بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب عاقبت بخیران عالم جلد 1, على محمد عبداللهى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALAM0001 -
     ALAM0002 -
     ALAM0003 -
     ALAM0004 -
     ALAM0005 -
     ALAM0006 -
     ALAM0007 -
     ALAM0008 -
     ALAM0009 -
     ALAM0010 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

جريان اسلام آوردن فخرالاسلام  

وى در يك خانواده مسيحى ساكن كليساى كندى شهر اروميه ديده به جهان گشود. در سلكروحانيت كليساى نسطوريها آسوريها در آمد و در خدمت رآبى يوحناىبكير، يوحناى جان و رآبى عار، به كسب دانش پرداخت و مدرسه عالى آسوريها را بهپايان رساند و مردى دانشمند و قسيس عالى مقام گرديد، سپس به واتيكان سفر كرد تااطلاعات مذهبى خود را كاملتر گرداند. در آنجا به خدمت قسيسها و مطرانهاى والامقامى ،مانند رآبى تالو كوركز رسيد و چون در واتيكان درس خواند، عقائد كاتوليكى در اواثر گذاشت .
در پيشامدى حقيقت را از زبان قسيس بزرگى شنيد و به حقانيت اسلام پى برد. ازمحضرش رخصت گرفته به اروميه بازگشت و در محضر مرحوم حاج ميرزا حسن مجتهد، دينحنيف اسلام را با جان و دل پذيرفت و به مذهب تشيع شرفياب گرديد و به نام شيخمحمد صادق ناميده شد. بهتر است تفصيل واقعه را از زبان خودش بشنويم :
پدر و اجدادم از قسيسين بزرگ نصارى بود و ولادتم در كليساى (20) اروميهواقع گرديده است و نزد عظماى قسيس و علما و معلمين نصارى در ايام جاهليتتحصيل نمودم (از آن جمله رآبى يوحناى بكير و قسيس يوحناى جان و رآبى عار و غيرايشان از معلمين و معلمات فرقه پروتستنت و از معلمين و فرقه كاتلك رآبى تالو وقسيس كوركز و غير ايشان از معلمين و معلمات و تاركات الدنيا) در سن دوازده سالگى ازتحصيل علم تورات و انجيل و ساير علوم نصرانيت فارغالتحصيل و از علمى به مرتبه قسيست رسيدم و در اواخر ايامتحصيل ، بعد از دوازده سالگى خواستم عقايدملل و مذاهب مختلفه نصارى را تحصيل نموده باشم ، بعد از تجسس بسيار و زحمات فوقالعاده و ضرب در بلدان (زير پاگذاشتن و ردّ شدن ) خدمت يكى از قسيسين عظام بلكهمطران والامقام از فرقه كاتلك رسيدم كه بسيار صاحب قدر و منزلت و شاءن و مرتبتبودند و اشتهار تمام در مراتب علم و زهد و تقوا در مياناهل ملت خود داشت و فرقه كاتلك از دور و نزديك از ملوك و سلاطين و اعيان و اشراف و رعيتسؤ الات دينيّه خود را از قسيس مزبور مى نمودند و به مصاحبت سؤ الات هداياى نفيسهبسيار از نقد و جنس براى قسيس مذكور ارسال مى داشتند وميل و رغبت مى نمودند در تبرك از او و قبولى او هداياى ايشان را و از اين جهت تشّرف مىنمودند و غير از حقير تلامذه كثيره ديگر نيز نداشت . هر روز در مجلس درس او قريب بهچهارصد نفر حضور به هم مى رسانيدند و از بنات (دختران ) كليسا كه تاركات الدنيابودند و نذر عدم تزويج نموده بودند و در كليسا معتكف (گوشه نشين براى عبادت )بودند جمعيت كثيرى در مجلس درس ازدحام مى نمودند و اينها را به اصطلاح نصارى ربّانتا مى گويند .
وليكن از ميان جميع تلامذه ، با اين حقير الفت و محبت مخصوصى داشتند وكليدهاى خانه و خزانه هاى مال و اموال خود رابه حقير سپرده بودند و استثنا نكرده بودمگر يك كليد خانه كوچكى را كه به منزله صندوق خانه بود و حقيرخيال مى نمودم كه آنجا خزانه اموال قسيس است و از اين جهت با خود مى گفتم قسيس ازاهل دنياست و پيش خود مى گفتم ترك الدنيا للدنيا (21) و اظهارزهدش به جهت تحصيل زخاريف (زينتهاى ظاهرى ) دنياست پس مدتى در ملازمت قسيس بهنحو مذكور مشغول تحصيل عقايد مختلفه ملل و مذاهب نصارى بوديم تا اين كه سن حقيربه هفده و هجده رسيد.
در اين بين روزى قسيس را عارضه اى روى داد و مريض شد و از مجلس درستخلف نمود. به حقير گفت : اى فرزند روحانى تلامذه را بگوى كه من امروز حالتتدريس ندارم .
فارقليطا
حقير از نزد قسيس بيرون آمدم و ديدم تلامذه مذاكرهمسائل علوم مى نمايند، بالمآل صحبت ايشان منتهى شد به معناى لفظ فارقليطا در (زبان ) سريانى و پيركلوطوس در(زبان ) يونانى كه يوحنّا صاحب انجيل چهارم آمدن او را در بابهاى 14، 15، 16، ازجناب عيسى (ع ) نقل نموده است كه آن جناب فرمودند: بعد از من فارقليطا خواهدآمد
پس از گفتگوى ايشان در اين باب بزرگ ، جدال ايشان بهطول انجاميد، صداها بلند و خشن شد و هر كسى در اين باب راءى على حده داشت و بدونتحصيل فايده ، از اين مساءله منصرف گرديده و متفرق گشتند. پس ‍ حقير نيز نزد قسيسمراجعت نمودم . قسيس گفت : فرزند روحانى ! امروز در غيبت من چه مباحثه و گفتگويىداشتيد؟ حقير اختلاف قوم را در معناى لفظ فارقليطا از براى اوتقرير بيان نمودم و اقوال هر يك از تلامذه را در اين باب شرح دادم از من پرسيد كهقول شما در اين باب چه بود؟ حقير گفتم : مختار فلان مفّسر و قاضى را اختيار كردم .قسيس گفت : تقصير نكرده اى ليكن حق واقع ، خلاف همه ايناقوال است ؛ زيرا كه معنا و تفسير اين اسم شريف را در اين زمان به نحو حقيقت نمى دانندمگر راسخان در علم ، از آنها نيز اندك . پس حقير خود را به قدمهاى شيخ مدرّس انداخته وگفتم : اى پدر روحانى ، تو از همه كس بهتر مى دانى كه اين حقير ازاوائل عمر تاكنون در تحصيل علم كمال انقطاع (اميد) و سعى را دارم و داراىكمال تعّصب و تديّن در نصرانيّت هستم به جز در اوقات صلوة و وعظ، تعطيلى ازتحصيل و مطالعه ندارم ، پس چه مى شود اگر شما احسانى نماييد و معناى اين اسم شريفرا بيان فرماييد؟ شيخ مدرّس به شدت گريست و گفت : اى فرزند روحانى والله تواعزّ ناسى در نزد من و من هيچ چيز را از شما مضايقه ندارم اگر چه درتحصيل معناى اين اسم شريف ، فايده بزرگى است وليكن به مجرد انتشار معناى اين اسم، متابعان مسيح ، من و تو را خواهند كشت ، مگر اينكه عهد نمايى درحال حيات و ممات من ، اين معنا را اظهار نكنى ؛ يعنى اسم مرا نبرى ؛ زيرا كه موجب صدمهكلى است ، در حال حيات از براى من و بعد از ممات از براى اقارب و تابعانم و دور نيستكه اگر بدانند اين معنا از من بروز كرده است ، قبر مرا بشكافند و مرا آتش بزنند، پساين حقير قسم ياد نمودم كه :
