بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب عاقبت بخیران عالم جلد 1, على محمد عبداللهى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALAM0001 -
     ALAM0002 -
     ALAM0003 -
     ALAM0004 -
     ALAM0005 -
     ALAM0006 -
     ALAM0007 -
     ALAM0008 -
     ALAM0009 -
     ALAM0010 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

مقدّمه  
تهذيب نفس
بدون ترديد سازندگى درونى و اصلاح و تهذيب نفس در سعادت فردى و اجتماعى ،دنيوى و اخروى انسان ، نقش بسزايى دارد. بطورى كه اگر انسان تمامى علوم راتحصيل كند و كلّيه نيروهاى طبيعت را تسخير نمايد، امّا از تسخير درون و تسلّط بر نفسخود ناتوان باشد، از رسيدن به سعادت و نيل بهكمال باز خواهد ماند.
مجهول ترين حقايق براى انسان خود انسان و استعدادهاى نهفته و كمالاتى است كه در قوّهدارد. با همه پيشرفت هاى عظيمى كه در علم و صنعت نصيب بشر شده و با همه كشفياتشگفت آورى كه در دنياى جمادات و نباتات و جانداران صورت گرفته ، هنوز انسان عنوان ناشناخته دارد. بشر توانسته است در درون اتم و در فضاىكيهانى ، از نظر علمى به توافق برسد امّا هنوز در مساءله سعادت و راهى كه بايدبراى خوشبختى كامل ، در پيش بگيرد به توافق نرسيده است .
تمام پيشرفتهاى علمى و صنعتى ، در صورتى كه همراه با اصلاح درون انسان نباشند،بسان كاخهاى سر به فلك كشيده اى هستند كه بر بالاى كوه آتشفشان بنا گرديده اند.از اين رو تربيت روحى و اخلاقى انسان و در يك كلام انسان شناسى براى هر جامعه اى ، امرى به غايت جدّى و حياتى است ؛ چرا كه :
من عرف نفسه فقد عرف ربّه
هر كس خود را بشناسد خدايش را نيز خواهد شناخت .
از بين رفتن ارزشهاى انسانى مشكل بزرگ عصر ما
در جهان معاصر، آن با تمام تلخى ، حقيقتى انكارناپذير است ، اين است كه در فرهنگهاى- ظاهرا - پيشرفته امروزى ، نه تنها خبرى از تربيت حقيقى و برنامه انسان سازى نيست، بلكه به علّت ضعف و شكست در اين عرصه ، كسى به فكر آن هم نيست . امروز جهان دريك منجلاب سقوط اخلاقى واقع شده و مبانى اخلاق و فضيلت و پايه هاى معنويت فروريخته است .
هم اكنون به هر كجاى دنيا كه نظر كنيد، غالبا جز ستم ، تجاوز و انحطاط چيز ديگرىبه چشم نمى خورد. روزى نيست كه از خبرگزارهاى مهمّ جهان ، گزارشهاىقتل و كشتار، سرقت و اختلاس ، جنابت و ساير اخبار وحشتزا را نشنيده باشيم . امروزخشونت و قساوت در يك مقياس وسيع جهانى بر بشر سايه افكنده و انواع تبهكاريها وبى بندوباريهاى جنسى ، پناه بردن به آغوش ‍ فحشاء،الكل ، مواد مخدر، فرار پسران و دختران جوان از خانواده ها و فروريختن اساس خانواده هابه وسيله طلاق و جداييهاى پى در پى ، انتحار و خودكشى و... از پديده هاى شوم للّهللّه عدم تعادل اخلاقى
است كه بر جوامع علمى و صنعتى حكومت مى كند.تعجب ها وقتى فزون مى شود كه مى شنويم جهان صنعت و تكنيك و دنياى علم و دانش ،آنهايى كه خود را رهبر و حامى ملل عقب مانده و درحال توسعه معرفى مى كنند، بيش از ساير مناطق جهان در شعله هاى فساد و بدبختى وگرفتاريها و اضطرابهاى روحى مى سوزد، ولى هرگز اين شكست بزرگ و اساسى رابه روى خود نمى آورد و چنان وانمود مى كند كه گويى فاجعه اى بوجود نيامده و چيزىاز دست نرفته است . امّا در اين ميان بر هيچ فرد آگاهى پوشيده نيست كه در اين تمدّنهاىظاهرفريب ، آنچه قبل از همه به دست فراموشى سپرده شده ، همانا انسان است و گرنه كدام شخص ‍ منصف و عاقلى است كه اين همه بى بندوبارى ، ستم ،وحشى گرى ، فساد، انحراف ، انحطاط، خودپرستى ، تجاوز و... را به جاى انسانيتبپذيرد و مساءله را حلّ شده تلقى نمايد؟!
امروز جنايتهاى عظيمى در حقّ انسانهاى مظلوم و بى پناه مى شود، امّا آب از آب تكان نمىخورد و كسى در مقام دادخواهى آنان بر نمى خيزد. كشورهايى كه ملّت هاى آنها، خود را دراوج انسانيت و كمال و تمدّن مى دانند، دولتهايشان در روز روشن به غارت وچپاول و كشتار ملتهاى مظلوم مى پردازند امّا تمدّن و انسانيت اين ملّت ها هيچ لطمه اى نمىبيند! گويى آنان كه در خارج از مرزهاى آنها زندگى مى كنند، حقّ حيات ندارند. اين چهانسانيتى است كه تنها در محدوده مرزهاى يك كشور معنا مى يابد و در خارج از آن ، مفهومخود را از دست مى دهد!
روگردانى از ارزشهاى اصيل انسانى و حاكميت بى بندوبارى و افسار گسيختگى دركشورهاى مترقّى ، سبب شده است كه روز بروز بر تيرگى دلها افزوده شود و آن نورمعنوى كه سبب روشنايى دلها و مايه آرامش ‍ قلبهاست ، بكلّى از بين برود واصول و موازينى كه لازمه حيات سالم انسانى است به دست فراموشى سپرده شود و دلهادر ظلمتى عميق فرو رود. همان ظلمى كه در روابط اجتماعى و بين المللى اين همه مشكلاتتوان فرسا را پيش آورده است تا آنجا كه امروزه كمتر انديشمند روشندل و متفكّر آگاه ، حتّى در ديار غربت انسانيت و ارزشهاى انسانى يافت مى شود كه از اينانحطاط حاكم بر جهان ظاهرا پيشرفته ، شكوه نكند و ناله سر ندهد. نمونه هاىفراوانى از اين قبيل فريادها و شكايتها و اعترافها را در لابلاى اظهارات انديشمندانشرق و غرب مى توان يافت .
سامرست موام دانشمند روانشناس آمريكايى مى گويد:
امروز اروپا خداى خود را كنار گذاشت و از نو به خداى تازه اى ايمان آورد و آنمعبود تازه كار علم است امّا جاى تاءسف است كه علم يك موجوداضطراب بخش است ، چون دائم دستخوش تحّول و دگرگونى بوده و به آن نمى تواناتّكاى دائمى جست . آنچه ديروز مسلّم بود امروز مورد ترديد، و فردا بكلّى منتفى مى شودو به همين جهت بندگان علم دائم درحال تشويق و اضطراب بوده و هرگز آرامش ندارد. (1)
جامه شناسان آمريكايى عقيده داشتند كه تعليم و تربيت خوب ، بهترين راهجلوگيرى از گسترش جنحه و جنايت است . ولى بنا به نوشته مطبوعات ، تشديد وگسترش جنحه و جنايت در چند سال گذشته ، در آن مرز و بوم ، خلاف اين ادّعا را اثباتمى كند. نسل جوان آمريكا كه بهترين تعليم و تربيت دانشگاهى را در آمريكا ديده اند،عامل بيش از هفتاد در صد از جنايت در سالهاى اخير بوده اند. (2)
اينها همه بيانگر اين حقيقت تلخ است كه در اين جوامع ،قبل از هرچيز، انسانيت و اخلاق فاضله انسانى ، در مسلخ تمدن جديد قربانى شده است .
راه حلاين مشكل بزرگ
وقتى علم و صنعت و اختراع و اكتشاف نمى تواند در برابر مفاسد و گرفتاريهاىاخلاقى ، سدّى ايجاد نمايد و قدرت و توانايى آن را ندارد كه آسايش روحى و معنوىبشر را تاءمين كند، پس چه كار بايد كرد؟ و به كجا بايد پناه برد؟
به نظر ما بشر امروز احتياج مبرم و نياز شديد به يك انقلاب اخلاقى دارد، تا همانطورىكه با انقلاب صنعتى خود، مشكل صنعت را حلّ كردهمشكل اخلاق را هم بر طرف نمايد. جامعه بشرى تا چراغ فروزان ايمان و فضيلت ومشعل درخشان اخلاق و معنويتى را كه از سرچشمه وحى و تعاليم آسمانى الهام گرفتهاند، فرا راه خود نگيرد و حلّ مشكلات اجتماعى و روانى خود را از تعاليم عاليه پيامبران وسفيران الهى استمداد و كمك نجويد، هيچ وقت و به هيچ عنوان روى سعادت خوشبختى رانخواهد ديد. تنها عقيده به خدا و پيروى از اصول حياتبخش مكتب پيامبران است كه مىتواند به اين همه تشتّت ، اضطراب ، ترس ، وحشت ،قتل و كشتارى كه بر جوامع بشرى حكومت دارد سكون و آرامش بخشيده ، دنياى نوينى براساس عدل و صلح و اخوت و برادرى بر روى جهان باز نمايد. ايمان به خدا مايه آرامشبشر و موجب تسلّى قلوب و افكار مضطرب است ، كسى كه ايمان ندارد در زندگى روزمرّهفاقد پشتوانه و تكيه گاه معنوى است و در هرحال در لبه سقوط و پرتگاه هلاكت مى باشد.
آيا مى توان قبول كرد كه چنين مشكل بزرگى - كه اگر حلّ نشود، نتيجه اش ‍ سرگشتگىو بلكه تباهى و فناى نوع انسان است - در كار باشد و دستگاه عظيم و منظّم خلقت كههمواره شاهكارهاى خود را در زمينه احتياجها و نيازمنديها بروز مى دهد، اين خلاء را بپذيرد واين نيازمندى را نديده بگيرد و از افق مافوق تدابير انسانى ؛ يعنى افق وحى به وسيلهافراد پاك و آماده براى اشراقات غيبى ، او را هدايت و راهنمايى نكند؟! هرگز، هرگز.
روزگار مسلمانان چرا چنين است ؟!
حال كه اين چنين است و مشكل آنها عدم اعتقاد به وحى و هدايتها و راهنماييهاى پيامبران است ،پس مسلمانان كه اين اعتقاد را دارند، چرا به اين روز افتاده اند؟ پاسخ روشن است ؛ چونآنها خود را گم كرده اند، مسلمان بايد به خود ببالند و قدر مكتب الهام گرفته از وحىخود را بدانند. غرب را قبله آمال و آرزوهاى خود قرار نداده ،گول ظاهر فريبنده آن را نخورند و بدانند كه صداىدهل از دور خوش است .
در آنجا اخلاق كريمه سقوط و فساد و سيئه به اوج خود رسيده است . اگر مسلمانان بهدامن پر محبّت اسلام بر گشته و به احكام اسلام واقعىعمل كنند، نه تنها خود هيچگونه مشكلى ندارند، بلكه مشكلات ديگران را هم رفع خواهندكرد و اين كه مى بينيم مسلمانان امروز به اين روز افتاده اند، به خاطر اين است كه از آنهمه تعاليم عاليه كه از جانب مكتب آسمانى در اختيارشان قرار گرفته است ، طرفىنبسته و در اصلاح و تربيت خود آنچنان كه انتظار مى رفت سود نجسته اند؛ در نتيجه درزندگى فردى و اجتماعى خود، با انواع مشكلات و گرفتاريهاى طاقت فرسا روبروبوده و هستند.
تمامى اين نابسامانيهاى موجود در جوامع اسلامى و در روابط بين مسلمانان ، در درجهاوّل از اين اصل ناشى شده است كه اخلاق عاليه اسلامى آنچنان كه بايد در بين مسلمانانقدر و اهميّت خود را باز نيافته و از طرف اكثريت قريب به اتّفاق مسلمانان ، جدّىگرفته نشده است .،بطورى كه در بسيارى از موارد كه احكام و تعاليم دينى با اغراضو هوسهاى شخصى تعارض و ضدّيت پيدا كرده و مبارزه اى جدّى بااميال درونى را اقتضا نموده است ، به جاى اطاعت از احكام شرع ، به پيروى از خواستههاى درونى خويش پرداخته اند و بسا اعمال و رفتار نارواى خود را توجيه كرده اند؛يعنى به جاى اين كه سعى كنند خود را بر اساس تعليمات اسلام تغيير داده و خويشتن رابر آن منطبق سازند، سعى كرده اند تعاليم دينى را براميال و خودخواهى هاى خويش تطبّق دهند و اين ، بزرگترين ستمى بوده است كه مسلماناندر حقّ اسلام روا داشته و از پيشرفت آن در ميان بشريّت ممانعت كرده اند.
اسلام چگونه ايمانى مى خواهد؟
خداوند بزرگ در توصيف مؤمنان حقيقى در قرآن مى فرمايد:
انّما المؤمنون الذين اذا ذكر اللّه وجلت قلوبهم
مؤمنان حقيقى كسانى هستند كه هر گاه نام خدا برده شود، دلهايشان مى ترسد وبه لرزه مى افتد.
آيا اگر چنان ايمانى در كار بوده و دلهاى مؤمنان اين چنين در تسخير ايمان به خدا وخوف او باشد، باز هم دلهاى آنان عرصه تاخت و تازاميال حيوانى و هواهاى نفسانى خواهد بود؟
اسلام از ما چنين ايمانى مى خواهد. و اگر ما به دامان اسلام واقعى برگرديم اسلام باتعاليم اخلاقى خود، تعادل روحى در ما پديد مى آورد. حسادتها، جاه طلبى ها، تكّبرهاسوءظن ها، بدخواهى ها، حرص ها، آزها و ... را كه موجب عاقبت به شّرى مى گردند از بينمى برد و بجاى آن ، روح خيرخواهى ، عزّت نفس ، تواضع ، خوش بينى ، قناعت ،نيكوكارى ، پرهيزكارى ، راستگويى و ... كه موجب عاقبت بخيرى مى شود، در آدمى مىدمد.
از اينها كه بگذريم ، اسلام با قوانين همه جانبه اش ، با تمامعوامل فساد و تباهى مى جنگد و هر عاملى كه در رشد فكرى و روحى جامعه مؤ ثر باشد،از آن در ارشاد مردم ، بهره بردارى مى نمايد.
بنابراين ، بهترين و يا تنها عاملى كه مى تواند انسان (مسلمان و غير مسلمان ) را بهسعادت برساند، همان عمل كردن به احكام نورانى دين و ايمان به خدا است كه فرمود:
الذين آمنوا ولم يلبسوا ايمانهم بظلم اولئك لهم الاءمن واولئك هم المهتدون
كسانى كه ايمان آوردند و ايمانشان را به ستمى نپوشانيدند، براى آنان آرامشو ايمنى است و آنهايند هدايت يافتگان . (3)
پس اگر بشر به آن ايمانى كه اسلام مى خواهد،اعتقادكامل پيدا كند، به سعادت مى رسد و مشكل اخلاقى اشحل مى شود
اين ايمان را چگونه حفظ كنيم ؟
آيه بالا سر سخن با مؤمنان دارد و مى گويد: اهل ايمان مواظب باشند ايمان خود را به واسطه ظلم به ديگران از بين نبرند
در اين كه شكستن دلزيردستان ، خوردن حق ديگران ، چپاول و كشتار مظلومان و... ظلم و ستمى بزرگ و آفتىسر سخت براى ايمان است ، حرفى نيست ، ولى خطرناكتر از اين براى ايمان ، ظلم بهخود است
(اگر چه ظلم به ديگران ظلم به خود هم است )
ظلم به خود اين است كه مؤمن غافل و مغرور شود خود را از ديگران بهتر بدانداعمال خود را بزرگ بشمارد نخود، تكبّر و خودپسندى گريبانگيرش ‍ شده ، مانع ازتواضع و فروتنى اش در برابر ديگران و تسليم بى قيد و شرط بودنش در برابرخدا شود يك دفعه كار بجايى مى رسد كه انسان آراسته به صفت ايمان ، سر از وادىظالمين در مى آورد.
