بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب عاقبت بخیران عالم جلد 1, على محمد عبداللهى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALAM0001 -
     ALAM0002 -
     ALAM0003 -
     ALAM0004 -
     ALAM0005 -
     ALAM0006 -
     ALAM0007 -
     ALAM0008 -
     ALAM0009 -
     ALAM0010 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

تبعيد گناهكار از شهر 

در ميان بنى اسرائيل جوان فاسقى بود كه اهل شهر از فسق و فجور او به تنگ آمدند و ازدست او به پروردگار خود شكايت كردند. خطاب الهى به موسى رسيد كه آن جوان را ازشهر بيرون كن كه به واسطه او، آتش غضب الهى براهل شهر نازل آيد. حضرت موسى (ع ) آن جوان را به قريه اى از قراى آن بلد تبعيد كرد.خطاب آمد كه او را از آن قريه نيز بيرون كن ، موسى (ع ) او را از آن قريه اخراج كرد.
آن جوان رفت به مغاره كوهى كه در آن نه انسان و نه حيوان و نه زراعتى بود. بعد ازمدتى در آن مغاره مريض شد نزد او كسى نبود كه از او نگهدارى و پرستارى نمايد.صورتش را روى خاكها گذارد و عرض كرد: پروردگارا! اگر مادرم بر بالينمحاضر بود هر آينه بر غربت و ذلت من ترحم و گريه مى كرد و اگر پدرم بر بالينمبود بعد از مردن مرا غسل مى داد و كفن مى كرد و به خاك مى سپرد و اگر زن و بچه ام دركنارم بودند، برايم گريه مى كردند و مى گفتند:
اللهم اءغفر لولدنا الغريب الضعيف العاصى المطرود من بلد الى بلد و من قرية الىمغارة (46) بعد عرض كرد: پروردگارا! بين من و پدر و مادر وزن و بچه ام جدايى انداختى ، مرا از رحمت خود نااميد نفرما و چنانكه قلبم را از دورىخاندانم سوزاندى ، مرا به خاطر گناهانم به آتش ‍ غضب مسوزان .
ناگاه خداوند ملكى به صورت پدرش و حوريه اى به صورت مادرش و حوريه اى بهشكل همسرش و غلامانى به صورت فرزندانش فرستاد تا در كنارش بنشينند و براى اوگريه كنند. جوان گمان كرد كه آنها پدر و مادر و زن و فرزندانش مى باشند و با دلىخوش و نهادى اميدوار چشم از اين جهان فرو بست . آنگاه خطاب به موسى (ع ) رسيد كهاى موسى ! شخصى از اوليا و دوستان ما در فلان جا از دنيا رفته ، برو او راغسل بده و كفن نما و بر جنازه اش نماز بخوان و دفنش كن .
موسى (ع ) به آن مكان آمد، ديد همان جوانى است كه او را از شهر و قريه اخراج كردهبود، در اين هنگام از جانب خدا خطاب آمد اى موسى من به ناله هاى جانسوز او و به دورافتادنش از خاندانش ترحم كردم و به خاطر اظهار ذلت و خواريش حورالعين هايى بهصورت خاندانش فرستادم تا بر او گريه و ترحم كنند.
اى موسى ! وقتى كه غريبى از دنيا مى رود، ملائكه آسمانها بر غربت او گريه مى كنند،پس چگونه من بر غربت او ترحم نكنم و حال آن كه من ارحم الراحمين هستم .(47)


معاويه پسر يزيد چرا به خلافت پشت پا زد؟ 

وقتى يزيد از دنيا رفت طبق معمول فرزندش كه معاويه نام داشت ، جانشين او شد. معاويةبن يزيد وقتى كه شب مى خوابيد، دو كنيز؛ يكى كنار سر او و ديگرى پايين پاى اوبيدار مى ماندد تا خليفه را از گزند حوادث حفظ كنند. هنوزچهل روز از خلافتش نگذشته بود كه شبى دو كنيزش بهخيال اين كه خليفه به خواب رفته ، با همديگر سخنانى رد وبدل كردند.
كنيزى كه بالاى سر خليفه بود به كنيزى كه پايين پاى او قرار داشت گفت : خليفه مرااز تو بيشتر دوست مى دارد، اگر روزى سه بار مرا نبيند آرام نمى گيرد. كنيز پايينىدر پاسخ گفت : مرده شوى تو و خليفه ات را ببرد كه جاى هر دوى شما جهنم است !
معاويه اين مطلب را شنيد، بسيار خشمگين شد. مى خواست برخيزد و آن كنيز را بهقتل رساند ولى با خود گفت : بگذار همچنان خود را به خواب بزنم ببينم بحث اين دو نفربه كجا مى كشد. كنيز بالا سر گفت : به چهدليل جاى من و خليفه در دوزخ است ؟ كنيز پايين پايى گفت : زيرا هم پدرش يزيد و همجدش معاويه غاصب اين مقام بودند، اينك اين خليفه جاى پدرش نشسته و در واقع حقكسانى را كه سزاوار اين مقام هستند غصب كرده است ، معلوم است كه جايگاه غاصب و ظالمجهنم است .
معاوية بن يزيد كه خود را به خواب زده بود ولى در واقع بيدار بود، اين مطلب را كهشنيد، در فكر فرو رفت . در افق ژرفاى انديشه خود سخن حق را دريافت ، با خود گفت :كنيز پايين پا، درست مى گويد، سخنش مطابق حق است . وقتى از بستر بلند شد، بدونآن كه چيزى بگويد وانمود كرد خواب بوده و چيزى نشنيده است .
فردا كه شد، فداكارى عجيبى كرد، او فرمان داد كه اعلام كنند مردم به مسجد بيايند تامطالب تازه اى را به آنان گزارش دهد، مردم از كارها دست كشيده براى شنيدن خبر تازهخليفه به مسجد هجوم آوردند، مسجد و اطراف آن پر از جمعيت شد. معاويه بالاى منبر رفت وبعد از حمد و ثناى الهى و درود و سلام بر رسول خدا - ص - گفت : اى مردمبدانيد كه بدن من جز پوست و استخوان چيزى نيست و طاقت آتش سوزان جهنم را ندارد وحقيقت اين است كه من لياقت خلافت را ندارم ، خلافتمال من و آل ابوسفيان نيست ، خليفه بر حق و امام واجب الاطاعه فرزندرسول خدا - ص - على بن الحسين امام سجاد(ع ) است ، برويد و با او بيعت كنيد كهسزاوار خلافت اوست . و من در اين مدت حق او را غصب كردم . اين را بگفت و ازمنبر پايين آمد و به طرف خانه خود رهسپار شد، مردم گروه گروه مى آمدند و با اومسافحه مى كردند، به آنها مى گفت :
شما را به خدا سوگند مى دهم ديگر به من كارى نداشته باشيد مرا به خودواگذاريد، حقيقت آن بود كه گفتم .
بعضى از مردم گمان مى بردند كه معاويه اين مطالب را مى گويد تا مردم را بيازمايد وآنها را بشناسد، ولى بر خلاف اين گمان ، معاويه به خانه آمد و در را به روى خودبست . تمام امور خلافت را رها ساخت . مادرش وقتى از جريان مطلع شد نزد او آمد، دو دستشرا بلند كرد و بر سر خود زد و گفت : اى معاويه كاش نطفه تو خون حيض مى شد و بهكهنه مى ريخت و ننگ دودمان خود نمى شدى . معاويه گفت : اى كاش همان طورى بود كهبه ننگ فرزندى يزيد گرفتار نمى شدم .
معاويه در را همچنان به روى خود بسته بود و طرفداران بنى اميه ديدند كه كار خلافتدر پرتگاه هرج و مرج افتاده است ، از اين رو مروان حكم را خليفه كردند. او هم زن يزيدرا كه نامادرى همين معاويه و مادر خالد بود، گرفت و بر تخت نشست . بعدها ديد كه بابودن معاويه به مرادش نمى رسد. شخصى را ماءمور كرد معاويه را مسمومنمود.(48)


همسايه ابوبصير 

ابوبصير مى گويد: يكى از اعوان و عمال سلاطين جور در همسايگى من زندگى مى كرد.اموالى را از راه حرام به دست آورده بود، منزلش مركز فساد و عيش و نوش و لهو و رقصو غنا بود و من در مجاورت او در رنج و عذاب بودم و راه چاره اى نمى يافتم . بارها او رانصيحت كردم ولى سودى نداشت . تا اين كه سرانجام روزى زياد اصرار كردم تا شايدبرگردد، به من گفت : فلانى ! من اسير و گرفتار شيطان شده ام ، به عيش و نوش وگناه عادت كرده ام و نمى توانم ترك كنم . بيمارم ولى نمى توانم خودم را معالجه كنم .تو براى من همسايه خوبى هستى و من همسايه اى بدم . چه كنم اسير هوا و هوسم ، و راهنجاتى نمى يابم . وقتى خدمت امام صادق (ع ) رسيدىاحوال مرا بر آن حضرت عرضه بدار، شايد برايم راه نجاتى سراغ داشته باشد.
ابوبصير مى گويد: از سخن آن مرد متاءثر شدم . صبر كردم تا چندى بعد كه از كوفهبه قصد زيارت امام صادق (ع ) به مدينه رفتم . وقتى خدمت امام شرفياب شدم ،احوال همسايه و سخنانش را براى آن حضرت بيان كردم فرمود: آنگاه كه به كوفهبرگشتى ، آن مرد به ديدن تو مى آيد. به او بگو: جعفر بن محمد گفت :
اخرج مما انت فيه و اءنا اءضمن لك الجنة
از گناهانت دست بردار كه من بهشت را براى تو ضامن مى شوم .
ابوبصير مى گويد: بعد از اين كه كارهايم را انجام دادم به كوفه برگشتم . مردم بهديدنم مى آمدند و در اين ميان مرد همسايه نيز به ديدنم آمد. بعد ازاحوال پرسى ، خواست بيرون برود، اشاره كردم بمان با تو كارى دارم . وقتىمنزل خلوت شد به او گفتم : من احوال تو را به حضرت صادق (ع ) عرض ‍ كردم .فرمود: وقتى به كوفه برگشتى سلام مرا به او برسان و بگو كه تو ازگناه دست بردار و من بهشت را برايت تضمين مى كنم .
پيام كوتاه امام آنچنان بر قلب آن مرد نشست كه شروع به گريه كرد. بعد از آن ، بهمن گفت : فلانى ! تو را به خدا سوگند جعفر بن محمد چنين گفت ؟ من قسم خوردم كه پياممذكور عين سخن امام است . گفت : همين سخن مرا كافى است . اين را بگفت و ازمنزل بيرون رفت . تا چند روز ديگر از او خبرى نداشتم . روزى برايم پيام فرستاد كهبه نزد من بيا با تو كارى دارم . دعوتش را اجابت كردم و به در خانه اش رفتم از پشتدر مرا صدا زد و گفت : اى ابابصير! تمام اموال حرامى را كه به دست آورده بودم بهصاحبانش رد كردم حتى لباسهايم را نيز دادم و الآن برهنه و عريان پشت در هستم . اىابابصير! من به دستور امام صادق (ع ) عمل كردم و از تمام گناهان دست كشيدم .
ابوبصير مى گويد: از توبه و دگرگونى مرد همسايه خشنود شدم و از تاءثير كلامامام به شگفتى افتادم ، به منزل باز گشته ، مقدارى لباس و غذا تهيه كردم و برايشبردم چندى بعد باز مرا خواست ، به منزلش رفتم ديدم بيمار وعليل است . تا مدتى بيمار بود و من مدتى او را عيادت واحوال پرسى و پرستارى مى كردم ، ولى معالجات سودى نداشت . تا اين كه روزىحالش ‍ بسيار بد شد و به حالت احتضار در آمد. بر بالينش نشسته بودم و او درحال جان دادن بود. ناگاه به هوش آمد و گفت :
اى ابوبصير! امام جعفر صادق (ع ) به وعده اش وفا كرد. اين را گفت و دنيا را وداع نمود.
بعد از چندى به سفر حج مشرف شدم و خدمت امام صادق (ع ) رسيدم يك پايم در دالان وپاى ديگرم در صحن خانه بود كه امام صادق (ع ) فرمود: اى ابوبصير! ما دربارههمسايه تو، به وعده خودمان وفا كرديم و بهشت را كه برايش ضامن شده بوديم ، داديم.(49)


در محضر قاضى  

روزى زره على (ع ) در زمان خلافتش در كوفه گم شد. پس از چندى در نزد يك مرد مسيحىپيدا شد. اميرالمومنين - خليفه دوران - او را به محضر قاضى برد، و اقامه دعوى كرد كه: اين زره از آن من است نه آن را فروخته ام و نه به كسى بخشيده ام . و اكنون آن را نزداين مرد يافته ام . قاضى به مسيحى گفت : خليفه ادعاى خود را اظهار كرد، تو چه مىگويى ؟ او گفت : اين زره از آن خودم مى باشد و در عينحال گفته مقام خلافت را تكذيب نمى كنم (ممكن است خليفه اشتباه كرده باشد).
قاضى رو به على كرد و گفت : تو مدعى هستى و اين شخص منكر، بنابراين بر تو استكه شاهد بر مدعاى خود بياورى . على خنديد و فرمود: قاضى راست مى گويد. اكنون مىبايست كه من شاهد بياورم ، ولى من شاهد ندارم . قاضى روى ايناصل كه مدعى شاهد ندارد، به نفع مسيحى حكم داد، و او هم زره را برداشت و روان شد.ولى مرد مسيحى خود بهتر مى دانست كه زره مال چه كسى است ، پس از آن كه چند گامىپيمود وجدانش مرتعش ‍ شده ، برگشت ، گفت : اين طرز حكومت و رفتار، از نوع رفتارهاىبشر عادى نيست ، از نوع حكومت انبياست و اقرار كرد كه زره از آن على است . طولى نكشيداو را ديدند كه مسلمان شده و با شوق و ايمان در زير پرچم على در جنگ نهروان مىجنگد.(50)


پس تو كيستى ؟ 

اميرالمومنين على (ع ) با لشكرش به سوى صفين حركت كرد. در بين راه آب آنها تمام شدو همه تشنه ماندند، هر چه تفحص و جستجو كردند آبى نيافتند! به دستور حضرتبراى يافتن آب ، مقدارى از جاده خارج شدند. در بيابان ، به ديرى (عبادتگاهى )برخوردند، به سويش رفته و از راهبى كه داخل دير بود مطالبه آب كردند. راهب گفت :از اينجا تا نزديكترين چاه آب دو فرسخ فاصله است و هر چند وقت يكبار براى من آب مىآورند من آن را جيره بندى مى كنم و گرنه از شدت تشنگى مى ميرم ! حضرت فرمود:شنيديد كه راهب چه مى گويد؟ سپاهيانش گفتند: آيا مى فرمايى به آنجايى كه او مىگويد برويم و آب بياوريم ؟
حضرت فرمود: نيازى به پيمودن اين مسير طولانى نيست . آنگاه سر شترش ‍ را به سوىقبله گردانيد و محلى در نزديكى دير را نشان داد و فرمود: آنجا را حفر كنيد، زمين را كندندو خاكها را كنار ريختند تا به سنگ بسيار بزرگى رسيدند و گفتند: اى اميرالمؤمنين !اينجا سنگى است كه وسائل ما (مثل كلنگ و تيشه ) در آن اثر نمى كند! فرمود: زير آنسنگ آب است ، جديت كنيد تا آن را برداريد. اصحاب جمع شدند و تلاش كردند امانتوانستند آن سنگ را حركت دهند. حضرت كه ناتوانى اصحاب را ديد، نزد آنها آمد وانگشتانش را از گوشه سنگ به زير آن برد و با يك حركت آن را تكان داد و از جاىبركند و به كنارى انداخت كه در اين هنگام از جاى آن سنگ آب فوران نمود.
لشكريان آمدند و از آن آب كه بسيار گوارا و سرد بود نوشيدند و به دستور حضرتمقدار زيادى آب براى خود برداشتند. آنگاه حضرت آن سنگ را برداشت و سر جاى خودگذاشت و دستور داد خاك بر آن ريخته و اثر آن را محو كردند. راهب كه از بالاى دير اينمنظره را مى ديد گفت : مرا از اينجا پايين بياوريد، وقتى او را پايين آوردند نزد على (ع )آمد و گفت : آيا تو پيامبر خدايى ؟ فرمود: نه . پرسيد: آيا از ملائكه اى ؟ فرمود: نه .پرسيد: پس تو كيستى ؟ فرمود: من جانشين پيامبر اسلام هستم . راهب گفت : دستت را به منبده تا با تو بيعت كنم و مسلمان شوم . حضرت دستش را به سوى او دراز كرد و اوشهادت به توحيد و نبوت و امامت على (ع ) داد و مسلمان شد. حضرت شرايط و احكام اسلامرا براى او گفت ، و سپس از راهب پرسيد: چه چيزى باعث شد كه تو اسلام بياورى ؟
راهب گفت : اى اميرالمؤمنين ! اين دير اينجا بنا شده تا كسى كه اين سنگ را از جاى خودبر مى دارد شناخته شود، قبل از من علما و راهبهاى زيادى در اين دير ساكن شده اند تا شمارا بشناسند ولى موفق نشده اند، و خدا اين نعمت را به من مرحمت نمود؛ زيرا ما در كتاب خودديده ايم و از علماى خود شنيده ايم كه از محل اين سنگ هيچ كس جز پيامبر و يا جانشينپيامبر خبر ندارد، و تا او نيايد، محل آن آشكار نمى شود و كسى قدرت كندن آن را نداردجز همان نبى يا وصى او. چون من تحقق اين وعده را به دست تو ديدم مسلمان شدم .
على (ع ) وقتى اين سخن را شنيد آنقدر گريه كرد كه صورت او از اشك چشمانش تر شدو فرمود: خدا را سپاس مى گويم كه نزد او فراموش شده نيستم و در كتب آسمانى نام مراذكر كرده است . آنگاه اصحاب را صدا زد و فرمود: بشنويد آنچه برادر مسلمان شما مىگويد. راهب يك بار ديگر جريان را گفت و همه اصحاب شكر خدا بجاى آوردند كه ازياران على (ع ) هستند.
لشكر حركت كرد و آن راهب تازه مسلمان هم با آنها همراه شد و در جنگ بااهل شام و طرفداران معاويه شهيد شد، حضرت بر او نماز خواند و او را به خاك سپرد وبسيار براى او استغفار كرد.(51)


پدر و مادر و فاميلم همه نصرانى هستند 

زكريا، پسر ابراهيم ، با آنكه پدر، مادر و همه فاميلش نصرانى بودند و خود او نيزبر آن دين بود، مدتى بود كه در قلب خود، تمايلى به اسلام احساس ‍ مى كرد. وجدان وضميرش او را به اسلام مى خواند كه سرانجام بر خلافميل پدر و مادر و فاميل ، دين اسلام را اختيار كرد و به مقررات اسلام گردن نهاد.
موسم حج كه پيش آمد، زكرياى جوان به قصد سفر حج از كوفه بيرون آمد و در مدينهبه حضور امام صادق (ع ) تشرف يافت . ماجراى اسلام خود را براى آن حضرت تعريفكرد. امام فرمود:
چه چيز اسلام نظر تو را جلب كرد؟ گفت : همين قدر مى توانم بگويم كه اينسخن خدا درباره من مصداق مى كند كه در قرآن به پيامبر خود مى گويد:
ما كنت تدرى ما الكتاب ولا الايمان ولكن جعلناه نورا نهدى به من نشاء منعبادنا
اى پيامبر تو قبلا نمى دانستى كتاب چيست و نمى دانستى كه ايمان چيست ، اما مااين قرآن را كه به تو وحى كرديم ، نورى قرار داديم و به وسيله اين نور هر كه رابخواهيم راهنمايى مى كنيم .
امام فرمود: تصديق مى كنم ، خدا تو را هدايت كرده است . آنگاه سه بار فرمود: خداياخودت او را راهنما باش . سپس فرمود: پسركم ! اكنون هر پرسشى دارى بگو.
جوان گفت : پدر و مادر و فاميلم همه نصرانى هستند، مادرم كور است ، من با آنها محشورم وقهرا با آنها هم غذا مى شوم ، اينك تكليف من چيست ؟
امام فرمود: آيا آنها گوشت خوك مصرف مى كنند؟ گفت : نه يابنرسول الله ! حتى دست هم به گوشت خوك نمى زنند. امام فرمود: معاشرت تو با آنهامانعى ندارد.
آنگاه حضرت فرمود: مراقب حال مادرت باش ، تا زنده است به او نيكى كن ، وقتى كه مردجنازه او را به كس ديگرى وامگذار، خودت شخصا متصدى تشييع جنازه اش باش . در اينجابه كسى نگو كه با من ملاقات كردى ! من هم به مكه خواهم آمد، انشاءالله در منا همديگر راخواهيم ديد.
جوان در منا به سراغ امام رفت . در اطراف امام ازدحام عجيبى بود. مردم مانند كودكانى كهدور معلم خود را مى گيرند و پى در پى ، بدون مهلت سؤال مى كنند، پشت سر هم از امام سؤ ال مى كردند و جواب مى شنيدند. ايام حج به آخررسيد و جوان به كوفه مراجعت كرد. سفارش امام را به خاطر سپرده بود. كمر به خدمتمادر بست و لحظه اى از مهربانى و محبت به مادر كور خود فروگذار نكرد. با دست خود اورا غذا مى داد و حتى شخصا جامه ها و سر مادر را جستجو مى كرد كه شپش نزند. اين تغييرروش پسر، خصوصا پس از مراجعت از سفر مكه ، براى مادر شگفت آور بود! روزى بهپسرش ‍ گفت :
پسر جان ! تو وقتى كه در دين ما بودى و من تواهل يك دين و مذهب بشمار مى رفتيم نسبت به من اين همه مهربان نبودى ، اكنون چه شده است، با اين كه من تو از لحاظ دين و مذهب با هم بيگانه ايم ، بيش از سابق با من مهربانىمى كنى ؟
گفت : مادر جان ! مردى از فرزندان پيامبر ما به من اين طور دستور داد.
مادر گفت : خود آن مرد هم پيامبر است ؟
پسر گفت : نه ، او پيامبر نيست ، او پسر پيامبر است .
مادر گفت : پسركم خيال مى كنم خود او پيامبر باشد ؛ زيرا اين گونه توصيه ها وسفارشها جز از ناحيه پيامبران صادر نمى شود.
پسر گفت نه مادر، مطمئن باش او پيامبر نيست ، او پسر پيامبر است ، اساسا بعد ازپيامبر ما پيامبرى به جهان نخواهد آمد. مادر گفت : پسركم ! دين تو بسيار دين خوبى است، از همه دينهاى ديگر بهتر است ، دين خود را بر من عرضه بدار تا من نيز مسلمان شوم .جوان شهادتين را بر مادر عرضه كرد، مادر مسلمان شد. سپس جوان آداب نماز را بر مادرنابيناى خود تعليم داد، مادر فرا گرفت ، نماز ظهر و عصر را بجا آورد، شب توفيقنماز مغرب و عشا را نيز پيدا كرد .
آخر شب ناگهان حال مادر تغيير كرد، مريض شد و به بستر افتاد. پسر را طلبيد و گفت:
پسركم ! يك بار ديگر آن چيزهايى را كه به من تعليم كردى تكرار كن ، پسر بارديگر شهادتين و ساير اصول اسلام ؛ يعنى ايمان به پيامبر و فرشتگان و كتب آسمانىو روز باز پسين را به مادر تعليم كرد. مادر همه آنها را به عنوان اقرار و اعتراف برزبان جارى و جان به جان آفرين تسليم كرد. صبح كه شد، مسلمانان براىغسل و تشييع جنازه آن زن حاضر شدند، كسى كه بر جنازه نماز خواند و با دست خود او رابه خاك سپرد، پسر جوانش زكريا بود.(52)


دو راهى بهشت و دوزخ  

حرّبن يزيد رياحى ، مردى شجاع و نيرومند است . اولين بار كه عبيدلله بن زياد حاكمكوفه ، مى خواهد هزار سوار براى مقابله با حسين بن على (ع ) بفرستد، او را بهفرماندهى اين گروه انتخاب مى كند. اينك حر آماده شده است تا با حسين (ع ) بجنگد،صحنه اى تماشايى است ، گوشها منتظر اين خبرند كه بشنوند حر با آن شجاعت ونيرومندى و دليرى با حسين (ع ) چه مى كند؟
حر با اين كه ابتدا جلو راه امام (ع ) را گرفت و او را رنجانيد، بگونه اى كه امام نفرينشكرد و وقتى كه با سربازان تحت امرش سر راه بر حضرت ابى عبدلله گرفت ،حضرت به او فرمود: ثكلتك امك ؛ مادرت به عزايتبنشيند
ولى بر خلاف تصور و انتظار، راوى مى گويد: در آن هنگام حربن يزيد رياحى را درلشكر عمر سعد ديدم در حالى كه مثل بيد مى لرزيد! من تعجب كردم ، جلو رفتم ، گفتم :حر! من تو را مرد بسيار شجاعى مى دانستم بطورى كه اگر از من مى پرسيدند شجاعترين مردم كوفه كيست ؟ از تو نمى توانستم بگذرم . اينك چطور ترسيده اى ؟ كه اينگونه لرزه بر اندامت افتاده است ؟ حر جواب داد: اشتباه كرده اى ، من از جنگ نمى ترسم .
- پس از چه ترسيده اى ؟ حر گفت : من خودم را بر دو راهى بهشت و جهنم مى بينم ، نمىدانم چه كنم ؟ و كدام راه را انتخاب كنم .
عاقبت تصميمش را گرفت ، آرام آرام اسب خودش را كنار زد، بطورى كه كسى نفهميد چهمقصود و هدفى دارد، همين كه رسيد به نقطه اى كه نمى توانستند جلويش را بگيرند،ناگهان تازيانه اى به اسبش زد و خود را نزديك خيمه حسين (ع ) رسانيد. سپرش راوارونه كرد، كنايه از اين كه براى جنگ نيامده ام بلكه امان مى خواهم . به نزديك امامحسين (ع ) كه رسيد، سلام عرض كرد و سپس گفت :
هل لى توبة آيا توبه از من پذيرفته است ؟
اباعبدلله فرمود: بله ، البته قبول است .
آنگاه حر عرض كرد: آقا حسين جان ، به من اجازه ده تا به ميدان روم و جان خويش را فداىراهت كنم .
امام فرمود: اينك تو مهمان ما هستى ، از اسب پياده شو و چند لحظه اى را نزد ما بمان .
حر گفت : آقا اگر اجازه بفرماييد تا به ميدان روم بهتر است . گويا حر خجالت مى كشيدو شرم داشت ، شايد با خودش زمزمه مى كرد كه :
اى خدا! من همان گنهكارى هستم كه اولين باردل اولياى تو و بچه هاى پيامبرت را لرزاندم
بسيار مضطرب به نظر مى رسيد، براى رفتن به ميدان جنگ خيلى عجله داشت ؛ زيرا كهبا خود مى انديشيد: نكند هم اكنون كه اين جا نشسته ام يكى از بچه هاى حسين (ع ) بيايد وچشمش به من بيفتد و من بيش از اين شرمنده و خجل شوم ؟!
امام (ع ) به او اجازه رفتن به ميدان داد و او چون عقابى تيز پرواز خود را به ميدانرسانيد، طولى نكشيد كه از اسب به زمين افتاد، امام - ع - را صدا زد، حضرت فورا خودشرا به بالين او رسانيد. حر با كمال خجلت نظرى به طرف حضرت انداخت و گفت :
اى پسر رسول خدا! آيا از من راضى شدى ؟
فرمود: بله اى حر من از تو راضى هستم و خدا هم راضى است ؛ اءنت حر كما سمتكامك ؛ تو آزاده اى همانطورى كه مادرت تو را چنين نام نهادللّه و او با كمال دلخوشى جان به جان آفرين تسليم كرد.(53)


استادى كه شاگرد شد 

مرحوم آيت الله سيد حسين كوه كمره اى از شاگردان صاحب جواهر، مجتهدى معروف بود و درنجف اشرف ، حوزه درس معتبرى داشت . هر روز طبقمعمول در ساعت معين براى تدريس در مسجد حاضر مى شد.
يك روز از جايى بر مى گشت كه نيم ساعت زودتر بهمحل تدريس آمد، بطورى كه هنوز از شاگردانش كسى نيامده بود، در اين هنگام ديد شيخژوليده اى كه آثار فقر در او نمايان است در گوشه مسجدمشغول تدريس ‍ مى باشد و چند نفر به دور او حلقه زده اند. مرحوم سيد حسين خود را بهاو نزديك كرده و سخنانش را گوش كرد، با كمال تعجب حس كرد كه اين شيخ ژوليده ،بسيار محققانه درس مى گويد.
روز بعد زودتر آمد و به سخنان شيخ گوش داد و بر اعتقاد روز پيشش افزوده شد. اينعمل چند روز تكرار گرديد و براى سيد حسين يقينحاصل شد كه اين شيخ از خودش فاضلتر است و اگر شاگردان خود نيز در درس شيخشركت كنند بيشتر بهره مى برند، اينجا بود كه خود را در ميان دو راهى كبر و تواضعديد و سر انجام بر كبر پيروز شد.
فردا كه شاگردانش اجتماع كردند، خطاب به آنها گفت : دوستان ! امروز مى خواهم مطلبتازه اى به شما بگويم . اين شيخ كه در آن گوشه مسجد با چند شاگرد نشسته ،براى تدريس از من شايسته تر است و خود من هم از او استفاده مى كنم ، از اين پس همه باهم پاى درس او حاضر مى شويم . از آن روز، همه در جلسه درس آن شيخ ژوليده ، كهكسى جز مرحوم شيخ مرتضى انصارى - قدس سره - نبود، شركت نمودند و از آن پس ،افتخار شاگردى آن استاد بزرگ فقه آل محمد نصيبشان شد.(54)


نمك شناس يا نمك به حرام ؟! 

يكى از اخيار اصفهان كه به علامه مجلسى ارادت داشت شبى بعد از نماز جماعت خدمت ايشانآمد و گفت : گرفتارى مهمى برايم پيش آمده است . علامه مجلسى گفت : چه گرفتارى ؟ آنمرد گفت : لوطى باشى محل ، به من خبر داده است كه امشب با دوستانش مى خواهند به خانهمن بيايند و شام ميهمان من باشند و قهرا مى دانم اسباب لهو و لعب را هم مى آورند وموجبات ناراحتى ما را فراهم مى كنند و ما را در حرام مى اندازند.
علامه مجلسى گفت : خودم مى آيم و به لطف خداوند مساءله آنرا آنطورى كه خدا بخواهدحل و فصل مى كنم . جناب علامه از راه مسجد جلوتر از ميهمانها به خانه آن مرد رسيد،وقتى بعد از مدتى لوطى باشى و رفقايش ‍ وارد شدند، ناگهان چشمشان به شيخالاسلام اصفهان ؛ مرحوم مجلسى افتاد، تنبك و تنبورهاى خود را پنهان كردند و مؤ دبانهدر محضر او نشستند.اما لوطى باشى از ميزبان سخت ناراحت و دلگير شده كه او علامهمجلسى را موى دماغ و مزاحم عيششان كرده بود.
لوطى باشى شروع به سخن گفتن كرد و گفت : جناب مجلسى ! ما لوطيها صفات خوبىهم داريم ، كمتر از اهل علم هم نيستيم . مجلسى گفت : من كه چيزى از خوبيهاى شما نمى دانم. لوطى باشى گفت : جناب مجلسى تو با ما معاشرت ندارى كه بدانى ما چه صفاتخوبى داريم ؛ ما در نمك شناسى بى نظيريم . لوطى كسى هست كه اگر نمك كسى راچشيد تا آخر عمر يادش ‍ نمى رود و به صاحب نمك خيانت نمى كند. علامه گفت : من اينحرف شما را نمى توانم بپذيرم كه شما نمك شناسيد و نمكدان نمى شكنيد. بگو ببينمچند سال از سن شما مى گذرد؟ لوطى باشى گفت :چهل سال . علامه مجلسى گفت : چهل سال است نعمت خدا را مى خورى و معصيت خدا را مى كنىاى نمك به حرام !
اين جمله را كه گفت مثل آبى كه به آتش بريزند لوطى باشى خاموش شد و راستى كهاو را تحت تاءثير قرار داد تا آخر مجلس ديگر يك كلمه هم حرف نزد و در فكر فرو رفت. مجلس تمام شد و هر كس به خانه اش رفت . لوطى هم به خانه اش رفت تا بخوابد امامگر خوابش مى برد! بله درست گفت چهل سال عوض نمك شناسى نسبت به كسى كه به اوهمه چيز داده ؛ سلامتى ، بضاعت ، ثروت ، و... نمك بحرامى كرده فكر كرد و فكر كرد تاآخر تصميم خود را گرفت . فردا صبح پس از اذان ، علامه مجلسى شنيد كه كسى در خانهاش را مى زند، در را باز كرد، ديد لوطى باشى است . گفت : آقاى شيخ ! آيا اگر منتوبه كنم خدا مرا مى بخشد و مى آمرزد و قبولم مى كند؟ علامه مجلسى گفت : بله ، البتهخدا كريم و غفور است ، انسان هر قدر هم گناهش زياد باشد اما اگر حقيقتا پشيمان شود وبه درگاه خداوند بزرگ توبه كند خداوند تعالى گناهان او را مى بخشد و او راقبول مى كند. لوطى باشى گفت : من پشيمانم و توبه كردم تو از خدا بخواه تا مرابيامرزد.(55)


اگر آن زن شما را بخشيد من هم شما را بيامرزم  

در ميان بنى اسرائيل پادشاهى بود كه يك قاضى داشت و آن قاضى برادرى كه بهصدق و صفا و صلاح معروف بود و آن برادر زن صالحه اى كه ازنسل پيامبران بود. پادشاه را كارى پيش آمد كه مى بايست كسى رادنبال آن مى فرستاد به همين خاطر به قاضى خود گفت : كه مرد خوب و مورد اعتمادى رابرايش پيدا كند، قاضى هم برادر خود را معرفى كرد و گفت : كسى را معتمدتر از اوسراغ ندارم . سپس كار پادشاه را با برادرش در ميان گذاشت و از او خواست كه خودش رابراى سفر مهيا كند او قبول نكرد و گفت : من نمى توانم زن خود را تنها بگذارم ، قاضىبسيار اصرار و پافشارى كرد تا برادرش را مجبور به سفر كرد و او چون مضطر شدگفت : اى برادر! بعد از خدا همه چيز من زنم مى باشد، من براى او خيلىدل واپسم تو بايد قول بدهى كه بعد از من كارهاى او را انجام دهى و نگذارى او سختىببيند، قاضى قبول كرد و برادرش رفت در حالى كه زن او از رفتنش راضى نبود.قاضى بخاطر قولى كه به برادر خود داده بود زياد پيش زن برادر خود مى آمد و ازنيازهاى او مى پرسيد و كارهاى او را انجام مى داد تا اينكه سرانجام شيطان كار خود راكرد و محبت آن زن را در دل او انداخت و زن برادر خود را وادار به زنا كرد ولى زنقبول نمى كرد و هر چه اصرار مى كرد، زن امتناع مى نمود.
قاضى به زن گفت : به خدا سوگند اگر قبول نكنى به پادشاه مى گويم كه اين زنزنا كرده و نزد من ثابت شده است . زن گفت : هر كار كه مى خواهى بكن كه من زنا نخواهمكرد.
قاضى نزد پادشاه رفت و گفت : زن برادرم زنا كرده . پادشاه گفت : او را سنگسار كن ،قاضى نزد زن برادر برگشت و گفت : من حكم سنگسار تو را گرفته ام ، اگرقبول كنى و كام من برآرى ، آن را اجرا نخواهم كرد و گرنه سنگسارت خواهم نمود. زنگفت : من به اين كار ناشايست دست نمى زنم و تو هر آنچه مى خواهى بكن .
قاضى وقتى ديد زن برادرش تسليم نمى شود، مردم را باخبر كرد و آن زن را بهصحرا برد و چاله اى كند و زن را در آن قرار داد و مردم شروع كردند به طرف او سنگپرتاب كردن ، تا زمانى كه گمان كردند كارش تمام شده و به اتفاق قاضى بهخانه هايشان برگشتند. اما زن كه هنوز رمقى داشت و نيم جان بود، چون شب شد ازگودال بيرون آمد. ناى راه رفتن نداشت به روى زمين افتاد و به حالت سينه سر خود رامى كشيد تا به خانه اى در وسط بيابان رسيد. بر در آن خانه خوابيد تا صبح شد،مرد صاحبخانه در را باز كرد آن زن را ديد، از جريان آمدنش به آنجا سؤال كرد، زن سر گذشت خود را براى او تعريف كرد، مرد صاحب خانه بر او رحم كرد و اورا به خانه خود برد.
آن مرد پسر كوچكى داشت كه غير از آن ، فرزند ديگرى نداشت . او زن را مداوا كرد تازخم و جراحتهاى بدن او بهبود يافت و تربيت فرزند كوچكش ‍ را به او سپرد. مردمال و ثروت زيادى داشت و غلامى كه او را خدمت مى كرد، آن غلام عاشق آن زن شد و دلىصد دل گرفتار او و به او در آويخت . گفت : اگر با من مباشرت نكنى تو را مى كشم ،زن گفت : هر كارى مى خواهى بكن كه ممكن نيست اين كار بد از من صادر شود. آن غلام وقتىاز زن ماءيوس شد آمد و فرزند كوچك مرد را كشت و پيش او رفت و گفت : اين زن زنا كار راكه آوردى و فرزند خود را به او سپردى ، فرزندت را كشت . مرد پيش زن آمد و به اوگفت : چرا چنين كردى ؟ آيا فراموش كردى كه من در حق تو چه خوبيها كردم ؟ زن جريانرا براى او تعريف كرد و بيگناهى خود را اثبات نمود. ولى مرد صاحب خانه گفت : منديگر دلم راضى نمى شود كه تو در اين خانه بمانى ، اين بيست درهم را بگير و ازاينجا برو، اينها را توشه خود كن و خدا را كارساز خود بدان و او را در شب هنگام از خانهاش بيرون كرد.
زن در تاريكى شب راهى را پيش گرفت و رفت تا صبح به دهى رسيد، ديد مردى را بهدار كشيده اند و هنوز زنده است . علت به دار كشيدن او را پرسيد، گفتند: او بيست درهمقرض دارد و قانون ما اين است كه هر كس ‍ بيست درهم قرض داشته باشد او را بر دار مىكشند و تا ادا نكند او را پايين نمى آورند. زن بيست درهم خود را داد و آن مرد را خلاص كرد.مرد كه از بالاى دار به زمين آمده بود نفس راحتى كشيد و گفت : اى زن هيچ كس به اندازهتو بر من حق ندارد تو جان مرا نجات دادى ، هر جا كه مى روى من در خدمت تو مى آيم تاكمى از لطف تو را جبران كنم . او همراه زن آمد تا به كنار دريا رسيدند، مى خواستند بهآنطرف دريا بروند ولى نه پولى داشتند و نه كشتى . در كنار دريا كشتيهاى زيادىبود و مردمى كه مى خواستند بر آن كشتيها سوار شوند و كالاهاى خود را بار بزنند وبه آن طرف دريا بروند. مرد به زن گفت : تو همين جا بمان تا من بروم و براى آنمردمى كه مى خواهند كشتى خود را بار بزنند كار كنم و پولى بگيرم و مقدارى غذا بخرمو پيش تو آورم و بعد مى خوريم و از اين جا مى رويم . مرد نزد كشتيبانها رفت و گفت : دركشتى شما چه كالايى است ؟ گفتند: انواع و اقسام كالاها، جواهر، مشك ، عنبر، حرير و... واين يك كشتى خالى است كه ما خود سوار آن مى شويم .
گفت : قيمت اين كالاها چند مى شود؟ گفتند: خيلى مى شود و ما الآن حساب آن را نداريم . مردگفت : من يك متاعى دارم كه از همه آن چه شما در كشتى تان داريد با ارزشتر است . گفتند:آن چيست ؟ گفت : كنيزى دارم كه شما هرگز به آن زيبايى و حسن وجمال نديده ايد. گفتند: به ما بفروش . گفت : مى فروشم ولى به شرط آن كهاول يكى از شما برود او را ببيند و خبر بياورد كه چه تحفه اى است تا ارزان نخريد وبعد پول آن را به من بدهيد و من كه از اينجا رفتممال شما باشد، آنها قبول كردند، كسى را فرستادند او خبر آورد كه هرگز كنيزى به آنزيبايى نديده ام و آن مرد ده هزار درهم پول زن را گرفت و رفت .
وقتى مرد رفت كشتيبانان پيش زن آمدند و به او گفتند: كه برخيز و بيا با ما برويم .گفت : نمى آيم مرا با شما كارى نيست ، گفتند: ما تو را از صاحبت خريده ايم ، آن آقا وصاحب من نبود، گفتند: ما نمى دانيم ، خريده ايم و اگر نمى آيى تو را به زور خواهيمبرد. زن به ناچار با آنها رفت .
به نزديك كشتيها كه رسيدند، چون هيچيك از آنها به ديگرى اعتماد نداشت زن را در كشتىكه حامل كالاها بود سوار كردند و خودشان در كشتى ديگر سوار شدند و كشتيها را ازلنگر خارج نموده و به سوى مقصد حركت كردند، به وسط دريا كه رسيدند، خداوندبادى فرستاد و دريا متلاطم شد و كشتى آنها با كليه سرنشينانش غرق شد و زن باكالاهاى آن سالم در جزيره اى پهلو گرفت .
آن زن از كشتى بيرون آمد و آن را بست و گشتى در جزيره زد ديد جاى خوشى است ،درختان پر از ميوه و سر به فلك كشيده ، نهرهاى پر از آب ، هواى خوب و... دارد. با خودگفت در اين جزيره مى مانم و عبادت خداوند بزرگ را مى كنم و از اين آب و ميوه ها مى خورمتا مرگم فرا رسد. در آن زمان در ميان بنى اسرائيل پيامبرى بود. خداوند به او وحىكرد كه نزد پادشاه برو و به او بگو كه در جزيره اى از جزاير فلان دريا، بنده اى ازبندگان خاص من زندگى مى كند كه تو و اهل مملكتت همگى بايد نزد او برويد و بهگناهان خود اقرار و اعتراف كنيد و از او بخواهيد كه از گناهان و خطاهاى شما درگذرد، تااگر او شما را بخشيد من هم شما را بيامرزم . آن پيامبر پيام الهى را به پادشاه رسانيد،او با ملتش به آن جزيره رفتند و آن زن را ديدند و هر يك زبان به اقرار و اعترافگشودند.
پادشاه گفت : اين قاضى نزد من آمد و گفت : زن برادرم زنا كرده و من بدون آن كه از اوشاهدى بخواهم كه شهادت دهد، حكم به سنگسار آن زن كردم ، مى ترسم كه بخاطر آنگناهى كرده باشم ، مى خواهم كه براى من استغفار كنى ، زن گفت : خدا تو را بيامرزد،بنشين . آنگاه شوهرش كه او را هم نمى شناخت آمد و گفت : من زنى داشتم در نهايتفضل و صلاح و تقوا، براى كارى از شهر بيرون رفتم ولى او راضى به رفتن مننبود، سفارش او را به برادر خود كردم ، وقتى برگشتم و او را نيافتم سراغش راگرفتم ، برادرم گفت : او زنا كرد و سنگسارش كرديم . اينك مى ترسم كه در حق اوكوتاهى كرده باشم ، از خدا بخواه كه مرا بيامرزد. زن گفت : خدا تو را بيامرزد، و او رادر كنار پادشاه نشانيد.
قاضى پيش آمد و گفت : برادرم زنى داشت ، عاشق او شدم و از او خواستم زنا كند،قبول نكرد، پيش پادشاه رفتم ، او را به دروغ متهم به زنا ساختم و سنگسارش كردم ،حال تو از خدا بخواه مرا بيامرزد. زن گفت : خدا تو را بيامرزد و رو به شوهرش كرد وگفت : بشنو. سپس شخصى كه در بيابان خانه داشت آمد و جريان خود رانقل كرد و گفت : آن زن را در شب بيرون كردم ، مى ترسم درنده اى او را دريده باشد، ازخدا بخواه از تقصير من درگذرد. زن گفت : خدا تو را بيامرزد. غلام او هم اعتراف كرد، بهمرد گفت : بشنو و او را هم بخشيد. نوبت آن مرد دار كشيده رسيد و او حكايت خود رانقل كرد. زن گفت : خدا تو را نيامرزد چون تو بدوندليل در برابر نيكى من بدى كردى . آنگاه آن زن عابده صالحه رو به شوهر خود كرد وگفت : من زن تو هستم و آنچه تو امروز شنيدى سرگذشت من بود، مرا ديگر احتياجى بهشوهر نيست . از تو مى خواهم كه اين كشتى پر از كالاى گرانبها را براى خود ببرى ومرا در اين جزيره بگذارى تا عبادت كنم ، ديدى كه از دست مردان چه كشيدم . شوهر او راگذاشت و با كشتى پر از كالا به همراه پادشاه و همهاهل مملكت به خانه خويش بازگشتند. (56)


توطئه قتل پيامبر 

هنگامى كه رسول اكرم - ص - از جنگ خيبر با فتح و پيروزى بازگشت ، زنى از يهوديانگوسفندى را سر بريده و ذراع آن را بريان نمود و مسموم گردانيد و به حضور پيامبرآمده اظهار ايمان و مسلمانى كرد و آن ذراع مسموم را نزد آن حضرت گذاشت .
پيامبر فرمود: اين چيست ؟ عرض كرد: پدر و مادرم فداى شما، من از رفتن شما به سوىخيبر نگران بودم ؛ زيرا من اين يهوديان خيبر را مردانى محكم و شجاع مى دانستم ، بره اىداشتم كه آن را همانند فرزندى براى خود مى پنداشتم و اطلاع داشتم كه شما به ذراعگوسفند علاقه داريد از اين رو نذر كردم كه اگر به سلامت مراجعت فرموديد آن بره راذبح كنم و ذراع آن را بريان كرده براى شما بياورم و اكنون كه شما به سلامتبرگشتيد من به نذر خود وفا كرده ام و اين ذراع ، از همان گوسفد است .
حضرت على بن ابى طالب (ع ) و براء بن معرور نيز در حضور پيامبر بودند.رسول اكرم نان طلبيد. نان آوردند، براء دست برد و لقمه اى از آن ذراع بر گرفت ودر دهان گذاشت . حضرت على (ع ) فرمود: اى براء! بررسول خدا پيشى نگير. براء كه مردى بيابانى بود، در جواب گفت : گويا پيامبر رابخيل مى دانى ! فرمود: نه . من رسول خدا رابخيل نمى دانم بلكه تجليل و احترام مى كنم ، نه براى من ، نه براى تو و نه براىاحدى روانيست كه در گفتار و كردار يا در خوردن و آشاميدن ، بررسول خدا پيشى بگيرد.
براء گفت : من رسول الله را بخيل نمى دانم ، حضرت على (ع ) فرمود: من از اين جهتنگفتم بلكه مقصود من اين است ذراع را زنى آورده كه يهودى بوده است و اكنون وضع اودرست روشن نيست . اگر به امر رسول الله از اين گوشت بخورى او ضامن سلامتى تواست ولى اگر بدون امر آن حضرت بخورى كار تو واگذار به خودت مى باشد. دراثناء اين گفتگو براء لقمه را جويد و پايين برد ناگهان ، ذراع گوسفند به زبان آمدكه يا رسول الله از من نخوريد كه مسموم مى باشم و درپى آن ،حال براء تغيير يافت و كم كم در حال جان دادن افتاد و پس از لحظاتى قالب تهى كردو از دنيا رفت . پيامبر امر فرمود: آن زن را آوردند. حضرت به او فرمود: چرا چنين كردى؟ پاسخ داد: براى اين كه از ناحيه شما رنج و آزار و ناراحتى زيادى متوجه من گرديدهاست ؛ چه آن كه پدر، عمو، شوهر، برادر و فرزندم را كشتى ، من با خود گفتم اگر محمدپادشاهى است كه من بدين وسيله او را مسموم كرده و انتقام خود را از او گرفته ام و اگرپيامبر خداست (چنانكه خودش ادعا مى كند و وعده فتح مكه و پيروزى را مى دهد) كه خداونداو را نگهدارى مى كند و اين سم به او آسيبى نخواهد رسانيد.
پيامبر فرمود: راست گفتى ، آنگاه فرمود: مرگ براء تو را مغرور نسازد ؛ زيرا او ازرسول خدا پيشى گرفت ، خداوند او را بدين وضع دچار كرد و اگر به امررسول خدا مى خورد، خداوند او را حفظ مى كرد و از اين گوشت مسموم آسيبى نمى ديد. سپسرسول اكرم - ص - عده اى از خوبان اصحابش ؛ مانند سلمان ، مقداد، ابوذر، عمار، صهيب وبلال را طلبيد، وقتى كه آمدند فرمود: همگى بنشينند و دور آن ذراع حلقه بزنند، آنگاهپيامبر، دست مبارك خود را روى آن گذاشت و فرمود:
بسم الله الشافى ، بسم الله الكافى ، بسم الله المعافى ، بسم الله الذىلا يضر مع اسمه شى ء و لا داء فى الاءرض و لا فى السماء و هو السميع العليم (57)
سپس فرمود: بنام خدا بخوريد و خود آن حضرت خورد و ياران نيز خوردند تا سير شدندو بعد هم آب نوشيدند و امر فرمودند آن زن را حبس كردند، روز دوم دستور داد آن زن راآوردند، رسول الله به او فرمود: آيا نديدى كه همه اينها از آن ذراع مسموم خوردند پسچگونه ديدى عنايت پروردگار را در دفع شر آن ، از پيامبر و يارانش ؟ عرض كرد: يارسول الله من تاكنون در نبوت شما در ترديد بودم ولى اكنون يقين پيدا كردم كه شمافرستاده خداييد و اينك شهادت مى دهم كه لا اله الا الله وحده لا شريك له وانكعبده و رسول . (58)


next page

fehrest page

back page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation