بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 10, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

بيان آيات  
اين آيات ، داستان شعيب (عليه السلام ) و قوم او را كه هماناهل مدين باشند مى سرايد، اهل مدين بتها را مى پرستيدند و بيمارى كم فروشى در بينآنان شايع و فسادهاى ديگر نيز در ميان ايشان رايج شده بود، خداى سبحان شعيب (عليهالسلام ) را به سوى آنان مبعوث كرد و آن جناب قوم مدين را به سوى دين توحيدوكيل و وزن به سنگ تمام و عادلانه و ترك فساد در زمين دعوت نموده ، بشارتها داد واندرز كرد و در موعظه آنان سعى بليغ نمود تا جايى كهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: شعيب (عليه السلام ) خطيب انبياء بود.
ليكن جز با رد و عصيان جوابى به او ندادند و حتى تهديدش كردند كه تو را سنگسارمى كنيم ، و يا گفتند: تو را از ديار خود تبعيد مى كنيم ، و آزار و اذيت او وعده كمى كهبه او ايمان آورده بودند را به نهايت رساندند و نمى گذاشتند مردم به او ايمانبياورند، و راه خدا را به روى مردم مى بستند، و به اين رفتار خود ادامه دادند تا آنجا كهجناب شعيب (عليه السلام ) از خدا خواست تا بين او و آنان حكم نموده و آنان را هلاك كند.
مبعوث شدن شعيب (ع ) به سوى قوم خود، و رساندن پيام : خدا را پرستش كنيد وكمفروشى نكنيد!


و الى مدين اخاهم شعيبا...



اين آيه شريفه عطف است بر داستانهايى كه در سابق از انبياء و امتهايشان گذشت ، وكلمه (مدين ) نام شهرى است كه در قديم بوده و جناب شعيب در آنجا مى زيسته ، پساگر نسبت ارسال شعيب را به مدين داده و حال آنكه آن جناب بسوىاهل مدين فرستاده شده بود نه بسوى مدين (چون خودش در آنجا زندگى مى كرد) از بابمجاز در اسناد است مثل اينكه مى گوييم : ناودان جارى شد (يعنى آب ناودان جارى شد) واينكه شعيب را برادر آن مردم خوانده ، دليل بر اين است كه با آن مردم خويشى و نسبتداشته است .
(قال يا قوم اعبدوا اللّه ما لكم من اله غيره ) - تفسير اين جمله در جمله هاى نظير آن درسابق گذشت .
(و لا تنقصوا المكيال و الميزان ) - كلمه (مكيال ) و همچنين كلمه (ميزان ) اسم آلتاند و به معناى آن آلتى هستند كه كالاها بوسيله آن ،كيل و يا وزن مى شود و اين دو آلت نبايد به نقص توصيف شوند و نبايد گفت قپان وترازوى ناقص بلكه آنچه به صفاتى از قبيل نقص و زيادت و مساوات توصيف مى شودكالاى كيل شده و وزن شده است نه آلت كيل و وزن ، پس اگر در آيه شريفه نسبت نقصبه خود آلت داده از باب مجاز عقلى است .
و اينكه از ميان همه گناهان قوم ، خصوص كم فروشى و نقص درمكيال و ميزان را نام برده ، دلالت دارد بر اينكه اين گناه در بين آنان شيوع بيشترىداشته و در آن افراط مى كرده اند به حدى كه فساد آن چشم گير و آثار سوء آن روشنشده بوده و لازم بوده كه داعى به سوى حق ،قبل از هر دعوتى آنان را به ترك اين گناه دعوت كند و از ميان همه گناهانى كه داشتهاند انگشت روى اين يك گناه مى گذارد.
(انى اريكم بخير) - يعنى من شما را در خير مشاهده مى كنم و مى بينم كه خداى تعالىبه شما مال بسيار و رزقى وسيع و بازارى رواج داده ، بارانهاى به موقع ، محصولاتزراعى شما را بسيار كرده و با اين همه نعمت كه خدا به شما ارزانى داشته چه حاجتى بهكم فروشى و نقص در مكيال و ميزان داريد؟ و چرا بايد از اين راه در پى اختلاسمال مردم باشيد و به مال اندك مردم طمع ببنديد و در صدد به دست آوردن آن از راهنامشروع و به ظلم و طغيان برآييد؟
بنابراين جمله (انى اراكم بخير) در اين صدد است كه جمله (و لا تنقصواالمكيال و الميزان ) را تعليل كند.
ممكن هم هست كه كلمه (خير) را عموميت داده ، بگوييم : منظور اين است كه شما مردممشمول عنايت الهى هستيد و خداى تعالى اراده كرده كه نعمتهاى خود را به شما ارزانىبدارد، عقل و رشد كافى و رزق وسيع بدهد، و اين نعمتها را به شما داده پس ‍ ديگر هيچمجوزى نداريد كه خدايانى دروغين را به جاى خداى تعالى بپرستيد و غير او را شريك اوبگيريد و با كم فروشى در زمين فساد كنيد.
و بنابراين احتمال ، جمله مورد بحث ، هم تعليل جمله (و لا تنقصوا...) خواهد بود و همتعليل جمله قبل از آن كه مى فرمود: (يا قوم اعبدوا اللّه ...) همچنانكه تهديد (و انىاخاف عليكم عذاب يوم محيط) مربوط به هر دو جمله است .
پس حاصل جمله (انى اراكم ...) اين شد كه شما در اين ميان دو رادع و جلوگير داريد كهبايد شما را از معصيت خدا رادع شوند و جلوگير باشند، يكى اينكه شما در خير هستيديعنى غرق در نعمتهاى خداييد و احتياجى به كم فروشى و خوردنمال مردم به باطل و از راه نامشروع نداريد، ديگر اينكه در وراء و پشت مخالفت امر خدا،روزى است محيط و همه جاگير كه بايد از عذاب آن ترسيد.
و خيلى بعيد نيست كه مراد از جمله (انى اراكم بخير) اين باشد كه من به نظر خير بهشما مى نگرم يعنى جز خير خواهى و شفقت هيچ نظرى ندارم همچنانكه هيچ دوست مشفق نظرشجز خير نمى تواند باشد،
و اين دوست شما و خيرخواهتان غير از سعادت شما چيز ديگرى نمى خواهد، و بنابرايناحتمال جمله (و انى اخاف عليكم عذاب يوم محيط) به منزله عطفى است تفسيرى براىجمله مورد بحث .
(و انى اخاف عليكم عذاب يوم محيط) - در اين جمله به روز قيامت و يا روزى كه عذابالهى نازل شود و قوم را منقرض نمايد اشاره كرده است و معناى اينكه فرمود: آن روز(يعنى روز قضاء به عذاب ) محيط است ، اين است كه در آن روز راهى براى فرار از عذابنيست و غير از خداى تعالى هيچ پناهى وجود ندارد پس هيچ كسى نيست كه با يارى و اعانتخود عذاب را دفع كند، روزى است كه در آن روز توبه و شفاعتى هم نيست ، و برگشتمعناى احاطه روز به اين است كه عذاب آن روز قطعى است و مفرى از آن نيست ، و معناى آيهاين است كه براى كفر و فسق عذابى است غير مردود و من مى ترسم كه آن عذاب به شمابرسد.


و يا قوم اوفوا المكيال و الميزان بالقسط و لا تبخسوا الناس اشياءهم ...



كلمه (اوفوا) امر حاضر از باب (ايفاء)افعال است و ايفا به معناى آن است كه حق كسى را بطور تمام وكامل بپردازى ، بخلاف (بخس ) كه به معناى نقص است ، در اين آيه بار ديگر سخن ازمكيال و ميزان را تكرار كرد و اين از باب تفصيل بعد ازاجمال است كه شدت اهتمام گوينده به آن كلام را مى رساند و مى فهماند كه سفارش بهايفاى كيل و وزن آنقدر مهم است كه مجتمع شما از آن بى نياز نيست . چون جناب شعيب دربار اول با نهى از نقص كيل و وزن ، آنان را بسوى صلاح دعوت كرد و در نوبت دوم بهايفاء كيل و وزن امر كرد و از بخس مردم و ناتمام دادن حق آنان نهى نمود و اين خود اشارهاست به اينكه صرف اجتناب از نقص مكيال و ميزان در دادن حق مردم كافى نيست - و اگر دراول از آن نهى كرد در حقيقت براى اين بود كه مقدمه اى اجمالى باشد براى شناختن وظيفهبطور تفصيل - بلكه واجب است ترازو دار و قپاندار در ترازو و قپان خود ايفاء كند يعنىحق آن دو را بدهد و در حقيقت خود ترازودار و قپاندار طورى باشند كه اشياى مردم را درمعامله كم نكنند و خود آن دو بدانند كه امانتها و اشياى مردم را بطوركامل به آنان داده اند.
(و لا تعثوا فى الارض مفسدين ) - راغب در مفردات مى گويد: ماده (عيث ) با ماده(عثى ) معناى نزديك به هم دارند نظير ماده (جذب ) با ماده (جبذ)، چيزى كه هستماده (عيث ) بيشتر در فسادهايى استعمال مى شود كه با حس مشاهده مى شود ولى ماده(عثى ) در فسادهايى به كار مى رود كهعقل آن را درك مى كند نه حس و گفته مى شود: (عثى - يعثى - عثيا) و بر اين قياس استآيه شريفه (و لا تعثوا فى الارض مفسدين ) و نيز گفته مى شود: (عثا يعثو عثوا).
و بنابراين كلمه (مفسدين ) حال است از ضميرى كه در كلمه (تعثوا) است يعنىضمير (انتم ) و اين حال تاءكيد را افاده مى كند ومثل اين است كه گفته باشيم : (لا تفسدوا افسادا).
و اين جمله يعنى جمله (و لا تعثوا فى الارض مفسدين ) نهى جديدى است از فساد درارض يعنى از كشتن و زخمى كردن مردم و يا هر ظلم مالى و آبرويى و ناموسى ، و ليكنبعيد نيست كه از سياق استفاده شود كه اين جمله عطف تفسير باشد براى نهى سابق نهنهى جديد و بنابراين احتمال نهيى تاءكيدى خواهد بود از كم فروشى و خيانت درترازودارى ، چون اين نيز مصداقى است از فساد در ارض .
بيان اهميت معادلات و مبادلات مالى در حيات اجتماعى انسان ، و آثار سؤ كمفروشى
توضيح اينكه : اجتماع مدنى كه بين افراد نوع انسانىتشكيل مى شود اساسش حقيقتا بر مبادله و دادوستد است ، پس هيچ مبادله و اتصالى بين دوفرد از افراد اين نوع برقرار نمى شود مگر آنكه در آن اخذى و اعطائى باشد.
بنابراين بناچار افراد مجتمع در شؤ ون زندگى خود تعاون دارند، يك فرد چيزى از خودبه ديگرى مى دهد تا از چيزى مثل آن و يا بيشتر از آن كه از او مى گيرد استفاده كند، و يابه ديگرى نفعى مى رساند تا از او بسوى خود نفعى ديگر جذب كند، كه ما اين را معامله ومبادله مى گوييم .
و از روشنترين مصاديق اين مبادله ، معاملات مالى است ، معاملاتى كه در كالاهاى داراى وزنو حجم صورت مى گيرد، كالاهايى كه به وسيله ترازو و قپان سنجش مى شود، و اينقسم دادوستدها از قديميترين مظاهر تمدن است كه انسان به آن متنبه شده ، چون چاره اى ازاجراى سنت مبادله در مجتمع خود نداشته است .
پس معاملات مالى و مخصوصا خريد و فروش ، از اركان حيات انسان اجتماعى است ، آنچهرا كه يك انسان در زندگيش احتياج ضرورى دارد و آنچه را هم كه بايد درمقابل بعنوان بها بپردازد با كيل و يا وزن اندازه گيرى مى كند و زندگى خود را براساس اين اندازه گيرى و اين تدبير اداره مى كند.
بنابراين اگر در معامله اى از راه نقص مكيال و ميزان به او خيانتى شود كه خودش ملتفتنگردد تدبير او در زندگيش تباه و تقدير و اندازه گيريشباطل مى شود و با اين خيانت ، نظام معيشت او از دو جهتمختل مى گردد: يكى از جهت آن كالايى كه مى خرد و لازمه زندگيش را تاءمين مى كند وديگرى از جهت آنچه كه به عنوان بها مى پردازد،
در جهت اول احتياجش آنطور كه بايد برآورده نمى شود و در جهت دوم پولى بيشتر از آنچهگرفته است مى پردازد، پول زايدى كه در به دست آوردنش تلاشها كرده و خود را خستهنموده است ، در نتيجه ديگر نمى تواند به اصابه و درستى نظر و حسن تدبير خوداعتماد كند، و در مسير زندگى دچار خبط و سرگيجه مى شود و اين خود فساد است .
حال اگر اين فساد از يك نفر و دو نفر تجاوز نموده و دركل افراد شيوع يابد فساد در مجتمع شيوع يافته و چيزى نمى گذرد كه وثوق و اعتمادبه يكديگر را از دست داده ، امنيت عمومى از آن جامعه رخت بر مى بندد و اين خود نكبتى استعمومى كه صالح و طالح (غير صالح )، و كم فروش و غير كم فروش را به يك جوردامن گير مى شود و اجتماعشان بر اساس نيرنگ و افساد حيات اداره مى شود نه بر اساستعاون براى تحصيل سعادت ، و لذا خداى تعالى مى فرمايد: (و اوفواالكيل اذا كلتم و زنوا بالقسطاس المستقيم ذلك خير و احسن تاويلا).
سودهاى حاصل از كم فروشى و تضييع حقوق ديگران براى مؤ منين ، خير بشمارنمىرود. بلكه بهره خدايى و رزق حلال (بقية اللّه ) براى مؤ منان بهتر است


بقية اللّه خير لكم ان كنتم مؤ منين و ما انا عليكم بحفيظ



كلمه (بقيه ) به معناى باقى است و مراد از آن ، سودى است كه از معامله براىفروشنده بعد از تمام شدن معامله باقى مى ماند و آن را در مصارف زندگى و در حوايجشخرج مى كند، گو اينكه مبادله در اولين بار كه باب شد براى اين نبود كه صاحب كالادر معامله چيزى اضافه بر ارزش كالا بگيرد، و به اصطلاح سود ببرد، الان هم قصداولى متعاملين اين نيست بلكه قصد اول اين است كه مثلا زارعى كهحاصل خود را برداشته زايد بر مقدار احتياج خود و خانواده اش را بدهد و در ازاى آنچيزهايى كه ديگران به دست آورده و بيش از مقدار حاجتشان دارند بگيرد تا در نتيجه همهافراد مجتمع همه حوايج ضرورى خود را دارا شوند قصد اولى از مبادله اين بوده و اكنوننيز همين است ولى رفته رفته عمل دادوستد حرفه اى شد به نام تجارت ، و افرادى اينرا كار رسمى و ممر معيشت خود كردند يعنى يك كالا و يا انواع مختلفى كالا را از ديگرانمى خرند (نه اينكه خود بسازند و توليد كنند) و آنگاه آن را با بهايى بيشتر در اختيارديگران (كه به آن متاعها احتياج دارند) قرار مى دهند و از بهاى بيشتر هر كالا مقدارى بهسرمايه خود مى افزايند، ديگران نيز به دادن آن بهاى بيشتر راضى هستند زيرا او درتهيه انواع مختلف كالا (از نقاط دور و نزديك و همچنين در نگهدارى و توزيع آن بين مشترىهايش ) زحمت مى كشد
مشتريان نيز بهاى بيشتر را بخاطر همين زحمات او مى دهند چون او با اينعمل خود امر دادوستد را براى آنان آسان مى سازد، پس ‍ تاجر در تجارتش ربحى مشروعدارد، ربحى كه مجتمع به مقتضاى فطرتش به دادن آن راضى است زيرا همانطور كهگفتيم او از نقاط مختلف ، اجناس مختلف و كالاهاى مورد حاجت مجتمع را گرد مى آورد و راهافراد مجتمع را نزديك مى كند.
پس منظور جمله مورد بحث اين است كه اگر به خداى تعالى ايمان داريد ربحى كه بقيهاى است الهى و خداى تعالى شما را از طريق فطرتتان بسوى آن بقيه هدايت فرمودهبهتر است از مالى كه شما آن را از طريق كم فروشى و نقصمكيال و ميزان به دست مى آوريد، آرى مؤ من تنها از راه مشروع ازمال بهره ورى مى كند، از راهى كه خداى تعالى او را از طريقحلال به آن راهنمايى كرده و اما مالهاى ديگر كه خدا آن را نمى پسندد و مردم نيز آن رابه حسب فطرتشان نمى پسندند، خيرى در آن نيست و انسان با ايمان احتياجى به چنينمالى ندارد.
بعضى از مفسرين گفته اند: اشتراط به ايمان در جمله (ان كنتم مؤ منين - اگر ايمانداريد) براى اين است كه بفهماند اشتراط ايمان تنها براى علم به صحت كلام خداىتعالى است نه براى اصل آن كلام ، يعنى در حقيقت خواسته است بفرمايد: اگر ايمانداشته باشيد علم پيدا مى كنيد و مى فهميد كه سخن من درست است و بقية اللّه برايتانبهتر است .
بعضى ديگر گفته اند : معناى آيه اين است كه ثواب اطاعت خدا براى شما بهتر است اگرمؤ من باشيد. و معلوم است كه اين مفسر بقية اللّه را به معناى ثواب آخرتى خداى تعالىگرفته ، و نيز معلوم است كه خداى تعالى به كسى ثواب اطاعت مى دهد كه ايمان داشتهباشد. بعضى ديگر نيز معانى ديگرى براى شرط مورد بحث كرده اند.
(و ما انا عليكم بحفيظ) - يعنى هيچ چيز شما به قدرت من بستگى ندارد، نه جانتان ،نه عملتان ، نه طاعتتان و نه رزق و نعمتتان ، براى اينكه من تنها و تنها رسولى براىشما هستم و جز ابلاغ رسالت هيچ كار و مسؤ وليت ديگرى ندارم ، اين خود شماييد كه پساز دريافت رسالتم درباره خود تصميم بگيريد يا روشى را انتخاب كنيد كه رشد و خيرشما در آن است و يا روشى را كه منتهى به سقوط شما در ورطه هلاكت مى گردد و اما من نهقادر به آنم كه خير را بسوى شما جلب كنم و نه اينكه شرى را از شما دفع نمايم ، درنتيجه جمله مورد بحث نظير جمله زير خواهد بود كه مى فرمايد: (فمن ابصر فلنفسه ومن عمى فعليها و ما انا عليكم بحفيظ).
استناد قوم شعيب (ع ) به : آزادى فكر و انديشه ، سنن ملى و مالكيت شخصى ، دررددعوت آن حضرت


قالوا يا شعيب اصلواتك تامرك ان نترك ما يعبد اباونا...



اين جمله حكايت گفتار مردم مدين در رد حجت شعيب (عليه السلام ) است ، جمله اى است كه لطيفترين تركيب كلامى را دارد، و هدف نهايى آن مردم اين بوده كه بگويند: ما اختيار خود درزندگى خويش و اينكه چه دينى براى خود انتخاب كنيم و چگونه دراموال خود تصرف نماييم را به دست كسى نمى دهيم ، ما آزاديم ومال خود را در هر راهى كه بخواهيم خرج مى كنيم و تو حق ندارى به ما امر و نهى كنى وخواسته و ميل خود را بر ما تحميل نمايى و از هر چه بدت مى آيد ما را به ترك آن وابدارى ، و اگر بخاطر نماز و عبادتى كه دارى و بخاطر اينكه مى خواهى به درگاهپروردگارت تقرب جويى در دايره اراده و كراهت خود بجوى و از دايره وجود خود تجاوزمكن ، براى اينكه تو مالك غير مصالح شخصى خود نيستى .
چيزى كه هست اين منظور خود را در صورتى جالب بيان كرده اند، در عبارتى كه بانوعى قدرت نمايى تواءم با ملامت آميخته است عبارتى كه آن دو نكته را در قالب استفهامانكارى افاده مى كند، يعنى گفتند: آنچه تو از ما مى خواهى كه پرستش بتها را تركنموده و نيز به دلخواه خود در اموالمان تصرف نكنيم چيزى است كه نمازت تو را بر آنوادار كرده و آن را در نظرت زشت و مشوه جلوه داده پس در واقع نماز تو اختياردار تو شدهو تو را امر و نهى مى كند، و اينكه تو خيال كرده اى خودت هستى كه از ما مى خواهى چنانبكنيم و چنين نكنيم ، اشتباه است ، اين نماز تو است كه مى خواهد ما چنين و چنان كنيم درحالى كه نه تو مالك سرنوشت مايى و نه نمازت ، زيرا ما در اراده و شعور خود آزاديم ،هر دينى را كه بخواهيم اختيار مى كنيم و هر جور كه بخواهيم دراموال خود تصرف مى كنيم بدون اينكه چيزى و كسى جلوگير ما باشد وحال كه ما آزاديم غير آن دينى كه دين پدرانمان بود انتخاب نمى كنيم و دراموال خود به غير آنچه دلخواه خود ما است تصرف نمى كنيم و كسى هم حق ندارد ازتصرف صاحب مال در مال خودش جلوگيرى كند.
پس چه معنا دارد كه نمازت تو را امر به چيزى كند و ما مجبور باشيم امرى را كه به توشده امتثال كنيم ؟ و به عبارتى ديگر اصلا چه معنا دارد كه نماز تو، تو را بهعمل شخص خودت امر نكند بلكه تو را به عملى كه قائم به ما است و ما بايد انجامش دهيمامر كند؟ آيا اينگونه امر كردن را چيزى جز سفاهت در راى مى توان نام نهاد، از سوىديگر ما تو را مردى حليم و رشيد مى شناسيم و كسى كه به راستى حليم و رشيد است درجلوگيرى و نهى از هر كسى كه به نظرش مى رسد كار بدى مى كند عجله نموده و درانتقام از كسى كه به نظرش مى رسد مجرم است شتاب نمى نمايد بلكه صبر مى كند تاحقيقت امر برايش روشن گردد،
اين است معناى حلم و اين است طرز رفتار شخص حليم و همچنين كسى كه به راستى رشيداست در هيچ كارى كه در آن ضلالت و سردرگمى است اقدام نمى كند و تو كه مردى رشيدهستى چگونه به مثل چنين عمل سفيهانه اى كه صورتى جز جهالت و گمراهى ندارد اقدامكرده اى ؟!
چند نكته  
پس با اين بيان چند نكته روشن مى گردد:
نكته اول اينكه : اهل مدين دعوت شعيب را مستند به نماز او كردند، چون در نماز دعوت و بعثبه معارضه با آن قوم است در پرستش بتها و كم فروشى آنها. و اين همان سرى است كهآنها از آن اينگونه تعبير كرده اند: (اصلاتك تامرك ان نترك ... - آيا نمازت تو را امركرده كه (ما بتپرستى را) ترك كنيم ) نه اينكه (اصلاتك تنهاك ان نعبد ما يعبدآبائنا - آيا نمازت تو را نهى كرده كه آنچه را كه پدرانمان مى پرستيدند بپرستيم؟)؛ در حالى كه در طبع آدمى تعبير از منع ، بوسيله نهى ازفعل بهتر است از امر به ترك فعل . و به همين خاطر حضرت شعيب در پاسخ از گفتارآنان كلمه (نهى ) را استعمال كرد نه كلمه (امر به تركفعل ) را و فرمود: (و ما اريد ان اخالفكم الى ما انهاكم عنه ) و نگفت (الى ما آمركمبتركه ). به هر حال منظور آيه يك چيز است و آن اين است كه بفهماند آن جناب مردم را ازپرستش بتها و از كم فروشى منع مى كرد، دقت بفرماييد، چون اين از لطايف اين آيه استكه مملو از لطافت و نيكويى است . كه با دقت بدست مى آوريد كه تعبير (اصلوتكتامرك ...) در اين آيه تعبيرى است مالامال از لطافت و حسن .
نكته دوم اينكه : مردم مدين در كلام خود گفتند: (ان نترك ما يعبد اباونا - اينكه ما ترككنيم آنچه را كه پدران ما مى پرستيدند) و نگفتند: (ان نترك آلهتنا - اينكه ماخدايانمان را ترك كنيم ) و يا (ان نترك الاوثان - اينكه ما بتها را ترك كنيم ) و اينبدان جهت بود كه خواستند با اين تعبير خود اشاره كنند به دليلى كه در اين باره دارندو آن اين است كه اين بتها را خود ما درست نكرده و پرستش آن را آغاز ننموده ايم بلكهپدران ما آنها را مى پرستيدند پس پرستش آنها يك سنت ملى و قومى است و چه عيبى داردكه انسان سنت ملى و ديرينه خود را كه خلفها از سلف خود ارث برده اند و نسلها يكىپس از ديگرى بر طبق آن سنت نشو و نما نموده اند محترم شمرده و بر طبق آنعمل كند، ما نيز همچنان آلهه خود را مى پرستيم و به دين خود كه دين آباء ما استپايبنديم و رسم ملى خود را از اينكه به بوته فراموشى سپرده شود حفظ مى كنيم .
نكته سوم اينكه : مردم مدين در كلام خود كلمه (اموال ) را به ضمير متكلم مع الغيراضافه نموده ، گفتند: (اموالنا) تا به حجت ديگرى كه عليه شعيب (عليه السلام )داشتند اشاره نموده ، بگويند: وقتى چيزى مال كسى شد ديگر هيچ عاقلى شك نمى كند دراينكه آن شخص مى تواند در مال خود تصرف كند و ديگران با اعتراف به اينكهمال ، مال او است حق ندارند با او درباره آن مال معارضه كنند و نيز هيچ عاقلى شك نمى كنددر اينكه صاحب مال طبق روش و كيفيتى كه سليقه و هوش و ذكاوتش او را هدايت مى كندمال خود را در مسير زندگيش خرج نموده و با آن ، امر معيشت خود را تدبير كند و ديگران دراين باره نيز حق مداخله در كار او را ندارند.
نكته چهارم اينكه : آن قسمت جمله (اصلوتك تامرك ... انك لانت الحليم الرشيد) كهدعوت شعيب را زير سر نماز او دانسته و اينكه نسبت امر و نهى را تنها به نماز دادند ونه به كسى ديگر اساسش بر استهزاء و تمسخر بود اما آن قسمتش كه او را مردى حليم ورشيد خواندند، چون از اينكه در جمله (انك لانت الحليم الرشيد) مطلب را از سه راهتاكيد كردند: يكى بوسيله حرف (ان ) و يكى بوسيله حرف (لام ) و يكى از اين راهكه خبر (ان ) را جمله اسميه آوردند، به دست مى آيد كه خواسته اند به وجه قويترىحلم و رشد را براى آن جناب اثبات كنند تا ملامت و انكارعمل او و يا به عبارتى ديگر زشتى عمل او نمودارتر گردد زيراعمل سفيهانه از هر كسى بد است ولى از كسى كه حليم و رشيد است بدتر است و شخصىكه داراى حلم و رشد است و هيچ شكى در حلم و رشد او نيست هرگز نبايد به چنينعمل سفيهانه اى دست بزند و عليه حريت و استقلال فكرى و عقيدتى مردم قيام نمايد.
با اين بيان روشن شد كه بسيارى از مفسرين در تفسير اين آيه دچار چه اشتباهى شده اندكه توصيف آن جناب به حلم و رشد را نيز از باب استهزاء گرفته و گفته اند: منظورقوم مدين از اين توصيف اين بوده كه بگويند: تو نه حلم دارى و نه رشد بلكه مردىجاهل و گمراهى .


قال يا قوم ارايتم ان كنت على بينة من ربى و رزقنى منه رزقا حسنا...



مراد از اينكه فرمود: (من بر بينه اى از پروردگارم هستم ) اين است كه من آيت و معجزهاى دارم كه دلالت بر صدق من بر ادعاى نبوتم دارد، و مراد از اينكه گفت : (خداىتعالى از ناحيه خود رزق نيكويى به من داده ) اين است كه به من وحى نبوت داده كهمشتمل است بر اصول معارف و فروع شرايع ، و ما در سابق توضيح اين دو كلمه را داديم.
و معناى آيه اين است كه شما مردم به من خبر دهيد كه اگر من فرستاده اى از ناحيه خداىتعالى بسوى شما باشم
و مرا به وحى معارف و شرايع اختصاص داده باشد و با آيتى روشن كه دلالت بر صدقمن در ادعايم مى كند تاءييد كرده باشد باز هم من در راءى و روشم سفيه هستم ؟ و آيا درچنين زمينه اى آنچه من شما را بدان مى خوانم سفاهت و دعوت من ، دعوتى سفيهانه است ؟ وآيا در اين دعوت من زورگويى و تحكمى است از من بر شما و يا دعوت من سلب آزادى شمااست ؟ اين من نيستم كه از شما سلب آزادى كرده باشم ، اين خداى سبحان است كه مالك شماو مالك هر چيز است و شما به همين جهت كه مملوك خدا هستيد نسبت به ذات مقدس او نمىتوانيد آزاد باشيد بلكه به حكم عقل و به مقتضاى بندگيتان بايد امر او را اطاعت نموده ،حكمش را گردن نهيد و او به مقتضاى ربوبيتش شما را به هر چه بخواهد امر مى كند كهحكم تنها براى او است و شما بسوى او باز مى گرديد.
جواب شعيب (ع ) به اتهامى كه قومش با او زدند كه تو مى خواهى آزادى ما راسلبكنى
در جمله (و ما اريد ان اخالفكم الى ما انهيكم عنه ) ماده مخالفت با حرف (الى )متعدى شده (با اينكه على القاعده بايد با حرف (فى ) متعدى مى شد و مى فرمود: مننمى خواهم شما را در آنچه از آن نهيتان مى كنم مخالفت كنم ) و اگر اينطور نفرمود و درعوض ‍ فرمود: (من نمى خواهم شما را به سوى آنچه از آن نهيتان مى كنم مخالفت كنم )براى اين بوده كه مخالفت در اينجا علاوه بر معناى لغوى خودش متضمن معناى ديگرى كهآن معنا هميشه با حرف (الى ) متعدى مى شود نيز هست نظيرميل كردن و امثال آن و در نتيجه معناى آن چنين مى شود: (من نمى خواهم با شما مخالفتنموده ، به آن چيزى كه شما را از آن نهى كرده اممتمايل شوم )، بنابراين ، تقدير آيه چنين است : (ما اريد ان اخالفكم مائلا الى ماانهيكم عنه ) و يا تقديرش اين است كه : (ما اريد اناميل الى ما انهيكم عنه مخالفا لكم ).
و اين جمله جواب از تهمتى است كه به آن جناب زدند و گفتند او مى خواهد آزادى درعمل را از آنان سلب كند و آنان را برده خود و در تحت فرمان خود قرار دهد و بر آنانحكمرانى كند، و حاصل جواب اين است كه اگر منظور شعيب اين بوده كه آزادى را از مردمسلب كند (از خود سلب آزادى نمى كرد)، قهرا خودش هر چه مى خواست مى كرد و در نتيجهآنچه را كه مردم را از آن نهى كرده بود مرتكب مى شد و عملا با آنان مخالفت مى كرد، وحال آنكه او نمى خواست با مردم مخالفت كند، پس آن هدف نامشروعى كه مردم وى را به آنمتهم كردند نداشت او تنها ميخواست به قدر توانائيش اصلاح كند.
توضيحى در مورد آزادى انسان و اينكه حيات اجتماعى انسان ، آزادى هاى فردى رامحدودمى كند
توضيح اينكه هر چند صنع الهى انسان را مختار در كار خود آفريده و به او آزادىعمل داده بطورى كه در هنگام انجام هر عملى بتواند به طرففعل و ترك آن متمايل شود، اگر خواست آن را انجام بدهد و اگر نخواست ندهد و خلاصهكلام اينكه انسان هر چند به حسب اين نشئه يعنى نشئه خلقت ، نسبت به بنى نوع خودشكه آنها نيز مثل وى هستند و در خلقت شبيه وى مى باشند آزادى تام دارد بنى نوعش نيز همينآزادى را دارند هر چه اين دارد آنها نيز دارند و هر چه كه اين از آن محروم است آنان نيزمحرومند و احدى حق ندارد به هواى دل خود بر ديگران تحكم كند.
الا اينكه صنع الهى انسان را مفطور كرد بر اينكه بطور دسته جمعى زندگى كند و بهحكم اين فطرت زندگى او تمام و كامل نمى گردد مگر در مجتمعى از افراد نوعش ، مجتمعىكه همه افراد در رفع حوايج همه تعاون داشته باشند و در عينحال هر فردى از آن مجتمع در يك مقدار مال كهمعادل با وزن اجتماعى او است اختصاص داشته باشد و اين بديهى است كه اجتماع قوامنمى يابد و بر پاى خود استوار نمى گردد مگر بوسيله سنن و قوانينى كه در آنجريان داشته باشد و حكومتى كه به دست عده اى از افراد مجتمعتشكيل شود و نظم اجتماع را عهده دار شده ، قوانين را در آن جارى بسازد و همه اينها برحسب مصالح اجتماعى صورت گرفته باشد.
پس بنابراين هيچ چاره اى جز اين نيست كه تك تك افراد اجتماع قسمتى از حريت و آزادىخود را فداى قانون و سنت جارى در اجتماع كند و از آزادى مطلق و بى قيد و شرط خود چشمبپوشد تا به خاطر اين فداكارى و در مقابل اين گذشت ، از پاره اى مشتهيات خود بهرهمند گردد و بقيه افراد اجتماع نيز به قسمتى از آزادى خود برسند (و اگر غير اين باشدآزادى مطلق يك نفر مى تواند از تمامى افراد اجتماع سلب آزادى كند همچنانكه ديديم وتاريخ نشان داد كه يك فرد از انسان به خاطر اينكه مى خواست آزاد بى قيد و شرطباشد هم سنن و قوانين را پايمال كرد و هم از همه افراد اجتماع سلب آزادى نمود).
(پس انسان هر چند كه به حسب خلقتش آزاد است اما) انسان اجتماعى درمقابل مسايل زندگى كه مصالح اجتماع و منافع آن ، آنمسايل را ايجاب مى كند آزاد نيست و اگر حكومت بر سر اين مصالح و منافع تحكم مى كند وامر و نهى صادر مى كند معنايش برده گرفتن مردم ، و استكبار بر آنان نيست براى اينكهدر مسايلى حكم مى راند كه انسان اجتماعى در آنمسايل آزاد نيست تا حكومت سلب آزاديش كرده باشد (بلكه زندگى اجتماعى ، اين آزادى رااز او سلب كرده است ) و همچنين يك فرد از مجتمع اگر ببيند كهاعمال برادران اجتماعيش به
حال مجتمع ضرر دارد و يا حداقل نفعى به حال مجتمع ندارد زيرا ركنى از اركان مصالحاساسى را مختل و باطل مى سازد و مشاهده اينگونهاعمال از بعضى افراد مجتمع (و دلسوزيش بهحال مجتمع ) وادارش كند به اينكه آن افراد را نصيحت و موعظه كند و به راه رشد،ارشادشان نموده ، به عملى امرشان كند كه بر آنان واجب است و از عملى نهيشان كند كهبايد از آن اجتناب كنند، به اين فرد نمى گويند تو، به افراد مجتمع تحكم كرده اى وحريت آنها را سلب نموده اى ، براى اينكه گفتيم افراد مجتمع درقبال مصالح عاليه و احكام لازم الاجراء و مصالحى كه رعايتش براى مجتمع لازم است آزادىندارند تا كسى آن را سلب كند و در حقيقت امر و نهيى كه اين فرد دلسوز مى كند امر ونهى واقعى نيست بلكه امر و نهى مصالح مذكور است ، مصالحى كه قائم به مجتمع ، (منحيث هو) مجتمع است مصالحى كه قائم به شخصيتى وسيع به مقدار وسعت مجتمع است واين فرد دلسوز زبان ناطق آن مصالح است و لا غير و چيزى از خود ندارد.
نشانه صدق مصلحان الهى اينست كه چيزى از پيش خود نمى گويند و خود بدانچهمىگويند عمل مى كنند. بنابراين سالب آزادى ديگران نيستند
نشانى و علامت اين معنا اين است كه خود آن فرد دلسوز آنچه كه به مردم مى گويد انجامدهيد، انجام مى دهد و از آنچه كه مردم را از ارتكاب آن نهى مى كند اجتناب دارد و فعلشمخالف قولش ، و نظرش منافى با عملش نيست ، چون طبع هر انسانى چنين است كه برمنافع خود و رعايت مصالحش تحفظ دارد، حال اگر فرض شود آنچه اين فرد دلسوز،ديگران را بدان دعوت مى كند خير بوده و مشترك باشد بين او و ديگران ، هرگز خودشخلاف آن نمى كند و هرگز چيزى را كه براى ديگران خير و خوب مى داند خودش آن راترك نمى كند و به همين جهت است كه شعيب (عليه السلام ) به منظور تتميم فايده و دفعهر تهمتى كه ممكن است به وى بزنند (بنا بهنقل قرآن كريم ) اضافه كرد كه : (و ما اسالكم عليه من اجر ان اجرى الا على ربالعالمين ).
پس جناب شعيب (عليه السلام ) با اين جمله اش كه گفت : (و ما اريد ان اخالفكم ...)اشاره كرد به اينكه آنچه من شما را از آن نهى مى كنم از امورى است كه صلاح مجتمع شماكه من فردى از آنم در آن است و بر همه واجب است آن را مراعات نموده و به هيچ وجه تركنكنند، نه اينكه پيشنهادى باشد كه من به دلخواه خودم كرده باشم و شما را مجبور بهانجام آن نموده باشم . و چون منظور آن جناب اين بوده ، لذا دنبالش فرمود: (ان اريد الاالاصلاح ما استطعت .
و خلاصه مقام اينكه مردم وقتى از جناب شعيب (عليه السلام ) دعوت به ترك بت پرستىو ترك كم فروشى را شنيده اند، اينطور دعوت او را رد كرده اند كه : اين دعوت تومخالف با آزادى انسانها است ، چون آزادى انسانيت حكم مى كند به اينكه انسانها هر چهبخواهند بپرستند و در اموالشان هر جور كه خواستند تصرف كنند.
جناب شعيب در رد گفتار آنان فرمود: آنچه من شما را بسوى آن مى خوانم پيشنهادى ازناحيه خودم نيست تا درخواست آن با حريت شما منافات داشته باشد واستقلال شما در درك و اراده را باطل كند بلكه من فرستاده پروردگار شما به سوىشمايم و بر اين ادعايم آيت و معجزه اى روشن دارم و آنچه براى شما آورده ام از ناحيهخدايى آورده ام كه مالك شما و مالك همه عالم است و شما در برابر او آزاد نيستيد بلكهبنده و عبد او هستيد و شما در آنچه او از شما خواسته نه آزادى داريد، نه اختيار و نهاستقلال .
علاوه بر اين ، آنچه خداى تعالى شما را بسوى آن خوانده از امورى است كه صلاح مجتمعشما و سعادت تك تك افراد شما در آن است ، هم سعادت و صلاح دنيايتان و هم سعادت وصلاح آخرتتان ، و شاهدش هم اين است كه من نمى خواهم در آنچه از آن نهيتان مى كنمخلاف گفته خود عمل كنم بلكه من نيز در عملمثل شما هستم و جز اصلاح به قدر وسع و طاقتم منظورى ندارم و در برابر اين دعوتمهيچ اجرى از شما نمى خواهم ، اجر من تنها به عهده خداى رب العالمين است .
(و ما توفيقى الا باللّه عليه توكلت و اليه انيب ) - اين جمله در مقام استثناء ازاستطاعت است چون بعد از آنكه آن جناب به مردم فرمود: جز اصلاح مجتمع آنان بوسيلهعلم نافع و عمل صالح به مقدار استطاعتش منظورى ندارد در ضمن گفتارش براى خوداستطاعت و قدرت اثبات كرد در حالى كه عبد و مملوك از پيش خود و بطوراستقلال استطاعتى ندارد و لذا آن جناب نقص و قصورى كه در كلامش بود تتميم نموده ،فرمود: (و ما توفيقى الا باللّه ) يعنى آنچه در مورد تدبير امور مجتمع شما از ارادهمن ترشح مى كند و هر استطاعتى كه در توفيق و رديف كردن اسباب و مساعد كردن بعضىاز آنها با بعضى ديگر بذل مى كنم و - از آن اراده و آن استطاعت و آن رديف كردن اسباب -سعادت شما را نتيجه مى گيرم همه اش از خداى سبحان است ، بدون او من هيچ قدرتىندارم و من از احاطه او بيرون نتوانم شد و در هيچ امرىمستقل از او نيستم اوست كه هر مقدار استطاعت كه در من است به من داده و اوست كه از طريق آناستطاعت كه به من داده ، اسباب را رديف مى كند، پس استطاعت من از او و توفيقم بوسيلهاوست .
جناب شعيب (عليه السلام ) اين حقيقت را بيان كرد و اعتراف نمود كه توفيقش از خداىتعالى است و اين خود يكى از فروعات فاطر بودن خدا نسبت به هر چيز است و همچنين ازفروعات حافظ بودن خدا بر هر چيز و قائم بودنش بر هر نفسى (هر كسى ) به آنچهكه انجام دهد مى باشد، همچنانكه خودش فرمود: (الحمد لله فاطر السماوات و الارض). و نيز فرموده : (و ربك على كل شى ء حفيظ). و نيز فرموده : (افمن هو قائم علىكل نفس بما كسبت ). و نيز فرمود: (ان اللّه يمسك السماوات و الارض ان تزولا).
و حاصل اين آيات اين است كه خداى تعالى كسى است كه اشياء را از عدم بيافريد واعمال اشياء را نيز او به اشياء داد، روابطى هم كه بين اشياء هست او برقرار كرد، چونهستى هر چيز از خدا است و او است كه هر چيزى را در قبضه قدرت خود نگه داشته و آثارروابط بين اشياء را نيز در قبضه قدرتش دارد و نمى گذارد اشياءزايل گشته در پس پرده بطلان غايب گردند.
و لازمه اين مطلب اين است كه خداى تعالى وكيل هر چيزى در تدبير امور آن چيز باشد پساثر هر چيز در تحقق روابطى كه بين آن اثر و ساير اشياء هست منسوب به خدا و مستندبه اوست چون او محيط به هر چيز و قاهر بر آن است و در عينحال اثر آن چيز به اذن خدا منسوب به آن چيز نيز هست .
و بر كسى كه خود را بنده او مى داند و عالم به مقام پروردگار خويش و عارف به اينحقيقت باشد واجب است كه با انشاى توكل بر پروردگارش و رجوع به او آن حقيقت راممثل سازد، و به همين جهت جناب شعيب (عليه السلام ) بعد از آنكه گفت : توفيقم به خدااست ، دنبالش انشاى توكل و انابه نموده ، گفت : (عليه توكلت و اليه انيب ).
گفتارى پيرامون آزادى انسان  
(آزادى تكوينى و تشريعى و بيان اينكه آزادى انسان متاءثر مى شود از: اسبابوعلل ، و حيات اجتماعى و مدنى )
انسان به حسب خلقتش موجودى است داراى شعور و اراده تنها او است كه مى تواند براىخود هر كارى را كه مى خواهد اختياركند،
و به عبارتى ديگر او در هر فعلى كه به آن برخورد نموده و از آن مطلع شود (هم ) مىتواند طرف انجام دادن آن فعل را انتخاب كند و (هم ) مى تواند طرف ترك آن رابرگزيند، پس هر فعلى از افعال كه آوردنش براى آدمى ممكن باشد وقتى به انسانپيشنهاد شود انسان به حسب طبعش در سر يك دو راهى مى ايستد و مى انديشد كه آيا اينفعل را انجام دهم و يا ترك كنم ، و اما در اصل اين اختيار مجبور و به عبارتى صحيح ترمضطر و ناچار است هر چند كه در انجام و تركافعال مختار است و به همين جهت فعل را به او نسبت مى دهيم چون انسان به حكم فطرتشنسبت به فعل و ترك مطلق العنان است و اين انتخابش نه در طرففعل و نه در طرف ترك مقيد به هيچ قيدى ومعلول هيچ علتى غير از انتخاب خودش نيست و اين است معناى اينكه مى گوييم انسانتكوينا و به حسب خلقتش ‍ موجودى است آزاد.
و لازمه اين آزادى تكوينى يك آزادى ديگر است و آن آزادى تشريعى (قانونى ) است كه درزندگى اجتماعيش به آن آزادى تمسك مى كند و آن اين است كه از ميان انواع طرقى كهبراى زندگى اجتماعى هست طريق دلخواه خود را انتخاب كند و هر جور كه دلش ‍ مى خواهدعمل كند و احدى از بنى نوع او حق ندارد بر او استعلاء يافته و او را برده و بنده مطيعخود كند و اراده و عمل او را مالك گشته هواى دل خود و خواست خود را بر خلافميل او بر او تحميل كند براى اينكه افراد اين نوع ، همهمثل هم هستند هر حق و مزيت و... كه اين دارد غير اين نيز دارد از آن جمله طبيعت حرّ و آزاد استكه اگر اين دارد همه نيز دارند و نبايد يكى آقابالاسر ديگران باشد همچنانكه قرآنكريم (كه همه دستوراتش مطابق با فطرت است در اينجا نيز به همين حكم فطرى وطبيعى تصريح نموده ) مى فرمايد: (و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون اللّه ). ونيز فرموده : (ما كان لبشر... ثم يقول للناس كونوا عبادا لى من دون اللّه ).
اين وضع انسان است نسبت به مثل خود و بنى نوع خود و اما نسبت بهعلل و اسبابى كه اين طبيعت و ساير طبيعتها را به انسان داده هيچ حريت و آزادى درقبال آن ندارد زيرا آن علل و اسباب ، مالك و محيط به انسان از جميع جهاتند و انسانهاچون موم در دست آن علل و اسبابند، اين علل و اسباب همانهايند كه با انشاء و نفوذ امرخود، انسان را آنطور كه خواسته اند پديد آوردند،
و انسان را بر اساس آنچه از ساختمان و آثار و خواص در او بوده درست كرده اند (اوچگونه مى تواند در كار آن علل مداخله كند) بله او در كار خودش مختار هست به اين معنا كههر چه را كه دوست بدارد مى تواند قبول كند و هر چه را كه كراهت دارد مى تواند رد كندبلكه به يك معنايى دقيقتر بايد گفت : هر چه را كه از او خواسته اند دوست بدارد وبپذيرد دوست مى دارد و مى پذيرد حتى اعمال اختيارش هم كه ميدان و جولانگاه حريت آدمىاست انسان در آن اعمال نيز آزاد آزاد نيست بلكه آزادى خود را طورىاعمال مى كند كه آن علل و اسباب از او خواسته اند، پس اينطور نيست كه انسان هر چه راكه دوست بدارد و اراده كند واقع بشود و هر چه را كه براى خود بپسندد و اختيار كند موفقبه آن بشود و اين بسيار روشن است (و هر كسى آن را بارها در زندگيش تجربه كردهاست ).
و اين علل و اسباب همانهايند كه انسان را به جهازاتى مجهز كرده اند، جهازاتى كهحوايج و نواقص وجود او را به يادش مى آورند و به كارهايى وادار مى كنند كه آن كارهاسعادتش را تاءمين و نواقص وجودش را برطرف سازد، دستگاه گوارشش با غش و ضعفكردن به او اعلام مى كند كه بدنت سوخت مى خواهد، برخيز و غذايى برايش فراهم آور ويا بدنت به آب احتياج دارد برخيز برايش آب تهيه كن ، و نه تنها به ياد او مى آورد كهبدنت سوخت و يا آب مى خواهد بلكه او را به غذايى هم كه با ساختمان بدنى اوسازگار است هدايت مى كند اگر گوشت خام به اين دستگاه عرضه شود پس مى زند و بازبان بى زبانى مى گويد من نان مى خواهم و يا گوشت پخته مى خواهم و او را آرام نمىگذارد تا وقتى كه سير و سيراب شود، و همچنين دستگاه هاى ديگرى كهعلل و اسباب عاليه در ساختمان بشر قرار داده هر يك انسان را به ياد نواقص وكمبودهايى كه دارد مى اندازد و راه جبران آن كمبود را نيز به او نشان مى دهد.
اين علل و اسبابى كه گفتيم آن بعثها و آن هدايتها را دارد با حكمى تشريعى و قانونىامورى را بر فرد فرد انسانها واجب كرده كه داراى مصالحى واقعى است ، مصالحى كهانسان ، نه مى تواند منكر آن شود و نه مى تواند ازامتثال حكم تشريعى علل سرپيچى نموده ، بگويد: من فلان چيز را نمى خواهم ، مثلا مننمى خواهم غذا بخورم و يا آب بنوشم و يا براى خود سكنايى بگيرم و از سرما و گرماخود را حفظ كنم ، و من نمى خواهم در مقام دفاع از خود بر آمده ، هر چيزى كه وجود و منافعمرا تهديد مى كند از خود دور سازم .
علل و اسباب مذكور علاوه بر آن هدايت و بعث تكوينى و علاوه بر آنگونه احكام تشريعى، درك يك مساله اى را نيز در فطرت بشر نهاده و آن اين است كه بايد زندگى اجتماعىتشكيل دهد و خود به تنهايى نمى تواند ادامه حيات دهد، و انسان نيز اين مساله را اذعانكرده
كه آرى واجب است من نخست اجتماعى منزلى و سپس اجتماعى مدنىتشكيل دهم و جز زندگى اجتماعى و جز در مسير تعاون وتعامل نمى توانم به سعادت برسم ، بايد با ساير افراد تعاون داشته باشم آنها هريك گوشه كارى از كارها را بگيرند من نيز گوشه كارى ديگر را و نيز بايد با سايرافراد تعامل داشته باشم يعنى از آنچه توليد كرده ام هر مقدار كه مورد حاجت خودم استبردارم و مازاد آن را با مازاد توليد ديگران معامله كنم تا همه افراد همه چيز را داراشويم اينجا است كه ناگهان متوجه مى شود كه به حكم اضطرار بايد از دو جهت از موهبتحريت و آزاديش چشم بپوشد:
جهت اول اينكه : اجتماع وقتى از افراد تشكيل مى يابد كه يك فرد به ساير افرادى كهبا او تعاون دارند حقوقى را بدهد كه آنها آن حقوق را به وى داده اند، و حقوق آنان رامحترم بشمارد تا آنها نيز حقوق وى را محترم بشمارند و اين حقوقمتقابل اينطور تاءديه مى شود كه اين فرد براى مردم همان عملى را انجام دهد كه مردمبراى او انجام مى دهند و همان مقدار براى مردم سودمند باشد كه از مردم سود مى برد وهمان مقدار مردم را محروم از آزادى بداند كه خود را محروم مى داند، نه اينكه مردم را محرومبداند ولى خود را آزاد و افسار گسيخته بپندارد، پس يك فرد از مجتمع حق ندارد هر كارىكه دلش مى خواهد بكند و هر حكمى كه دوست دارد براند، بلكه او در موردى حر و آزاد استكه به حريت ديگران تنه نزند و مزاحم آزادى ديگران نباشد، پس در حقيقت اين محروميت ازآزادى ، محروميت از بعضى آزاديها است براى رسيدن به آزاديهايى ديگر.
جهت دوم اينكه : مجتمع تشكيل نمى شود و دوام نمى يابد مگر وقتى كه سنن و قوانينى درآن جارى باشد، قوانينى كه مردم دور هم جمع شده ، آن را پذيرفته باشند و اگر همهآنان آن را نپذيرفته باشند حداقل اكثر مردم آن راقبول كرده و خود را تسليم در برابر آن دانسته باشند، قوانينى كه منافع عامه مردم رابه حسب آن حياتى كه اجتماع دارد ضمانت كند، چه حيات متمدن و پيشرفته ، و چه منحط وپست و مصالح عالى اجتماع مردم را حفظ نمايد.
و پر واضح است كه احترام به اين قوانين (وقتى كاربرد دارد و آن مصالح را تاءمين مىكند كه افراد به آن عمل كنند و به آن احترام بگذارند وعمل به آن قوانين خواه ناخواه ) آزادى افراد را در مورد خودش سلب مى كند، پس كسى كهقانون را جعل مى كند و يا سنت را باب مى كندحال چه اينكه سازنده قانون عامه اهل اجتماع باشد و چه برگزيدگان آنان و چهپادشاهشان و چه اينكه خداى تعالى و رسول او باشد تا ببينى سنت و قانون چه باشد،به هر حال پاره اى از آزاديهاى مردم را به منظور حفظ پاره اى ديگر سلب مى كند، خداىعزوجل در كلام مجيدش به اين حقيقت اشاره نموده ، ميفرمايد:
(و ربك يخلق ما يشاء و يختار ما كان لهم الخيرة ). و نيز مى فرمايد: (و ما كان لمومنو لا مومنة اذا قضى اللّه و رسوله امرا ان يكون لهم الخيرة من امرهم و من يعص اللّه ورسوله فقد ضل ضلالا مبينا.)
پس خلاصه كلام ما اين شد كه انسان در مقايسه با همنوعانش در مواردى آزاد است كهمربوط به شخص خودش باشد و اما در مواردى كه پاى مصلحت ملزمه خود او و بالاخصمصلحت ملزمه اجتماع و عامه مردم در كار باشد وعلل و اسباب او را به مصالحى و به مقتضيات آن مصالح هدايت كند در آنجا ديگر به هيچوجه آزادى اراده و عمل ندارد و در چنين مواردى اگر كسى و يا كسانى او را به سوى سنت ويا هر عملى كه قانون و يا مجرى قانون و يا فردى ناصح و متبرع آن را موافق بامصالح انسانيت تشخيص داده دعوت كند و به اصطلاح امر به معروف و نهى از منكر نمايدو براى دعوت خود حجت و دليلى روشن بياورد نبايد او را به زورگويى و سلب حريتمشروع افراد متهم نمود.
و اما آن علل و اسبابى كه گفتيم دست در كار تجهيز انسان به جهازات مختلف و هادى ويادآور انسان به تكميل نواقص و حوايج خويش و به زندگى اجتماعى و به تسليم دربرابر قانون و... است هر حكمى كه مى كنند از نظر تعليم توحيدى اسلام مصاديقىهستند براى اراده خداى سبحان و يا اذن او.
آرى بنا بر آنچه تعليم الهى ما را به آن هدايت مى كند خداى تبارك و تعالى مالك علىالاطلاق است و غير او جز مملوكيت از هر جهت ، چيزى ندارد و انسان جز عبوديت محض ، مالكچيزى نيست و همين مالكيت على الاطلاق خداى سبحان هر گونه حريتى را كه انسان براىخود توهم مى كند سلب مى نمايد همچنانكه همين مالكيت على الاطلاق خداى سبحان بود كهانسانها را از قيد بردگى و بندگى انسانهاى ديگر آزاد نموده و او را نسبت به سايرهمنوعانش آزادى بخشيد، و ربوبيت و مولويت هر انسانى نسبت به انسانهاى ديگر را ممنوعاعلام نموده ، فرمود: (ان لا نعبد الا اللّه و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضااربابا من دون اللّه ).
پس خداى سبحان حاكم على الاطلاق و مطاع بدون قيد و شرط است همچنانكه خودش فرمود:(ان الحكم الا لله ) و اگر رسولان اولى الامر و بعضى از افراد امت اسلامى حق امر بهمعروف و نهى از منكر دارند و امت ، ماءمور به اطاعت از آنان هستند اين حق را خداىعزوجل به آنان داده و به همين جهت امت اسلام درقبال كلمه حقى كه از آن حضرات صادر مى شود و مردم را به سوى آن دعوت مى كندهيچگونه حريتى ندارند (نه اينكه حريت داشته اند ولىرسول و اولى الامر و مثلا فقهاء آن حريت را از مردم سلب كرده باشند) همچنانكه خداىتعالى فرموده : (و المؤ منون و المؤ منات بعضهم اولياء بعض يامرون بالمعروف وينهون عن المنكر)
هشدار شعيب (ع ) به قوم خود، از رسيدن عذاب  


و يا قوم لا يجرمنكم شقاقى ان يصيبكم مثل ما اصاب قوم نوح



كلمه (جرم ) - به فتحه جيم و سكون راء - (بطورى كه راغب گفته ) به معناى كندنميوه از درخت است و به عنوان استعاره و مجاز به هر اكتساب ناپسند و مكروه نيز جرم گفتهمى شود و كلمه (شقاق ) به معناى مخالفت و دشمنى با يكديگر است و معناى آيه ايناست كه : (اى مردم ! برحذر باشيد از اينكه مخالفت و دشمنيتان با من به خاطر دشمنيتانبا چيزى كه شما را به آن دعوت مى كنم براى شما مصيبتى ببار بياورد،مثل آن مصيبتى كه بر سر قوم نوح رسيد و آن اين بود كه همگى غرق شدند و يا مصيبتىكه به قوم هود رسيد و آن باد عقيمى بود كه همه را در زير توده خاك دفن كرد و يا بهقوم صالح رسيد كه آن عبارت بود از صيحه و رجفه ).
(و ما قوم لوط منكم ببعيد) - يعنى فاصله زيادى بين زمان شما و زمان قوم لوط نيست ،چون فاصله بين دو زمان اين دو قوم كمتر از سه قرن بود، لوط معاصر با ابراهيم(عليه السلام ) و شعيب معاصر با موسى (عليه السلام ) بود.
بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از كلمه (بعيد) بعد زمانى نيست بلكه بعد مكانىاست ، يعنى مى خواهد بفرمايد: سرزمين قوم لوط با سرزمين شما فاصله زيادى ندارد،چون خرابه هاى شهرهاى قوم لوط كه در سرزمين سدوم (منطقه اى از ارض مقدسه ) نزديكبه سرزمين مدين است ،
در نتيجه معناى آيه چنين مى شود: (قوم لوط از شما دور نيستند و شما مى توانيدشهرهاى ويران و خسف شده آنان و آثارى كه از آن شهرها باقى مانده را مشاهده كنيد. ليكنسياق و زمينه گفتار آيه مساعد با اين تفسير نيست . علاوه ، بر اين تفسير وقتى تمام مىشود كه بگوييم تقدير آيه (و ما مكان قوم لوط من مكانكم ببعيد) و تقدير خلافاصل است و جز با داشتن دليل نمى شود مرتكب آن شد.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation