بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب عرفان اسلامی جلد 6, استاد حسین انصاریان   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     1 - عرفان اسلامي جلد6
     10 - عرفان اسلامي جلد 6
     11 - عرفان اسلامي جلد 6
     12 - عرفان اسلامي جلد 6
     13 - عرفان اسلامي جلد 6
     14 - عرفان اسلامي جلد 6
     15 - عرفان اسلامي جلد 6
     2 - عرفان اسلامي جلد 6
     3 - عرفان اسلامي جلد 6
     4 - عرفان اسلامي جلد 6
     5 - عرفان اسلامي جلد 6
     6 - عرفان اسلامي جلد 6
     7 - عرفان اسلامي جلد 6
     8 - عرفان اسلامي جلد 6
     9 - عرفان اسلامي جلد 6
     FEHREST - عرفان اسلامي جلد 6
 

 

 
 

حكمت : در توجه به مسائل عالى الهى

عارف بزرگ ، عاشق سترگ الواصل المتصل حضرت سيد احمد موسوى حايرى مى فرمايد :

طالب حضرت حق جل و علا را شايسته آن است كه چون عزم به خوابيدن نمايد ، محاسبه اعمال و افعال و حركات و سكنات صادره از خود را از بيدار شدن شب سابق تا آن زمان تماماً و كمالاً نموده ، و از معاصى و اعمال ناشايسته واقعه از خود پشيمان شده و توبه حقيقى نموده و تصميم بگيرد كه انشاء الله در مابعد عود ننموده ، بلكه تلافى و تدارك آن را در ما بعد بنمايد و متذكر شود كه :

ألنَّوْمُ أخُ الْمَوْتِ .) اللهُ يَتَوَفَّى الاَْنفُسَ حِينَ مَوْتِهَا وَالَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنَامِهَا ((1) .

تجديد عهد به ايمان و شهادتين و عقايد حقه نموده ، با طهارت رو به قبله كما يجعل الميت فى قبره بنام خدا استراحت نموده و به مقتضاى آيه شريفه در مقام تسليم روح خود به حضرت دوست جل و علا بر آمده بگويد :

اين جان عاريت كه به حافظ سپرده دوست *** روزى رخش ببينم و تسليم وى كنم

مشغول به توجه به حضرت حق جل و علا و تسليم خود به او شده تا او را خواب بر بايد و ملتفت آن باشد كه چون خواب رود به سراسر وجودش از روح و بدن در قبضه قدرت حضرت حق جل و علا خواهد بود ، بحدى كه حتى از خود غافل و بى شعور مى شود ، و اگر اعاده روح به بدن نفرمايد ، موت حقيقى خواهد بود ، چنان كه در آيه شريفه مى فرمايد :

) فَيُمْسِكُ الَّتِي قَضَى عَلَيْهَا الْمَوْتَ وَيُرْسِلُ الاُْخْرَى إِلَى أَجَل مُسَمّىً ((1) .

چه بسيار كسانى كه خوابيدند و بيدار نشده ، تا روز قيامت سر بر نداشتند ، پس اميد برگشتن به دنيا دوباره نداشته باشد مگر به تفضل جديدى از حضرت حق جل و علا و در بر گردانيدن روح او را به بدن به لسان حال :

) قَالَ رَبِّ ارْجِعُونِ * لَعَلِّي أَعْمَلُ صَالِحاً فِيَما تَرَكْتُ ((2) .

لهذا چون از خواب برخيزد اولا متذكر نعمت اعاده روح كه به منزله حيات تازه اى است از حضرت حق جل و علا شده حمد و شكر الهى بر اين نعمت چنان كه فرموده ، و سجده شكرى بر اين نعمت چنانكه حضرت رسول (صلى الله عليه وآله)فرمود ادا نموده ، ملتفت آن شود كه چندين هزارها اين خواهش را از او درخواست نموده و بغير از :

) كَلاَّ إِنَّهَا كَلِمَةٌ هُوَ قَائِلُهَا ((3) .

جوابى نشنيده اند .

1 ـ سوره زمر (39) : 42 .

2 ـ سوره مؤمنون (23) : 99 ـ 100 .

3 ـ سوره مؤمنون (23) : 100 .

كمال مرحمت از حضرت حق جل و علا در باره او شده كه خواهش او را اجابت فرموده ، و او را دوباره به دنيا ارجاع فرموده ، اين حيات تازه را غنيمت شمرده ، و كمال همت بر آن گمارد كه انشاء الله تعالى تجارت رابحه نموده ، كه براى دفعه ديگر كه به اين سفر رود او را مدد حيات ابدى بوده باشد .

بكوش تا بسلامت به مآمنى برسى *** كه راه سخت مخوف است و منزلت بس دور
ترا مسافت دور و دراز در پيش است *** زآستان عدم تا به پيشگاه نشور
تو در ميان گروهى غريب مهمانى *** چنان مكن كه به يك بارگى كنند نفور
زكرم مرده كفن در كشى و در پوشى *** ميان اهل مروت كه داردت معذور
بدشت جانورى خار مى خورد غافل *** تو تيز كرده اى از بهر صلب آن ساطور
بدان طمع كه دهان خوش كنى زغايت حرص *** نشسته اى مترصد كه قى كند زنبور
بباده دست ميالاى كان همه خون است *** كه قطره قطره چكيدست از دل انگور
بوقت صبح شود همچو روز معلومت *** كه با كه باخته اى عشق در شب ديجور
دل مرا چو گريبان گرفت جذبه حق *** فشاند دامن همت زخاكدان غرور
بشد زخاطرم انديشه مى و معشوق *** برفت از سرم آواز بر بط و طنبور

و پوشيده مباد بر طالب حق جل و علا كه علاوه بر اينكه ساير اشياء و موجودات غير از حضرت حق جل و علا در معرض فنا و زوال هستند و لهذا شايسته مطلوبيت نيست ، ممكن به ما هو ممكن را هيچ موجودى نافع و مفيد نيست جز حضرت حق جل و علا ، چه هر آنچه به حضرت او جل و علا در قبضه قدرت اوست جل و علا ، و لهذا هيچ موجودى غير از او نه در زمين و نه در آسمان و نه در دنيا و نه در آخرت شايسته مطلوبيت براى شخص عاقل و دانا نيست .

و اگر فرض شود كه شخص عاقل چيزى غير از او طلب نمايد ، پس بالضرورة واليقين مطلوب بالذات نخواهد بود ، بلكه مطلوب بالغير خواهد بود ، مانند مطلوبيت دين و ايمان و آخرت و محبت و معرفت او جل و علا و دوستان او چون پيغمبر و ائمه هدى (عليهم السلام) و عبوديت و طاعت نسبت به او و ايشان (عليهم السلام) ، و رضا و تسليم و ساير اخلاق محموده و ملكات پسنديده ، كه محبوبيت و مطلوبيت و مفيد بودن آنها به اعتبار اضافه به حضرت اوست جل و علا نه علاقه بالذات و فى نفسه به آنها .

لهذا شايسته براى عاقل چنان است كه صرف نظر و همت طلب از جميع اشياء غير از او نموده و به مقتضاى :

) قُلِ اللهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ ((1) .

همت طلب را منحصر در او نموده و او را بذاته و بنفسه قرار داده بگويد :

ما از تو نداريم بغير از تو تمنا *** حلوا به كسى ده كه محبت نچشيده

1 ـ سوره انعام (6) : 91 .

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را .

پس غنيمتى در اين حيات تازه جز از طلب او جل و علا منظور نداشته باشد ، و در تمام آنات و لحظات و حركات و سكنات نظر به او جل و علا داشته ، و او را حاضر و ناظر در جميع اوقات بداند ، تا وقت خوابيدن در شب آينده .

و از اين بيان معلوم مى شود كه قبيح ترين قبايح براى چنين كسى صرف همت نمودن است به مشتبهات و مستلذات و امور معاش خود مانند بطن و فرج و غير ذلك .

و لذا شايسته است بالمرء غفلت از امور مزبوره نموده و به هيچ وجه التفات به امورات مذكوره ننمايد و اگر من باب ضعف نفس قهراً التفات به امورات مزبوره بشود . چون نه از او و نه از غير او جز از حضرت حق جل و علا كارى برنمى آيد ، پس امورات خود را تسليم و تفويض به حضرت او جل و علا نمايد .

به جد و جهد چو كارى نمى رود از پيش *** به كردگار رها كرده به مصالح خويش

بر بنده بندگيست و روزى و ساير مصالح بر عهده آقاى اوست ، و اقبح قبائح دست بر داشتن از بندگى و اهتمام او در امور خويش ( بالاستقلال و بدون توكل و هماهنگى با دستورات الهى در كليه امور ) مى باشد .

پس لازم و واجب بر طالب حق ، كمال اهتمام است در اطاعت و بندگى و رفتن به حضور و دربار او جل و علا به كمال شوق و تضرع و تذلل و ابتهال و چون توجه به حضرت او به قلب است و حضور و ظهور و جلوه گاه او جل جلاله قلب است ، بلكه در تمام موجودات مظهرى و مجلائى اتم و اكمل از قلب مؤمن براى او جل و علا نيست كه :

لا يَسَعُني أرْضي وَلا سَمائي بَلْ يَسَعُني قَلْبُ عَبْدِىَ الْمُؤمِنُ .

آسمان بار امانت نتوانست كشيد *** قرعه فال بنام من ديوانه زدند

) إِنَّا عَرَضْنَا الاَْمَانَةَ عَلَى السَّماوَاتِ وَالاَْرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَن يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الاِْنسَانُ ((1) .

كمال اهتمام طالب بعد از توجه به حضرت حق جل و علا كه تعبير از آن به ذكر مى شود ، معرفت و نفس است ، كه تعبير مى شود به تفكر و انفس كه :

مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ .

) وَفِي أَنفُسِكُمْ أَفَلاَ تُبْصِرُونَ ((2) .

) سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الاْفَاقِ وَفِي أَنفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ ((3) .

لهذا طالب حق را بغير از دل و دلبر كارى نيست ، بلى من باب المقدمه بر او لازم است تطهير و تنظيف قلب از ارجاس و انجاس كه مقصود اخلاق رذيله بوده باشد ، بلكه از ما سواى حق جلا و علا كه تعبير از آن مى شود به تخليه و آرايش قلب و صيقل دادن آن است به اطاعات و عبادات و صفات حسنه و اخلاق كريمه تا قابليت ظهور حضرت حق جل و علا را بيابد كه تعبير از آن مى شود به تجليه و تحليه .

) إِنَّمَا يُرِيدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً ((4) .

فدايت اگر عمل كنى همين قدر بس است ، و اگر عاملى نباشد درد و غصه در دل باشد بهتر از آن است كه عبث اظهار كند ، و كسى گوش به درد دل او نكند .

1 ـ احزاب (33) : 72 .

2 ـ زاريات (51) : 21 .

3 ـ فصلت (41) : 53 .

4 ـ احزاب (33) : 33 .

خيز و ز شهر اغنيا خيمه بملك فقر زن *** تا به سپهر بركشى ماهچه توانگرى
ساغر بزم بيخودى دركش و درگذر زخود *** تا كندت بر آسمان ماه دو هفته ساغرى
منزل يار را بود وادى نفس نيم ره *** كى برسى به يار خويش ار تو ز خويش نگذرى
اى كه ز پست فطرتى مركب ديو گشته اى *** كوش كه بر فلك زنى طنطنه برابرى
با همه كبر و سركشى هست زچاكران تو *** آنكه تو بسته اى ميان بر در او به چاكرى
توشه راه خويش كن تا نگرفته باز پس *** عاريه هاى خويش را از تو سپهر چنبرى
قافله وقت صبحدم رفت و تو ماندى از عقب *** بر سر راه منتظر راهزنان لشگرى
تن بره اى است بس سمين گرگ فناش در كمين *** از پى قوت خصم خود اين بره را چه پرورى
نفس خداپرست تو دشمن جان بود تو را *** بيهده ظن دشمنى بر دگران چرا برى

حكمت : در حقيقت دنيا و آخرت

عارف كامل ، عاشق واصل ، مجمع الفضائل ، مفخر الافاضل ، صاحب نفس زكيه و انفاس قدسيه آخوند ملا حسينقلى بهارى ، گرفتاران چاه طبيعت ، و اسيران هوا و هوس را اين چنين موعظه فرموده اند :

اى همبازى اطفال ، و اى حمال اثقال ، اى محبوس چاه جاه ، و اى مسموم مارمال ، اى غريق بحر دنيا ، و اى اسير همومات آمال ، مگر نشنيده اى و نخوانده اى :

) إِنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ ((1) .

و نشنيده اى فرموده آن حكيم غيب دان ، منزه از عيب و شين را كه به فرزند ارجمند خطاب كرده :

بُنَىَّ إنَّ الدُّنْيا بَحْرٌ عَميقٌ قَدْ غَرَقَ فيهَا الاْكْثَرُونَ .

و حقير عرض مى كنم عن تحقيق و نحن منهم و اگر بخواهى عمق درياى حكمتش را بفهمى در حقيقت لفظ بحر عميق فكر نما ، ببين چقدر از جواهر حكمت در اين صندوق كوچك براى متفكرين به عنوان هديه درج فرموده ، همين قدر بدان دريا نهنگ دارد ، ماهى دارد ، جانورهاى عجيبه آن بسيار ، مهالك غريبه آن بى شمار ، جزائر هولناكش زهره شيران را آب ، و كوههاى سهمناكش چه بسيار مردمان را ناياب نموده ، اصل و ميدان اين دريا از ظلمات جهل ناشى شده است و در اوديه اراضى قلوب اهل غفلت جا دارد .

امواج آمالش بسى كشتى هاى عمر را به باد داده و جبال هموم و غمومش بسا پشته ها از كشته ها نهاده ، مارهاى معاصى مهلكه آن چه بسا اشخاص را به سم خود هلاك كرده ، نهنگ هاى اوصاف مذمومه آن دريا چه كسان را فرو برده ، و آب محبت تلخ و شورش چه مردمان را كور و چه چشم ها را بى نور نموده ، هر كه در اين دريا غرق شد سر از گريبان نار جحيم بيرون آورده و در عذاب اليم خواهد ماند ! !

مشو غافل از روزگار دو رنگ *** كه كس را نماند به گيتى درنگ
ببازيچه بس اختر تابناك *** برآرد بگردون در آرد بخاك
تو چون طفلى و آسمانت چو مهد *** قضا جنبش مهد را بسته عهد
جلاجل مه و آفتابت كند *** وزان جنبش آخر بخوابت كند
اگر دارى از سنگ و آهن روان *** بفرسائى از گردش آسمان
اگر سنگى آن آهن سنگ خاست *** دگر آهنى سنگ آهن رباست
كسانى كه جان را قوى خواستند *** بطاعت تن ناتوان كاستند
به هر انجمن گفت پردخته گوى *** سخنهاى شايسته پخته گوى
چو زن پيكر خود ميارا به رنگ *** كه مردى و رنگ زنان است ننگ
زافتادگى مرد آزاده باش *** چو آزادگى خواهى افتاده باش
چو باليد بر خويش طاوس نر *** شد او را مگس ران سر انجام پر
حقار از حقارت بجائى رسيد *** كه از پر خود فر ديهيم ديد
گرانى و سختى مكن اى پسر *** كه از سنگ و آهن نه اى سخت تر
كند سوده و نرم بازو و چنگ *** هم از آهن آهن هم از سنگ سنگ
چو باد وزان و چو آب روان *** به جوهر سبك باش و نرم اى جوان
نه مر باد در چنبرى بايدى *** نه مر آب را هاونى سايدى
خور و خواب و شاهد به اندازه جوى *** بجز راه پيوند ياران مپوى

آدم هاى اين ديار نسناس ، و سياحت ايشان در اين ديار به ساحت وسواس است .

راهزنانش جنود ابليس ، و اسلحه جنگشان خدعه و تلبيس است ، اگر از عمق اين دريا بپرسى عرض خواهم كرد : كه انتها ندارد ، و اگر باور ندارى به غواصان اين دريا ، يعنى اهل دنيا از اولين و آخرين نظر نما و ببين كه همگى در آن غرق شده ، احدى به قعر آن نرسيده ، و اگر بهتر مى خواهى بفهمى به حال خراب خودت نگاه كن و ببين كه هر قدر داشته باشى باز زياده از آن را طالبى ، و حرصت در جائى توقف نمى كند .

اى آقاى من اين دنيا چگونه مردم را بخاك سياه نشانده ، و قلوب ايشان را ، كه براى محبت و معرفت خلق شده ، طويله اسب و استر نموده ، جوارحشان از قاذورات گنديده ، و دلهاسان آنى خضوع و خشوع نديده ، و ذره اى ذوق حلاوت را نچشيده ، نه در نهادشان از توبه اثرى ، و نه در اوهام و تفكر نحس ايشان از خداوند جل جلاله خبرى ! !

شب و روز به سيف و سنان و لسان عرض و مال و عصمت مسلمانان را پاره پاره مى كنند ، قلوبشان خالى از ذكر و فكر و مملو از حيله و مكر است ، دست عقل را بسته و دست هوا را گشاده ، چه زخم ها از آن دست ها بر كبد دين رسيده و چه مصيبت ها در شرع شريف برپا شده .

لباس خدائيان را كنده و جامه فرنگيان را پوشيده ، اطعمه و اشربه اسلام را بدل به زهر و زقوم نصارى و دهريان نموده اند .

وظايف شرع را متروك و آداب كفر را مسكوك داشته اند ، بازار كفر و شرك در بلادشان معمور و آباد ، و سوق اسلامشان مخروب و بر باد ، وا فضيحتاه عسكر در بلاد و جود ما منصور و مسرور و لشگر اسلام مقتول و مأسورند ! !

نه ما را در عاقبت كارمان فكرتى ، و نه از سياست هاى الهيه كه بر امم ماضيه رسيده عبرتى ، قضيه هايله ابابيل را شوخى ، و قصه فرعون و قابيل را مزاح پنداشته ايم ، زمينى كه قارون را با گنج بسيار فرو برده با پاى كج و گنج ها موجود است .

جان من آن بادهائى كه به آنها قوم هود را تأديب نمود و فرمود : حال هم آن قادر حليم را مطيعند ، اگر تو از اطاعت امر آن سلطان عظيم الشأن جرأت نموده سر پيچيده اى ، خاك و آب و باد و كلوخ و سنگ ، ذليل و منقاد اويند .

بلى گول صبر و حلمش را خورده اند ، از حكمرانى عظيم او غافل شده ، لباسشرم و حيا را كنده ، قدم جرأت را پيش گذاشته ، در حضور عز و جلالش مرتكب معصيت او شده ، مگر نمى بينى چگونه حكم محكم او در سماوات و ارضين جارى است ، مگر نخوانده اى كه يوم نشور آسمانها منشور مى شوند .

بلى چه گويم از شر آن روز پر آه و سوزى كه قلوب خائفين را از خوفش گداخته ، چگونه گداخته نشود ، دلهايشان از روزى كه زمين آن ، آتش سوزان و صراطش تيزتر از شمشير بران است ، عقلها پران و اشكها ريزان است .

نجومش منتشر و مردمانش چون جراد منتشر ، هولش عظيم و انبيا در اضطراب و بيمند .

اخيار مدهوش و ابرار بيهوشند ، شدائدش بسيار و محنتش بى شمار است ، آفتاب بالاى سر و زمين چون كوره آهنگر ، بدنها در عرق غرق ، و لحوم و عظام در سوز و حرق ، جهنم دورشان را گرفته و راه فرار بر ايشان بسته ، ظالم شرمسار ، و عادل اشكبار ، نامه ها پران بر يمين و يسار ، مردم در دهشت و انتظار ، ملائك غلاظ و شداد در تردد و عقوبت الهيه بر مرده و عصات در تشدد ، يكى از اسامى آن روز يوم الحساب است و ديگرى يوم التناد ، از طرفى منادى بخنده و بشارت ندا مى كند :

يا أهْلَ الْجَنَّةِ ارْكَبُوا .

و از جاى ديگر ندا مى كند كه :

يا أهْلَ النّارِ اخْسئُوا .

يكى را خلعت مى بخشند ، و ديگرى را مى كشند ، طايفه اى سرمست و شراب طهور ، و قومى جگرهاشان قطعه قطعه از ضريع و زقوم .

مانده ام حيران ، نمى دانم از قهرش بيان كنم يا از مهرش بگويم ، اهل قهرش خاكيان و اهل مهرش افلاكيانند ، يعنى اشخاصى كه خود را به افلاك نوريه

رسانده اند ، اعتنائى اصلاً به اين افلاك ندارند ، جسمشان جان ، و جانشان در عرش رحمان .

اى به فداى قلوبى كه نور الهى جل جلاله در آنها تابان و جلالت مرتبه شان بى پايان ، خود را از عالم گسسته و به عالم انوار پيوسته ، منور به انوار معرفت و مخلع به خلعت محبت ، زهدشان پشت پا به دنيا زده ، توكلشان سر از گريبان توحيد بيرون آورده ، از خلق عالم رميده و به مقام قرب آرميده ، فكرشان نور ، ذكرشان نور ، و باطن و ظاهر و جسم و جان و خيال و عقل و جنان همه نور و غرق درياى نور ، بس است من ناپاك كجا و مدح و وصف پاكان كجا ، امثال ما بايد در تدبير ترك معصيت باشيم . اگر اصل ايمان را محكم كرده باشيم .

دنيا نه چنان ما را فريب داده و كر و كور كرده است كه امثال اين مواعظ در قلوب قاسيه ما اثرى كند ، همينقدر مى دانم كه تكليف مريض رجوع به طبيب است و اطاعت او ، و تكليف طبيب معالجه حال مريض .

خداوندا قلوب مريض را با حكمت مداوا كن ، الها دست اين افتادگان از راه ، و بيچارگان وا مانده را بگير ، اى رحمان دنيا و رحيم آخرت ، گذشته عمر به تباهى رفت ، نسبت به آينده ناچيزى كه مانده عنايتى كن ، كه اگر نظر لطفت نباشد ، دچار خزى دنيا و عذاب آخرت خواهيم بود .

اى خسرو تخت گاه جانها *** فرمانده كشور روان ها
درهم شكن سپاه هستى *** ويران كن ملك خودپرستى
انگيخته رخش ناشكيبى *** افراشته چتر بى نصيبى
شمشير اجل كشيده از تو *** پيوند امل بريده از تو
غارت گر عقل و ملك دينى *** گر عشق نه اى چرا چنينى
آنجا كه زنند بارگاهت *** عجز است مقيم پيشگاهت
هر گه ره كارزار گيرى *** صد ملك بيك سوار گيرى
آن ملك ولى خراب گشته *** خاكش به غم و بلا سرشته
زان ملك خراب تاج خواهى *** چند از دل ما خراج خواهى
در حكم تو هر ستيزه جوئى *** هر حسن تو را نيك خوئى
آنان كه مقيم پيشگاهند *** آگاه زسر پادشاهند
من خود زبرون دل از درونست *** دانيم كه كار هر دو چونست
رحم آر اگر شكايتى رفت *** بخشاى اگر جنايتى رفت
مسكينم و از تو اين نوائى است *** رنجورم و از تو اين شفائى است
مى ميرم و از تو اين حياتى است *** مى لغزم و از تو اين ثباتى است
هر ياس كه از تو بن مرادى است *** هر بند كه از تو آن گشادى است
هر نقص كه از تو آن كمالى است *** هر درد كه از تو بن زلالى است
مى سوزم و بر لب از تو آبم *** مى نوشم و زان به سينه تابم

حكمت : در معرفى اولياء حق از زبان على (عليه السلام)

در خطبه هشتاد و هفتم نهج البلاغ ، به عالى ترين وجه ممكن ، حضرت مولى الموحدين ، امام العاشقين ، محبوب العارفين ، امير المؤمنين (عليه السلام) ، اولياء حق را معرفى كرده ، كه در ميان تمام حكمت هاى حكيمان ، اين حكمت از همه پرارزش تر و بهتر است ، در اين زمينه به ترجمه خطبه به نقل از تفسير نهج البلاغه قناعت مى شود ، امام عارفان در اين خطبه عرفانى سى و سه علامت براى اولياء و عباد واقعى حق بيان مى كند :

1 ـ از محبوب ترين عباد حق ، آن انسانى است ، كه خداوند او را در شناختن خويشتن خويشش و ساختن آن يارى فرموده است .

2 ـ لباس انسانى كه محبوب خدا بوده و به شناخت و ساخت خويشتن توفيق يافته است ، از اندوه و پوشاكى از بيم به خود پوشيده است .

3 ـ نتيجه شناخت و ساخت خويشتن كه انسان را به مقام والاى محبوبيت خداوندى نائل مى سازد ، ظهور فروغ تابناك هدايت در درون او است .

4 ـ اين محبوب خدا آماده قرار گرفتن در پيشگاه خدا در آن روز با عظمت است كه قطعاً فرا خواهد رسيد .

5 ـ واقعياتى را كه براى او دور مى نمايد ، بخود نزديك مى سازد .

6 ـ شدائد رنگارنگ روزگاران را براى خود آسان ساخته است .

7 ـ در اين دنيا با بينائى نافذ مى نگرد .

8 ـ بطور بسيار فراوان در ذكر خداوندى بسر مى برد .

9 ـ از آب حيات حق و حقيقت كه گواراى جان است سيراب مى شود .

10 ـ مدخل هاى ورود به آن آب حيات را بر خود هموار نموده است .

11 ـ با اولين جرعه ها از آن آب حيات بخش ، راه روشن و هموار را پيش مى گيرد .

12 ـ لباس هاى گوناگون شهوات را از پيكره وجود خود مى كند .

13 ـ و از هر گونه هم و غم رها شده ، جز يك هم و نگرانى مقدس كه براى خود به تنهائى انتخاب نموده است .

14 ـ او از صفت مهلك نابينائى نجات يافته است .

15 ـ در حيات خود شركتى با هواپرستان ندارد .

16 ـ اين محبوب خدا كليد گشاينده درهاى هدايت ، و قفل درهاى ضلالت و هلاكت است .

17 ـ راهى را كه بايد سپرى كند ، با بينائى شايسته تشخيص داده ، مشعل هاى فروزان الهى را كه سر راهش نصب شده است ، شناخته و ناهمواريها و فرو رفتن در فراز و نشيب هاى راهش را پشت سر مى گذارد .

18 ـ اين انسان رهرو كمال به محكم ترين وسائل صعود به ارزشهاى انسانى ـ الهى چنگ زده است .

19 ـ يقينى كه در درون او بوجود آمده است . مانند نور خورشيد است ، كه به هر چيزى بتابد آن را روشن مى سازد .

20 ـ نفس خويشتن را در با اهميت ترين امور ، فقط براى خدا گمارده و در نتيجه عمل وى ، در هر حادثه اى كه با او ارتباط برقرار مى كند ، و به او وارد مى گردد ، انعكاس كننده كمال او مى باشد ، و هر فرعى كه براى او پيش آيد با بهترين وجه به اصل آن برمى گرداند و بر آن تطبيق مى نمايد .

21 ـ اين محبوب خدا چراغى است فروزان در ظلمتكده هاى دنيا ، و بازكننده مشتبهات و تاريكى ها .

22 ـ او كليدى است براى گشودن مشكلات .

23 ـ راهنماى كاروانيان حيات است در زندگى .

24 ـ سخنى كه مى گويد آن را مى فهماند .

25 ـ و در آن هنگام كه موقعيت مقتضى سكوت است ، ساكت مى شود و سالم مى ماند .

26 ـ اخلاص به مقام ربوبى مىورزد ، و به درجه رفيعه مخلصين نائل مى گردد .

27 ـ اين محبوب خدا يكى از معادن دين الهى است .

28 ـ او از عوامل نگهدارنده ارزشهاى انسانى در روى زمين است .

29 ـ حق و حقيقت را توصيف مى نمايد و خود به آن عمل مى كند .

30 ـ عدالت را بر نفس خود الزام نموده و اولين عدل و دادگرى او منتفى ساختن هوا و هوس هاى پليد از نفس خويشتن است .

31 ـ هيچ گونه غايت و نهايتى براى خير و كمال را رها نمى سازد ، مگر اين كه وصول به آن را قصد كند .

32 ـ چنان در جاذبه حق قرار گرفته است كه به مجرد گمان و احتمال براى وصول به آن حركت مى نمايد .

33 ـ مهار وجود خود را به كتاب خدا سپرده و آن كتاب الهى را براى خود رهبر و راهنما مى داند .

اى خداوندى كه به تمام موجودات مهربانى ، اى بنده نوازى كه سائلى از دربارت محروم نشده ، اى توانائى كه به يك طرفة العين آنچه اراده كنى انجام دهى ، به اين خاك نشينان عنايتى كن ، تا از ذلت جهل و گناه و عصيان و خطاكارى برهند .

اى ز وجود تو وجود همه *** بود تو شد عين نمود همه
من كيم و كيستم و چيستم *** هم به تو سوگند كه من نيستم
جلوه ده زير و زبر ذات تو *** زير و زبر آمده مرآت تو
خاك كدر سبزه تر كرده اى *** در همه جا با همه سر كرده اى
بى كم و كيفت كم و كيفم ربود *** نقد شتا مايه صيفم ربود
نقد شتا مايه صيفم توئى *** بى كم و كيف و كم و كيفم توئى
گلخن جسمم زغمت گلشن است *** ديده جانم به رخت روشن است
لاله ستان اين دل صد داغ من *** باغ اگر سير كنى باغ من
دم مزن از خود كه دم از ديگرى است *** اين همه بيش و كم از ديگرى است
جل جلاله چه جلال است اين *** عم نواله چه نوال است اين
اى تو حبيب دل ديوانه ام *** پر زمى عشق تو پيمانه ام
اى شنوا از همه گوش آمده *** در همه گوش از تو سروش آمده
اى تو بصير آمده از هر بصر *** روى تو منطور تو از هر نظر
اى رخ جان محو جمال خوشت *** ره زن دل غنج و دلال خوشت
زآنچه بجز روى تو رخ تافتم *** در همه رخ روى تو را يافتم
جز غم عشق تو حبيبيم نه *** در غم تو صبر و شكيبيم نه

حكمت : در اصطلاحات و كنايات عرفا

همچنان كه انبياء الهى و كتب آسمانى و امامان معصوم بعضى از اسرار را كه در طاقت عقلى و روحى همگان نيست به صورت رمز و كنايه بيان كرده اند ، و اين رموز و كنايات در آن فن جنبه اصطلاح گرفته ، عرفاى بزرگ و عاشقان جمال نيز بعضى از اسرار و حقايق را به صورت رمز و كنايه بيان كرده ، و در مقالات خود و بخصوص اشعار خود ، آن رموز و كنايات را زياد بكار برده اند ، هرگز تصور نكنيد . كه شخصيت هاى بزرگ علمى و عرفانى منظورشان از آن لغات معناى معمولى و عامى آن بوده ، دامن پاك آن راهروان راه و مخلصان پيشگاه مولا منزه تر از آن است كه از آن الفاظ مفهوم و مصداق مادى آن را منظور داشته باشند .

چون در طول اين شرح چه در متن ، چه در مقالات ، چه در اشعار به اينگونه كنايات و رموز ، زياد برخورد مى كنيد لازم افتاد كه در اين زمينه به معانى آسمانى آن اصطلاحات و رموز و كنايات اشاره رود ، تا حق مطلب ادا گردد .

عشق : آتشى معنوى در قلب كه ماسواى محبوب حقيقى را مى سوزاند و جز حكومت عاشقانه آن حضرت چيزى باقى نمى گذارد .

هر كه را جامه زعشقى چاك شد *** او زحرص و جمله عيبى پاك شد
شاد باش اى عشق خوش سوداى ما *** وى طبيب جمله علت هاى ما
اى دواى نخوت و ناموس ما *** وى تو افلاطون و جالينوس ما
جسم خاك از عشق بر افلاك شد *** كوه در رقص آمد و چالاك شد
عشق جان طور آمد عاشقا *** طور مست و خر موسى صاعقا
جمله معشوق است و عاشق پرده اى *** زنده معشوق است و عاشق مرده اى
علت عاشق زعلت ها جداست *** عشق اصطرلاب اسرار خداست
هر چه گويم عشق را شرح و بيان *** چون به عشق آيم خجل باشم از آن
عشق بر مرده نباشد پايدار *** عشق را بر حى جان افزاى دار
عشق هائى كز پى رنگى بود *** عشق نبود عاقبت سنگى بود
عشق آن بگزين كه جمله انبيا *** يافتند از كار او كار و كيا
تو مگو ما را بدان شه يار نيست *** با كريمان كارها دشوار نيست

محبت : ولايت كه از معشوق به عاشق رسد ، اختيارى و غير اختيارى ، و محبت دوستى باشد با حق تعالى بى سببى و علاقه اى و حركتى .

محبوب : وجود مقدس او را گويند چنانچه در دعاى بعد از زيارت حضرت رضا (عليه السلام) آمده :

يا مَحْبُوبَ مَنْ أحَبَّهُ .

خرابات : مركز تجمع اولياء و يا خراباتى صفات بشريه را گويند .

خراباتى شدن از خود رهائى است *** خودى كفرست اگر خود پارسائى است
نشانى داده اندت از خرابات *** كه التوحيد اسقاط الاضافات
خرابات آشيان ملك جان است *** خرابات آستان لامكان است

شاهد : آنچه حاصل شود دل را ، از اثر مشاهده يا به علم لدنى ، علمى كه تو را نبود و حق داد بىواسطه اديب و استاد ، يا بطريق وجد يا حال يا تجلى يا شهود .

شراب : غلبات عشق را گويند .

شراب و شمع و شاهد عين معناست *** كه در هر صورتى او را تجلاست
شراب و شمع باشد ذوق و عرفان *** ببين شاهد كه از كس نيست پنهان
شراب و شمع و جام آن نور اسراست *** ولى شاهد همان آيات كبراست
شراب بى خردى دركش زمانى *** مگر از دست خود يابى امانى
بخور مى تا ز خويشت وا رهاند *** وجود قطره در دريا رساند
شرابى خور كه جامش روى يار است *** پياله چشم مست باده خوار است
شرابى را طلب بى ساغر و جام *** شراب باده خوار ساقى آشام
شرابى خور ز جام وجه باقى *** سقا هم ربهم او راست ساقى
طهور آن مى بود كز لوث هستى *** تو را پاكى دهد در وقت مستى
همه عالم چو يك خم خانه اوست *** دل هر ذره اى پيمانه اوست
خرد مست و ملايك مست و جان مست *** هوا مست و زمين مست آسمان مست
ملايك خورده صاف از كوره پاك *** به جرعه ريخته دردى برين خاك

مجلس : آنات و اوقات حضور با حق تعالى .

عشرت : لذات انس است با حق تعالى و شعور و آگاهى از لذت .

طرب : انس با حق تعالى و سرور دل در آن .

عيش : دوام حضور است با فراغت تمام .

خم خانه : محيط تجليات عالم قلوب و مهبط غلبات عشق .

ميكده : مقام مناجات .

ميخانه : عالم لاهوت .

باده : عشق ابتدائى .

ساقى : تجلى محبت كه سبب سكر گردد .

قدح : وقت .

جام : احوال .

صراحى : مقام .

خمر : موقف .

جرعه : اسرار و مقامات .

مستى : فرو گرفتن عشق است جميع صفات درونى و بيرونى را .

مست خراب : استغراق را گويند بى هيچ آگهى از هيچ .

نيم مست : آگهى استغراق را گويند و نظر داشتن بر استغراق خود .

هشيارى : اقامت است از غلبه عشق صفات درونى و بيرونى .

خمار : رجعت را گويند از مقام وصول به قهر نه به طريق انقطاع .

غمگسار : صفت رحمانى را گويند كه شموليت و عموميت دارد .

غم خوار : صفت رحيمى خاص و ربوبيت را گويند .

دلدار : صفت باسط را گويند .

سرور : محبت در دل .

دلبر : صفت قابضى را گويند به اندوه محبت در دل .

دلگشاى : صفت فتاحى را گويند در مقام انس در دل .

جانان : صفت قيومى را گويند كه قيام جمله موجودات به اوست ، كه اگر اين دقيقه پيوسته موجودات را نبودى وجود بقا نيافتى .

جان افزاى : صفت باقى ابدى را كه فنا را بدو راه نبود .

دوست : سبق محبت الهى بر محبت سالك .

قد : استواى الهى .

قامت : سزاوارى پرستش كه هيچ كس را جز حق تعالى اين سزاوارى نيست .

زلف : غيبت هويت كه كسى را بدان راه نيست .

موى : ظاهر هويت .

گيسو : طريق طلب به عالم هويت .

تاب زلف : كتمام اسرار الهى را گويند .

خم زلف : معضلات و مشكلات اسرار الهى را گويند .

رخ : مظهر حسن خدائى و تجليات محض نيز گويند .

خط : جناب كبريائى را گويند .

خط سبز : عالم برزخ را گويند .

خال : مركز دور را گويند .

خال سياه : عالم غيب را گويند .

چشم : صفت بصيرت الهى بر جميع احوال از خير و شر .

لب : كلام را گويند .

لب لعل : بطون كلام .

سر : صفت مشيت الهى .

فرق : صفت حيات الهى .

روى : مرآت تجليات .

چهره : تجليات كه سالك بر كيفيت آن مطلع شود .

سلسله : اعتصام خلايق به حضرت الهيت به طريق عموم .

سينه : صفت علم الهيت .

دست : صفت قدرت .

ساعد : صفت قوت .

انگشت : صفت احاطت .

سخن شيرين : اشارت الهى را گويند ، انبيا را به وحى و اوليا را به الهام .

لا ابالى : باك نداشتن از حوادث و مصائب و پيش آمدها .

شمع : نور الله در قنديل دل افروخته .

صبح : طلوع احوال و اوقات .

بامداد : بدايت احوال و اوقات .

شبانگاه : نهايت احوال .

شب : عالم عمى را گويند و مقام غيب الغيب و عالم جبروت نيز گويند .

توبه : بازگشت از نقص و روى آوردن به كمال .

ايمان : مقدار دانش به حضرت حق تعالى .

اسلام : اعمال و متابعت .

دين : اعتقاد به واقعيات .

زهد : اعراض از زيادتى و فضولى دنياوى .

عبادت : اجتهاد سالك .

روزه : قطع التفات به غير .

زكات : ايثار و تصفيه .

كعبه : مقام وصلت .

حج : سلوك الى الله .

خرقه : صلاحيت و سلامت ظاهر .

سجاده : سند باطن .

رفتن : عروج از عالم بشريت به عالم ارواح .

دورن : عالم ملكوت .

برون : عالم ملك .

سرو : علو مرتبه .

ريحان : نورى كه از تصفيه رياضت در دل حاصل آيد .

نشو : ترقى .

نما : عزت يافتن از پرورش ربوبيت .

سيل : غلبه احوال دل كه از فرح باشد .

باران : نزول رحمت .

آب روان : فرح دل .

زردى : ضعف سلوك .

سرخى : قوت سلوك .

سبزى : كمال مطلق .

سپيدى : يك رنگى به توجه طلب يار و قطع ماسوى .

نسيم : يادآور عنايت .

مطرب : آگاه كننده در طريق .

ترانه : راز محبت .

ناله زار : آه محبت .

هديه : نبوت و ولايت .

وصال : مقام وحدت مع الله در سراء و ضراء .

كنار : دريافت اسرار و دوام مراقبه .

فراق : غيبت از مقام وحدت .

هجران : التفات به غير حق .

غم : بند اهتمام طلب معشوق .

وجد و فقدان و خوف : حالاتى كه در دل پديد آيد بعد از مفارقت و باعث طلب باشد به اهتمام تمام و متأسف از مفارقت .

كلبه احزان : وقت حزن .

حزن : حالتى كه بعد از مفارقت در دل پديد آيد .

غمكده : مقام مستورى .

ميدان : مقام شهود .

چوگان : تقدير امور به طريق جبر .

گوى : مقهورى سالك .

تظلم : استعانت و استعاذت بردن است به حضرت الهى از شيطان و نفس ، يا از تقصير خود .

ناله : مناجات .

فرياد : ذكر جهرى .

آه : علامت جمال عشق كه زبان از بيان آن قاصر است ، و علامت كمال عاشق كه زبان و بيان از شرح آن عاجز است .

فغان : ظاهر كردن احوال درون .

رنج : وجود امرى برخلاف ارادت دل .

مردن : راندگى از حضرت حق .

راحت : وجود امر موافق با دل .

افتادگى : ظهور حالات الهى و ربوبيت و عدم قدرت .

بيهوشى : مقام طمس كه محو صفات شود .

ديوانگى : ظفر و استيلاى احكام عشق بر صفات عاشق در اعمال .

مدهوشى : استهلاك ظاهر و باطن در عشق .

بندگى : مقام تكليف .

آزادى : مقام حريت .

بينوائى : ناتوانى .

محنت : زحمات .

فقر : خلو كلى .

سعادت : خواندن ازلى .

شقاوت : راندن ازلى .

نزديكى : شعور به معارف اسماء و صفات و افعال الهى .

پاكبازى : توجه خالص كه نه در اعمال ثواب خواهد و نه در علو مرتبه ، بلكه خالص خداى را گويد و خواهد .

حضور : مقام وحدت .

غيبت : مقام اثنيت .

گرمى : حرارت محبت .

خواب : فناى اختيارى .

بيدارى : عالم صحو جهت عبوديت .

محمل : اوامر تكليفى .

علف : شهوات و مشتهيات نفس .

ساربان : راهنما .

زر : مجاهده و رياضت .

سيم : تصفيه ظاهرى و باطنى .

شست و شوى : برداشتن خوديها كه از تقصير در وجود آمده باشد و صفاى حضور عاشق و معشوق .

گوهر : معانى و صفات الله .

تجلى : آن است كه چون سلطان حق بر سر بنده غالب گردد ، تا در سر او جز حق چيزى نمانده از غلبه سلطنت حق چنان گردد ، گوئى حق را مى بيند . و تا يك چيز در همه هستى پيش دل بنده است نشايد كه دل بنده خداى را بيند .

قال عَلِىٌّ : لَوْ كُشِفَ الْغِطاءُ مَا ازْدَدْتُ يَقيناً .

امام عارفان فرمود : اگر پرده ها كنار رود بر يقينم افزوده نشود ، يعنى در دلم جز خداى چيزى نيست و آنچه هست از شئون اسمائى و صفاتى اوست .

اى اسير خود حجاب خود توئى *** پاك بايد راهت از گرد دوئى
جان چو پروانه به روى شمع باش *** آنگهى در بزم وحدت جمع باش
يك دل و صد آرزو بس مشكل است *** يك مرادت بس بود چون يك دل است
هر كه را دل در پريشانى كشد *** زود بنيادش به ويرانى كشد
جان عاشق جمع در عين فناست *** مرغ آزاد است و با يار آشناست
پرده راه تو هم اوصاف توست *** پرده هاى خويش بر در ، در نخست
دل چو از سوداى نفسانى برست *** بر سر تخت تجلى خوش نشست
چون فنا گردى فنا را در فنا *** از بقاى حق رسيدى در بقا

طالب : جوينده را گويند از راه عبوديت براى رسيدن به كمال .

شوق : حركت دل در طلب معشوق .

حسن : جمعيت كمالات .

جلال : ظاهر شدن بزرگى معشوق از جهت استغناء از عاشق و نفى غرور عاشق .

لقا : ظهور معشوق ، چنان كه عاشق را يقين شود كه اوست .

لطف : پرورش دادن معشوق عاشق را .

ملاحت : نهايت كمالات است .

ظرافت : ظهور انوار از راه مشاهده .

كرشمه : التفات .

وفا : عنايت ازلى بىواسطه عمل خير و اجتناب از شر .

خشم : ظهور صفات قهرى .

كين : تسلط صفات قهرى بر عاشق .

جنگ : امتحانات به انواع بلاهاى ظاهرى و باطنى .

صلح : قبول اعمال .

پرده : موانع ميان عاشق و معشوق و آن از لوازم طريق باشد نه از جهت عاشق و معشوق .

حجاب : موانعى كه عاشق را باز دارد به نوعى از جهت عاشق به ارادت معشوق .

نقاب : اندك مانعى كه عاشق را باز دارد .

بام : كشف حجاب .

مستورى : تقدس كنه ماهيت كه از ادراك عالميان پوشيده باشد .

تندى : بى نيازى حق .

تكبر : بى نيازى او از اعمال .

شهود : وجود مطلق .

گنج : مقام عبوديت .

سوانح : علم ذوقى كه از عالم ارواح بر قلب انسانى نازل شود .

بصيرت : قوتى است در دل منوره به نور قدس كه حقايق و بواطن اشياء به او ديده شود ، و چون منور گردد به نور قدس و به هدايت حق ، وهم و خيال از ديده او مرتفع گردد .

جذبه : تقرب عبد است به حضرت حق به مقتضاى عنايت الهى ، و مهيا گردانيدن مجموع مايحتاج بنده در طى منازل و قطع مراحل بى كلفت وسعى .

جمعيت : اجتماع همت است در توجه به سوى حضرت حق .

تفرقه : تقنع خاطر است و مشغولى به خلق .

همت عالى : همم عاليه متعلق نگردد الا به حق ، و ملتفت نشود به غير او ، و راضى نبود به احوال و مقامات ، و توقف ننمايد به اسماء و صفات ، و نظر نفرمايد الا به عين ذات .

هوى : ميل نفس به مقتضيات طبع .

هواجس : خاطر نفسانى .

واقعه : آنچه فرود آيد به دل از عالم غيب به هر طريق كه باشد .

وصل : فناى عبد است از اوصاف خود در اوصاف حق .

حجاب : انطباع صور در دل ، كه مانع قبولى تجلى حقايق بود .

حريت : و آن بر مراتب است : حريت عامه از رق شهوات ، و حريت خاصه از

رق مرادات به فناى ارادت ايشان در ارادت حق ، و حريت خاصة الخاصه از رق رسوم و آثار به فناى وجود خود در تجلى نورالانوار .

طوالع : اول چيزى كه پيدا شود از تجليات اسماء الهيه بر باطن عبد ، و مزين گرداند اخلاق و اوصافش را .

ليلة القدر : شبى كه سالك را به تجلى خاص مشرف گردانند ، تا به آن تجلى بشناسد قدر و رتبه خود را نسبت با محبوب .

مجذوب : عزيزى كه حق تعالى او را از براى خود برگزيند و برساند او را به جميع مقامات و مراتب .

محاضره : حضور دل با حق است .

محادثه : خطاب حق است بنده را .

موت : قمع هواى نفس .

موت ابيض : گرسنگى .

موت اخضر : ترك تجمل و تكبر و كهنه پوشى و قناعت .

موت احمر : مخالفت نفس .

سفر : توجه دل به حضرت حق .

خلوت : محادقه سر است با حق به حيثيتى كه غيرى مجال نيابد .

ذوق : اول درجات شهود حق(1) .

در هر صورت اين اشارات و كنايات و مصطلحات در زبان عرفان داراى مفاهيم و معانى بلند آسمانى است ، و هيچ عارف و سالكى در استعمال اين كلمات در شعر و در نثر ، معانى ظاهر آن را در نظر ندارد .

سالك پس از معرفت به قرآن ، و شناخت حلال و حرام خدا ، و توسل به انبياء و ائمه ، و راهبرى يك عالم ربانى واجد شرايط ، همچون آخوند ملا محمد

1 ـ تفصيل و توضيح بيشتر اين اصطلاحات را در رساله اصطلاحات درويش محمد طبسى نگاه كنيد .

بهارى ، آخوند ملا حسينقلى همدانى ، مرحوم قاضى ، مرحوم حاج ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ، عارف بالله و عاشق آگاه حضرت امام خمينى ، بايد سيرش را به سوى محبوب ادامه دهد ، و قطع داشته باشد ، كه در اين مسير اگر در تمام حركات و شئونش هماهنگى كامل با شرع و فقاهت داشته باشد ، و از تقواى لازم بهره اى براى او باشد به وصال و لقاى محبوب مى رسد .

و اگر از غير اين راه عبور كند ، يعنى بدون معرفت و عمل و رعايت حلال و حرام ، متوقع نجات و لقاء باشد ، جز ضلالت و گمراهى و تباهى و هلاكت نصيبى نخواهد برد .

سالك با تمام وجود بايد بيدار باشد ، كه دچار قطب و پيرو شيخ و خانقاه و اوراد و اذكار غير وارد نگردد ، كه تبرزين و كشكول و خانقاه و قطب و مريدى و مرادى نه اينكه كسى را به جائى نرساند ، بلكه از كمال و رشد هم بازداشت چرا كه سر تمام خانقاه ها به شهادت تاريخ و عمل اهل خانقاه هميشه در توبره دولت هاى ستمگر و حاكمان زورگو بوده ، و بخصوص در دوران ما تمام خانقاه ها سر در توبره استعمار داشتند ، كه پس از انقلاب عظيم اسلامى ايران به رهبرى امام خمينى بزرگ اسناد اين مسئله بر ملا و آشكار گشت .

مسافر آن بود كه بگذرد زود *** زخود صافى شود چون آتش از دود
سلوكش سير كشفى دان زامكان *** سوى واجب بترك شين نقصان
به عكس سير اول در منازل *** رود تا گرد او انسان كامل
بدان اول كه تا چون گشت موجود *** كه تا انسان كامل گشت مولود
در اطوار جمادى بود پيدا *** پس از روح اضافى گشت دانا
پس آنگه جنبشى كرد او زقدرت *** پس از وى شد زحق صاحب ارادت
به طفلى كرد باز احساس عالم *** درو بالفعل شد وسواس عالم
چو جزويات شد در وى مرتب *** به كليات ره برد از مركب
غضب گشت اندرو پيدا و شهوت *** وزيشان خاست بخل و حرص و نخوت
به فعل آمد صفت هاى ذميمه *** بتر شد از دد و ديو و بهيمه
تنزل را بود اين نقطه اسفل *** كه شد با نقطه وحدت مقابل
شد از افعال وحدت بى نهايت *** مقابل شد از اين رو با بدايت
اگر گردد مقيد اندرين دام *** به گمراهى بود افزون زانعام
اگر نورى رسد از عالم جان *** ز فيض جذبه يا از نور برهان
دلش با نور حق همراز گردد *** از آن جائى كه آمد باز گردد
زجذبه يا ز برهان يقينى *** رهى بايد به ايمان يقينى
كند يك رجعت از سجين فجار *** رخ آرد سوى عليين ابرار
به توبه متصف گردد در آن دم *** شود در اصطفا زاولاد آدم
ز افعال نكوهيده شود پاك *** چو ادريس نبى آيد بر افلاك
چو يابد از صفات بد نجاتى *** شود چون نوح از آن صاحب ثباتى
نمايد قدرت جزويش در كل *** خليل آسا شود صاحب توكل
ارادت با رضاى حق شود ضم *** شود چون موسى اندر باب اعلم
ز علم خويشتن يابد رهائى *** چو عيسى نبى گرد سمائى
دهد يكباره هستى را به تاراج *** درآيد از پى احمد به معراج
رسد چون نقطه آخر به اول *** در آنجا نى ملك ماند نه مرسل
 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation