بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای قرآن و تاریخ انبیاء در المیزان, حسین فعّال عراقى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     MIZ00001 -
     MIZ00002 -
     MIZ00003 -
     MIZ00004 -
     MIZ00005 -
     MIZ00006 -
     MIZ00007 -
     MIZ00008 -
     MIZ00009 -
     MIZ00010 -
     MIZ00011 -
     MIZ00012 -
     MIZ00013 -
     MIZ00014 -
     MIZ00015 -
     MIZ00016 -
     MIZ00017 -
     MIZ00018 -
     MIZ00019 -
     MIZ00020 -
     MIZ00021 -
     MIZ00022 -
     MIZ00023 -
     MIZ00024 -
     MIZ00025 -
     MIZ00026 -
     MIZ00027 -
     MIZ00028 -
     MIZ00029 -
     MIZ00030 -
     MIZ00031 -
     MIZ00032 -
     MIZ00033 -
     MIZ00034 -
     MIZ00035 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

رواياتى پيرامون ملاقات برادران با يوسف (ع ) در مصر 
در تفسير عياشى از ابى بصير از ابى جعفر (عليه السّلام ) روايت كرده كه در ضمنحديثى طولانى فرموده : يوسف به برادران گفت : امروز بر شما ملامتى نيست ، خداوندشما را مى آمرزد، اين پيراهن مرا كه اشك ديدگانم آنرا پوشانيده ببريد و بروى پدرمبيندازيد، كه اگر بوى مرا بشنود بينا مى گردد، آنگاه با تمامى خاندان وى نزد منآئيد.
يوسف در همان روز ايشان را به آنچه كه نيازمند بدان بودند مجهز نموده روانه كرد.وقتى كاروان از مصر دور شد، يعقوب بوى يوسف را شنيد و به آن عدّه از فرزندانى كهنزدش بودند گفت : اگر ملامتم نكنيد من هر آينه بوى يوسف را مى شنوم .
آنگاه امام فرمود: از طرف ديگر فرزندانى كه از مصر مى آمدند، خيلى با شتاب مىراندند تا پيراهن را زودتر برسانند، و از ديدن يوسف و مشاهده وضع او و سلطنتى كهخدا به او داده بسيار خوشحال بودند، چون مى ديدند خود ايشان هم در سلطنت برادرعزّتى پيدا مى كنند.
مسافتى كه ميان مصر و ديار يعقوب بود نه روز راه بود، وقتى بشير وارد شد، پيراهنرا به روى يعقوب انداخت ، در دم ديدگان يعقوب روشن و بينا گشته از كاروانيانپرسيد بنيامين چه شد؟ گفتند ما او را نزد برادرش سلامت و صالح گذاشتيم و آمديم .
يعقوب در اين هنگام حمد و شكر خدا را به جاى آورده ، سجده شكر نمود، هم چشمش بينا شدو هم خميدگى پشتش راست گرديد، آنگاه دستور داد همين امروز با تمامى خاندانش بسوىيوسف حركت كنند.
خود يعقوب و همسرش (ياميل ) كه خاله يوسف بود حركت كرده و تند مى راندند، تا پس ازنه روز وارد مصر شدند.
مؤ لف : اين معنا كه همسر يعقوب كه با او وارد مصر شده مادر بنيامين و خاله يوسف بودهنه مادر حقيقى او، مطلبى است كه در عده اى از روايات آمده ، ولى از ظاهر كتاب و بعضىاز روايات برمى آيد كه او مادر حقيقى يوسف بوده ، و يوسف و بنيامين هر دو از يك مادربوده اند، البته ظهور اين روايات آنقدر هم قوى نيست كه بتواند آن روايات ديگر رادفع كند.
و در مجمع البيان از امام صادق (عليه السّلام ) روايت كرده كه در تفسير آيه (و لمافصلت العير قال ابوهم انى لاجد ريح يوسف لو لا ان تفندون ) فرموده : يعقوب بوىيوسف را هماندم شنيد كه كاروان از مصر بيرون شد، و فاصله كاروان تا فلسطين كهمحل سكونت يعقوب بود، ده شب راه بود.
مؤ لف : در برخى از روايات كه از طرق عامه و خاصهنقل شده چنين آمده كه پيراهنى كه يوسف نزد يعقوب (عليهم السلام ) فرستاد، پيراهنىبود كه از بهشت نازل شده بود، پيراهنى بود كهجبرئيل براى ابراهيم در آن موقع كه مى خواستند در آتش بيفكنند آورد و با پوشيدن آن ،آتش برايش خنك و بى آزار شد، ابراهيم آنرا به اسحاق و اسحاق به يعقوب سپرد،يعقوب نيز آنرا بصورت تميمه (بازوبند) درآورده و وقتى يوسف به دنيا آمد به گردناو انداخت و آن همچنان در گردن يوسف بود تا آنكه در چنين روزى آنرا از تميمه بيرونآورد تا نزد پدر بفرستد بوى بهشت از آن منتشر شد، و همين بوى بهشت بود كه به مشاميعقوب رسيد. و اينگونه اخبار مطالبى دارد كه ما نمى توانيم آنها را تصحيح كنيم ،علاوه بر اين ، سند معتبرى هم ندارند.
نظير اين روايات ، روايات ديگرى از شيعه و سنى است كه در آنها آمده : يعقوب نامه اىبه عزيز مصر نوشت با اين تصوّر كه او مردى ازآل فرعون است ، و از وى درخواست كرد بنيامين را كه دستگير كرده آزاد كند، و در آن نامهنوشت او فرزند اسحاق ذبيح اللّه است كه خداوند به جدش ابراهيم دستور داده بود او راقربانى كند، و سپس در حين انجام ذبح ، خداوند عوض عظيمى بجاى او فرستاد، و ما درجلد دهم اين كتاب گفتيم كه : ذبيح ، اسماعيل بوده نه اسحاق .
و در تفسير عياشى از (نشيط بن ناصح بجلى ) روايت كرده كه گفت خدمت حضرتصادق عرض كردم : آيا برادران يوسف پيامبر بودند؟ فرمود: پيامبر كه نبودند هيچ ،حتى از نيكان هم نبودند از مردم با تقوى هم نبودند، چگونه با تقوى بوده اند وحال آنكه به پدر خود گفتند: (انك لفى ضلالك القديم )؟!
مؤ لف : و در روايتى كه از طرق اهل سنت نقل شده ، و همچنين در بعضى از روايات ضعيفشيعيان آمده ، كه : فرزندان يعقوب پيامبر بودند، اما اين روايات ، هم از راه كتاب مردوداست و هم از راه سنت و هم از راه عقل ، زيرا اين هر سه ، انبياء را معصوم مى دانند، (و كسانىكه چنين اعمال زشتى از خود نشان دادند نمى توانند انبياء باشند).
و اگر از ظاهر بعضى آيات برمى آيد كه اسباط، انبياء بوده اند مانند آيه (و اوحيناالى ابراهيم و اسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط) ظهورش ‍ آنچنان نيست كه نتوان از آنچشم پوشيد، زيرا صريح در اين معنا نيست كه مراد از اسباط، همان برادران يوسفند،زيرا اسباط، بر همه دودمان يعقوب و تيره هاى بنىاسرائيل اطلاق مى شود، همچنانكه در قرآن آمده : (و قطعناهم اثنتى عشره اسباطا امما).
و در (فقيه ) به سند خود از محمد بن مسلم از امام صادق (عليه السّلام ) روايت كرده كهدر ذيل گفتار يعقوب به فرزندانش ، كه فرمود: (سوف استغفر لكم ربى ) فرموده: استغفار را تاءخير انداخت تا شب جمعه فرا رسد.
مؤ لف : در اين معنى روايات ديگرى نيز هست .
و در الدّرالمنثور است كه ابن جرير و ابى الشيخ ، از ابن عباس ازرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده اند كه فرمود: اينكه برادرميعقوب به فرزندان خود گفت : بزودى برايتان از پروردگارم طلب مغفرت مى كنممنظورش اين بود كه شب جمعه فرا رسد.
و در كافى به سند خود از فضل بن ابى قره از امام صادق (عليه السّلام ) روايت كردهكه فرمود: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرموده : بهترين وقتى كه مىتوانيد در آن وقت دعا كنيد و از خدا حاجت بطلبيد وقت سحر است ، آنگاه اين آيه را تلاوتفرمود كه : يعقوب به فرزندان خود گفت : (سوف استغفر لكم ربى ) و منظورش اينبود كه در وقت سحر طلب مغفرت كند.
مؤ لف : در اين معنى روايات ديگرى نيز هست از جمله الدّرالمنثور از ابى الشيخ و ابنمردويه از ابن عباس از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده كه شخصىاز آن جناب پرسيد چرا يعقوب استغفار راانداخت ؟ فرمود: تاءخير انداخت تا هنگام سحرفرا برسد، چون دعاى سحر مستجاب است .
در سابق هم در بيان آيات ، كلامى در وجه تاءخير گذشت (كه تاءخير انداخت تا با ديدنيوسف و عزّت او دلش بكلى از چركينى نسبت به فرزندان پاك شود آن وقت دعا كند) واگر يوسف (عليه السّلام ) با خوشى به برادران رو كرد و خود را معرفى نمود، وايشان او را به جوانمردى و بزرگوارى شناختند و او كمترين حرف و طعنه اى كه مايهشرمندگى ايشان باشد نزد، و لازمه اين رفتار اين بود كه بلافاصله جهت ايشاناستغفار كند همچنانكه كرد دليل نمى شود بر اينكه يعقوب (عليه السّلام ) طلب مغفرت راتاءخير نيندازد، چون موقعيت يعقوب غير موقعيت يوسف بود، موقعيت يوسف مقتضى برفوريت استغفار و تسريع در آن بود زيرا در مقام اظهار تمام فتوت و جوانمردى بود اماچنين مقتضى در مورد يعقوب نبود.
رواياتى درباره سجده يعقوب و فرزندانش در برابر يوسف  
و در تفسير قمى از محمد بن عيسى روايت كرده كه گفت : يحيى بن اكثم از موسى (مبرقع )بن محمد بن على بن موسى مسائلى پرسيد، آنگاه آنمسائل را بر ابى الحسن هادى (عليه السّلام ) عرضه داشت ، از آن جمله يكى اين بود كهپرسيد خداوند مى فرمايد: (و رفع ابويه على العرش و خروا له سجدا) مگر صحيحاست كه يعقوب و فرزندانش براى يوسف سجده كنند با اينكه ايشان پيامبر بودند؟
ابوالحسن امام هادى (عليه السّلام ) در جواب فرمود: اما سجده كردن يعقوب و پسرانشبراى يوسف عيب ندارد، چون سجده براى يوسف نبوده ، بلكه اينعمل يعقوب و فرزندانش طاعتى بوده براى خدا و تحيتى بوده براى يوسف ، همچنانكهسجده ملائكه در برابر آدم سجده بر آدم نبود بلكه طاعت خدا بود و تحيت براى آدم .يعقوب و فرزندانش كه يكى از ايشان خود يوسف بود همه به عنوان شكر، خدا را سجدهكردند براى اينكه خدا جمعشان را جمع كرد، مگر نمى بينى كه خود او در اين موقع مىگويد: (رب قد آتيتنى من الملك و علمتنى منتاءويل الاحاديث فاطر السموات و الارض انت وليى فى الدنيا و الاخرة توفنى مسلما والحقنى بالصالحين ...)
مؤ لف : در سابق ، آنجا كه آيات را تفسير مى كرديم مقدارى درباره سجده پدر وبرادران يوسف براى يوسف بحث كرديم ، ظاهر اين حديث هم مى رساند كه خود يوسف همبا ايشان سجده كرده است ، و حديث استدلال كرده به گفتار يوسف كه گفت : پروردگاراتو بودى كه ملكم ارزانى داشتى ...)، و ليكن در اينكه اين گفتار چگونه دلالت داردبر سجده كردن خود يوسف ابهام هست و وجهش براى ما روشن نيست .
اين روايت را عياشى نيز در تفسير خود از (محمد بن سعيد ازدى ) رفيق موسى بن محمدبن رضا (عليه السّلام ) نقل كرده كه به برادر خود گفت : يحيى بن اكثم به من نامهنوشته و از مسائلى سؤ ال كرده ، اينك به من بگوييد ببينم معناى آيه (و رفع ابويهعلى العرش و خروا له سجدا) چيست ؟ آيا راستى يعقوب و فرزندانش براى يوسف سجدهكردند؟
مى گويد: وقتى اين مسائل را از برادرم پرسيدم در جواب گفت : سجده يعقوب وفرزندانش براى يوسف ، از باب اداى شكر خدا بود كه جمعشان را جمع كرد، مگر نمىبينى خود او در مقام اداى شكر در چنين موقعى گفته : (رب قد آتيتنى من الملك و علمتنى منتاءويل الاحاديث ...).
و اين روايتى كه عياشى آورده با لفظ آيه موافق تر است ، و از نظراشكال هم سالم تر از آن روايتى است كه قمى آورده .
و نيز در تفسير عياشى از ابن ابى عمير از بعضى از راويان شيعه از امام صادق (عليهالسّلام ) روايت شده كه در ذيل آيه (و رفع ابويه على العرش ) فرمود: (عرش )به معنى تخت است ، و در معناى جمله (و خروا له سجدا) فرموده : اين سجود ايشان عبادتخدا بوده .
و نيز در همان كتاب از ابى بصير از ابى جعفر (عليه السّلام ) روايت كرده كه در حديثىفرمود: يعقوب و فرزندانش نه روز راه پيمودند تا به مصر رسيدند، و چون به مصررسيدند و بر يوسف وارد شدند، يوسف با پدرش ‍ معانقه كرد و او را بوسيد و گريهكرد، و خاله اش را بر بالاى تخت سلطنتى نشانيد، آنگاه به اتاق شخصى خود رفت وعطر و سرمه استعمال كرد و لباس رسمى سلطنت پوشيده نزد ايشان بازگشت ، - و درنسخه اى آمده كه سپس بر ايشان درآمد - پس وقتى او را با چنينجلال و شوكتى ديدند همگى به احترام او و شكر خدا به سجده افتادند، اينجا بود كهيوسف گفت : (يا ابت هذا تاءويل روياى من قبل ... بينى و بين اخوتى ).
آنگاه امام فرمود: يوسف در اين مدت بيست سال ، هرگز عطر و سرمه و بوى خوشاستعمال نكرده بود، و هرگز نخنديده و با زنان نياميخته بود، تا آنكه خدا جمع يعقوبرا جمع نموده و او را به پدر و برادرانش رسانيد.
و در كافى به سند خود از عباس بن هلال الشامى ، غلام ابى الحسن (عليه السّلام ) از آنجناب روايت كرد كه گفت : خدمت آقايم عرض كردم : فدايت شوم ، مردم چقدر دوست مى دارندكسى را كه غذاى ناگوار بخورد و لباس ‍ خشن بپوشد و در برابر خدا خشوع كند،فرمود: مگر نمى دانى كه يوسف پيغمبر، كه فرزند پيغمبر بود همواره قباهاى حرير،آنهم زربافت مى پوشيد، و در مجالس آل فرعون مى نشست و حكم مى كرد، و مردم هم بهلباس او ايراد نمى گرفتند، چون مردم محتاج لباس او نبودند، مردم از او عدالت مىخواستند.
آرى مردم نيازمند پيشوايى هستند كه وقتى سخنى مى گويد راست بگويد، و وقتى حكمىمى كند عدالت را رعايت نمايد، زيرا خداوند نه طعام حلالى را حرام كرده و نه شرابحلالى را (حرام كرده )، او حرام را حرام و ممنوع كرده ، چه كم و چه زياد، حتى خودشفرموده (قل من حرم زينه اللّه التى اخرج لعباده و الطيبات من الرزق ).
و در تفسير عياشى از محمدبن مسلم نقل كرده كه گفت : خدمت امام ابى جعفر (عليه السّلام )عرض كردم : يعقوب بعد از آنكه خداوند جمعش را جمع كرد و تعبير خواب يوسف را نشانشداد چند سال در مصر با يوسف زندگى كرد؟ فرمود: دوسال ، پرسيدم در اين دو سال حجت خدا در روى زمين كى بود، يعقوب ، يا يوسف ؟ فرمودحجت خدا يعقوب بود، پادشاه يوسف ، بعد از آنكه يعقوب از دنيا رفت يوسف استخوانهاىيعقوب را در تابوتى گذاشت و به سرزمين شام برده در بيت المقدس به خاك سپرد، واز آن پس يوسف بن يعقوب حجت خدا گرديد.
مؤ لف : روايات در داستان يوسف بسيار زياد است ، و ما از آنها به آن مقدارى اكتفا كرديمكه به آيات كريمه قرآن مساس و ارتباط داشت و ما بقى را متعرض نشديم ، چون علاوهبر اينكه ارتباط زيادى با آيات نداشت بيشتر آنها يا سندش ضعيف بود و يا متنش دچارتشويش و اضطراب بود.
مثلا از جمله رواياتى كه گفتم ارتباطى با بحث تفسير ما ندارد اين مطلب است كه دربعضى از آنها آمده كه : خداى سبحان نبوت را در دودمان يعقوب در پشت (لاوى ) قرارداد، و لاوى همان كسى بود كه مانع بقيه برادران از كشتن يوسف شد، و گفت (لا تقتلوايوسف و القوه فى غيابت الجب ...)، و همان او بود كه در وقتى كه يوسف برادرش رابه اتهام سرقت بازداشت نمود به برادران گفت : (من از جاى خود تكان نمى خورم و ازسرزمين مصر بيرون نمى روم تا آنكه پدرم اجازه دهد و يا خدايم حكم كند، كه او خيرالحاكمين است ). خداوند (هم ) به شكرانه اين دو عملش نبوت را در دودمان وى قرار داد.
و نيز از جمله مطالبى كه در برخى از آن روايات آمده اين است كه يوسف (عليه السّلام )با همسر عزيز ازدواج كرد، و اين همسر عزيز همان زليخا بود كه سالها عاشق يوسف شدهو آن جريان ها را پيش آورد، بعد از آنكه عزيز درخلال سالهاى قحطى از دنيا رفت يوسف او را به همسرى خود گرفت . و اگر اين حديثصحيح باشد بعيد نيست كه خداوند به شكرانه اين كه او (زليخا) در نهايت گفتاريوسف را تصديق كرده بر عليه خود گواهى داده و گفت : (الان حصحص الحق انا راودتهعن نفسه و انه لمن الصادقين ) او را به وصال يوسف رسانده باشد.
ادب يعقوب (ع ) 
از جمله ادعيه انبيا دعائى است كه خداى متعال آنرا از حضرت يعقوب (عليه السلام ) وقتىكه فرزندانش از مصر مراجعت كردند در حاليكه بنيامين و يهودا را نياورده بودند حكايتكرده و فرمود:
(و تولى عنهم و قال يا اسفا على يوسف و ابيضت عيناه من الحزن فهو كظيم . قالواتالله تفتوا تذكر يوسف حتى تكون حرضا او تكون من الهالكين .قال انما اشكو بثى و حزنى الى الله و اعلم من الله ما لا تعلمون ) به فرزندان خودچنين مى گويد كه مداومت من بر ياد يوسف شكايتى است كه من ازحال دل خود به درگاه خدا مى برم و از رحمت او و اينكه يوسفم را به صورتى كهتصور نمى كنم به من برگرداند مايوس نيستم ، و اين خود از ادب انبيا است نسبت بهپروردگار خود كه در جميع احوال متوجه پروردگارشان بوده و جميع حركات و سكناتخود را در راه او انجام مى دادند و اين معنا از آيات كريمه قرآن به خوبى استفاده مى شودچون خداى تعالى از طرفى تصريح كرده به اينكه انبياء را به راه راست هدايت نموده وفرموده : (اولئك الذين هدى الله ) و درباره خصوص يعقوب فرموده : (و وهبنا لهاسحق و يعقوب كلا هدينا) و از طرف ديگر پى روى هوا و هوس را گمراهى و انحراف ازراه راست خود دانسته و فرموده : (و لا تتبع الهوى فيضلك عنسبيل الله ).