والله العلى العظيم ، به خداى قاهر، غالب ، مهلك ، مدرك ، منتقم و به حقانجيل و عيسى و مريم و به حق تمامى انبياء و صلحا و به حق جميع كتابهاى منزّله از جانبخدا و به حق قديسين و قديسات ، من هرگز افشاى راز شما را نخواهم كرد نه درحال حيات و نه بعد از ممات . پس از اطمينان گفت : اى فرزند روحانى اين اسم از اسمهاىمبارك پيامبر مسلمانان مى باشد و به معناى احمد و محمد است .
آنگاه كليد آن خانه كوچك سابق الذكر را به من داد و گفت : در فلان صندوق را باز كن وفلان كتاب را نزد من بياور، حقير چنين كردم و كتابها را نزد ايشان آوردم . اين دو كتاب بهخط يونانى و سريانى قبل از ظهور حضرت ختمى مرتبت با قلم ، بر پوست نوشته شدهبود و در آن دو كتاب لفظ فارقليطا را به معناى احمد و محمدترجمه نموده بودند! بعد گفت : اى فرزند روحانى بدان كه علما و مفسرين و مترجمينمسيحيّت قبل از ظهور حضرت محمد - ص - اختلافى نداشتند كه به معناى احمد و محمد است ،بعد از ظهور آن جناب ، قسيسين و خلفا تمامى تفاسير و كتب لغت و ترجمه ها را از براىبقاى رياست خود و تحصيل اموال و جلب منفعت دنيايى و عناد و حسد و ساير اغراض نفسانيه، تحريف و خراب نمودند و معناى ديگرى از براى اين اسم شريف اختراع كردند كه آن معنااصلا و قطعا مقصود صاحب انجيل نبوده و نيست . از سبك و ترتيب آياتى كه در اينانجيل موجوده حاليه است ، اين معنا در كمال سهولت و آسانى معلوم مى گردد كه وكالت وشفاعت و تعزّى و تسلّى منظور صاحب انجيل شريف نبوده و روحنازل در يوم الدّار(22) نيز منظورنبوده ؛ زيرا كه جناب عيسى آمدن فارقليطا را مشروطو مقيد مى نمايد به رفتن خود و مى فرمايد: تا من نروم فارقليطا نخواهد آمد(23) زيراكه اجتماع دو نبى مستقل صاحب شريعت عامّه در زمان واحد جايز نيست ! به خلاف روحنازل در يوم الّدار كه مقصود از آن روح القدس است كه او با بودن جناب عيسى وحواريون از براى آن جناب و حواريون نازل شده بود.
مگر فراموش كرده قول صاحب انجيلاوّل را در باب سوم از انجيل خود كه مى گويد: همانكه عيسى (ع ) بعد از تعميد يافتن ازيحياى تعميد دهنده از نهراردن بيرون آمد، روح القدس به صورت كبوتر بر آن جنابنازل شد(24) و همچنين با بودن خود جناب عيسى روح القدس از براى دوازدهشاگرد(25) نازل شده بود، چنانكه صاحبانجيل اول در باب دهم از انجيل خود تصريح نموده است : جناب عيسى هنگامى كه دوازدهشاگرد را به بلاد اسرائيليه مى فرستاد، ايشان را بر اخراج ارواح پليده و شفا دادنهر مرضى و رنجى قوت داد، مقصود از اين قوه ، قوه روحانيت نه قوه جسمانى زيرا كه ازقوه جسمانى اين كارها صورت نمى بندد! و قوه روحانى عبارت از تاءييد روح القدساست . و در آيه 20 از باب مذكور جناب عيسى خطاب به دوازده شاگرد مى فرمايد: زيراگوينده شما نيستيد بلكه روح پدر شما در شما گوياست و مقصود از روحپدر شما، همان روح القدس است و همچنين صاحبانجيل سيّم تصريح مى نمايد در باب نهم ازانجيل خود: پس دوازده شاگرد خود را طلبيده به ايشان قدرت و اقتدار بر جميعديوها و شفا دادن امراض عطا فرمود. و همچنين در باب دهم از صاحبانجيل سوم گويد: درباره آن هفتاد شاگردى كه جناب عيسى آنها را جفتفرستاد ايشان مؤ يد به روح القدس ‍ بودند و در آيه 17 مى فرمايد: للّهللّه آن هفتاد نفر با خرمى برگشتند و گفتند: اى خداوند! ديوها هم به اسم تو اطاعت ما مىكنند پس نزول روح مشروط به رفتن مسيح نبود . اگر منظور و مقصود ازفارقليطا روح القدس ‍ بود، اين كلام از جناب مسيح غلط وفضول و لغو خواهد بود، شاءن مرد حكيم نيست كه به كلام لغو وفضول تكلم نمايد تا چه رسد به نبى صاحب الشاءن و رفيع المنزله ؛ مانند جنابعيسى ، پس منظور و مقصودى از لفظ فارقليطا نيست مگر احمد و محمدو معناى اين لفظ همين است و بس .
حقير گفتم : شما در باب دين نصارى چه مى گوييد؟ گفت : اى فرزند روحانى ، ديننصارى منسوخ است به سبب ظهور شرع شريف حضرت محمد - ص - و اين لفظ را سهمرتبه تكرار نمود، من گفتم : در اين زمان طريقه نجات و صراط مستقيم مؤ دّى الى اللهكدام است ؟ گفت طريقه نجات و صراط مستقيم مؤ دى الى الله منحصر است در متابعت محمد -ص - گفتم : آيا متابعين آن جناب از اهل نجاتند؟ گفت : اى والله ، اى والله ، اىوالله ؛ آرى بخدا، آرى بخدا، آرى بخدا .
چرا اسلام نمى پذيريد؟
پس گفتم مانع شما از دخول در دين اسلام و متابعت سيدالاءنام چه چيز است ؟ وحال آنكه شما فضيلت دين اسلام را مى دانيد و متابعت حضرت ختمى مرتبت را طريقةالنجات و صراط مستقيم المؤ دى الى الله مى خوانيد.
گفت : اى فرزند روحانى ، من بر حقيقت دين اسلام و فضيلت آن برخوردار نگرديدم مگربعد كبر سن و اواخر عمر، و من در باطن مسلمانم و ليكن به حسب ظاهر نمى توانم اينرياست و بزرگى را ترك نمايم ، عزت و اقتدار مرا در ميان نصارى مى بينى اگر فىالجمله ميلى از من به دين اسلام بفهمند، مرا خواهند كشت و بر فرض اينكه از دست ايشانفرارا نجات يافتم ، سلاطين مسيحيّت مرا از سلاطين اسلام خواهند خواست ، به عنوان اينكهخزاين كليسا در دست من است و خيانتى در آنها كرده ام و يا چيزى از آنها برده ام و خورده امو بخشيده ام . مشكل مى دانم كه سلاطين و بزرگان اسلام از من نگهدارى كنند و بعد از همهاينها فرضا رفتم ميان اهل اسلام و گفتم من مسلمانم خواهند گفت : خوشا به حالت كه جانخود را از آتش جهنم نجات داده اى بر ما منّت مگذار؛ زيرا كه بادخول در دين حق و مذهب هدى خود را از عذاب خدا خلاص نمودى !
اى فرزند روحانى از براى من آب و نان نخواهد بود! پس اين پيرمرد در ميان مسلمانان كهعالم به زبان ايشان نيز نيست در كمال فقر و پريشانى و مسكنت و فلاكت و بدگذرانىعيش خواهم نمود و حق مرا نخواهند شناخت و حرمت مرا نگاه نخواهند داشت و از گرسنگى درميان ايشان خواهم مرد و در خرابه ها و ويرانه ها رخت از دنيا خواهم برد! به چشم خود خيلىرا ديده ام كه رفتند و به دين اسلام گرويدند، ولىاهل اسلام از آنها نگاهدارى نكرده ، مرتد گشته و از دين اسلام دوباره به دين خود مراجعتكرده اند و خسرالدنيا و الآخرة شده اند! من هم از همين مى ترسم كه طاقت شدايد و مصائبدنيا را نداشته باشم .
آنوقت نه دنيا دارم و نه آخرت و من بحمدالله در باطن ، از متابهان محمد - ص - مى باشم .
آنگاه شيخ مدرس گريه كرد و حقير هم گريستم ، بعد از گريه بسيار گفتم : اى پدرروحانى آيا مرا امر مى كنى كه داخل دين اسلام شوم ؟ گفت : اگر آخرت و نجات را مىخواهى البته بايد دين حق را قبول نمايى و چون جوانى ، دور نيست كه خدا اسباب دنيوىرا هم از براى تو فراهم آورده و از گرسنگى نميرى و من هميشه تو را دعا مى كنم ، درروز قيامت شاهد من باشى كه من در باطن مسلمان و از تابعان خيرالاءنامم و اين را هم بدانكه اغلب قسيسين در باطن حالت مرا دارند و مانند من بدبخت ، نمى توانند ظاهرا دست ازرياست دنيا بردارند والا هيچ شك و شبهه اى نيست در اين كه امروز در روى زمين دين اسلامدين خداست .
چون حقير آن دو كتاب سابق الذكر را ديدم و اين تقريرات را از شيخ مدرس ‍ شنيدم نورهدايت و محبت حضرت خاتم الانبيا - ص - بطورى بر من غالب و قاهر گرديد كه دنيا ومافيها (آن چه در آن هست ) در نظر من مانند جيفه مردار گرديد، محبت رياست پنج روزه دنيا واقارب و وطن پاپيچم نشد. از همه قطع نظر نموده ، همان ساعت ، شيخ مدرس را وداع كردم، شيخ مدرس با التماس مبلغى به عنوان هديه به من بخشيد كه مخارج سفر من باشد،مبلغ مزبور را از شيخ قبول كرده ، عازم سفر آخرت گرديدم .
پذيرش اسلام
چيزى همراهم نياوردم مگر دو سه جلد كتاب ، هر چه داشتم از كتابخانه و غيره همه را تركنموده بعد از زحمات بسيار، نيمه شبى وارد شهر اروميه شدم . در همان شب رفتم در خانهحسن آقاى مجتهد (مرحوم مغفور). بعد از اينكه مستحضر شدند كه مسلمان آمده ام ، از ملاقاتحقير خيلى مسرور و خوشحال گرديدند و از حضور ايشان خواهش نمودم كه كلمه طيبه وضروريات دين اسلام را به من القاء و تعليم نمايند و به خط سريانى نوشتم كهفراموشم نشود و هم مستدعى شدم كه اسلام مرا به كسى اظهار ننمايد كه مبادا اقارب ومسيحيين بشنوند و مرا اذيت كنند و يا اينكه وسواس نمايند! بعد شبانه به حمام رفتهغسل توبه از شرك و كفر نمودم و بعد از بيرون آمدن از حمام ، مجددا كلمه اسلام را بهزبان جارى نموده در ظاهر و باطن ، داخل دين حق گرديدم ؛
الحمدلله الذى هداينا لولا اءن هدينا الله ما كنّا لنهتدى ... (26)
سپاس و ستايش خداى را سزاست كه ما را به راه راست هدايت فرمود و اگر نبودراهنمايى او، ما راه راست را پيدا نمى كرديم .
خدا را صدهزار بار شكر مى نمايم كه در كفر نمردم و مشرك و مثّلث (27) از دنيانرفتم .
بعد از شفا از مرض ختان (ختنه كردن ) مشغول قرآن خواندن وتحصيل علوم اهل اسلام گرديده و بعد به قصدتكميل علوم و زيارت ، عازم عتبات عاليات گرديدم . پس از زيارت وتكميل تحصيل در خدمت اساتيد گرام ، مدتى عمر خود را درتحصيل و زيارت گذرانيدم و خدا را به عبادت حق ، در آن امكنه شريف عبادت نمودم .
سوانحى كه در ايام توقف در كربلاى معلا و نجف اشرف و كاظمين و سّر من رآى (سامراء)از براى اين حقير اتّفاق افتاد گفتنى و نوشتنى نيست ؛ از آن جمله روز عيد غدير خم درخدمت حضرت اميرالمومنين - صلوات الله عليه - عالم ارواح و برزخ و آخرت در روز روشناز براى اين حقير منكشف شد. ارواح مقدسين و صلحا از براى حقير مجسم شدند كه تفصيلش ‍نوشتنى نيست و مكرر حضرت خاتم الاءنبيا - ص - و حضرت صادق (ع ) و ساير ائمهطاهرين را در عالم رؤ يا ديدم و از ارواح مقدسه ايشان استفاده و استفاضه نمودم . از آنجمله بيست و شش مساءله در اصول و فروع از براى حقيرمشكل شده بود و علما در اين مسائل بياناتى نمى فرمودند كه قلب حقير ساكت شود و ازاضطراب بيرون بيايد. كشف آنها را از خدا خواستم ومتوسل به باطن حضرت خاتم الاءنبيا گرديدم ، تا اين كه شبى از شبها حضرترسول با حضرت صادق (ع ) به خواب من آمدند و كشف آنمسائل را از حضرت رسول - ص - استدعا نمودم . حضرترسول به حضرت صادق (ع ) فرمودند: اى فرزند، شما جواب بگوييد.
پس آن جناب مسائل را از براى حقير كشف فرمودند و حقيقت مذهب (شيعه ) اثنا عشريه ازبراى اين حقير ثابت محقق گرديد...و يقين پيدا كردم كه اين مذهب شريفاتصال به حضرت خاتم الاءنبيا - ص - دارد.
...بعد از تكميل و فراغت از تحصيل و اجازه از علماى اعلام و فقهاى گرام به اروميه مراجعتنموده و مشغول امامت جماعت و تدريس و وعظ و تعليممسائل حقه گرديدم و مجالس متعددى ميان اين حقير و علما و كشيشان و متابعان مسيح منعقدگرديد. بحمدالله همه را مجاب و ملزم نمودم و اشخاص بسيارى به سبب هدايت من ،داخل دين اسلام شدند.(28)


توبه بشر حافى  

بشر حافى يكى از اشراف زادگان بود كه شبانه روز به عياشى و فسق و فجوراشتغال داشت . خانه اش مركز عيش و نوش و رقص و غنا و فساد بود كه صداى آن ازبيرون شنيده مى شد. روزى از روزها كه در خانه اشمحفل و مجلس گناه برپا بود، كنيزش با ظرف خاكروبه ، دربمنزل آمد تا آن را خالى كند كه در اين هنگام حضرت موسى ابن جعفر(ع ) از درب آن خانهعبور كرد و صداى ساز و رقص به گوشش رسيد. از كنيز پرسيد: صاحب اين خانه بندهاست يا آزاد؟ كنيز جواب داد: البته كه آزاد و آقا است . امام (ع ) فرمود: راست گفتى ؛ زيرااگر بنده بود از مولاى خود مى ترسيد و اين چنين در معصيت گستاخ نمى شد. كنيز بهداخل منزل برگشت .
بشر كه بر سفره شراب نشسته بود از كنيز پرسيد: چرا دير آمدى ؟ كنيز داستان سؤال مرد ناشناس و جواب خودش را نقل كرد. بشر پرسيد: آن مرد در نهايت چه گفت ؟ كنيزجواب داد: آخرين سخن آن مرد اين بود: راست گفتى ، اگر صاحب خانه آزاد نبود (وخودش را بنده خدا مى دانست ) از مولاى خود مى ترسيد و در معصيت اين چنين گستاخ نبود.
سخن كوتاه حضرت موسى بن جعفر(ع ) همانند تير بردل او نشست و مانند جرقه آتشى قلبش را نورانى و دگرگون ساخت . سفره شراب راترك كرد و با پاى برهنه بيرون دويد تا خود را به مرد ناشناس برساند. دوان دوانخودش ‍ را به موسى بن جعفر(ع ) رسانيد و عرض كرد: آقاى من ! از خدا و از شمامعذرت مى خواهم . آرى من بنده خدا بوده و هستم ، ليكن بندگى خودم را فراموش كردهبودم . بدين جهت ، چنين گستاخانه معصيت مى كردم . ولى اكنون به بندگى خود پىبردم و از اعمال گذشته ام توبه مى كنم . آيا توبه امقبول است ؟ حضرت فرمود: آرى خدا توبه ات راقبول مى كند. از گناهان خود خارج شو و معصيت رابراى هميشه ترك كن .
آرى بشر حافى توبه كرد و در سلك عابدان و زاهدان و اولياى خدا در آمد و به شكرانهاين نعمت ، تا آخر عمر با پاى برهنه راه مى رفت .(29)
طبيب مسلمان شد يا نه ؟
وقتى بشر حافى مريض شد؛ همان مرضى كه بر اثر آن فوت كرد. دوستان واطرافيانش در كنار بالينش جمع شده ، گفتند: بايد ادرارت را به طيب نشان دهيم تا راهىبراى علاج بيابد.
گفت : من در پيشگاه طبيبم ، هر چه بخواهد با من مى كند.
گفتند: اين كار بايد حتما انجام شود.
گفت : مرا رها كنيد، طبيب واقعى مريضم كرده است .
دوستان بشر اصرار ورزيده ، گفتند: طبيبى است نصرانى كه بسيار حاذق و ماهر است .بشر وقتى ديد كه دست بردار نيستند به خواهرش گفت :
فردا صبح ادرارم را براى آزمايش به آنها بده .
فردا كه ادرارش را پيش طبيب بردند، نگاهى به آن كرد و گفت : حركت دهيد، حركت دادند،گفت : بر زمين بگذاريد، گذاردند سپس گفت : حركت دهيد، دستور داد تا سه مرتبه اينكار را كردند. يكى از آنها گفت :
در مهارت تو بيش از اين شنيده بوديم كه سرعت تشخيص دارى ، ولى حالا مى بينيم چندمرتبه حركت مى دهى و به زمين مى گذارى ؟!
طبيب گفت : به خدا سوگند در مرتبه اوّل فهميدم ولى از تعجّب ،عمل را تكرار مى كنم ، اگر اين ادرار از نصرانى است متعلق به راهبى است كه از خوفخدا كبدش فرسوده شده و اگر از مسلمان است ، قطعا از بشر حافى مى باشد.
گفتند: همانطور كه تشخيص دادى از بشر است . همين كه طبيب نصرانى اين حرف را شنيد،مقراضى (قيچى ) گرفت و زنار خود را پاره كرد و گفت :
اءشهد ان لا اله الا الله و اءن محمدارسول الله
رفقاى بشر با عجله پيش او آمدند تا بشارت اسلام آوردن طبيب را به او بدهند، همين كهچشمش به آنها افتاد گفت : طبيب اسلام آورد يا نه ؟ جواب دادند: آرى . ولى تو از كجاخبردار شدى ؟ گفت : وقتى شما رفتيد، مرا خواب گرفت . در عالم خواب يك نفر به منگفت : به بركت آبى كه براى طبيب فرستادى آن مرد مسلمان شد و ساعتى نگذشت كهبشر از دنيا رفت .(30)


توبه شعوانه  

در بصره زنى بود عياش و خوشگذران به نام شعوانه كه نام هيچ مجلس ‍ فسادى از اوخالى نبود. از راههاى نامشروع مال و ثروت زيادى جمع آورى كرده ، و كنيزانى را در خدمتگرفته بود. روزى با چند كنيزك از كوچه اى گذر مى كرد، به در خانه مردى صالحكه از زهاد و وعاظ آن عصر بود رسيد، خروش و فريادى شنيد كه از آن خانه بيرون مىآمد. گفت : در بصره چنين ماتمى هست و ما را خبر نيست ! كنيزكى را به اندرون فرستاد تاببيند چه خبر است . او داخل خانه رفت و مدتى گذشت و بيرون نيامد. كنيز ديگرىفرستاد، كه بعد از مدتى از او هم خبرى نشد.
شعوانه با خود گفت : در اين كار سرى است ، اين ماتم مردگان نيست كه برپاست ، اينماتم زندگانست ، اين ماتم بدكاران است ، اين ماتم مجرمان است ، اين ماتم عاصيان و نامهسياهان است ، خوب است خودم به اندرون روم ببينم چه خبر است ، وقتىداخل خانه شد آن مرد عابد صالح را ديد كه در بالاى منبر اين آيات را تفسير مى كند كه :
اذا راتهم من مكان بعيد سمعوا لها تغيظا و زفيرا، و اذا القوامنها مكانا ضيقامقرنين دعوا هناللك ثبورا، لا تدعوا اليوم ثبورا واحدا وادعوا ثبورا كثيرا
چون آتش دوزخ آنان را از مكانى دور ببيند، خروش و فرياد خشمناكى دوزخ را ازدور به گوش خود مى شنوند، و چون آن كافران را در زنجير بسته بر مكان تنگى ازجهنم در افكنند، در آن حال همه فرياد و واويلا ازدل بركشند، به آنها عتاب شود كه امروز فرياد حسرت و ندامت شما يكى (دو تا) نيستبلكه بسيار از اين آه و واويلاها بايد از دل بر كشيد.(31)
اين كلمات چنان بر قلب شعوانه نشست كه شروع به گريه كرد و گفت : اى شيخ منيكى از روسياهان درگاهم ، گناهكار و مجرمم ، آيا اگر توبه كنم حق تعالى مرا مىآمرزد؟ شيخ گفت : خداوند گناهان تو را آمرزد اگر چه به اندازه گناهان شعوانه باشد.
گفت : اى شيخ شعوانه منم اگر توبه كنم خدا مرا مى آمرزد؟ گفت : خداوند تعالى ارحمالرحمين است ، البته اگر توبه كنى آمرزيده مى شوى . شعوانه از كارهاى بد خود دستبرداشت و توبه كرد، به صومعه اى رفت ، ومشغول عبادت شد، مدام در حالت رياضت و سختى بود بنحوى كه بدنش گداخته شد،گوشتهاى بدنش آب گرديد و به نهايت ضعف و نقاهت رسيد.
روزى نظرى به وضع و حال خود انداخت ، خود را بسيار ضعيف و نحيف ديد، گفت : آه آه دردنيا به اين حال و روز افتادم ، نمى دانم در آخرت چگونه خواهم بود؟! ندايى بهگوشش رسيد كه : دل خوش دار و ملازم درگاه باش ، تا ببينى روز قيامتحال تو چگونه خواهد بود.(32)


اگر تو مرا نمى شناسى من تو را مى شناسم  

ايام حج فرا رسيده بود. امام حسن و امام حسين - عليهما السلام - و عبدالله بن جعفر بههمراه قافله اى براى انجام اعمال حج ، مدينه را ترك كردند. در بين راه از قافله عقب ماندهو آن را گم كردند، خرج و خوراك آنها نيز با قافله بود، تشنه و گرسنه شدند و چيزىنداشتند كه بخورند، به سراغ خيمه اى كه در آن بيابان به چشم مى خورد رفتند،پيرزنى را در آنجا يافتند. به او گفتند: ما تشنه هستيم آيا نوشيدنى در نزد تو هست ؟زن گفت : فقط گوسفندى دارم كه مى توانيد آن را بدوشيد و از شير آن استفاده كنيد. آنهااز شير آن گوسفند نوشيدند. سپس گفتند: ما گرسنه نيز هستيم ، آيا غذايى نزد تو هست؟ زن گفت : همان گوسفند را كه تنها دارايى من است سر ببريد تا برايتان غذا بپزم .يك نفر از آنها برخواست و گوسفند را ذبح كرد و پوست آن را كند و پيرزن غذا پخت وآنها خوردند و برخاستند تا بروند، به هنگام خداحافظى گفتند: ما از طايفه قريش هستيم، اگر از سفر حج سالم مراجعت كرديم ، تو نزد ما بيا تا نيكى تو را جبران كنيم . اين رابگفتند و رفتند.
چيزى نگذشت كه شوهر آن زن به خيمه بازگشت و زن جريان ميهمانان و ذبح گوسفند رابراى او تعريف كرد. مرد عصبانى شد و گفت : چرا گوسفند مرا براى عده اى كه نمىشناختى كشتى ؟ مدتى از جريان گذشت . فقر و تنگدستى آن زن و مرد را آزار مى داد تااين كه سرانجام مجبور شدند به مدينه روند تا سر و سامانى به زندگى خود دهند.وارد مدينه شدند و به حفر چاه و جارى كردن آبمشغول شدند و با مزدى كه مى گرفتند زندگى مى گذراندند. روزى آن پيرزن ازكوچه اى عبور مى كرد، امام حسن (ع ) جلوى در خانه اش نشسته بود و او را شناخت ، ولىپيرزن آن حضرت را نشناخت . حضرت غلام خود رادنبال آن زن فرستاد، آن زن آمد، به او فرمود:
آيا مرا مى شناسى ؟
زن گفت : نه ،
حضرت فرمود: من ميهمان آن روز تو هستم كه از گوسفندت براى ما غذا فراهم كردى !
زن گف ت : ولى من به ياد نمى آورم .
حضرت فرمود: مانعى ندارد، اگر تو مرا نمى شناسى من تو را مى شناسم . آنگاهدستور داد هزار گوسفند براى او خريدارى كردند و هزار دينار همپول نقد به او داد، و او را با غلامش نزد امام حسين (ع ) فرستاد. امام حسين (ع ) به زنفرمود:
برادرم حسن چقدر به تو كمك كرد؟
زن گفت : هزار دينار و هزار گوسفند. امام حسين نيز دستور داد همان مقدار به او كمك كرد.
سپس او را با غلام خود به منزل عبدالله بن جعفر فرستاد، عبدالله گفت :
امام حسن و امام حسين - عليهما السلام - چقدر به تو كمك كرده اند؟
زن گفت : روى هم دو هزار دينار و دو هزار گوسفند. عبدالله دستور داد دو هزار دينار و دوهزار گوسفند به او دادند، سپس گفت : اگر اول نزد من آمده بودى آن دو بزرگوار را بهزحمت نمى انداختى (و همه اين مقدار را من به تو مى دادم ).
زن با آن همه مال و ثروت نزد شوهر خود بازگشت .(33)


ناراحتى مادر موجب بسته شدن زبان پسر شد 

جوانى در حال احتضار به سر مى برد كه رسول اكرم - ص - بالاى سرش ‍ حضوريافته ، فرمود: بگو لا اله الا الله . زبان جوان بسته شد و هر چهحضرت تكرار كرد او نتوانست بگويد. به زنى كه بالاى سر جوان بود فرمود: آيا اينجوان مادر دارد؟ عرض كرد بله ، من مادر او هستم . فرمود: از دست او ناراحتى ؟ گفت : بله ،شش سال است كه با او حرف نزده ام . حضرت فرمود: از او راضى شو.
آن زن گفت : رضى الله عنه برضاك يارسول الله ؛ به خاطر رضايت تو، خدا از او راضى شود.چون اين كلمه را گفت زبان آن جوان باز شد، حضرت فرمود: بگو لا اله الاالله
گفت : لا اله الا الله .
حضرت فرمود: چه مى بينى ؟
عرض كرد مرد سياه بد چهره اى با لباسهاى چرك و كثيف و بويى بد و گنديده كه نزدمن آمده و گلو و راه نفس مرا گرفته است .
حضرت فرمود: بگو: يا من يقبل اليسير و يعفوا عن الكثير،اقبل منى اليسير واعف عنى الكثير انك انت الغفور الرحيم (34) آن جوان ايندعا را گفت ، حضرت به او فرمود: حال نگاه كن چه مى بينى ؟ گفت : مردى سفيد رنگ ،نيكو صورت و خوشبو، با لباسهاى پاك و پاكيزه نزد من آمد و آن مرد سياه چهره پشتكرده و مى خواهد برود. حضرت فرمود: اين دعا را تكرار كن ، تكرار كرد. فرمود:حال چه مى بينى ؟ عرض كرد: ديگر آن سياه را نمى بينم و آن شخص سفيد نزد من است ودر آن وقت جوان وفات كرد. (35)


گناه نكردن از توبه كردن آسانتر است  

در بنى اسرئيل عابدى بود كه دنبال كارهاى دنيا هيچ نمى رفت و دائم در عبادت بود،ابليس صدايى از دماغ خود در آورد كه ناگاه جنودش جمع شدند، به آنها گفت :
چه كسى از شما فلان عابد را براى من مى فريبد؟ يكى از آنها گفت : من او را مى فريبم.
ابليس پرسيد: از چه راه ؟ گفت : از راه زن ها. شيطان گفت : تواهل او نيستى و اين ماءموريت از تو ساخته نيست ، او زنها را تجربه نكرده است . ديگرىگفت : من او را مى فريبم . پرسيد: از چه راه بر اوداخل مى شوى ؟ گفت : از راه شراب ، گفت : اواهل اين كار نيست كه با اينها فريفته شود. سومى گفت : من او را فريب مى دهم ، پرسيد:از چه راه ؟ گفت : از راه عمل خير و عبادت ! ، شيطان گفت : برو كهتو حريف اويى و مى توانى او را فريب دهى .
آن بچه شيطان به جايگاه عابد رفت و سجاده خود را پهن كرده ،مشغول نماز شد، عابد استراحت مى كرد، شيطان استراحت نمى كرد. عابد مى خوابيد،شيطان نمى خوابيد و مدام نماز مى خواند، بطورى كه عابدعمل خود را كوچك دانست و خود را نسبت به او پست و حقير به حساب آورد و نزد او آمده ، گفت: اى بنده خدا به چه چيزى قوت پيدا كرده اى و اينقدر نماز مى خوانى ؟ او جواب نداد،سؤ ال سه مرتبه تكرار شد كه در مرتبه سوم شيطان گفت : اى بنده خدا من گناهى كردهام و از آن نادم و پشيمان شده ام ؛ يعنى توبه كرده ام ،حال هرگاه ياد آن گناه مى افتم به نماز قوت و نيرو پيدا مى كنم .
عابد گفت : آن گناه را به من هم نشان بده تا من نيز آن را مرتكب شوم و توبه كنم كه هرگاه ياد آن افتادم بر نماز قوت پيدا كنم . شيطان گفت : برو در شهر فلان زن فاحشهرا پيدا كن و دو درهم به او بده و با او زنا كن . عابد گفت : دو درهم از كجا بياورم ؟شيطان گفت : از زير سجاده من بردار. عابد دو درهم را برداشت و راهى شهر شد.
عابد با همان لباس عبادت در كوچه هاى شهر سراغ خانه آن زن زناكار را مى گرفت .مردم خيال مى كردند براى موعظه آن زن آمده است ، خانه اش را نشان عابد دادند. عابد بهخانه زن كه رسيد، مطلب خود را اظهار نمود. آن زن گفت : تو به هيئت و شكلى نزد من آمدهاى كه هيچ كس با اين وضع نزد من نيامده است جريان آمدنت را برايم بگو، من در اختيار توهستم . عابد جريان خود را تعريف نمود. آن زن گفت : اى بنده خدا! گناه نكردن از توبهكردن آسانتر است وانگهى از كجا معلوم كه تو توفيق توبه را پيدا كنى ، برو، آن كهتو را به اين كار راهنمايى كرده شيطان است . عابد بدون آن كه مرتكب گناهى شودبرگشت و آن زن همان شب از دنيا رفت ، صبح كه شد مردم ديدند كه بر در خانه اشنوشته كه بر جنازه فلان زن حاضر شويد كهاهل بهشت است ! مردم در شك بودند و سه روز از تشييع خوددارى كردند، تا خدا وحىفرستاد به سوى پيامبرى از پيامبرانش (36) كه برو بر فلان زن نماز بگزار و امركن مردم را كه بر وى نماز گزارند. به درستى كه من او را آمرزيده ام ، و بهشت را بر اوواجب گردانيدم ؛ زيرا كه او فلان بنده مرا از گناه و معصيت بازداشت .(37)


فضيل بن عياض  

فضيل بن عياض دزد معروفى بود كه مردم از دست او خواب راحت نداشتند، شبى از ديوارخانه اى بالا مى رود، به قصد ورود به منزل روى ديوار مى نشيند. خانه از آن مرد عابدو زاهدى بود، كه شب زنده دارى مى كرد، نماز شب مى خواند، دعا مى نمود اما در آن لحظهبه تلاوت قرآن مشغول بود، صداى حزين قرائت قرآنش به گوش مى رسيد، ناگهاناين آيه را تلاوت كرد: اءلم ياءن للذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله آيا وقت آن نرسيده است كه مدعيان ايمان ، قلبشان براى ياد خدا نرم وآرام شود؟ تا كى قساوت قلب ؟ تا كى تجرى و عصيان ؟ تا كى پشت بهخدا كردن ؟! آيا وقت روى گرداندن از گناه و رو كردن به سوى خدا نرسيده است ؟
فضيل بن عياض همين كه اين آيه را از روى ديوار شنيد، گويى به خود او وحى شد ومخاطب شخص او است . از اين رو همانجا گفت : خدايا! چرا، چرا، وقتش رسيده است ، و همينالان موقع آن است .
از ديوار پايين آمد و بعد از آن ، دزدى ، شراب ، قمار و هر چه را كه احيانا به آن مبتلابود، كنار گذاشت . از همه هجرت كرد، از تمام آن آلودگيها دورى گزيد، تا حدى كهبرايش مقدور بود اموال مردم را به صاحبانش پس داد، حقوق الهى را ادا كرد و كوتاهىهاى گذشته را جبران نمود. تا جايى كه بعدها يكى از بزرگان گرديد، نه فقط مردباتقوايى شد كه مربى و معلمى نمونه براى ديگران گرديد.(38)


در حال احتضار هم شعر مى خواند! 

نقل مى كنند كه شخصى از ارباب نعمت و ناز را مرگ در رسيد، هر قدر كلمه توحيد راتلقينش مى كردند اين بيت را مى خواند:

يا رب قائلة يوما قد تبعت
اءين الطريق الى حمام منجاب
كجا رفت آن زنى كه خسته شده بود از راه رفتن ، و سراغ راه حمام منجاب را مىگرفت
دليل خواندن او اين شعر را - به جاى شهادتين - اين بود كه روزى زن عفيفه زيبا چهره اىبه قصد حمام از منزل خود خارج شد ولى راه حمام منجاب را پيدا نكرد و از بس راه رفتهبود خسته شد، مردى را جلو خانه خود ديد، از او پرسيد: كه حمام منجاب كجاست ، مرداشاره به منزل خود كرد و گفت : حمام اينجاست . آن زن بهخيال اين كه حمام است داخل خانه آن مرد شد، مرد فورا در را بر روى آن زن بست و خواستبا او زنا كند.
زن بيچاره دانست كه گرفتار شده و چاره اى ندارد جز آن كه نقشه اى بكشد و خود را ازچنگ آن شياد خلاص كند. به ناچار اظهار كرد كه من همكمال ميل و رغبت بر اين كار را دارم ، ولى بدنم كثيف و بدبو است و به همين خاطر مىخواستم حمام بروم . از طرفى گرسنه نيز مى باشم ، خوب است بروى و هر چه زودترمقدارى عطر، بوى خوش و غذا آماده كنى و من خودم را براى تو آماده كنم ، و مشتاقانهمنتظرت هستم . مرد چون شدت ميل و علاقه زن را ديد، مطمئن شده ، او در خانه گذاشت و خودبراى تهيه غذا و عطر بيرون رفت . زن هم از خانه در آمد و بدين وسيله خود را خلاصكرد. مرد بازگشت و اثرى از زن نديد و با حسرت آن شعر را خواند و از آن به بعدهميشه آن شعر را مى خواند.(39)

چه هم غذاى خوبى  

روزى امام حسين - ع - غلامى را ديد كه با سگى نان مى خورد، يك لقمه پيش سگ مىاندازد و لقمه اى هم خودش مى خورد، حضرت فرمود: اى غلام ! عجب هم غذايى پيدا كرده اى؟! غلام عرض كرد: اى پسر پيامبر! من محزون و مغموم و ناراحتم و شادى و خوشحالى خودمرا از خوشحال كردن اين سگ مى خواهم ؛ زيرا كه صاحب و مولاى من يهودى است و من ازهمراهى و مصاحب ت با او در عذابم .
امام (ع ) فرمود: كارى كه انجام دادى اثر خودش را بخشيده و دويست درهم كه قيمت غلامبود نزد يهودى برد و فرمود: غلام را به من بفروش ، يهودى عرض كرد من اين غلام رافداى قدم مبارك شما كردم و اين بستان را هم به غلام بخشيدم و درهمها را به حضرتبازگرداند. حضرت هم غلام را آزاد كرد و دويست درهم قيمت او را به او بخشيد.
زن يهودى خبردار شده ، اسلام آورد و مهريه خود را به شوهرش بخشيد، يهودى هم مسلمانشد و منزل خود را به زنش ‍ بخشيد.(40)


چرا ابن سيرين بوى خوش مى داد؟ 

محمد بن سيرين هميشه پاكيزه بود و بوى خوش مى داد. روزى شخصى از او پرسيد: علتچيست كه از تو هميشه بوى خوش مى آيد؟ گفت قصه من عجيب است . آن شخص او را قسم دادكه : قصه خود را براى من بگو.
ابن سيرين گفت : من در جوانى بسيار زيبا و خوش صورت و صاحب حسن وجمال بودم و شغلم بزازى بود، روزى زنى و كنيزكى به دكانم آمدند و مقدارى پارچهخريدند، چون قيمت آن معين شد گفتند: همراه ما بيا تا قيمت آن را به تو پرداخت كنيم .
در دكان را بستم و همراه ايشان راه افتادم تا به جلوى خانه آنان رسيدم ، آنها به درونرفتند و من پشت در ماندم . بعد از مدتى زن - بدون آن كه كنيزش ‍ همراهش باشد - مرا بهداخل خانه دعوت كرد، چون داخل شدم ، خانه اى ديدم از فرشها و ظروف عالى آراسته ، مرابنشاند و چادر از سر برداشت ، او را در غايت حسن وجمال ديدم ، خود را به انواع جواهرات آراسته بود. در كنارم نشست و با ظرافت و ناز وعشوه و خوش طبعى با من به سخن گفتن درآمد، طولى نكشيد كه غذايىمفصل و لذيذ آماده شد، بعد از صرف غذا، آن زن به من گفت : اى جوان مى بينى من پارچهو قماش زياد دارم ، قصد من از آوردن تو به اينجا چيز ديگرى است و من مى خواهم با توهمبستر شوم و كام دل بر آرم .
من چون مهربانيها و عشوه بازيهاى او را ديدم نفس اماره ام به سوى اوميل كرد، ناگاه الهامى به من رسيد كه قائلى از سوره والنازعات اين آيه را تلاوت كرد كه : و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى فانالجنة هى الماوى
اما هركس بترسد از مقام پروردگار خود و نفس خود را از پيروى هواى نفسبازدارد، بدرستى كه منزل و آرامگاه او بهشت خواهد بود (41)
وقتى به ياد اين آيه افتادم عزم خود را جزم نمودم كه دامن پاك خود را به اين گناه آلودهنكنم ، هر چه آن زن با من به دست بازى درآمد، من به او توجه نكردم . چون آن زن مرامايل به خود نديد، به كنيزان خود گفت : تا چوب زيادى آوردند، وقتى مرا محكم با طناببستند، زن خطاب به من گفت : يا مراد مرا حاصل كن يا تو را به هلاكت مى رسانم . به اوگفتم : اگر ذره ذره ام كنى ، مرتكب اين عمل شنيع نخواهم شد. تا اين كه مرا بسيار باچوب زدند، بطورى كه خون از بدنم جارى شد. با خود گفتم : كه بايد نقشه اى بهكار بندم تا رهايى يابم ...
گفتم مرا نزنيد راضى شدم ، دست و پايم را باز كردند، بعد از رهايى پرسيدم :محل قضاى حاجت كجاست ؟ راهنمايى كردند. رفتم در مستراح و تمام لباسهايم را بهنجاست آلوده كردم و بيرون آمدم ، چون آن زن با كنيزان به طرفم آمدند، من دست نجاستآلود خود را به آنها نشان مى دادم و به آنها مى پاشيدم ، آنها فرار مى كردند.
بدين وسيله فرصت را غنيمت شمردم و به طرف بيرون شتافتم ، چون به در خانه رسيدمدر را قفل كرده بودند، وقتى دست به قفل زدم - به لطف الهى - گشوده شد و من از خانهبيرون آمدم و خود را به كنار جوى آب رسانيدم ، لباسهايم را شسته وغسل نمودم . ناگهان ديدم كه شخصى پيدا شد و لباس ‍ نيكويى برايم آورد و بر تنمپوشانيد و بوى خوش به من ماليد و گفت : اى مرد پرهيزگار! چون تو بر نفس خودغلبه كردى و از روز جزا ترسيدى و خلاف فرمان خدا انجام ندادى و نهى او را نهىدانستى ، اين وسيله اى بود براى امتحان تو و ما تو را از آن خلاص كرديم ،دل فارغ دار كه اين لباس تو هرگز چركين و اين بوى خوش هرگز از توزايل نشود، پس از آن روز تاكنون ، بوى خوش از بدنم برطرف نگرديده است .
به همين خاطر خدا علم تعبير خواب را بر او عطا فرمود و در زمان او كسىمثل او تعبير خواب نمى كرد.(42)


فاسقى كه از راهب پيشى گرفت  

شخصى با خانواده اش در كشتى سوار بودند كه كشتى شان در وسط دريا شكست ، همهآنها غرق شدند به جز زن كه او بر تخته اى بند شد و در جزيره اى افتاد و اتفاقا بامرد راهزن فاسقى كه از هيچ گناهى فروگذار نمى كرد، برخورد نمود. راهزن چوننظرش بر آن زن افتاد، خواست كه با او زنا كند، ديد زن از ترس مى لرزد. مرد فاسقپرسيد: چرا ناراحتى و براى چه مى لرزى ؟ گفت : از خداوند خود مى ترسم ؛ زيراهرگز مرتكب اين عمل بد نشده ام .
مرد گفت : تو هرگز چنين گناهى نكرده اى و از خدا مى ترسى ، پس واى بر من كه عمرىدر گناهم ! اين را بگفت و دست از سر زن برداشت و بدون اين كه كارى انجام دهد بهسوى خانه خود راه افتاد، او تصميم گرفت كه توبه كند و ديگر دست از گناه و معصيتبكشد و از كارهاى گذشته اش بسيار نادم و پشيمان بود.
وقتى به خانه مى رفت در بين راه به راهبى برخورد كرد و با او همسفر شد، چون مقدارىراه رفتند هوا بسيار گرم و سوزان شد. راهب به جوان گفت : آفتاب بسيار گرم است ، دعاكن خدا ابرى بفرستد تا ما را سايه افكند.
آن جوان گفت : كه من نزد خدا داراى كار خير و حسنه نبوده و آبرو و اعتبارى ندارم ،بنابراين جراءت نمى كنم كه از خداوند حاجتى طلب نمايم .
راهب گفت : پس من دعا مى كنم و تو آمين بگو. چنين كردند، بعد از اندك زمانى ابرى بالاىسر آنها پيدا شد و آن دو در سايه مى رفتند. مدتى باهم رفتند تا به دو راهى رسيدندو راهشان از هم جدا شد، جوان به راهى رفت و راهب به راه ديگر، و آن ابر از بالاى سرجوان تائب ماند و با او مى رفت و راهب در آفتاب ماند. راهب رو به جوان كرد و گفت : اىجوان ! تو از من بهتر بودى چرا كه دعاى تو مستجاب شد ولى دعاى من به درجه اجابتنرسيد، بگو بدانم كه چه كرده اى كه مستحق اين كرامت شده اى ؟
جوان جريان خود را نقل كرد...
راهب گفت : چون از خوف و ترس خدا ترك معصيت او كردى گناهان گذشته تو آمرزيدهشده است پس سعى كن كه بعد از اين خوب باشى .(43)


جايى كه غير از من و تو كسى نباشد 

آهنگرى آهن تفتيده و داغ را با دست از كوره بيرون مى آورد و دستش ‍ نمى سوخت ، علت رابه اصرار از او پرسيدند، گفت : در همسايگى من زنى خوش صورت و زيبا بود كهشوهرى فقير و پريشان و بى نام و نشان داشت . دلم به طرف اوميل پيدا كرد و گرفتار او شدم ، اما نمى دانستم چگونه عشق و علاقه ام را به او ابرازكنم .
تا آن كه سالى قحطى شد و اهل بلد همه گرفتار شدند و چيزى براى خوردن نداشتندولى وضع من خوب بود، آن زن روزى نزد من آمد و گفت : اى مرد! بر من و بچه هايم رحمكن كه خدا رحم كنندگان را دوست مى دارد.
گفتم : ممكن نيست مگر آن كه كامى از تو حاصل كنم . زن گفت : حاضرم ولى بشرط آنكهمرا جايى ببرى كه غير از من و تو احدى در آنجا نباشد و از اين كار باخبر نشود، منقبول كردم و او را بجاى خلوتى بردم ، ديدم زنمثل بيد در معرض باد بهار مى لرزد، پرسيدم : چرا مى لرزى ؟ گفت : چون تو بشرطىكه با من كردى وفا ننمودى و اينجا غير از من و تو پنج نفر ديگر حاضرند؛ دو ملكموكل بر من و دو ملك موكل بر تو و خداى شاهد و آگاه بر همه چيز، ناگهان بخود آمدم ومتنبه شدم ، از خدا ترسيدم و آتش شهوتم را خاموش ‍ نمودم و ازمال و ثروت خود او را بى نياز كردم از آن موقع آتش در دست من اثر نمى كند.(44)


چرا وليعهدى پدر را نپذيرفت ؟ 

هارون الرشيد بيست و يك پسر (21) داشت كه سه تاى آن ها را به ترتيب وليهد خودكرده بود؛ يكى محمد امين ، دومى مامون الرشيد و سومى مؤ تمن .
در اين ميان قاسم پسرى بود كه گوهر پاكش از صلب آن ناپاك ؛ چون مرواريدى ازدرياى تلخ و شور، ظاهر گشته و فيض مجالست زهاد و عباد آن عصر را دريافته بود. اواز تاءثير صحبت ايشان روى دل از زخارف دنيا بر تافته و طريقه پدر و آرزوى تاج وتخت را ترك گفته بود. قاسم جامه كهنه و مندرس كرباسين پوشيده و قرص نان جويىروزه خود را افطار مى كرد و پيوسته به قبرستان رفته و به نظر عبرت بر مرده هامى نگريست و مانند ابر بهار اشك مى ريخت .
روزى پدرش در مكانى نشسته بود، وزرا و بزرگان و اعيان و اشراف در خدمتش كمربندگى بسته و هر يك به تناسب مقام خود نشسته بودند كه آن پسر با لباس مندرس وكهنه و سر و وضعى ساده و معمولى از آنجا عبور كرد، گروهى از حضار گفتند:
اين پسر سر امير را در ميان پادشاهان زير ننگ كرده ! امير بايد او را از اين وضعناپسند منع نمايد، اين حرفها به گوش هارون الرشيد رسيد، او پسر را خواست و از روىمهربانى و شفقت زبان به نصيحت او گشود. آن جوان سعادتمند گفت : اى پدر! عزت دنيارا ديدم و شيرينى رياست را چشيدم حالا از تو مى خواهم كه مرا بهحال خود واگذارى تا عبادت خدا بجا آورم و زاد و توشه اى براى آخرتم فراهم سازم ، مناز دنياى فانى چيزى نمى خواهم و از درخت دولت پادشاهى تو ثمرى نخواستم . هارونقبول نكرد و به وزير خود گفت : فرمان ايالت مصر و اطراف آن را بنويس .
قاسم گفت : اى پدر! دست از سر من بردار والا ترك شهر و ديار مى كنم و از تو مىگريزم .
هارون براى اينكه پسر را از اين كار منصرف كند با مهربانى گفت : فرزندم ! من طاقتدورى تو را ندارم ، اگر تو ترك وطن گويى روزگار بى تو چگونه به من خواهدگذشت ؟!
گفت : تو فرزندان ديگرى هم دارى كه دلت با ديدن آنها شاد شود. سرانجام چون ديدپدر دست از او بر نمى دارد، نيم شبى خدم و حشم راغافل كرد و از دارالخلافه گريخت و تا بصره در هيچ جا توقف نكرد. او به جز قرآنى ،از مال دنيا هيچ با خود بر نداشت . در بصره با كارگرى امرار معاش ‍ مى كرد.
ابو عامر بصرى مى گويد:
ديوار باغ من خراب شده بود، از خانه بيرون آمدم تا كارگرى بيابم و ديوار باغم رابسازم . جوان زيبارويى را ديدم كه آثار بزرگى از او نمايان بود وبيل و زنبيلى در پيش خود نهاده و قرآن تلاوت مى كرد.
گفتم : اى جوان ! كار مى كنى ؟
گفت : بله براى كار كردن آفريده شده ام ، با من چه كار دارى ؟
گفتم : گل كارى ، گفت : به اين شرط مى آيم كه يك درهم و نصف به من مزد دهى و وقتنمازم به من فرصت دهى تا نماز را سر وقت بخوانم .قبول كردم و او را بر سر كار آوردم . چون غروب آمدم ، ديدم يك تنه كار ده نفر را كردهاست ! دو درهم به او دادم ، قبول ، نكرد و همان يك درهم و نصف را گرفت و رفت .
روز ديگر به دنبال وى به بازار رفتم ولى او را نيافتم ، سراغش را گرفتم ، گفتند:فقط شنبه ها كار مى كند، كارم را به تعويق انداختم تا روز شنبه رسيد، به بازاررفتم همچنان او را مشغول تلاوت قرآن ديدم ، سلام مى كردم گويا از عالم غيب او را كمكمى كردند. شب خواستم به او سه درهم بدهمقبول نكرد و همان يك درهم و نصف را گرفت و رفت .
شنبه سوم به بازار دنبال او رفتم او را نيافتم ، از او سراغ گرفتم ، گفتند: سه روزاست در خرابه اى بيمار افتاده ، به شخصى التماس كردم مرا نزد او ببرد، او را ديدمكه در خرابه اى بى در و پيكر بيهوش افتاده و نيم خشتى زير سر نهاده است . سلامكردم چون در حالت احتضار بود توجهى نكرد، ديگر بار كه سلام كردم مرا شناخت ،خواستم سر او را به دامن بگيرم نگذاشت و گفت : اين سر را بر روى خاك بگذار كه جزخاك او را سزاوار نيست و من هم دوباره سر او را بر خاك نهادم .
گفتم : اگر وصيتى دارى به من بگو، گفت : از تو مى خواهم وقتى مردم مرا به خاكبسپارى و بگويى پروردگارا! اين بنده خوار وذليل تو است كه از دنيا و مال و منصب آن گريخت و رو به درگاه تو آورد كه شايد او رابپذيرى پس به فضل و رحمت خود، او را قبول كن و از تقصيرات او درگذر. آنگاه پيراهنو زنبيل مرا به قبر كن ده و قرآن و انگشتر مرا به هارون الرشيد برسان و به او بگواين امانتى است از جوانى غريب كه گفت : مبادا با اين غفلتى كه دارى بميرى! اين را گفت و حركت كرد كه برخيزد نتوانست ، دو مرتبه خواست بلند شودنتوانست ، گفت : عبدالله زير بغلم را بگير كه آقا و مولايم اميرالمومنين (ع ) آمد. بلندشكردم ، ديدم جان به جان آفرين تسليم كرد.(45)


next page

fehrest page

back page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation