بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تاریخ اسلام در آثار شهید مطهری (ره ), استاد شهید آیت الله مطهرى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     TARIKH01 -
     TARIKH02 -
     TARIKH03 -
     TARIKH04 -
     TARIKH05 -
     TARIKH06 -
     TARIKH07 -
     TARIKH08 -
     TARIKH09 -
     TARIKH10 -
     TARIKH11 -
     TARIKH12 -
     TARIKH13 -
     TARIKH14 -
     TARIKH15 -
     TARIKH16 -
     TARIKH17 -
     TARIKH18 -
     TARIKH19 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

مميزات خوارج (561)  
روحيه خوارج ، روحيه خاصى است . آنها تركيبى از زشتى و زيبائى بودن و در مجموعبه نحوى بودند كه در نهايت امر در صف دشمنان على قرار گرفتند و شخصيت على آنهارا (دفع ) كرد نه (جذب ).
ما هم جنبه هاى مثبت و زيبا و هم جنبه هاى منفى و نازيباى روحيه آنها را كه در مجموع روحيهآنها را خطرناك بلكه وحشتناك كرد ذكر مى كنيم :
1. روحيه اى مبارزه گر و فداكار داشتند و در راه عقيده و ايده خويش ‍ سرسختانه مىكوشيدند. در تاريخ خوارج فداكاريهائى را مى بينيم كه در تاريخ زندگى بشر كمنظير است ، و اين فداكارى و از خودگذشتگى ، آنان را شجاع و نيرومند پرورده بود.
ابن عبدربه درباره آنان مى گويد:
( و ليس فى الافراق كلها اءشد بصائرمن من الخوارج ، و لا اءشد اجتهادا، و لا اءوطناءنفسا على الموت منهم الذى طعن فاءنفذه الرمحفجعل يسعى الى قاتله و يقول : و عجلت اليك رب لترضى (562) .)
در تمام فرقه هاى معتقدتر و كوشاتر از خوارج نبود و نيز آماده تر براى مرگ از آنهايافت نمى شد. يكى از آنان نيزه خورده بود و نيزه سخت در او كارگر افتاده بود، بهسوى قاتلش پيش مى رفت و مى گفت : خدايا! به سوى تو مى شتابم تا خشنود شوى .
معاويه شخصى را به دنبالپسرش كه خارجى بود فرستاد او را برگرداند. پدر نتوانست فرزند را از تصميمشمنصرف كند. عاقبت گفت : فرزندم ! خواهم رفت و كودك خردسالت را خواهم آورد تا او راببينى و مهر پدرى تو بجنبد و دست بردارى . گفت : به خدا قسم من به ضربتى سختمشتاقترم تا به فرزندم .(563)
2. مردمى عبادت پيشه و متنسك بودند. شبها را به عبادت مى گذراندند. بىميل به دنيا و زخارف آن بودند. وقتى على ، ابن عباس را فرستاد تا اصحاب نهروان راپند دهد، ابن عباس پس از بازگشتن ، آنها را چنين توصيف كرد:
( لهم جباة قرحة لطول السجود، و اءيد كثفناتالابل ، عليهم قمص ‍ مرحضة و هم مشمرون .)
دوازده هزار نفر كه از كثرت عبادت پيشانى هايشان پينه بسته است . دستها را از بس روىزمينهاى خشك و سوزان گذاشته اند و در مقابل حق به خاك افتاده اند همچون پاهاى شترسفت شده است . پيراهن هاى كهنه و مندرسى به تن كرده اند اما مردمى مصمم و قاطع .
خوارج به احكام اسلامى و ظواهر اسلام سخت پاينده بودند. دست به آنچه خود آن را گناهمى دانستند نمى زدند. آنها از خود معيارها داشتند و با آن معيارها خلافى را مرتكب نمىشدند و از كسى كه دست به گناهى مى زد بيزار بودند. زياد بن ابيه يكى از آنان راكشت سپس غلامش را خواست و از حالات او جويا شد. گفت : نه روز برايش غذائى بردم ونه شب برايش ‍ فراشى گستردم . روز را روزه بود و شب را به عبادت مىگذرانيد.(564)
هر گامى كه بر مى داشتند از عقيده منشاء مى گرفت و در تمامافعال مسلكى بودند. در راه پيشبرد عقائد خود مى كوشيدند.
على عليه السلام درباره آنان مى فرمايد:
( لا تقتلوا الخوارج بعدى فليس من طلب الحق فاءخطاه كمن طلبالباطل فاءدركه .(565) )
خوارج را از پس من ديگر نكشيد، زيرا آن كس كه حق را مى جويد و خطا رود همانند آن كسنيست كه باطل را مى جويد و آن را مى يابد.
يعنى اينها با اصحاب معاويه تفاوت دارند. اينها حق را مى خواهند ولى در اشتباه افتادهاند اما آنها از اول حقه باز بوده اند و مسيرشان مسيرباطل بوده است . بعد از اين اگر اينها را بكشيد به نفع معاويه است كه از اينها بدتر وخطرناكتر است .
قبل از آنكه ساير خصيصه هاى خوارج را بيان كنيم لازم است يك نكته را در اينجا كه سخناز قدس و تقوا و زاهدمآبى خوارج است يادآورى كنيم ، و آن اين كه يكى از شگفتى ها وبرجستگى ها و فوق العادگى هاى تاريخ زندگى على كه مانندى براى آن نمى توانپيدا كرد همين اقدام شجاعانه و تهورآميز او در مبارزه با اين مقدس خشكه هاى متحجر ومغرور است .
على بر روى مردمى اين چنين ظاهرالصلاح و قيافه هاى حق به جانب ، ژنده پوش ، وعبادت پيشه ، شمشير كشيد و هم را از دم شمشير گذرانده است .
ما اگر به جاى اصحاب او بوديم و قيافه هاى آن چنانى را مى ديديم مسلما احساساتمانبرانگيخته مى شد و على را به اعتراض مى گرفتيم كه آخر شمشير به روى اين چنينمردمى كشيدن ؟!
از درسهاى بسيار آموزنده تاريخ تشيع خصوصا، و جهان اسلام عموما، همين داستان خوارجاست . على خود به اهميت و فوق العادگى كار خود از اين جهت واقف است و آن را بازگو مىكند. مى گويد:
( فانى فقات عين الفتنة ، و لم يكن ليجترى عليها احد غيرى بعد ان ماج غيهبها، و اشتدكلبها(566) .)
چشم اين فتنه را من در آوردم . غير از من احدى جراءت چنين كارى را نداشت پس از آنكه موجدرياى تاريكى و شبهه ناكى آن بالا گرفته بود و (هارى ) آن فزونى يافته بود.
اميرالمؤ منين عليه السلام دو تعبير جالب دارد در اينجا:
يكى شبه ناكى و ترديدآورى اين جريان . وضع قدس و تقواى ظاهرى خوارج طورى بودكه هر مؤ من نافذالايمانى را به ترديد وامى داشت . از اين جهت يك جو تاريك و مبهم و يكفضاى پر از اشك و دودلى به وجود آمده بود.
تعبير ديگر اين است كه حالت اين خشكه مقدسان را به (كلب ) تشبيه مى كند. كلبيعنى هارى . هارى همان ديوانگى است كه در سگ پيدا مى شود. به هر كس مى رسد گازمى زند و اتفاقا حامل يك بيمارى (ميكروب ) مسرى است . نيش سگ به بدن هر انسان ياحيوانى فرو رود از لعاب دهان آن چيزى وارد خون انسان يا حيوان بشود آن انسان يا حيوانهم پس از چندى به همان بيمارى مبتلا مى گردد. او هم هار مى شود و گاز مى گيرد وديگران را هار مى كند. اگر اين وضع ادامه پيدا كند، فوق العاده خطرناك مى گردد.
اين است كه خردمندان بلافاصله سگ هار را اعدام مى كنند كهلااقل ديگران از خطر هارى نجات يابند.
على عليه السلام مى فرمايد: اينها حكم سگ هار را پيدا كرده بودند، چاره پذير نبودند،مى گزيدند و مبتلا مى كردند و مرتب بر عدد هارها مى افزودند.
واى به حال جامعه مسلمين از آن وقت كه گروهى خشكه مقدس يك دندهجاهل بى خبر، پا را به يك كفش كنند و به جان اين و آن بيفتند. چه قدرتى مى تواند درمقابل اين مارهاى افسون ناپذير ايستادگى كند؟ كدام روح قوى و نيرومند است كه درمقابل اين قيافه هاى زهد و تقوا تكان نخورد؟ كدام دست است كه بخواهد براى فرودآوردن شمشير بر فرق اينها بالا رود نلرزد؟...
غير از على و بصيرت على و ايمان نافذ على احدى از مسلمانان معتقد به خدا ورسول و قيامت به خود جراءت نمى داد كه بر روى اينها شمشير بكشد.
اين گونه كسان را تنها افراد غير معتقد به خدا و اسلام جراءت مى كنند بكشند، نه افرادمعتقد و مؤ من معمولى .
اين است كه على به عنوان يك افتخار بزرگ براى خود مى گويد: اين من بودم ، و تنهامن بودم كه خطر بزرگى كه از ناحيه اين خشكه مقدسان به اسلام متوجه مى شد درككردم . پيشانيهاى پينه بسته اينها و جامه هاى زاهد مآبانه شان و زبانهاى دائمالذكرشان و حتى اعتقاد محكم و پابرجايشان نتوانست مانع بصيرت من گردد. من بودم كهفهميدم اگر اينها پا بگيرند همه را به درد خود مبتلا خواهند كرد و جهان اسلام را بهجمود و ظاهرگرايى و تقشر و تحجرى خواهند كشانيد كه كمر اسلام خم شود. مگر نه ايناست كه پيغمبر فرمود: (دو دسته (كمر) مرا شكستند: عالم لاابالى ، وجاهل مقدس مآب ).
على مى خواهد بگويد: اگر مبنا نهضت خارجى گرى در دنياى اسلام مبارزه نمى كردم ديگركسى پيدا نمى شد كه جراءت كند اين چنين مبارزه كند. غير از من كسى نبود كه ببيندجمعيتى پيشانيشان از كثرت عبادت پينه بسته ، مردمى مسلكى و دينى اما در عينحال سد راه اسلام ، مردمى كه خودشان خيال مى كنند به نفع اسلام كار مى كنند اما در حقيقتدشمن واقعى اسلامند، و بتواند به جنگ آنها بيايد و خونشان را بريزد. من اين كار راكردم .
عمل على راه خلفا و حكام بعدى را هموار كرد كه با خوارج بجنگند و خونشان را بريزند.سربازان اسلامى نيز بدون چون و چرا پيروى مى كردند كه على با آنان جنگيده است ، ودر حقيقت سيره على راه را براى ديگران نيز باز كرد كه بى پروا بتوانند با يك جمعيتظاهرالصلاح مقدس مآب ديندار ولى احمق پيكار كنند.
3. خوارج مردمى جاهل و نادان بودند. در اثر جهالت و نادانى حقايق را نمى فهميدند و بدتفسير مى كردند و اين كج فهمى ها كم كم براى آنان به صورت يك مذهب و آئينى در آمدكه بزرگترين فداكاريها را در راه تثبيت آن از خويش بروز مى دادند. در ابتدا فريضهاسلامى نهى از منكر، آنان را به صورت حزبىشكل داد كه تنها هدفشان احياى يك سنت اسلامى بود.
4. مردمى (567) تنگ نظر و كوته ديد بودند. در افقى بسيار پست فكر مى كردند.اسلام و مسلمانى را در چهار ديوارى انديشه هاى محدود خود محصور كرده بودند. مانند همهكوته نظران ديگر، مدعى بودند كه همه بد مى فهمند و يا اصلا نمى فهمند و همگان راهخطا مى روند و همه جهنمى هستند. اين گونه كوته نظراناول كارى كه مى كنند اين است كه تنگ نظرى خود را به صورت يك عقيده دينى در مىآورند، رحمت خدا را محدود مى كند، خداوند را همواره بر كرسى غضب مى نشانند و منتظر اينكه از بنده اش لغزشى پيدا شود و به عذاب ابد كشيده شود...
تنگ نظرى مذهبى از خصيصه هاى خوارج است اما امروز آن را باز در جامعه اسلامى مىبينيم . اين همان است كه گفتيم ؛ خوارج شعارشان از بين رفته و مرده است اما روح مذهبشانكم و بيش در ميان بعضى افراد و طبقات هم چنان زنده و باقى است ...
به هر حال ، يكى از مشخصات و مميزات خارج تنگ نظرى و كوته بينى آنها بود كه همهرا بى دين و لامذهب مى خواندند. على ، عليه السلام عليه اين كوته نظرى آناناستدلال كرد كه اين ، چه فكر غلطى است كهدنبال مى كنيد؟ فرمود:
پيغمبر جانى را سياست مى كرد و سپس بر جنازه او نماز مى خواند وحال آنكه اگر ارتكاب كبيره موجب كفر بود پيغمبر بر جنازه آنها نماز نمى خواند زيرابر جنازه كافر نماز خواند جايز نيست و قرآن از آن نهى كرده است .(568) شرابخواررا حد زد و دست دزد را بريد و زناكار غيرمحصن را تازيانه زد و بعد همه را در جرگهمسلمانها راه داد و سهمشان را از بيت المال قطع نكرد و آنان با مسلمانان ديگر ازدواجكردند. پيغمبر مجازات اسلامى را در حقشان جارى كرد اما اسمشان را از اسامى مسلمانهابيرون نبرد.(569)
فرمود:
فرض كنيد من خطا كردم و در اثر آن ، كافر گشتم ديگر چرا تمام جامعه اسلامى راتكفير مى كنيد؟ مگر گمراهى و ظلال كسى موجب مى گردد كه ديگران نيز در گمراهى وخطا باشند و مورد مؤ اخذه قرار گيرند؟! چرا شمشيرهايتان را بر دوش گذارده و بىگناه و گناهكار - به نظر خودتان - هر دو را از دم شمشير مى گذرانيد؟!(570)
در اينجا اميرالمؤ منين از دو نظر بر آنان عيب مى گيرد و دافعه او از دو سو آنان را دفعمى كند: يكى از اين نظر كه گناه را به غير مقصر نيز تعميم داده اند و او را به مؤ اخذهگرفته اند. و ديگرى از اين نظر كه ارتكاب گناه را موجب كفر و خروج از اسلام دانستهيعنى دائره اسلام را محدود گرفته اند كه هر كه پا از حدود برخى مقررات بيرونگذاشت از اسلام بيرون رفته است .
على در اينجا تنگ نظرى و كوته بينى را محكوم كرده و در حقيقت پيكار على با خوارج ،پيكار با اين طرز انديشه و فكر است نه پيكار با افراد، زيرا اگر افراد اين چنين فكرنمى كردند على نيز اين چنين با آنها رفتار نمى كرد. خونشان را ريخت تا با مرگشان آنانديشه ها نيز بميرد، قرآن درست فهميده شود و مسلمانان ، اسلام و قرآن را آن چنان ببينندكه هست و قانونگزارش ‍ خواسته است .
در اثر كوته بينى و كج فهمى بود كه از سياست قرآن به نيزه كردنگول خوردند و بزرگترين خطرات را براى اسلام به وجود آوردند و على را كه مى رفتتا ريشه نفاقها را بر كند و معاويه و افكار او را براى هميشه نابود سازد، از جنگبازداشتند و به دنبال آن ، چه حوادث شومى كه بر جامعه اسلامى رو آورد؟
حوادثى (571) كه بر عالم اسلام رو آورد آنچه در ارزيابى بيشتر جلب توجه مى كندضربه هاى روحى و معنوى كه برمسلمين وارد آمد. قرآن كريم زير بناى دعوت اسلامى رابر بصيرت و تفكر قرار داده بود و قرآن خود راه اجتهاد و دركعقل را براى مردم باز گذاشته بود.
( فلولا نفر من كل فرقة منهم طائفة ليتفقهوا فى الدين (572) .)
پس چرا از هر گروهى از ايشان دسته اى كوچ نمى كنند تا در دين تفقه كنند؟
درك ساده چيزى را (تفقه در آن ) نمى گويند. بلكه تفقه ، درك بااعمال نظر و بصيرت است .
( ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا(573) .)
اگر تقواى الهى داشته باشيد خدا در جان شما نورى قرار مى دهد كه مايه تشخيص وتميز شما باشد.
( والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا.) (574)
آنانكه در راه ما كوشش كنند ما راههاى خود را به آنها مى نمايانيم .
خوارج درست در مقابل اين طرز تعليم قرآنى كه مى خواست فقه اسلامى براى هميشهمتحرك و زنده بماند جمود و ركود را آغاز كردند، معارف اسلامى را مرده و ساكن درككردند و شكل و صورتها را نيز به داخل اسلام كشاندند.
اسلام هرگز به شكل و صورت و ظاهر زندگى نپرداخته است . تعليمات اسلامى همهمتوجه روح و معنى ، و راهى است كه بشر به آن هدفها و معانى مى رساند. اسلام هدفها ومعانى و ارائه طريقه رسيدن به آن هدفها را در قلمرو خود گرفته و بشر را در غير اينامر آزاد گذاشته است و به اين وسيله از هر گونه تصادمى با توسعه تمدن و فرهنگپرهيز كرده است .
در اسلام يك وسيله مادى و يك شكل ظاهرى نمى توان يافت كه جنبه (تقدس ) داشتهباشد و مسلمان وظيفه خود بداند كه آن شكل و ظاهر را حفظ نمايد. از اين رو، پرهيز ازتصادم با مظاهر توسعه علم و تمدن ، يكى از جهاتى است كه كار انطباق اين دين را بامقتضيات زمان آسان كرده و مانع بزرگ جاويد ماندن را از ميان بر مى دارد.
اين همان درهم آميختن تعقل و دين است . از طرفىاصول را ثابت و پايدار گرفته و از طرفى آن را از شكلها جدا كرده است . كليات رابه دست داده است . اين كليات مظاهر گوناگونى دارند و تغيير مظاهر، حقيقت را تغييرنمى دهد.
اما تطبيق بر مظاهر و مصاديق خود هم آن قدر ساده نيست كه كار همه كس ‍ باشد بلكهنيازمند دركى عميق و فهمى صحيح است و خوارج مردمى جامد فكر بودند و ماوراء آنچه مىشنيدند ياراى درك نداشتند و لذا وقتى اميرالمؤ منين ، ابن عباس را فرستاد تا با آنهااحتجاج كند به وى گفت :
( لا تخاصمهم بالقرآن ، فان القرآن حمال ذو وجوه ،تقول و يقولون ، و لكن حاججهم بالسنة ، فانهم لن يجدوا عنها محيصا(575) .)
با قرآن با آنان استدلال مكن زيرا كه قرآن احتمالات و توجيهات بسيار مى پذيرد، تومى گوئى و آنان مى گويند، و لكن با سنت و سخنان پيغمبر، با آنان سخن بگو واستدلال كن كه صريح است و از آن راه فرارى ندارند.
يعنى قرآن كليات است . در مقام احتجاج ، آنها چيزى را مصداق مى گيرند واستدلال مى كنند و تو نيز چيز ديگرى را، و اين در مقام محاجه و مجادله قهرا نتيجه ، بخشنيست . آنان ، آن مقدار درك ندارد كه بتوانند از حقايق قرآن چيزى بفهمند و آنها را بامصاديق راستينش تطبيق دهند بلكه با آنان با سنت سخن بگو كه جزئى است و دست روىمصداق گذاشته است . در اينجا حضرت به جمود و خشك مغزى آنان در عين تدينشان اشارهكرده است كه نمايشگر انفكاك تعقل از تدين است .
خوارج تنها زائيده جهالت و ركود فكرى بودند. آنها قدرت تجزيه وتحليل نداشتند و نمى توانستند كلى را از مصداق جدا كنند.خيال مى كردند وقتى حكميت در موردى اشتباه بوده است ديگر اساس آنباطل و نادرست است و حال آنكه ممكن است اساس آن محكم و صحيح باشد اما اجراء آن درموردى ناروا باشد. و لذا در داستان تحكيم سه مرحله را مى بينيم :
1. على به شهادت تاريخ ، راضى به حكميت نبود، پيشنهاد اصحاب معاويه را (مكيده) و (غدر) مى دانست و بر اين مطلب سخت اصرار داشت و پافشارى مى كرد.
2. مى گفت : اگر بناست شوراى تحكيم تشكيل شود، ابوموسى مرد بى تدبيرى است وصلاحيت اين كار را ندارد، بايست شخصى صالحى را انتخاب كرد و خودش ابن عباس و يامالك اشتر را پيشنهاد مى كرد.
3. اصل حكميت صحيح است و خطا نيست . در اينجا نيز على اصرار داشت .
ابوالعباس مبرد در (الكامل فى اللغة والادب ) ج 2، ص 134 مى گويد:
على شخصا با خوارج محاجه كرد و به آنان گفت : شما به خدا سوگند! آيا هيچ كس ازشما هم چون من با تحكيم مخالف بود؟ گفتند: خدايا! تو شاهدى كه نه . گفت : آيا شمامرا وادار نكرديد كه بپذيرم ؟ گفتند: خدايا! تو شاهدى كه چرا. گفت : پس چرا با منمخالفت مى كنيد و مرا طرد كرده ايد؟ گفتند: گناهى بزرگ مرتكب شده ايم و بايد توبهكنيم . ما توبه كرديم ، تو نيز توبه كن . گفت : ( استغفر الله من ذنب ) آنها همكه در حدود شش ‍ هزار نفر بودند، برگشتند و گفتند كه على توبه كرد و ما منتظريمكه فرمان دهد و به طرف شام حركت كنيم . اشعث بن قيس در محضر او آمد و گفت : مردم مىگويند: شما تحكيم را گمراهى مى دانيد و پايدارى بر آن را كفر. حضرت منبر رفت وخطبه خواند و گفت : هر كس كه خيال مى كند من از تحكيم برگشته ام دروغ مى گويد: وهركس كه آن را گمراهى شمرد خود گمراهتر است . خوارج نيز از مسجد بيرون آمدند ودوباره بر على شوريدند.
حضرت مى فرمايد اين مورد اشتباه بوده است از اين نظر كه معاويه و اصحابش مىخواستند حيله كنند و از اين نظر كه ابوموسى نالايق مى بوده و من هم ازاول مى گفتم ، شما نپذيرفتيد، و اما اين دليل نيست كه اساس ‍ تحكيمباطل باشد.
از طرفى مابين حكومت قرآن و حكومت افراد مردم فرق نمى گذاشتند.قبول حكومت قرآن اين است كه در حادثه اى به هرچه قرآن پيش بينى كرده استعمل شود و اما قبول حكومت افرادى پيروى كردن از آراء و نظريات شخص آنان است و قرآنكه خود سخن نمى گويد: بايد حقايق آن را بااعمال نظر به دست آورد و آن هم بدون افراد مردم امكان پذير نيست .
حضرت خود در اين باره مى فرمايد:
( انا لم نحكم الرجال ، و انما حكمنا القرآن . و هذا القرآن انما هو خطمسطور(576) بين الدفتين ، لاينطق بلسان ، و لابد له من ترجمان ، و انما ينطق عنهالرجال . و لما دعانا القوم الى ان نحكم بيننا القرآن لم نكن الفريق المتولى عن كتابالله ، تعالى و قد قالى سبحانه :(فان تناززعتم فى شى ء فردوه الى الله والرسول )(577) فرده الى الله ان نحكم بكتابه ، ورده الىالرسول ان ناءخذ بسنته ، فاذا حكم بالصدق فى كتاب الله ، فنحن احق الناس ‍ به ، وان حكم بسنة رسول الله صلى الله عليه و آله ، فنحن اءولاهم (578) به (579) .)
ما حاكم قرار نداديم مردمان را بلكه قرآن را حاكم قرار داديم و اين قرآن خطوطى است كهدر ميان جلد قرار گرفته است ، با زبان سخن نمى گويد: و بيان كننده لازم دارد ومردانند كه از آن سخن مى گويند و چون اهل شام از ما خواستند كه قرآن را حاكم قرار دهيمما كسانى نبوديم كه از قرآن روگردان باشيم وحال آنكه خداوند سبحان خود در قرآن مى فرمايد: (اگر در چيزى نزاع داشتيد آن را بهخدا و پيغمبرش برگردانيد) رجوع به خدا اين است كه كتابش را حاكم قرار دهيم و بهكتابش حكم كنيم و رجوع به پيغمبر اين است كه از سنتش پيروى كنيم . و اگر به راستىدر كتاب خدا حكم شود ما سزاوارترين مردميم به آن و اگر به سنت پيغمبرش حكم شود، مابدان اولى هستيم .
در اينجا اشكالى است كه مطابق اعتقاد شيعه و شخص اميرالمؤ منين ،(580) زمامدارى وامامت در اسلام انتصابى و بر طبق نص است پس چرا حضرت درمقابل حكميت تسليم شد و سپس سخت از آن دفاع مى كرد؟
جواب اين اشكال ما به خوبى از ذيل كلام امام مى فهميم ، زيرا هم چنان كه مى فرمايند:اگر در قرآن درست تدبر و قضاوت شود جز خلافت و امامت او را نتيجه نمى دهد و سنتپيغمبر نيز به همين منوال است .
نهج البلاغه (581) كتاب عجيبى است ، در هر جهت كتاب عجيبى است ، توحيدش عجيب است، موعظه اش عجيب است ، دعا و عبادتش عجيب است ،تحليل تاريخ زمان خودش هم عجيب است . على وقتىتحليل مى كند معاويه را، تحليل مى كند عثمان را،تحليل مى كند خوارج را، تحليل مى كند ساير جريانها را، عجيبتحليل مى كند. از جمله ، على عليه السلام درباره خوارج ... مى فرمايد... شما ابزاربسيار قاطعى هستيد در دست شيطانها.
اين را هم توجه داشته باشيد كه در زمان على عليه السلام يك طبقه منافق ،امثال عمروعاص و معاويه پيدا شده بودند كه اينها عالم و دانا بودند و واقعيتها را مىدانستند، والله على را از ديگران بهتر مى شناختند. اين شهادت تاريخ است كه معاويه بهعلى ارادت داشت و با او مى جنگيد. (دنياطلبى ، حرص ، عقده روحى داشتن ، از اينهاغافل نمانيد) دليلش اين است بعد از شهادت على عليه السلام هر كس از صحابه نزديكعلى (نزد او مى آمد) به او مى گفت : على را براى من توصيف كن . وقتى توصيف مىكردند اشكهايش جارى مى شد و مى گفت : هيهات كه ديگر، روزگار مانند على ، انسانى رابياورد.
افرادى بودند مثل عمروعاص كه على و حكومت على را مى شناختند، هدفهاى على را مىدانستند اما دنياطلبى امانشان نمى داد اين طبقه زيرك منافق هميشه از اين خشكه مقدسها بهعنوان يك تير براى زدن هدفهاى خودشان استفاده مى كردند، و اين جريان هميشه در دنياادامه دارد، اين مشكل بزرگ على هميشه در دنيا هست ، هميشه منافق هست ، الآنش هم واللهمعاويه و عمروعاص هست ، در لباسهاى گوناگون ، و هميشه ابن ملجم ها و خشكه مقدسها وتيرهايى كه ابزار دست شيطانها مى باشند هستند، هميشه آماده ها براىگول خوردنها و تهمت زدنها هستند كه مثل على را بگويند كافر شد، مشرك شد.
خوارج ، مشكل اساسى على عليه السلام (582)  
مشكل اساسى كه من مى خواهم عرض بكنم كه همه اينها مقدمه بود براى اين مطلب ؛ اين است: در زمان پيغمبر اكرم ، طبقه اى كه پيغمبر اكرم به وجود آورد صرفا يك طبقه اى نبودكه يك انقلاب بپا شود و عده اى در زير يك پرچمى جمع بشوند؛ پيغمبر يك طبقه اى راتعليم داد، متفقهشان كرد، قدم به قدم جلو آورد، تعليم و تربيت اسلامى را تدريجا درروح اينها نفوذ داد؛ پيغمبر سيزده سال در مكه بود، انواع زجرها و شكنجه ها و رنجها ازمردم قريش متحمل شد ولى همواره دستور به صبر مى داد، هر چه اصحاب مى گفتند: يارسول الله ! آخر اجازه دفاع به ما بدهيد، ما چقدرمتحمل رنج بشويم ، چقدر از ما را اينها بكشند و زجركشمان كنند؟! چقدر ما را روى ريگهاىداغ حجاز بخوابانند و تخته سنگها را روى سينه هاى ما بگذارند، چقدر ما را شلاقبزنند؟! پيغمبر اجازه جهاد و دفاع نمى داد، در آخر فقط اجازه مهاجرت داد كه عده اى بهحبشه مهاجرت كردند، و مهاجرت سودمندى هم بود...
بنابراين تفاوتهاى ميان وضع على عليه السلام و وضع پيامبر صلى الله عليه و آله ،يكى اين بود كه پيغمبر با مردم كافر، يعنى با كفر صريح ، با كفر مكشوف و بىپرده روبرو بود، با كفرى كه مى گفت من كفرم ، ولى على با كفر در زير پرده ، يعنىبا نفاق روبرو بود، با قومى روبرو بود كه هدفشان همان هدف كفار بود، اما در زيرپرده اسلام ، در زير پرده قدس و تقوا، در زير لواى قرآن و ظاهر قرآن .
تفاوت دوم اين بود كه در دوره خلفا، مخصوصا در دوره عثمان آن مقدارى كه بايد و شايددنبال تعلمى و تربيتى را كه پيغمبر گرفته بود نگرفتند...(و) در اثر اين غفلتى كهدر زمان خلفا صورت گرفت ... يك طبقه مقدس مآب و متنسك و زاهد مسلك در دنياى اسلام بهوجود آمد كه پيشانى هاى اينها از كثرت سجود پينه بسته بود...
يك چنين طبقه اى ، يعنى طبقه متنسك جاهل ، طبقه متعبدجاهل ، طبقه خشكه مقدس در دنياى اسلام به وجود آمد كه با تربيت اسلامى آشنا نيست وىعلاقمند به اسلام است ، با روح اسلام آشنا نيست ولى به پوست اسلام چسبيده است ، محكمهم چسبيده است ...
على عليه السلام در شرايطى خلافت را به دست مى گيرد كه چنين طبقه اى هم در ميانمسلمين وجود دارد، و در همه جا هستند، در لشكريان خودش ‍ هم از اين طبقه وجود دارند. (كهنمونه اش در) جريان جنگ صفين و حيله معاويه و عمروعاص كه مكرر شنيده اند پيش مى آيد.
قيام و طغيان خوارج (583)  
خارجيها در ابتدا آرام بودند و فقط به انتقاد و بحثهاى آزاد اكتفا مى كردند. رفتار علىنيز درباره آنان همان طور بود كه گفتيم ، يعنى به هيچ وجه مزاحم آنها نمى شد و حتىحقوق آنها را از بيت المال قطع نكرد. اما كم كم كه از توبه على ماءيوس گشتند روششانرا عوض كردند تصميم گرفتند دست به انقلاب بزنند. (اولين اجتماعشان بعد از ياءساز هم عقيده كردن على عليه السلام با خودشان ،) درمنزل يكى از هم مسلكان خود گرد آمدند و او خطابه كوبنده و مهيجى ايراد كرد و دوستانخويش را تحت عنوان (امر به معروف و نهى از منكر) دعوت به قيام و شورش كرد.خطاب به آنان گفت :
( اما بعد فوالله ما ينبغى يؤ منون بالرحمن و ينيبون الى حكم القرآن ان تكون هذهالدنيا آثر عندهم من الامر بالمعروف و النهى عن المنكر والقول بالحق و ان من و ضر فانه من يمن و يضر فى هذه الدنيا فان ثوابه يوم القيامةرضوان الله و الخلود فى جنانه ، فاءخرجوا بنا اخواننا من هذه القرية الظالم اهلها الىكور الجبال او الى بعض هذه المدائن منكرين لهذه البدع المضلة (584) .)
پس از حمد و ثنا، خدا را سوگند كه سزاوار نيست گروهى كه به خداى بخشايشگرايمان دارند و به حكم قرآن مى گروند دنيا در نظرشان از امر به معروف و نهى از منكرو گفته به حق ، محبوبتر باشد اگر چه اينها زيان آور و خطرزا باشند كه هر كه در ايندنيا در خطر و زيان افتد پاداشش در قيامت خشنودى حق و جاودانى بهشت اوست . برادران !بيرون بريد ما را از اين شهر ستمگرنشين به نقاط كوهستانى يا بعضى از اينشهرستانها تا در مقابل اين بدعتها گمراه كننده قيام كنيم و از آنها جلوگيرى نمائيم .
با اين سخنان روحيه آتشين آنها آتشين تر شد. از آنجا حركت كردند و دست به طغيان وانقلاب زدند. امنيت راهها را سلب كردند، غارتگرى و آشوب را پيشه كردند.(585) مىخواستند با اين وضع دولت را تضعيف كنند و حكومت وقت را از پاى در آورند.
اينجا ديگر جاى گذشت و آزاد گذشتن نبود زيرا مسئله عقيده نيست بلكهاخلال به امنيت اجتماعى و قيام مسلحانه عليه حكومت شرعى است . لذا على آنان را تعقيب كردو در كنار نهروان با آنان رو در رو قرار گرفت .
برخورد على عليه السلام با خوارج (586)  
كارشان به جايى كشيد كه على عليه السلام آمد درمقابل اينها اردو زد. ديگر نمى شد آزادشان گذاشت . ابن عباس را فرستاد برود با آنهاسخن بگويد. همانجا بود كه ابن عباس برگشت (و) گفت : پيشانى هايى ديدم پينه بستهاز كثرت عبادت ، كف دستها مثل زانوى شتر است ، پيراهنهاى كهنه زاهدمآبانه و قيافه هاىبسيار جدى و مصمم .
ابن عباس كارى از پيش نبرد. خود على عليه السلام رفت با آنها صحبت كرد. صحبتهاىحضرت مؤ ثر واقع شد، از آن عده كه دوازده هزار نفر بودند هشت هزار نفرشان پشيمانشدند. على عليه السلام پرچمى را به عنوان پرچم امان (587) نصب كرد كه هركسزير اين پرچم بيايد در امان است . آن هشت هزار نفر آمدند ولى چهار هزار نفر ديگرشانگفتند: محال ممتنع است .
على هم شمشير به گردن اين مقدسينى كه پيشانيشان پينه بسته بود گذاشت ، تماماينها را از دم شمشير گذراند و كمتر از ده نفر آنها نجات پيدا كردند كه يكى از از آنهاعبدالرحمن بن ملجم ، اين آقاى مقدس بود.
انقراض خوارج (588)  
اين جمعيت در اواخر دهه چهارم قرن اول هجرى در اثر يك اشتباه كارى خطرناك بوجود آمدندو بيش از يك قرن و نيم نپائيدند. در اثر تهورها و بى باكى هاى جنون آميز مورد تعقيبخلفا قرار گرفتند و خود و مذهبشان را به نابودى واضمحلال كشاندند و در اوائل تاءسيس دولت عباسى يكسره منقرض گشتند.
منطق خشك و بى روح آنها و خشكى و خشونت رفتار آنها، مباينت روش ‍ آنها با زندگى ، وبالاءخره تحول آنها كه (تقيه ) را حتى به مفهوم صحيح و منطقى كنار گذاشتهبودند آنها را نابود ساخت .
مكتب خوارج مكتبى نبود كه بتوان واقعا باقى بماند، ولى اين مكتب اثر خود را باقىگذاشت . افكار و عقايد خارجى گرى در ساير فرق اسلامى نفوذ كرد و هم اكنون(نهروانى )هاى فراوان وجود دارند و مانند عصر و عهد على عليه السلام خطرناكترين دشمن داخلى اسلام همين ها هستند، هم چنان كه معاويه ها و عمروعاص ها نيز هموارهوجود داشته و وجود دارند و از وجود (نهروانى )ها كه دشمن آنها شمرده مى شوند بهموقع استفاده مى كنند.
ابن ملجم (589) يكى از آن نه نفر زهاد و خشكه مقدس هاست كه مى روند در مكه و آنپيمان معروف را مى بندند(590) و مى گويند: (همه فتنه ها در دنياى اسلاممعلول سه نفر است : على ، معاويه و عمروعاص ).
ابن ملجم نامزد مى شود كه بيايد على عليه السلام را بكشد. قرارشان كى است ؟ شبنوزدهم ماه رمضان . چرا اين شب را قرار گذاشته بودند؟
ابن ابى الحديد(591) مى گويد:
بيا و تعجب كن از تعصب در عقيده كه اگر تواءم با جهالت شود چه مى كند؟ مى گويد:اينها اين شب را انتخاب كردند چون شب عزيز و مباركى بود و شب عبادت بود؛ خواستند اينجنايت را كه از نظر آنها عبادت بود در شب عزيز و مباركى انجام دهند.(592)
ابن ملجم (593) آمد به كوفه و مدتها در كوفه منتظر شب موعود بود. در خلالهاست كهبا دخترى به نام (قطام ) كه او هم خارجى و هم مسلك خودش است آشنا مى شود، عاشق وشيفته او مى گردد، شايد تا اندازه اى مى خواهد اين فكرها را فراموش كند. وقتى كه مىرود با او مساءله ازدواج را در ميان مى گذارد، او مى گويد: من حاضرم ولى مهر من خيلىسنگين است .
اين هم از بس كه شيفته اوست مى گويد: هر چه بگوئى حاضرم . مى گويد: سه هزاردرهم . مى گويد: مانعى ندارد. يك برده . مانعى ندارد. يك كنيز. مانعى ندارد. چهارم : كشتنعلى بن ابى طالب . اول كه خيال مى كرد در مسير ديگرى غير از مسير كشتن على عليهالسلام قرار گرفته است ، تكان خورد، گفت : ما مى خواهيم ازدواج كنيم كه خوش زندگىكنيم ، كشتن على كه مجالى براى ازدواج و زندگى ما نمى گذارد. گفت : (مطلب همين است. اگر مى خواهى به وصال من برسى بايد على را بكشى . زنده ماندى كه مى رسى ،نماندى هم كه هيچ ) مدتها در شش و پنج اين فكر بود. خودش شعرهايى دارد كه دوشعر آن چنين است :

( ثلاثة آلاف و عبد و قينة
و قتل على بالحسام المسمم
ولا مهر اعلى من على و ان علا
ولا فتك الا دون فتك ابن ملجم )
مى گويد: اين چند چيز را به عنوان مهر از من خواست . بعد خودش ‍ مى گويد: در دنيا مهرىبه اين سنگينى پيدا نشده و راست هم مى گويد. مى گويد: هر مهرى در دنيا هر اندازهبالا باشد اين قدر نيست كه به حد على برسد. مهر زن من ، خون على است . بعد مىگويد: و هيچ ترورى در عالم نيست و تا دامنه قيامت واقع نخواهد شد، مگر اين كه از ترورابن ملجم كوچكتر خواهد بود، و راست هم گفت .

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation