|
|
|
|
|
|
تمام اعضاى بدنم عاشق تو است در كوفه جوان بسيار زيبايى زندگى مى كرد كه از ملازمين مسجد جامع و دائما درحال عبادت بود. روزى زنى زيبا نظرش به او افتاد و دلى صددل عاشق او شد و مدتها در عشق آن جوان مى سوخت ، يك روز آن زن بر سر راه مسجد ايستادو همين كه جوان را در حال رفتن به مسجد ديد، به او گفت : اى جوان با تو حرفى دارم ،اما آن جوان با خدا، كوچكترين اعتنايى نكرد و رفت . روز ديگر باز بر سر راه او ايستاد وبه او گفت : حرف مرا بشنو! جوان گفت : اينجامحل رفت و آمد ديگران و موضع تهمت است ، من نمى خواهم مورد تهمت و حرف مردم قراربگيرم . زن گفت : مى دانم كه شما بندگان خاص خدا خيلى زود مورد تهمت قرار گرفتهو بى انصافانه سنگ به شيشه پاك و صاف عفت شما مى زنند، ولى با اين وجود من مىخواهم حرف دلم را به شما بگويم كه تمام اعضا و جوارح من عاشق و شيفته و شيداى تواست . با شنيدن اين حرف حالت خاصى به جوان دست داد ولى بى اعتنا از كنار دختر گذشت وراه خانه را پيش گرفت . اما همه فكر و ذكرش پيش آن دختر بود. حتى مى خواست به نمازبايستد، اما فكر او پريشان و مضطرب بود و نمى فهميد كه چه مى خواند. لذا كاغذىبرداشت و نامه اى به آن زن نوشت و به همانمحل رفت و ديد كه زن همانجا ايستاده است ، نامه را به سوى او انداخت و رفت . زن كه نامه را خواند ديد در آن نوشته : اى زن ! خداوند مهربان و بردبار است ، توبهكن ، زيرا او بنده توبه كار را مى بخشد و با اين كار موجبات خشم و غضب خداوند رافراهم مكن كه اگر خداوند بر كسى غضب كند كارش زار است ، حتى آسمان و زمين و كوه ودرخت و حيوانات از غضب او در امان نيستند. پس انسان چگونه طاقت خشم خدا را دارد؟ اى زن !آنچه به من گفتى اگر دروغ بود و خواستى مرا بفريبى ، من قيامت را به ياد تو مى آورمكه حساب و كتاب چقدر سخت است ، تا از اين كار بد و خلاف اخلاق دست بردارى و... و اگر راست گفتى كه حقيقتا عاشق من هستى توصيه مى كنم كه خود را معالجه كنى كه اينعشقها فايده اى ندارد: زيرا
برو و خدا را پيدا كن ، عشق حقيقى را پيدا كن و عاشق او شو. بعد از چند روز دوباره آن زن بر سر راه جوان ايستاده ، جوان از دور كه مى آمد آن زن راديد و خواست به خانه برگردد تا با او ملاقات نكند، اما آن زن او را صدا زد و گفت : اى جوان ! باز نگرد كه بعد از امروز ديگر ملاقاتى بين ما نخواهد بود مگر در پيشگاهخداوند، سپس گريه شديدى كرد و به نزد جوان رفت و گفت : مرا موعظه اى كن ! وسفارش بنما تا به آن عمل كنم ! جوان گفت : تو را توصيه مى كنم كه خود را از شر نفس اماره ات حفظ كنى و بدانى كهخدا آگاه بر اعمال همه مى باشد. زن در حالى كه شديدا گريه مى كرد به خانه اش رفت ومشغول عبادت شد و بر همان حالت بود تا اين كه از دنيا رفت . (129) |
توبه ابولبابه در جريان بنى قريظه ، به خاطر خيانتى كه يهوديان به اسلام و مسلمين كردند،رسول اكرم (ص ) تصميم گرفت كه كار آنها را يكسره كند. يهوديان از پيامبر(ص )خواستند تا ابولبابه را پيش آنها بفرستد تا با او مشورت نمايند. پيامبر اكرم (ص )فرمود: ابولبابه ! برو، ابولبابه هم دستور آن حضرت را اجابت كرده و با آنها بهمشورت نشست . اما او در اثر روابط خاصى كه با يهوديان داشت ، در مشورت منافع اسلامو مسلمين را رعايت نكرد و يك جمله اى را گفت و اشاره اى را نمود كه آن جمله و آن اشاره بهنفع يهوديان و به ضرر مسلمانان بود. وقتى كه از جلسه بيرون آمد، احساس كرد كه خيانت كرده است ، اگر چه هيچ كس هم خبرنداشت . اما قدم از قدم كه بر مى داشت و به طرف مدينه مى آمد، اين آتش در دلش شعلهورتر مى شد. به خانه آمد، اما نه براى ديدن زن و بچه ، بلكه يك ريسمان از خانه برداشت و باخويش به مسجد پيامبر آورد و خود را محكم به يكى از ستونهاى مسجد بست و گفت : خدايا تا توبه من قبول نشود، هرگز خودم را از ستون مسجد باز نخواهم كرد. گفته اندفقط براى خواندن نماز يا قضاى حاجت يا خوردن غذا دخترش مى آمد و او را از ستون بازمى كرد و مجددا باز خود را به آن ستون مى بست ومشغول التماس و تضرع مى شد و مى گفت : خدايا غلط كردم ، گناه كردم ، خدايا به اسلام و مسلمين خيانت كردم ، خدايا به پيامبر توخيانت كردم ، خدايا تا توبه من قبول نشود همچنان در همينحال خواهم ماند تا بميرم . اين خبر به رسول اكرم (ص ) رسيد. فرمود: اگر پيش من مى آمد و اقرار مى كرد، در نزدخدا برايش استغفار مى نمودم ولى او مستقيم نزد خدا رفت و خداوند خودش به او رسيدگىخواهد كرد. شايد دو شبانه روز يا بيشتر از اين ماجرا نگذشته بود كه ناگهان برپيامبر اكرم (ص ) در خانه سلمه وحى نازل شد و در آن به پيامبر خبر داده شد كه توبهاين مرد قبول است . پس از آن پيامبر فرمود: اى ام سلمه ! توبه ابولبابه پذيرفتهشد. ام سلمه عرض كرد: يا رسول الله ! اجازه مى دهى كه من اين بشارت را به او بدهم ؟فرمود: مانعى ندارد. اطاقهاى خانه پيامبر هر كدام دريچه اى به سوى مسجد داشت و آنها را دور تا دور مسجدساخته بودند. ام سلمه سرش را از دريچه بيرون آورد و گفت : ابولبابه ! بشارتتبدهم كه خدا توبه تو را قبول كرد. اين خبر مثل توپ در مدينه صدا كرد، مسلمانان بهداخل مسجد ريختند تا ريسمان را از او باز كنند، اما او اجازه نداد و گفت : من دلم مى خواهدكه پيامبر اكرم (ص ) با دست مبارك خودشان اين ريسمان را باز نمايند. نزد پيامبر(ص ) آمدند و عرض كردند: يا رسول الله ابولبابه چنين تقاضايى دارد،پيامبر به مسجد آمد و ريسمان را باز كرده و فرمود: اى ابولبابه توبه توقبول شد، آنچنان پاك شدى كه مصدق آيه : يحب التوابين و نحب المتطهرين گرديدى . الان تو حالت آن بچه را دارى كه تازه از مادر متولد مى شود، ديگرلكه اى از گناه در وجود تو نمى توان پيدا كرد. بعد ابولبابه عرض كرد: يا رسول الله ! مى خواهم به شكرانه اين نعمت كه خداوندتوبه من را پذيرفت ، تمام ثروتم را در راه خدا صدقه بدهم . پيامبر فرمود: اين كاررا نكن . گفت : يا رسول الله اجازه بدهيد دو ثلث ثروتم را به شكرانه اين نعمت صدقهبدهم . فرمود: نه . گفت : اجازه بده نصف ثروتم را بدهم . فرمود: نه . عرض كرد:اجازه بفرماييد يك ثلث آن را بدهم . فرمود: مانعى ندارد. (130) |
آتش حسد در زمان يكى از خلفا، مرد ثروتمندى بود. روزى وى غلامى را از بازار خريد، اما از روزاول كه اين غلام را خريده بود، با او مانند يك غلامعمل نمى كرد، بلكه مانند يك آقا با او رفتار مى نمود؛ يعنى بهترين غذاها را به او مىداد، بهترين لباسها را برايش مى خريد، آسايشش را فراهم مى كرد. درست مانندفرزندش به وى مى رسيد، حتى شايد از فرزندش هم بهتر. علاوه بر اين ، با همهتوجه و لطفى كه به او مى كرد، پول زيادى هم در اختيارش مى گذارد ولى غلام اربابخود را هميشه در حال فكر مى ديد و او اغلب اوقات ناراحت مى يافت . بالاخره ارباب تصميم گرفت تا غلام خويش را آزاد سازد وپول و سرمايه زيادى هم به او بدهد. شبى با او نشست و درددل خود با بيرون ريخت و رو به او گفت : اى غلام ! من حاضرم كه تو را آزاد كنم و فلانقدر پول هم به تو بدهم ، ولى آيا مى دانى كه اين همه خدمت هايى كه من به تو كردمبراى چه بود؟ غلام گفت : نه . براى چه بود؟ گفت : براى يك تقاضا! فقط اگر تواين تقاضا را انجام دهى ، هر چه كه من به تو دادمحلال و نوش جانت باشد و اگر اين تقاضا را انجام ندهى من از تو راضى نيستم ، اماچنانچه خود را براى انجام دادن آن حاضر كنى ، من بيش از اينها به تو مى دهم . غلام گفت : هر چه بفرمايى اطاعت مى كنم ، تو ولى نعمت من هستى ، تو به من حيات دادى . ارباب گفت : نه ، بايد قولبدهى ؛ زيرا مى ترسم كه پيشنهاد كنم و تو بگويى نه ! غلام گفت : مطمئن باش هر چه مى خواهى پيشنهاد كنى ، بفرما. همين كه ارباب خوب از غلام قول گرفت ، گفت : پيشنهاد من اين است كه تو در يك موقعخاص و در مكان مخصوصى كه بعدا معين خواهم كرد، سر مرا از بيخ ببرى ! غلام گفت : يعنى چه ؟! ارباب گفت : حرف من اين است . غلام گفت : چنين چيزى ممكن نيست . ارباب جواب داد: من از تو قول گرفتم ، و تو بايد بهقول خود وفا نمايى مدتى از اين گفتگو گذشت تا در نيمه شبى ، ارباب غلام را بيدار كرد، كارد تيزى بهدست او داد و دست ديگر او را گرفت و آهسته حركت كردند و به پشت باممنزل همسايه رفتند. ارباب در آنجا دراز كشيده و خوابيد. كيسه پولش را هم به غلام داد وگفت : تو همين جا سر من را ببر و به هر كجا كه مى خواهى بروى برو. غلام سؤ ال كرد: براى چه ؟ ارباب گفت : براى اين كه من اين همسايه را نمى توانم ببينم ، مردن براى من بهتر اززندگى است ، من رقيب او بودم ، او هم رقيب من بود، ولى اكنون او از من جلو افتاده است ، وبراى همين ، الان دارم در آتش مى سوزم . لذا از اين عملى كه به تو دستور مى دهم ، مىخواهم بلكه يك قتلى به پاى اين مرد بيفتد و او به زندان برود. اگر چنين چيزى عملىشود، آن وقت من راحت مى شوم ! ارباب ادامه داد: من مى دانم كه اگر اينجا كشته شوم ، فردا مى گويند چه كسى او راكشته است ؟ آن وقت پاسخ خواهند داد: همسايه رقيبش او را كشته است و جسدش هم كه درپشت بام رقيبش پيدا شده ، پس او را دستگير مى كنند و به زندان مى فرستند و بالاخرهاعدام مى شود و مقصود من هم آنجا حاصل شده است . غلام ديد كه اين مرد تا اين حد احمق و بيچاره است ، پيش خود گفت : پس من چرا اين كار رانكنم ؟ اين براى همان كشته شدن خوب است . كارد را بر گردن ارباب گذاشت و سر اورا از بيخ بريد و كيسه پول را هم برداشت و رفت كه رفت . خبر در همه جا منتشر شد، رقيب او را گرفتند و به زندان انداختند. بعد كه خواستند به جرمش رسيدگى كنند خيلى زود به اين نتيجه رسيدند كه : اگر اينمرد قاتل باشد، پشت بام خانه خودش را براى كشتن رقيبش انتخاب نمى كند! قضيهمعمايى شده بود، سرانجام وجدان غلام ، او را راحت نگذاشت و پيش حكومت وقت رفت و حقيقترا افشا نمود و گفت : قضيه از اين قرار است كه او را من كشته ام و البته اين بهتقاضاى خود او بوده است ؛ زيرا وى آن چنان در حسد مى سوخت كه مرگ را بر زندگىترجيح مى داد. وقتى فهميدند كه قضيه از اين قرار است و اطمينان يافتند كه غلام درست مى گويد، همغلام و هم آن زندانى متهم را كه رقيب ارباب بيچاره به شمار مى آمد، از زندان آزاد كردند.(131) |