از اين دو بيان استفاده مى شود كه انبياء كه هدايت يافتگان به هدايت خدايند هرگز هواىنفس را پيروى نمى كنند. عواطف نفسانى و اميال باطنيشان يعنى شهوت و غضب و حب وبغض و مسرت و اندوه و هر نفسانيات ديگرشان كه مربوط به مظاهر زندگى ازقبيل مال و فرزند و نكاح با زنان و خوردنيها و پوشيدنيها و مساكن وامثال آنها است همه را در راه خدا به كار برده و از آنها غرضى جز رضاى خدا ندارند وخلاصه راهى كه در زندگى سلوك مى شود يا راهى است كه حق در آن پيروى مى شود ويا راهى است كه هوا در آن متابعت مى گردد، و به عبارت ديگر يا راه خدا است و يا راهفراموشى خدا.
و انبياء (عليهم السلام ) چون به راه نخستين هدايت شده اند و راه هواى نفس را پيروى نمىكنند از اين جهت هميشه به ياد خدا هستند و در حركت و سكون خود جز او هدفى ندارند و درهيچيك از حوائج زندگى به درگاه كسى جز درگاه او روى نمى آورند و غير در او درى ازدرهاى اسباب را نمى كوبند. به اين معنا كه اگر هممتوسل به اسباب ظاهرى مى شوند و اين توسل خداى را از يادشان نمى برد و فراموشنمى كنند كه اين اسباب و سببيتشان از خداى تعالى است نه اينكه بكلى اسباب را انكارنموده و براى آنها وجودى تصور نكنند و يا سببيت آنها را انكار نمايند، زيرا آنهاقابل انكار نيستند و بر خلاف فطرت و ارتكاز انسانى است ، بلكه به اسباب تمسكميجويند و ليكن براى آنها استقلال نمى بينند و براى هر چيزى موضع و اثرى قائلندكه خدا براى آن تعيين نموده .
و چون حال انبياء (عليهم السلام ) اين بود كه گفتيم ، و خلاصه اينكه ، چون تمسكشانبه خداوند حق تمسك بود از اين جهت مى توانستند چنين ادبى را درباره مقام پروردگارخود و جانب ربوبيت او رعايت نموده و چيزى را جز براى خدا نخواهند و چيزى را جز براىاو ترك نكنند و به چيزى تمسك نجويند مگر اينكهقبل از آن و با آن و بعد از آن متمسك به خدا باشند، پس ‍ هدف و غرض نهائى آنان در همهاحوال خدا است .
روى اين بيان مراد از اينكه فرمود: (انما اشكو بثى و حزنى الى الله ) اين خواه دبود كه اگر مى بينيد دائما به ياد يوسفم و از فقدانش متاسفم ، اين اسف دائمى منمثل اسف شما بر فقدان نعمت نيست ، زيرا شما وقتى به فقدان نعمتى دچار مى شويد ازروى جهل شكايت نزد كسانى مى بريد كه مالك نفع و ضررى نيستند و اما من تاءسفم را ازفقدان يوسف نزد خداوند به شكايت مى برم ، و اين شكايتم هم درخواست امرى نشدنىنيست ، زيرا من مى دانم چيزى را كه شما نمى دانيد.
ادب در دعاى يوسف صديق (ع ) 
و نيز از جمله ادعيه انبياء (عليهم السلام ) دعاى يوسف صديق (عليه السلام ) است هنگامىكه همسر عزيز او را تهديد نمود و گفت اگر آنچه مى گويم نكنى به زندانت مى اندازم.
(رب السجن احب الى ممايد عوننى اليه و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن منالجاهلين ).
حضرت يوسف (عليه السلام ) گرفتارى خود را براى پروردگارش چنين شرح مى دهدكه امرش در نزد زنان دربارى و در موقف فعليش دائر شده است ميان رفتن به زندان وميان اجابت خواسته آنها، و به علمى كه خداوند كرامتش كرده و با آيه : (و لما بلغ اشدهآتيناه حكما و علما) از آن حكايت نموده ، زندان را بر اجابت آنها ترجيح مى دهد، ليكن ازطرفى هم اسباب و مقدماتى كه زنان دربارى مصر براى رسيدن به منظور خود ترتيبداده اند بسيار قوى است ، و اين مقدمات يوسف را به غفلت وجهل به مقام پروردگار و ابطال علم و ايمان به خدايش تهديد مى نمايد، و چاره اى جزدستگيرى خدا و حكم او نمى بيند، چنانكه در زندان نيز به رفيق زندانى خود گفت : (انالحكم الا لله ) و لذا در اين دعا ادب را رعايت كرده و براى خود درخواست حاجتى نمى كند،چون حاجت خواستن خود يك نحوه حكم كردن است ، بلكه تنها اشاره مى كند به اينكهجهل تهديدش ‍ مى كند به ابطال نعمت علمى كه پروردگارش كرامتش فرموده و رهائيش ازخطر جهل و دور شدن كيد زنان از او موقوف به عنايت خداى تعالى است ، لذا تسليم امرخدا شد و چيز ديگرى نگفت .
خداى تعالى هم دعايش را مستجاب نمود و كيد زنان را كه عبارت بود از منحرف شدن و يابه زندان رفتن از او به گردانيد، در نتيجه هم از انحراف خلاص شد و هم از زندان ، ازاينجا معلوم مى شود كه مرادش از كيد زنان هر دو بوده .
و اما اينكه عرض كرد: (رب السجن احب الى ...) در حقيقت خواستتمايل قلبى خود را در صورت دوران مزبور نسبت به رفتن زندان و نفرت و دشمنى خودرا نسبت به فحشا اظهار نمايد، نه اينكه به گمان بعضى رفتن به زندان را دوستداشته باشد، چنانكه سيد الشهداء حسين بن على (عليه السلام ) نيز در اين مقوله فرمود:(الموت اولى من ركوب العار و العار خير مندخول النار - تن به مرگ دادن سزاوارتر است ازقبول عار و قبول عار و ننگ بهتر است از داخل آتش دوزخ ) بهدليل اينكه خداى تعالى بعد از اين آيه فرموده : (ثم بدا لهم من بعد ما راوا الاياتليسجننه حتى حين ). و ظهور اين آيه در اينكه به زندان فرستادن يوسف راى تازه اىاز آنان و بعد از آن دوران مزبور و نجات يوسف روشن و غيرقابل انكار است . و نيز از جمله ادعيه انبياء (عليهم السلام ) ثنا و دعائى است كه خداىسبحان از يوسف (عليه السلام ) نقل كرده و فرموده :
(فلما دخلوا على يوسف آوى اليه ابويه و قال ادخلوا مصر ان شاء الله آمنين . و رفعابويه على العرش و خروا له سجدا و قال يا ابت هذاتاويل روياى من قبل قد جعلها ربى حقا و قد احسن بى اذ اخرجنى من السجن و جاءبكم منالبدو من بعد ان نزغ الشيطان بينى و بين اخوتى ان ربى لطيف لما يشاء انه هو العليمالحكيم . رب قد آتيتنى من الملك و علمتنى من تاويل الاحاديث فاطر السموات و الارض انتوليى فى الدنيا و الاخره توفنى مسلما و الحقنى بالصالحين ).
خواننده محترم بايد كه در اين آيات تدبر نموده و قدرت و نفوذى را كه يوسف (عليهالسلام ) داراى آن شده بود و همچنين شدت اشتياقى را كه پدر و مادرش به ديدارشداشتند و همچنين خاطراتى را كه برادرانش از روزى كه از او جدا شدند تا امروز كه او راعزيز مصر و مستولى بر تخت عزت و عظمت مى يابند از وى دارند در نظر مجسم سازد تابه ادب نبوتى كه اين نبى محترم در كلام خوداعمال نموده پى ببرد.
آرى يوسف (عليه السلام ) دهان به كلامى نگشوده مگر اينكه همه گفتارش و يا سهمى ازآن براى پروردگارش بوده است ، تنها آنچه كه از دو لب يوسف (عليه السلام ) بيرونآمده و براى خدا نبوده جمله كوتاهى است در اول گفتارش ، و آن جمله : به مصر درآئيد كهان شاء الله در آنجا ايمن خواهيد بود، است تازه همين را هم به مشيت خداوند مقيد ساخت تاتوهم نشود كه وى در حكمش مستقل از خداوند است . قبلا هم گفته بود: (ان الحكم الا لله -حكمى براى كسى جز خدا نيست ).
بعد از اين جمله كوتاه شروع كرد به ثناء به پروردگار خود، به خاطر احسان هائىكه از روز مفارقت از برادرانش تا امروز به وى كرده و ابتدا كرد به داستان روياى خودو اينكه خداوند تاويل آنرا محقق ساخت ، و در اين كلام ، پدر خود را در تعبيرى كه سابقااز خواب او كرده بود بلكه حتى در ثنائى كه پدر در آخر كلام خود كرده و خدا را بعلم وحكمت ستوده بود تصديق ك رد تا حق ثناى پروردگارش را بطور بليغى ادا كرده باشد.چون حضرت يعقوب وقتى يوسف در كودكى خواب خود را برايشنقل كرد، گفته بود: (و كذلك يجتبيك ربك و يعلمك ) تا آنجا كه فرمود: (ان ربكعليم حكيم ) يوسف هم در اينجا بعد از اينكه تعبير خواب پدر را تصديق مى كند به اومى گويد: (ان ربى لطيف لما يشاء انه هو العليم الحكيم ). آنگاه به حوادثى كه درسنين ما بين خوابش و بين تاويل آن برايش پيش آمده به طوراجمال اشاره نموده و همه آنها را به پروردگار خود نسبت مى دهد و چون آن حوادث را براىخود خير مى دانسته از اين جهت همه آنها را از احسانهاى خداوند شمرده است .
و از لطيف ترين ادب هائى كه آن حضرت بكار برده اين است كه از جفاهائى كه برادرانشبر وى روا داشتند - چه آن روزى كه او را به قعر چاه افكندند و چه آن روزى كه او رابه بهائى ناچيز و درهمى چند فروختند و چه آن روزى كه به دزدى متهمش نمودند - اسمىنبرد، بلكه از همه آنها تعبير كرد به اينكه : (نزغ الشيطان بينى و بين اخوتى -شيطان بين من و برادرانم فساد برانگيخت ) و آنان را به بدى ياد نكرد.
و همچنين نعمت هاى پروردگار خود را مى شمارد و بر او ثنا مى گويد: (ربى ، ربى) به زبان مى راند تا آنكه دچار وله و جذبه الهى مى شود و يكسره روى سخن را ازآنان گردانيده و به سوى خداوند معطوف مى كند و با خدايشمشغول شده و پدر و مادر را رها مى كند، تو گوئى اصلا روى سخنش با آنان نبود وبطور كلى ايشان را نمى شناسد، در اين جذبه به پروردگار خود عرضه مى دارد:(رب قد اتيتنى من الملك و علمتنى من تاويل الاحاديث ) خدا را در نعمت هاى حاضرى كه دردست دارد ثنا مى گويد، و آن نعمت ها عبارت بود از سلطنت و علم بهتاويل احاديث ، آنگاه نفس شريفش از ذكر نعمت هاى الهى به اين معنامنتقل مى شود كه پروردگارى كه اين نعمت ها را به او ارزانى داشته ، آفريدگارآسمانها و زمين و بيرون آورنده موجودات عالم است از كتم عدم محض به عرصه وجود درحالتى كه اين موجودات از ناحيه خود داراى قدرتى كه با آن نفع و نعمتى را به خودجلب نموده و يا ضرر و نقمتى را از خود دفع نمايند، نبودند و صلاحيت اداره امر خود را دردنيا و آخرت نداشتند.
چون او آفريدگار هر چيزى است پس لاجرم همو ولى هر چيزى خواهد بود، و لذابعد ازاينكه گفت : فاطر السموات و الارض اظهار كرد كه من بنده خوارى هستم كه مالك ادارهنفس خود در دنيا و آخرت نيستم ، بلكه بنده اى هستم در تحت قيمومت و ولايت خداى سبحان ،و خداى سبحان است كه هر سرنوشتى را كه بخواهد برايم معين نموده و در هر مقامى كهبخواهد قرارم مى دهد، از اين جهت عرض كرد: (انت وليى فى الدنيا و الاخره ) در اينجابياد حاجتى افتاد كه جز پروردگارش كسى نيست كه آنرا برآورد، و آن اين بود كه باداشتن اسلام - يعنى تسليم پروردگار شدن - از سراى دنيابه سراى ديگرمنتقل شود. همانطورى كه پدرانش ابراهيم ، اسماعيل ، اسحاق و يعقوب بدان حالت از دنيارحلت نمودند و خداوند درباره آنها فرموده :
(و لقد اصطفيناه فى الدنيا و انه فى الاخره لمن الصالحين . اذقال له ربه اسلم قال اسلمت لرب العالمين . و وصى بها ابراهيم بنيه و يعقوب يا بنىان الله اصطفى لكم الدين فلا تموتن الا و انتم مسلمون ).
و اين دعا همان دعائى است كه يوسف (عليه السلام ) كرده و گفته است : (توفنى مسلما والحقنى بالصالحين ) و نيز اين مردن با اسلام و پيوستن به صالحين همان درخواستىاست كه جدش ابراهيم (عليه السلام ) نموده بود: (رب هب لى حكما و الحقنى بالصالحين) و خداوند هم - همانطورى كه در آيات قبلى گذشت - دعايش را مستجاب نمود و آنرا بهعنوان آخرين خاطره زندگى آن حضرت حكايت نموده و با آن داستان زندگيش را خاتمه دادهاست و (ان الى ربك المنتهى ) و اين سبك در سياقهاى قرآنى لطف عجيبى است .
داستان ايوب عليه السلام 
وَ اذْكُرْ عَبْدَنَا أَيُّوب إِذْ نَادَى رَبَّهُ أَنى مَسنىَ الشيْطنُ بِنُصبٍ وَ عَذَابٍ(41)
ارْكُض بِرِجْلِك هَذَا مُغْتَسلُ بَارِدٌ وَ شرَابٌ(42)
وَ وَهَبْنَا لَهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُم مَّعَهُمْ رَحْمَةً مِّنَّا وَ ذِكْرَى لاُولى الاَلْبَبِ(43)
وَ خُذْ بِيَدِك ضِغْثاً فَاضرِب بِّهِ وَ لا تحْنَث إِنَّا وَجَدْنَهُ صابِراً نِّعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ(44)
41. به ياد آور بنده ما ايوب را آن زمان كه پروردگار خود را ندا داد كه : شيطان مرادچار عذاب و گرفتارى كرد.
42. (بدو گفتيم :) پاى خود به زمين بكش ، كه آب همين جا نزديك توست ، آبى خنك . درآن آب تنى كن و از آن بنوش .
43. و اهلش را با فرزندانى به همان تعداد و دو برابر فرزندانى كه داشت به اوبداديم تا رحمتى باشد از ما به او و تذكرى باشد براى خردمندان .
44. و نيز به او گفتيم : حال كه سوگند خورده اى كه همسرت را صد تركه چوببزنى ، تعداد صد تركه به دست بگير و آنها را يك بار به زنت بزن تا سوگند خودنشكسته باشى . ما ايوب را بنده اى خويشتن دار يافتيم ، چه خوب بود همواره به مارجوع مى كرد.
(از سوره مباركه ص )
سرگذشت ايوب (ع ) 
1. داستان ايوب (ع ) از نظر قرآن 
در قرآن كريم از داستان آن جناب به جز اين نيامده كه : خداى تعالى او را به ناراحتىجسمى و به داغ فرزندان مبتلا نمود، و سپس ، هم عافيتش داد، و هم فرزندانش را ومثل آنان را به وى برگردانيد و اين كار را به مقتضاى رحمت خود كرد، و به اين منظوركرد تا سرگذشت او مايه تذكر عابدان باشد.
2. ثناى جميل خداى تعالى نسبت به آن جناب  
خداى تعالى ايوب (عليه السلام ) رادر زمره انبيا و از ذريه ابراهيم شمرده ، و نهايتدرجه ثنا را بر او خوانده و در سوره (ص ) او را صابر، بهترين عبد، و اواب خواندهاست .
3. داستان آن جناب از نظر روايات  
در تفسير قمى آمده كه پدرم از ابن فضال ، از عبد اللّه بن بحر، از ابن مسكان ، از ابىبصير، از امام صادق (عليه السلام ) چنين حديث كرد كه ابو بصير گفت : از آن جنابپرسيدم گرفتاريهايى كه خداى تعالى ايوب (عليه السلام ) را در دنيا بدانها مبتلاكرد چه بود، و چرا مبتلايش كرد؟ در جوابم فرمود: خداى تعالى نعمتى به ايوب ارزانىداشت ، و ايوب (عليه السلام ) همواره شكر آن را به جاى مى آورد، و در آن تاريخ شيطانهنوز از آسمانها ممنوع نشده بود و تا زير عرش بالا مى رفت . روزى از آسمان متوجهشكر ايوب شد و به وى حسد ورزيده عرضه داشت : پروردگارا! ايوب شكر اين نعمت كهتو به وى ارزانى داشتهاى به جاى نياورده ، زيرا هر جور كه بخواهد شكر اين نعمت رابگذارد، باز با نعمت تو بوده ، از دنيايى كه تو به وى دادهاى انفاق كرده ، شاهدش هماين است كه : اگر دنيا را از او بگيرى خواهى ديد كه ديگر شكر آن نعمت را نخواهدگذاشت . پس مرا بر دنياى او مسلط بفرما تا همه را از دستش بگيرم ، آن وقت خواهى ديدچگونه لب از شكر فرو مى بندد، و ديگر عملى از باب شكر انجام نمى دهد. از ناحيهعرش به وى خطاب شد كه من تو را بر مال و اولاد او مسلط كردم ، هر چه مى خواهى بكن .
امام سپس فرمود: ابليس از آسمان سرازير شد، چيزى نگذشت كه تماماموال و اولاد ايوب از بين رفتند، ولى به جاى اينكه ايوب از شكر بازايستد، شكربيشترى كرد، و حمد خدا زياده بگفت . ابليس به خداى تعالى عرضه داشت :حال مرا بر زراعتش مسلط گردان . خداى تعالى فرمود: مسلطت كردم . ابليس با همهشيطانهاى زير فرمانش بيامد، و به زراعت ايوب بدميدند، همه طعمه حريق گشت . بازديدند كه شكر و حمد ايوب زيادت يافت . عرضه داشت : پروردگارا مرا برگوسفندانش مسلط كن تا همه را هلاك سازم ، خداى تعالى مسلطش كرد. گوسفندان هم كه ازبين رفتند باز شكر و حمد ايوب بيشتر شد. ابليس عرضه داشت : خدايا مرا بر بدنش ‍مسلط كن ، فرموده مسلط كردم كه در بدن او به جزعقل و دو ديدگانش ، هر تصرفى بخواهى بكنى . ابليس بر بدن ايوب بدميد وسراپايش زخم و جراحت شد. مدتى طولانى بدينحال بماند، در همه مدت گرم شكر خدا و حمد او بود، حتى ازطول مدت جراحات كرم در زخمهايش افتاد، و او از شكر و حمد خدا باز نمى ايستاد، حتىاگر يكى از كرمها از بدنش مى افتاد، آن را به جاى خودش برمى گردانيد، و مى گفتبه همانجايى برگرد كه خدا از آنجا تو را آفريد. اين بار بوى تعفن به بدنش افتاد،و مردم قريه از بوى او متاءذّى شده ، او را به خارج قريه بردند و در مزبله اى افكندند.
در اين ميان خدمتى كه از همسر او - كه نامش (رحمت ) دختر (افراييم ) فرزند يوسفبن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم (عليهم السلام ) بود - سرزد اين كه دست به كارگدايى زده ، هر چه از مردم صدقه مى گرفت نزد ايوب مى آورد، و از اين راه از اوپرستارى و پذيرايى مى كرد.
امام سپس فرمود: چون مدت بلا بر ايوب به درازا كشيده شد، و ابليس صبر او را بديد،نزد عده اى از اصحاب ايوب كه راهبان بودند، و در كوهها زندگى مى كردند برفت ، وبه ايشان گفت : بياييد مرا به نزد اين بنده مبتلا ببريد، احوالى از او بپرسيم ، وعيادتى از او بكنيم . اصحاب بر قاطرانى سفيد سوار شده ، نزد ايوب شدند، همين كهبه نزديكى وى رسيدند، قاطران از بوى تعفن آن جناب نفرت كرده ، رميدند. بعضى ازآنان به يكديگر نگريسته آنگاه پياده به نزدش شدند، و در ميان آنان جوانى نورسبود. همگى نزد آن جناب نشسته عرضه داشتند: خوبست به ما بگويى كه چه گناهىمرتكب شدى ؟ شايد ما از خدا آمرزش آن را مسالت كنيم ، و ما گمان مى كنيم اين بلايى كهتو بدان مبتلا شده اى ، و احدى به چنين بلايى مبتلا نشده ، به خاطر امرى است كه توتاكنون از ما پوشيده مى دارى .
ايوب (عليه السلام ) گفت : به مقربان پروردگارم سوگند كه خود او مى داند تاكنونهيچ طعامى نخورده ام ، مگر آنكه يتيم و يا ضعيفى با من بوده ، و از آن طعام خورده است ، وبر سر هيچ دو راهى كه هر دو طاعت خدا بود قرار نگرفته ام ، مگر آن كه آن راهى راانتخاب كرده ام كه طاعت خدا در آن سخت تر و بر بدنم گرانبارتر بوده است .
از بين اصحاب آن جوان نورس رو به سايرين كرد و گفت : واى بر شما آيا مردى را كهپيغمبر خداست سرزنش كرديد تا مجبور شد از عبادتهايش كه تاكنون پوشيده مى داشتهپرده بردارد، و نزد شما اظهار كند؟!
ايوب در اينجا متوجه پروردگارش شد، و عرضه داشت : پروردگارا اگر روزى درمحكمه عدل تو راه يابم ، و قرار شود كه نسبت به خودم اقامه حجت كنم ، آن وقت همهحرفها و درد دلهايم را فاش مى گويم .
ناگهان متوجه ابرى شد كه تا بالاى سرش بالا آمد، و از آن ابر صدايى برخاست : اىايوب تو هم اكنون در برابر محكمه منى ، حجتهاى خود را بياور كه من اينك به تونزديكم هر چند كه هميشه نزديك بوده ام .
ايوب (عليه السلام ) عرضه داشت : پروردگارا! تو مى دانى كه هيچگاه دو امر برايمپيش نيامد كه هر دو اطاعت تو باشد و يكى از ديگرى دشوارتر، مگر آن كه من آن اطاعتدشوارتر را انتخاب كرده ام ، پروردگارا آيا تو را حمد و شكر نگفتم ؟ و يا تسبيحتنكردم كه اين چنين مبتلا شدم ؟!
بار ديگر از ابر صدا برخاست ، صدايى كه با ده هزار زبان سخن مى گفت ، بدينمضمون كه اى ايوب ! چه كسى تو را به اين پايه از بندگى خدا رسانيد؟ در حالى كهساير مردم از آن غافل و محرومند؟ چه كسى زبان تو را به حمد و تسبيح و تكبير خداجارى ساخت ، در حالى كه ساير مردم از آن غافلند. اى ايوب ! آيا بر خدا منت مى نهى ،به چيزى كه خود منت خداست بر تو؟
امام مى فرمايد: در اينجا ايوب مشتى خاك برداشت و در دهان خود ريخت ، و عرضه داشت :پروردگارا منت همگى از تو است و تو بودى كه مرا توفيق بندگى دادى .
پس خداى عزّوجلّ فرشته اى بر او نازل كرد، و آن فرشته با پاى خود زمين را خراشىداد، و چشمه آبى جارى شد، و ايوب را با آن آب بشست ، و تمامى زخمهايش بهبودىيافته داراى بدنى شاداب تر و زيباتر از حد تصور شد، و خدا پيرامونش باغى سبز وخرم برويانيد، و اهل و مالش و فرزندانش و زراعتش را به وى برگردانيد، و آن فرشتهرا مونسش كرد تا با او بنشيند و گفتگو كند.
در اين ميان همسرش از راه رسيد، در حالى كه پاره نانى همراه داشت ، از دور نظر بهمزبله ايوب افكند، ديد وضع آن محل دگرگون شده و به جاى يك نفر دو نفر در آنجانشسته اند، از همان دور بگريست كه اى ايوب چه بر سرت آمد و تو را كجا بردند؟ايوب صدا زد، اين منم ، نزديك بيا، همسرش ‍ نزديك آمد، و چون او را ديد كه خدا همه چيزرا به او برگردانيده ، به سجده شكر افتاد. در سجده نظر ايوب به گيسوان همسرشافتاد كه بريده شده ، و جريان از اين قرار بود كه او نزد مردم مى رفت تا صدقه اىبگيرد، و طعامى براى ايوب تحصيل كند و چون گيسوانى زيبا داشت ، بدو گفتند: ما طعامبه تو مى دهيم به شرطى كه گيسوانت را به ما بفروشى . (رحمت ) از روىاضطرار و ناچارى و به منظور اين كه همسرش ايوب گرسنه نماند گيسوان خود رابفروخت .
ايوب چون ديد گيسوان همسرش بريده شده قبل از اينكه از جريان بپرسد سوگند خوردكه صد تازيانه به او بزند، و چون همسرش علت بريدن گيسوانش را شرح داد، ايوب(عليه السلام ) در اندوه شد كه اين چه سوگندى بود كه من خودم ، پس خداى عزّوجلّ بدووحى كرد: (و خذ بيدك ضغثا فاضرب به و لا تحنث ) (يك مشت شاخه در دست بگير وبه او بزن تا سوگند خود را نشكسته باشى ). او نيز يك مشت شاخه كهمشتمل بر صد تركه بود گرفته چنين كرد و از عهده سوگند برآمد.
مؤ لف : ابن عباس هم قريب به اين مضمون را روايت كرده .
و از وهب روايت شده كه همسر ايوب دختر ميشا فرزند يوسف بوده . و اين روايت - بهطورى كه ملاحظه گرديد - ابتلاى ايوب را به نحوى بيان كرد كه مايه نفرت طبع هركسى است ، و البته روايات ديگرى هم مؤ يد اين روايات هست ، ولى از سوى ديگر ازائمه اهل بيت (عليهم السلام ) رواياتى رسيده كه اين معنا را با شديدترين لحن انكار مىكند و - ان شاء اللّه - آن روايات از نظر خواننده خواهد گذشت .
و از خصالنقل شده كه از قطان از سكرى ، از جوهرى ، از ابن عماره ، از پدرش از امام صادق ، ازپدرش (عليهما السلام ) روايت كرده كه فرمود: ايوب (عليه السلام ) هفتسال مبتلا شد، بدون اينكه گناهى كرده باشد، چون انبيا به خاطر عصمت و طهارتى كهدارند، گناه نمى كنند، و حتى به سوى گناه - هر چند صغيره باشد -متمايل نمى شوند.
و نيز فرمود: هيچ يك از ابتلائات ايوب (عليه السلام ) عفونت پيدا نكرد، و بدبو نشد،و نيز صورتش زشت و زننده نگرديد، و حتى ذره اى خون و يا چرك از بدنش بيرون نيامد،و احدى از ديدن او تنفر نيافت و از مشاهده اش ‍ وحشت نكرد، و هيچ جاى بدنش كرم نينداخت ،چه ، رفتار خداى عزّوجلّ درباره انبيا و اولياى مكرمش كه مورد ابتلايشان قرار مى دهد، اينچنين است . و اگر مردم از او دورى كردند، به خاطر بى پولى و ضعف ظاهرى او بود،چون مردم نسبت به مقامى كه او نزد پروردگارش داشتجاهل بودند، و نمى دانستند كه خداى تعالى او را تاءييد كرده ، و به زودى فرجى دركارش ‍ ايجاد مى كند و لذا مى بينيم رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرموده :گرفتارترين مردم از جهت بلاء انبيا و بعد از آنان هر كسى است كه مقامى نزديك تر بهمقام انبيا داشته باشد.
و اگر خداى تعالى او را به بلايى عظيم گرفتار كرد، بلايى كه با آن در نظرتمامى مردم خوار و بى مقدار گرديد، براى اين بود كه مردم درباره اش دعوى ربوبيتنكنند، و از مشاهده نعمتهاى عظيمى كه خدا به وى ارزانى داشته ، او را خدا نخوانند. و نيزبراى اين بود كه مردم از ديدن وضع او استدلال كنند بر اينكه ثوابهاى خدايى دو نوعاست ، چون خداوند بعضى را به خاطر استحقاقشان ثواب مى دهد، و بعضى ديگر رابدون استحقاق به نعمتهايى اختصاص مى دهد. و نيز از ديدن وضع او عبرت گرفته ،ديگر هيچ ضعيف و فقير و مريضى را به خاطر ضعف و فقر و مرضش تحقير نكنند، چونممكن است خدا فرجى در كار آنان داده ، ضعيف را قوى ، و فقير را توانگر، و مريض رابهبودى دهد. و نيز بدانند كه اين خداست كه هر كس را بخواهد مريض مى كند، هر چند كهپيغمبرش باشد، و هر كه را بخواهد شفا مى دهد به هر جور و به هر سببى كه بخواهد،و نيز همين صحنه را مايه عبرت كسانى قرار مى دهد، كه باز مشيتش به عبرتگيرى آنانتعلق گرفته باشد، همچنان كه همين صحنه را مايه شقاوت كسى قرار مى دهد كه خودخواسته باشد و مايه سعادت كسى قرار مى دهد كه خود اراه كرده باشد، و در عينحال او در همه اين مشيتها عادل در قضا، و حكم در افعالش است . و با بندگانش هيچ عملىنمى كند مگر آن كه صالحتر به حال آنان باشد و بندگانش هر نيرو و قوتى كه داشتهباشند از او دارند.
و در تفسير قمى در ذيل جمله (و وهبنا له اهله و مثلهم معهم ...) آمده كه خداى تعالى آنافرادى را هم كه از اهل خانه ايوب قبل از ايام بلاء مرده بودند به وى برگردانيد، ونيز آن افرادى را كه بعد از دوران بلاء مرده بودند همه را زنده كرد و با ايوب زندگىكردند.
و وقتى از ايوب بعد از عافيت يافتنش پرسيدند: (از انواع بلاها كه بدان مبتلا شدىكداميك بر تو شديدتر بود؟) فرمود: شماتت دشمنان .
و در تفسير مجمع البيان در ذيل جمله (انى مسنى الشيطان ...) گفته : بعضى ها گفتهاند دخالت شيطان در كار ايوب بدين قرار بود، كه وقتى مرض ‍ او شدت يافت بطورىكه مردم از او دورى كردند، شيطان در دل آنان وسوسه كرد كه آن جناب را پليد پنداشته، و از او بدشان بيايد، و نيز به دلهايشان انداخت كه او را از شهر و از بين خود بيرونكنند، و حتى اجازه آن ندهند كه همسرش كه يگانه پرستار او بود، بر آنان درآيد، وايوب از اين بابت سخت متاءذى شد، به طورى كه در مناجاتش هيچ شكوه اى از دردها كهخدا بر او مسلط كرده بود نكرد. بلكه تنها از شيطنت شيطان شكوه كرد كه او را از نظرمردم انداخت .
قتاده گفته : اين وضع ايوب هفت سال ادامه داشت ، و همين معنا از امام صادق (عليه السلام )هم روايت شده .

next page

fehrest page

back page