|
|
|
|
|
|
آيا عمل خوبى هم داشت در اطراف بصره مردى فوت كرد او چون بسيار آلوده به معصيت بود، كسى براىحمل و تشييع جنازه اش حاضر نشد. زنش چند نفر را به عنوان مزدور گرفت و جنازه او راتا محل نماز بردند، ولى كسى براى او نماز نخواند. بدن او را براى دفن به خارج ازشهر بردند. در آن نواحى ، زاهدى بود بسيار مشهور كه همه به صدق و صفا و پاكدلى او اعتقادداشتند. زاهد را ديدند كه منتظر جنازه است ، همين كه بر زمين گذاشتند، زاهد پيش آمد و گفت: آماده نماز شويد و خودش نماز را خواند. طولى نكشيد كه اين خبر به شهر رسيد و مردمدسته دسته براى اطلاع از جريان و اعتقادى كه به آن زاهد داشتند، از جهتنيل به ثواب مى آمدند و نماز بر جنازه اش مى خواندند و همه از اين پيش آمد در شگفتبودند. سرانجام از زاهد پرسيدند كه : چگونه شما اطلاع از آمدن اين جنازه پيدا كرديد؟ گفت : درخواب ديدم به من گفتند: برو در فلان محل بايست ، جنازه اى مى آورند كه فقط يك زنهمراه اوست ، بر او نماز بخوان كه آمرزيده شده است . زاهد از زن او پرسيد، شوهر توچه عملى مى كرد كه سبب آمرزش او شد؟ زن گفت : شب و روز او، به آلودگى و شرب خمرمى گذشت . پرسيد: آيا عمل خوبى هم داشت ؟ زن جواب داد: آرى ، سه كار خوب نيز انجاممى داد: 1- هر وقت شب از مستى به خود مى آمد، گريه مى كرد و مى گفت : خدايا! كدام گوشهجهنم مرا جاى مى دهى ؟ 2- صبح كه مى شد، لباس خود را عوض مى كرد،غسل مى نمود و وضو مى گرفت و نماز مى خواند. 3- هيچگاه خانه او خالى از دو يا سه يتيم نبود. آنقدر كه به يتيمان مهربانى و شفقت مىكرد به اطفال خود خوبى نمى كرد. (90) |
حكايت زن عبدالله بن سلام عبدالله بن سلام كه از طرف معاويه فرماندار عراق بود، با دختر اسحاق به نام ارينبازدواج كرد. يزيد پسر معاويه سخنانى از زيبايى ودل فريبى و كمال آن دختر شنيد، بطورى كه نديده عاشق او شد. در عشق به او، بهمرتبه اى رسيد كه بردبارى و شكيبايى را از دست داد. آرام و قرار نداشت . جرياندلباختگى خود را با نديم و همنشين خود (رفيف ) در ميان گذاشت و از او در خواست چارهكرد. رفيف عشق سوزان يزيد نسبت به ارينب را به معاويه رسانيد. معاويه او را خواست و از درددرونش جويا شد، وقتى كه التهاب شراره هاى عشق پسر خود را ديد، او را به شكيبايى وتحمل امر كرد. يزيد گفت : از اين حرفها گذشته ، مرا ديگر تاب و توانى نيست و بيشاز اين قدرت صبر ندارم . معاويه گفت : پس براى رسيدن به مقصود همين مقدار با من كمككن كه راز را افشا نكنى تا من حيله اى بيانديشم . معاويه براى ارضاى غريزه جنسى فرزند خويش ، چنگ به نيرنگ و تزوير زد، عبداللهبن سلام را به شام احضار كرد و در آنجا منزلى مجهز با تماموسايل در اختيار او گذاشت و دستور داد كه از عبدالله پذيرايى شايانى كنند. در آنمراسم ابوهريره و ابودرداء نزد معاويهبودند، پس از ورود عبدالله به شام روزى معاويه به ابوهريره و ابودرداء گفت : دخترمبالغ شده ، خيال ازدواجش را دارم و عبدالله بن سلام را شايسته شوهرى او مى دانم ،عبدالله را من خود برگزيده ام ، فقط بايد درباره اين انتخاب با دخترم هم مشورتى شودو اگر او رضايت دهد من راضيم . ابودرداء و ابوهريره گفته معاويه را به عبدالله بنسلام رسانيدند. معاويه دختر خود را قبلا آماده كرده بود كه اگر كسى به خواستگارى تو براى عبداللهبن سلام آمد، بگو من مايلم ولى چون زنى غيور و خود پسندم ، مى ترسم كدورتى بين ماايجاد شود؛ زيرا عبدالله زن زيبايى دارد. عبدالله ابودرداء ابوهريره را به خواستگارى پيش معاويه فرستاد، آنها وقتى كه پيغامرا رساندند، معاويه گفت : چنانكه قبلا هم به شما گفته ام من خيلى مايلم ولى بايد باخود دختر صحبت كنيد. نظريه او شرط اين كار است ، اينك خودتان پيش او برويد و ببينيدچه مى گويد؟ دختر كه با نقشه و برنامه پدر پيش مى رفت ، مقدم اين دو نفر را بسيار گرامى شمرد وگفت : من نيز ميل دارم ؛ ولى چون مى ترسم به واسطه زن داشتن عبدالله ، رنجشى بين ماحاصل شود، از اين رو در صورتى اين عمل انجام مى گيرد كه عبدالله زوجه خود را تركگويد، وقتى آنها سخن دختر را به عبدالله گفتند، همانجا آن دو را شاهد گرفت و ارينب راطلاق داد. براى مرتبه دوم آنها را پيش دختر معاويه به خواستگارى فرستاد، اين بارچنانكه آموخته بود، جواب ايشان را به تاءخير انداخت و نتيجه را منوط به استخاره ومشورت نمود. چندين مرتبه ابوهريره و ابودرداء براى پايان دادن به اين كار، مراجعهكردند تا عاقبت گفت : به استخاره مساعدت كرد، نه مشاورين صلاح دانستند. بالاخرهآشكار گرديد كه اين موضوع نيرنگى از سوى معاويه بوده تا بين عبدالله و زنشجدايى اندازد و فرزند خويش ، يزيد را بهوصال آن زن برساند. هنگامى كه عده ارينب به سر آمد، معاويه ابودرداء را به عنوان خواستگارى فرستاد واجازه يك ميليون درهم مهريه داد. وقتى ابودرداء وارد عراق شد، حسين بن على (ع ) در آنجاحضور داشت ، با خود گفت : دور از انصاف است من به عراق بيايم وقبل از زيارت امام حسين - عليه السلام - به كار ديگرىمشغول شوم . از اين رو خدمت اباعبداللّه (ع ) رسيد. حضرت احوالش را پرسيد و ازمقصدش پرسيد جويا شد. گفت : آمده ام ارينب را براى يزيد خواستگارى كنم ، آن جنابفرمود: از طرف من نيز وكيلى به هر مهريه اى كه معاويه تعيين كرده ، خواستگارى كنىو اين موضوع را به رسم امانت از تو مى خواهم ، مبادا خيانت نمايى . ابودرداء پيش ارينب رفت و او را براى حسين (ع ) و يزيد خواستگارى نمود. ارينب گفت :اگر تو حاضر نبودى هر آينه در چنين كارى به عنوان مشورت دنبالت مى فرستادم ،اكنون كه خود واسطه هستى ، هر چه صلاح من است از نظر خشنودى خداوند بگو و مبادا درمشورت خيانت كنى . ابودرداء گفت : آنچه در نظرم هست اعلام مى كنم ، آنگاه هر كه راخواستى انتخاب كن . من حسين را صلاح مى دانم ، ازدواج با او باعث افتخار تو است ، بهخدا قسم پيامبر را ديدم كه لبهاى خود را بر لبهاى او گذاشه بود، اگر تو را آنشرافت است كه لبهاى خويش را به جاى لبهاى پيامبر بگذارى با او ازدواج كن . ارينبگفت : به خدا سوگند جز لبهايى كه پيامبر بوسيده انتخاب نمى كنم . در همان جلسهابودرداء او را به عقد حضرت اباعبدالله در آورد و مهر زيادى تعيين كرد. اين خبر بهمعاويه رسيد، بسيار افسرده شد، بطورى كه وقتى ابودرداء را ديد، گفت : اى الاغ ! تورا براى مصلحت انديشى نفرستادم كه اين كار را كردى . همين كه شايع شد معاويه ، عبدالله بن سلام را فريفته ، از اين جهت نسبت به عبداللهكوتاهى زياد كرد و او را از فرماندارى عراقعزل نمود. كار عبدالله به جايى رسيد كه فقير و تنگدست شد.قبل از آن كه پيش معاويه به شام بيايد و باعث متاركه بين او و زنش گردد، امانتى نزدارينب سپرده بود در اين هنگام كه فقير شد به عراق آمد و خدمت امام حسين - ع - رسيد. عرضكرد امانتى نزد ارينب دارم ، تقاضا مى كنم به او تذكر دهيد شايد به خاطر آورد.اباعبدالله به ارينب خبر داد. آن بانوى محترم تصديق گفتار عبدالله را نمود و كيسه اىرا نشان داد كه هنوز مهر آن دست نخورده بود. حسين (ع ) ارينب را بر اين امانتدارى تحسينگفت و فرمود: اگر ميل دارى عبدالله را اجازه دهم اينجا بيايد تا امانت او را رد كنى و درضمن تقاضاى گذشت از كوتاهى هاى دوران همسريش بنمايى . ارينب رضايت داد. امام حسين (ع ) عبدالله را وادار نمود، همين كه چشم او به كيسه افتاد و آنرا سربسته به مهر خود ديد شروع به گريه نمود، هر دو گريه كردند. عبداللهدرخواست مى كرد كه ارينب جواهرات را بردارد ولى او نپذيرفت . حضرت پرسيد: چرا گريه مى كنى ؟ گفت : چگونه گريه نكنم ، براى از دست دادنزنى با اين وفادارى و امانت ، از اين منظره تاءثرانگيزدل اباعبدالله سوخت و گفت : من خدا را شاهد مى گيرم كه ارينب را طلاق دادم . خداوندا! تومى دانى ازدواج من با اين زن نه از جهت مال و نه به واسطهجمال و زيبايى بود، خواستم او را براى شوهرشحلال كنم و آنچه مهريه به او داده بود پس نگرفت . بعد از گذشت عده ارينب ، عبداللهبا او ازدواج كرد و تا پايان زندگى با يكديگر به سر بردند.(91) |
قرض دادن به على (ع ) در شهر كوفه تاجرى به نام ابوجعفر بود كه كسب و كار، روش بسيار پسنديده اىداشت . سوداى او آميخته به اغراض مادى و ازدياد ثروت نبود، بلكه بيشتر توجه بهخشنودى و رضايت خدا داشت . هر گاه يكى از سادات چيزى از او به قرض مى خواست ،هيچگونه عذر و بهانه اى نمى آورد و به او مى داد و بعد به غلامش مى گفت : بنويس علىبن ابى طالب - ع - فلان مبلغ قرض كرده و آن نوشته را به همانحال مى گذاشت . مدت زيادى بر اين روش گذرانيد تا ورشكسته شد و سرمايه خود را ازدست داد. روزى غلام خود صدا زد و گفت : دفتر حساب را بياورد و هر يك از مديونين كهفوت شده اند نام آنها را از دفتر محو كند و دستور داد از كسانى كه زنده بودند مطالبهنمايد. اين كار هم جبران ورشكستگى او را نكرد. يك روز بر درمنزل نشسته بود، مردى رد شد و از روى تمسخر گفت : چه كردى با كسى كه به نام اوقرض مى دادى و دل خوشى كرده بودى و نامش را در دفتر خود مى نوشتى ؟ (منظورشعلى (ع ) بود) تاجر از اين سرزنش اندوهگين شد و با همان اندوه روز را شب كرد، درخواب رسول اكرم - ص - و امام حسن و حسين - عليهماالسلام - را ديد، پيامبر - ص - به امامحسن فرمود: پدرت كجاست ؟ على (ع ) عرض كرد: من در خدمت شمايم . فرمود: چرا طلب اينمرد را نمى دهى ؟ گفت : اكنون آمده ام در خدمت شما بپردازم و كيسه سفيدى محتوى هزاراشرفى به او داد. فرمود: بگير، اين حق توست و از گرفتن آن خوددارى مكن . بعد از ايناگر هر يك از فرزندان من قرض خواست به او بده ، ديگر مستمند و فقير نخواهى شد. ابوجعفر از خواب بيدار شد. ديد كيسه اى در دست دارد، آن را برداشت و به زوجه خودنشان داد. زنش ابتدا باور نكرد و گفت : اگر حيله اى به كار برده اى و با اين وسيله مىخواهى مسامحه در حقوق مردم كنى ، از خدا بترس و نيرنگ و تزوير را ترك كن . تاجرجريان خواب خود را شرح داد. زن گفت : اگر به راستى خواب ديده اى و حقيقت دارد آندفتر را نشان بده . چون دفتر را بررسى كردند، معلوم گرديد هر جا قرض به نام علىبن ابى طالب بوده مبلغ آن محو و ناپديد شده است . (92) |