غفلت يونس پيامبر - در يك چشم به هم زدن - سرانجام كارش را بجايى رساند كه درظلمات دل ماهى فرمود: انى كنت من الظالمين (4) و آدم و حوا-عليهماالسلام - با يك ترك اولى مخاطب تكونا من الظالمين (5)گرديدند
بشارت و نذارت پيامبران براى حفظ اين ايمان
به همين خاطر يكى از اهداف بزرگ پيامبران بشارت و نذارت است خداى سبحان چونلطفش اقتضا مى كند كه هيچ كس را ماءيوس و نااميد نكند، پيامبرانى مى فرستد تا بهگناهكاران و كافران ، آنهايى كه با وجود مقدسش ‍ غريبه اند و ناماءنوس ، مژده دهند كهاگر به طرف خدا آمده به او ايمان آورند و عمل صالح انجام دهند، خدا آنها را مى پذيرد وگناهان گذشته آنها را به ديده اغماض مى نگرد و در غير اين صورت عذابى سخت درانتظار آنهاست از آن طرف به پيامبرانش مى گويد كه مؤمنين صادق را هم بترسانند كهزياد گول اعمال خود را نخورده ، مغرور نباشند كه در روز حساب باز هم اگرفضل و رحمت ما نباشد پاى همه لنگ است و لذا در چند جاى قرآن خطاب به پيامبر مىفرمايد:
انا اءرسلناك بالحق بشيرا و نذيرا
اى پيامبر! ما تو را به حق فرستاديم كه مردم را به سعادت بهشت مژده دهى و ازعذاب جهنم بترسانى (6)
و حضرت صادق (ع ) در ضمن حديثى فرمود: خداى تعالى به داود(ع ) خطاب كرد:
اى داود(ع ) مژده و بشارت ده گنهكاران را و به ترسان صديقان را. (7)
داود عليه السلام عرض كرد: چگونه مژده دهم گنهكاران را و بترسانم صديقان را؟ خطابآمد:
اى داود بشارت بده گنهكاران را كه من توبه آنها را مى پذيرم و گناهشان رامى بخشم و بترسان صديقين و صالحين را كه به خاطراعمال نيك خود مغرور نشوند زيرا هر بنده كه در روز قيامت براى حساب حاضر شود هلاكمى شود. (8)
فراز اول اين حديث مشكلى را گوشزد مى كند كه غالبا به چشم مى خورد عده اى از روىعلاقه و ايمان به دنبال شناخت ضعف ها و جبران گناهان خويش مى روند و بعد از آشناشدن با انواع نقص هاى روحى و اخلاقى در خود، گاهى دچار ياءس و نوميدى شده و چوناحساس مى كنند كه خداوند گناهان و خطاهاى آنها را نمى بخشد و تلاش آنها بيهوده است ،به تصور اينكه ديگر در امر خودسازى و خوب شدن ، با شكست مواجه شده و توانايىلازم براى تهذيب كامل را ندارند دست از خود شسته و نوميد و ماءيوس از ادامه مسير باز مىمانند در حالى كه اين ياءس روز به روز از قدرت روحى آنها كاسته و چه بسا منتهى بهاختلالات روحى مى گردد و همين ضعف روحى و بروز پاره اى از اختلالات ، به تنهايىآنها را در مسير سازندگى و تربيت به سوى شكست سوق مى دهد از اين رو مى توان گفتكه يكى از دامهاى شيطانى بر سر راه جويندگان حق وكمال ، همين ياءس و نااميدى است .
آنچه ابتدا بايد به آن توجه داشت اين است كه اگر كسى واقعا از درك عيوب و گناهانخود ناراحت شود و قلبا علاقمند به ترك آنها باشد، همين تاءثر قلبى همراه با تصميمبر ترك آنها، خود به خود در تضعيف آن صفات ، منشاء اثر واقع مى شود، ولى نبايدپنداشت كه اين صفات رذيله را مى توان در مدت زمان كوتاه و با تلاش اندك ، از بينبرد، چرا كه اگر چنين بود، مبارزه بانفس را جهاد اكبر نمى ناميدند.
بنابراين بايد به اين نكته اساسى توجه داشت كه لازمه موفقيت در مسير تزكيه واقعى، صبر و استقامت و پشتكار و توكل به رحمت واسعه الهى و برخوردارى از بصيرت و علمو آگاهى است تا با مداخله عوامل مخالف ؛ بخصوص وسوسه هاى شيطانى و هواهاىنفسانى ، اراده انسان در اين جهت سست نشود و از بين نرود.
شخص خداشناس همواره بايد اميد به رحمت پايان ناپذير الهى ببندد و هرگز در تحتهيچ شرايطى اين اميد را مبدل به ياءس نكند كه ياءس از رحمت خدا، از گناهان كبيره و ازالقائات شيطان است و خداوند آن را از خصوصيات كفار معرفى مى نمايد.
لا يياءس من روح الله الا القوم الكافرين
از رحمت خدا ماءيوس و نااميد نيستند جز كافران
اگر انسان (ولو در پايان عمر) توبه كند و تصفيه شده از دنيا برود، و در حالى بهحضور خدا برسد كه از انواع آلودگيها تطهير شده است ، به فوز عظيم و توفيقبزرگى نائل شده كه نصيب سعادتمندان مى شود. به همين خاطر است كه است كه خداوندخطاب به حضرت داود مى فرمايد: اى داود به بندگان خطاكار و گناهكار منمژده و بشارت بده كه به سوى من بيايند من توبه آنها را مى پذيرم و از خطاهاى آنهاچشم پوشى مى كنم .

بازآ، بازآ هر آنچه هستى بازآ
گر كافر و گبر و بت پرستى بازآ
اين درگه ما درگه نوميدى نيست
صد بار اگر توبه شكستى بازآ
ريشه عاقبت به شّرى
فراز دوم حديث اشاره بر اين نكته دارد كه : اگر كسى از روى واقع بينى دراحوال خود تاءمل كند، مسلما مى تواند نقص هاى خود را در يابد و همين درك عيوب ،خودخواهيهاى او را در هم شكسته و مانع كبر نخوت و خودپسندى اش مى شود. بديهى استكسى كه از احوال درونى و صفات و اميال ناموزون خود بى خبر است و كسى را كاملتر ازخود نمى شناسد؛ راهنماييهاى صادقانه هيچ كس را در حقّ خود نمى پذيرد و در نتيجهدستخوش غرور و تفرعن خواهد شد.
آدمى هر چه بهتر و كاملتر خود را بشناسد و بر ضعفها و نقصهايش واقف شود، همينتوجه بر عيبهاى خود،او را خاضع تر و افتاده تر مى كند و آن سّد عظيم خودبينى وخودپسندى را در هم مى شكند و نوعى خضوع طبيعى بهدنبال دارد.
يكى از تفاوتهاى انسانهاى كامل و ناقص دراين است كه شخص ناقص و بى خبر، همواره امتيازات خود را مى بيند و از مشاهده عيوب ونقصهاى خود غافل است و لذا مغرور و خودپسند است اما انسانهاى تربيت يافته كه مراحلىاز كمال معنوى را پشت سر نهاده اند، همواره عيوب خود را در نظر مى آورند و امتيازات خودرا ناديده گرفته و فراموش مى كنند و در نتيجه دستخوش غرور و خودبينى نمى شوند.
خودپسندى و رضايت از خود، از زشت ترين امور و از موانع اساسى بر سر راهتكامل است . حضرت على (ع ) مى فرمايد:
شّرالاءمور، الرّضا عن النّفس
بدترين كارها خوشنودى از خود است . (9)
انسان نبايد عجب داشته و از اعمال و عبادات خود زياد راضى باشد، بلكه هميشه بايدبراى عاقبت كارهاى خود دعا كند. عاقبت به خيرى از درخواستهايى است كه همه اولياىالهى بدون استثنا حتّى پيامبران و ائمه اطهار - عليهم السلام - آن را از خدا مى خواستند. واين كه در دعاهاى رسيده از امامان معصوم - عليهم السلام - مى خوانيم :
اللهمّ اجعل عواقب امورنا خيرا گوياى همين مطلب است .
البته روشن است كه پيامبران و اولياى الهى عاقبت بخيرند، آنها با اين دعاها مى خواهندبه ما نشان دهند كه اى انسانهاى كم ظرفيت ! به اندك عملى كه انجام مى دهيد مغرورنشويد. از عبادات و اعمال نيك خود راضى و خوشنود نگرديد كه شيطان هميشه در كمين استو ممكن است در آخرين لحظات زندگى ، شما را بفريبد و عاقبت شما دگرگون شود. لذابراى اينكه فرجام كار شما نيك شود دعا كنيد.
امام محمد باقر(ع ) فرمود:
ثلاث قاصمات الظّهر؛ رجل استكثر عمله و نسى ذنوبه و اءعجب براءيه
سه چيز كمر شكن است ؛ شخصى كهعمل خود را زياد و بزرگ پندارد و گناهان خود را فراموش كند و خودپسند باشد و بهراءى خود عمل كند. (10)
همانطور كه مشاهده مى كنيد در اين حديث نيز بزرگ شمردناعمال و مغرور شدن به آنها سرزنش شده ، پس ما نبايد كارهاى نيك خود را زير ذره بينبگذاريم كه بزرگ جلوه كند و اعمال زشتمان در لابلاى آنها گم شود.
بطور كلى ما اگر عبادتى هم مى كنيم ، نبايد خود را طلبكار به حساب آوريم ، بلكهبايد هميشه و در همه حال خود را بدهكار فرض كنيم . اگر درمقابل خداوند براى اداى تكليف حاضر مى شويم ، بدهكارانه باشد نه طلبكارانه ؛چطور شخص بدهكار ذليلانه در برابر طلبكار مى ايستد، ما هم در هرحال بايد خودمان را مديون حساب كنيم ، اگر كار خوبى مى كنيم مغرور نشويم و آن راقبول شده حساب نكنيم ، بلكه اميد قبولى آن را داشته باشيم و براى قبولى آن دعا كنيم. ما بايد در يك برزخ خوف و رجا به سر بريم . در عين حالى كه بترسيم و خوف اينرا داشته باشيم كه آيا با اين همه قصور و كوتاهى خداوند اين همه قصور و كوتاهىخداوند اين اعمال ناچيز ما را قبول مى كند؟ در همانحال به رحمت خدا اميد داشته باشيم ، زيرا ياءس از رحمت خدا گناهى است بزرگ و شخصماءيوس مركبى است راهوار براى شيطان .
و از آن طرف مغرور شدن به اعمال نيك و بزرگ شمردن عبادات هم محطّ سوارى شيطاناست ، لذا خداوند تبارك و تعالى به داود(ع ) خطاب مى كند كه به بندگان صالح ونيكوكار من بگو كه مغرور نشده و گول اعمال خود را نخورند، زيرا كه فرداى قيامت ، ماهر كس را براى حساب و كتاب حاضر كنيم هلاك شود. شاعرى در اين زمينه بسيار عالىسروده است :
حكم مستورى و مستى همه بر خاتمه است
كس ندانست كه آخر به چه حالت برود
اى بسا كافر كه مؤمن گشت و رفت
وى بسا مؤمن كه ايمان هشت و رفت
مناسب و بجاست براى كامل كردن اين بحث ، تمسّك كنيم به چند روايت از معصومين - عليهمالسلام :
عن اءبى عبداللّه (ع ) قال : المؤمن بين مخافتين : ذنب قد مضى لايدرى ماصنعالله فيه ، و عمر قد بقى لايدرى مايكتسب فيه من المهالك فهو لايصبح الا خائفا و لايصلحه الا الخوف
امام صادق - عليه السلام - فرمود: مؤمن بين دو ترس واقع شده ؛ يكى گناهىكه انجام داده ، نمى داند خداوند درباره آن گناه ، با او چه مى كند. دوم آن كه نمى داند دربقيه عمرش چه كار ناشايستى از او سر خواهد زد، لذا پيوسته ترسان است و اصلاحشنمى كند مگر همين ترس .(11)
قال رجل لرسول الله (ص ) : قول الله تعالى والذين يؤتون ما آتوا وقلوبهم وجله اءنهم الى ربهم راجعون يعنى بذالكالرجل الذى يزنى و يسرق و يشرب الخمر و هو خائف ؟قال ولكن الرجل الذى يصلى و يصوم و يتصدق و هو مع ذلك يخاف ان لايقبل منه .
مردى به حضرت رسول (ص ) عرض كرد منظور اين كلام خداوند كه مى فرمايد: كسانى كه انجام مى دهند آنچه (بايد) انجام دهند، باز قلبهايشان ترسان است ، ايناشخاص به سوى پروردگار خود بر مى گردند. مراد خداوند اشخاصىاست كه زنا و سرقت و شرب خمر مى كنند و مى ترسند؟ خداوند چگونه از آنها كيفربكشد؟ پيامبر(ص ) در جواب آن مرد فرمود: نه ، مراد، اين اشخاص نيستند، بلكه منظورخداوند از اين آيه ، اشخاصى هستند كه نماز مى خوانند و روزه مى گيرند و صدقه نيزمى دهند، با اين حال مى ترسند. خدا آن اعمال را از ايشانقبول نكند. (12)
عن اءبى عبدالله (ع ) قال : كان اءبى (ع )يقول اءنه ليس من عبد مؤمن الا و فى قلبه نوران ؛ نور خيفة و نور رجاء لو وزن هذا لميزد على هذا ولو وزن هذا لم يزد على هذا
حضرت صادق (ع ) فرمود : پدرم مى فرمود: در قلب هر مؤمنى دو نور است ؛ يكىنور خوف و ترس ، دوّم نور رجاء و اميدوارى كه اگر هر يك از اين دو نور را وزن كنند ازديگرى ذرّه اى زيادتر نمى شود و وزنشان مساوى است .(13)
در آينه تاريخ
ما براى اينكه بدانيم چه كسانى اين انوار در قلبشان بوده (عاقبت به خيران ) و چهكسانى اين نورها در دلشان سوسويى هم نداشت (عاقبت به شّران ) نگاهى گذرا بهتاريخ انداختيم تا ببينيم چه مى گويد.
اين موضوع غير قابل انكار است كه تاءثير تاريخ در جنبه هاى اخلاقى ، بيشتر از قسمتهاى ديگر است ، زيرا هر صفحه از زندگانى پيشينيان ، درس عبرت و پندى براىآيندگان است ، همانطورى كه براى آگاهى از زشتى و زيبايى ظاهرى و آراسته نمودنصورت ، به آينه نياز داريم ، تا در مقابل خود گذارده ، با ديدن صورت خويش پىبه كثافت و پليدى ظاهر ببريم و آن را بر طرف نماييم ، براىكامل كردن اخلاق و ساختن يك زندگى شرافتمندانه هم احتياج به آينه اى داريم كهزشتيهاى سيرت در آن منعكس شود تا به رفع آنها همّت بگماريم .
صافترين و بهترين آينه براى جلوه گر نمودن معايب سيرت ، تاريخ و غور در زندگىگذشتگان است ، چنانكه زشتيهاى صورت در شيشه شفّاف نمودار است ، پليديهاى سيرتهم در آينه تاريخ ، هويدا است و نتيجه كردار پسنديده و يا ناپسنديده يا ناپسند هر يكاز نياكان ما كه در صفحات تاريخ ثبت گرديده ، بهترين راهنماى اخلاقى براى ما خواهدبود. شما اگر توجّهى به بهترين كتاب اخلاقى ؛ يعنى قرآن مجيد كنيد خواهيد ديد كهبراى تهذيب اخلاق و ايجاد سيرتهاى پسنديده ، هميشه با پند ومثال و شرح زندگى گذشتگان ، دستورات اخلاقى به ما مى دهد، بطورى كه بيش از يكثلث اين كتاب آسمانى ، اختصاص به شرح زندگى پيشينيان دارد. درذيل هر داستانى ، دانشمندان و مردمان با فكر را، به گرفتن نتيجه اخلاقى آن داستانگوشزد مى كند.
مثلا در آخر سوره يوسف ، پس از شرح زندگانى يعقوب و فرزندانش و جريان عشقشورانگيز زليخا به حضرت يوسف و تفصيل ارتقاى ظاهرى آن پيامبر بزرگ ، از زندانبه سلطنت ، با يك جمله كوتاه مى فرمايد:
و لقد كان فى قصصهم عبرة لاءولى الاءلباب
در داستان آنها پند و عبرت است براى مردمان باعقل و فهميده (14)
اين مقاله كه با هدف كمك به سازندگى معنوى و اخلاقى جامعه ؛ بخصوص ‍نسل جوان ، تدوين شده است به مطالعه نكاتى خاص از تاريخ زندگانى گذشتگان مىپردازد و بطور كلّى مى توان گفت مطالب آن عبارتند از:
1 - عاقبت بخيران ؛ كسانى كه ابتدا و شروع خوبى نداشتند ولى به عللى (؟) فرجام وانتهاى خوبى پيدا كردند و به اصطلاح ما عاقبت بخير شدند.
2 - عاقبت به شرّان : كسانى كه ابتدا و شروع خوبى داشتند ولى به عللى (؟) پايانبدى پيدا كردند و عاقبت به شرّ شدند.
3 - افرادى كه شروع بدى نداشتند، ولى چون خيلى زود رشد كرده پلّه هاى نردبانىترقّى را پشت سر گذاشته ، به مقامات عالى رسيدند (البته چند مورد) به مناسبتذكرى به ميان آمده است .(15)
بالاءخره ما در اينجا آينه تمام نمايى از گروهى از انسانها كه از منجلاب بدبختى وضلالت پا به كشتى نجات نهادند و به عكس ، كسانى كه عذب فرات سعادت و نجاترا چشيدند ولى چون خود نساخته بودند و مغرور شدند و باز هم خوراكشان ملح اجاجبدبختى و ضلالت شد، جلو روى شما نمايان مى كنيم . براى حسن ختام اين بحث مناسبديدم خاطره اى را از بزرگى (16) درباره عاقبت به خيرى بياورم .
ايشان از قول يكى از فضلاى محترم نقل مى كرد كه آن آقا گفت : رفته بودم مشهد مقدّس ،زيارت حضرت على بن موسى الرضا(ع )، يك روز رفتم حرم زيارتى كردم و... وقتىكه مى خواستم از حرم بيرون بيايم ، ديدم كه سه نفر از بزرگان علما واهل دل مشهد هم در حرم هستند و هر كدام با فاصله ، در گوشه اىمشغول زيارت و راز و نياز مى باشند. با خود گفتم : خوب است بروم سؤ الى از اينآقايان كنم ، ببينم جوابشان چيست ؟ آنگاه نزد يكى از آن آقايان رفته و به او گفتم :آقا، اگر قرار باشد كه خداوند همين حالا يكى از دعاهاى شما را مستجاب كند، شما چهچيزى از خدا مى خواهيد؟ آن بزرگ گفت : از خدا مى خواهم كه عاقبتم را بخير گرداند. از اوخداحافظى كرده به سراغ عالم بزرگوار ديگر رفتم و از او هم همين سؤال را كردم . او هم گفت : از خدا مى خواهم كه عاقبتم را بخير گرداند. نزد عالم سوم رفتهو از او نيز پرسيدم اگر خداوند بخواهد يكى از دعاهاى شما را به درجه اجابت برساند،شما از خداوند چه تقاضايى مى كنيد؟ آن بزرگوار در پاسخ گفت : از خداوند بزرگ مىخواهم عاقبت امورم را بخير بگرداند.(17)
پروردگارا! به مقام اوليا و دوستان خودت ، تو را سوگند مى دهيم اين تحفهناقابل را از ما بپذير و عاقبت ما را هم ختم بخير گردان .
عليمحمد عبداللهى ملايرى
29/8/1372
توبه نصوح  

نصوح مردى بدون ريش ؛ همانند زنان بود. دو پستان داشت و در يكى از حمامهاى زنانهزمان خود كارگرى مى كرد. او كيسه كشى و شستشوى اين زن و آن زن را بر عهده داشت .به اندازه اى چابك و تردست بود كه همه زنهامايل بودند كار كيسه كشى آنان را، او عهده دار شود.
كم كم آوازه نصوح به گوش دختر پادشاه وقت رسيد و اوميل كرد كه وى را از نزديك ببيند. فرستاد حاضرش كردند، همين كه دختر پادشاه وضعاو را ديد پسنديد و شب او را نزد خود نگهداشت . روز بعد دستور داد حمام را خلوت كنند واز ورود افراد متفرّقه جلوگيرى نمايند، آنگاه نصوح را به همراه خود به حمام برد وتنظيف خودش را به او واگذار كرد. وقتى كار نظافت تمام شد، دست قضا در همان وقت ،گوهر گرانبهايى از دختر پادشاه گم شد و او چون آن را خيلى دوست مى داشت در غضبشد و به دو تن از خدمتكاران مخصوصش فرمان داد همه كارگران را بگردند، تا بلكه آنگوهر پيدا شود.
طبق اين دستور، ماءموران كارگران را يكى بعد از ديگرى مورد بازديد خود قرار دادند،همين كه نوبت به نصوح رسيد، با اين كه آن بيچاره هيچگونه خبرى از گوهر نداشتولى از اين جهت كه مى دانست تفتيش آنان سرانجام كارش را به رسوايى مى كشاند،حاضر نمى شد او را بگردند. لذا به هر طرفى كه ماءمورين مى رفتند تا دستگيرشكنند او به طرف ديگر فرار مى كرد و اين عمل او آن طور نشان مى داد كه گوهر را اوربوده است . و از اين نظر ماءمورين براى دستگيرى او اهميّت بيشترىقائل بودند. نصوح هم چون تنها راه نجات را اين ديد كه خود را ميان خزانه حمام پنهانكند، ناچار خودش را به داخل خزانه رسانيد و همين كه ديد ماءموران براى گرفتنش بهخزانه وارد شدند، و فهميد كه ديگر كارش از كار گذشته و الان است كه رسوا شود،به خداى متعال متوجّه شد و از روى اخلاص توبه كرد و دست حاجت به درگاه الهى درازنمود، و از او خواست كه از اين غم و رسوايى نجاتش ‍ دهد.
به مجرّد اين كه نصوح حال توبه پيدا كرد، ناگهان از بيرون حمّام آوازى بلند شد كهدست از آن بيچاره برداريد كه دانه گوهر پيدا شد. پس ، از او دست كشيدند و نصوحخسته و نالان شكر الهى را بجاى آورده ، از خدمت دختر پادشاه مرخّص شد و به خانه خودرفت ، هر اندازه مالى را كه از راه گناه كسب كرده بود، بين فقرا تقسيم كرد. و چون اهالىشهر از او دست بردار نبودند (به اصرار از او مى خواستند كه آنها را بشويد)، ديگرنمى توانست در آن شهر بماند. از طرفى هم نمى توانست راز خودش را براى كسى اظهاركند، ناچار از شهر خارج شد و در كوهى كه در چند فرسخى آن شهر بود سكونت نمود وبه عبادت خدا مشغول گرديد.
اتّفاقا شبى در خواب ديد كسى به او مى گويد: اى نصوح ! چگونه توبه كرده اى وحال آن كه گوشت و پوستت از مال حرام روييده است ، تو بايد كارى كنى كه گوشتهاىبدنت بريزد. نصوح وقتى از خواب بيدار شد با خود قرار گذاشت كه سنگهاى گرانوزن را حمل كند و بدين وسيله خودش را از گوشتهاى حرام بكاهاند و خلاص نمايد.
نصوح اين برنامه را مرتّب عمل مى كرد، تا در يكى از روزها كهمشغول كار بود چشمش به گوسفندى افتاد كه در آن كوهمشغول چرا بود، به فكر فرو رفت كه اين گوسفند از كجا آمده ومال كيست ؟ تا آن كه عاقبت با خود انديشيد كه اين گوسفند قطعا از چوپانى فرار كردهاست و به اينجا آمده است و آن گوسفند را گرفت و در جايى پنهانش كرد، و از همانعلوفه و گياهان كه خود مى خورد به آن نيز خورانيد و از آن مواظبت مى كرد تا آنكهگوسفند به فرمان الهى به تكلم آمد و گفت : اى نصوح ! خدا را شكر كن كه مرا براىتو آفريده است . از آن وقت به بعد نصوح از شير ميش مى خورد و عبادت مى كرد.
تا اين كه روزى عبور كاروانى - كه راه گم كرده بود و كاروانيانش از تشنگى نزديكبه هلاكت بودند - به آنجا افتاد. وقتى چشمشان به نصوح افتاد از او آب خواستند،نصوح گفت : ظرفهايتان را بياوريد تا به جاى آب شيرتان دهم . آنان ظرفهاى خود رامى آوردند و نصوح از شير پر مى كرد و به قدرت الهى هيچ از شير آن كم نمى شد، وبدين وسيله نصوح كاروانيان را از تشنگى نجات داد، و راه شهر را به آنان نشان داد.آنان راهى شهر شدند و هر يك از مسافرين در موقع حركت ، در برابر خدمتى كه به آنهاشده بود، احسانى به نصوح نمودند. و چون راهى كه نصوح به آنها نشان داده بودنزديكترين راه به شهر بود، آنان براى هميشهمحل رفت و آمد خود را آنجا قرار دادند.
به تدريج ساير كاروانها هم بر اين راه مطلع شدند. آنها نيز ترك راه قديمى نموده ،همين راه را اختيار نمودند، قهرا اين رفت و آمدها، درآمد سرشارى براى نصوح داشت و او ازمحل اين درآمدها بناهايى ساخت ، و چاهى احداث كرد و آبى جارى نمود و كشت و زراعتى بهوجود آورد و جمعى را هم در آن منطقه سكونت داد، و بين آنها بساط عدالت را مقرر نمود وبرايشان حكومت مى كرد و جمعيتى كه در آن محل سكونت داشتند، همگى به چشم بزرگىبر نصوح مى نگريستند.
رفته رفته آوازه حسن تدبير نصوح ،به گوش پادشاه وقت كه پدر آن دختر بودرسيد، پادشاه از شنيدن اين خبر، شوق ديدار بر دلش افتاد. لذا دستور داد تا وى را ازطرف او به دربار دعوت كنند. وقتى دعوت پادشاه به نصوح رسيد، اجابت نكرد و گفت :مرا با دنيا و اهل آن چكار؟ و سپس از رفتن به دربار عذر خواست . چون كه ماموران اين سخنرا براى پادشاه نقل كردند، بسيار تعجب كرد و اظهار داشتحال كه او براى آمدن حاضر نيست پس ‍ خوب است كه ما نزد او برويم ، تا هم او و همقلعه نوبنيادش را از نزديك ببينيم . از اين رو با نزديكان و خواصش به سوى اقامتگاهنصوح حركت كردند. آنگاه كه به آن محل رسيدند به قابض الارواح امر شد كه جانپادشاه را بگيرد و به زندگانى وى خاتمه دهد.
پادشاه بدرود حيات گفت و چون اين خبر به نصوح رسيد و دانست كه وى براى ملاقات اواز شهر خارج شده ، تشييع جنازه اش شركت كرد و آنجا ماند تا به خاكش سپردند، و ازاين نظر كه پادشاه پسرى نداشت اركان دولت ، مصلحت را در آن ديدند كه نصوح را بهتخت سلطنت بنشانند. پس چنان كردند و نصوح چون به پادشاهى رسيد، بساط عدالت رادر تمام قلمرو و مملكتش گسترانيد و بعدا با همان دختر پادشاه كه ذكرش در پيش رفت ،ازدواج كرد، چون شب زفاف فرا رسيد و در بارگاهش نشسته بود، ناگهان شخصى براو وارد شد و گفت : چند سال قبل ، به كار شبانىمشغول بودم و گوسفندى را گم كردم و اكنون آن را نزد تو يافته ام ، آن را به من رد كن. نصوح گفت : بله چنين است ، الان دستور مى دهم گوسفند را به تو تسليم كنند. آنشخص گفت : چون از گوسفند من نگهدارى كرده اى هر آنچه از شيرش ‍ خورده اى بر توحلال باد ولى آن مقدار از منافعى كه به تو رسيده ، نيمى از آن تو باشد و بايد نيمديگرش را به من تسليم دارى .
نصوح امر كرد تا آنچه از اموال منقول و غير منقول كه در اختيار دارد، نصفش را به وىبدهند منشيان را دستور داد تا كشور را نيز بين آن دو تقسيم كنند. آنگاه از چوپان معذرتخواهى كرد تا بلكه زودتر برود. در آن موقع چوپان گفت : اى نصوح ! فقط يك چيزديگر باقى مانده كه هنوز قسمت نشده است . نصوح پرسيد آن چيست ؟ شبان گفت : هميندخترى كه به عقد خود درآورده اى ؛ چرا كه او نيز از منفعت اين ميش بوده است . نصوح گفت :چون قسمت كردن او مساوى با خاتمه دادن حيات وى است ، بيا و از اين امر در گذر. شبانقبول نكرد. نصوح گفت : نصف دارائى خودم را به تو مى دهم تا از اين امر درگذرى ، اينمرتبه هم قبول نكرد. نصوح اظهار داشت : تمامى دارائى خود را مى دهم تا از اين امرصرف نظر كنى ، باز نپذيرفت . نصوح ناچار جلاد را طلبيد و گفت : دختر را به دو نيمكن . جلاد شمشير را كشيد تا بر فرق دختر بزند، دختر از ترس لرزيد و جزع كرد و ازهوش ‍ رفت .
در اين هنگام شبان دست جلاد را گرفت و خطاب به نصوح كرد و گفت : بدان كه نه منشبانم و نه آن گوسفند است ، بلكه ما هر دو ملك هستيم كه براى امتحان تو فرستاده شدهايم و در آن موقع گوسفند و شبان هر دو از نظر غايب شدند. نصوح شكر الهى را بجاآورد و پس از عروسى تا مدتى كه زنده بود سلطنت مى كرد. بعضى گفته اند آيهشريفه توبوا الى الله توبة نصوحا (18) اشاره به توبههمين شخص ‍ دارد.(19)


next page

fehrest page