بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب عاقبت بخیران عالم جلد 1, على محمد عبداللهى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALAM0001 -
     ALAM0002 -
     ALAM0003 -
     ALAM0004 -
     ALAM0005 -
     ALAM0006 -
     ALAM0007 -
     ALAM0008 -
     ALAM0009 -
     ALAM0010 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

نمك خوردن و نمكدان شكستن  

او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقتتشكيل داده بودند. روزى باهم نشسته بودند و گپ مى زدند. در حين صحبتهاشان گفتند:چرا ما هميشه با فقرا و آدمهايى معمولى سر و كار داريم و قوت لا يموت آنها را ازچنگشان بيرون مى آوريم ، بيايد اين بار خود را به خزانه سلطان بزنيم كه تا آخرعمر برايمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم كار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممكنرا بررسى كردند، اين كار مدتى فكر و ذكر آنها رامشغول كرده بود، تا سرانجام بهترين راه ممكن را پيدا كردند و خود را به خزانهرسانيدند. خزانه مملو از پول و جواهرات قيمتى و...بود. آنها تا مى توانستند از انواع واقسام طلا جات و عتيقه جات در كوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در اين هنگام چشم سركرده باند به شى ء درخشنده و سفيدى افتاد، گمان كرد گوهر شب چراغ است ، نزديكشرفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمك است ، بسيار ناراحت وعصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پيشانى زد بطورى كه رفقايش متوجهاو شدند و خيال كردند اتفاقى پيش آمد يا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خيلى زودخودشان را به او رسانيدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او كه آثار خشمو ناراحتى در چهره اش پيدا بود گفت : افسوس كه تمام زحمتهاى چندين روزه ما به هدررفت و ما نمك گير سلطان شديم ، من ندانسته نمكش را چشيدم ، ديگر نمى شودمال و دارايى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است كه ما نمك كسى رابخوريم و نمكدان او را هم بشكنيم و...
آنها در آن دل سكوت سهمگين شب ، بدون اين كه كسى بويى ببرد دست خالى به خانههاشان باز گشتند. صبح كه شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجهشدند كه شب خبرهايى بوده است ، سراسيمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانيدند،ديدند سر جايشان نيستند، اما در آنجا بسته هايى به چشم مى خورد، آنها را كه بازكردند ديدند جواهرات در ميان بسته ها مى باشد، بررسى دقيق كه كردند ديدند كه دزدخزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى كرد و...
بالآخره خبر به سلطان رسيد و خود او آمد و از نزديك صحنه را مشاهده كرد، آنقدر اين كاربرايش عجيب و شگفت آور بود كه انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب !اين چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنكه مى توانسته همه چيز را ببرد ولىچيزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور كه شده بايد ريشه يابى كنمو ته و توى قضيه را در آورم . در همان روز اعلام كرد: هر كس شب گذشته به خزانه آمدهدر امان است او مى تواند نزد من بيايد، من بسيار مايلم از نزديك او را ببينم و بشناسم .
اين اعلاميه سلطان به گوش سركرده دزدها رسيد، دوستانش را جمع كرد و به آنها گفت :سلطان به ما امان داده است ، برويم پيش او تا ببينيم چه مى گويد. آنها نزد سلطان آمدهو خود را معرفى كردند، سلطان كه باور نمى كرد دوباره با تعجب پرسيد: اين كار توبوده ؟ گفت : آرى . سلطان پرسيد: چرا آمدى دزدى و با اين كه مى توانستى همه چيز راببرى ولى چيزى را نبردى ؟ گفت : چون نمك شما را چشيدم و نمك گير شدم و بعد جريانرا مفصل براى سلطان گفت . سلطان به قدرى عاشق و شيفته كرم و بزرگوارى او شد كهگفت : حيف است جاى انسان نمك شناسى مثل تو، جاى ديگرى باشد، تو بايد در دستگاهحكومت من كار مهمى را بر عهده بگيرى ، و حكم خزانه دارى را براى او صادر كرد. آرى اويعقوب ليث بود و چند سالى حكمرانى كرد و سلسله صفاريان را تاءسيس نمود.(59)


آيا زيبا را از زشت و زشت را از زيبا تشخيص ‍ داد؟ 

طفيل بن عمرو دوسى ، مردى بزرگوار، شاعر، سخن ساز،عاقل و خردمند بود، او وقتى وارد مكه شد گروهى از قريش از ترس اين كه مبادا، اينشخصيت با پيامبر تماس بگيرد، فورا سراغ او رفتند و بدگويى را درباره پيامبرآغاز كردند و سخنان سابق را تكرار نمودند و يادآور شدند كه آئين اين مرد وحدت ما رابه هم زده ، سنگ تفرقه در ميان ما افكنده و قرآن او جز سحر و جادو نيست كه ميان پدر وپسر، برادر، و شوهر و همسر و...جدايى مى افكند و ما از آن مى ترسيم كه به تو وقبيله ات همان آسيبى برسد كه بر ما رسيده است ، مبادا با او سخن بگويى و يا از اوچيزى بشنوى .
طفيل مى گويد: به خدا قسم تبليغات قريش سبب شد كه تصميم گرفتم از پيامبر چيزىنشنوم و با او سخن نگويم ، حتى وقتى وارد مسجدالحرام شدم تا كعبه را طواف كنم ،پنبه اى در گوش خود فرو بردم كه مبادا بدون اختيار سخنان او وارد گوشم گردد، ولىناخواسته چشمم به رسول خدا افتاد كه در كنار كعبه ايستاده و نماز مى خواند، بدوناختيار نزدش ايستادم و خدا خواست جملاتى را كه بسيار زيبا و پر جاذبه بود از اوبشنوم . با خود گفتم ، واى بر من ، من مردى خردمند و شاعر و سخن سازم ، من كسى نيستمكه زيبا را از زشت و زشت را از زيبا تشخيص ندهم ، چه بهتر به سخنان او گوش فرادهم ، اگر آنها را مفيد و سودمند ديدم به كار بندم و در غير اين صورت ترك كنم . از اينجهت مقدارى توقف كردم تا پيامبر به سوى خانه خود رفت ، من نيز بهدنبال او رفتم ، وقتى او وارد خانه خود شد من نيز بر او وارد شدم و در حضورش نشستم ،آنگاه سرگذشت خود را بازگو كردم و افزودم : من آنچنان تحت تاءثير تبليغات آنهاقرار گرفته بودم كه هنگام ورود به مسجد در گوش ‍ خود پنبه فرو كردم تا مباداسخنان شما را بشنوم ولى خدا خواست كه سخنانى چند از شما به گوشم برسد و آنهارا مفيد و زيبا تشخيص دهم ، اكنون درخواست مى كنم كه حقيقت آئين خود را بر من عرضهبدارى ، آنگاه رسول گرامى ، اسلام را بر او عرضه داشت و آياتى چند از قرآن مجيد رابراى او تلاوت كرد.
طفيل دوسى مى گويد: به خدا سوگند سخنى به آن زيبايى و للّهللّه آئينى به آن استوارى نه ديده و نه شنيده بودم ، شهادتين را بر زبانجارى كردم و به رسول گرامى عرض كردم من در ميان قبيله خود قدرتمند و صاحب نفوذم ،به سوى آنان باز مى گردم و آنها را به اسلام دعوت مى كنم ، از خدا بخواه مرا در اينكار يارى كند.
طفيل به سوى قوم خود بازگشت و در ميان آنان به تبليغمشغول گرديد. در جنگ خيبر كه رسول گرامى دژهاى فساد را در هم كوبيده بود، او باهشتاد خانواده از دوس حضوررسول خدا رسيد، پيامبر به خاطر زحمتهاى توانفرساى اين مرد، سهمى از غنايم را به اوبخشيد. تا اين كه پس ‍ از درگذشت پيامبر در عصر خلفا، در جنگ يمامه شربت شهادت نوشيد.(60)


هنوز از شراب سير نشده ام  

اعشى يكى از شاعران زبردست دوران جاهليت است كه اشعارشنقل مجالس بزم قريش بود.
وى در پايان عمر، كه پيرى بر او غلبه كرده بود، شمه اى از آيين توحيد و تعاليمعالى اسلام به گوشش رسيد. او در نقطه اى دور از مكه زندگى مى كرد و هنوز آوازهنبوت پيامبر در آن نقاط خوب منتشر نشده بود، ولى آنچه كه از تعاليم اسلام بطوراجمال شنيده بود، طوفانى در كانون وجود او پديد آورده بود. به اين خاطر، قصيده اىسراپا نغز در مدح پيامبر ساخت و ارمغانى بهتر از آن نديد كه اين اشعار را در محضرپيامبر گرامى اسلام بخواند. با اين كه شعر او ابياتى چند بيش نيست ولى در عينحال ، از بهترين و فصيح ترين اشعارى است كه در آن زمان درباره پيامبر (ص ) سرودهشده است .
هنوز اعشى درك فيض محضر پيامبر نكرده بود كه جاسوسان قريشبا او تماس گرفتند و از مقصد او آگاه شدند. آنان بخوبى مى دانستند كه اعشى مردىشهوت ران است و به زن و شرب علاقه مفرطى دارد، فورا از نقطه ضعف او سوء استفادهكرده .
گفتند: اى ابا بصير! آئين محمد با روحيات و وضع اخلاقى تو سازگار نيست . گفت :چطور؟ گفتند: او زنا را حرام ميداند. وى در پاسخ گفت ، مرا حاجتى در اين كار نيست ، و اينمطلب نمى تواند مانع از گرايش من بشود.گفتند: او شراب را هم تحريم كرده است .اعشى از شنيدن اين حرف كمى ناراحت شد و گفت : من هنوز از شراب سير نشده ام
اكنون بر مى گردم و مدت يك سال تا به سر حد سير شدن مى خورم وسال ديگر مى آيم ، دست بيعت به او ميدهم .
او برگشت ، ولى اجل مهلتش نداد و در همان سال چهره در نقاب خاك كشيد.(61)


حنظله غسيل الملائكه  

وقتى نداى جهاد را شنيد متحير شد، چه كند؟ از اين جهت از پيامبر اجازه گرفت كه يك شبدر مدينه توقف كند و آنگاه بامدادان خود را به مسلمانان برساند، پيامبر موافقت كرد. اوحنظله فرزند ابى عامر، جوانى بود كه بيست و چند بهار از عمرش گذشته بود. او بهراستى مصداق آيه : يخرج الحى من الميت (62) بود؛ زيرا وىفرزند ابو عامر دشمن پيامبر بود و پدر او در نبرد احد در ارتش قريش شركت داشت ويكى از عناصر بدخواهى بود كه قريش را در نبرد با پيامبر تحريك كرد و در دشمنىبا اسلام هيچگاه كوتاهى نكرد. مع الوصف فرزند او حنظله جوان پاك بازى بود كه رگو پوستش مملو از عشق و علاقه به اسلام و پيامبر بود، عواطف فرزندى ، او را از شركتدر جنگ بر ضد پدر منصرف نساخت .
شب عروسى او مصادف با حركت مسلمانان به سرزمين احد بود، وقتى نداى جهاد را شنيدمتحير شد چه كند، چاره نديد جز اين كه از پيامبر اجازه بگيرد كه يك شب در مدينه توقفكند و بامدادان خود را به مسلمانان برساند، پيامبر با درخواست او موافقت كرد. وى پس ازانجام مراسم عروسى ، پيش از آنكه غسل كند آهنگ عزيمت به ميدان جنگ كرد. هنگام خروج ازخانه ديدگان نو عروس او غرق در اشك گشت و دست در گردن شوهر خود افكند ودرخواست كرد كه لحظاتى صبر كند. آنگاه افرادى را به شهادت طلبيد تا همگى ازحنظله بشنوند كه حنظله و او با يكديگر زن و شوهر شده اند. وقتى كه حنظله رفت عروسرو به گواهان كرد و گفت :
ديشب در خواب ديدم كه آسمان شكافت ؛ و شوهرمداخل آن گرديد، سپس شكاف به هم آمد. من از اين رويا احساس مى كنم كه روان شوهرم بهسوى جهان بالا خواهد رفت و شربت شهادت را خواهد نوشيد .
حنظله يكسره به احد آمد. چشم او به ابوسفيان افتاد كه در ميان دو سپاهمشغول گردش و حركت بود، او در يك حمله ، شمشيرش را متوجه او ساخت ، اتفاقا شمشيربر پشت ابوسفيان فرود آمد و نقش زمين گرديد. در اين موقع بود كه يك سرباز قريشبنام ليثى به كمك ابوسفيان شتافت و او را از چنگ حنظله رها ساختو سپس نيزه دارى از قريش به حنظله حمله كرد و آن را در بدن او فرو برد. حنظله بهتعقيب او پرداخت و با شمشيرى كه در دست داشت وى را از پاى درآورد و سپس ‍ خود به زمينافتاد و شهد شيرين شهادت را چشيد.
رسول گرامى فرمود:
مى ديدم فرشتگان بدن حنظله را غسل مى دادند و به اين خاطر او لقب غسيل الملائكه به خود گرفت .
ابوسفيان مى گفت :
اگر چه در جنگ بدر مسلمانان فرزندم حنظله را كشتند، در عوض ما نيز در جنگ احد حنظلهآنها را كشتيم .
اين عروس و داماد از نمونه هاى تاريخ مى باشند؛ زيرا آنان جانباز راه حق بودند ولىپدران آنها از دشمنان سرسخت اسلام به شمار مى رفتند. پدر عروس عبدالله بن ابىسلول رئيس منافقان مدينه بود و داماد او فرزند ابى عامر، راهب دوران جاهليت بود كه پساز اسلام ، به مشركان مكه پيوست و هرقل را براى كوبيدن حكومت جوان اسلام دعوت نمود.(63)


حكم نادرشاه  

وقتى نادرشاه به حكومت رسيد، عراق در دست حكومت عثمانى بود.نادرشاه سپاهى تهيه نمود و به عراق حمله كرد و آن را از چنگ عثمانى ها بيرون آورد.آنگاه تصميم گرفت براى زيارت على (ع ) به نجف برود.
وقتى مى خواست وارد حرم شود، كورى را ديد كه در صحن حرم نشسته و گدايى مى كند.به او گفت : چند سال است در اين جا هستى ؟ كور گفت : بيستسال . نادر گفت : بيست سال است در اين جا هستى و هنوز بينايى چشمانت را از اميرالمؤمنيننگرفته اى ؟ من به حرم مى روم و بر مى گردم ، اگر هنوز بينايى ات را نگرفتهباشى تو را مى كشم . شاه به حرم رفت و گدا از ترس او، شروع به دعا و ناله وزارى كرد و از على (ع ) درخواست كرد چشمانش را به او باز دهد.
وقتى نادرشاه از حرم بيرون آمد، ديد كه مرد، بينايى اش را به بركتتوسل به على (ع ) به دست آورده است .(64)


دوستى على - عليه السلام - 

رسول خدا - ص - فرمود: اگر تمام مردم دوستدار على بن ابى طالب مى شدند،خداوند جهنم را خلق نمى فرمود.
روزى آن جناب با عده اى از مسلمانان بيرون مسجد نشسته بودند. در اين هنگام چهار نفرزنگى (سياهپوست ) تابوتى را به سمت گورستان مى بردند، پيامبر به آنها فرمود:كه جنازه را بياورند، چون جنازه را آوردند، حضرت روى او را گشود و فرمود: اى على ،اين شخص رباح غلام سياهپوست بنى نجاراست . على (ع ) با ديدن او فرمود: هر وقت اين غلام مرا مى ديد، شاد مى شد و مى گفت : منتو را دوست دارم .
وقتى رسول خدا اين سخن را شنيد، برخاست و دستور داد كه جنازه راغسل دهند، سپس لباس خود را به عنوان كفن بر تن مرده نمود و براى تشييع جنازه وى بهراه افتاد. در بين راه صداى عجيبى از آسمانها بلند شد، پيامبر فرمود: اين صداىنزول هفتاد هزار فرشته است كه براى تشييع جنازه اين غلام سياه آمدند. سپس خود حضرتدر قبر فرو رفت و صورت غلام را بر خاك نهاد و سنگ لحد را چيد و در پايان فرمود: ياعلى ! نعمتهاى بهشتى كه بر اين غلام مى رسد، همه به خاطر محبت و دوست داشتن تو است. (65)


در هر سرزمينى قبرى خواهد بود 

يحيى بن هرثمه گويد: روزى متوكل مرا احضار كرد و گفت : سيصد نفر انتخاب كن و باآنها به مدينه برو، و على بن محمد بن رضا (امام هادى امام دهم ) را با احترام وتجليل كامل ، نزد من بياور. من افرادى را انتخاب كرده و حركت كردم . يكى از همراهان منشخص شيعه مذهبى بود كه با يكى از همراهانم كه شيعه نبود، در بين راه به مباحثهمشغول بود. من كه شيعه نبودم از مناظره آنهاخوشحال بودم ؛ زيرا موجب سرگرمى من و احساس ‍ طولانى نبودن مسيرى كه در پيشداشتيم ، بود.
وقتى كه به وسط راه رسيديم آن شخص غير شيعه گفت : شما شيعيان مى گوييد كهعلى بن ابى طالب (ع ) فرموده : در همه سرزمينها يا قبرى وجود دارد و يا بعدا قبرى درآنجا پديدار خواهد شد. آيا اين حرف درست است ؟ مرد شيعه گفت : آرى ، امام ما چنين فرمودهاست . او گفت : در اين بيابان خشك و سوزان كسى وجود ندارد تا بميرد و قبرش در اينجاقرار گيرد! همه ما به خنده افتاديم و تا ساعتى آن مرد شيعه را مسخره مى كرديم و مىخنديديم .
سرانجام به مدينه رسيديم و خدمت امام هادى (ع ) رفتيم و نامهمتوكل را براى او خوانديم . حضرت فرمود: مانعى ندارد، فعلا استراحت كنيد و فردابياييد. فردا نزد آن حضرت رفتيم ، ديديم خياطى آنجا حاضر است و لباس ‍ پشمىزمستانى براى آن حضرت فراهم مى كند! حضرت به او فرمود: براى من و غلامان وخدمتكارانم از اين لباس تهيه كن و چون فقط امروز را فرصت دارى ، چند خياط ديگر همكمك بگير تا اين لباسهاى گرم فردا آماده شود! بعد رو به من كرد فرمود: شما برويدكارهايتان را انجام دهيد و فردا در همين ساعت بياييد تا حركت كنيم .
من از پيش او خارج شدم و با خود گفتم : ما در گرماى تابستان به سر مى بريم و اينشخص دستور مى دهد برايش لباس گرم فراهم كنند، شايد تاكنون مسافرت نكرده ،خيال مى كند در هر سفرى بايد اين گونه لباسها را به همراه داشته باشد و تعجبكردم از شيعيان كه چگونه چنين شخصى را امام خود مى دانند! روز بعد نزد او رفتم و ديدمبراى خود و همراهانش پالتو و پوستين و لباس گرم برداشته و آماده حركت است ! منبيشتر تعجب كردم و با خود گفتم : آيا او گمان مى كند كه در وسط تابستان ، زمستانبه سراغ ما مى آيد؟
حركت را آغاز كرده ، از شهر خارج شديم تا به همان محلى رسيديم كه بين مرد شيعه ومرد غير شيعه بحث شديد در مورد قبرها در گرفته بود. ناگهان ابرى متراكم در آسمانپيدا شد. رعد و برق آغاز گرديد و سرماى شديدى پديد آمد. آن حضرت و همراهانشلباسهاى گرم و پالتوها و پوستين ها را به تن كردند، دستور داد لباده اى به من وپوستينى به آن مرد شيعه كه از همراهان من بود دادند و ما آنها را پوشيديم . مدتىگذشت ، آنگاه سرما مرتفع شد گرماى سابق پديدار گشت ، در حالى كه حدود هشتاد نفراز همراهان من در اثر سرما جان باختند.
حضرت هادى (ع ) به من فرمود: اى يحيى ! به كمك باقيمانده يارانت ، آنها را كه مرده انددفن كنيم و بدان كه اين گونه است كه در هر سرزمين قبرى خواهد بود. من خود را از اسببه زير انداخته و بسوى او دويدم ، پايش را بوسيدم و شهادت به توحيد و نبوتپيامبر - ص - و امامت آن حضرت دادم و شيعه شدم و تا لحظه شهادت آن حضرت از ملتزمينركاب او بودم . (66)


رضايت مادر علقمه  

در زمان پيامبر - ص - جوانى بود او را علقمه مى گفتند، او بيمار شد، چون به دم مرگرسيد رسول خدا - ص - به مسلمانان از جمله عمار فرمود:
برويد و كلمه شهادتين را به وى تلقين كنيد. آنها رفتند و هر چه كردند نتوانستبگويد، حضرت را خبر كردند، فرمود:
مادر او را بياوريد، چون مادرش حاضر شد،
پيامبر - ص - فرمود: ميان تو و علقمه چگونه است ؟
عرض كرد: يا رسول الله ! از وى رنجيده ام .
حضرت رو به اصحاب نمود و فرمود: زبان علقمه از خشم مادرش در بند است اگر بىشهادت از دنيا برود.
آنگاه حضرت به بلال فرمود: برو و هيزم و هيمه بسيار بياور تا علقمه را بسوزانيم !
پيرزن فرياد برآورد كه يا رسولالله تا به اين حد راضى نيستم ، هر چند از وى رنجيده ام ، آخر او پاره تن من است .
حضرت فرمود: به آن خدايى كه مرا به راستى به سوى خلق فرستاد، اگر تو از وىراضى نشوى نماز و روزه و طاعات او قبول درگه حق تعالى واقع نمى شود و او را بهآتش مى سوزانند، آن زن عرض كرد يا رسول الله گواه باش كه از او راضى شدم و اورا حلال كردم .
حضرت به بلال فرمود: ببين حال علقمه چطوراست ،بلال چون به در خانه رسيد آواز علقمه را شنيد كه شهادتين مى گفت و وفاتنمود.(67)


خدايا مرا ديگر به اين خانه بر مگردان  

يك پايش لنگ بود، و به حكم قانون اسلام جهاد از او برداشته شده بود (ليس علىالاءعرج حرج ). جنگ احد كه پيش آمد، پسرهايش سلاح پوشيدند، گفت : من هم بايد به جنگبيايم و شهيد شوم ، پسرها مانع شده ، گفتند: پدر! ما مى رويم تو در خانه بمان .پيرمرد قبول نكرد، فرزندان رفتند تا سرانفاميل را جمع كرده ، مانع از شركت پدر در جنگ شوند، هر چه گفتند او گوش نكرد.گفتند: ما نمى گذاريم تو بروى .
آن پير سعادتمند، عمرو بن جموح بود. خدمت پيامبر اكرم - ص - آمدو گفت :
يا رسول الله ! اين چه وضعى است ؟ چرا بچه هاى من از آمدن من به جبهه مانعند و چرانمى گذارند من شهيد شوم ؟ اگر شهادت خوب است ، براى من هم خوب است ، من هم مىخواهم در راه خدا شهيد شوم .
رسول اكرم - ص - فرمود: مانعش نشويد، خوشحال شد. مسلح و آماده جهاد گشت ، وقتى كهبه ميدان جنگ آمد، يكى از پسرهايش چون مى ديد پدر ناتوان است و نمى تواند خوب كرو فر كند مراقب او بود، ولى پدر بى پروا خودش را به قلب لشكر مى زد تا بالاءخرهشهيد شد، يكى از پسرهايش هم شهيد شد.
احد نزديك مدينه است ، مسلمين در احد وضع ناهنجارى پيدا كردند، خبر به مدينه رسيد كهمسلمين شكست خورده اند، زن و مرد مدينه بيرون دويدند، از جمله آنها زن همين عمروبن جموح بود. اين زن رفت جنازه هاى شوهر، پسر و برادرش را پيدا كرد،هر سه جنازه را بر شترى كه داشتند و اتفاقا شتر قوى هيكلى هم بود بار كرد و آورد كهدر بقيع دفن كند. ولى متوجه شد كه اين حيوان با ناراحتى به طرف مدينه مى آيد. مهارشتر را به زحمت مى كشيد، قدم قدم ، يكپا يكپا مى آمد، در اين بين زنهاى ديگر، و از آنجمله عايشه همسر پيامبر به طرف احد مى آمدند.
عايشه پرسيد از كجا مى آيى ؟ گفت : از احد. گفت : بار شترت چيست ؟ آن زن باخونسردى كامل جواب داد: جنازه شوهرم و جنازه يكى از پسرهايم و جنازه برادرم است كهآنها را به مدينه مى برم تا در بقيع دفن كنم . عايشه سؤال كرد: سرانجام جنگ چه شد؟ گفت : الحمدلله به خير گذشت ، جان مقدس پيامبر سلامتاست و خداوند شر كفار را كوتاه كرد و آنها را در حالى كه آكنده از خشم بودندبرگرداند و چون جان مقدس پيامبر سالم است همه حوادث هيچ است .
و ادامه داد: داستان اين شتر من عجيب است ، مثل اين كهميل ندارد به مدينه بيايد، به طرف مدينه كه مى كشم نمى آيد، به زحمت و قدم قدمحركت مى كند ولى به طرف احد كه مى خواهم بروم به سرعت و آسانى حركت مى كند، درحالى كه بايد رو به آخورش تندتر بيايد، برعكس رو به احد كه دامنه كوه است ،تندتر مى رود. عايشه گفت : پس بهتر است باهم برويم حضوررسول اكرم .
وقتى كه در احد حضور رسول اكرم - ص - رسيدند، عرض كرد يارسول الله ! داستان عجيبى دارم ، اين حيوان را رو به طرف مدينه كه مى كشم به زحمتمى آيد، اما به طرف احد آسان مى آيد! فرمود: آيا شوهر تو وقتى كه از خانه بيرون آمدحرفى هم زد؟ گفت : يا رسول الله ! دستها را به دعا برداشت و گفت :
خدايا مرا ديگر به اين خانه بر مگردان !
فرمود: همين است ، دعاى شوهرت مستجاب شده ، دعا كرده كه خدا او را به خانه برنگرداند. بگذار بدن شوهرت همين جا باشد و با شهداى ديگر در احد دفن شود. همه شهدارا در احد دفن مى كنيم ، شوهرت را هم همينجا دفن مى كنيم . (68)


اسلام آوردن عميربن وهب  

اگر مقروض نبودم و ترس بى سرپرست شدنعيال و فرزندانم را نداشتم همين امروز به مدينه مى رفتم و انتقام همه قريش را مىگرفتم و... اين سخنان عمير بن وهب يكى از دشمنانسرسخت رسول خدا - ص - و مسلمانان و از مردان شرور و بى باكى كه تعداد سپاه اسلامو تجهيزات آنها را پيش از شروع جنگ بدر به قريش گفت . او پسرى داشت به نام للّهللّه وهب كه در جنگ بدر به دست مسلمانان اسير شد. پس از اين كه عمير ازجنگ بدر بازگشت و چند روزى از ورود او به مكه گذشت ، روزى با صفوان بن بنى اميهدر حجر اسماعيل نشسته بودند و بر كشتگان بدر تاءسف مى خوردند و به ياد آنها آهسرد از دل بر مى كشيدند.
صفوان گفت : اى عمير به خدا سوگند پس از كشته شدن آن عزيزان ديگر زندگى براىما ارزش و لذتى ندارد.
عمير گفت : آرى به خدا راست گفتى ، اگر من مقروض نبودم و ترس از بى سرپرستشدن عيال و فرزندانم را نداشتم ، همين امروز به مدينه مى رفتم و انتقام خود و همهقريش را از محمد مى گرفتم و او را مى كشتم ؛ زيرا پسر من در دست آنها اسير است و منبراى رفتن به مدينه بهانه خوبى دارم . صفوان گفت : قرضهايى كه دارى من پرداختمى كنم و عيال و فرزندانت را همانند زن و بچه خودم سرپرستى و اداره مى كنم ، ديگرچه مى خواهى ؟ عمير گفت : با اين وضع حاضرم ودنبال اين كار مى روم ولى به شرط آن كه غير از من و تو از اين جريان كسى آگاه نشود.به دنبال اين قرار و گفتگو عمير برخاست و به خانه آمد و شمشيرش را تيز كرده ولبه آن را زهر داد و آن را با خود برداشته به سوى مدينه راه افتاد.
جمعى از مسلمانان در مسجد مدينه نشسته بودند و از جريان جنگ بدر و نصرتى كه خداىتعالى نصيب مسلمين كرده بود صحبت مى كردند كه ناگاه يكى از آنها چشمش به عميربنوهب افتاد كه با شمشيرى حمائل كرده از شتر خود پياده شد. فورا نزدرسول خدا- ص - رفت و جريان را به او گفت .رسول خدا فرمود: تا او را نزدش بردند. رسول خدا به عمير فرمود: جلوتر بيا. عميرنزديك آمده و به رسم جاهليت گفت : صبح بخير!رسول خدا - ص - فرمود: اى عمير خدا تعارفى بهتر از تعارف تو به ما آموخت و آنسلام است كه تحيت اهل بهشت نيز مى باشد. عمير گفت : اى محمد! به خدا سوگند قبلا نيزاين تحيت را شنيده بودم . سپس رسول خدا - ص - به او فرمود: اى عمير! براى چه بهمدينه آمده اى ؟ گ فت : براى نجات اين اسيرى كه در دست شما گرفتار است ، اميدوارم درآزاديش با من به نيكى رفتار كنيد. رسول خدا(ص ) فرمود: پس چرا شمشير به گردنخود آويخته اى ؟ عمير گفت : روى اين شمشيرها سياه باد، مگر اين شمشيرها چه كارىبراى ما (در بدر) كرد. حضرت گفت : راست بگو براى چه آمده اى ؟ گفت : براى همين كهگفتم .
رسول خدا(ع ) فرمود: اكنون من مى گويم براى چه آمده اى ؟. تو و صفوان بن اميه درحجر اسماعيل باهم نشستيد و راجع به كشتگان بدر سخن گفتيد، تو گفتى اگر مقروضنبودم و ترس بى سرپرست شدن عائله ام را نداشتم هم اكنون مى رفتم و محمد را مىكشتم ، صفوان متعهد شد كه قرضت را ادا كند و عيالت را سرپرستى نمايد تا بدينشهر بيايى و مرا بكشى ولى بدان كه خداوند ميان من و توحائل است و مرا محافظت مى كند.
عمير كه سراپا گوش شده بود، سخنان رسول خدا را كه در عين حقيقت بود كلمه به كلمهشنيد، ضمير مرده و خوابيده اش ، زنده و بيدار شد و بدونتاءمل جلوتر رفته و گفت : گواهى مى دهم كه خدائى جز خداى تو نيست و تورسول خداى يكتا هستى و... تا اكنون خبرهايى كه تو از غيب و آسمان مى دادى تكذيب مىكرديم و اين كه اكنون خبر دادى جريانى بود كه جز من و صفوان كس ديگرى از آن اطلاعنداشت ، به خدا سوگند من به خوبى دانستم كه اين جريان را، فقط خدا به تو خبر دادهاست خداى را سپاسگزارم كه مرا به دين اسلام هدايت كرد و به اين راه كشانيد، سپس ‍شهادتين را بر زبان جارى كرد و مسلمان شد.
رسول خدا(ع ) رو به اصحاب كرد و فرمود: احكام دين را به اين برادرتان بياموزيد وقرآن را به او ياد دهيد، و اسيرش را آزاد كنيد.(69)


يا بگو نه تا به خانه ام بروم يا بگو آرى تا به خانه ات بيايم  

روزى صبح على (ع ) به فاطمه زهرا - س - فرمود: آيا چيزى در خانه هست تا بخوريم ؟فاطمه گفت : نه ، چيزى در خانه نيست ، دو روز است كه خوراكى زيادى نداشته ايم و دراين دو روز شما را بر خود و حسن و حسين مقدم داشته ام
و آنچه بوده براى شما آورده ام !
على (ع ) فرمود: چرا مرا از اين مساءله مطلع نكردى تا آذوقه اى تهيه كنم ؟ فاطمه - س -فرمود: من از خداى خود خجالت كشيدم كه شما را به امرى كه از عهده آن بر نمى آيىوادار كنم (چون مى دانستم چيزى نداشتى ، هيچ نگفتم ). على (ع ) با شنيدن اين سخن بلندشد و از خانه بيرون رفت ، توكل بر خدا كرد و راه افتاد. داشت مى رفت كه با يكى ازيارانش برخورد كرد، يك دينار از او قرض گرفت تا براى زن و بچه اش غذايى تهيهكند. آن روز هوا بسيار گرم بود، گويى از زمين و آسمان آتش مى باريد و على (ع )همچنان مى رفت كه ناگاه به مقداد بن اسود برخورد كرد، از اوپرسيد: اى مقداد! براى چه در اين هواى گرم و سوزان از خانه بيرون آمده اى ؟ مقداد گفت: يا على از اين سؤ ال صرف نظر كن و بگذار بروم !
على (ع ) فرمود: تا از حال و روز تو با خبر نشوم از اينجا نمى روم ! هر چه مقداد اصراركرد كه حضرت از دانستن اين سؤ ال و مشكل صرف نظر كند، آن بزرگوارقبول نكرد و بالاءخره مقداد گفت : در اين هواى گرم براى اين از خانه بيرون آمده ام تابراى زن و بچه ام كه از گرسنگى در خانه گريه و زارى مى كنند مقدارى خوراكىفراهم كنم ! وقتى گريه آنها را ديدم از زندگى سير شده و با غم و غصه از خانه خارجشدم ! اين حال و وضع من بود كه اصرار داشتى آن را بدانى .
در اين هنگام چشمان على (ع ) پر از اشك شد و قطرات اشك برگونه هايش ‍ غلطيد وفرمود: به خدا قسم حال و وضع من هم مثل تو است و من هم براى اين كار از خانه بيرونآمده ام و يك دينار قرض كرده ام ، ولى آن را به تو مى دهم و تو را بر خود مقدم مى دارم .اين را بگفت و پول را به او داد و خودش به سوى مسجد رفت و نماز ظهر و عصر و سپسنماز مغرب و عشا را بجاى آورد.
پس از اتمام نماز مغرب و عشا، پيامبر اكرم - ص - برخاست تا بهمنزل برود و از كنار على (ع ) كه در صف او نشسته بود عبور كرد، با ضربه آهسته اىبا پاى خود به او زد. على (ع ) برخاست و بهدنبال حضرت رفت و كنار در مسجد به پيامبر - ص - رسيد، سلام عرض كرد، پيامبرجواب سلام او را داد و فرمود: آيا در منزل شام داريد تا من هم بيايم پيش شما شام بخورم؟
اين در حالى بود كه پيامبر از جريان قرض گرفتن على (ع ) و انفاق آن ، توسطجبرائيل باخبر شده بود و ماءمور شده بود كه شام را در خانه علىميل كند. على مكثى كرد و جواب نداد، پيامبر فرمود: اى على ! چرا جواب نمى دهى ؟ يا بگونه تا به خانه ام بروم و يا بگو آرى تا به خانه ات بيايم . على از روى حيا و احترامبه پيامبر - ص - عرض كرد: تشريف بياوريد.
پيامبر دست على را گرفت و باهم رفتند تا به خانه على رسيدند. وقتىداخل خانه شدند، ديدند فاطمه در محراب عبادت به نماز ايستاده و پشت سر او ظرفبزرگى است كه بخار از آن بلند مى شود. تا فاطمه صداى پدر را شنيد از محرابخارج شد و بر پدر سلام كرد. پيامبر جواب سلام او را داد و دستش را بر سر او كشيد وگفت : دخترم ! امروز را چگونه شب كردى ؟ فاطمه گفت : به خير و خوبى . آنگاه فاطمهآن ظرف غذا را برداشت و نزد پيامبر و على آورد. على چشمش كه به آن غذا افتاد و بوىخوشش كه به مشامش رسيد با چشم اشاره اى به فاطمه كرد! فاطمه گفت : طورى اشارهمى كنى گويا من خطايى مرتكب شده ام ، على گفت : چه خطايى بالاتر از اين كه امروزقسم خوردى كه دو روز است غذايى در منزل نداريم . فاطمه سرش ‍ رابه طرف آسمانبلند كرد و گفت : خداى من مى داند كه جز حقيقت چيزى نگفته ام . على پرسيد: اين غذايىكه تا به حال به خوش رنگى و خوشبويى و خوش طعمى آن نديده ام از كجا آمده است ؟در اين وقت پيامبر كف دستش ‍ را بين دو شانه هاى على گذاشت و اشاره اى كرد و گفت : اىعلى ! اين غذا در مقابل آن دينارى مى باشد كه تو در راه خدا انفاق كردى و خدا اين گونهروزى مى دهد. آنگاه پيامبر شروع به گريستن كرد و فرمود: اى على ! شكر خداى را كهدر دنيا، تو را در موقعيت زكريا و فاطمه را در منزلت مريم بنت عمران قرارداد.(70)


تغيير داديم قضا را 

عده اى از ارازل و اوباش كه در صدد توهين به مرحوم شيخ محمد تقى مجلسىاول بودند، او را شب به مجلس شراب دعوت نمودند. چون وارد شد، بعد از آن كه مدتىگذشت فاحشه اى زينت و آرايش كرده از در وارد شد و شروع كرد به شعر و آواز خواندنو رقصيدن و اوباش هم شروع به زدن تار و شرب خمر نمودند، زن فاحشه مى رقصيد وغزل حافظ را مى خواند تا رسيد به اين بيت كه :

در كوى نيك نامى ما را گذر ندادند
گر تو نمى پسندى تغيير ده قضا را
مرحوم شيخ محمد تقى همان طور كه سر به زير انداخته بود، فرمود:
تغيير داديم قضا را! كه حالاهل مجلس يك مرتبه منقلب شد، زن فاحشه چادر بر سر انداخت و افتاد روى پاى شيخ ،اوباش و جهال آلات لهو و لعب و جامهاى شراب را شكستند و در حضور شيخ محمد تقىتضرع و زارى نموده ، به دست آن آقا توبه كردند.(71)
همين كار را بر سر آقا جمال خوانسارى آوردند ليكن او را مجبور به خوردن شراب كردنديا آن زنى كه در آن مجلس بود و شخصى مى گفت من شوهر او هستم ، زنا بكند. آقاجمال چون ديد كار سخت شد، چند آيه از سوره الرحمن خواند، همهبيهوش شدند، او هم از خانه بيرون رفت . بعد كه به هوش آمدند، پشيمان شدند. فرداتمامى رفتند و توبه واقعى كردند.(72)

پس تو همشهرى برادرم هستى ؟! 

ختناق و وحشت سراسر محيط مكه ، را فرا گرفته بود. مكه در سكوتى مرگبار دورانسپرى مى كرد، پيامبر تصميم گرفت به جاى ديگرى برود. طائف در آن روز مركزيت خوبى داشت ، بر آن شد تا يكه و تنها سفرى به طائف نمايد، و باسران قبيله ثقيف تماس ‍ بگيرد و آئين خود را بر آنها عرضهبدارد، شايد از اين طريق موفقيتى به دست آورد. پيامبر گرامى پس از ورود به خاكطائف با اشراف و سران قبيله مزبور ملاقات نمود، و آيين توحيد را تشريح كرد، و آنهارا به آيين خود دعوت فرمود. ولى سخنان پيامبر كوچكترين تاءثيرى در آنها ننمود. بهاو گفتند: هر گاه تو برگزيده خدا باشى رد گفتار تو وسيله عذاب است و اگر در اينادعا دروغگو باشى ، شايسته سخن گفتن نيستى .
پيامبر از اين منطق پوشالى و كودكانه فهميد كه مقصود آنان ، شانه خالى كردن ازپذيرش اسلام است . از جاى خود بلند شد و از آنهاقول گرفت كه سخنان وى را با افراد ديگر در ميان نگذارند؛ زيرا ممكن بود كه افرادپست و رذل قبيله ثقيف ، بهانه اى بدست آورند و از غربت و تنهايى او سوء استفادهنمايند. ولى اشرف قبيله بر اين قول وفا نكردند، ولگردان و ساده لوحان را تحريككردند كه بر ضد پيامبر بشورند. ناگهان پيامبر خود را در ميان انبوهى از دشمنانمشاهده كرد، چاره اى نديد جز اين كه به باغى كه متعلق به عتبه و شيبه بود، پناه ببرد. به زحمت خود را بهداخل باغ رسانيد و گروه مزبور از تعقيب وى منصرف شدند.
اين دو نفر از پولداران قريش بودند، و در طائف نيز باغى داشتند. از سر و صورتحضرت عرق مى ريخت و بدن مقدسش جراحات زيادى برداشته بود. سرانجام ، زير سايهدرختان مو كه بر روى داربست افتاده بود، نشست و اين جمله ها را بهزبان جارى ساخت :
خدايا! از كمى نيرو و ناتوانى خودم به تو شكايت مى كنم ، تو پرورگاررحيم و مهربانى ، تو خداى ضعيفانى ، مرا به كه وا مى گذارى ؟...
جمله هاى دعا، استغاثه شخصيتى است كه پنجاهسال تمام با عزت و عظمت ، در پرتوى حمايت فداكاران جانبازى ، زندگى مى كرده است. اما اكنون عرصه براى او به اندازه اى تنگ گرديده كه به باغ دشمن پناهنده شده وبا بدن خسته و مجروح در انتظار سرنوشت خود نشسته است .
فرزندان ربيعه كه خود بت پرست و از دشمنان آيين توحيدبودند، از ديدن وضع رقت بار محمد - ص - متاءثر شدند و به غلام مسيحى خود به نام عداس دستور دادند كه ظرف انگورى به حضور پيامبر ببرد. عداس، ظرفى پر از انگور كرد و در برابر پيامبر گذارد و مقدارى در قيافه نورانىحضرت دقيق شد. چيزى نگذشت كه حادثه جالب توجهى اتفاق افتاد. غلام مسيحى مشاهدهكرد كه آن حضرت موقع خوردن انگور بسم الله الرحمن الرحيم به زبان جارى ساخت . اين حادثه ، سخت او را در تعجب فرو برد، ناچار مهر خاموشى راشكست و گفت : مردم شبه جزيره با اين كلام آشنايى ندارند و من تاحال اين جمله را از كسى نشنيده ام . مردم اين ديار كارهاى خود را به نام لات و عزى آغاز مى كنند.
حضرت از وى پرسيد: اهل كجايى و داراى چه آيينى هستى ؟
عرض كرد: اهل نينوا و نصرانى هستم .
حضرت فرمود: پس همشهرى برادرم يونس ابن متى هستى .
پاسخ پيامبر باعث تعجب بيشتر او شد.
مجددا پرسيد كه : شما يونس متى را از كجا مى شناسى ؟
پيامبر فرمود: برادرم يونس مانند من پيامبر الهى بود. سخنانپيامبر كه تواءم با علائم صدق بود، اثر عجيب و غريبى در عداس ‍ بخشيد. بى اختيارمجذوب پيامبر گشت ، به روى زمين افتاد، دست و پاى او را بوسيد و ايمان خود را بهآيين او عرضه داشت ، شهادتين را بر زبان جارى ساخت و پس از كسب اجازه به سوىصاحبان باغ بازگشت .
فرزندان ربيعه ، از اين انقلاب روحى كه در غلام مسيحى پديد آمده بود سخت در تعجبفرو رفتند. به غلام خود گفتند:
با اين مرد غريب چه گفت و گويى داشتى و چرا تا اين اندازه در برابر او خضوع نمودى؟
غلام در پاسخ آنها گفت : اين شخصيت ، كه اكنون به باغ شما پناهنده شده ، سرور مردمروى زمين است . او مطالبى به من گفت كه فقط پيامبران با آن آشنايى دارند و اين شخصهمان پيامبر موعود است .
سخنان غلام براى پسران ربيعه سخت ناگوار آمد، با قيافه خيرخواهى گفتند:
اين مرد تو را از آيين ديرينه ات باز ندارد. آيين مسيح كه اكنون پيرو آن هستى ، بهتر ازكيش اوست . (ولى عداس بى توجه به حرفهاى آنهاخوشحال بود از آن كه گمشده خود را پيدا كرده است ). (73)


سلام عليكم بهترين تحيت  

ساليان درازى آتش جنگ خانمان برانداز ميان دو قبيله اوس و خزرج كه در مدينه سكنى داشتند، شعله ور بود. روزى يكى از سرانخزرج به نام اسعدبن زراره براى تقويت قبيله خود، سفرى به مكهنمود، تا به وسيله كمكهاى نظامى و مالى قريش ، دشمن صد سالهخود اوس ‍ را سركوب سازد. وى بخاطر روابط ديرينه اى كه با عتبة بن ربيعه داشت ، به خانه وى وارد شد و هدف خود را با وى در ميان گذارد و تقاضاىكمك كرد.
عتبه به او گفت : ما نمى توانيم به شما كمك كنيم ؛ زيرا امروز گرفتارى عجيبى پيداكرده ايم ، مردى از ميان ما برخاسته ، به خدايان ما بد مى گويد، نياكان ما را ابله وسبك عقل مى شمرد و با بيان شيرين خود گروهى از جوانان ما را به سوى خود جذب كردهاست ، و از اين راه شكاف عميقى ميان ما پديد آورده است . اين مرد در غير موسم حج در للّهللّه شعب ابوطالب به سر مى برد و در موسم حج از شعب بيرون مى آيد ودر حجر اسماعيل مى نشيند و مردم را به آيين خود دعوت مى كند.
اسعد پيش از آنكه با مردان ديگر قريش تماس بگيرد، تصميم بهبازگشت به مدينه گرفت . ولى او به رسم ديرينه عرب ، علاقمند شد كه خانه خدا رازيارت كند. اما عتبه از اين كار، او را بيم داد، كه مبادا هنگام طواف ، سخن اين مرد را بشنودو سخن او در وى اثر بگذارد. از طرف ديگر هم ترك مكه بدون زيارت خانه خدا، زشت وزننده بود. عتبه سرانجام براى حل مشكل ، پيشنهاد كرد كه اسعدپنبه اى در گوش خود فرو برد تا سخن او را نشنود. اسعد آهسته وارد مسجد الحرام شد وآغاز به طواف كرد. در نخستين دور طواف ، چشم او به پيامبر اسلام افتاد، ديد مردى درحجر اسماعيل نشسته و عده اى از بنى هاشم دور او را گرفته و از وى محافظت مى نمايند،ولى از ترس تاءثير سخن او جلو نيامد، سرانجام در اثناى طواف با خود انديشيد، كهاين چه كار احمقانه و نابخردانه اى است كه من انجام مى دهم ، ممكن است فردا در مدينه ازمن پيرامون اين حادثه سؤ الاتى بنمايند، من در پاسخ آنان چه بگويم ؟ از اين جهت لازمديد كه درباه اين حادثه اطلاعاتى بدست آورد.
او قدرى پيش آمد، و به رسم عرب جاهلى سلام كرد و گفت :
انعم صباحا
حضرت در جواب وى فرمود: خداى من تحيتى بهتر از اين فرو فرستاده است و آن اين استكه بگوييم :
سلام عليكم
آنگاه اسعد از اهداف بعثت پيامبر - ص - پرسيد،رسول خدا در جواب او با خواندن آياتى از قرآن برنامه خود را براى او تشريع كرد وفرمود:
قل تعالوا اتل ما حرم ربكم عليكم الا تشركوا به شيئا و بالوالدين احسانا و لاتقتلوا اولادكم من املاق نحن نرزقكم و اياهم و لا تقربوا الفواحش ما ظهر منها و ما بطن و لاتقتلوا النفس التى حرم الله الا بالحق ذلكم وصاكم به لعلكم تعقلون . و لا تقربوامال اليتيم الا بالتى هى احسن حتى يبلغ اشده و اوفواالكيل و الميزان بالقسط لا نكلف نفسا الا وسعها و اذا قلتم فاعدلوا و لو كان ذاقربى وبعهدالله او فوا ذلكم وصاكم به لعلكم تذكرون
بگو اى پيامبر بياييد تا آنچه خدا بر شما حرام كرده همه را براستى بيان كنم؛ در مرتبه اول اين كه شرك به خدا به هيچ وجه نياوريد. و به پدر و مادر احسان كنيد.اولاد خود را از بيم فقر نكشيد ما شما و آنها را روزى مى دهيم . به كارهاى زشت آشكار ونهان نزديك نشويد و نفسى را كه خدا حرام كرده جز به حق بهقتل نرسانيد. شما را خدا بدان سفارش كرده است كهتعقل كنيد و هرگز به مال يتيم نزديك نشويد تا آنكه به حد رشد وكمال رسيد و به راستى كيل و وزن را تمام بدهيد و بدانيد كه ما هيچ كس را جز به قدرتوانايى تكليف نكرده ايم و هرگاه سخنى گوييد به عدالت گراييد و هر چند درباهخويشاوندان باشد، و به عهد خدا وفا كنيد (اوامر و نواهى خدا را اطاعت كنيد) اين استسفارش خدا به شما، باشد كه متذكر و هوشمند شويد (74)
تلاوت اين آيات با لحن زيبا و شيرين پيامبر، چنان آتشى در درون متلاطم اسعدبرافروخت و تاءثير عميقى به جاى گذاشت كه فورا شهادتين را بر زبان جارى كرد واسلام آورد، و تقاضا نمود كه پيامبر كسى را به عنوان مبلغ ، به مدينه اعزام نمايد ورسول خدا - ص - هم مصعب بن عمير را به عنوان معلم قرآن و اسلامبه مدينه اعزام داشت . (75)


next page

fehrest page

back page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation