على عليه السلام و كاسب بى ادب در ايامى كه اميرالمؤ منين (ع ) زمامدار كشور اسلام بود اغلب به سركشى بازارها ميرفتو گاهى بمردم تذكراتى ميداد. روزى از بازار خرمافروشان ، گذر ميكرد دختر بچه اىرا ديد گريه ميكند ايستاد و علت گريه اش را پرسش كرد. در جواب گفت آقاى من يكدرهم داد خرما بخرم از اين كاسب خريدم بمنزل بردم نپسنديدند آورده ام كه پس بدهمقبول نميكند. حضرت بمرد كاسب فرمود: اين دختربچه خدمتكار است و از خود اختيارى نداردشما خرما را بگير و پولش را برگردان . مرد از جا حركت و درمقابل كسبه و رهگذرها با تمام دست بسينه على عليه السلام زد كه او را از جلو دكان ردكند. كسانيكه ناظر جريان بودند به او گفتند چه ميكنى ؟ اين اميرالمؤ منين است . مرد خودرا باخت و رنگش زرد شد، فورا خرماى بچه را گرفت و پولش را داد. حضرت صادق (ع ) فرمود براى مردى اميرالمؤ منين عليه السلام پنج بار شتر خرمافرستاد و او شخصى آبرومند بود كه جز از على عليه السلام از ديگرى درخواست و سؤالى نميكرد. يكنفر خدمت حضرت بود گفت يا على آنمرد از شما تقاضائى نكرد و هم ازپنج بار شتر يكى او را كفايت مينمود. ايشان فرمودند (لا كثر الله فى المؤ منين مثلك )مانند تو در ميان مؤ منين هرگز زياد نشود، من مى بخشم و توبخل ميكنى ، اگر بكسى كمك كنم بعد از آنكه سؤال نمايد در اين صورت آنچه باو داده ام قيمت همان آبروايست كه ريخته و سبب آبروريزىاو من شده ام ، در صورتى كه رويش را فقط در موقع عبادت و پرستش به پيشگاه خداوندبر زمين ميگذارد. صاحب دررالمطالب مينويسد كه على (ع ) در بين راه متوجه زن فقيرى شد كه بچه هاى اواز گرسنگى گريه ميكردند و او آنها را به وسائلىمشغول ميكرد و از گريه بازميداشت . براى آسوده كردن آنها ديگى كه جز آب چيز ديگرىنداشت بر پايه گذاشته بود و در زير آن آتش ميافروخت تا آنهاخيال كنند برايشان غذا تهيه ميكند. باينوسيله آنها را خوابانيد. على عليه السلام پس ازمشاهده اين جريان با شتاب بهمراهى قنبر بمنزل رفت . ظرف خرمائى با انبانى آرد ومقدارى روغن و برنج بر شانه خويش گرفت و بازگشت قنبر تقاضا كرد اجازه دهند اوبردارد ولى حضرت راضى نشدند. وقتى كه بخانه آنزن رسيد اجازه ورود خواست وداخل شد، مقدارى از برنجها را با روغن در ديگ ريخت و غذاى مطبوعى تهيه كرد آنگاه بچهها را بيدار نمود و با دست خود از آن غذا بآنها داد تا سير شدند. مرد نابينائى حضور پيامبر گرامى آمد و تقاضاى دعا كرد، گفت از خدا بخواه كه پردهنابينائى را از چشمم بر كنار كند و قدرت ديدم را بمن برگرداند. حضرت فرمود: اگرميل دارى دعا ميكنم اميد است مستجاب شود و چشمت بينا گردد و اگر ميخواهى در قيامت بىآنكه مورد محاسبه واقع شوى خدا را ملاقات كنى بوضع موجود راضى و صابر باشد.عرض كرد ملاقات بدون محاسبه را برگزيدم ، آنگاهرسول گرامى (ص ) فرمود: خداوند بزرگتر از اين است كه در دنيا هر دو چشم كسى رابگيرد سپس در قيامت عذابش نمايد. در اعلام الورى طبرسى مى نويسد كه عبدالله بن سنان گفت : براى هرون الرشيدلباسهاى فاخر و گران قيمتى آورده بودند هارون آنها را بعلى بن يقطين وزير خودبخشيد و از جمله آن لباسها دراعه بود از خز و طلا بافت كه بلباس پادشاهان شباهتداشت على بن يقطين آن لباسها را باضافه اموال زياد ديگرى براى موسى بن جعفرعليه السلام فرستاد. حضرت دارعه (23) را توسط شخص ديگرى غير كسيكه آوردهبود براى خودش فرستادند على بن يقطين از پس فرستادن دراعه بشك افتاد و علت آنرانميدانست حضرت در نامه اى نوشتند دراعه را نگهدار و ازمنزل خارج مكن يك وقت مورد احتياج تو واقع ميشود على بن يقطين آنرا نگهداشت . در صواعق محرقه مينويسد: روزى عقيل از على عليه السلام درخواست كمك مالى كرد و گفتمن تنگدستم مرا چيزى بده . حضرت فرمود صبر داشته باش تا ميان مسلمين تقسيم كنمسهميه ترا خواهم داد، عقيل اصرار ورزيد. على عليه السلام بمردى گفت دستعقيل را بگير و ببر در ميان بازار، بگو قفل دكانى را بشكند و آنچه در ميان دكانستبردارد. عقيل در جواب گفت ميخواهى مرا بعنوان دزدى بگيرند. على عليه السلام فرمودپس تو ميخواهى مرا سارق قرار دهى كه از بيتالمال مسلمين بردارم و بتو بدهم ؟! عقيل گفت پيش معاويه ميروم فرمود تو دانى و معاويه .پيش معاويه رفت و از او تقاضاى كمك كرد. معاويه او را صد هزار درهم داد و گفت بالاىمنبر برو و بگو على با تو چگونه رفتار كرد و من چه كردم .عقيل بر منبر رفت پس از سپاس حمد خدا گفت مردم من از على دينش را طلب كردم على مرا كهبرادرش بودم رها كرد و دينش را گرفت ولى از معاويه درخواست نمودم مرا در دينش مقدمداشت صاحب روضات الجنات ميگويد در روايت ديگرى است كه معاويه گفت بر منبر رو علىرا لعن كن عقيل بالا رفت و گفت مردم معاويه مرا گفته كه على را لعنت كنم پس شما معاويهرا لعنت كنيد.(25) ابوحمزه ثمالى از حضرت باقر عليه السلامنقل ميكند كه ايشان فرمودند در بنى اسرائيل عالمى بود ميان مردم قضاوت ميكرد. همينكههنگام مرگش رسيد بزن خود گفت وقتى كه من مردم مراغسل ده و كفن كن و در سرير بگذار، رويم را بپوشان بعد از فوت او زنش همانكار را كردو رويش را پوشانيد؛ پس از مختصر زمانى روى او را باز كرد تا يك بار ديگر او راببيند. چشمش بكرمى افتاد كه بينى شوهرش را مى خورد و قطع ميكرد خيلى ترسيدشبانگاه او را خواب ديد. گفت از ديدن كرم ترسيدى ؟ زن جواب داد بسيار ترسيدمقاضى گفت اگر ترسيدى بدان آنچه از گرفتارى بمن رسيد فقط بواسطهميل و علاقه ام بود نسبت به برادرت . روزى باطراف مورد نزاع خود براى قضاوت پيشمن آمد و من در دل ميل داشتم حق با او باشد و گفتم خدايا حق را با او قرار بده ، اتفاقا پساز محاكمه حق هم با او بود و آشكارا مشاهده كردم كه حق با برادر تست ولى آنچه توديدى از رنج و عذاب آن كرم بواسطه همان ميل بود كه داشتم بحقانيت برادرت در منازعهاگر چه واقع هم همانطور بود.(26) عالم جليل آقاى حاج ملا محمد كزازى در قم قضاوت ميكرد حاج ميرزاابوالفضل زاهدى گفت كه برادر ايشان يكنفر را كشته بود اولياءمقتول پيش ملا شكايت برده و تقاضاى قضاوت كردند، ولى شهوديكه براى اثباتادعاى خويش آوردند كافى نبود از اينرو ادعاى آنها بدرجه اثبات شرعى نرسيد و درحال ركود ماند. اولياء مقتول از مرافعه دست برداشتند. ششماه از اين جريان گذشت ،برادر ملا محمد بگمان اينكه خويشاوندان مقتول دست برداشته اند و ديگر از اقرار واعتراف او زيانى وارد نميشود خصوصا در نظر گرفت كه قاضى برادر من است و قطعاپرده از روى كار برنميدارد. سيد نعمة الله جزائرى در انوار نعمانيه باباحوال بعد از مرگ مى نويسد: كه در اخبار است مرد مستمندى از دنيا رفت و از صبح كهجنازه او را بلند كردند تا بشام از دفنش فارغ نشدند بواسطه كثرت ازدحام و انبوهجمعيت بعدها او را در خواب ديدند، پرسيدند خداوند با تو چه كرد؟ گفت خداوند مراآمرزيد و نيكى و لطف زيادى درباره من فرمود، ولى حساب دقيقى كرد، حتى روزى بر دردكان رفيقم كه گندم فروشى داشت نشسته بودم باحال روزه ، هنگام اذان كه شد يكدانه از گندمهاى او را برداشته و با دندان خود دو نيمهكردم ، در اينموقع بخاطر آمدم كه گندم از من نيست آندانه شكسته را بروى گندمهاى اوافكندم خداوند چنان حسابى كرد كه از حسنات من باندازه نقص قيمت گندميكه شكسته بودمگرفت .(28) روزى رسول اكرم (ص ) باصحاب خود فرمود فقير و بينوا كيست ؟ اصحاب جواب دادندكسيكه درهم و دينار نداشته و دستش از مال دنيا تهى باشد، فرمود آنكه شما ميگوئيدفقير نيست بينوا كسى است كه در عرصات قيامت بيايد و حق اشخاصى بگردن او باشد،باينطريق كه يكنفر را زده و ديگرى را ناسزا گفته حق شخص ثالثى را ضايع نموده ويا غصب كرده ، اگر حسنات و كار خوبى داشته باشد درقبال حقوق مردم از او ميگيرند و ميدهند بصاحبان حقوق و چنانچه حسناتى نداشته باشد ازگناهان كسانيكه بر اين شخص حقى دارند برداشته ميشود و آن گناهان را بر او بارميكنند و بينوا و فقير چنين كس است همين موضوع منظور خداوند تبارك و تعالى در اين آيهشريفه است وليحملن اثقالهم واثقالا مع اثالهم بارهاى سنگين خود رابرميدارند و بارهاى سنگين ديگرى را بردوش آنها ميگذارند.(29) پيغمبر اكرم (ص ) روزى بسلمان و اباذر هر كدام درهمى داد سلمان درهم خود را انفاق كرد وبه بينوائى بخشيد ولى اباذر صرف در مخارج خانواده خود كرد، روز بعد حضرتدستور داد آتشى افروختند و سنگى را بر روى آن گذاردند همينكه سنگ گرم شد وحرارت شعله هاى آتش در دل آن اثر كرد سلمان و اباذر را پيش خواند و فرمود هر كدامبايد بالاى اين سنگ برويد و حساب درهم ديروز را بدهيد. سلمان بدون درنگ و ترسپاى بر سنگ گذاشت و گفت (انفقت فى سبيل الله ) در راه خدا دادم . يكى از تجار نيشابور چون خيال مسافرت داشت كنيز خود را بشيخ ابى عثمان حميرىبرسم امانت سپرده بود. روزى غفلتا نظر شيخ بچهره او افتاد و چون زنى زيبا و باملاحت بود و اندامى دلربا داشت ، شيخ بى اختيار اسير عشق و پايبند محبت او شد رفتهرفته بر عشق و دلباختگى او افزوده گرديد و آتش عشق و اشتياق دردل او هر آن بيشتر شعله ور ميگشت ، شيخ اين پيش آمد را به استاد خود ابوحفص حدادگوشزد كرد و بموجب پاسخ و دستور او ماءموريت پيدا نمود از نيشابور بطرف رىحركت كند و چندى افتخار مصاحبت با استاد بزرگ شيخ يوسف را درك كند. على بن ابى حمزه ميگويد: دوستى داشتم كه در ديوان بنى اميه منشى بود. روزى بمنگفت از امام صادق (ع ) استجازه كن ، تا بمحضر مباركش شرفياب شوم . اجازه گرفتم ،در موعد مقرر حضور امام آمد سلام كرد و نشست سپس گفت من در ديوان بنى اميه عضويتداشتم ، در حكومت آنان اموال بسيارى گرد آوردم و در اين كار از مقررات اسلام ديدهفروبستم و بى پروا هر مال غير مشروعى را طلب ميكردم . امام عليه السلام فرمود: اگربنى اميه در اداره امور خود كسانى را در خدمت خويش نمى يافتند حقوقاهل بيت رسول اكرم را پايمال نمى نمودند. در يكى از جنگها لشكريان اسلام قلعه اى را محاصره كردند تا با نيروى نظامى آنرابگشايند و بر دشمن پيروز شوند، قلعه بسيار محكم بود و ايام محاصره بدرازا كشيد.با آنكه سربازان مسلمين در طول اين مدت ، مجاهده بسيار كردند و رنج فراوان ديدند ولىبه فتح قلعه موفق نشدند. روحيه سربازان رفته رفته ضعيف و ضعيفتر ميشد وتصميمشان بسستى ميگرائيد، فرمانده لشكر كه در شرائط موجود، پيروزى سربازانخود را بعيد ميدانست بخدا متوجه شد و به پناه او رفت . چند روزى روزه گرفت ، از صميمقلب درباره سپاهيان اسلام دعا كرد، و از خداوند غلبه آنان را درخواست نمود. دعاىفرمانده ، مقبول درگاه الهى واقع شد و خليى زود به اجابت رسيد. روزى در نقطه اىنشسته بود مشاهده كرد، سگ سياهى در لشكرگاه مى دويد. توجه فرمانده به آن حيوانجلب شد و در خصوصياتش دقت كرد، چند ساعت بعد ديد همان سگ بالاى ديوار قلعه است ،دانست كه قلعه راهى بخارج دارد و اين سگ براى آنكه طعمه اى به دست آورد از آن راهبعسكرگاه ميآيد و دوباره برميگردد. محرمانه به افرادى ماءموريت داد جستجو كنند و آنراه را بيابند اما موفق نشدند. دستور داد انبانى را با روغن چرب كنند كه براى سگ طعمهمطبوعى باشد، مقدارى ارزن در آن بريزند و جدار انبان را سوراخ سوراخ كنند بطوريكهوقتى سگ آنرا با خود ميبرد با حركت حيوان تدريجا ارزنها بزمين بريزد. طبق دستور،عمل كردند، انبان را در عسكرگاه انداختند فرداى آنروز سگ از قلعه بيرون آمد، درجستجوى غذا به انبان رسيد آنرا بدندان گرفت ، راهى حصار شد، و دانه هاى ارزن كمكم روى زمين ميريخت ، ساعتى بعد ماءمورين ، با علامت ارزن خط سير سگ رادنبال كردند، در پايان به نقب بزرگى رسيدند كه ميشد به آسانى از اين راه بهداخل قلعه رفت . بدستور فرمانده ، سربازان مسلمين در ساعت مقرر از آن راه زيرزمينىعبور نمودند و وارد قلعه شدند، دشمن ناچار تسليم گرديد و جنگ با فتح و پيروزىمسلمانان پايان يافت .(32) محمد بن ابى عمير از پرورش يافتگان مكتب اهل بيت عليهم السلام و از روات مورد وثوق واعتماد است . او مدتى بشغل بزازى اشتغال داشت و داراى تمكن مالى بود ولى بر اثرپيش آمدهائى اموالش از دست رفت و به فقر و بى چيزى مبتلا گرديد. از مردى ده هزاردرهم طلب داشت . مديون براى آنكه بدهى خود را بپردازد خانه مسكونى خويش را به دههزار درهم فروخت و با پول آن روانه خانه ابن ابى عمير شد. در را كوبيد، ابن ابىعمير از منزل بيرون آمد. مديون ، پولها را تسليم وى نمود و گفت اين مبلغى است كه ازشما به ذمه من است . پرسيد اين پول را چگونه بدست آوردى ؟ آيا از كسى ارث برده اى؟ گفت نه ، آيا شخصى بتو بخشيده است ؟ جواب داد نه ، آيا متاعى داشتى كه فروخته اى؟ باز هم پاسخ نفى داد و گفت خانه مسكونيم را براى اداء دين خود فروخته ام و پولشرا براى شما آورده ام . ابن ابى عمير گفت : ذريح محاربى از امام صادق عليه السلامحديث كرده كه فرموده است : شخصى نزد عمر بن عبدالعزيز آمد و در خلال سخنان از مردى نام برد، او را به بدى يادكرد و عيبى از وى بزبان آورد. عمر بن عبدالعزيز گفت اگر مايلى پيرامون سخنتبررسى و تحقيق ميكنم . معاويه بن ابى سفيان از بنى اميه بود و عقيل از بنى هاشم .آل هاشم سادات قريش بودند و همواره مورد تكريم و احترام .آل اميه در مقابل بنى هاشم احساس حقارت ميكردند، از بزرگوارى و شرافتشان رنجميبردند، نسبت به آنان كينه داشتند و در هر فرصتى دشمنى خود رااعمال مينمودند. در اعلام الورى از محمد بن اسماعيل و او نيز از محمد بنفضيل نقل كرده كه اختلاف نمودند رواة اصحاب ما در مسح دو پا كه آيا از سر انگشتان تاساق پا است يا از ساق پا تا سرانگشتان است على بن يقطين نامه اى بموسى بن جعفرعليه السلام نوشت كه يا ابن رسول الله اصحاب ما در مسح پا اختلاف دارند اگر بخطشريف خود چيزى بنويسيد تا بر آن عمل كنيم بسيار خوبست . صدوق از حضرت عسكرى عليه السلام و ايشان ازرسول اكرم (ص ) نقل كردند كه آنجناب فرمود مؤ منين هميشه از عاقبت خود در ترسند ويقين ندارند كه مشمول رضايت خدا واقع ميشوند يا نه تا موقع مرگ مؤ من وقتى كه ملكالموت را ديد در آن شدت درد بسيار متاءثر است كه اكنون از خانواده واموال خود جدا ميشود با اينكه بآرزوهايش نرسيده ملك الموت باو ميگويد آيا هيچ عاقلىبراى مال و ثروتيكه فايده ندارد غصه مى خورد با اينكه خداوند بجاى آن چندين هزاربرابر باو داده است ميگويد نه ملك الموت اشاره ميكند بطرف بالا نگاه كن : مى بيندقصرهاى بهشت و درجات آنرا كه از حدود آرزوهم خارج است باو مى گويد اينجامنزل تو است و اينها را خداوند بتو عنايت كرده و افراد صالح از خانواده ات با تو درهمينجا ساكن ميشوند آيا راضى هستى در عوض ثروت ومال دنيا اين مقام را بتو بدهند؟ در زمان حكومت عضدالدوله ديلمى مردى ببغداد آمد و با خود گردنبند جواهرى داشت كهقيمتش هزار دينار بود. آنرا براى فروش عرضه كرد اما خريدارى پيدا نشد. چون عازمحج بيت الله بود تصميم گرفت گردنبند را نزد شخص متدين و مورد اعتمادى امانتبگذارد و در مراجعت از وى بگيرد. نزد عطارى رفت كه عموم مردم او را باايمان مى شناختندو به پاكى و نيكيش ياد ميكردند. گردنبند را به وى سپرد و خود بعزم مكه حركت كرد.پس از مراجعت نزد عطار آمد، سلام كرد، و خواست هديه اى را كه در سفر حج برايش خريدهبود تقديم نمايد. ولى عطار او را ناآشنا تلقى كرد و گفت شما كيستى ؟ از كجا آمده اى ؟چكار دارى ؟ پاسخ داد من صاحب گردنبندم . عطار كه خود را درمقابل اظهارات او بيگانه نشان ميداد چند جمله موهن و تمسخرآميز به وى گفت و دست بسينهاش زد و از دكان بيرونش انداخت . امانت گذار با ناراحتى فرياد زد، رهگذرها گردش جمعشدند، همه از عطار پشتيبانى كردند و به او گفتند واى بر تو كه اين شخص پاك ودرستكار را تكذيب ميكنى . بيچاره با حالت بهت و تحير دكان عطار را ترك گفت وروزهاى بعد چندين بار مراجعه كرد و هر بار جز ضرب و شتم چيزى عايدش نشد. سيد نعمة الله جزايرى دانشمند جليل شاگرد مولى مقدس اردبيلى ميگويد درسال قحط مولى آنچه خوراكى از گندم و غيره داشت با فقرا تقسيم ميكرد و از براىخانواده خود نيز يك سهم مانند هر يك از فقرا باقى ميگذاشت ، تا اينكه در يكى از روزهازوجه اش آشفته شد و بر اينكار مولى اعتراض نمود كه شما رعايت بچه هاى خود رانميكنيد تا بمردم محتاج نشوند و هرچه داريد با فقرا تقسيم مينمائيد. چادرنشينى مسلمان بشهر آمد داخل مسجد شد، ديد مردى با خشوع نماز ميگذارد. توجهش بهوى معطوف گرديد. پس از نماز به او گفت چه خوب نماز ميخواندى ، جواب داد علاوه برنماز، روزه هم دارم و اجر نمازگزار صائم دو برابر نمازگزار غير صائم است . مرداعرابى كه مجذوب او شده بود گفت در شهر كارى دارم كه بايد آنرا انجام دهم ، بر منمنت بگذار و قبول كن كه شترم را نزد شما بگذارم تا بروم و برگردم . او پذيرفت وچادرنشين با اطمينان خاطر شتر را به وى سپرد و از پى كار خود رفت . نمازگزاررياكار با دور شدن اعرابى بر شتر نشست و با سرعت آنمحل را ترك گفت . پس از ساعتى مرد چادرنشين برگشت ولى نه از نمازگزار اثرى ديدو نه از شتر. در اطراف و نواحى مسجد جستجو كرد، نتيجه اى نگرفت . بيچاره سختناراحت و متاءثر گرديد و يك شعر گفت كه مفادش اين بود: نمازش بشگفتم آورد و روزهاش مجذوبم ساخت ، اما نمازگزار روزه دار ناقه جوانم را با سرعت راند و برد.(43) مردى از شيعيان خدمت حضرت صادق عليه السلام آمد و شكايت از فقر و تنگدستى نمودحضرت فرمود (انت من شيعتنا و تدعى الفقر و شيعتنا كلهم اغنياء) تو از دوستان مائى واظهار فقر و تنگدستى ميكنى با اينكه تمام شيعيان ما بى نياز و غنى هستند. آنگاه فرمودترا تجارت پرفايده ايست كه بى نيازت كرده عرضكرد آن تجارت چيست ؟ منصور دوانيقى خالد برمكى را از كارهاى ديوان بركنار نمود، ابوايوب را بجاى وىگمارد و خالد را بولايت فارس ماءموريت داد و دوسال خدمتش در آنجا بطول انجاميد.ابوايوب كه از مراتبفضل و دانش خالد آگاهى داشت همواره نگران بود از اينكه مبادا منصور دوباره امر ديوان رابخالد محول كند و او را از اين منصب بزرگ معزول نمايد. براى حفظ مقام و قدرت خودبفكر افتاد عليه خالد دسيسه كند، او را از نظر خليفه بيندازد، و از هر راهى كه ممكن استبه شخصيت وى آسيب برساند. در ايامى كه مسلم بن عقيل به نمايندگى حضرت حسين بن على عليهما السلام در كوفهبود و بنام آنحضرت از مردم بيعت ميگرفت عبيدالله بن زياد، بسمت استاندار، از طرفيزيد وارد آن شهر شد و فعاليت خود را براى درهم كوبيدن نهضت شيعيان آغاز نمود. مسلمبن عقيل روى مصلحت انديشى خانه مختار را كه مركز علنى فعاليتش بود ترك گفت وپنهانى در منزل هانى بن عروه مستقر گرديد و بخواص شعيان خاطر نشان ساخت كه اينمحل را مكتوم نگاهدارند و آمد و رفتشان در آنجا دور از چشم مردم باشد.
|