بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب آزادی معنوی, استاد شهید آیت الله مطهرى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     AZADIM01 -
     AZADIM02 -
     AZADIM03 -
     AZADIM04 -
     AZADIM05 -
     AZADIM06 -
     AZADIM07 -
     AZADIM08 -
     AZADIM09 -
     AZADIM10 -
     AZADIM11 -
     AZADIM12 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

فصل پنجم : بزرگوارى و بزرگوارى روح 
اين سخنرانى در 17 آبان 1349 شمسى مطابق 7شوال 1390 قمرى در حسينيه ارشاد ايراد شده است
بزرگى و بزرگوارى روح 
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد الله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين و الصلاة و السلام على عبدالله و رسوله وحبيبه و صفيه ، سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد صلى الله عليه و آله و سلم وعلى آله الطيبين الطاهرين المعصومين ، اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
يا ايتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك راضية مرضية فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى(146)

در جلسه اى كه به مناسبت تولد وجود مقدس اباعبدالله الحسين در اينجا منعقد بود بحثىدرباره اين مطلب كردم كه اگر كسى روح بزرگ بشود، خواه ناخواه تن او به زحمت ورنج مى افتد. تنها آن تن ها و بدنهايى كه آسايش ‍كامل و احيانا عمر دراز، خوابهاى بسيار راحت ، خوراكهاى بسيار لذيذ و اين گونه چيزهابهرمند مى شوند كه داراى روح هاى حقير و كوچكند، اما افرادى كه روح بزرگ دارند، همينبزرگى روح آنها سبب رنج تن آنها و احيانا كوتاهى عمر آنها مى شود، سبب بيماريهاىتن آنها مى شود. درباره اين مطلب مقدارى بحث كردم ، مخصوصا شعر متنبى را خواندم كهمى گويد:

اذا كانت النفوس كبارا
تعبت فى مرادها الاجسام
امشب مى خواهم بحثى درباره بزرگى و بزرگوارى روح بكنم و فرق ميان اين دو را ذكرنمايم كه بزرگى روح يك مطلب است و بزرگوارى روح مطلب عاليترى است ؛ يعنى هربزرگى روح ، بزرگوارى نيست . هر بزرگوارى ، بزرگى هست اما هر بزرگى ،بزرگوارى نيست . حال توضيح مطلب :
مسلما همت بزرگ نشانه روح بزرگ است و همت كوچك نشانه روح كوچك است .
همت بلند دار كه مردان روزگار
از همت بلند به جايى رسيده اند
ديگرى مى گويد:
بلبل به باغ و جغد به ويرانه تاخته است
هر كس به قدر همت خود خانه ساخته است
و اين در هر مسيرى كه انسان قرار بگيرد صادق است .
همت بزرگ در راه دانش  
مثلا در مسير علم همتها فرق مى كند، يكى قانع است كه ديپلمى بگيرد و در حد يك ديپلمهمعلومات داشته باشد كه بى سواد نباشد. ولى ديگرى را مى بينيد كه اساسا به هيچحدى از علم قانع نيست ، همتش اين است كه حداكثر استفاده از عمر خودش بكند و تا آخرينلحظه عمرش از جذب و جلب و كشف مسائل علمى كوتاهى نكند. داستان معروف ابوريحانبيرونى را شنيده ايد، مردى كه محققين اعتراف دارند كه هنوزمجهول القدر است . اين مرد حكيم ، رياضيدان ، جامعه شناس و مورخ ، مرد فوق العاده اىاست بعضى او را بوعلى سينا ترجيح مى دهند. البته اگر بعضى از قسمتها و نواحى رادر نظر بگيريم مسلم ابوريحان بر بوعلى سينا ترجيح دارد، همين طور كه در بعضىقسمتهاى ديگر بوعلى بر ابوريحان ترجيح دارد. اين دو معاصر يكديگر هم هستند. اينمرد شيفته دانش و تحقيق و كشف جديد است . سلطان محمود بالاجبار او را احضار مى كند، مىرود ولى مانند هر مرد باهمتى از هر فرصتى استفاده مى كند. سلطان محمود هندوستان رافتح مى كند. به همراه سلطان محمود به هند مى رود. مى بيند در آنجا گنجينه اى ازاطلاعات و علوم است ولى زبان سانسكريت را نمى داند. اين زبان را در پيرى به حد اعلىياد مى گيرد. سالهاى زيادى در آنجا مطالعه مى كند، اثرى به وجود مى آورد به نام تحقيق ما للهند من مقولة مر ذولة فى العقل او مقلولة كه اين كتاب امروزيكى از منابع بسيار با ارزش هند شناسان دنياست .
در وقتى كه اين آدم در مرض موت و در حال احتضار بود، يكى از فقها - كه همسايه اشبود - اطلاع پيدا كرد كه ابوريحان در چنين حالى است . رفت به عيادتش . هوشش بجابود تا چشمش به فقيه افتاد يك مساله فقهى (147) از باب ارث يا جاى ديگرى از اوسؤال كرد. فقيه تعجب كرد و اعتراض نمود كه تو در اين وقت كه دارى مى ميرى . از منمساله مى پرسى ؟ ابوريحان جواب داد من از تو سوالى مى كنم : آيا اگر من بميرم (نهاينكه من خودم مى دانم عن قريب مى ميرم ) و بدانم بهتر است يا بميرم و ندانم ؟ گفت :بميرى و بدانى . گفت : به همين دليل مى پرسم . فقيه مى گويد بعدى از اينكه من بهخانه ام رسيدم ، طولى نكشيد كه فرياد بلند شد كه ابوريحان مرد! صداى گريهبچه هايش را شنيدم . اين را مى گويند يك مرد بزرگ كه داراى يك همت بزرگ در راه دانشاست .
همت بزرگ در جمع كردن ثروت  
ديگرى بزرگ است مثلا در جمع كردن ثروت . مگر همتها در گردآوردن ثروت هاى متساوىاست ؟ بعضى اساسا هيچ همتى در جمع كردن ثروت ندارند، هدفشان فقط اين است كهشكمشان سير بشود؛ نانى به دست بياورند ولو از راه نوكرى باشد ، ولوا از راهدريوزگى باشد، ولوا را راه تن به ذلت دادن باشد. ولى يكى مى خواهد داشته باشد،مى خواهد گرد بياورد. حال آنهايى كه همت جمع كردن ثروت را دارند، با هم مساوى هستند؟ابدا.
برخى اساسا يك داعيه جمع كردن ثروت در وجودشان هست كه به كم قانع نيستند. ايننكته را هم عرض كنم كه گاهى بعضى از افراد بى همت بهدليل اينكه عرضه ندارند، به دليل اينكه هم ندارند، بهدليل اينكه مرد نيستند وقتى آدمى را مى بينند كهدنبال جمع كردن ثروت مى رود، تحقيرش ‍ مى كنند، به او مى خندند، آيات زهد را مىخوانند، دم از تقوا و زهد مى زنند، مى خواهند مغالطه كنند نه آقا! او كهدنبال جمع كردن ثروت مى رود، با همان حرص و حالت دنيا پرستى هم مى رود، او توضعيف همت و دون همت گداصفت بالاتر است . مذموم است . يك زاهد واقعى مى تواند او را مذمتكند كه مرد همت است مثل على ؛ مرد كار است ، مرد پيدا كردن ثروت است اما آزمند نيست ،حريص نيست ، براى خودش نگه نمى دارد، خودش را به آنپول نهمى بندد. پول را به دست مى آورد ولى براى چه ؟ براى خرج كردن ، براى كمككردن ، اوست كه حق دارد اين را مذمت كند و بگويد: اى آزمند! اى حريص ! اى كسى كه همتدارى ، عزيمت دارى ، تصميم دارى ، تصميم دارى ، شور در وجودت هست ، نيرو در وجودتهست ، چرا نيرويت را در راه جمع كردن ثروت مصرف مى كنى ؟ چرا ثروت براى تو هدفشده است ؟ ثروت بايد براى تو وسيله باشد. اما من دون همت پست نظر كه همانمال و ثروت را با نكبت و دريوزگى از دست ديگرى مى گيرم (دست او را مى بوسم ،پاى او را مى بوسم كه يك هزارم ، يك ميليونيم ثروتش را به من بدهد) حق ندارم از اوانتقاد كنم .
همت بلند در مسير جاه طلبى و مقام 
يكى ديگر در مسير جاه طلبى و بزرگى و مقام مى رود. مگر در اين جهت مردم متساوى هستند؟نه در اينكه اسكندر مرد بلند همتى بوده است نمى شود شك كرد. مردى بود كه اين داعيهدر سرش پيدا شد كه تمام دنيا را در زير مهميز و فرمان خودش قرار بدهد. اسكندر از يكآدم نوكر صفتى كه اساسا حس سيادت و آقايى در او وجود ندارد، حس برترى طلبى دراو وجود ندارد، همت در وجودش نيست ، خيلى بالاتر است . نادرشاه وامثال او هم همينطور. اينها را بايد گفت روحهاى بزرگ ، ولى نمى شود گفت روحهاىبزرگوار، اسكندر يك جاه طلبى بزرگ است ، يك روح بزرگ است ، يك روح بزرگ استاما روح بزرگى كه در او چه چيز رشد كرده است ؟ شاخه اى كه در اين روح رشد كردهچيست ؟ وقتى مى رويم در وجودش ، مى بينيم اين روح ، بزرگ شده است اما آن شاخه اى كهدر او بزرگ شده است جاه طلبى است ، شهرت است ، نفوذ است ؛ مى خواهد بزرگترينقدرتهاى جهان باشد، مى خواهد مشهورترين كشورگشايان جهان باشد، مى خواهدمسلطترين مرد جهان باشد. چنين روحى كه بزرگ است ولى در ناحيه جاه طلبى ، تن او همراحتى نيم بيند. مگر تن اسكندر در دنيا راحتى ديد؟ مگر اسكندر مى توانست اسكندر باشدو تنش راحتى ببيند؟
مگر نادر همان نادر ستمگر، همان نادرى كه از كله ها مناره ها مى ساخت ، همان نادرى كهچشمها را در مى آورد، همان نادرى كه يك جاه طلبى ديوانه بزرگ بود، ميتوانست نادرباشد و تنش آسايش داشته باشد؟ گاهى كفشش ‍ ده روز از پايش در نمى آمد، اصلافرصت درآوردن نمى كرد.
نقل مى كنند كه يك شب نادر از همين دهنه زيدر از جلوى يك كاروانسرا عبور مى كرد. زمستانسختى بود. آن كاروانسرا دار مى گويد نيمه هاى شب بود كه يك وقت ديدم در كاروانسرامحكم مى زنند. تا در را باز كردم ، يك آدم قوىهيكل سوار بر اسب بسيار قوى هيكلى آمد تو فورا گفت : غذا چه دارى ؟ من چيزى غير ازتخم مرغ نداشتم . گفت مقدار زيادى تخم مرغ آماده كن . من برايش آماده كردم ، پختم . گفت: نان بياور، براى اسبم هم جو بياور. همه اينها را به او دادم بعد اسبش را تيمار كرد،دست به دستها و پاها و تن او كشيد. دو ساعتى آنجا بود و يك چرتى هم زد. وقتى خواستبرود، دست بر جيبش برد و يك مشت اشرفى بيرون آورد. گفت : دامنت را بگير. دامنم راگرفتم . دامنم را گرفتم . آنها را ريخت ؛ دامنم . بعد گفت الان طولى نمى كشد كه يكفوج پشت سر من مى آيد. وقتى آمد، بگو نادر گفت من رفتم فلان جا، فورا پشت سر منبياييد. مى گويد تا شنيدم نادر دستم را تكان خورد، دامن از دستم افتاد. گفت :مى روى بالاى پشت بام مى ايستى ، وقتى آمدند بگو توقف نكنند. پشت سر من بيايند.(خودش در آن دل شب ، دو ساعت قبل از فوجش حركت مى كرد) فوج شاه آمدند، من از بالافرياد زدم : نادر فرمان داد كه اطراق بايد در فلان نقطه باشد، آنها غرغر مى كردندولى يك نفر جرات نكرد نرود، همه رفتند.
آدم بخواهد نادر باشد ديگر نيم تواند در رختخواب پرقوه هم بخوابد، نمى تواندعاليترين غذاها را بخورد؛ بخواهد يك سيادت طلب ، يك جاه طلب ، يك رياست طلب بزرگولو يك ستمگر بزرگ هم باشد، تنش ‍ نمى تواند آسايش ببيند، بالاخره هم كشته مىشود و هر كس در هر رشته اى بخواهد همت بزرگ داشته باشد، روح بزرگ داشته باشد.بالاخره آسايش ‍ تن ندارد. اما هيچ يك از افرادى كه عرض كردم ، بزرگوارى روحنداشتند، روحشان بزرگ بود ولى بزرگوار نبودند.
فرق بين بزرگى و بزرگوارى چيست ؟ فرض كنيم شخصى يك عالم بزرگ باشد وفضيلت ديگرى غير از علم نداشته باشد، يعنى كسى باشد كه فقط مى خواهد يك كشفجديد كند، تحقيق جديد كند، اين يك فكر و انديشه بزرگ است ، يعنى يك اراده بزرگ ويك همت بزرگ در راه علم است . آن ديگرى يك افزون طلب بزرگ است كه هميشهدنبال ثروت مى رود و ثروت براى او هدف است ، يك شهوت بزرگ است ، يك حرصبزرگ است . ديگرى يك رقابت بزرگ است ، ديگرى يك كينه توزى بزرگ است ،ديگرى يك حسادت بزرگ است ، ديگرى يك جاه طلبى بزرگ است . تمام اينهاخودپرستى هاى بزرگ هستند. هيچ يك از اينها را نمى شود بزرگوارى گفت ؛ بزرگىهست ولى بزرگوارى نيست .
بزرگوارى 
مساءله اى است كه از جنبه روانى و فلسفى بسيارقابل توجه است و آن اينكه انسان در ضمير و روح و روان خودش و به تعبير قرآن درفطرت خودش غير از اين گونه بزرگيها - كه بازگشتش به خود پرستى هاى بزرگاست - يك نوع احساس بزرگى ديگرى در وجود خود مى كند كه از اين نوعها نيست ؛ آن رابايد گفت انسانيت بزرگ . و من هنوز نتوانسته ام . بفهمم كه اين آقايان ماديين ،ماترياليستها، اينها را چگونه مى توانند توجيه كنند؟ آخر اين چه احساسى است در بشريا الاقل در بعضى از افراد بشر (البته در عموم افراد بشر هست ولى در بعضى اينچراغ يا خاموش است يا خيلى ضعيف و در بعضى ديگر كاملا روشن است ) كه گاهى در روحخودش احساس شرافت مى كند يعنى بزرگ را به صورت شرافت احساس مى كند؟ اين يكانسان بزرگ است نه يك خودپرست بزرگ . بالاتر از خودپرستى است . به خاطراحساس يك شرافت و بزرگوارى پا روى خودپرستى مى گذارد، چطور؟ اين آدم مى خواهدبزرگ باشد اما دنبال اين نيست كه بزرگتر از فلان آدم باشم ؛ فلان آدم مقدار ثروتدارد و من از او بيشتر داشته باشم ، فلان آدم فقط محكوم حكم من باشد، من امر كنم و اواطاعت كند، من از او بيشتر باشم ، فلان آدم فقط محكوم حكم من باشد، من امر كنم و او اطلاعتكند، من بايد امر باشم و او مطيع . در مقابل پليديها، براى نفس و روح خودش احساس ‍بزرگى مى كند، مثلا انسانى اساسا روحش به او اجازه نمى دهد كه دروغ بگويد، اصلادروغ را پستى مى داند، در روح خودش احساس علو مى كند.
آن بزرگى در مقابل كوچكى و كمى است . اين بزرگى كه به آن بزرگوارى مى گوييم در مقابل دنائت و پستى است . انسان در روح خود احساس ‍ بزرگوارى مى كنديعنى يك شرافتى را در خودش درك مى كند كه به موجب آن از دنائتها احتراز دارد. آن آدمجاه پرست براى جاه پرستى آنقدر اهميت قائل است كه مى گويد زندگى اگر هست ايناست كه آدم مثل شير زندگى كند نه مثل گوسفند، يعنى بدرد نه اينكه ديگرى او را بدرد.
موسولينى ، ديكتاتور معروف ايتاليا، به يكى از دوستانش گفته بود من ترجيح مى دهمكه يك سال شير زندگى كنم تا اينكه صدسال گوسفند زندگى كنم ؛ اينكه يك سال شير باشم ، ديگران را بخورم و طعمه خودمكنم بهتر از اين است كه صد سال گوسفند باشم و آماده خورده شدن در كام يك شيرباشم . اين را گفت و مرتب به دوستش يك پولى مى داد و مى گفت خواهش مى كنم كه اينجمله را تا من زنده هستم در جايى نقل نكن ، چرا؟ چون من با اين شرط مى توانم شير باشمكه مردم گوسفند باشند اما اگر مردم اين جمله را بفهمند آنها هم مى خواهندمثل موسولينى باشند، مثل من شير باشند. مثل من شير باشند. اما اگر مردم اين جمله رابفهمند آنها هم بخواهند مثل من شير باشند، ديگر من نمى توانم شير باشم . آن ها بايدگوسفند باشند كه من شير باشم در اين شخص بزرگى هست اما بزرگوارى نيست .
اما بزرگوار چگونه است ؟ بزرگوار مى خواهد همه مردم شير باشند، يعنى گوسفندىنباشد كه ديگرى طعمه اش كند. اصلا مى خواهد درندگى در دنيا وجود نداشته باشد. اينمعنايش احساس بزرگوارى است ، احساس ‍ انسانيت است به تعبير قرآن احساس عزت است ،احساس كرامت نفس ‍ است . كلمه كرامت در آثار اسلامى زياد آمده است و همان مفهومبزرگوارى را دارد.
سخن پيامبر صلى الله عليه و آله 
جمله اى است از پيغمبر اكرم ، فرمود: انى بعث لاتمم مكارم الاخلاق . (148)مكرر گفته ام گاهى اين جمله را غلط ترجمه مى كنند، مى گويند پيغمبر فرمود كه منمبعوث شدم كه اخلاق نيك را تكميل كنم . نه ، اين ترجمه رسايى نيست ؛ پيغمبر بيشتر ازاين گفت . اگر پيغمبر گفته باشد من مبعوث شدم كه اخلاق نيك راتكميل كنم ، چيز تازه اى نيست . هر صاحب مكتبى هر نوع اخلاقى آورده باشد، عقيده اش ايناست كه اخلاق نيك همين است كه من مى گويم . آن اخلاقى آورده باشد، عقيده اش اين است كهاخلاق نيك همين است كه من مى گويم . آن اخلاقى كه اساسا دستور تدنى و پستى مى دهدهم معتقد است كه اخلاق نيك همين است . آن ديگرىمثل نيچه كه اساسا مى گويد بشر بايد تكيه اش به زور باشد، گناهى بالاتر ازضعف نيست . به ضعيف ترحم نكنيد و زير بالش را نگيريد هم مى گويد اخلاق نيك هميناست كه من مى گويم . پيغمبر نه تنها فرمود اخلاق نيك ، بلكه نيكى را هم در مكتب خودتفسير كرد: من تنها نمى گويم نيك (نيك را همه مى گويند، اين كه چيز تازه اى نيست )بعث لاتمم مكارم الاخلاق من مبعوث شدم كه اخلاقى راتكميل كنم كه در آن روح مكرمت هست ؛ يعنى اخلاق بزرگوارى ، اخلاق آقايى اما نه آقايىبه معناى آن سيادتى كه بر ديگرى مسلط بشوم . بلكه آقايى اى كه روح من آقا باشدپستى ، دنائت ، دروغ ، غيبت ، از تمام صفات رذيله احتراز داشته باشد، خودش را برترو بالاتر از اينها بداند، و در اين زمينه به قدرى ما در آثار اسلامى دارم كه الى ما شاءالله .
سخنان على عليه السلام 
على عليه السلام به فرزندش امام مجتبى عليه السلام مى فرمايد: اكرم نفسك عنكل دنية و آن ساقتك الى الرغائب ، فانك لن تعتاض بماتبذل من نفسك عوضا پسر جانم ! روح خودت را گرامى بدار، بزرگوار بدار،برتر بدار از هر كار پستى . در مقابل هر پستى فكر كن كه روح من بالاتر از اين استكه به اين پستى آلوده بشود، گردى غبارى روى آن مى بينيد، خود به خود فورادستمال را بر مى دارد و آن را تميز مى كند. اگر به او بگويى چرا اين كار را مى كنى ،مى گويد حيف چنين تابلوى نقاشى اى نيست كه چنين لكه سياهى در آن باشد؟!
حس مى كند كه اين تابلوى نقاشى آنقدر زيبا و عالى است كه حيف است يك لكه سياه در آنباشد، على عليه السلام مى گويد در روح خودت اين گونه احساس زيبايى كن ، احساسعظمت كن ، احساس شخصيت كن كه قطع نظر از هر مطمعى ، قطع نظر از هر خيالى ، قطعنظر از هر حاجت مادى ، اصلا خودت را بزرگتر از اين بدانى كه تن به پستى بدهى ،دروغ پيش ‍ مى آيد؟
دروغ پستى است ، دئانت است ؛ تو بزرگى ، بزرگوارى ، زيبايى ، تو انسانى ، مقامانسانيت بالاتر از اين است كه انسان حاجت خودش را از ديگرى به صورت التماسبخواهد، فرمود: التقلل و لا التوسل .(149) به كم بساز و دست پيش ديگرىدراز مكن .
مخصوصا در كلمات على عليه السلام در اين زمينه زياد است . على عليه السلام جملهعجيبى دارد، مى گويد: ما زنى غيور قط (150) يعنى هرگز يك آدم با شرفزنا نمى كند، يك آدم غيرتمند هرگز زنا نمى كند اين قطع نظر از اين است كه زنا شرعاحرام است يا حرام نيست ، قطع نظر از اين است كه آيا خدا در قيامت يك آدم زنا كار را معاقبمى كند يا نمى كند. مى فرمايد يك آدم شريف ، يك آدم غيور، آدمى كه احساس عظمت مى كند،احساس شرافت در روح خودش مى كند، هرگز زنا نمى كند.
جمله اى در نهج البلاغه است كه حماسه است و يك مسلمان با شنيدن آن بايد در روح خودشاحساس حماسه كند، جريان معروف است و لابد شنيده ايد. در اولين رويارويى على عليهالسلام در جنگ صفين با لشكر معاويه ،اميرالمؤ منين در نظرش اين بود كه ابتدا جنگ نكند،نامه ها مبادله بشود، سفيرها مبادله بشوند بلكه اين اختلافحل بشود و مسلمين به روى يكديگر شمشير نكشند. معاويه و اصحابش وقتى كه آمدند، بهخيال خودشان پيشدستى كردند، محل برداشتن آب از كنار فرات رااشغال نمودند و از اين راه با اصطلاح شكست بخورند. اميرالمؤ منين وقتى كه وارد شد ديداينها دست به چنين كارى زده اند. نامه اى نوشت ، كسى را فرستاد كه اين كار را نكنيد، ماكه هنوز با يكديگر جنگ نداريم ، ما آمده ايم با هم صحبت كنيم ، سفير بفرستيم ، ملاقاتكنيم بلكه خداوند ميان مسلمين اصلاح كند و جنگ صورت نگيرد، معاويه به هيچشكل حاضر نشد، گفت ما اين فرصتى را كه داريم هرگز از دست نمى دهيم چند بارحضرت اين كار را كردند، هر چه گفتند كه - به اصطلاح ما - از خر شيطان پايين بيا. ماكه ميتوانيم با بى آبى صبر كنيم ، اگر يك يا دو روزطول بكشد و آبمان تمام بشود مجبور خواهيم شد شمشير بكشيم ولى من مى خواهم فرصتىباشد تا مذاكره كنيم ، گفت نمى شود كه نمى شود. على عليه السلام كه ديد چاره اىجز جنگ نيست . آمد براى اصحاب خودش خطابه مختصرى خواند. ببينيد اين على زاهد، اينعلى عابد، اين على متقى و پرهيزكار، اين علىاهل شرافت انسانيت را حفظ مى كند! (بر خلاف زاهدمآبان ما) فرمود: قد استطعموكمالقتال (خطابه حماسى است ) لشكريانم ، سپاهيانم ! اينها جنگ را مانند خوراك ازشما مى خواهند، شمشيرها را مثل يك خوراك از شما مى خواهند، جنگ طلب شده اند، بعدفرمود: روو السيوف من الدماء ترووا من الماء حالا كه اينها چنين كردند،مى دانيد چه بايد كرد؟ لشكريان من ! تشته مانده ايد؟ يك راه بيشتر وجود ندارد: اينشمشيرهاى خودتان را از خون اين پليدها سيراب كنيد تا خودتان سيراب شويد. بعدفرمود: فالموت فى حياتكم مقهورين و الحياة فى موتكم قاهرين (منخيال نمى كنم در همه خطابه هاى حماسى ، جمله اى كوتاه به اين رسايى و مهيجى وجودداشته باشد) معنى زندگى چيست ؟ زندگى كه نان خوردن و آب نوشيدن نيست ، زندگىكه خوابيدن نيست ، زندگى كه راه رفتن نيست . اگر بميرد و پيروز باشيد، آن وقت زندههستيد ولى اگر مغلوب دشمن باشيد و زنده باشيد، بدانيد كه مرده ايد.
اين طور على عليه السلام روح عزت و كرامت را در اصحاب خود دميد.
در اين زمينه ها جمله هاى ديگرى از اميرالمؤ منين هست كه قسمتهايى از آنها را براى شماعرض مى كنم . به طور كلى اميرالمؤ منين تمام اخلاق دنيه را روى حساب پستى نفس مىگذارد، يعنى همه اخلاق رذيله را دنائت مى داند. مثلا در باب غيبت مى گويد: الغيبة جهدالعاجز (151)بيچاره ها، ناتوانها، ضعيف همت ها، پست ها غيبت مى كنند، يك مرد، يكشجاع ، يك آدمى كه احساس كرامت و شرافت در روح خودش مى كند، اگر از كسى انتقادىدارد جلوى رويش مى گويد يا حداقل جلوى رويش سكوت مى كند، حالا اينكه بعضى مداحىو تملق مى كنند مطلب ديگرى است پست سر كه مى شود، شروع مى كنند به بدگويى وغيبت كردن ، مى گويد اين منهاى همت عاجزان است ، اراده ناتوانان است ، از پستى و دنائتاست ، آدمى كه احساس شرافت مى كند، غيبت نمى كند.
همچنين مى فرمايد: ازرى بنفسه من استشعر الطمع و رضىبالذل من كشف ضره و هانت عليه نفسه من امر عليها لسانه (152) آن كسى كهطمع به ديگران را شعار خود قرار داده ، خودش را كوچك و حقير كرده است ، خودش را پستتر كرده است ، يعنى آدم كه احساس عظمت مى كند،محال است كه به ديگران طمع ببندد. و آن كسى كه رنج و ناراحتى خود را براى ديگرانبازگو مى كند، بايد بداند كه تن به خوارى داده است . يك آدم شريف ، آدمى كه احساسانسانيت و عزت مى كند حتى حاضر نيست رنج خود را به ديگران بگويد، رنجش راتحمل مى كند و براى ديگران بيان نمى كند.
شخصى آمد خدمت امام صادق عليه السلام شروع كرد از تنگدستى خودش گفتن كه خيلىفقير شده ام ، خيلى ناچارم و درآمدم كفاف خرجم را نمى دهد، و چنين مى كنم و چنان .
حضرت به يكى از كسانشان فرمود: برو فلان مقدار دينار تهيه كن و به او بده ، تارفت بياورد، آن شخص گفت : آقا! من والله مقصودم اين نبود كه از شما چيزى بخواهم .فرمود: من هم نگفتم كه مقصود تو از اين حرفها اين بود كه از من چيزى مى خواهى ولى منيك نصيحت به تو مى كنم ؛ اين نصيحت از من به تو باشد كه هر بيچارگى و سختى وگرفتارى كه دارى براى مردم نقل نكن زيرا كوچك مى شوى . اسلام دوست ندارد مؤ من درنظر ديگران كوچك باشد؛ يعنى صورت خودت را با سيلى هم كه شده سرخ نگه دار،عزت خودت را حفظ كن . على هم مى گويد: و رضىبالذل من كشف ضره آن كسى كه درد خودش را، بيچارگى خودش را براىديگران مى گويد آبرو و عزت خود را از بين مى برد. همه جا مى گويد: آقا! ماخيل بيچاره هستيم ، اوضاع ما خيلى بد است ، اوضاعمان بهقول امروزيها خيلى درام است ، چنين است و چنان ، اينها را نگو. آبرو از هر چيز عزيزتراست ، عزت مؤ من از هر چيز ديگرى گرامى تر است .
و هانت عليه نفسه من امر عليها لسانه آن كسى كه هواى نفس ‍ خودش رابر خودش غلبه مى دهد، آن كسى كه تابع شهوت خودش و هواپرست است بايد بداندكه اولين اهانت را به خودش كرده ، خودش را پست كرده است . شهوت پرستى نوعىپستى است . اصلا در منطق خودش ‍ على تمام رذايل اخلاقى در يك كلمه جمع مى شود و آنپست روح است . بزرگوار نبودن است ، و تمامفضايل اخلاقى را على در يك كلمه جمع مى كند، و آن بزرگوارى روح است . در روحخودتان احساس بزرگوارى كنيد، مى بينيد راستگو هستيد، مى بينيد امين هستيد، مى بينيدبا استقامت هستيد. در روح خودتان احساس بزرگوارى كنيد، مى بينيد خويشتن دار هستيد،منيع الطبع هستيد، غيبت نمى كنيد، هيچ كار پستى نمى كنيد مثلا شراب نمى خوريد چونشراب خوردن مستى مى آورد و مستى (ولو موقت باشد)عقل را از انسان مى گيرد، و در نتيجه وزن بدن و سنگينى را از بدن مى گيرد. در يك مدتموقت هم اگر انسانيت از انسان سلب شود، تبديل به يك حيوان لايشعر مى شود.
در جمله ديگر فرمود: المنية و لا لدنية (153) من بنايم بر افراط نيست :مرگ و نه پستى ؛ انسان بميرد و تن به پستى ندهد)
خسارت تعليمات متصوفه 
تعليمات عرفا و متصوفه خودمان نكات برجسته و تعليمات عالى زياد دارد. ولى يكىاز خسارتهاى بزرگى كه اسلام از راه تعليمات عرفا و متصوفه ديد، اين بود كه اينهاتحت تاثير تعليمات مسيحيت از يك طرف تعليمات بودايى از سوى ديگر و تعليماتمانوى از طرف ديگر، در مساله مبارزه با نفس و به اصطلاح خودشان نفس كشتن و در مسالهخود را فراموش كردن حساب از دستشان رد رفت . اگر اندك توجهى به تعليمات اسلاممى كردند مى ديدند اسلام طرفدار منهدم كردن نوعى خودى و زنده كردن نوع ديگر ازخودى است . اسلام مى گويد خود را فراموش كن و خود را فراموش نكن . خود راسافل حيوانى را توصيه مى كند كه فراموش كنيد ولى يك تولد و ولادت ديگر در روحشما مى خواهيد، مى خواهد، مى خواهد يك خود ديگر، يك منش ديگر در وجود شما زنده شود.
شايد دوازده سال پيش يا بيشتر بود كه من متوجه اين نكته شدم و بعد هم كه اقبالنامهآقاى سيد غلامرضا سعيدى را خواندم ، ديدم كهاقبال لاهورى متوجه اين نكته شده مطلبى را تحت عنوان فلسفه خودى بيان كردهو مقصودش اين است كه خودى خودت را بازياب ، خودى انسانى خودت را بازياب .
اصلا اسلام يكى از عقوبتهاى الهى را اين مى داند كه خدا انسان را به شكلى در مى آوردكه خودش را فراموش كند: ولا تكونوا كالذين نسوا الله فانسياهم انفسهم ازكسانى مباشيد كه خداوند را فراموش مى كنند و در نتيجه فراموش كردن خدا، خدا آنها رامعاقب مى كند. عقابش اين است كه خودشان را فراموش مى كنند. مى گويد خود اماآن خودى كه قرآن مى گويد يادت باشد چيست ؟ نمى گويد شهوتت يادت باشد، نمىگويد جاه طلبى ات يادت باشد، نمى گويدپول پرستى ات يادت باشد، مى گويد اينها را فراموش كن ، خودت يادت باشد. تواين نيستى ، تو برتر از اين هستى ، تو يك انسانيتى هستى يك شخصيتى هستى ، يكمنشى هستى كه وقتى آن منش را در خودت بيابى خودت را يكپارچه شرافت مى بينى ، آن رافراموش نكن . والا شما چه كسى را در دنيا پيدا مى كنيد كه بيش از على عليه السلام مردمرا دعوت به تقوا كرده باشد؟ (اينها تامل دارد، بايد درباره اينها فكر كرد) چه كسىبيش از على مردم را دعوت به مبارزه با هواى نفس ‍ كرده است ؟ چه كسى بيش از على مردمرا دعوت به ترك دنيا كرده است ؟ هيچ كس . ولى همين على در تعليمات خودش انسانها رادعوت به عزت و منش مى كند.
در دنباله همان جمله هايى كه عرض كردم خطاب به امام حسن مى فرمايد، اين جمله را دارد:و لا تكن عبد غيرك و قد جعلك الله حرا پسركم ! بنده انسان ديگرى مباش ،خدا تو را آزاد آفريده است ، خودت را حفظ كن ، على كه دعوت به تواضع مى كند، علىكه متواضع ترين مردم دنياست ، على كه هميشه به مبارزه با هواى نفس توصيه مى كند،چطور دعوت به منيت مى كند؟ نه ، اين منيت غير از آن منيت است . اين منيتى است كه بايدمحفوظ بماند، اين است كه مى گويد: ولا تكن عبد غيرك هرگز خودت را بندهديگرى مكن ، بنده ديگرى بودن ، برده ديگرى بودن ، اظهار خاكسارى پيش بنده اى ازبندگان خدا كردن ، با شرافت خدايى و عزت انسانى تو منافات دارد.
سخنان امام حسين عليه السلام 
چون اين بحث را من در دنباله بحث هفته گذشته كه ميلاد امام حسين عليه السلام بود عنوانكردم ، مناسب است كه راجع به اين مطلب يعنى مساله بزرگوارى از كلمات وجود مقدساباعبدالله الحسين - كه بحث درباره ايشان ما را به اينجا كشيد - برايتان شاهد بياورم .از حضرت امام حسين بر خلاف حضرت امير به واسطه وضع خاص زمان آن حضرت ،كلمات زيادى به ما نرسيده است . از اميرالمؤ منين روايات مستند زيادى به صورت خطبه وخطابه داريم ، مخصوصا خطبه ها و خطابه هاى دوران پنج ساله خلافت . ولى از حضرتامام حسن و امام حسين عليه السلام و مخصوصا از حضرت امام حسين به واسطه آن اختناقفوق العاده اى كه در زمان امامت آن حضرت از طرف دستگاه معاويه وجود داشت (كه شنيدهايد چه وضع عجيبى بود؛ كسى جرات نمى كرد به ايشان نزديك بشود و اگر سخنىشنيده بود جرات نمى كرد نقل كند) خيلى كم نقل شده است . من يك وقتى كتابهايى را كهكلمات حضرت را نقل كرده اند مطالعه مى كردم ، ديدم عجيب است با آنكه كلمات امام حسينعليه السلام آنقدر زياد نيست ولى هيچ مطلبى در كلمات ايشان به اندازه بزرگوارى بهچشم نمى خورد، اصلا مثل اينكه روح حسين مساوى است با بزرگوارى ، همواره دم ازبزرگوارى مى زند، حال من قسمتهايى از آنها را عرض مى كنم .
يكى از آنها همان جمله هايى است كه امام در واپسين لحظات حياتش ‍ گفت : خيلى هم شنيدهايد. پس از آنكه آن جنگها را كرده است ، حمله كرده است ، جنگ تن به تن كرده است ، فوقالعاده خسته شده است و به واسطه ضربات تيرها روى زمين افتاده و خون زيادى ازبدنش آمده و ديگر قدرت روى پا ايستادن ندارد، حداكثر اين است كه ميتواند خودش را روىكنده هاى زانو بلند كند و به شمشير تكيه بدهد و ديگر رمق در جودش ‍ نيست ، متوجه مىشود كه گويا مى خواهند بروند خيمه هاى حرم را غارت كنند. به هر زحمتى هست بلند مىشود و فريادش را بلند مى كند: ويلكم يا شيعةال ابى سفيان ! اى خود فروختگان ، اى شيعيانآل ابى سفيان ، اى كسانى كه خودتان را به نوكرى اينها پست كرده ايد! واى بر شما ان لم يكن لكم دين و كنتم لا تخافون المعاد فكونوا احرارا فى دنياكم اگر مسلمان نباشيد، يك ذره حريت در وجود شما باشد، آزادمرد باشيد، گيرم به خدا وقيامت معتقد نيستيد ولى اين مقدار احساس ‍ شرافت در خودتان بكنيد. يك انسان شريف يككسى كه بويى از انسانيت برده باشد دست به چنين كارى كه شما زديد نمى زند.گفتند: چه مى گويى فرزند فاطمه ؟ ما چه كارى برخلاف حريت كرديم ؟ فرمود: انا اقاتلكم و انتم تقاتلوننى و النساء ليس عليهن جناح . (154)
در خطبه هايى كه امام در بين راه خوانده است كرامت و بزرگوارى موج مى زند، از اولينخطابه اى كه در مكه خوانده است تا آخرين آنها، خطابه اى كه در مكه خوانده است چنينشروع مى شود: خط الموت على ولد آدم مخط القادة على جيد الفتاة تاآن آخر كه مى فرمايد: فمن كان فينا باذلا مهجته و موطنا على لقاء على لقاء اللهنفسه فلير حل معنا فاننى راحل مصبحاان شاءالله (155) مى خواهد بگويدكه اصلا روح من به من اجازه نمى دهد كه اين اوضاع فاسد را ببينم و زنده باشم تا چهرسد كه بخواهم خودم هم جزء اينها شوم . انى لا ارى الموت الا سعادة و الحياة معالظالمين الا برما (156) من براى خودم افتخار مى دانم كه در ميان چنين جمعيتىنباشم زندگى با اين ستمگران براى من خستگى است ، ملامت است ، كسالت است ،افسردگى روح است .
در بين راه خيلى اشخاص با امام برخورد داشتند. صحبتهايى مى كردند و اغلب هماننصيحتهاى پدرانه اى مى كردند كه هر تنبلى مى كند: اى آقا! اوضاع خيلى خطرناك است ،برويد خودتان را به كشتن ندهيد. در جواب يكى از اينها فرمود: من به تو همان را مىگويم كه يكى از انصار كه در ركاب پيغمبر در جنگ شركت مى كرد، در جواب پسرعمويش كه مى خواست او را از جنگ باز دارد گفت . بعد امام اين اشعار را خواند:
سامضى و ما بالموت عار على الفتى
اذا ما نوى حقا و جاهد مسلما
و راسى الرجال الصالحين بنفسه
و فارق مثبورا و خالف مجرما
فان عشت لم اندم و آن منت لم الم
كفى بك ذلا آن تعيش و ترغما (157)
خير، من مى روم ، مرگ براى يك ناجوانمرد در صورتى كه نيتش از راهى كه مى رود و درآن راه كشته مى شود حق است و مانند يك مسلمان جهاد مى كند، نه تنها ننگ نيست بلكهافتخار است . مرگى كه در راه همكارى و همراهى با صالحان است ، مرگى كه در راهمخالفت با مجرمان است افتخار است . يا من مى مانم يا من مى ميرم . يا كشته مى شوم يازنده مى مانم . در آن راهى كه مى روم اگر زنده بمانم ، زندگى ام با افتخار است وديگر ننگ آميز نيست . اگر هم بميرم مورد ملامت نيستم . كفى بك ذلا آن تعيش وترغما اى كسى كه مرا منع مى كنى ! اين ذلت براى تو كافى است كه زندهبمانى و دماغت به خاك ماليده باشد. من زنده باشم و دماغم به خاك ماليده باشد؟ ابدا منزندگى را توام با سربلندى مى خواهم زندگى با سرشكستگى براى من مفهوم ندارد مامى رويم .
باز در بين راه وقتى كه با اصحاب خودش صحبت مى كند، مكرمت و بزرگوارى و ترجيحدادن مردن با شرافت بر زندگى با ننگ شعار اوست : الا ترون آن الحق لايعمل به و آن الباطل لايتناهى عنه ؟ نمى بينيد؟ چشمهايتان باز نيست ؟ نمىبينيد كه به حق عمل نمى شود، نمى بينيد كه اينهمه فساد وجود دارد و كسى از آن نهىنمى كند؟ در چنين شرايطى ليرغب المؤ من فى لقاء الله محققا(158)مؤ من بايد مرگ را طلب كند. كرامت و شرافت را از پدرش به ارث برده وقتىبه على عليه السلام خبر مى دهند كه لشكريان معاويه شهر انبار را غارت كرده اند و درضمن گوشواره يك زن غير مسلمان (اهل ذمه ) را كه در پناه مسلمانان بود ربوده اند، درضمن سخنانش مى گويد: به خدا قسم اگر يك مسلمان در غم چنين حادثه اى بميرد، از نظرمن مورد ملامت نيست .
مى آييم روز عاشورا، مى بينيم تا آخرين حيات حسين عليه السلام مكرمت و بزرگوارىيعنى همان محور اخلاق اسلامى ، محور تربيت اسلامى در كلمات او وجود دارد. در جوابفرستاده ابن زياد مى گويد لا اعطيكم بيدى اعطاءالذليل و لا اقر اقرار العبيد من مانند يك آدم پست ، دست به دست شما نمى دهم ؛مانند يك بنده و برده هرگز نمى آيم اقرار كنم كه من اشتباه كردم ، چنين چيزىمحال است . بالاتر از اين در همان حالى كه دارد مى جنگد يعنى در حالى كه تماماصحابش كشته شده اند، تمام نزديكان و اقاربش شهيد شده اند، كشته هاى فرزندانرشيدش را در مقابل چشمش مى بيند، برادرانش را قلم شده درمقابل چشمش مى بيند، و به چشم دل مى بيند كه تا چند ساعت ديگر مى ريزند در خيامحرمش و اهل بيتش را هم اسير مى كنند، در عين حال در همانحال كه مى جنگد شعار مى دهد، شعار حكومت سيادت و آقايى اما نه آقايى به معنى اينكه منبايد رئيس باشم و تو مرئوس (بلكه به اين معنى كه ) من آقايى هستم كه آقايى ام بهمن اجازه نمى دهد كه به يك صفت پست تن بدهم :
الموت الولى من ركوب العار
والعار اولى من دخوال النار (159)
اين است معنى بزرگوارى روح و اين است تفاوت بزرگان با بزرگواران . البتهبزرگواران ، بزرگان هم هستند اما همه بزرگان بزرگوار نيستند. همه بزرگوارانبزرگند. اين است كه وقتى ما در مقابل اين بزرگواران مى ايستيم ، همواره ازبزرگوارى شان مى گوييم نه از بزرگى منهاى بزرگوارى : اشهد انك قداقمت الصلواة و اتيت الزكواة و امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر (160) مااگر در مقابل نادر شاه بخواهيم بايستيم چه بايد بگوييم ؟ بايد از بزرگى اشبگوييم . بايد بگوييم : ما گواهى مى دهيم كه تو رفتى و هند را غارت كردى و الماسنور را برايمان آوردى ، درياى نور برايمان آوردى ، كوه نور برايمان آوردى ، اما بهحسين مى گوييم كه ما شهادت مى دهيم كه تو زكات دادى نه ثروت جمع آورى كردى ، توامر به معروف كردى نهى از منكر كردى ، تو نماز را كه اساس پيوند بنده با خداستزنده كردى ، تو در راه خدا كوشيدى نه در راه شكم خودت ، نه در راه جاه طلبى خودت ،تو يك جاه طلب بزرگ نبودى ، تو يك انتقام بزرگ نبودى ، تو يك كينه توزى بزرگنبودى ، تو يك ثروت طلب بزرگ نبودى ، تو مجاهد فىسبيل الله بزرگ بودى ، تو كسى بودى كه خود فردى و حيوانى را فراموش كردى وآن خودى را كه تو را به خدايت پيوند مى دهد زنده كردى . اشهد انك جاهدت فىالله حق جهاد (161) ما گواهى مى دهيم كه تو كوشيدى ، جهاد كردى ولىجهادت نه در راه شهوت و نه در راه جاه و مقام بود، بلكه حق و حقيقت بود.
خدايا تو را به حقيقت حسين بن على عليه السلام قسم مى دهيم كه از آن روحى كه محورخلق اسلامى و تربيت است يعنى مكرمت و بزرگوارى ، نصيب همه ما بگردان ، پرتوى ازعظمت و شرافت و آن احساسى بزرگوارى حسينى را در دلهاى همه ما بتابان .
خدايا ما مسلمان را نسبت به سرنوشت خودمان آگاه و بينا و علاقمند بگردان .
و لا حول ولا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين .

next page

fehrest page

back page