من مريضم ، نه شما امام كاظم (ع ) بيمار شد، طبيب جهودى را آوردند تا آن حضرت را معالجه كند، حضرتفرمود: كمى صبر كن ، من دوستى دارم با او مشورت كنم . آنگاه روى طبيب برگرداند وبه جانب قبله اين دو بيت شعر را خواند:
اءنت امرضتنى و اءنت طبيبى
| خدايا! تو مرا بيمار كرده اى و تو نيز طبيب منى ، بهفضل خويش نظرى بر من بيفكن ، از شراب دوستى و عشق خود مرا جامى ده و شيرينى مقامقرب خود را بر آن اضافه نما. هنوز حضرت اين ابيات را تمام نكرده بود كه اثر بهبودى در چهره مباركش ظاهر شد وهمان لحظه بكلى مرض زائل گشت . طبيب با تحيرى عجيب مى نگريست ! بعد از مشاهده اينپيشامد گفت : اى سرور من ! اول گمان مى كردم تو بيمارى و من طبيب ، ولى اكنون آشكار شد كه منبيمارم و شما طبيب . از شما خواهش مى كنم مرا معالجه نمائيد. حضرت اسلام را بر او عرضه داشت و طبيب مسلمان شد. (93) |
هدايت شدم هشام بن سالم گفت : من و محمّد بن نعمان بعد از وفات امام صادق (ع ) در مدينه بوديم وبه همراه تعدادى از مردم ، به منزل عبداللّه پسر امام صادق رفتيم و گمان مى كرديم كهاو امام هفتم است . وقتى نزد او رفتيم سؤ الاتى از زكات نموديم ، ولى او جواب درستىنداد، ما (فهميديم كه او امام نيست ) و از پيش او بيرون آمديم ، نمى دانستيم به سوى چهكسى برويم ، در محلّى نشسته و با هم صحبت مى كرديم كه به سراغ كدام يك از گروههابرويم ، از چه كسى بايد تبعيت كنيم . در اين صحبتها بوديم كه ناگاه پيرمردى پيداشد و با دست خود به سوى من اشاره كرد و مرا به سوى خود خواند. من با توجه به آنكه مى دانستم منصور دوانيقى جاسوسانى در مدينه گمارده تا كسى را كه مردم بعد ازامام صادق (ع ) به سوى او مى روند، دستگير كرده و بهقتل برسانند، بسيار ترسيدم و گمان كردم كه او از جاسوسان است و قصد كشتن مرادارد، لذا به محمّد بن نعمان گفتم : او مرا صدا زده و تو را نخواسته است ، تو سريعا ازمن دور شو و من به سوى او مى روم . او رفت و من بهدنبال پيرمرد به راه افتادم . او مى رفت و من بهدنبال او در حركت بودم و مى دانستم كه ديگر از دست او نجات نخواهم يافت ، لذا خود رابراى مرگ آماده كردم . پيرمرد مرا به در خانه موسى بن جعفر(ع ) رسانيد و خودش رفت . در اين وقت ، خادمى دررا باز كرد و به من گفت : داخل شو، من وارد شدم و حضرت را ديدم كهقبل از هر سخنى فرمود: به سوى من آييد و سراغ ساير گروهها نرويد! گفتم : فدايتشوم بعد از پدرت چه كسى امام است ؟ فرمود: خداوند تو را راهنمائى كرد. گفتم :عبداللّه برادر شما خود را امام بعد از پدرش مى داند! فرمود: او مى خواهد خدا را عبادتنكند (دروغ مى گويد، او امام نيست ). گفتم : آيا شما امام هستيد؟ فرمود: من اين را نمىگويم . گفتم : شما هم امامى داريد؟ فرمود: نه ، هشام گفت : من فهميدم كه او امام زمان ما مى باشدو به او عرض كردم : مردم گمراه هستند و نمى دانند چه كسى امام است تا از او پيروى كنندو شما دستور مخفى كردن اين امر را مى دهيد؟ فرمود: به افراد مورد اعتماد خود خبر بده ،اما در كتمان آن بكوشيد و گرنه كشته مى شويد. من از محضر آن حضرت خارج شدم و محمد بن نعمان را پيدا كردم . او به من گفت : كار توبا آن پيرمرد كجا كشيد؟ گفتم : هدايت شدم . سپس جريان را برايش تعريف كردم . آنگاه زراره و ابوبصير و سپس عده زيادى از مردمرا ديدم كه نزديك حضرت رفته و هدايت شدند و كم كم مردم از دور عبدالله متفرق گشتند وفقط تعداد كمى نزد او باقى ماندند. (94) |
توبه بهلول روزى معاذ بن جبل گريان خدمت رسول خدا - ص - آمد و سلام كرد. حضرت بعد از جوابسلام فرمود: اى معاذ! چرا گريانى ؟ عرض كرد يارسول الله جوانى خوش سيما پشت در است و مانند مادرى كه در عزاىطفل مرده اش مى گريد، بر جوانيش گريه مى كند و مى خواهد خدمت شما برسد. حضرت فرمود: به او بگو داخل شود. وقتى داخل شد،رسول خدا به او فرمود: اى جوان ! چرا گريه مى كنى ؟ جوان گفت : چرا گريه نكنم وحال آن كه گناهانى را مرتكب شده ام كه اگر خداوند براى يكى از آنها مرا مؤ اخذه كند،داخل آتش گرم و سوزان جهنم مى شوم و مى بينم كه خداوند مرا به اين زودى بكشد و مراهرگز نيامرزد. پيامبر - ص - فرمود: آيا به خدا شرك ورزيده اى ؟ گفت : پناه به خدا مى برم از اين كهشرك ورزيده باشم . فرمود: آيا كسى را كشته اى كه خدا كشتنش را حرام كرده است ؟ گفت : نه . پيامبر فرمود: خداوند گناهان تو را اگر به اندازه كوههاى ثوابت هم باشد مى آمرزد.جوان گفت : گناهان من از كوه ثوابت هم بزرگتر است . حضرت فرمود: خداوند گناهان تو رامى آمرزد، اگر چه به اندازه هفت زمين و درياهاى آن وريگهاى آن و درختان و آنچه در آنها باشد. جوان گفت : از آنها هم بزرگتر است . حضرت فرمود: خداوند گناهان تو را مى آمرزد اگر چه به اندازه آسمانها و ستاره ها وعرش و كرسى باشد. گفت : از اينها نيز بزرگتر است . حضرت از روى خشم و غضب به او فرمود: واى بر تو اى جوان ! گناهان تو بزرگتراست يا پروردگار تو؟ جوان به سجده افتاد و مى گفت : پاك و منزه است پروردگار من ،هيچ چيز بزرگتر از پروردگار من نيست ، اى پيامبر خدا! پروردگار من از هر چيزىبزرگتر است . رسول خدا - ص - فرمود: آيا غير از خداى بزرگ كسى گناهان را مى آمرزد؟ عرض كرد:نه ، به خدا قسم يا رسول الله و ساكت شد. حضرت فرمود: واى بر تو اى جوان ! آيا نمى خواهى يكى از گناهانت را براى منبگويى ؟ گفت : بله يا رسول الله مى گويم : من هفت ساله بودم كه نبش قبر مى كردم ، مرده ها را بيرون مى آوردم و كفن هاى آنها را مىدزديدم . روزى دخترى از دختران انصار از دنيا رفت ، وقتى او را دفن كردند، اطرافيانشرفتند، شب كه شد، آمدم و او را نبش قبر كردم . كفن او را ربودم و او را برهنه در كنارقبرش گذاردم و چون مى خواستم بر گردم شيطان مرا وسوسه كرد آن دختر را براى منزينت داد تا با او زنا كنم . سرانجام او را در قبرش گذاشتم و راه افتادم ، ناگاه صدايىاز پشت سر خود شنيدم كه كسى مى گفت : اى جوان ! واى برتو از جزا دهنده روز كه ازاعمال من و تو حساب ميكشند، چرا مرا از قبر بيرون آوردى و كفن مرا ربودى و مرا برهنهرها كردى و كارى كردى كه من صبح قيامت با جنابت برخيزم ؟ پس واى بر تو از آتشجهنم ... اينك چنين مى بينم كه هرگز بوى بهشت را نشنوم ، شما چگونه مى بينيد مرا اىرسول خدا؟ حضرت فرمود: دور شو از من اى بدكردار كه مى ترسم من هم به آتش تو بسوزم ؛ زيراكه تو بسيار به آتش نزديك شده اى . رسول خدا پيوسته اين جمله را تكرار مى كرد وبه جوان اشاره مى نمود تا از پيش روى آن حضرت دور شد. جوان تا اين پاسخ را ازرسول خدا شنيد، زاد و توشه را برداشت و به يكى از كوههاى مدينه رفت و در آنجامشغول عبادت شد و براى اين كه نهايت اظهار ذلّت و كوچكى خود را نشان دهد، هر دو دستخود را به گردن غل كرد و با عحز و ناله مى گفت : اى پروردگار! تو مرا مى شناسى و گناه مرا مى دانى ، اى معبود من ! من امشب را به صبحرسانيده ام در حالى كه از توبه كنندگاه و پشيمانان گرديده ام . من بنده توبهلول هستم كه دستهاى خود را پيش روى تو به گردنغل كرده ام ، پيش پيامبر تو رفتم ، مرا از در خانه خود راند و خوف و ترس مرا زياد كرد،پس از تو مى خواهم كه به عزت و جلال عظمت و جبروتت ، مرا نااميد نگردانى و دعاى مراباطل ننمايى و مرا از رحمت خود ماءيوس نگردانى . بهلول تا چهل شبانه روز دعا و مناجات مى كرد و مى گريست بطورى كه حيوانات همبراى او گريه مى كردند، آنگاه كه چهل روز تمام شد، دستهاى خود را به آسمان بلندكرد و گفت : پروردگارا! با حاجت من چه كردى ؟ اگر دعاى مرا مستجاب كردى و خطا وگناه مرا آمرزيدى به پيامبرت وحى فرما تا من بدانم اگر دعاى من مستجاب نشده وآمرزيده نشده ام و مى خواهى مرا عقاب كنى ، آتشى بفرست كه مرا بسوزاند يا به بلا وعقوبتى در دنيا مرا مبتلا كن و از رسوايى و فضيحت روز قيامت ، مرا خلاص كن كه خداوندبزرگ ، اين آيه را فرستاد: نيكان آنهايى هستند كه هر گاه كار ناشايستى از ايشان سرزند يا ظلمى به نفس خويشكنند، خدا را به ياد آرند و از گناهان خود به درگاه خداوند توبه و استغفار كنند، (كهنمى دانند) جز خدا هيچ كس نمى تواند گناه خلق را بيامرزد.(95) چون اين آيه بر پيامبر نازل شد، حضرت تبسم كنان بيرون آمد و اين آيه را تلاوت مىفرمود و به اصحاب خود گفت : چه كسى مرا برمحل آن جوان تائب ، راهنمايى مى كند؟ يكى از اصحاب عرض كرد: يارسول الله ! به ما خبر رسيده كه او در فلان جا مى باشد. حضرت با ياران خود رفتندتا به آن كوه رسيدند و به دنبال آن جوان به بالاى كوه رفتند. جوان را ديدند كه درميان دو سنگ ايستاده و دستهايش را به گردنغل نموده و آفتاب صورت او را سياه كرده و گريه مژه هاى دو چشم او را ريخته و مىگويد: اى خداى من ! تو خلقت مرا نيكو گردانيدى و صورت مرا زيبا ساختى ، اى كاش مىدانستم با من چه خواهى كرد، آيا مرا در آتش خواهى سوزاند يا در جوار رحمت خود سكنىخواهى داد؟... خداوندا! خطاهاى من از آسمان و زمين و كرسى واسع و عرش گسترده تو عظيمتر است ، آياآنها را مى آمرزى يا به واسطه آنها مرا در روز قيامت رسوا و مفتضح خواهى نمود؟ مى گفتو مى گريست و خاك بر سر خود مى ريخت . اطراف او را حيوانات احاطه كرده بودند وپرندگان بالاى سر او پرواز مى كردند و بهحال او گريه مى كردند. رسول اكرم (ص ) رو به اصحاب خود كرد و گفت شما هم آنچنان كهبهول خطاها و گناهان خود را تدارك كرد، تدارك و جبران كنيد.(96) |
(برو معرفت آموز) رافعى گفت كه پسر عمويى داشتم به نام حسن بن عبدالله كه بسيار زاهد و عابد بودحكومت وقت به خاطر زهد و عبادت او مزاحمش نمى شد. گاهى او حاكم زمان خود را امر بهمعروف و نهى از منكر مى كرد و بعضى اوقات حاكم بسيار عصبانى مى شد ولى بهخاطر مصلحت خود چيزى نمى گفت و تحمل مى كرد. روزى وارد مسجد شد، امام موسى بن جعفر عليه السلام كه در مسجد بود به او اشاره اىكرد و او را به سوى خود دعوت كرد. حسن بن عبدالله نزد حضرت رفت ، امام به اوفرمود: من به آنچه تو مشغولى (عبادت ) خوشحالم ولى مقدارى بر معرفت خود بيفزاى!عرض كرد: فدايت شوم ، معرفت چيست ؟ فرمود: فقه بخوان و حديث بياموز. عرض كرد:از چه كسى بياموزم ؟ فرمود: از فقهاى مدينه بياموز و براى من بيان كن . او رفت واحاديثى نوشت و پيش حضرت آورد و آن را خواند، ولى امام آنها را ردّ كرد و فرمود: برومعرفت بياموز. او رفت و پيوسته در صدد بود تا حضرت را ملاقات كند، تا اين كه روزى حضرت بهسوى باغ خود مى رفت و او در بين راه به حضرت برخورد كرد و گفت : فدايت شوم ،تو را قسم مى دهم به آنچه كه بايد به آن معرفت پيدا كنم مرا راهنمايى كن . حضرتفرمود: بايد بپذيرى كه امام و رهبر مسلمانان على (ع ) و بعد از او حسن و حسين و على بنحسين ، محمّد بن على ، و جعفر بن محمد - صلوات الله عليهم - هستند! او گفت : در اين زمانچه كسى امام مى باشد؟ حضرت فرمود: من امام اين زمان هستم . او گفت : آيا مى توانىدليل بر اين گفته ات بياورى ؟ حضرت با دست اشاره به درختى كرد و فرمود: به سوى آن درخت برو و به او بگوموسى بن جعفر مى گويد: نزد من بيا! او مى گويد: من پيغام را رساندم ، به خدا سوگندديدم درخت از زمين كنده شد و نزد او آمد و پيش روى او ايستاد! آنگاه حضرت اشاره كرد كه به جاى خود باز گردد و درخت بازگشت ! در اين هنگام حسنبن عبدالله اقرار به امامت آن حضرت كرد و بعد از آن ديگر سخنى نگفت و پيوسته بهعبادت مشغول بود.(97) |
زيارت مقبول زيد نساج مى گفت : پيرمرد همسايه اى داشتم كه كمتر او را مىديدم . روز جمعه اى بود، او لخت شده بود تاغسل جمعه را انجام دهد. در پشتش زخمى را ديدم كه به اندازه يك وجب و جايش چرك كردهبود. نزديكش رفته و علت زخمش را پرسيدم . ابتدا چيزى نگفت ، اما وقتى بيش از حداصرار كردم بناچار داستانش را چنين شروع كرد. در جوانى با چند نفر از دوستانم به فسق و فجور و كارهاى زشت و گناهمشغول بوديم . هر شب در خانه يكى از دوستان جمع مى شديم . تا اين كه شبى نوبت منشد. در خانه چيزى موجود نبود. ناگزير شمشيرم را برداشتم و از كوفه بيرون رفتم ،شايد كسى از كنارم رد شود و من به او دستبرد بزنم . مدّتى گذشت ، هوا ابرى و تاريكشد. ناگهان رعد و برق شروع شد و برقى جستن كرد و من در روشنايى برق ، دو زن رامشاهده كردم . خودم را به سرعت به آنها رسانيدم و فرياد زدم : هر چه داريدفورا بدهيد و گرنه كشته مى شويد آن دو زن بيچاره ، جواهراتى را كههمراه داشتند به من دادند. در اين هنگام برق ديگرى جستن كرد، متوجه شدم كه يكى از آنهاجوان و زيبا و ديگرى پير است . شيطان مرا فريب داد، خواستم به آن زن جوان دست درازىكنم . پير زن پيراهنم را گرفت و التماس كنان گفت : دست از اين دختر بردار، او يتيماست و من خاله او هستم . او فردا شب با پسر عمويش ازدواج مى كند. امروز از من خواست كهاو را به زيارت قبر حضرت على (ع ) ببرم ، شايد پس از رفتن به خانه شوهر ديگرموفق به زيارت نشود. بيا و به خاطر حضرت على (ع ) دست از او بردار. من اعتنا نكرده ودختر را به زمين انداختم . در اين موقع دختر دركمال ياس و دلشكستگى گفت : ياعلى ! به فريادم برس ناگهان صدايى از پشت سرم شنيدم . سوارى به من نهيب زد: بر خيز! من باكمال غرور گفتم : آيا مى خواهى شفاعت اين زن را بكنى ؟ تو خودت نمى توانى از چنگمبگريزى . تا اين جسارت را كردم ، نوك شمشير را به پشتم فرو كرد، من افتادم . آن دوزن به سوار گفتند: لطف كردى كه ما را از دست اين ظالم نجات دادى ، خواهش مى كنيم ما راتا قبر على (ع ) همراهى كن . آن سوار با صداى گرم و مهربان فرمود: زيارت شماقبول است ، من خودم على بن ابى طالب هستم ! اينجا بود كه من از كار زشت خود پشيمان شدم . فورا خودم را به پاى حضرت انداختم وعرض كردم : آقا! من توبه كردم ، مرا ببخش . حضرت فرمود: اگر واقعا توبه كرده باشى ، خدا مى پذيرد. عرض كردم : اين زخم ،مرا بسيار آزار مى دهد. آن حضرت مشتى خاك برداشت و بر پشت من زد. زخم من بهبود يافتولى اثر آن براى هميشه بر پشتم باقى ماند.(98) |
كار نيك گم نمى شود عباس ، رئيس شهربانى ماءمون گفت : روزى نزد خليفه رفتم ، مردى را ديدم كه بهزنجيرهاى گران بسته و در پيش او است . ماءمون گفت : عباس اين مرد را ببر، كاملا مواظباو باش ، مبادا از دست تو فرار نمايد، هر چه مى توانى در نگهدارى او دقت كن . به چندنفر دستور دادم او را ببرند. با خود گفتم : با اين همه سفارش ماءمون ، نبايد اين شخصرا در غير اطاق خود زندانى كنم . از اين جهت امر كردم ، در اطاق خودم او را جاى دهند. وقتى كه منزل رفتم از حال او و علت گرفتاريش جويا شدم . پرسيدم : از كدام شهرى ؟ گفت : از دمشق . گفتم : فلان كس را مى شناسى ؟ پرسيد: شمااز كجا او را شناخته ايد؟ گفتم : من با او داستانى دارم . گفت : پس من حكايت خود را نمىگويم مگر اين كه شما داستان خويش را با آن مرد بگويى . گفتم : چند سال پيش من در شام با يكى از فرمانداران همكارى مى كردم ، مردم شام بر آنفرماندار شوريدند، بطورى كه به وسيله زنبيلى از قصر حجاج پايين آمد و با يارانخود فرار كرد. من با عده اى فرار كردم . در ميان كوچه ها مى دويدم ، مردم مرا تعقيب مىكردند، به كوچه اى رسيدم ، مردى را بر در خانه نشسته ديدم ، گفتم : اجازه مى دهىداخل خانه شما شوم و با اين كار خود، خون مرا بخرى ؟ گفت :داخل شو. مرا داخل خانه نمود و در يكى از اتاقها وارد كرد. به زنش دستور داد،داخل اتاقى كه من هستم بشود. از ترس ، ياراى زمين نشستن نداشتم . مردم وارد خانه شدندو مرا از او مى خواستند. گفت : برويد تمام خانه را بگرديد،منزل را جستجو كردند. رسيدند به اتاقى كه من در آنجا بودم . زن صاحب خانه بر آنها نهيبى زد و گفت :خجالت نمى كشيد، مى خواهيد داخل خانه اى كه من هستم شويد؟! مردم به خاطر اين حرف ،آن خانه را وا گذاشتند و رفتند. زن گفت : ديگر نترس ، همه آنها رفتند. پس از ساعتىخود آن مرد آمد و مرا اطمينان داد. آنگاه در ميان منزل اتاقى برايم تخصيص دادند و آنجا بهبهترين طريق از من پذيرايى مى شد. روزى به او گفتم : اجازه مى دهى خارج شوم و ازحال غلامان خود خبرى بگيرم ، ببينم آيا كسى از آنها هست ؟ اجازه داد ولى از من پيمانگرفت كه باز به خانه بر گردم . بيرون شدم ولى هيچ كدام را پيدا نكردم ، بهمنزل باز گشتم . مدتى از اين ماجرا گذشت و روزى پرسيد: چهخيال دارى ؟ گفتم : مى خواهم به بغداد بروم . گفت : قافله بغداد سه روز ديگر حركتمى كند، من راضى به رفتن تو نيستم ، حال كهخيال رفتن دارى ، بايست و با همان كاروان برو. من از او بسيار پوزش خواستم و گفتم :در اين مدت نسبت به من نهايت اكرام و پذيرايى را كرده ايد ولى با خداى خود پيمان مىبندم كه شما را فراموش نكنم و اين خوبى ها را جبران كنم . روز حركت كاروان رسيد، هنگام سحر آمد و گفت : قافله درحال حركت است . من با خود گفتم : چگونه اين راه دراز را بدون وسيله سوارى و غذابپيمايم ؟ در اين موقع ديدم زنش آمد و يك دست لباس و كفش در ميان پارچه اى پيچيد وبه من داد. شمشير و كمربندى را به دست خويش بر كمرم بستند، اسبى با يك قاطربرايم آورده و صندوقى كه محتوى پنج هزار درهم بود با يك غلام به عطاياى خوداضافه نمود تا رسيدگى به اسب و قاطر كند و براى ساير احتياجات آماده باشد. زنش بسيار عذر خواهى نمود. مرا تا نزد كاروان مشايعت و بدرقه كردند. وقتى به بغدادوارد شدم ، به اين منصبى كه اكنون دارم مشغول گرديدم . ديگرمجال نيافتم كه از او خبر بگيرم يا كسى بفرستم از حالش جويا شود، خيلى مايلم او راملاقات كنم تا جزئى از خدماتش را جبران نمايم . آن مرد گفت : بدون زحمت ، شخصى را كه جستجو مى كردى برايت آورده و من همان صاحبخانه هستم . آنگاه شروع به تشريح واقعه كرد و جزئيات آن را شرح داد بطورى كهيقين پيدا كردم راست مى گويد. گفت : اگر تو بخواهى به عهدت وفا كنى ، من از خانواده ام كه جدا شدم وصيت نكردم .غلامى به همراهم آمده و در فلان منزل است ، فقط او را بياور تا من وصيت كنم . پرسيدم :چگونه به اين گرفتارى مبتلا شدى ؟ گفت : فتنه اى در شام مانند همان شورش زمان تو اتفاق افتاد، خليفه لشكرى فرستاد وشهر را امن كردند، مرا هم گرفتند، به اندازه اى زدند كه نزديك به مردن رسيدم . بدوناين كه بتوانم خانواده خود را ببينم ، مرا وارد بغداد كردند. در همان شب فرستادم ،آهنگرى را آوردند و زنجيرهايش را باز كرده با او به حمام رفتيم . لباسهايش را عوضكردم ، كسى را فرستادم غلامش را آورد. همين كه چشمش به غلام خورد، به گريه افتاد وشروع به وصيت كردن نمود. من معاون خود را خواستم . دستور دادم ده اسب ، ده قاطر، دهغلام ، ده صندوق ، ده دست لباس و به همين مقدار غذا برايش تهيه كند و از بغداد او راخارج نمايد. گفت : اين كار را مكن ، زيرا گناه من نزد خليفه بزرگ است و مرا خواهد كشت ،اگر خيال چنين كارى دارى مرا در محل مورد اعتمادى بفرست كه در همين شهر باشم تا فردااگر حضورم در نزد خليفه لازم شد مرا حاضر كنى . هر چه اصرار كردم كه خود را نجاتبده ، نپذيرفت . ناچار او را به محل امنى فرستادم . به معاون خود گفتم : اگر من سالمماندم كه وسيله رفتن او را فراهم مى كنم ولى اگر خليفه مرا به جاى او كشت ، او رانجات بده . فردا صبح هنوز از نماز فارغ نشده بودم كه عده اى آمدند و امر خليفه را راجع به احضارآن مرد رساندند. پيش او رفتم ، همين كه چشمش به من افتاد گفت : به خدا قسم اگربگويى فرار كرده تو را مى كشم . گفتم : فرار نكرده ، اجازه بفرماييد داستان او را به عرض برسانم . گفت : بگو. تمامگرفتارى خود را در دمشق و جريان شب گذشته را برايش شرح دادم . گفتم : من مى خواهمبه عهد خود وفا كنم . اينك كفن خود را پوشيده ام يا شما مرا بجاى او مى كشيد و يا غلامخود منت نهاده ، مى بخشيد. ماءمون همين كه قصه را شنيد، گفت : خداوند تو را خير ندهد، اينكار را درباره آن مرد مى كنى ، در صورتى كه او را مى شناسى ولى آنچه او نسبت بهتو در دمشق انجام داد، در حال ناشناسى بود، چرا پيش از اين حكايت او را به من نگفتهبودى تا پاداش خوبى به او بدهم ؟ گفتم : او هنوز اينجاست ، هر چه از او خواستم برود،قبول نكرد. سوگند ياد نمود تا از حال من اطلاع پيدا نكند از بغداد خارج نشود. ماءمون گفت : اين هممنتى بزرگتر از اولى است كه بر تو نهاده ، او را حاضر كن . رفتم به او گفتم : خليفه از خطاى تو در گذشته و تو را خواسته ، براى شكرگزارىاين نعمت دو ركعت نماز خواند و بعد باهم پيش خليفه رفتيم . ماءمون به او بسيارمهربانى كرد. نزديك خود نشانيد و با گرمى با وى به صحبتمشغول شد تا موقع غذا رسيد، با هم خوردند. به او پيشنهاد فرماندارى دمشق را كرد ولىاو نپذيرفت . آنگاه از او خواست كه از وضع شام به او خبر دهد كه پذيرفت . ماءموندستور داد: ده اسب و ده غلام و ده هزار دينار به او بدهند و به فرماندار شام نوشت كهمالياتش را نگيرد و سفارش كرد با او به خوبى رفتار كند. از خدمت خليفه مرخص شد.بعد از رفتن مرتب نامه هايش به ماءمون مى رسيد. هر وقت نامه اى از او مى آمد، خليفه مرامى خواست و مى گفت : نامه اى از دوست تو آمده است . (99) |
ادعاى پيامبرى يا ابراز حقيقت ؟ على بن خالد گفت : من در پادگان محمدبن عبدالمك بودم كه شنيدم شخصى ادعاى نبوتكرده و در اينجا زندانى مى باشد. به ديدن او رفتم ، پولى به نگهبانان دادم تا اجازهملاقات به من دادند. وقتى نزد او رفته و مقدارى صحبت كردم او را مردىعاقل و با فهم يافتم . از او پرسيدم : جريان تو چيست ؟ گفت : من عابدى هستم كه در مقام راءس الحسين (ع ) در شام عبادت مى كنم . شبى در آنجامشغول عبادت بودم كه شخصى نزد من آمد و گفت : برخيز، من برخاستم و با او حركت كردم. چند قدمى بيشتر نرفته بوديم كه به مسجد كوفه رسيديم ، او نماز خواند و من همنماز خواندم و بعد حركت كرديم و پس از پيمودن چند قدم به مسجدرسول خدا(ص ) در مدينه رسيديم . سلام بر پيامبر كرده ، نمازى خوانديم و حركتنموديم . پس از مدت كوتاهى به مكه رسيديم ، طواف كرديم و از آنجا خارج شديم .بلافاصله به شام در محل عبادت خودم رسيدم آن شخص ناپديد شد. من درحال تعجب باقى ماندم . يكسال گذشت . باز آن شخص ظاهر شد و مانندسال قبل مرا به كوفه و مدينه و مكه برد و باز گردانيد. چون خواست برود، او را قسمدادم كه خود را معرفى كند، فرمود: من محمدبن على بن موسى بن جعفر (امام نهم ) هستم ! مناين جريان را براى ديگران نقل كردم . خبر دهان به دهان گشت تا به گوش محمد بنعبدالملك رسيد. ماءموران او آمدند و مرا دستگير كرده و به زندان انداختند و تهمت ادعاىپيامبرى بر من بستند. على بن خالد گفت : من به او گفتم : حال و جريان خودت را بنويس تا من نزد محمد بنعبدالملك ببرم ، شايد مفيد باشد. او قصه خود را نوشت و من آن را به وسيله شخصى نزدمحمد بن عبدالملك فرستادم . پسر عبدالملك در پشت نامه او نوشت : آن كسى كه در يك شباو را به كوفه و مدينه و مكه برده بيايد و او را از زندان آزاد كند! من خيلى ناراحت شدم .فرداى آن روز براى دادن خبر به او و توصيه او به صبر و بردبارى به زندان رفتم. ديدم مردم اجتماع كرده اند و نگهبانان اين طرف و آن طرف مى روند و مضطرب هستند، علترا پرسيدم ، گفتند: زندانى كه ادعاى پيامبرى مى كرد ديشب ناپديد شده ، درها بستهبود، نگهبانان كاملا مواظب بوده اند ولى نمى دانيم او پرنده اى شده و پرواز كرده يابه زمين فرو رفته است . من با ديدن اين جريان از مذهب خود كه زيدى بودم دست كشيدم و مذهب حقه شيعه اثنىعشريه را براى خود انتخاب كردم . (100) |
محبت على (ع ) خير دنيا و آخرت اعمش كه يكى از علما و راويان حديث است مى گفت : در سفر حج خانهخدا، همراه قافله از بيابانى مى گذشتيم ، به كنيزى رسيدم كه دو چشمش كور بود ومرتب مى گفت : خداوندا! به حق محمد(ص ) و آل محمد از تو مى خواهم كه چشمانم را به منبازگردانى . نزديك رفتم و گفتم : اى زن ! اين چه حرفى است كه مى زنى ؟ مگر حضرت محمد(ص )بر خداوند حقى دارد؟ كنيز پاسخ داد: تو كه حضرت محمد(ص ) را نمى شناسى ، مگرنمى دانى كه خداوند به جان عزيز او قسم خورده است ؟ گفتم : خداوند به جان پيامبر دركجا قسم خورده است ؟ گفت : مگر قرآن را نخوانده اى كه مى فرمايد: اى محمد! به جان تو سوگند، اين مردم هميشه مست و غفلت زده و در گمراهى وحيرت باقى خواهند ماند (101) اگر پيامبر نزد خدا عزيز نبود، چگونه خداوند به او سوگند مى خورد؟ من كه جوابى نداشتم به راه خود ادامه دادم . پس از پايان مراسم حج در بازگشت ، همانزن را ديدم كه چشمانش بينا شده بود مرتب مى گفت : اى مردم ! بر شما باد دوستى على بن ابى طالب (ع ) كه خير دنيا و آخرت است. نزديك رفتم ، پرسيدم : آيا تو همان كنيز نابينا هستى ؟ گفت : آرى پرسيدم : چه كسىتو را بينا كرد؟ پاسخ داد: دوستى اميرالمؤمنين (ع ) مرا بينا كرد. جريان را پرسيدم ، گفت : همانطور كه ديدى و شنيدى از خداوند مى خواستم كه به حقپيامبر و اهل بيت او بينايى ام را به من باز گرداند، هاتفى ندا داد: اى زن ! اگر در اين سخن راستگو هستى و آن را از صميم قلب مى گويى دستت رابر چشمانت بگذار و بردار. دست بر چشمانم نهادم و سپس چشمانم را گشودم ، ديدم چشم روشن شده است ، به اطرافنگريستم ، كسى را نيافتم . گفتم : خدايا! به حق پيامبر واهل بيتش ، كسى كه بينايى ام را به من باز گرداند، به من نشان بده . سپس گفتم : اى هاتف ، به حق خدا قسمت مى دهم خود را نشان بده . در اين موقع ، ناگهان شخصى ظاهر شد و گفت : من خضر خادم على (ع ) هستم . بر تو باددوستى اميرالمؤمنين ، همانا دوستى او خير دنيا و آخرت است . اى زن همين جا بمان ، وقتىكه حاجيان برگشتند، اين سخن را به آنها بگو.(102) آرى ، چشم باطن از دوستى على (ع ) روشن مى شود كه مهمتر از چشم ظاهر است . مرده رازنده كردن اگر چه معجزه است ولى مرگى بهدنبال دارد، اما دوستى على (ع ) تو را به حيات جاويدان و ابدى مى رساند. پس از مرگ ،جزء زندگان شمرده مى شوى . مرگ ، آغاز ظهور روح تو مى شود. دوش به دوش ملائكهحركت مى كنى و روحت را مانند دسته گل ، به ملكوت مى برند. نكته اى كه نبايد فراموشكرد، اين كه دوستى على (ع ) تنها لقلقه زبان نيست بلكه آن كس دوست على (ع ) است كهبا عمل كردن به احكام اسلام دوستى خود را درعمل به اثبات برساند. |
مسلمان شدن ، نه از روى ترس ! در ايران و در زمان ساسانيان ، هفت پادشاه صاحب تاج بود كه كسرى بزرگترين آنهامحسوب مى شد و او را ملك الملوك مى گفتند. از آن هفت پادشاه يكى هرمزان بود كه در اهوازحكومت مى كرد. وقتى كه مسلمانان اهواز را فتح كردند، هرمزان را گرفته پيش عمرفرستادند. چون نزد عمر آمد، عمر به او گفت : ايمان بياور وگرنه تو را خواهم كشت . هرمزان گفت :حالا كه مرا خواهى كشت دستور ده قدرى برايم آب بياورند كه سخت تشنه ام . عمر امركرد به او آب دهند. مقدارى آب در كاسه اى چوبين آوردند. گفت : من از اين ظرف آب نمىخورم ، زيرا هميشه در قدحهاى جواهرآگين آب خورده ام . حضرت على (ع ) فرمود: اين زياد نيست ، برايش قدحى از آبگينه بياوريد. جامى از آبگينه پر آب كرده ، پيش او آوردند. هرمزان آن را گرفت و همچنان در دست خودنگه داشت و لب به آن نمى گذاشت . عمر گفت : با خدا پيمان بسته ام كه تا اين آب رانخورى تو را نكشم . در اين هنگام هرمزان جام را بر زمين زد و شكست و آب بر زمين ريخت ،عمر از حيله او تعجب نمود. رو به على (ع ) كرد و گفت : اكنون چه بايد كرد؟ على (ع )فرمود: چون قتل او را مشروط به نوشيدن آن آب (ريخته شده ) كردى و پيمان بستى ،ديگر او را نمى توانى بكشى اما بر او جزيه و ماليات مقرر دار. هرمزان گفت : جزيهقبول نمى كنم اينك با خاطرى آسوده بى خوف از هلاك شدن مسلمان مى شوم ، شهادت گفتو مسلمان شد. عمر شادمان گرديد، او را در پهلوى خود نشاند، برايش خانه اى در مدينهتعيين نمود و در هر سال ده هزار درهم حقوق براى او معين كرد.(103) |
|
|
|
|
|
|
|
|