مگر خداى تو سخاوت را دوست مى دارد؟ در ميان آن عده اى كه در يمن بر پيامبر اسلام وارد شدند، مردى بود كه از همه بيشتر بارسول خدا پرحرفى و بگو و مگو مى كرد. پيامبر اكرم (ص ) بقدرى در خشم شد كه عرق از ميان چشمان مباركش جارى شد و رنگصورتش تغيير كرد و سر خود را به زير انداخت . در اين موقع بود كه جبرئيلنازل شد و گفت : خدا سلام مى رساند و مى فرمايد: اين مرد، شخصى باسخاوت است ، به مردم طعام مى دهد.خشم و غضب پيامبر فرو نشست . سر مبارك خود را بلند كرد و فرمود: اگر غير از اين بودكه جبرئيل از طرف خدا خبر مى دهد كه تو مرد سخاوتمندى هستى ، تو را كيفر مى كردمتا براى آيندگان عبرتى باشد. آن مرد گفت : مگر خداى تو سخاوت و بخشش را دوست دارد؟! فرمود: آرى . گفت : اشهد ان لا اله الله و انك رسول الله . قسم به آن خدايى كه تو را به پيامبرى مبعوث كرده ، من احدى را ازمال خودم محروم نكرده ام . (132) |
مرا از خدايى تو ننگ و عار آيد او شش صد سال بود كه در كفر و زندقه بسر مى برد و آشكارا گناه مى كرد. روزىحضرت موسى (ع ) براى مناجات با خداوند بزرگ به كوه طور مى رفت كه با اوبرخورد نمود. از موسى (ع ) پرسيد: به كجا مى روى ؟ موسى گفت : براى راز و نياز ومناجات با خداوند سبحان مى روم . گفت : براى خداى تو پيامى دارم كه از تو مى خواهمحتما به او بگويى . موسى قبول كرد. گفت : يا موسى به خداى خود بگو: مرا از خدايىتو ننگ . عار مى آيد و اگر تو روزى دهنده من هستى ، مرا به روزى تو احتياجى نيست . حضرت موسى (ع ) از حرفهاى او پريشان و ناراحت شد و بدون اين كه چيزى به اوبگويد، به طرف كوه طور روانه شد. پس از اتمام مناجات ، شرم داشت كه حرفهاى آنكافر را به خداوند بگويد كه ناگاه خطاب آمد: اى موسى ! چرا پيام بنده مرا كه با ما بيگانگى مى كند و از خدايى ما اعراض دارد،نرسانيدى ؟ موسى (ع ) عرض كرد: خداوندا! خودت بهتر مى دانى كه چه گفت . خداوند بزرگ فرمود: اى موسى ! به او بگو: اگر تو از خدايى ما ننگ و عار دارى ، مارا از بندگى تو ننگ و عار نيست و اگر تو روزى ما نخواهى ما بدون درخواست تو، بهتو روزى مى رسانيم . موسى (ع ) از كوه برگشت و پيام الهى را به آن كافر عاصى رسانيد. چون او پيام خدا را شنيد سر خود را به زير انداخت و ساعتى در فكر فرو رفت و آنگاهسر خود را بلند كرد و گفت : اى موسى ! پروردگار ما بزرگ پادشاهى است ، كريم بنده نوازى است ، افسوس كه منعمرم را ضايع كردم و روزگارم را به بطالت گذرانيدم . اى موسى ! دين خود و راه حقرا به من عرضه فرما. موسى (ع ) دين حق را به او عرضه داشت و او به يگانگى خدا اقرار كرد و به سجدهرفت و در همان حال جان به جان آفرين تسليم كرد و روح او را به عليين بردند.(133) |
توبه دوست على بن حمزه على بن حمزه مى گويد: دوست جوانى داشتم كهشغل نويسندگى را در دستگاه بنى اميه داشت . روزى آن دوست به من گفت : از امام صادق(ع ) براى من وقت بگير تا به خدمتش برسم . من از حضرت اجازه گرفتم تا او شرفيابشود، حضرت اجازه دادند و در وقت مقرر من با او خدمت حضرت رفتيم . دوستم سلام كرد، نشست و گفت : فدايت شوم ، من در وزارت دارايى رژيم بنى اميه مسؤليتى دارم و از اين راه ثروت بسيارى اندوخته ام و در بعضى موارداعمال ناشايست و خلاف انجام داده ام ! حضرت فرمود: اگر بنى اميه افرادى را مثل شما نداشتند تا ماليات برايشان جمع كند ودر جنگها و جماعات آنها را همراهى كند، حق ما را غصب نمى كرد! جوان گفت : آيا راه نجاتى براى من هست ؟ حضرت فرمود: هر چه بگويم عمل مى كنى ؟ گفت : آرى . حضرت فرمود: آنچه از مال مردم نزد تو هست و صاحبانش را مى شناسى به آنهابرگردان و آنچه صاحبانش را نمى شناسى از طرف آنها صدقه بده . من درمقابل اين كار بهشت را براى تو ضمانت مى كنم . جوان سر را به زير انداخت و مدتى طولانى فكر كرد و سپس گفت : فدايت شوم ،دستورت را اجرا مى كنم . على بن حمزه مى گويد: من با آن جوان بر خاسته و به كوفه رفتيم . او همه چيز خود وحتى لباسهايش را به صاحبانش برگرداند و يا صدقه داد، من از دوستانم مقدارىپول براى او جمع كردم و لباس برايش خريدارى نمودم خرجى هم براى او فرستاديم .چند ماهى از اين جريان گذشت و او مريض شد. ما مرتب به عيادت واحوال پرسى او مى رفتيم . روزى نزد او رفتم ، او را در حال جان دادن يافتم ، چشم خود را باز كرد و گفت : اى على !آنچه دوست تو (امام صادق (ع) ) به من وعده داده بود، به آن وفا كرد. اين را بگفت و ازدنيا رفت . ما او را غسل داده كفن نموديم و به خاكش سپرديم . مدتى بعد، خدمت امام صادق (ع ) رسيدم ، همين كه حضرت مرا ديد، فرمود: اى على ! ما بهوعده خود در مورد دوست تو وفا كرديم . من گفتم : همين طور است ، فدايت شوم . او هم هنگام مردن اين مطلب را به من گفت . (134) عمر بن عبدالعزيز چگونه سب على (ع ) را برداشت ؟ معاوية بن ابى سفيان در ايامى كه در كشور پهناور اسلام فرمانروايى مى كرد سب علىبن ابى طالب (ع ) را در جامعه مسلمين پايه گذارى نمود و با اينعمل ظالمانه و ناپاك ، به گناهى بسيار بزرگ و نابخشودنى دست زد. تا زمانى كهحيات داشت وضع به همين منوال بود، پس از مرگ او نيز چند نفر از خلفا كه يكى پس ازديگرى روى كار آمدند، همان برنامه را دنبال نمودند و به سبب على (ع ) ادامه دادند.متجاوز از نيم قرن اين گناه بزرگ در سراسر كشورمعمول بود و افراد پاكدل و باايمان قادر نبودند با آن مبارزه كنند از اين بدعت شرمآورى كه معاويه بنيان گذارى كرده بود، انتقاد نمايند. در سال 99 هجرى ، عمر بن عبدالعزيز به مقام خلافت رسيد و فرمانرواى كشور اسلامشد. او موقعى كه نوجوان بود و در مدينه تحصيل مى كرد مانند ساير افراد گمراه نامعلى (ع ) را به زشتى مى برد، ولى بر اثر تذكر مرد عالمى به حقيقت واقف شد و دانستسب آن حضرت غيرمشروع و موجب غضب باريتعالى است ، اما نمى توانست آن را كه فهميدهبود به ديگران بگويد و آنان را از گناهى كه مرتكب مى شوند باز دارد. بانيل به مقام حكومت و دست يافتن به قدرت ، تصميم گرفت از فرصت استفاده كند، سبعلى (ع ) را از صفحه مملكت براندازد و اين لكه ننگين را از دامن ملت بزدايد. براى آن كه در جريان عمل ، با مخالفت رجال متعصب بنى اميه و معاريف خودخواه شام مواجهنشود و سدى در راهش ايجاد نكنند، لازم ديد مطلب را با آنان در ميان بگذارد، افكارشان رامهيا كند، توجهشان را به لزوم اين مبارزه جلب نمايد و آنها را با خود هماهنگ سازد. به اينمنظور نقشه اى در ذهن خود طرح كرد. يك طبيب جوان كليمى را كه در شام بود براى پيادهكردن آن نقشه در نظر گرفت . محرمانه احضارش نمود و برنامه كار را به وى آموخت ودستور داد كه در روز و ساعت معين به قصر خليفه بيايد و آن را اجرا نمايد. قبلا عمر بن عبدالعزيز دستور داده بود كه آن روز تمام بزرگان بنى اميه ورجال نافذ و مؤ ثر در محضرش حضور به هم رسانند و پيش از آمدن طبيب كليمى همه آنهاآمده بودند و مجلس براى اجراى نقشه خليفه آمادگىكامل داشت . جوان كليمى در ساعت مقرر آمد و با استجازه وارد شد. توجه تمام حضار به وى معطوفگرديد. عمر بن عبدالعزيز پرسيد: براى چه كار آمده اى ؟ پاسخ داد: آمده ام دختر خليفهمسلمين را خواستگارى كنم . سؤ ال كرد: براى چه كسى ؟ جواب داد: براى خودم . حاضرانمجلس بهت زده به او نگاه مى كردند. عمر بن عبدالعزيز لختى جوان را نگريست ، سپسگفت : من نمى توانم با اين تقاضا موافقت كنم ، چه آن كه ما مسلمانيم و تو غير مسلمان وچنين وصلتى در شرع اسلام جايز نيست . طبيب كليمى گفت : اگر حكم اسلام اين است ، چگونه پيامبر شما دختر خود را به على بنابى طالب داد؟ خليفه بر آشفت و گفت : على بن ابى طالب يكى از بزرگان اسلام بود.طبيب گفت : اگر او را مسلمان مى دانيد پس چرا در تمام مجالس لعن و سبش مى كنيد؟ عمر بنعبدالعزيز با قيافه متاءثر به حضار مجلس رو كرد و گفت : به پرسش او پاسخگوييد! همه سكوت كرده ، سر خجلت به زير انداختند و طبيب كليمى بدون آن كه جوابىبشنود از مجلس خارج شد. (135) |
عبدالله ذوالبجادين او از قبيله مزينه بود و نامش عبدالعزى ، اسم يكى از بتها است . دركودكى پدرش از دنيا رفت ، عموى بت پرستش كفالت وى را به عهده گرفت ، از اوحمايت و سرپرستى نمود، به جوانيش رسانيد و قسمتى ازاموال و اغنام خود را به او بخشيد. در آن موقع آيين اسلام شور و تحركى در مردم به وجودآورده بود و همه جا پيرامون دين جديد بحث و گفتگو مى شد. عبدالعزاى جوان نيز بهجستجو و تحقيق برخاست و با عشق و علاقه مسائل اسلامى رادنبال مى كرد. بر اثر شنيدن سخنان پيامبر اسلام (ص ) و آگاهى از تعاليم الهى بهفساد عقيده خود و خاندان خود پى برد، از بت پرستى و رسوم جاهليتدل بر گرفت ، و در باطن به دين خدا ايمان آورد، اما به رعايت عموى خود اظهار اسلامنمى نمود. تا چندى وضع به همين منوال بود، پس از فتح مكه روزى به عموى خود گفت : مدتى درانتظار ماندم كه به خود آيى و مسلمان شوى و من نيز با توقبول اسلام نمايم ، اينك مى بينم كه بت پرستى را ترك نمى گويى و همچنان در كيشباطل خود پافشارى مى كنى ، پس موافقت كن من مسلمان شوم و به گروه مسلمانان بپيوندم. عمو كه قبلا گرايش او را به اسلام احساس كرده بود از شنيدن سخن وى سخت برآشفت وگفت : هرگز اجازه نمى دهم و سپس قسم ياد كرد اگر راه محمديان را در پيش گيرى تماماموالى را كه به تو داده ام پس مى گيرم . عمو تصور مى كرد برادرزاده جوانش با تهديد پس گرفتناموال تغيير عقيده مى دهد، از تصميم خود بر مى گردد، فكر مسلمانى را از سر به در مىكند و در بت پرستى پايدار مى ماند. ولى او مسلمان واقعى بود و با تندى و خشونت وتهديد مالى ، اراده اش متزلزل نشد، از تصميم خود دست نكشيد و دركمال صراحت و قاطعيت ، اسلام باطنى خود را آشكار كرد و كمترين اعتنايى به تهديدمالى ننمود. سخنان بى پرده عبدالعزى در قبول آيين اسلام ، عمو را به عملى ساختنتهديد خود وادار كرد، تمام اموال را از وى پس گرفت ، حتى جامه اى كه در تن داشت ازبرش بيرون آورد. او با بدن برهنه نزد مادر رفت و گفت : آهنگ مسلمانى دارم و از تو جزتن پوشى نمى خواهم . مادر قطعه كتانى را كه در اختيار داشت به فرزند داد، پارچه راگرفت و به دو نيم كرد و خود را با آن دو قطعه پارچه پوشاند و براى شرفيابىمحضر رسول اكرم - ص - راه مدينه را در پيش گرفت . او دلباخته حق و حقيقت بود، قلبى داشت كه از شور و هيجان ، پاكى و خلوص ، صميميت وصفا لبريز بود و مانند مرغى كه از قفس آزاد شده وبال و پر گشوده باشد، با سرعت مى رفت تا هر چه زودتر به رهبر اسلام برسد،آزادانه از تعاليم حيات بخش او استفاده كند، خود را به شايستگى بسازد و موجباتسعادت واقعى و كمال انسانى خود را فراهم آورد. بين الطلوعين در موقعى كه مردم براى اداى فريضه گرد آمده بودند وارد مسجد شد ونماز صبح را با پيامبر به جماعت خواند. پس از نماز،رسول اكرم او را نزد خود طلبيد و فرمود: كيستى ؟ گفت : نامم عبدالعزى و سرگذشت خودرا به عرض مبارك رسول الله رسانيد. حضرت فرمود: اسم تو عبدالله است و چون ديد خود را با دو جامه پوشانده است او را ذوالبجادين خواند و از آن پس بين مسلمين به همان لقبى كه پيامبر به او داده بود مشهور شد. عبدالله ذوالبجادين براى شركت در جنگ تبوك با ديگر سربازان مسلمين در معيترسول اكرم - ص - از مدينه خارج شد و در همين سفر از دنيا رفت . موقع دفنش پيامبرگرامى به احترام و تكريم او داخل قبر شد و جسد عبدالله را گرفت و با دست خود در قبرخواباند پس از پايان يافتن كار دفن رو به قبله ايستاد و دستها را بلند كرد و گفت : پروردگارا! من روز را به شب آوردم و از عبدالله ذوالبجادين راضى هستم ، بارالها! تونيز از او راضى باش .(136) |
حق همسفر در آن ايام شهر كوفه مركز ثقل حكومت اسلامى بود. در تمام قلمرو كشور وسيع اسلامىآن روز، به استثناى قسمت شامات ، چشمها به آن شهر دوخته بود كه ، چه فرمانى صادرمى كند و چه تصميم مى گيرد. در خارج اين شهر دو نفر، يكى مسلمان و ديگرى كتابى(يهودى يا مسيحى يا زردشتى ) روزى در راه به هم برخورد كردند. مقصد يكديگر راپرسيدند. معلوم شد كه مسلمان به كوفه مى رود و آن مرد كتابى در همان نزديكى جاىديگرى را در نظر دارد كه برود. توافق كردند كه چون در مقدارى از مسافت راهشان يكىاست با هم باشند و با يكديگر مصاحبت كنند. راه مشترك ، با صميميت در ضمن صحبتها و مذاكرات مختلف طى شد. به سر دو راهىرسيدند، مرد كتابى با كمال تعجب مشاهده كرد كه رفيق مسلمانش از آن طرف كه راه كوفهبود نرفت ، و از اين طرف كه او مى رفت ، آمد پرسيد: مگر تو نگفتى من مى خواهم بهكوفه بروم ؟ جواب داد: بله . پرسيد: پس چرا از اين طرف مى آيى ؟ راه كوفه كه آنيكى است . جواب داد: مى دانم مى خواهم مقدارى تو را مشايعت كنم . پيامبر ما فرمود: هر گاه دو نفر دريك راه با يكديگر مصاحبت كنند، حقى بر يكديگر پيدا مى كنند. اكنون تو حقى بر من پيداكردى . من به خاطر اين حق كه به گردن من دارى مى خواهم چند قدمى تو را مشايعت كنم والبته بعد به راه خودم خواهم رفت . مرد كتابى گفت : پيامبر شما كه اين چنين نفوذ و قدرتى در ميان مردم پيدا كرد و به اينسرعت دينش در جهان رايج شد، حتما به واسطه همين اخلاق كريمه اش بوده است . تعجب وتحسين مرد كتابى در اين هنگام به منتها درجه رسيد كه برايش معلوم شد، اين رفيقمسلمانش ، خليفه وقت على بن ابى طالب بوده طولى نكشيد كه همين مرد مسلمان شد و درشمار افراد مؤمن و فداكار اصحاب على (ع ) قرار گرفت .(137) |
چگونه شتر رميده اش را رام كرد؟ عربى بيابانى و وحشى ، وارد مدينه شد و يكسره به مسجد آمد، تا مگر ازرسول خدا سيم و زرى بگيرد. هنگامى وارد شد كهرسول خدا در ميان انبوه اصحاب و ياران خود بود. حاجت خويش را اظهار كرد و عطائىخواست . رسول اكرم - ص - چيزى به او داده ولى و او قانع نشد و آن را كم شمرد،بعلاوه سخن درشت و ناهموارى بر زبان آورد، و نسبت بهرسول خدا جسارت كرد. اصحاب و ياران سخت در خشم شدند، و چيزى نمانده بود كهآزارى به او برسانند، ولى رسول خدا مانع شد. رسول اكرم - ص - بعدا اعرابى را با خود به خانه برد و مقدارى ديگر به او كمك كردضمنا اعرابى از نزديك مشاهده كرد كه وضعرسول اكرم به وضع رؤ سا و حكامى كه تاكنون ديده شباهت ندارد، زر و زيورى در آنجاجمع نشده . . . اعرابى اظهار رضايت كرد و كلمه تشكرآميز بر زبان راند. در اين وقترسول اكرم به او فرمود: تو ديروز سخن درشت و ناهموارى بر زبان راندى كه موجبخشم اصحاب و ياران من شد. من مى ترسم از ناحيه آنها به تو گزندى برسد ولىاكنون در حضور من اين جمله تشكرآميز را گفتى ، آيا ممكن است همين جمله را در حضور جمعيتبگويى تا خشم و ناراحتى كه آنان نسبت به تو دارند، از بين برود؟ اعرابى گفت :مانعى ندارد. روز ديگر اعرابى به مسجد آمد، در حالى كه همه جمع بودند، پيامبر رو به جمعيت كرد وفرمود: اين مرد اظهار مى دارد كه از ما راضى شده آيا چنين است ؟ اعرابى گفت : چنين است وهمان جمله تشكرآميز كه در خلوت گفته بود تكرار كرد. اصحاب و يارانرسول خدا خنديدند. در اين هنگام رسول خدا رو به جمعيت كرد و فرمود: مثل من و اين گونه افراد مثل همان مردى است كه شترش رميده بود و فرار مى كرد، مردم بهخيال اين كه به صاحب شتر كمك بدهند فرياد كردند و بهدنبال شتر دويدند. آن شتر بيشتر رم كرد و فرارى تر شد. صاحب شتر مردم را بانك زدو گفت : خواهش مى كنم كسى به شتر من كارى نداشته باشد، من خودم بهتر مى دانم كه ازچه راه شتر خويش را رام كنم . همين كه مردم را از تعقيب باز داشت ، رفت و يك مشت علف برداشت و آرام آرام از جلو شتربيرون آمد، بدون آن كه نعره اى بزند و فريادى بكشد و بدود، تدريجا در حالى كهعلف را نشان مى داد جلو آمد. بعد با كمال سهولت مهار شتر خويش را در دست گرفت وروان شد. اگر ديروز من شما را آزاد گذاشته بودم ، حتما اين اعرابى بدبخت به دست شما كشتهشده بود و در چه حال بدى كشته شده بود، درحال كفر و بت پرستى ، ولى مانع دخالت شما شدم و خودم با نرمى و ملايمت او را رامكردم .(138) |
من دين خود را فروختم شريك بن عبدالله نخعى ، از فقهاى معروف قرن دوم هجرى ، به علم و تقوى معروف بود.مهدى بن منصور خليفه عباسى علاقه فراوان داشت كه منصب قضا رابه او واگذار كند ولى شريك بن عبدالله براى آن كه خود را از دستگاه ظلم دور نگاه داردزير اين بار نمى رفت . نيز علاقمند بود كه شريك را معلم خصوصى فرزندان خودقرار دهد تا به آنها علم و حديث بياموزد. شريك اين كار را نيزقبول نمى كرد و به همان زندگى آزاد و فقيرانه اى كه داشت ، قانع بود. روزى خليفه او را طلبيد و به او گفت : بايد امروز يكى از اين سه كار راقبول كنى ، يا عهده دار منصب قضا بشوى يا كار تعليم و تربيت فرزندان مراقبول كنى يا آن كه همين امروز نهار با ما باشى و بر سر سفره ما بنشينى . شريك باخود فكرى كرد و گفت : حالا كه اجبار و اضطرار است ، البته از اين سه كار سومى برمن آسانتر است . خليفه ضمنا به آشپز خود دستور داد امروز لذيذترين غذاها را براىنهار شريك تهيه كن . غذاهاى رنگارنگ از مغز استخوان آميخته به نبات وعسل تهيه كردند و سر سفره آوردند. شريك كه تا آن وقت همچو غذايى نخورده و نديده بود، با اشتهايىكامل خورد (و پيش خود گفت : عجب در دنيا چنين نعمتهايى هم هست و ما خبر نداريم ؟). آشپزآهسته بيخ گوش خليفه گفت : به خدا قسم كه ديگر اين مرد روى رستگارى نخواهد ديد.طولى نكشيد كه ديدند شريك هم عهده دار تعليم فرزندان خليفه شد و هم منصب قضا راقبول كرده و برايش از بيت المال مقررى نيز معين شد. روزى با متصدى پرداخت حقوقحرفش شد متصدى به او گفت : تو كه گندم به ما نفروخته اى كه اين قدر سماجت مىكنى ؟ شريك گفت : چيزى از گندم بهتر به شما فروخته ام ، من دين خود را فروخته ام!(139) |
شر و بدى شخص شرور به خودش بازگشت مردى خدمتكار خليفه بود و كفش او را بر مى داشت و هر بار اين جمله را بر زبان مى آوردكه : هر كس با تو خوبى كرد به او خوبى كن و هر كس با تو بدى كرد او را به خودواگذار كه بدى او گريبانش را خواهد گرفت . يكى از اطرافيان خليفه از نزديكى او به خليفه و مقام و منزلتى كه داشت بر او حسدورزيد و نزد خليفه رفت و سعايت او را نمود و گفت : اين كسى كه كفش تو را بر مى داردو مى گذارد، دهان تو را بدبو مى داند و بدين خاطر از تو تنفر دارد! شاه گفت : از كجابفهمم كه تو راست مى گويى ؟ گفت : فردا كه نزد تو آمد، از او بخواه كه به تونزديك شود آن وقت خواهى ديد كه با دست بينى خود را مى گيرد تا بوى تو به مشام اونرسد! خليفه گفت : حالا برو تا فردا او را بيازمايم . او از نزد خليفه رفت و شخص كفش بردار را براى شام به خانه اش دعوت كرد و سيربسيارى در غذاى او ريخت و نزد او آورد و او خورد و رفت . روز بعد كه نزد خليفه آمد وبرنامه هميشه خود را انجام داد. خليفه به او گفت : نزديكتر بيا! او نزديك آمد و براى آن كه بوى سير خليفه را آزارندهد دست بر دهانش گرفت . خليفه باور كرد كه حرف آن شخص سعايت كننده درستبوده است و تصميم گرفت اين خدمتكار را نابود كند. رسم شاه اين بود كه هر وقت مى خواست هديه و جايزه اى به كسى بدهد نامه اى به دستاو مى داد تا از خزانه دار و يا شخص معين ديگرى هديه اش راتحويل بگيرد. براى اين خدمتكار هم نامه اى نوشت ولى در آن قيد كرد كه سر آورندهنامه را از تن جدا كن و پوست بدنش را كنده و آن را پر از كاه كن و براى من بفرست . نامهرا به خدمتكار داد و گفت : اين را به فلان نماينده من بده . وقتى خدمتكار خواست برود، در بين راه همان شخص سعايت كننده برخورد كرد. او پرسيد:كجا مى روى ؟ گفت : شاه حواله جايزه اى به من داده مى روم تا آن را بگيرم . او گفت :جايزه را به من ببخش ! خدمتكار هم حواله را به او داد و چون نامه را نزد نماينده شاه برد،آن نماينده به او گفت : در نامه نوشته شده است كه تو را بكشم ! جواب داد: مهلتى بهمن بده ؛ زيرا اشتباهى رخ داده و حامل نامه كس ديگرى است نه من ! نماينده شاه گفت : حكمسلطان تاءخير بردار نيست و بلافاصله او را كشت . ساعتى بعد كه خدمتكار طبق عادت هميشه نزد سلطان رفت . شاه تعجب كرد كه چطور اوهنوز زنده است ! لذا پرسيد: نامه مرا چه كردى ؟ خدمتكار جريان ملاقات با مرد سعايتكننده و خواهش او را بيان داشت . شاه گفت : او نزد من از تو بدگويى كرده و مى گفت كهتو دهان مرا بدبو مى دانى ، خدمتكار گفت : من هرگز چنين حرفى نزده ام . شاه گفت : پسچرا آن روز جلوى بينى و دهانت را گرفته بودى ؟ او گفت : به خاطر آن كه آن شخص غذاى سيردار به من داده بود و مى خواستم شما اذيت نشويد! شاه گفت : درشغل و مقام خود باقى بمان . همانگونه كه هر روز دعا مى كردى ، شر و بدى شخصشرور به خودش باز گشت . (140) |
به خدا قسم نزديك است كاخهاى سفيد در اختيار مسلمانان قرار گيرد قبل از طلوع اسلام و تشكيل يافتن حكومت اسلامى ، رسم ملوك الطوايفى در ميان اعراب جارىبود. مردم عرب به اطاعت و فرمانبردارى رؤ ساى خود عادت كرده بودند. و احيانا به آنهاباج و خراج مى پرداختند. يكى از رؤ سا و مملوك الطوايف عرب ، سخاوتمند معروف حاتمطايى بود كه رئيس و زعيم قبيله طى به شمار مى رفت . بعد از حاتم پسرش عدىجانشين پدر شد، قبيله طى طاعت او را گردن نهادند. عدى سالانه يك چهارم درآمد هر كسى را به عنوان باج و ماليات مى گرفت . رياست وزعامت عدى مصادف شد با ظهور رسول اكرم - ص - و گسترش اسلام . قبيله طى بتپرست بودند، اما خود عدى كيش نصرانى داشت و آن را از مردم پوشيده مى داشت . مردم عرب كه مسلمان مى شدند و با تعليمات آزادى بخش اسلام آشنايى پيدا مى كردند،خواه ناخواه از زير بار رؤ سا كه طاعت خود را بر آنهاتحميل كرده بودند، آزاد مى شدند. به همين جهت عدى بن حاتم ، مانند همه اشراف و رؤساى ديگر اعراب ، اسلام را بزرگترين خطر براى خود مى دانست و بارسول خدا - ص - دشمنى مى ورزيد. اما كار از كار گذشته بود. مردم فوج فوج بهاسلام مى گرويدند و كار اسلام و مسلمانى بالا گرفته بود. عدى مى دانست كه روزىبه سراغ او نيز خواهند آمد و بساط حكومت و آقايى او را برخواهند چيد. به پيشكارمخصوص خويش كه غلامى بود دستور داد گروهى شتر راهوار هميشه نزديك خرگاه اوآماده داشته باشد و هر روز اطلاع پيدا كرد كه سپاه اسلام نزديك آماده اند او را خبر كند. يك روز آن غلام آمد و گفت : هر تصميمى مى خواهى بگير كه لشكريان اسلام در هميننزديكيها هستند. عدى دستور داد شتران را حاضر كردند، خاندان خود را بر آن سوار كرد واز اسباب و اثاث آنچه قابل حمل بود بر شترها بار كرد و به سوى شام كه مردم آنجانيز نصرانى و هم كيش او بودند، فرار كرد. اما در اثر شتابزدگى زياد، از حركت دادنخواهرش سفانه غافل ماند و او در همانجا ماند. سپاه اسلام وقتى رسيدند كه خود عدى گريخته بود. سفانه خواهر وى را در شماراسيران به مدينه بردند و داستان فرار عدى را براىرسول اكرم نقل كردند. در بيرون مسجد مدينه ، يك چهار ديوارى بود كه ديوارهاى كوتاهداشت . اسيران را در آنجا جاى دادند. يك روزرسول اكرم از جلوى آن محل مى گذشت تا وارد مسجد شود، سفانه كه زنى فهميده و زبانآور بود از جا حركت كرد و گفت : پدر از سرم رفته ، سرپرستم پنهان شده ، بر من منتبگذار، خدا بر تو منت بگذارد. رسول اكرم - ص - از وى پرسيد: سرپرست تو كيست ؟ گفت : عدى بن حاتم . فرمود:همان كه از خدا و رسول او فرار كرده است ؟! پيامبر اين جمله را گفت و بى درنگ از آنجاگذشت . روز ديگر آمد از آنجا بگذرد باز سفانه از جا حركت كرد و عين جمله روز پيش راتكرار كرد. رسول اكرم نيز عين سخن روز پيش را به او گفت ، اين روز هم تقاضاى سفانه بى نتيجهماند. روز سوم كه رسول اكرم مى خواست از آنجا عبور كند، سفانه ديگر اميد زيادى نداشت، تقاضايش پذيرفته شود، تصميم گرفت حرفى نزند اما جوانى كه پشت سر پيامبرحركت مى كرد به او با اشاره فهماند كه حركت كند و تقاضاى خود را تكرار نمايد.سفانه حركت كرد و مانند روزهاى پيش گفت : پدرم از سرم رفته ، سرپرستم پنهان شده، بر من منت بگذار، خدا بر تو منت بگذارد. رسول اكرم - ص - فرمود: بسيار خوب ، منتظرم افراد مورد اعتمادى پيدا شوند، تو راهمراه آنها به ميان قبيله ات بفرستم . اگر اطلاع يافتى كه همچو اشخاصى به مدينهآمده اند مرا خبر كن . سفانه از اشخاصى كه در آنجا بودند پرسيد: آن شخصى كه پشتسر پيامبر حركت مى كرد و به من اشاره كرد حركت كنم و تقاضاى خويش را تجديد نمايمكى است ؟ گفتند: او على بن ابى طالب است . پس از چندى سفانه به پيامبر خبر داد كه گروهى مورد اعتماد از قبيله ما به مدينه آمدهاند، مرا همراه اينها بفرست . رسول اكرم جامه اى نو، مبلغى خرجى و يك مركب به او داد، واو همراه آن جمعيت حركت كرد و به شام نزد برادرش رفت . تا چشم سفانه به عدى افتادزبان به ملامت گشود و گفت : تو زن و فرزند خويش را بردى و مرا كه يادگار پدرتبودم فراموش كردى ؟ عدى از وى معذرت خواست و چون سفانه زن فهميده اى بود، عدى دركار خود با وى مشورت كرد و به او گفت : به نظر تو كه محمد را از نزديك ديده اىصلاح من در چيست ؟ آيا بروم نزد او و به او ملحق شوم يا همچنان از او كناره گيرى كنم ؟ سفانه گفت : به عقيده من خوب است به او ملحق شوى ، اگر او واقعا پيامبر خداست زهىسعادت و شرافت براى تو، و اگر هم پيامبر نيست و سر ملك دارد، باز هم تو در آنجا كهاز يمن زياد دور نيست ، با شخصيتى كه در ميان مردم يمن دارى ، خوار نخواهى شد و عزتو شوكت خود را از دست نخواهى داد. عدى اين نظر را پسنديد. تصميم گرفت به مدينه برود، و ضمنا در كار پيامبر باريكبينى كند و ببيند آيا او واقعا پيامبر خداست تا مانند يكى ديگر از امتها از او پيروى كند،يا مردى است دنيا طلب و سر پادشاهى دارد تا در حدود منافع مشترك با او همكارى وهمراهى نمايد. پيامبر در مسجد مدينه بود كه عدى وارد شد، بر پيامبر سلام كرد.رسول اكرم پرسيد: كيستى ؟ عدى گفت : پسر حاتم طاييم . پيامبر او را احترام كرد و باخود به خانه برد. در بين راه كه پيامبر و عدى مى رفتند پيرزنى لاغر و فرتوت جلوپيامبر را گرفت و به سؤ ال و جواب پرداخت . مدتى طول كشيد و پيامبر با مهربانى و حوصله جواب پيرزن را مى داد. عدى با خود گفت : اين يك نشانه از اخلاق اين مرد، كه پيامبر است . جباران و دنياطلبانچنين خلق و خويى ندارند كه جواب پيرزنى مفلوك را اين قدر با مهربانى و حوصلهبدهند. همين كه عدى وارد خانه پيامبر شد، بساط زندگى پيامبر را خيلى ساده و بىپيرايه يافت . آنجا فقط يك تشك بود كه معلوم بود پيامبر روى آن مى نشيند. پيامبر آنرا براى عدى انداخت . عدى هر چه اصرار كرد كه خود پيامبر روى آن بنشيند، پيامبرقبول نكرد. عدى روى تشك نشست و پيامبر روى زمين . عدى با خود گفت : اين نشانه دوم ازاخلاق اين مرد، كه از نوع اخلاق پيامبران است نه پادشاهان . پيامبر رو كرد به عدى وفرمود: مگر مذهب تو مذهب ركوسى (يكى از شعب نصرانيت ) نبود؟ جواب داد: بله . پيامبرفرمود: پس چرا و به چه مجوز يك چهارم درآمد مردم را مى گرفتى ؟ در دين تو كه اينكار روا نيست . عدى كه مذهب خود را از همه حتى نزديكترين خويشاوندانش پنهان داشته بود، از سخنپيامبر سخت در شگفت ماند. با خود گفت : اين نشانه سوم از اين مرد كه پيامبر است . سپسپيامبر به عدى فرمود: تو به فقر و ضعف بنيه مالى امروز مسلمانان نگاه مى كنى و مى بينى مسلمانان برخلاف ساير ملل فقيرند، ديگر اين كه مى بينى امروز انبوه دشمنان بر آنها احاطه كرده ،و حتى بر جان و مال خود ايمن نيستند. ديگر اين كه مى بينى حكومت و قدرت در دستديگران است . به خدا قسم طولى نخواهد كشيد كه اين قدر ثروت به دست مسلمانانبرسد كه فقيرى در ميان آنها پيدا نشود. به خدا قسم آنچنان دشمنانشان سركوب شوندو آنچنان امنيت كامل برقرار گردد كه يك زن بتواند از عراق تا حجاز به تنهايى سفركند و كسى مزاحم وى نگردد. به خدا قسم نزديك است زمانى كه كاخهاى سفيدبابل در اختيار مسلمانان قرار گيرد. عدى از روى كمال عقيده و خلوص نيت اسلام آورد و تا آخر عمر به اسلام وفادار ماند.سالها بعد از پيامبر اكرم - ص - زنده بود. او سخنان پيامبر را كه در اولين برخورد بهاو فرموده بود و پيش بينى هايى كه براى آينده مسلمانان كرده بود، هميشه به ياد داشتو فراموش نمى كرد. مى گفت : به خدا قسم نمردم و ديدم كه كاخهاى سفيد بابل به دست مسلمانان فتح شد. امنيت چنانبرقرار شد كه يك زن به تنهايى مى توانست از عراق تا حجاز سفر كند، بدون آن كهمزاحمتى ببيند. به خدا قسم اطمينان دارم كه زمانى خواهد رسيد، فقيرى در ميان مسلمانانپيدا نشود. (141) |
|
|
|
|
|
|
|
|