بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب حکایتهای گلستان سعدی به قلم روان, محمدمحمدى اشتهاردى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     SAA00001 -
     SAA00002 -
     SAA00003 -
     SAA00004 -
     SAA00005 -
     SAA00006 -
     SAA00007 -
     SAA00008 -
     SAA00009 -
     SAA00010 -
     SAA00011 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

38. پاسخ عبرت انگيز انوشيروان
شخصى نزد انوشيروان (شاه معروف ساسانى )آمد و گفت : ((مژده باد بهتو كه خداوند فلان دشمن تو را از ميان برداشت و هلاك كرد.))
انوشيروان به او گفت : ((اگر خدا او را از ميان برد، آيا مرا باقى مىگذارد؟))
اگر بمرد عدو (130) جاى شادمانى نيست
كه زندگانى ما نيز جاودانى نيست

39. دورى از پرچانگى
گروهى از حكيمان فرزانه به درگاه انوشيروان آمدند و درباره موضوع مهمى بهگفتگو پرداختند، ولى بوذرجمهر(بزرگمهر)كه برجسته ترين فرد حكيمان بود،خاموشى نشسته بود حرفى نمى زد.
حاضران به او گفتند: ((چرا در اين بحث و گفتگو با ما سخن نمى گويى ؟))
بوذرجمهر پاسخ داد: وزيران همانند پزشكان هستند، پزشك جز به بيمار دارو ندهدوقتى كه من مى بينم راءى شما درست است ، سخن گفتن درباره آن ، از حكمت و راستكارىدور است :
چو كارى بى فضول من بر آيد
مرا در وى سخن گفتن نشايد(131)
و گر بينم كه نابينا و چاه است
اگر خاموش بنشينم گناه است

40. رزق و روزى به زرنگى نيست
هنگامى كه هارون الرشيد (پنجمين خليفه عباسى ) بر سرزمين مصر، مسلط گرديد گفت: ((بر خلاف آن طاغوت (فرعون ) كه بر اثر غرور تسلط بر سرزمين مصر،ادعاى خدايى كرد، من اين كشور را جز به خسيس ترين غلامان نبخشم .))
از اين رو هارون غلام سياهى به نام خصيب داشت كه بسيار نادان بود، او را طلبيد وفرمانروايى كشور مصر را به او بخشيد.
گويند: آن غلام سياه به قدرى كودن بود كه گروهى از كشاورزان مصر نزد او آمدند وگفتند: ((پنبه كاشته بوديم ، باران بى وقت آمد و همه آن پنبه ها تلف ونابود شدند.))
غلام سياه در پاسخ گفت : ((مى خواستيد پشم بكاريد!)) (132)
اگر دانش به روزى (133) در فزودى
ز نادان تنگ روزى تر نبودى
به نادانان چنان روزى رساند
كه دانا اندر آن عاجز بماند
بخت و دولت به كاردانى نيست
جز بتاءييد آسمانى نيست
او فتاده (134)است در جهان بسيار
بى تميز (135) ارجمند و عاقل خوار
كيمياگر (136) به غصه مرده و رنج
ابله اندر خرابه يافته گنج

41. نتيجه مستى و دورى از نيمخورده ناپاك
كنيزكى از اهالى چين را براى يكى از شاهان به هديه آوردند.شاه درحال مستى خواست با او آميزش كند. او تمكين نكرد. شاه خشمگين شد و او را به غلام سياهىبخشيد.
آن غلام سياه به قدرى بدقيافه بود كه لب بالايش از دو طرف بينيش بالاتر آمده بودو لب پايينش به گريبانش فرو افتاده بود، آن چنان هيكلى درشت و ناهنجار داشت كهصخرالجن (137) از ديدارش مى رميد و عين القطر (138) از بوى بد بغلش مىگنديد:
تو گويى تا قيامت زشترويى
بر او ختم است و بر يوسف نكويى (139)
چنانكه شوخ طبعان لطيفه گو مى گويند:
شخصى نه چنان كريه منظر
كز زشتى او خبر توان داد(140)
آنكه بغلى نعوذ باالله
مردار به آفتاب مرداد
اين غلام سياه كه در آن وقت هوسباز و پرشهوت بود، همان شب با آن كنيز آميزش كرد.صبح آن شب ، شاه كه از مستى بيرون آمده بود، به جستجوى كنيز پرداخت . او را نيافت .ماجرا را به او خبر دادند. او خشمگين شد و فرمان داد كه غلام سياه را با كنيز محكم ببندندو بر بالاى بام كوشك ببردن و از آنجا به قعر دره گود بيفكنند.
يكى از وزيران پاك نهاد دست شفاعت به سوى شاه دراز كرد و گفت : ((غلامسياه بدبخت را چندان خطايى نيست كه درخور بخشش نباشد، با توجه به اينكه همهغلامان و چاكران به گذشت و لطف شاه ، خو گرفته اند. ))
شاه گفت : ((اگر غلام سياه يك شب همبسترى با كنيز را، تاءخير مى انداخت چهمى شد؟ كه اگر چنين مى كرد، من خاطر او را به عطاى بيش ‍ از قيمت كنيز، شاد مى نمودم .))
وزير گفت : اى پادشاه روى زمين ! آيا نشنيده اى كه :
تشته سوخته در چشمه روشن چو رسيد
تو مپندار كه از پيل دمان (141) انديشد
ملحد گرسنه در خانه خالى برخوان
عقل باور نكند كز رمضان انديشد(142)
شاه از اين لطيفه فرح بخش وزير، خوشش آمد و به او گفت : ((اكنون غلام سياهرا بخشيدم ، ولى كنيزك را چه كنم ؟ ))
وزيرگفت : كنيزك را نيز به غلام سياه ببخش ، زيرا نيم خورده او شايسته و سزاوار اواست .
هرگز آن را به دستى مپسند
كه رود جاى ناپسنديده
تشنه را دل نخواهد آب زلال
نيم خورده دهان گنديده

42. دو عامل پيروزى اسكندر
از اسكندر رومى (شاه معروف يونانى كه در سالهاى 323 تا 336قبل از ميلاد بر جهان حكومت مى كرد و بسيارى از كشورها را فتح نمود)پرسيدند: ((چگونه كشورهاى شرق و غرب را گرفتى و فتح كردى ؟ با اينكه شاهان پيشين نسبتبه تو ثروت و عمر و لشگر بيشترى داشتند، ولى نتوانستند مانند تو پيشروى كنند؟))
اسكندر در پاسخ گفت : ((به يارى خداوندمتعال به هر كشورى كه دست يافتم ، به مردمش ستم نكردم و نام بزرگان را به بدىياد ننمودم .))
بزرگش نخوانند اهل خرد
كه نام بزرگان به زشتى برد
(پايان باب اول )

باب دوم : در اخلاق پارسايان
43. خوش بينى و ترك تجسس

يكى از بزرگان از پارسايى پرسيد: ((نظر تو در مورد فلان عابد چيستكه مردم درباره او سخنها مى گويند و در غياب او از او عيبجويى مى كنند؟ ))
پارسا گفت : در ظاهر او عيبى نمى بينم و در مورد باطنش نيز آگاهى ندارم .
هر كه را، جامه پارسا بينى
پارسا دان و نيك مرد انگار
ور ندانى كه در نهانش چيست
محتسب را درون خانه چكار؟ (143)

44. مناجات پارساى آگاه
پارسايى را ديدم كه سر درگاه خدا (كعبه ) مى ماليد و چنين مناجات مى كرد: يا غفورو يا رحيم - تو دانى كه از ظلوم و جهول چه آيد؟
(يعنى اى بخشنده مهربان ! تو آگاهى از آن كس كه بسيار ستمكار و نادان است چه كارىساخته است ؟ )(144)
عذر قصير خدمت آوردم
كه ندارم به طاعت استظهار (145)
عاصيان از گناه توبه كنند
عرفان از عبادت استغفار
عابدان پاداش اطاعت خود را مى خواهند و بازرگانان بهاى كالاى خود را مى طلبند. من بندهاميد آورده ام نه اطاعت و به گدايى با دست تهى آمده ام نه با كالا و تجارت .
اصنع بى ما انت اهله
با من همان گونه كه تو شايسته آن هستى رفتار كن .
بر در كعبه سائلى ديدم
كه همى گفت و مى گرستى خوش
من نگويم كه طاعتم بپذير
قلم عفو بر گناهم كش

45. مناجات عبدالقادر
عبدالقادر گيلانى (146) را در كنار كعبه ديدند، صورتش را بر روى ريگ زميننهاده بود و چنين مى گفت :
خدايا! مرا ببخش و اگر سزاوار عذاب هستم ، مرا در قيامت نابينا محشور كن تا در برابرنيكان شرمسار نگردم .
روى بر خاك عجز مى گويم
هر سحرگه كه باد مى آيد
اى كه هرگز فراموشت نكنم
هيچت از بنده ياد مى آيد؟ (147)

46. دوستى اهل صفا و انسانهاى پاكدل
سارقى براى دزدى به خانه يكى از پارسايان رفت ، هر چه جستجو كرد چيزى درآنجا نيافت . دلتنگ و رنجيده خاطر شد. پارسا از آمدن دزد و دلتنگى او باخبر شد.گليمى را كه بر روى آن خوابيده بود بر سر راه دزد انداخت تا محروم نشود.
شنيدم كه مردان راه خداى
دل دشمنان را نكردند تنگ
تو را كى ميسر شود اين مقام (148)
كه با دوستانت خلافست و جنگ
دوستى آنان كه با صفا هستند، خواه در برابر و خواه در پشت سر، يكسان است ، نه آنچنان كه در پشت سرت عيبجويى كنند و در پيش رويت قربانت گردند.
هر كه عيب دگران پيش تو آورد و شمرد
بى گمان عيب تو پيش دگران خواهد برد

47. دورى از سالوسان خوش نما
چندتن از رهروان همدل و همدم سير و سياحت كه شريك غم و شادى همديگر بودند، براىسفر حركت كردند. من از آنها خواستم كه مرا نيز رفيق شفيق همراه خود كنند و با خودببرند. آنها با تقاضاى من موافقت نكردند، پرسيدم : ((چرا موافقت نمى كنيد؟!از اخلاق پسنديده بزرگان بعيد است كه دل از رفاقت بينوايان بر كنند و آنها را ازفيض و بركت خود محروم سازند، با اينكه من در خود اين قدرت و چابكى را سراغ دارم ؟در چاكرى و همراهى نيكمردان ، يارى چابك باشم نه بارى بردل . ))
يكى از آنان به من گفت : از موافقت نكردن ما، خاطرت رنجيده نشود زيرا در اين روزهادزدى به صورت پارسايان درآمده و خود را در رديف ما وانمود كرده و جا زده است .
چه دانند مردان كه در خانه كيست ؟
نويسنده داند كه در نامه چيست ؟
از آنجا؟ خوى پارسايان ، سازگارى و ملايمت است ، آن پارسانما را پذيرفتند و گمانناموافقى به او ننمودند.
صورت حال عارفان دلق (149) است
اين قدر بس كه روى در خلق است
در عمل كوش و هر چه خواهى پوش
تاج بر سر نه و علم بر دوش
در قژاكند (150) مرد بايد بود
بر مخنث (151) سلاح جنگ چه سود؟ (152)
يك روز از آغاز تا شب همراه پارسايان حركت كرديم ، شبانگاه به كنار قلعه اى رسيده ودر همانجا خوابيديم ، ناگاه دزد آلوده اى (در لباس پارسايان ) آفتابه رفيق را بهعنوان اينكه با آن تطهير كند برداشت ولى به غارت برد.
پارسا بين كه خرقه در بر كرد
جامه كعبه را جل خر كرد
همينكه از نظر پارسايان غايب گرديد، به برجى رفت و در آنجا صندوقچه جواهرى رادزديد. هنگامى كه آن شب به سر آمد و روز روشن فرا رسيد، آن دزدتاريكدل مقدارى راه رفته بود و از آنجا دور شده بود، ولى رفيقان بى گناه خوابيدهبودند. صاحبان قلعه كه فهميدند صندوقچه جواهرات آنها به سرقت رفته ، صبح بهسراغ آن پارسايان بى گناه آمده ، همه را دستگير كرده و به درون قلعه بردند و پس ازكتك زدن به زندان افكندند. از آن وقت همراهى و همدمى با درويشان را ترك كردم وگوشه گيرى را برگزيدم . كه ((اسلامة فى الوحدة : عافيت و بى گزندىدر تنهايى است . ))
چو از قومى ، يكى بى دانشى كرد
نه كه (153) را منزلت ماند نه مه (154) را
شنيدستى (155) كه گاوى در علف خوار
بيالايد همه گاوان ده را
گفتم : شكر و سپاس خداوند متعال را، كه از بركت پارسايان محروم نشدم ، گرچه درظاهر از همدمى با آنها جدا و تنها شدم ، از اين ماجرا درس عبرت گرفتم و بهره مند شدم ،چنين درسى سزاوار است كه مايه نصيحت و عبرتامثال من در همه عمر گردد.
به يك ناتراشيده (156) در مجلسى
برنجد دل هوشمندان بسى
اگر بركه اى (157) پر كنند از گلاب
سگى در وى افتد، كند منجلاب (158)
(به اين ترتيب نتيجه مى گيريم كه : رهروان سير و سلوك ، براى اينكه از ناحيهدرويش نماها، به سعدى صدمه نرسد، با تقاضاى همدمى سعدى ، موافقت نكردند وسعدى از رياكاران جوصفت و گندم نما، دلى پر داشت و گوشه نشينى را به خاطرپرهيز و دورى از مصاحبت ناگهانى چنان دزدان برگزيد و خدا را به خاطر عبرت گرفتناز اين درس نمود و به ديگران سفارش كرد كه همواره از اين درس ، پند و عبرتگيرند.)
48. زاهد دغلباز
زاهدنمايى مهمان پادشاه شد، وقتى كه غذا آوردند، كمتر ازمعمول و عادت خود از آن خورد و هنگامى كه مشغول نماز شد، بيش ازمعمول و عادت خود، نمازش را طول داد، تا بر گمان نيكى شاه به او بيفزايد.
هنگامى كه به خانه اش باز گشت ، سفره غذا خواست تا غذا بخورد. پسرش ‍ كه جوانىهوشمند بود از روى تيزهوشى به رياكارى پدر پى برد و به او رو كرد و گفت : ((مگر در نزد شاه غذا نخوردى ؟ ))
زاهدنما پاسخ داد: ((در حضور شاه چيزى نخوردم كه روزى به كار آيد.)) (يعنى همين كم خورى من موجب موقعيت من نزد شاه گردد، و روزى از همين موقعيتبهره گيرم .)
پسر هوشمند به او گفت : ((بنابراين نمازت زا نيز قضا كن كه نمازىنخواندى تا به كار آيد؟ ))
اى هنرها گرفته بر كف دست
عيبها برگرفته زير بغل
تا چه خواهى گرفتن اى مغرور - روز درماندگى به سيمدغل (159)
49. خوابيدن تو بهتر از عيبجويى است
به خاطرم هست كه در دوران كودكى ، بسيار عبادت مى كردم و شب را با عبادت به سرمى آوردم . در زهد و پرهيز جديت داشتم . يك شب در محضر پدرم نشسته بودم و همه شب رابيدار بوده و قرآن مى خواندم ، ولى گروهى در كنار ما خوابيده بودند، حتى بامدادبراى نماز صبح برنخاستند. به پدرم گفتم : ((از اين خفتگان يك نفربرخاست تا دور ركعت نماز بجاى آورد، به گونه اى در خواب غفلت فرو رفته اند كهگويى نخوابيده اند بلكه مرده اند.))
پدرم به من گفت : ((عزيزم ! تو نيز اگر خواب باشى بهتر از آن است كه بهنكوهش مردم زبان گشايى و به غيبت و ذكر عيب آنها بپردازى . ))
نبيند مدعى (160) جز خويشتن را
كه دارد پرده پندار (161) در پيش
گرت چشم خدا بينى ببخشند
نبينى هيچ كس عاجزتر از خويش

50. من آنم كه خود مى دانم

يكى از بزرگان را در مجلسى ، بسيار ستودند و در وصف نيكيهاى او زياده روىكردند. او سر برداشت و گفت : ((من آنم كه خود مى دانم . )) (خودمرا مى شناسم ، ديگران از عيوب من بى خبرند.)
شخصم (162) به چشم عالميان خوب منظر است
وز خبث باطنم (163) سر خجلت فتاده پيش
طاووس را به نقش و نگارى كه هست خلق
تحسين كنند و او خجل از پاى زشت خويش

51. دو حالت عارفان وارسته
يكى از عرفان و صالحان سرزمين لبنان (كوهى در شام نزديكجبل عامل ) كه در ميان عرب به مقامات عالى و داراى كرامات و كارهاى فوق العاده شهرتداشت به مسجد جامع دمشق آمد، كنار حوض كلاسه رفت تا وضو بگيرد، ناگاه پايشلغزيد و به داخل آب افتاد و با رنج بسيار از آب نجات يافت .مشغول نماز شد، پس از نماز يكى از اصحاب نزدش آمد و گفت : ((مشكلى دارم ،اگر اجازه هست بپرسم . ))
مرد صالح گفت : ((مشكلت چيست ؟ ))
او گفت : به ياد دارم كه شيخ (عارف بزرگ ) بر روى درياى روم راه رفت و قدمش ترنشد، ولى براى تو در حوض كوچك حالتى پيش آمد؟ نزديك بود به هلاكت برسى ؟))
مرد صالح پس از فكر و تامل بسيار به او گفت : آيا نشنيده اى كه خواجه عالم ، سرورجهان رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
لى مع الله وقت لا يسعنى فيه ملك مقرب ولا نبىمرسل :
مرا با خدا وقتى هست كه در آن وقت (آن چنان يگانگى وجود دارد كه ) فرشته ويژه وپيامبر مرسل در آن نگنجند.
ولى نگفت ((على الدوام )) (هميشه ) بلكه فرمود: ((وقتىاز اوقات )) . آن حضرت در يك وقت چنين فرمود كهجبرئيل و ميكائيل به حالت او راه ندارند (164) ولى در وقت ديگر با همسران خود حفصهو زينب ، دمساز شده ، خوش مى گفت : و مى شنيد.
مشاهدة الابرار بين التجلى و الاستتار:
مشاهده و ديدار نيكان ، بين آشكارى و پوشيدگى است .
آرى ، انسانهاى ملكوتى گاه تجلى مى كنند ودل عارف را مى ربايند و گاه رخ مى پوشند و عارف را گرفتار فراق مى سازند.
ديدار مى نمايى و پرهيز مى كنى
بازار خويش و آتش ما تيز مى كنى (165)
چنانكه گويند: شخصى از حضرت يعقوب عليه السلام پرسيد: ((چطور شدكه تو در كنعان بوى خوش پيراهن يوسف را پيش از رسيدن به كنعان ، از مصر شنيدى ،ولى خود يوسف را در چاه بيابان كنعان نديدى ؟ ))
يعقوب در پاسخ گفت : ((حال ما مانند برق جهنده آسمان است كه گاهى پيدا وگاهى ناپيدا است . پاى طاير جان ما بر فراز گنبد برين جاى گيرد و همه چيز رابنگريم و گاهى پشت پاى خود را نمى بينيم . (166) اگر عارف هميشه درحال كشف و شهود بماند، هر دو جهان را ترك مى كند و بر فراز بيرون از هر دو جهان دستمى يابد.
يكى پرسيد: از آن گم كرده فرزند
كه اى روشن گهر پير خردمند
ز مصرش بوى پيراهن شنيدى
چرا در چاه كنعانش نديدى ؟
بگفت : احوال ما برق جهان است
چرا در چاه كنعانش نديدى ؟
گهى بر طارم اعلى نشينيم
گهى بر پشت پاى خود نبينيم
اگر درويش در حالى (167) بماندى
سر و دست از دو عالم بر فشاندى

52. اثر سخن بر دل پندپذير و آماده
در مسجد جمعه شهر بعلبك (از شهرهاى شام ) بودم .يك روز چند كلمه به عنوان پند واندرز براى جماعتى كه در آنجا بودند، مى گفتم ، ولى آن جماعت را پژمردهدل و دل مرده و بى بصيرت يافتم كه آن چنان در امور مادى فرو رفته بودند كه دروجود آنها راهى به جهان معنويت نبود. ديدم كه سخنم در آنها بى فايده است و آتش سوزدلم ، هيزم تر آنها را نمى سوزاند. تربيت و پرورش آدم نماهاى حيوان صفت و آينهگردانى در كوى كورهاى بى بصيرت ، برايم ، دشوار شد، ولى همچنان به سخن ادامهمى دادم و در معنويت باز بود. سخن از اين آيه به ميان آمد كه خداوند مى فرمايد:
و نحن اقرب اليه من حبل الوريد:
و ما از رگ گردن ، به انسان نزديكتريم .
(ق / 16)
دوست نزديكتر از من به من است
وين عجبتر كه من از وى دورم
چه كنم با كه توان گفت كه دوست
در كنار من و من مهجورم (168)
من همچنان سرمست از باده گفتار بودم و ته مانده ساغرى در دست و قسمتهاى آخر سخن رابا مجلسيان مى پيمودم ، كه ناگهان عابرى از كنار مجلس ما عبور مى كرد، ته ماندهسخنم را شنيد و تحت تاءثير قرار گرفت ، به طورى كه نعره اى ازدل بركشيد و آنچنان خروشيد كه ديگران را تحت تاءثير قرار داد. آنها با او همنوا شدندو به جوش و خروش افتادند.
((اى سبحان الله ! دوران باخبر، در حضور و نزديكان بى بصر، درو!)) (169)
فهم سخن چون نكند مستمع
قوت طبع از متكلم مجوى
فسحت ميدان ارادت بيار
تا بزند مرد سخنگوى گوى (170)

53. تلاش براى رسيدن به كعبه مقصود


شبى در بيابان مكه آن چنان بى خواب شدم كه ديگر نمى توانستم را بروم ، سر برزمين نهادم تا بخوابم ، به ساربان گفتم دست از من بردار.
پاى مسكين پياده چند رود؟
كز تحمل (171) ستوده شد بختى (172)
تا شود جسم فربهى لاغر
لاغرى مرده باشد از سختى
ساربان گفت : ((اى برادر! حرم در پيش است و حرامى در پس . اگر رفتى ،بردى و گر خفتى مردى . )) (يعنى : برادرم ! كعبه در پيش روى است ورهزن در پشت سر، اگر به راه ادامه دادى به نتيجه مى رسى و اگر بخوابى بر اثرگزند رهزن نابكار مى ميرى .)
خوش است زير مغيلان (173) به راه باديه خفت
شب رحيل ، ولى ترك جان ببايد گفت
(كنايه از اينكه بايد ره پيمود و تلاش كرد، چرا كه انسان در غير اين صورت گرفتارخطر نابودى مى شود.)
54. شكر به خاطر گناه نكردن ، نه به خاطر مصيبت
مرد پارسايى را در كنار دريا ديدم ، گويى پلنگ به او حمله كرده بود، زخمى جانكاهدر بدنش بود و هرچه مداوا مى نمود بهبود نمى يافت . مدتها به اين درد مبتلا بود و براثر آن رنجور شده بود. در عين حال شب و روز شكر خدا مى كرد، از او پرسيدند: ((خدا را به خاطر چه نعمتى شكر مى كنى ؟ )) در پاسخ گفت : ((شكر به خاطر آنكه خداوند مرا به مصيبتى گرفتار كرد، نه به معصيتى .))
اگر مرا زار به كشتن دهد آن يار عزيز
تا نگويى كه در آن دم ، غم جانم باشد
گويم از بنده مسكين چه گنه صادر شد
كو دل آزرده شد از من غم آنم باشد(174)

55. پرهيز از اظهار نياز در نزد دشمن
يكى از تهيدستان پاك نهاد بر اثر اضطرار و ناچارى ، گليمى را از خانه يكى ازپاك مردان دزديد. قاضى دستور داد تا دست دزد را به خاطر دزدى قطع كنند.
صاحب گليم نزد قاضى آمد و گفت : ((من دزد را بخشيدم ، بنابراين حد دزدى رابر او جارى نكن . ))
قاضى گفت : شفاعت تو موجب آن نمى شود كه حد شرع مقدس را جارى نسازم .
صاحب گليم گفت : اموال من وقف فقيران است ، هر فقيرى كه ازمال وقف به خودش بردارد از مال خودش برداشته ، پس قطع دست او لازم نيست .
قاضى از جارى نمودن حد دزدى منصرف شد، ولى دزد را مورد سرزنش ‍ قرار داد و به اوگفت : ((آيا جهان بر تو تنگ آمده بود كه فقط از خانه چنين پاك مردى دزدىكنى ؟! (اگر ناچار بودى ، در جاى ديگر دزدى مى كردى ، نه در خانه اين مرد.)
دزد گفت : اى حاكم ! مگر نشنيده اى كه گويند: ((خانه دوستان بروب ولىحلقه در دشمنان مكوب . ))
چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده
دشمنان را پوست بر كن ، دوستان را پوستين (175)
(اشاره به اينكه در برابر دشمن ، سر تسليم فرود نياور و دست نياز به سوى او درازنكن ، بلكه هنگام ناچارى به سراغ دوست برو.)
56. پارساى خداشناس و باعزت


پادشاهى يكى از پارسايان را ديد و پرسيد: ((آيا هيچ از ما ياد مى كنى ؟))
پارسا پاسخ داد: ((آرى آن هنگام كه خدا را فراموش مى كنم .))
هر سو دود آن كس ز بر خويش براند
و آنرا كه بخواند به در كس نداواند(176)

57. علت بهشتى شدن شاه و دوزخى شدن پارسا
يكى از فرزانگان شايسته در عالم خواب پادشاهى را ديد كه در بهشت است وپارسايى را ديد كه در دوزخ است ، پرسيد: علت بهشتى شدن شاه ، و دوزخى شدنپارسا چيست ، با اينكه مردم بر خلاف اين اعتقاد داشتند؟!
ندايى (غيبى )به گوش او رسيد كه : ((اين پادشاه به خاطر دوستى باپارسايان به بهشت رفت و آن پارسا به خاطر تقرب به شاه ، به دوزخ رفت .
دلقت به چكار آيد و مسحى (177) و مرقع (178)
خود را ز عملهاى نكوهيده برى دار
حاجت به كلاه بركى (179) داشتنت نيست
درويش صفت باش و كلاه تترى (180)دار

58. مرگ توانگر شاداب ، و زندگى فقير نادار

كاروانى از كوفه به قصد مكه براى انجام مراسم حج ، حركت كردند. يك نفر پيادهسر برهنه ، همراه ما از كوفه بيرون آمد. اوپول و ثروتى نداشت . آسوده خاطر همچنان راه مى پيمود و مى گفت :
نه بر اشترى سوارم ، نه چو خر به زير بارم
نه خداوند رعيت ، نه غلام شهريارم
غم موجود و پريشانى معدوم ندارم
نفسى مى زنم آسوده و عمرى به سر آرم
توانگر شتر سوار به او گفت : ((اى تهيدست ! كجا مى روى ؟ برگرد كه درراه بر اثر نادارى ، به سختى مى ميرى .))
او سخن شتر سوار را نشنيد و همچنان به راه خود ادامه داد تا اينكه به ((نخلهمحمود )) (يكى از منزلگاهها و نخلستانهاى نزديك حجاز) رسيديم . در آنجاعمر همان توانگر شتر سوار به سر آمد و در گذشت . فقير پابرهنه كنار جنازه او آمد وگفت : ((ما به سختى نمرديم و تو بر بختى بمردى .))
شخصى همه شب بر سر بيمار گريست
چون روز آمد بمرد و بيمار بزيست
اى بسا اسب تيزرو كه بماند
خرك لنگ ، جان به منزل برد
بس كه در خاك تندرستان را
دفن كرديم و زخم خورده نمرد

59. عابد رياكار و مرگ نكبتبار او

پادشاهى عابدى را طلبيد. عابد (كه رياكار بود) با خود فكر كرد كه دوايى بخوردتا بدنش ضعيف و رنجور گردد تا نزد شاه قرب بيشترى بيابد. دارويى خورد. اتفاقادارو زهر آگين بود و موجب شد كه عابد مرد.
آنكه چون پسته ديدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پياز(181)
پارسايان روى در مخلوق
پشت بر قبله مى كنند نماز
چون بنده خداى خويش خواند
بايد كه به جز خدا نداند

60. پند لقمان حكيم
كاروانى تجارتى از سرزمين يونان عبور مى كرد و همراهشان كالاهاى گرانبها وبسيارى بود. رهزنان غارتگر به آنها حمله كردند و همهاموال كاروانيان را غارت نمودند. بازرگان به گريه و زارى افتادند و خدا و پيامبرش ‍را واسطه قرار دادند تا رهزنان به آنها رحم كنند، ولى رهزنان به گريه و زارى آنهااعتنا ننمودند.
چو پيروز شد دزد تيره روان
چه غم دارد از گريه كاروان
لقمان حكيم در ميان آن كاروان بود. يكى از افراد كاروان به او گفت : ((اينرهزنان را موعظه و نصيحت كن ، بلكه مقدارى ازاموال ما را به ما پس دهند، زيرا حيف است كه آن همه كالا تباه گردد.))
لقمان گفت : ((سخنان حكيمانه به ايشان گفتن حيف است . ))
آهنى را كه موريانه (182) بخورد
نتوان برد از او به صيقل زنگ
به سيه دل چه سود خواندن وعظ
نرود ميخ آهنين بر سنگ
سپس گفت : ((جرم از طرف ما است )) (ما گنهكاريم كه اكنونگرفتار كيفر آن شده ايم . اگر اين بازرگانان پولدار، كمك به بينوايان مى كردند،بلا از آنها رفع مى شد.)
به روزگار سلامت ، شكستگان درياب
كه جبر خاطر مسكين ، بلا بگرداند(183)
چو سائل از تو به زارى طلب كند چيزى
بده و گرنه ستمگر به زور بستاند

next page

fehrest page

back page

     

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation