادى جامعه اند، نيازهاى مادى ...(23)

next page

fehrest page