بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانها و پندها جلد 1, مصطفى زمانى وجدانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     PAN00001 -
     PAN00002 -
     PAN00003 -
     PAN00004 -
     PAN00005 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

ابن ابى العوجاء و مفضل

ابن ابى العوجاء، در عصر امام صادق عليه السلام زندگى ميكرد. او پيرو افكار مادىبود و مكرر با آنحضرت به گفتگو نشست و پيرامونمسائل مختلف بحث كرد. مفضل بن عمر ميگويد: روزى طرف عصر در مسجدرسول اكرم (ص ) بين قبر و منبر نشسته بودم و در عظمت پيشواى گرامى اسلام فكرىمى كردم كه ابن ابى العوجاء وارد شد، نزديك من به فاصله اى نشست كه اگر حرف مىزد سخنش را مى شنيدم ، طولى نكشيد كه يكى از دوستان وى نيز وارد مسجد شد و آمد نزداو نشست . ابن ابى العوجاء آغاز سخن نمود و در اطراف عز و بزرگى پيامبر اسلامجملاتى چند گفت ، سپس ‍ رفيقش رشته كلام را بدست گرفت ورسول اكرم را فيلسوفى دانا و توانا خواند كه عقلا را مبهوت و مجذوب خود ساخت ،دعوتش را اجابت كردند و از پى آنان ، ديگر مردم نيز به وى گرويدند و آئينش راپذيرفتند. ابن ابى العوجاء گفت : سخن رسول اكرم را واگذار كهعقل من در كار او حيران است سپس بحث جهان را بميان كشيد و اظهار كرد عالم ازلى و ابدىاست ، هميشه بوده و هميشه خواهد بود و صانع مدبرى آنرا نيافريده است .
سخنان ابن ابى العوجاء عنان صبر را از كف مفضل ربود، او را سخت ناراحت و خشمگين ساختو با تندى گفت : اى دشمن خدا دين الهى را نفى ميكنى ؟ آفريدگار جهان را انكار مينمائى؟ و آيات حكيمانه او را كه حتى در ساختمان خودت وجود دارد ناديده ميگيرى ؟
ابن ابى العوجاء در پاسخ گفت اگر اهل بحث و كلامى با تو سخن ميگوئيم و درصورتيكه دليل محكمى بر ادعاى خود بياورى مى پذيرم ، اگراهل بحث و استدلال نيستى با تو سخنى نداريم و اگر از اصحاب حضرت جعفر بن محمدىاو با ما اين چنين حرف نميزند و همانند تو بحث نمى كند. امام عليه السلام بيشتر از آنچهتو شنيدى سخنان ما را شنيده است و هرگز با كلام ركيكى مخاطبمان نساخته و در پاسخ مااز مرز اخلاق و ادب تجاوز نكرده است . او مردى است بردبار، سنگين ،عاقل و كامل . در بحث و گفتگو، خود را گم نمى كند و دچار دهشت و اضطراب نمى شود.گفته هاى ما را با توجه كامل گوش ميدهد و از دلائلى كه اقامه مى كنيم بخوبى آگاه مىگردد، وقتى سخنانمان پايان مى پذيرد پيش خود تصور مى كنيم كه حجت را تمام كردهايم و راه پاسخگوئى را برويش بسته ايم ، ولى او با كلام كوتاهى ، ما را ملزم مى كندو راه عذر را چنان مى بندد كه نمى توانيم پاسخش را رد كنيم و درى به روى خودبگشائيم . اگر تو از اصحاب امام صادق عليه السلام هستى همانند او با ما حرف بزن(67)


چشمپوشى بهرام

بهرام ، روزى بعزم شكار با گروهى از رجال به خارج شهر رفت و از دور شكارى راديد. براى آنكه خود آنرا به تنهائى صيد كند مركب تاخت ، مقدار زيادى راه پيمود و ازهمراهان دور ماند. چوپانى را ديد كه زير درختى نشسته است پياده شد، به او گفت اسبمرا نگاهدار تا ادرار كنم چوپان عنان اسب را بدست گفت و بهرام به كنارى رفت . تسمههاى دهنه اسب بهرام با قطعاتى از طلا آراسته بود، مشاهده طلاها حس طمع را در نهادچوپان تهيدست بيدار كرد، بفكر افتاد چيزى از آنها را بربايد و به زندگى خودبهبود بخشد كاردى را كه با خود داشت بيرون آورد و با عجله قسمتى از طلاهاى اطرافدهنه را جدا كرد. بهرام از دور نگاهى كرد، بعمل چوپان پى برد ولى فورا روىگردانيد، سر بزير افكند و نشستن خود را طول داد تا مرد چوپان هر چه ميخواهد بردارد،سپس از جا حركت كرد در حالى كه دست روى چشم گذارده بود به چوپان گفت اسبم رانزديك بياور غبار به چشمم رفته و نميتوانم آنرا باز كنم . چوپان اسب را پيش آوردبهرام سوار شد و بهمراهان پيوست و فورا مسؤل اسبها را احضار نمود و به وى گفت قسمتى از طلاهاى اطراف دهنه اسب را در بيابانبخشيده ام ، به احدى گمان بد مبر و كسى را در اين كار متهم مكن .(68)


جنايت و مكافات

او در سال فتح مكه در بحبوحه قدرت مسلمين بظاهرقبول اسلام كرد ولى همواره فكر ايذاء پيغمبر گرامى را در سر مى پرورد و بصورمختلف آنحضرت را رنج ميداد. بطوريكه در كتب تاريخ آمده است گاهى بمنظور جاسوسى، در موقع تشكيل جلسات محرمانه خود را گوشه اى پنهان ميكرد و از تصميم هائيكهرسول اكرم (ص ) و خواص اصحابش درباره مشركين و منافقين ، اتخاذ ميكردند آگاه ميشد وبرخلاف مصلحت اسلام و مسلمانان آنها را بين مردم نشر ميداد يا به اطلاع دشمنان ميرساند.گاهى پشت اطاقهاى مسكونى پيامبر كه درهايش بمسجد باز ميشد ميايستاد، استراق سمعميكرد، و گفتگوهاى خصوصى آنحضرت و خانواده اش را مينشنيد سپس با لحن موهن وسخريه آميز در مجالس منافقين بازگو ميكرد. گاهى با جمعى از منافقين پشت سر پيغمبراكرم حركت ميكرد و طرز راه رفتن آنحضرت را تقليد مينمود و با تكان دادن سر و دستوضع مسخره اى به خود ميگرفت و منافقين را ميخنداند.
رسول گرامى از گفتار و رفتار حكم بن ابى العاص آگاه بود، اما از روى بزرگوارىتغافل مينمود بدين منظور كه شايد متنبه گردد، مسير خود را تغيير دهد، و زشتكارى راترك گويد ولى او از گذشتهاى آنحضرت نتيجه معكوس ‍ گرفت و هر روز بر جسارتخود افزود و با جراءت بيشترى بكار ناروايش ‍ ادامه داد. سرانجام نبى معظم تصميمگرفت روش خود را نسبت به وى تغيير دهد و عملش را با عكس العملى پاسخ گويد.
روزى پيشواى اسلام از رهگذرى عبور ميكرد حكم بن ابى العاص از پى آنحضرت براهافتاد و مانند گذشته با تكان دادن سر و دست ، مسخرگى را آغاز كرد و منافقينى كه بااو بودند ميخنديدند ناگهان پيغمبر اكرم (ص ) به پشت سر خود پيچيد و رو در روى حكمايستاد و با شدت به او فرمود: كذلك فلتكن يا حكم .
يعنى اى حكم ، همينطور كه هستى باش .
حكم بن ابى العاص غافلگير شد و بدون آگاهى و آمادگى با عكسالعمل نبى اكرم مواجه گرديد. روبرو شدن با پيغمبر و شنيدن سخن آنحضرت آنچنانضربه اى به روح و اعصابش وارد آورد كه به رعشه مبتلا گرديد و حركات موهن ومسخره آميزى كه با اراده و اختيار خود انجام ميداد بصورت بيمارى و حركات غيراختيارىدرآمد. او بجرم جاسوسى و كارهاى خلاف قانون و اخلاق به اقامت اجبارى در طائف محكومگرديد و از مدينه به آن شهر تبعيد شد.(69)


امام ناظر اعمال ماست

داود رقى گفت خدمت حضرت صادق عليه السلام نشسته بودم بمن ابتدا بدون سابقهفرمودند اى داود عملهاى شما را روز پنجشنبه بر من عرضه داشتند و در بين آنها ازعمل تو بر من عرضه شد صله رحم ترا ديدم نسبت بپسرعمويت فلانى مسرور شدم از اينكار تو و ميدانم اين پيوند خويشاوندى كه تو كردى زودتراجل او را ميرساند و عمرش را تمام ميكند داود گفت من پسر عموئى داشتم بدسيرت و دشمنخاندان نبوت شنيدم وضع زندگى او آشفته است و از نظر معيشت در سختى هستند.قبل از آنكه عازم مكه شوم مقدارى از براى مخارج آنها فرستادم .(70)
و نيز از حضرت باقر يا صادق عليه السلام (عن احدهما)نقل كرده كه بمن فرمود اى مسير گمان ميكنم تو نسبت بخويشاوندانت صله رحم ميكنىگفتم بلى فدايت شوم در بازار كار ميكردم وقتيكه كوچك بودم دو درهم مزد ميگرفتم يكدرهم آن را بخاله ام و درهم ديگر را به عمه ام ميدادم فرمود بخدا قسم دو مرتبه تا كنوناجل تو رسيده بود ولى بواسطه همين صله رحم و نيكى بخويشاوندان كه ميكردى تاءخيرافتاد.(71)


با خويشاوندان دعوا نكنيد

در كافى از صفوان جمال نقل شده كه گفت بين حضرت صادق عليه السلام و عبدالله بنحسن سخنى شد بطوريكه بهياهو و جنجال رسيد و مردم جمع شدند بعد از اين پيش آمد ازهم جدا گشتند صبحگاه در پى كارى بيرون رفتم حضرت صادق عليه السلام را ديدم بردر خانه عبدالله ايستاده و بكنيزى ميفرمايد ابى محمد عبدالله بن حسن را بگو بيايدعبدالله خارج شد، عرضكرد شما را چه بر آن داشت كه اين صبحگاه ازمنزل خارج شويد حضرت فرمود آيه اى ديشب خواندم كه مضطرب شدم پرسيد كدام آيهفرمود: الذين يصلون ما امرالله به ان يوصل و يخافون سوءالحساب آنهائيكه پيوندميكنند آنچه را خدا دستور پيوند و بستگى داده و از روز پاداش ‍ ميترسند.
عبدالله بن حسن گفت راست مى فرمائيد گويا اين آيه تاكنون بگوشم نخورده بود، دراين هنگام يكديگر را در آغوش گرفتند و گريه كردند.
مجلسى در جلد شانزدهم بحار ص 37 مى نويسد: گويا حضرت صادق عليه السلاممنظورش اين بوده كه عبدالله را تذكر باين آيه دهد وگرنه آنچه حضرت فرموده بودنسبت بعبدالله قطع رحم نبوده بلكه عين شفقت و دلسوزى بود تا عبدالله را از كاريكهدر نظر داشت منصرف كند زيرا او ميخواست براى فرزند خود بيعت بگيرد و هر كاريكهمتضمن مخالفت امام باشد در حد شرك است لذا آنجناب از راه عطوفت عبدالله را متوجهكردند و مثل حضرت صادق عليه السلام هرگز از آيهغافل نميشود تا بتلاوت متذكر گردد! منظور تذكر عبدالله بوده تا از عقوبت خداوندبترسد و مخالفت امام خويش نكند و قطع رحم ننمايد.


عمر كوتاه

در كافى نقل ميكند كه مردى از صحابه و پيروان حضرت صادق عليه السلام بايشانعرض كرد برادران پسر عموهايم خانه را بر من تنگ گرفته اند و مرا بطورى در فشارو سختى قرار داده اند كه مجبورم در يك اطاق زندگى كنم و اگر در اين باره سخنىبگويم (منظور شكايت پيش حاكم كردن است ) آنچه در دست آنها است ميگيرم .
حضرت فرمود صبر كن خداوند براى تو فرج ميرساند آنمرد گفت من منصرف شدم ازاينكه اقدامى براى آنها بكنم تا اينكه در سنه 131 و بائى آمد. بخدا سوگند همه آنهامردند و هيچكس باقى نماند. هنگاميكه خدمت حضرت رسيدم فرمود بستگانت چطورند؟ عرضكردم همه آنها مردند.
آنجناب فرمود مرگ آنها بواسطه مزاحمتى بود كه نسبت به تو ايجاد كرده بودند وقطع رحم و خويشاوندى نمودند. آيا ميل نداشتى كه آنها همينطور بر تو سخت بگيرندولى زنده باشند؟ گفتم چرا بخدا سوگند.


حج مقبول

ابن جوزى در تذكرة الخواص نيز نقل ميكند كه عبدالله بن مبارك مدت پنجاهسال مرتب هر دو سال يك بار براى زيارت بمكه ميرفت . سالى مهياى رفتن بحجگرديد و از خانه خارج شد. در يكى از منازل بين راه بزنى سيده برخورد كهمشغول پاك كردن يك مرغابى مرده است .
پيش او رفت و گفت اى زن چرا اين مرغابى مرده را پاك ميكنى ؟ گفت كارى كه براى توفايده اى ندارد از چه رومى پرسى ؟ عبدالله اصرار زياد كرد. زن گفت حالا كه اينقدراصرار ميورزى من زنى علويه هستم و چهار دختر دارم كه پدر آنها چندى پيش از دنيا رفتامروز روز چهارم است كه ما چيزى نخورده و بحال اضطرار افتاده ايم و مرده بر ماحلال است اين مرغابى را پيدا كرده ام و ميخواهم براى بچه هايم غذا تهيه كنم .
عبدالله ميگويد در دل گفتم واى بر تو چگونه اين فرصت را از دست ميدهى ؟ بزن اشارهكردم دامنت را باز كن چون باز كرد دينارها را در دامن او ريختم زن با قيافه ايكهشرمندگى را حكايت مى كرد سر بزير انداخته بود او رفت و من نيز از همانجابمنزل خود برگشتم و خداوند ميل رفتن مكه را در آنسال از قلبم برداشت . بشهر خود بازگشتم مدتى گذشت تا مردم از مكه برگشتند.براى ديدار همسايگان سفر رفته بخانه آنها رفتم . هر كدام مار مى ديدند ميگفتند ما باهم در فلانجا بوديم در فلان محل همديگر را ديديم ، من به آنها تهنيت براى قبولى حجميگفتم ، آنهانيز مرا تهنيت ميگفتند كه حج تو همقبول باشد
آنشب را در انديشه اى عجيب بخواب رفتم در خواب حضرترسول (ص ) را ديدم كه فرمود عبدالله ! رسيدگى و كمك بيك نفر از بچه هاى من كردىاز خداوند خواستم ملكى را بصورت تو خلق كند تا برايت هرسال تا روز قيامت حج بگذارد اينك ميخواهى پس از اين بحج برو و ميخواهى ترك كن.(72)


جسارت به سادات

در سال 1229 ه‍ ق يكى از تحصيلداران دولت از سيد تنگدستى مطالبه وجه ديوانى(ماليات ) مينمود. سيد هر چه سوگند ياد كرد و اظهار تنگدستى و پريشانى ميكرد اثرىدر قلب آنمرد نبخشيده و بر سختگيرى و فشار خود ميافزود، چون از اظهار عجز وبيچارگى خود بهره اى نيافت . گفت چند روزى مهلت بده تا خدا چاره ئى بسازد و از جدمرسولخدا شرم كن . تحصيلدار گفت اگر جد تو كارسازى ميكند و ميتواند، يا شر مرا ازسر تو دفع كند و يا حاجت ترا روا سازد آنگاه ضامنى از سيد گرفت و گفت اگر براىساعت اول فردا صبح وجه را حاضر نكردى نجاست بحلق تو خواهم ريخت و بگو بجدتهر چه مى تواند بكند.
تحصيلدار شب بخانه خود مراجعت كرد و براى خوابيدن بپشت بام رفت .
نصف شب بقصد ادرار كردن از جاى برخاست و چون هوا تاريك بود پاى بر ناودانگذاشت و با ناودان بزمين آمد تصادفا در زير ناودان چاه مستراح بود.
مرد تحصيلدار در همان خلوت شب بچاه سرنگون شد و از اين قضيه در آن نيمه شب هيچ كسآگاهى نيافت روز كه شد از او جستجو كردند. پس از تفحص فراوان او را در چاه مستراحيافتند كه سرش تا نزديك ناف در نجاست فرو رفته و آنقدر نجاست بحلق او واردگرديده كه شكمش ورم كرده و خفه شده بود.(73)


از امام باقر(ع ) بشنويد

زراره از عبدالملك نقل كرد كه بين حضرت باقر عليه السلام و بعضى از فرزندان امامحسن عليه السلام اختلافى پيدا شد من خدمت حضرت باقر رفتم . خواستم در اين ميانسخنى بگويم تا شايد اصلاح شود. حضرت فرمود تو چيزى در بين ما مگو زيرامثل ما با پسر عموهايمان مانند همان مرديست كه در بنىاسرائيل زندگى ميكرد و او را دو دختر بود يكى از آندو را بمردى كشاورز و ديگرى رابشخصى كوزه گر شوهر داده بود.
روزى براى ديدن آنها حركت كرد. اول پيش آن دخترى كه زن كشاورز بود رفت و از اواحوال پرسيد دختر گفت پدر جان شوهرم كشت و زراعت فراوانى كرده اگر باران بيايدحال ما از تمام بنى اسرائيل بهتر است .
از منزل آن دختر بخانه ديگرى رفت و از او نيزاحوال پرسيد گفت پدر، شوهرم كوزه زيادى ساخته اگر خداوند مدتى باران نفرستد تاكوزه هاى او خشك شود حال ما از همه نيكوتر است . آنمرد از خانه دختر خود خارج شد درحاليكه ميگفت خدايا تو خودت هر چه صلاح ميدانى بكن در اين ميان مرا نميرسد كه بنفعيكى درخواستى بكنم ؛ هر چه صلاح آنها است انجام ده .
حضرت باقر عليه السلام فرمود شما نيز نميتوانيد بين ما سخنى بگوئيد مبادا در اينميان بى احترامى بيكى از ما شود، وظيفه شما احترام نسبت بهمه ماها است بواسطهپيغمبر(ص ).(74)


زندگى فقيران

ابوبصير گفت بحضرت صادق عليه السلام عرضكردم كه يكى از شيعيان شما كهمردى پرهيزكار است بنام عمر پيش عيسى بن اعين آمد و تقاضاى كمك كرد با اينكه دستتنگ بود عيسى گفت نزد من زكوة هست ولى بتو نميدهم زيرا ديدم گوشت و خرما خريدى واين مقدار خرج اسرافست . آنمرد گفت در معامله اى يك درهم بهره من گرديد يك سوم آنراگوشت و قسمت ديگر را خرما و بقيه اش را بمصرف ساير احتياجاتمنزل رساندم .
حضرت صادق عليه السلام افسرده شد و مدتى از شنيدن اين جريان دست خود را برپيشانى گذاشت پس از آن فرمود: خداوند براى تنگدستان سهميه اى درمال ثروتمندان قرار داده بمقداريكه بتوانند با آن بخوبى زندگى كنند و اگر آنسهميه كفايت نميكرد بيشتر قرار ميداد از اينرو بايد بآنها بدهند بمقداريكه تاءمينخوراك و پوشاك و ازدواج و تصدق و حج ايشانرا بنمايد و نبايد سخت گيرى كنندمخصوصا بمثل عمر كه از نيكوكارانست .(75)


عطش انتقام

يزيد بن ابى مسلم در حكومت حجاج بن يوسف مقام رفيعى داشت . او منشى مخصوص بودولى در تمام امور مداخله ميكرد. زمان خلافت سليمان بن عبدالملك مطرود و مبغوض گرديد واز كار بركنار شد. روزى او را در حالى كه به زنجير بسته بودند نزد خليفه آوردند.مورد تحقيرش قرار داد و زبان به اهانت و شماتش گشود و گفت من روزى به اين بدىنديده ام . لعنت خداوند بر آن مرد باد كه زمام كارها را بدست تو سپرد و اداره امور خويشرا در اختيارت نهاد. يزيد گفت يا اميرالمؤ منين چنين مگوى چه آنكه تو در حالى مرا مىبينى كه اقبال از من روى گردانده و بتو روى آورده است . اگر در روز قدرت مرا ميديدىآنچه كه امروز در من كوچك ميشمارى بزرگ ميشمردى و هر چه را كه حقير مينگرى خطر مىديدى . خليفه گفت راست ميگوئى ، بنشين اى بى مادر، يزيد نشست .
سليمان دوباره با زبان اهانت گفت : يزيد، گمان تو درباه حجاج چيست ؟ بنظرت آيا اوهم اكنون در جهنم سرنگون است يا آنكه در قعر آتش مستقر شده است ؟ گفت يا اميرالمؤ منيندر حق حجاج چنين مفرماى چه او بخاندان شما كمال علاقه را ابراز كرد و حتى از خون خوددريغ نداشت . به دوستان شما ايمنى بخشيد و دشمنانتان را خائف ساخت . او در قيامت طرفراست پدرت عبدالملك است و در طرف چپ برادرت وليد. هم اكنون شما هر جا كه ميخواهى اورا جاى ده . خليفه از سخنان موهن و تلافى جويانه يزيد سخت ناراحت شد، صيحه زد،فرياد كشيد، و گفت از اينجا بيرون شو و راه لعنت خدا را در پيش گير.(76)


پيرمرد و حجاج

حجاج بن يوسف از طرف عبدالملك مروان ماءموريت يافت بعراق برود، عطاياى خليفه رابين مردم تقسيم كند، و آنانرا بجبهه جنگ بفرستد، وارد كوفه شد. مردم بمسجد آمدند و اوبر منبر رفت و گفت : عبدالملك بمن فرمان داده است پس از اعطاء عطايا شماها را به جبههجنگ بفرستم ، قسم بخدا هر كس پس از دريافت عطيه طرف سه روز حركت نكند و بجبههنرود گردنش را ميزنم . سپس از منبر بزير آمد و پرداخت عطايا آغاز شد. مردم دسته دستهميآمدند عطايا را ميگرفتند و ميرفتند كه خود را براى سفر مهيا سازند. در اين ميانپيرمردى با دستهاى لرزان نزد حجاج آمد و گفت اى امير، ضعف و ناتوانى مرا مى بينى ،فرزند توانائى دارم كه ميتواند به سفر برود و در جبهه جنگ شركت كند، او را بپذير ومرا معاف كن ، حجاج گفت درخواستت مورد قبول است . پيرمرد با حاجت روا شده برگشت .چند قدمى بيش نرفته بود كه عيبجوئى ناپاكدل ، به حجاج گفت اى امير ميدانى اينپيرمرد كيست ؟ جواب داد، نه ، گفت اين عمير بن ضائبى است . او در روزى كه عثمان راكشته بودند كنار جسد آمد لگدى بشكم عثمان زد و استخوان دنده اش را شكست . حجاجدستور داد پيرمرد را برگردانند، به او گفت آيا روزقتل عثمان كسى را نداشتى كه بجاى خود بفرستى ، فرمان داد گردنش رازدند.(77)


مرگ سخت

حضرت رسول (ص ) ببالين جوانى رفتند كه درحال احتضار و مشرف بمرگ بود ولى جاندادن بسيار بر او سخت و دشوار مينمود حضرتاو را صدا زد جواب داد: فرمودند چه مى بينى ؟ عرضكرد دو نفر سياه را مى بينم كهروبروى من ايستاده اند و از آنها مى ترسم آنجناب پرسيدند: آيا جوان مادر دارد؟ مادرشآمد و عرض كرد بلى يا رسول الله من مادر او هستم حضرت پرسيدند آيا از او راضىهستى ؟ عرضكردم راضى نبودم ولى اكنون بواسطه شما راضى شدم آنگاه جوان بيهوششد، وقتى بهوش آمد. باز او را صدا زدند جواب داد: فرمودند چه مى بينى ؟ عرضكردآندو سياه رفتند و اكنون دو نفر سفيدرو و نورانى آمدند كه از ديدن آنها من خشنود ميشوم ودر آن هنگام از دنيا رفت .(78)


حكايتى ديگر

مردى در حضور يكى از علماى زنجان از برادرش شكايت كرد كه او با من در مخارج مادرمانشركت نميكند. ايشان شخصى را كه گوينده همين حكايت است ماءمور اصلاح بين آنها كردندآنشخص گفت من برادرش را ديدم و با او مذاكره كردم كه چرا در نفقه مادر مساعدتببرادرت نميكنى ؟ گفت بمن مربوط نيست قسمت كرده ايم پرسيدم چطور قسمت كرده ايد؟گفت يكسال گرانى شد پدر و مادرمان را با هم تقسيم كرديم بنا شد خرج پدر با منباشد و خرج مادر با او. منتهى اينست كه اقبال من يارى كرد پدرم زود مرد حالا خرج مادربمن مربوط نيست من همينكه گفته او را شنيدم (بختم يارى كرد پدرم زود مرد!) يك مرتبهخنده ام گرفت گفتم مگر مال قسمت كرده ايد كه عقد لازم و خيار ساقط گردد درحال زنده بودن پدر چون خرج پدر چون خرج اومعادل خرج مادر ميشد حساب پاك بود اما حالا كه پدرتان مرده بايد درباره مادر حساب رااز سر بگيريد.(79)


پدر و مادرم كافرند

در كافى از زكريا بن ابراهيم نقل شده كه گفت من نصرانى بودم و مسلمان شدم پس از آنبعنوان حج از محل خود بجانب مكه رفتم در آنجا خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيدمعرض كردم من نصرانى بودم و اسلام آورده ام . فرمود چه چيز در اسلام ديدى ؟ گفتم اينآيه موجب هدايت من شد.
ما كنت تدرى ما الكتاب و لا الايمان ولكن جعلناه نورا نهدى به من نشاء(80)
حضرت فرمود براستى خدا هدايتت كرده . بعد سه مرتبه گفت (اللهم اهده ) خدايا او رابراههاى ايمان هدايت فرما و فرمود پسرك من هر چه ميخواهى سؤال كن . گفتم پدر و مادر و خانواده ام نصرانى هستند و مادرم كور است آيا من با آنهازندگى ميكنم در ظرف آنها ميتوانم غذا بخورم ؟ پرسيد آنها گوشت خوك ميخورند؟ گفتمنه حتى دست بآن نميزنند فرمود با آنها باش ‍ مانعى ندارد آنگاه دستور داد نسبتبمادرت خيلى مهربانى كن و هرگاه بميرد او را بديگرى واگذار منما و بهيچ كس مگو كهپيش من آمده اى تا در منى مرا ببينى انشاءالله گفت در منى خدمتش رسيدم و مردم مانند بچههاى مكتب دور او را گرفته بودند و سؤ ال ميكردند.
وقتى به كوفه آمدم با مادرم مهربانى فراوان كردم و باو غذا مى دادم ، لباس و سرشرا از جانور ميجستم . مادرم گفت فرزند من تو در موقعيكه بدين ما بودى اينطور با منمهربانى نميكردى اكنون چه انگيزه اى ترا وادار باين خدمت نموده ؟ گفتم مردى ازاهل بيت پيغمبرمان مرا باين روش امر كرده است گفت آن شخص پيغمبر است ؟ گفتم نه اوپسر پيغمبر است گفت نه مادر او پيغمبر است زيرا اين چنين گفتارى از سفارشات انبياءاست گفتم مادر بعد از پيغمبر ما پيغمبرى نخواهد آمد و او پسر پيغمبر است . گفت دين توبهترين اديانست آن را بر من عرضه بدار من دو شهادت را باو آموختمداخل اسلام شد و نماز خواندن را نيز فراگرفت نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را خوانددر همان شب ناگهان حالش تغيير كرد، مرا پيش خواند و گفت نورديده آنچه بمن گفتىاعاده كن .
من شهادت را برايش گفتم اقرار كرد و در دم از دنيا رفت . صبحگاهان مسلمانان او راغسل دادند و من بر او نماز خواندم و در قبرش ‍ گذاشتم .(81)


وسعت رزق

در عيون اخبارالرضا از بزنطى نقل ميكند كه گفت از حضرت رضا عليه السلام شنيدمفرمود مردى از بنى اسرائيل يكى از بستگان خود را كشت و كشته او رابر سر راه مردى ازبهترين بازماندگان يعقوب (اسباط بنى اسرائيل ) گذاشت بعد مطالبه خون او را كردحضرت موسى عليه السلام گفت گاوى بياوريد تا كشف حقيقت كنم حضرت رضا عليهالسلام فرمود هر نوع گاوى مى آوردند كافى در اطاعت و پيروى امر بود ولى سختگفتند چون توضيح خواستند خداوند هم بر آنها سخت گرفت پرسيدند چگونه گاوىباشد؟ گفت : (بقرة لافارض ولابكر عوان بين ذلك ) نه كوچك و نه بزرگ بلكه ما بيناين دو باشد. باز پرسيدند چه رنگ داشته باشد؟
حضرت موسى گفت : (صفراء فاقع لونها تسر الناظرين ) زرد رنگ نهمايل بسفيدى و نه پر رنگ مايل بسياهى باز بر خود دشوار گرفتند خداوند هم بر آنهاسخت گرفت گفتند اى موسى گاو بر ما مشتبه شده واضح تر از اين توصيف كن موسىگفت (لا ذلول تثير الارض ولاتسقى الحرث مسلمة لاشية فيها) گاوى كه بشخم زدن آرام ونرم شده و براى زراعت آبكشى نكرده باشد بدون عيب و غير از رنگ اصليش رنگ ديگرىدر آن وجود نداشته باشد بالاخره آن گاو منحصر شد بيكى و آن هم در نزد جوانى ازبنى اسرائيل بود وقتى كه براى خريد باو مراجعه كردند گفت نميفروشم مگر اينكهپوست اين گاو را پر از طلا نمائيد!
بحضرت موسى اطلاع دادند گفت چاره اى نيست بايد بخرد. بهمان قيمت خريدند و آن راكشتند.
دم گاو را بر مرد مقتول زدند زنده شد و گفت يارسول الله پسر عمويم مرا كشته نه آنكسى كه بر او دعا ميكنند: بدين وسيله بنىاسرائيل قاتل را شناختند.
يكى از پيروان و اصحاب موسى گفت يا نبى الله اين گاو را قصه شيرينى استحضرت فرمود آن قصه چيست ؟
مرد گفت جوانيكه صاحب اين گاو بود خيلى نسبت بپدر خويش مهربانى ميكرد. روزى آنجوان جنسى خريد و براى پرداختن پول پيش پدر آمد، او را در خواب يافت و كليدها را درزير سرش چون نخواست پدر را از خواب شيرين بيدار كند. لذا از معامله صرفنظر كردهنگاميكه پدرش بيدار شد جريان را باو عرضكرد پدر گفت نيكوكارى كردى اين گاو رابجاى سود آنمعامله بتو بخشيدم حضرت موسى گفت نگاه كنيد نيكى بپدر و مادر چهفوائدى دارد.(82)


امام دوستدار كيست

عمار بن حيان گفت بحضرت صادق عليه السلام گفتم كهاسمعيل پسرم بمن نيكى ميكند حضرت فرمود من او را دوست ميداشتم اكنون محبتم زيادترشد. پيغمبر اكرم (ص ) خواهرى رضاعى داشت روزى همان خواهر برايشان وارد شد همينكهنظر پيغمبر بر او افتاد مسرور گرديد و روانداز خود را براى او پهن كرد و او را بروىآن نشانيد با گشاده روئى و احترام بسويش توجه كرد و در صورت او ميخنديد تا از خدمتحضرت مرخص شد و رفت ، اتفاقا همانروز برادرش نيز آمد ولى حضرترسول (ص ) آن نحو رفتاريكه با خواهرش نمودند با او انجام ندادند.
بعضى از صحابه عرض كردند يا رسول الله با خواهرش سلوكى كرديد كه با برادرآنرا بجا نياورديد با آنكه او مرد بود؟ (يعنى سزاوارتر بآن محبت بود) فرمود علتزيادى احترام من اين بود كه آن دختر بپدر و مادر خويش نيكى ميكند.(83)


اويس قرن

گويند اويس شتربانى ميكرد و از اجرت آن مخارج مادر خود را ميداد. يك روز از مادر اجازهخواست كه براى زيارت پيغمبر(ص ) بمدينه رود. مادرش ‍ گفت اجازه مى دهم بشرط آنكهبيش از نصف روز در مدينه توقف نكنى . اويس حركت كرد وقتى بخانه پيغمبر(ص ) رسيداتفاقا ايشان هم تشريف نداشتند: ناچار اويس بعد از يكى دو ساعت توقف پيغمبر(ص ) رانديده به يمن مراجعت كرد چون حضرت بخانه برگشت پرسيد اين نور كيست كه در اينخانه تابيده گفتند شتربانيكه اويس نام داشت باينجا رسيد و بازگشت ، فرمود آرىاويس در خانه ما اين نور را بهديه گذاشت و رفت .
درباره چنين شخصى پيغمبر(ص ) ميفرمايد: (يفوح روائح الجنة من قب القرن و اشوقاهاليك يا اويس القرن ): نسيم بهشت از جانب يمن و قرن ميوزد چه بسيار مشتاقم بديدارتاى اويس قرنى .(84)


حقوق مادر

حضرت باقر عليه السلام فرمود مردى خدمت حضرت پيغمبر(ص ) رسيد عرضكرد يارسول الله پدر و مادرم خيلى كهنسال و افتاده شدند پدرم از دنيا رفت ولى مادرم باندازهاى فرتوت و شكسته شد كه مانند بچه هاى كوچك غذا را نرم كرده و در دهانش ميگذاشتم واو را در پارچه و قماط مانند بچه هاى شيرخوار مى پيچيدم و در گهواره اى گزارده مىجنبانيدم تا بخواب رود كار او بجائى رسيد كه گاهى چيزى ميخواست و نمى فهميدم چهميخواهد. از اينرو درخواست كردم از خداوند مرا پستانى شيردار بدهد تا او را شير دهمهمانطور كه مرا شير داده است در اينموقع سينه خود را باز كرد پستانهايش نمايان شدكمى فشرده و شير از آن خارج گرديد.
حضرت رسول از ديدن اين جريان قطرات اشك از ديده فرو ريخت و فرمود اى پسرموفقيت شايانى پيدا كرده اى زيرا تو از خداوند با قلبى پاك و نيتى خالصدرخواستى كردى و خداى دعاى ترا مستجاب نمود عرضكرد يارسول الله آيا زحمات و حقوق او را جبران كرده ام ؟ فرمود هرگز حتى جبران يك ناله ازناله هائيكه در موقع زايمان از فرط رنج و فشار درد مينمود نكرده اى .(85)
آرى چه بسا از مادران كه بواسطه زايمان دست از جان شيرين شستند و روى فرزند خودرا نديده چشم از جهان بستند و چه خوش سروده

پسر رو قد مادر دان كه دايم
كشد رنج پسر بيچاره مادر
برو بيش از پدر خواهش كه خواهد
ترا بيش از پدر بيچاره مادر
نگه دارى كند نه ماه و نه روز
ترا چون جان ببر بيچاره مادر
از اين پهلو بآن پهلو نگردد
شب از بيم خطر بيچاره مادر
بوقت زادن تو مرگ خود را
ببيند در نظر بيچاره مادر
بشويد كهنه و آرايد او را
چو كمتر كارگر بيچاره مادر
اگر يك سرفه بى جانمائى
خورد خون جگر بيچاره مادر
براى اينكه شب راحت بخوابى
نخوابد تا سحر بيچاره مادر
بمكتب چون روى تا بازگردى
بود چشمش بدر بيچاره مادر
نبيند هيچكس زحمت بدنيا
زمادر بيشتر بيچاره مادر
تمام حاصلش از زحمت اينست
كه دارد يك پسر بيچاره مادر


دو پدربزرگ

هنگاميكه ابن ملجم شمشير بر فرق اميرالمؤ منين عليه السلام زد آنحضرت را بخانهآوردند. مردم برگرد خانه على عليه السلام جمع شدند تا تكليف ابن ملجم تعيين شود واو را بكشتند. امام حسن عليه السلام آمد و فرمود: پدرم دستور داده متفرق شويد وبمنازل خود برگرديد فعلا ابن ملجم را بحال خود ميگذاريم تا اگر پدرم بهبودىيافت خودش هر چه خواست با او معامله كند.
همه مردم رفتند مگر اصبغ بن نباته . پس از مختصر زمانى (86) حضرت مجتبى آمد ديداصبغ بن نباته هنوز ايستاده فرمود چرا نميروى مگر پيغام پدر مرا نشنيدى ؟ عرضكردشنيدم ولى نميروم مگر اينكه ايشان را ببينم و حديثى از مولايم بشنوم .
امام حسن عليه السلام داخل شد و جريان را عرضكرد و براى اصبغ اجازه گرفت .
اصبغ وارد شد، گفت ديدم على عليه السلام دستمال زرد رنگى بر سر بسته ولى رنگصورتش از آن پارچه زردتر است بمن فرمود مگر نشنيدى پيغام مرا؟ گفتم شنيدم ولىخواستم حديثى از شما بشنوم فرمود بشنو كه ديگر بعد از اين از من نخواهى شنيد فرموداى اصبغ همينطور كه تو بر بالين من آمدى روزى من ببالين پيغمبر رفتم بمن دستور دادكه بمسجد برو و مردم را عموما دعوت كن آنگاه يك پله پائين تر از فراز منبر بالا بروو بگو هر كس ‍ والدين خود را ترك كند و عاق شود و هر كس از مولا و آقاى خود بگريزد وهر شخصيكه مزدور خود راستم كند و اجرت او را ندهد خداوند او را لعنت كند.
من بدستور آنحضرت عمل كردم همينكه از منبر بزير آمدم مردى از انتهاى مسجد گفت يا علىسخنى گفتى ولى تفسير ننمودى من خدمت پيغمبر آمدم و گفته آنمرد را بعرض رساندم .
اصبغ گفت در اين هنگام على عليه السلام دست مرا گرفت و پيش خود كشانيد و يك انگشتمرا در ميان دست نهاد، فرمود همينطور پيغمبر(ص ) انگشت مرا در ميان دست خود گرفت وفرمود:
يا على الاوانى و انت ابوا هذه الامة فمن عقنا فلعنة الله عليه الاوانى و انت موليا هذه الامةفعلى من ابق عنا لعنة الله الاوانى و انت اجير اهذه الامة فمن ظلمنا اجرتنا فلعنة الله عليهثم قال آمين
اى على من و تو دو پدر اين امتيم هر كس ما را ترك كند و بيازارد بر او باد لعنت خدا و نيزمن و تو دو آقاى اين امتيم هر كس از ما بگريزد بر او باد لعنت خدا و هم من و تو دو مزدور واجير آنهائيم هر كس پاداش ما را ندهد مورد لعنت خدا واقع شود سپس پيغمبر(ص ) گفت آمين.(87)


رفتار امام در برابر شخص نادان

امام محمد باقر(ع ) فرمود: حضرت امير على عليه السلام نماز صبح را در وقت فضيلتميخواند و تا اول آفتاب به تعقيب نماز اشتغال داشت . موقعيكه خورشيد طلوع ميكرد عده اىاز افراد فقير و غير فقير گردش جمع ميشدند به آنان احكام دين و قرآن ميآموخت و درساعت معين بكار تعليم خاتمه ميداد و از جا حركت ميكرد. روزى از مجلس درس خارج شد بينراه با مرد جسورى برخورد نمود و درباره آنحضرت كلمه قبيحى گفت . (راوى ميگويد امامباقر نفرمود آن مرد بى ادب كه بود و نامش چه بود).
على عليه السلام از شنيدن آن سخن دوباره به مسجد برگشت ، بمنبر رفت و دستور دادمردم را خبر كنند تا در مسجد گرد آيند. بقدر كافى جمعيت آمد و آن مرد بى ادب نيز درمجلس حضور يافت . حضرت پس از حمد باريتعالى فرمود: محبوب تر از هر چيز نزدخداوند و نافع تر از هر چيز براى مردم ، پيشواى بردبار و عالم بتعاليم الهى است وچيزى مبغوض تر نزد خدا و زيانبارتر براى مردم ، از نادانى و بى صبرى رهبر نيست .بعد چند جمله اى درباره انصاف و طاعت الهى سخن گفت .
سپس فرمود: كسيكه ساعت قبل سخنى بزبان آورد كجا است ؟ مرد جسور كه نميتوانستگفته خويش را انكار نمايد بصداى بلند گفت يا اميرالمؤ منين اين منم كه در مجلس حاضرم. حضرت فرمود: اما من اگر بخواهم ، گفتنى ها را با حضور مردم ميگويم . مرد كه خود رادر معرض هتك و رسوائى ميديد پيشدستى كرد و بلافاصله گفت ، و اگر بخواهى عفوميكنى و مى بخشى كه تو شايسته چشم پوشى و گذشتى . حضرت فرمود: بخشيدم وعفو نمودم . به امام باقر(ع ) عرض شد كه على عليه السلام چه مطالبى را با حضورمردم ميخواست بگويد؟ فرمود سوابق بد و اوصاف ناپسند او را.(88)


سرزمين صفين

صفين ، نام سرزمينى است در غرب رود فرات ك بين ((رقه )) و ((بالس )) واقع شدهاست . در اين ناحيه جنگ سختى بين لشكريان على عليه السلام و معاويه روى داد وتلفات سنگينى بهر دو طرف وارد شد. بنابر قولى عدد لشكر اميرالمؤ منين 90 هزار وعدد لشگر معاويه 120 هزار بود.(89)
زمين صفين ، داراى شريعه وسيعى بود كه احتياجات سربازان هر دو طرف را بخوبىبرآورده ميساخت . ماءمورين هر قسمتى ميتوانستند سوارهطول شريعه را بپيمايند، خود را به آب برسانند، مركبها را سيراب كنند، و براى گروهخويش نيز بقدر كافى بردارند.
اراضى صفين بمقدار قابل ملاحظه اى از سطح آب فرات بالاتر بود. در گذشته كهوسائل ماشينى و پمپ وجود نداشت سكنه اين قبيل اراضى با استفاده از طناب و دلو آببرميداشتند ولى در نقاط پرجمعيت و همچنين در جاهائى كه چارپاداران و صاحبان اغنام واحشام زندگى ميكردند و آب دلو، جوابگوى احتياجاتشان نبود ناچار راهى برودخانهميگشودند و از نقطه اى كه زمين ارتفاع كمترى داشت خاك بردارى ميكردند و رهگذرسرازيرى ميساختند كه منتهى اليه شيب آن با آب رودخانه هم سطح بود. از اين راهحيوانات را براى آب دادن تا لب رودخانه ميبردند و آب مورد نياز خود را نيز از همانجاتاءمين ميكردند، در لغت عرب ، اين رهگذار را (شريعه ) ميگويند.
پيش از آن كه جنگ صفين آغاز شود معاويه بن ابى سفيان تصميم گرفت شريعه فراترا محاصره كند، راه را بروى سربازان على (ع ) ببندد، آنان را در تنگناى آب قرار دهد،و بدين وسيله موجبات پيروزى خود را هرچه زودتر فراهم آورد. به تصميم نامشروع وغير انسانى خويش جامه عمل پوشاند چهل هزار سرباز را به فرماندهى ابوالاعور برشريعه فرات گمارد و دستور داد از ورود لشكريان على عليه السلام جلوگيرى كنند.
گروهى از سربازان عراق ، براى برداشتن آب ، بسوى شريعه رفتند، با ممانعتسربازان معاويه روبرو شدند، مختصر زد و خوردى بين آنان روى داد و بدون برداشتنآب به عسگرگاه خويش مراجعه كردند. خبر محاصره فرات شايع گرديد سپاهيان علىعليه السلام بخشم آمدند، ميخواستند هر چه زودتر بمقابله برخيزند و با زور شريعهرا از محاصره لشگر شام ، خارج سازند ولى امام عليه السلام اجازه نميداد زيرانميخواست جنگ از ناحيه خودش آغاز گردد و سربازانشقبل از اتمام حجت بمعاويه و ياران وى دست به شمشير بزنند.
براى روشن شدن وضع و تعيين تكليف عبدالله بنبديل ، صعصة بن صوحان و شبث بن ربعى را احضار فرمود و دستور داد با هم نزدمعاويه برويد و از طرف من به وى بگوئيد ما در اينجا نيامده ايم كه بر سر آب با همبجنگيم ، سپاهيانت را بگو مراحمت نكنند و راه را باز بگذارند تا هر دو لشكر آببردارند.
فرستادگان على عليه السلام نزد معاويه رفتند و پيام آنحضرت را ابلاغ نمودند،بعلاوه خودشان نيز در اين باره صحبت كردند و هر يك از آنها بمعاويه تذكراتى دادندو او را از فتنه و خونريزى برحذر داشتند. اطرافيان معاويه نيز در مجلس سخنانى گفتندو بعضى از آنها جدا با محاصره فرات مخالف بودند ولى معاويه همچنان روى نظر خودپافشارى كرد، در تصميم خود باقى ماند، و به پيام اميرالمؤ منين (ع ) پاسخ منفى داد.
ماءمورين پيام ، مراجعت كردند و آنچه در مجلس معاويه گذشته بود شرح دادند، خبر ادامهمحاصره فرات ، لشكر عراق را سخت ناراحت كرد و آنانرا براى دست زدن به يك پيكارخونين مهيا ساخت .
شب فرا رسيد و تاريكى همه جا را پوشاند. على عليه السلام از خيمه بيرون آمد و بهسركشى عسكرگاه رفت . از پشت خيمه ها مى شنيد كه سربازان از ستم معاويه ، محاصرهشريعه ، و مضيقه آب گفتگو ميكنند، شعر جنگ ميخوانند، از جنگ سخن ميگويند، و در انتظارفرمان جنگ هستند، چون به خيمه بازگشت طولى نكشيد اشعث بن قيس و سپس مالك اشترحضور حضرت آمدند، وضع بى آبى را شرح دادند، آمادگى افسران و سربازان رابراى جنگ بعرض رساندند، و جدا درخواست نمودند كه اجازه فرمايد به لشكر معاويهحمله كنند، شريعه فرات را آزاد سازند و به اينعمل ناروا و شرم آور خاتمه دهند. على عليه السلام كه از فرستادن نماينده و اتمام حجت ،نتيجه اى نگرفته بود ناچار باخواست فرماندهان موافقت كرد، جنگ را اجازه داد و فرمود:
اين معاويه و لشكريان او هستند كه ظلم و تعدى را شروع كرده اند و اينانند كه دربارهشما ستم را آغاز نموده و با رفتار تجاوزكارانه خويش به استقبالتان آمده اند.
مالك و اشعث بعسكرگاه بازگشتند، اجازه جنگ را براى آزاد ساختن شريعه فرات اعلامنمودند، و بسربازان خود گفتند هر كس از مرگ نمى هراسد براى سپيده دم آماده باشد.دوازده هزار نفر دواطلب شدند و اول آفتاب ، زد و خورد آغاز شد. جنگ سختى درگرفت و هردو طرف كشته دادند اما عدد مقتولين لشكر شام خيلى بيشتر از كشته هاى عراقى بود.سرانجام لشكر اميرالمؤ منين پيروز شد، لشكريان معاويه گريختند، و شريعه فراتدر اختيار سربازان على عليه السلام در آمد.
پس از اين شكست ، معاويه بعمروبن عاص گفت : چه نظر دارى ؟ آيا على بن ابيطالب بماآب خواهد داد؟ عمرو پرسيد خودت چه فكر ميكنى ؟ در جواب گفت بعقيده من حضرت على (ع) آب را از هيچ آفريده اى باز نميگيرد.
دو روز گذشت و درباه آب ، پيامى رد و بدل نشد روز سوم معاويه ، دوازده نفر راماءموريت داد كه نزد على عليه السلام بروند و استجازه كنند كه لشكريان شام ، از راهشريعه آب بردارند.
فرستادگان بمحضر آنحضرت شرفياب شدند يكى از آنان آغاز سخن كرد و گفت :
اكنون كه با نيرومندى بر ما غلبه كرده اى و شريعه فرات را در اختيار گرفته اىتفضل فرما، به ما آب بده ، و كار گذشته معاويه را ببخشاى .
على عليه السلام در پاسخ فرمود: باز گرديد و به معاويه بگوئيد هيچكس ‍ مزاحم شمانيست ، برويد و بدون هيچ مانعى از فرات آب برداريد، و دستور داد تا منادى اين مطلبرا بعموم سپاهيان ابلاغ نمايد.
سه روز وضع شريعه فرات عادى بود و هر دو لشكر آزادانه آب برميداشتند ولىمعاويه دوباره بفكر محاصره فرات افتاد و براى آنكه لشكريان على عليه السلام رابا فريب از شريعه دور كند و خود جاى آنانرا بگيرد بر چوبه تيرى نوشت : ((يكى ازبندگان خدا كه دوستدار مردم عراق است آگهى ميدهد كه معاويه قصد دارد بند فرات رابشكند و سربازان اطراف شريعه را غرقه سيلاب سازد بهوش باشيد و حذر كنيد)).
شبانه آن تير را در كمان گذارد و در محيط لشكرگاه على (ع ) پرتاب كرد. صبح كههوا روشن شد يكى از سربازان ، آن تير را از زمين برداشت عبارت روى چوب را خواند وبديگرى داد و همينطور دست بدست گشت تا آنرا نزد على عليه السلام آوردند، حضرتفرمود: اين خدعه معاويه است ميخواهد مرعوبتان كند و شما را از طرف شريعه پراكندهسازد.
از طرف ديگر صبحگاهان دويست نفرد مرد قوى و نيرومند بابيل و كلنگ و ديگر وسائل تخريب ، كنار بند فرات آمدند، نعره ميكشيدند، فرياد ميزدند،و مشغول كار شدند، عراقيان از مشاهده آن گروه و آغاز تخريب بند فرات باور كردند كهنويسنده چوبه تير مرد با اطلاعى بوده ، و بموقع از روى خيرخواهى عراقيان را آگاهكرده است . از اينرو فرماندهان و رؤ ساء قبائل ، صلاح را در آن ديدند كه شريعه راترك گويند و عده خود را از خطر احتمالى كه ممكن است دامنگيرشان شود رهائى بخشند.نظر خود را عملى كردند تا غروب آنروز اطراف شريعه تخليه شد و سربازان ، خيمهها را برچيدند و با تمام وسائل و لوازمى كه داشتند به نقطه دورترىمنتقل شدند.
نيمه شب سربازان شامى بدستور معاويه شريعه فرات رااشغال كردند و خيمه هاى خود را بجاى خيام سربازان على عليه السلام برافراشتند.صبحگاه عراقيان به اشتباه خود پى بردند از فكر معاويه آگاهى يافتند. و از اينكهتذكر اميرالمومنين (ع ) را ناشنيده گرفته و طبق دستورشعمل نكرده بودند سخت شرمنده و پشيمان شدند بعضى از شيوخ و امراء سپاه حضورحضرت رسيدند، مراتب ندامت و خجلت خود را از اين پيش آمد اظهار داشتند و تعهد كردندحداكثر مجاهد و كوشش را بكار بندند تا اين شكست سنگين ، جبران شود و اين لكه ننگينزدوده گردد.
مالك و اشعث در مقابل لشكر، خطابه مهيجى ايراد كردند، سربازان كه خود از فريبكارىمعاويه غضب آلود و ناراحت بودند با شنيدن سخنان آن دو، برافروخته تر شدند و ازشدت هيجان ، غلافهاى شمشير را شكستند، با هم پيمان مرگ بستند و مانند شير خشمگين ،روانه ميدان كارزار شدند. جنگ خونينى درگرفت ، عده اى از سربازان شام و عراق كشته وزخمى شدند روز، بپايان نرسيده بود كه لشكريان شام ، قدرت مقاومت را از دست دادند،پشت به ميدان جنگ كردند و بعضى تا سه فرسخ ، فرار نمودند، سربازان على عليهالسلام پيروزى درخشانى بدست آوردند و شريعه فرات مجددا به اختيارشان آمد.
آنگاه اشعث حضور على عليه السلام شرفياب شد و خبر غلبه لشكر را بعرض رساند وضمنا درخواست كرد اجازه فرمائيد آب را از سپاه معاويه بازگيريم و آنانرا تشنهبگذاريم حضرت اجازه نداد و فرمود همه بايد آب بردارند و براى آنكه آزادى آب هر چهزودتر به اطلاع معاويه و لشكريانش ‍ برسد اين بار به انتظار درخواست معاويه نماندخود پيشدستى كرد و كسى را نزد معاويه فرستاد و پيام داد كه ماعمل زشت شما را تلافى نمى كنيم و از برداشتن آب ممانعت نمى نمائيم ، راه شريعهبروى لشكر شام باز است و ميتوانند آزادانه هرچه آب ميخواهند بردارند.(90)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation