بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای قرآن و تاریخ انبیاء در المیزان, حسین فعّال عراقى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     MIZ00001 -
     MIZ00002 -
     MIZ00003 -
     MIZ00004 -
     MIZ00005 -
     MIZ00006 -
     MIZ00007 -
     MIZ00008 -
     MIZ00009 -
     MIZ00010 -
     MIZ00011 -
     MIZ00012 -
     MIZ00013 -
     MIZ00014 -
     MIZ00015 -
     MIZ00016 -
     MIZ00017 -
     MIZ00018 -
     MIZ00019 -
     MIZ00020 -
     MIZ00021 -
     MIZ00022 -
     MIZ00023 -
     MIZ00024 -
     MIZ00025 -
     MIZ00026 -
     MIZ00027 -
     MIZ00028 -
     MIZ00029 -
     MIZ00030 -
     MIZ00031 -
     MIZ00032 -
     MIZ00033 -
     MIZ00034 -
     MIZ00035 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

در تواريخ و اسطوره هاى ساير ملل درباره طوفان جه آمده است ؟ 
صاحب المنار در تفسير خود مى گويد در تواريخ امتهاى قديم نيز جسته و گريختهذكرى از مساءله طوفان آمده ، بعضى از آن سخنان با مختصر اختلافى مطابق با خبرىاست كه در سفر تكوين تورات آمده و بعضى ديگر با مختصر توافقى مخالف آن است .
و از همه اخبار نزديك تر به خبر سفر تكوين ، اخبار كلدانيان است ، و اينان همان قومىهستند كه حادثه نوح در سرزمينشان رخ داد (برهوشع ) و (يوسيفوس ) از اين قومنقل كرده اند كه زمانيكه (زيزستروس ) بعد از اينكه پدرش (اوتيرت ) از دنيارفت ، در عالم رويا ديد كه - به او گفتند - به زودى آبها طغيان مى كند، و تمام افرادبشر غرق مى شوند، و به او دستور دادند كه سفينه اى بسازد تا به وسيله آن خودش واهل بيت و خواص و دوستانش را از غرق شدن حفظ كند، او نيز چنين كرد، و اين روايت بدينجهت كه طوفان را مخصوص دوران جبارانى دانسته كه فساد را در زمين گسترش دادند و خداآنان را با عذاب طوفان عقاب كرد، مطابق روايت سفر تكوين است .
بعضى از انگليسى ها به الواحى از آجر دست يافتند كه در آن اين روايت با حروف ميخىنوشته شده و متعلق به دوره (آشوربانيپال ) بود، يعنى حدود ششصد و شصتسال قبل از ميلاد مسيح بوده و خود آن از نوشتهاى متعلق به قرن هفتمقبل از ميلاد نقل شده بود، در نتيجه نمى تواند از سفر تكوين تورات گرفته شدهباشد چون قديمى تر از آن بوده است .
يونانيها نيز خبرى از طوفان ، روايت كرده اند و اين خبر را افلاطون در كتابش ‍ به اينمضمون آورده كه : كاهنان مصرى به (سولون ) - حكيم يونانى - گفتند: آسمان ،طوفانى در زمين بپا كرد كه وضع زمين را به كلى تغيير داد و چند نوبت و به طرقمختلف بشر روى زمين هلاك گرديد، و اين امر باعث شد كه انسانهاى عصر جديد هيچ اثر ومعارفى از آثار انسانهاى قبل از خود را در دست نداشته باشند.
(مانيتون ) داستان طوفان را آورده و تاريخ آن را بعد از (هرمساول ) كه بعد از (ميناس اول ) بوده ذكر كرده است ، و به حسب ايننقل نيز، تاريخ طوفان قديمتر از تاريخى است كه تورات براى آنان ذكر كرده . و ازقدماى يونان روايت شده كه در قديم طوفانى عالمگير حادث شد و همه روى زمين را فراگرفت ، تنها (دوكاليون ) و همسرش (بيرا) از آن نجات يافتند.
و از قدماى فرس - ايرانيان - نيز روايت شده كه گفته اند خدا طوفانى بپا كرد و زمين راكه به دست اهريمن - خداى شرور - مالامال از فساد و شر شده بود غرق كرد، و گفته اندكه اين طوفان نخست از داخل تنورى آغاز گرديد، تنورى كه در خانه عجوزه(زول كوفه ) واقع بود و اين عجوزه هميشه نان خود را در اين تنور مى پخت ، و ليكنمجوسيان منكر طوفانى عالمگير بوده و گفته اند كه طوفان مورد بحث تنها در سرزمينعراق بوده و دامنهاش تا به حدود كردستان نيز كشيده شده بود.
قدماى هند نيز وقوع طوفان را ثبت كرده و آن را به شكلى خرافى روايت كرده و هفت باردانسته اند، و درباره آخرين طوفان گفته اند: پادشاه هنديان و همسرش در يك كشتى عظيمكه آن را به امر اللّه خود (فشنو) ساخته و با ميخ و ليف خرما محكم كرده بود نشستندو از غرق نجات يافتند، و اين كشتى بعد از طوفان و فروكش شدن آب بر كوه جيمافات- هيماليا - به زمين نشست . ولى (برهمى ها) مانند مجوسيان منكر طوفانى عمومى هستندكه همه سرزمين هند را گرفته باشد، و مساءله تعدد وقوع طوفان از ژاپنى ها و چينى هاو برزيلى ها و مكزيكى ها، و اقوامى ديگر نيز روايت شده ، و همه اين روايات متفقند دراينكه سبب پيدايش اين طوفان ظلم و شرور انسانها بوده ، كه خداى تعالى آنان را بهاين وسيله عقاب كرده است .
در كتاب (اوستا) كه كتاب مقدس مجوسيان است در نسخهاى كه به زبان فرانسهترجمه و در پاريس چاپ شده آمده است كه (اهورامزدا) به (ايما) (كه به اعتقادمجوسيان همان جمشيد پادشاه است ) وحى كرد كه به زودى طوفانى واقع خواهد شد و همهزمين غرق خواهد گشت ، و به او دستور داد تا چهارديوارى بسيار بلندى بسازد بطورىكه هر كس داخل آن قرار بگيرد از غرق شدن محفوظ بماند. و نيز به او دستور داد تا اززنان و مردانى كه صالح براى نسل باشند جماعتى را برگزيده و در آن چهار ديوارىجاى دهد، و همچنين از هر جنسى اجناس مختلف حيوانات يك نر و مادهداخل چهار ديوارى كند، و در داخل چهار ديوارى اطاقها و سالن هايى در چند طبقه بسازد تاانسان هايى كه در آنجا جمع مى شوند در آن اطاقهامنزل كنند، و همچنين حيوانات و جانوران و مرغان نيز در آن جاى داشته باشند، و نيز بهوى دستور داد تا در داخل آن چهار ديوارى ، درختان ميوه اى كه مورد حاجت مردم باشد بكاردو حبوباتى كه مايه ارتزاق جانداران است كشت و زرع كند تا در نتيجه زندگى به كلىاز روى زمين قطع نشود و كسانى باشند كه در آينده زمين را آباد كنند.
و در تاريخ ادب هند بطورى كه (عبدالوهاب نجار) در قصص الانبياى خود آورده ،درباره داستان نوح آمده : در هنگامى كه (مانو) (پسر اله به اعتقاد وثنى مسلك ها) داشتدست خود را مى شست ، ناگهان يك ماهى به دستش آمد كه مايه دهشت وى شد، چون ماهى سخنمى گفت و از او مى خواست كه وى را از هلاكت نجات دهد و به او وعده مى داد كه اگر چنينكند او نيز (مانو) را در آينده از خطرى عظيم نجات مى دهد، و آن خطر عظيم و عالمگيركه ماهى از آن خبر ميداد عبارت بود از طوفانى كه به زودى همه مخلوقات را هلاك مى كند،و بنابراين شرط، مانو آن ماهى را در مرتبان حفظ كرد.
وقتى ماهى بزرگ شد به (مانو) از سالى خبر داد كه در آنسال طوفان واقع مى شود، و سپس راه نجات را نيز به او آموخت و آن اين بود كه كشتىبزرگى درست كند و هنگام بپا شدن طوفان داخل آن كشتى گردد، و مى گفت من تو را ازطوفان نجات مى دهم ، در نتيجه مانو دست به كار ساختن كشتى شد، و ماهى آنقدر بزرگشد كه ديگر در مرتبان جاى نگرفت و به ناچار مانو آن را به دريا افكند.
چيزى نگذشت كه طوفان همانطور كه ماهى گفته بود آمد و وقتى مانوداخل كشتى مى شد دوباره ماهى نزد او آمد و كشتى مانو را به شاخى كه بر سر خود داشتبست و آن را به طرف كوههاى شمالى كشيد و در آنجا مانو كشتى را به درختى بست وچون آب فروكش نمود و زمين خشك شد مانو تنها ماند.
آيا نبوت نوح (ع ) جهانى و براى همه بشر بوده ؟ 
در اين مساءله آراء و نظريه علماء با هم اختلاف دارد، آنچه در نزد شيعه معروف است ايناست كه رسالت آن جناب عموميت داشته و آن جناب بركل بشر مبعوث بوده ، و از طرق اهل بيت (عليهم السلام ) نيز رواياتىدال بر اين نظريه وارد شده ، رواياتى كه آن جناب را از انبياء اولوا العزم شمرده ، واولوا العزم در نظر شيعه عبارتند از: (نوح )، (ابراهيم )، (موسى )، (عيسى)، و (محمد) (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) كه بر عموم بشر مبعوث بودند.
و اما بعضى از اهل سنت معتقدند به عموميت رسالت آن جناب و اعتقاد خود را مستند كرده اندبه ظاهر آياتى همانند (رب لا تذر على الارض من الكافرين ديارا) و: (لا عاصماليوم من امر اللّه الا من رحم ) و: (و جعلنا ذريته هم الباقين ) كه دلالت دارند براينكه طوفان تمامى روى زمين را فرا گرفت . و نيز به روايات صحيحى در مساءلهشفاعت استناد كرده اند كه مى گويد: نوح اولين رسولى است كه خداى تعالى به سوىاهل زمين گسيل داشته است ، و لازمه اين حديث آن است كه آن جناب بر همهاهل زمين مبعوث شده باشد.
بعضى ديگر از اهل سنت منكر اين معنا شده و به روايت صحيحى ازرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) استدلال كرده اند كه فرموده است هر پيغمبرىتنها بر قوم خود مبعوث شده ولى من بر همه بشر مبعوث شده ام ، و از آياتى كه دستهاول به آنها استدلال كرده اند پاسخ داده اند به اينكه آن آياتقابل توجيه و تاءويل است ، مثلا ممكن است كه منظور از كلمه (ارض - زمين ) همانسرزمينى باشد كه قوم نوح در آن سكونت داشته و وطن آنان بوده است همچنانكه فرعوندر خطابش به موسى و هارون گفت : (و تكون لكما الكبرياء فى الارض ).
پس معناى آيه اول اين مى شود كه : پروردگارا! ديارى از كافران قوم مرا در اينسرزمين زنده نگذار. و همچنين مراد از آيه دوم اين مى شود كه : امروز براى قوم من هيچحافظى از عذاب خدا نيست . و مراد از آيه سوم اين مى شود كه : ما تنها ذريه نوح راباقيمانده از قوم او قرار داديم .
و ليكن حق مطلب اين است كه در كلام اهل سنت آنطور كه بايد حق بحث ادا نشده و آنچهسزاوار است گفته شود اين است كه : پديده نبوت اگر در مجتمع بشرى ظهور پيدا كردهاست به خاطر نيازى واقعى بوده كه بشر به آن داشته و به خاطر رابطهاى حقيقى بودهكه بين مردم و پروردگارشان برقرار بوده است و اساس و منشا اين رابطه يك حقيقتتكوينى بوده نه يك اعتبار خرافى ، براى اينكه يكى از قوانينى كه در نظام عالم هستىحكم فرما است قانون و ناموس تكميل انواع است ، ناموسى كه هر نوع از موجودات را بهسوى غايت و هدف هستيش هدايت مى كند همچنانكه قرآن كريم هم فرمود: (الذى خلق فسوىو الذى قدر فهدى ) و نيز فرمود: (الذى اعطىكل شى ء خلقه ثم هدى ).
پس هر نوع از انواع موجودات عالم از آغاز تكون و وجودش به سوى كمالش حركت مى كندو رو به سوى آن هدفى دارد كه منظور از خلقتش آن هدف بوده ، هدفى كه خير و سعاد آنموجود در آن است ، نوع انسانى نيز يكى از اين انواع است و از اين ناموس كلى مستثناء نيست، او نيز كمال و سعادتى دارد كه به سوى رسيدن به آن در حركت است و افرادش بهصورت انفرادى و اجتماعى متوجه آن هدفند.
و به نظر ما اين معنا ضرورى و بديهى است كه اينكمال براى انسان به تنهايى دست نمى دهد براى اينكه حوائج زندگى انسان يكى دوتانيست و قهرا اعمالى هم كه بايد براى رفع آن حوائج انجام دهد از حد شمار بيرون استدر نتيجه عقل عملى كه او را وادار مى سازد تا از هر چيزى كه امكان دارد مورد استفاده اشقرار گيرد استفاده نموده و جماد و نبات و حيوان را استخدام كند، همينعقل عملى او را ناگزير مى كند به اينكه از اعمال غير خودش يعنى ازاعمال همه همنوعان خود استفاده كند.
چيزى كه هست افراد نوع بشر همه مثل همند و عقل عملى و شعور خاصى كه در اين فردبشر هست در همه افراد نيز هست همانطور كه اينعقل و شعور، اين فرد را وادار مى كند به اينكه از همه چيز بهره كشى كند همه افرادديگر را نيز وادار مى كند، و همين عقل عملى ، افراد را ناچار ساخته به اينكه اجتماعىتعاونى تشكيل دهند يعنى همه براى همه كار كنند و همه از كاركرد هم بهره مند شوند، اينفرد از اعمال سايرين همان مقدار بهره مند شود كه سايرين ازاعمال وى بهره مند مى شوند و اين به همان مقدار مسخر ديگران شود كه ديگران مسخر وىمى شوند، همچنانكه قرآن كريم به اين حقيقت اشاره نموده مى فرمايد: (نحن قسمنا بينهممعيشتهم فى الحيوة الدنيا و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات ليتخذ بعضهم بعضاسخريا).
و اينكه گفتيم بناى زندگى بشر بر اساس اجتماع تعاونى است ، وضعى استاضطرارى و اجتناب ناپذير، يعنى وضعى است كه حاجت زندگى از يك سو و نيرومندىرقيبان از سوى ديگر براى انسان پديد آورده . پس اگر انسان مدنى و تعاونى است درحقيقت به طبع ثانوى چنين است نه به طبع اولى زيرا طبع اولى انسان اين است كه از هرچيزى كه مى تواند انتفاع ببرد استفاده كند حتى دسترنج همنوع خود را به زور از دست اوبربايد و شاهد اينكه طبع اولى انسان چنين طبعى است كه در هر زمان فردى از اين نوعقوى شد و از ديگران بى نياز گرديد و ديگران در برابر او ضعيف شدند به حقوقآنان تجاوز مى كند و حتى ديگران را برده خود ساخته و استثمارشان مى كند يعنى ازخدمات آنها استفاده مى كند بدون اينكه عوض آن را به ايشان بپردازد، قرآن كريم نيزبه اين حقيقت اشاره نموده و فرموده است : (ان الانسان لظلوم كفار) و نيز فرموده : (انالانسان ليطغى ان راه استغنى ان الى ربك الرجعى ).
اين نيز بديهى و مسلم است كه اجتماع تعاونى در بين افراد وقتىحاصل شده و بطور كامل تحقق مى يابد كه قوانينى در بين افراد بشر حكومت كند و وقتىچنين قوانينى در بشر زنده و نافذ مى ماند كه افرادى آن قوانين را حفظ كنند، و اين حقيقتىاست كه سيره مستمره نوع بشر شاهد صدق و درستى آن است و هيچ مجتمعى از مجتمعاتبشرى چه كامل و چه ناقص ، چه متمدن و چه منحط نبوده و نيست مگر آنكه رسوم و سنتهايى در آن حاكم و جارى است حال يا به جريانى كلى و يا به جريانى اكثرى ، يعنى ياكل افراد مجتمع به آن سنتها عمل مى كنند و يا اكثر افراد آن ، كه بهترين شاهد درستىاين ادعا تاريخ گذشته بشر و مشاهده و تجربه است .
و اين رسوم و سنتها، كه توى خواننده مى توانى نام آنها را قوانين بگذارى مواد وقضايائى فكرى هستند كه از فكر بشر سرچشمه گرفته اند و افراد متفكر،اعمال مردم مجتمع را با آن قوانين تطبيق كرده اندحال يا تطبيقى كلى و يا اكثرى ، كه اگر اعمال مطابق اين قوانين جريان يابد سعادتمجتمع يا بطور حقيقى و قطعى و يا بطور ظنى و خيالى تامين مى شود، پس به هرحال ، قوانين عبارتند از: امورى كه بين مرحلهكمال بشر و مرحله نقص او فاصله شده اند، بين انسان اولى كه تازه در روى زمين قدمنهاده ، و انسانى كه وارد زندگى شده و در صراطاستكمال قرار گرفته و اين قوانين او را به سوى هدف نهايى وجودش راهنمايى مى كند(دقت بفرماييد).
حال كه معناى قانون معلوم شد، اين معنا نيز در جاى خود مسلم شده كه خداى تعالى بر حسبعنايتش ، بر خود واجب كرده كه بشر را به سوى سعادت حيات وكمال وجودش هدايت كند همانطور كه هر موجود از انواع موجودات ديگر را هدايت كرده وهمانطور كه بشر را به عنايتش از طريق خلقت - يعنى جهازاتى كه بشر را به آن مجهزنموده - و فطرت به سوى خير و سعادتش هدايت نموده و در نتيجه بشر از اين دو طريقنفع و خير خود را از زيان و شر و سعادتش را از شقاوت تشخيص مى دهد و قرآن كريم دراين باره فرموده : (و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها قد افلح من زكيها و قدخاب من دسيها).
همچنين واجب است او را به عنايت خود به سوىاصول و قوانينى اعتقادى و عملى هدايت كند تا به وسيله تطبيق دادن شؤ ون زندگيش برآن اصول به سعادت و كمال خود برسد زيرا عنايت الهى ايجاب مى كند هر موجودى را ازطريقى كه مناسب با وجود او باشد هدايت كند. مثلا نوع وجودى زنبورعسل ، نوعى است كه تنها از راه هدايت تكوينى بهكمال لايق خود مى رسد ولى نوع بشر نوع وجودى است كه تنها با هدايت تكوينى بهكمال و سعادتش دست نمى يابد و بايد كه از راه هدايت تشريع و به وسيله قانون نيزهدايت شود.
آرى براى هدايت بشر اين كافى نيست كه تنها او را مجهز بهعقل كند، - البته منظور از عقل در اينجا عقل عملى است ، كه تشخيص دهنده كارهاى نيك از بداست - چون همانطور كه قبلا گفتيم همين عقل است كه بشر را وادار مى سازد به استخدام وبهره كشى از ديگران ، و همين عقل است كه اختلاف را در بشر پديد مى آورد، و از محالاتاست كه قواى فعال انسان دوتا فعل متقابل را كه دو اثر متناقض دارند انجام دهند، علاوهبر اين ، متخلفين از سنن اجتماعى هر جامعه ، و قانونشكنان هر مجتمع ، همه از عقلاء و مجهزبه جهاز عقل هستند، و به انگيزه بهره مندى از سرمايهعقل است كه مى خواهند ديگران را بدوشند.
پس روشن شد كه در خصوص بشر بايد طريق ديگرى غير از طريق تفكر وتعقل براى تعليم راه حق و طريق كمال و سعادت بوده باشد و آن طريق وحى است كه خودنوعى تكليم الهى است ، و خداى تعالى با بشر - البته به وسيله فردى كه در حقيقتنماينده بشر است - سخن مى گويد، و دستوراتى عملى و اعتقادى به او مى آموزد كه بهكار بستن آن دستورات وى را در زندگى دنيوى و اخرويش رستگار كند.
و اگر اشكال كنى كه چه فرقى بين بود و نبود وحى و دستورات الهى هست با اينكه مىبينيم دستورات الهى فايده اى بيش از آنچهعقل حكم كرده و اثر بخشيده نداشته است و عالم انسانى تسليم شرايع انبياء نگشتههمانطور كه تسليم حكم عقل نگرديده است و خلاصه بشريت نه در برابر احكامعقل خاضع و تسليم شد و نه در برابر احكام شرع ، نه به نداىعقل گوش داد و نه به نداى شرع ، پس وحى آسمانى با اينكه نتوانست مجتمع بشرى رااداره نموده او را به صراط حق بيندازد چه احتياجى به وجود آن هست ؟
در پاسخ مى گوييم : اين بحث دو جهت دارد، يكى اينكه خداى تعالى چه بايد بكند؟ وديگرى اينكه بشر چه كرده است ؟ از جهت اول گفتيم بر عنايت الهى واجب است كه مجتمعبشرى را به سوى تعاليمى كه مايه سعادت او است و او را بهكمال لايقش مى رساند هدايت كند، و اين همان هدايت به طريق وحى است كه در اين مرحلهعقل به تنهايى كافى نيست ، و خداى تعالى نمى بايد تنها به دادنعقل به بشر اكتفاء كند. و جهت دوم بحث اين است كه بشر درمقابل اين دو نعمت بزرگ يعنى نعمت عقل كه پيامبر باطن است و نعمت شرع كهعقل خارج است چه عكس العملى از خود نشان داده ، و ما در اين جهت بحثى نداريم ، بحث ماتنها در جهت اول است ، و وقتى معلوم شد كه بر عنايت الهى لازم است كه انبيائى بفرستدو از طريق وحى بشر را هدايت كند، جارى نشدن تعاليم انسان ساز انبياء در بين مردم ،مگر در بين افراد محدود ضررى به بحث ما نمى زند و وجهه بحث و نتيجه آن را تغييرنمى دهد، (پس همانطور كه به خاطر عمل نكردن بشر به دستورات عقلى نمى شود گفتچرا خدا به بشر عقل داده ، عمل نكردن او به دستورات شرع نيز كار خداى تعالى را درفرستادن انبياء لغو نمى كند) همچنانكه نرسيدن بسيارى از افراد حيوانات و گياهان بهآن غايت و كمالى كه نوع آنها براى رسيدن به آن خلق شده اند باعث نمى شود كهبگوييم : چرا خدا اين حيوان را كه قبل از رسيدنش بهكمال قرار بود بمى رد و فاسد شود خلق كرد، با اينكه او مى دانست كه اين فرد، بهحد بلوغ نمى رسد و عمر طبيعى خود را نمى كند؟
و كوتاه سخن اينكه طريق نبوت چيزى است كه در تربيت نوع بشر نظر به عنايت الهىچاره اى از آن نيست (بلكه اين عقل خود ما است كه حكم مى كند به اينكه بايد خداى تعالىبشر را از طريق وحى تربيت كند و گرنه العياذ به اللّه خدايى بيهوده كار خواهد بود،هر چند همين عقل ما در مرحله عمل به اين حكم خود يعنى به دستورات وحىعمل نكند، و حتى به ساير احكامى كه خود در آنمستقل است عمل ننمايد). آرى عقل حكم مى كند به اينكه اگر خداى تعالى بشر را از راه وحىهدايت و تربيت نكند حجتش ‍ بر بشر تمام نمى شود، و نمى تواند در قيامت اعتراض كندكه مگر من به تو عقل نداده بودم ، زيرا وظيفه و كارعقل كار ديگرى است ، عقل كارش اين است كه بشر را دعوت كند به سوى هر چيزى كه خيرو صلاحش در آن است ، حتى اگر گاهى او را دعوت مى كند به چيزى كه صلاح نوع او درآن است ، نه صلاح شخص او، در حقيقت باز او را به صلاح شخصش دعوت كرده ، چونصلاح نوع نيز صلاح شخص است ، در اين بحث دقت بيشترى به كار ببريد و به خوبىدر مضمون آيه زير تدبير بفرماييد: (انا اوحينا اليك كما اوحينا الى نوح و النبيين منبعده و اوحينا الى ابراهيم و اسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط و عيسى و ايوب و يونس وهرون و سليمان و آتينا داود زبورا و رسلا قد قصصناهم عليك منقبل و رسلا لم نقصصهم عليك و كلم اللّه موسى تكليما رسلا مبشرين و منذرين لئلا يكونللناس ‍ على اللّه حجة بعد الرسل و كان اللّه عزيزا حكيما).
پس در عنايت خداى تعالى واجب است كه بر مجتمع بشرى ، دينىنازل كند كه به آن بگروند و شريعت و طريقه اى بفرستد كه آن را راه زندگى اجتماعىخود قرار دهند، دينى كه اختصاص به يك قوم نداشته باشد، و ديگران آن را متروكنگذارند، بلكه جهانى و همگانى باشد لازمه اين بيان اين است كه اولين دينى كه بربشر نازل كرده چنين دينى باشد يعنى شريعتى عمومى و فراگير باشد.
و اتفاقا اينطور هم بوده ، چون خداى عزوجل فرموده : (كان الناس امة واحدة فبعث اللّهالنبيين مبشرين و منذرين و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه)، كه اين آيه شريفه بيان مى كند: مردم در آغاز پيدايش خود در همان اولين روزى كهخلق شدند و شروع به افزودن تعداد و نفرات خود كردند بر طبق فطرت ساده خودزندگى مى كردند، و هيچ اختلافى در بينشان نبود، بعدها به تدريج اختلافات ومنازعات بر سر امتيازات زندگى در بينشان پيدا شد، و خداى تعالى براى رفع آناختلافات انبياء را مبعوث كرد، و شريعت و كتابى به آنان داد تا بين آنان در هر اختلافىكه دارند حكم كنند و ماده خصومت و نزاع را ريشه كن نمايند.
آنگاه در ضمن منت هايى كه بر محمد خاتم النبيين (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نهاده مىفرمايد: (شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى اوحينا اليك و ما وصينا بهابراهيم و موسى و عيسى ) و مقام منت گزارى اقتضا دارد كه شرايع الهىنازل شده بر كل بشر، همين شرايع باشد كه فرمود: به تو وحى كرديم نه چيز ديگر،و اولين شريعتى كه نام برده شريعت نوح بوده و اگر شريعت نوح براى عموم بشرنمى بود بلكه مختص به مردم زمان آن حضرت بود يكى از اين دو محذور پيش مى آمد: يااينكه پيغمبر ديگرى داراى شريعت براى غير قوم نوح وجود داشته ، كه بايد در آيهشريفه آن را ذكر مى كرد كه نكرده ، نه در اين آيه و نه در هيچ جاى ديگر قرآن ، و يااينكه خداى سبحان غير قوم نوح ، اقوامى كه در زمان آن جناب بودند و بعد از آن جناب تامدتها مى آمده و مى رفته اند مهمل گذاشته و آنان را هدايت ننموده است ، و هيچ يك از اين دومحذور را نمى توان ملتزم شد.
پس معلوم شد كه نبوت نوح (عليه السلام ) عمومى بوده و آن جناب كتابى داشته كهمشتمل بر شريعتى رافع اختلاف بوده ، و نيز معلوم شد كه كتاب او اولين كتاب آسمانىو مشتمل بر شريعت بوده و همچنين معلوم شد مراد از اينكه در آيه سابق فرمود: (و باآنان كتاب را به حق نازل كرد تا در بين مردم در آنچه اختلاف مى كنند حكم نمايند) همينكتاب نوح (عليه السلام ) و يا كتاب غير او از ساير انبياء اولواالعزم يعنى ابراهيم وموسى و عيسى و محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) است .
و نيز روشن گرديد كه آنچه از روايات دلالت دارد بر اينكه نبوت آن جناب عمومى نبودهاز آنجا كه رواياتى است مخالف با قرآن كريم مردود است ، در حالى كه رواياتى ديگرصريح در عموميت نبوت آن جناب است ، در حديث حضرت رضا (عليه السلام ) آمده كهاولواالعزم از انبياء پنج نفر بودند كه هر يك شريعتى جداگانه و كتابى على حدهداشتند، و نبوتشان عمومى و فراگير بوده ، حتى انبياء غير خود آن حضرات نيز مامور بهعمل به شريعت آنان بودند، تا چه رسد به غير انبياء.
آيا طوفان نوح همه كره زمين را فراگرفت ؟ 
جواب از اين سوال در فصل سابق داده شد، براى اينكه وقتى ثابت شد كه دعوت آن جنابعمومى بوده ، قهرا بايد عذاب نازل شده نيز عموم بشر را فرا گرفته باشد و اين خودقرينه خوبى است بر اينكه مراد از ساير آياتى كه به ظاهرش دلالت بر عموم داردهمين معنا است ، مانند آيه اى كه دعاى نوح (عليه السلام ) را حكايت نموده و مى فرمايد:(رب لا تذر على الارض من الكافرين ديارا)، و آيه اى كه باز گفتار آن جناب راحكايت نموده مى فرمايد: (لا عاصم اليوم من امر اللّه الا من رحم )، و آيه شريفه (وجعلنا ذريته هم الباقين ).
و از شواهدى كه در كلام خداى تعالى بر عموميت طوفان شهادت مى دهد اين است كه در دوجا از كلام مجيدش فرموده كه : به نوح دستور داديم تا از هر نوع حيوان نر و ماده اى يكجفت داخل كشتى كند، چون واضح است كه اگر طوفان اختصاص به يك ناحيه از زمين داشتمثلا مختص به سرزمين عراق بود - كه بعضى گفته اند - احتياج نبود كه از تمامىحيوانات يك جفت سوار كشتى كند، زيرا فرضا اگر حيوانات عراق منقرض مى شدند درنواحى ديگر زمين وجود داشتند.
بعضى اين احتمال را اختيار كرده اند كه طوفان مخصوص سرزمين قوم نوح بوده . صاحبتفسير المنار در تفسير خود گفته : اما اينكه خداى تعالى بعد از ذكر نجات نوح (عليهالسلام ) و اهلش فرموده : (و جعلنا ذريته هم الباقين ) و باقيماندگان بعد از طوفانرا منحصر در ذريه آن جناب نموده ممكن است منظور از آن ، انحصارى اضافى و نسبىباشد، و معنايش اين باشد كه از قوم آن جناب تنها ذريه اش را باقى گذاشتيم نه ازكل ساكنان زمين .
و اما اينكه آن جناب از خداى تعالى خواست كه ديارى از كافران را بر روى زمين باقىنگذارد عبارتى كه از آن جناب حكايت شده صريح در اين معنا نيست كه منظورش از كلمه(ارض ) همه كره زمين است ، چون معروف از كلام انبياء و اقوام و همچنين از اخبارى كهتاريخ از آنان حكايت مى كند اين است كه منظورشان از كلمه (ارض ) - هر جا كه ذكرشده باشد - سرزمين خود آنان يعنى خصوص وطن آنان است ،مثل آيه زير كه در حكايت خطاب فرعون به موسى مى فرمايد: (و تكون لكما الكبرياءفى الارض ) كه منظورش از زمين ، كره زمين نيست بلكه سرزمين مصر است ، و آيهشريفه (و ان كادوا ليستفزونك من الارض ليخرجوك منها)، كه در اينجا نيز منظور ازكلمه (ارض ) خصوص وطن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) يعنى شهر مكهاست ، و آيه شريفه (و قضينا الى بنى اسرائيل فى الكتاب لتفسدن فى الارض مرتين) كه منظور از كلمه (ارض ) سرزمينى است كه در آنجا موطن كردند و شواهد بر اينگفتار بسيار است .
و ليكن ظواهر آيات با كمك قرائن و تقليدهايى كه از يهود و نصاراى قديم به ارثمانده دلالت دارد بر اينكه در دوران نوح روى كره زمين غير از نقطه اى كه قوم نوحبودند، هيچ نقطه ديگرى مسكونى نبوده و جمعيت بشر منحصر بودند در همان قوم نوح كهآنها هم در حادثه طوفان هلاك شدند و بعد از آن حادثه به جز ذريه آن جناب كسى نماندو اين احتمال اقتضاء دارد كه طوفان تنها در قطعه زمينى واقع شده باشد كه نوح وقومش - و يا به عبارت ديگر كل بشر - در آن قطعه زندگى مى كرده اند و طوفان همه آنبقعه را از كوهستان و دشتش فرا گرفته باشد نه همه كره زمين را، مگر آنكهاحتمال ديگرى دهيم و بگوييم اصلا در آن روز كه قريب العهد به آغاز پيدايش زمين وبشر بوده از كره زمين تنها همان سرزمين نوح و قومش خشك و مسكونى بوده و ما بقى هنوزاز زير آب بيرون نيامده بوده ، و علماى زمين شناس و ژئولوژيست ها نيز مى گويند: زميندر روزگارى كه از كره خورشيد جدا شد كره اى آتشين و ملتهب بود و به تدريج سردشده و به صورت كره اى آبى در آمد، كره اى كه همه اطرافش را آب فرا گرفته بود وسپس به تدريج نقاط خشكى از زير آب بيرون آمد.
صاحب المنار سپس اضافه مى كند به استدلالى كه بعضى ازاهل نظر بر عموميت طوفان كرده و گفته اند:دليل بر اين معنا اين است كه ما فسيل و اسكلت هاى سنگ شده ماهيانى را در بالاى كوههايافته ايم و معلوم است كه ماهى بالاى كوه زندگى مى كرده پس حتما در روزگارىزندگى مى كرده كه بالاى كوهها نيز زير آب قرار داشته و اين كافى است به اينكه يكبار كوهها در زير آب قرار گرفته باشند.
آنگاه سخن اين اهل نظر را رد نموده و گفته است پيدا شدن صدفها و حيوانات دريايى دربالاى قله كوهها دليل بر اين نمى شود كه از آثار باقيمانده از طوفان نوح است بلكهآنچه به ذهن نزديكتر است اين است كه گفتيمقلل جبال و همچنين ساير نقاط كره زمين در زير آب درست شده و تكون يافته است زيرابالا رفتن آب براى چند روز از كوهها كافى نيست در اينكه حيوانات زنده اى در بالاىقلل جبال بميرند و فسيل شوند.
آنگاه در آخر گفتارش كلامى دارد كه خلاصه اش اين است كه اينمسائل تاريخى و باستانى از اهداف و مقاصد قرآن نيست و به همين جهت قرآن كريم آن رابطور صريح و قاطع بيان نكرده ما هم كه در اين باره اظهار نظرى كرديم تنها گفتيماز ظاهر نصوص چنين بر مى آيد نه اينكه خواسته باشيم اعتقاد دينى خود را اظهار نماييمو يا نتيجه بحث را به عنوان يك عقيده قطعى دينى بپذيريم ، بنابراين اگر در فنژئولوژى خلاف اين نتيجه ثابت شده باشد ضررى بهحال ما ندارد براى اينكه هيچ نص قطعى ، بحث ما را نقض نمى كند.
مؤ لف : اما اينكه آيات را تاءويل كرده و حصر را در آنها اضافه گرفته مرتكب تقييدىشده كه هيچ دليلى بر اين تقييد دلالت نمى كند و اما اينكه در رداستدلال بر وجود فسيل حيوانات در بالاى قله كوهها گفته : اين معنادليل نمى شود بر اينكه طوفان نوح جهانى بوده ، زيرا طوفان براى چند صباحىقلل جبال را فرا گرفته و اين مدت كوتاه كافى نيست در اينكه حيواناتى در آن بلنديهابميرند و فسيل شوند، در پاسخش مى گوييم كه ممكن است امواج طوفان اينفسيل ها را كه قبلا در دريا مرده و به صورتفسيل شده بودند به بالاى كوهها آورده باشد و ايناحتمال درباره طوفانى آن چنان عظيم كه همه كره زمين وقلل جبال را فرا گرفته باشد احتمال بعيدى نيست .
و بعد از همه اين حرفها، صاحب المنار به اين معنا توجه نكرده كه آيات داستان نوح(عليه السلام ) صراحت دارد بر اينكه آن جناب مامور شده بود تا از تمامى حيواناتموجود در زمين يك جفت نر و ماده داخل كشتى كند و اين خود صريح و يامثل صريح است بر اينكه طوفان تمامى سطح كره زمين را كه به صورت خشك و مسكونىبوده و يا قسمت معظم آن را كه به منزله همه آن بوده فرا گرفته است .
پس مطلب اين است كه از ظاهر قرآن كريم - آن هم ظهورى كهقابل انكار نيست - بر مى آيد كه طوفان نوح تمامى كره زمين را فرا گرفته و آنچه ازجنس بشر بر روى زمين بوده همه غرق شده اند مگر آن عده اى كه در كشتى بوده و نجاتيافتند، و هيچ دليل قطعى كه اين ظهور را از آيات بگيرد وجود ندارد.
اجمالى از برخى مباحث زمين شناسى در چند فصل
و در سابق از دوست فاضلم آقاى دكتر سحابى كه در فن ژئولوژى ، استاد دانشگاهتهرانند در خواست كرده بودم مرا از نتيجه بحثهاى ژئولوژى كه پيرامون اين طوفانجهانى شده آگاه سازد تا اگر نظريه ما را و آنچه كه ما از ظاهر قرآن كريم استفادهكرده ايم را به وجه كلى تاءييد مى كند در اين جانقل كنيم ايشان نيز جوابى برايم فرستادند كه ما آن را در طى چندفصل بطور مفصل ايراد مى كنيم :
1- سرزمين هاى رسوبى 
در علم ژئولوژى اصطلاح (اراضى رسوبى ) به طبقاتى از زمين اطلاق مى شود كهرسوبات آبهاى جارى بر روى زمين آنها را پديد آورده مانند دره ها ومسيل ها - سيل راهها - كه پوشيده از شن و ماسه مى باشند.
علامت رسوبى بودن زمين انباشته شدن سنگ و ريگهاى مدور و كروىشكل بر روى هم است كه اين سنگها در آغاز قطعاتى دندانه دار و از هر طرف داراى لبههاى تيز بوده كه در اثر حركت در بستر رودخانه ها و اصطكاك با سنگهاى اطراف ،لبه هاى تيزش سائيده شده و گرد و مدور شده اند و آب همه آنها را به نقطه اى دور يانزديك حمل كرده كه فشارش در آن نقطه كاهش يافته و اين سنگها و ريگها در آنجا روى همانباشته شده اند.
و اين اراضى رسوبى مختص به درهها نيست بلكه غالب سرزمينهاى خاكى نيز از اين راهتكون يافته اند يعنى از تهنشين شدن سيل هاىگل آلود پديد آمده اند، در حقيقت اينها ريگ هاى بسيار ريزى است كه از سائيده شدن سنگهابا آب سيل مخلوط شده و چون سبك وزن بوده با آب راه افتاده و در نقطه اى روى همانباشته شده است .
دليل اين معنا هم اين است كه مى بينيم اراضى رسوبى از طبقات مختلفى از ريگ و خاكپوشيده شده در حالى كه ترتيب و نظمى در اين طبقات به چشم نمى خورد و علت اين بىنظمى اين است كه اولا اين طبقات در يك زمان درست نشده و ثانيا مسير سيلها و آبها هميشهدر يك نقطه نبوده و شدت جريان نيز هميشه به يك اندازه نبوده در زمانهاى مختلف نيز، هممسير تغيير مى كرده و هم شدت جريان بوده است .
با اين بيان روشن مى شود كه اراضى رسوبى در زمانهاى قديم مجراىسيل هاى مهيب بوده هر چند كه امروز در نقطه بلندى واقع شده باشد و نهر و رودخانه اىاز آن عبور نكند. و اين اراضى كه از جريان آبهاى بسيار زياد و برخاستنسيل هاى مهيب در آنها حكايت مى كند در اغلب نقاط زمين و از آن جمله اغلب نقاط ايران ازقبيل تهران و قزوين و سمنان و سبزوار و يزد و تبريز و كرمان و شيراز و غير اينهايافت مى شود و بعضى از آنها در مركز بين النهرين و جنوب آن و در ماوراء النهر وصحراى شام و در هند و جنوب فرانسه و ناحيه شرقى چين و اكثر نقاط آمريكا يافت شده ،و ضخامت اين طبقه رسوبى در بعضى از نقاط به صدها متر مى رسد همچنانكه در زمينتهران متجاوز از چهارصد متر است .
و اين بيان دو نتيجه را دست مى دهد يكى اينكه سطح زمين در عهدى نه چندان دور (كهتوضيحش خواهد آمد) مجراى سيل هاى مهيب و عظيمى بوده كه چه بسا معظم نقاط روى زمين راپوشانده است .
نتيجه دوم اينكه طغيان و طوفان آب - از نظر ضخامت قشر رسوبى در بعضى از اماكن -نه در يك نوبت بوده و نه در يك سال و چندسال ، بلكه اين حوادث بطور دائم و مكرر درطول صدها سال بوده در هر نوبتى كه طوفانى رخ مى داده يا سيلى برمى خاسته يكطبقه رسوبى در محل پديد مى آمده و چون حادثه تمام و فروكش مى شده طبقه اى از خاكروى آن طبقه رسوبى را مى پوشانده باز اگرسيل و طوفانى برخاسته روى آن طبقه خاكى طبقه اى رسوبى به جاى نهاده ، وهمينطور. و نيز اين نتيجه به دست آمد كه اختلاف طبقات رسوبى در خردى و درشتى ريگهايش به ما مى فهماند كه سيل ها و طوفان ها از نظر شدت و ضعف مختلف بوده اند.
2- عامل پيدايش قشرها و طبقات ژئولوژى ، همان طبقات رسوبى بوده اند 
طبقات رسوبى عادتا بايد به شكل افقى پديد آيند چون (وقتى سيلى برخاست در نقطهاى كه از حركت باز مى ماند مواد غير آبى خود را در آنجا تهنشين كرده و طبقه اى افقى ازرسوب پديد مى آورد) ليكن گاهى مى شود كه اجزاى متراكم رسوبى در تحت فشارهاىبسيار شديد، فشارى كه يا از سمت بالا بر او وارد مى آورد (مانند آبشارهاى بزرگ ) ويا در اثر عوامل درونى زمين از پايين بر آن وارد مى شود به تدريج ازشكل افقى درآمده و دائره شكل مى شود البته چنين چيزى در زمان هاى كوتاه رخ نمى دهدبلكه وقتى ممكن است رخ دهد كه ميليونها سال ادامه يابد. و پيدايش كوهها و سلسلهجبال به هم پيوستهاى كه مى بينيم بعضى بر بالاى بعضى ديگر قرار گرفته اند وقله بعضى از آن سلسله سر از زير آب درياها در آورده ، و كوهستانها راتشكيل داده اند در اثر گذشت سالهايى بس طولانى بوده است .
و ما از اين مطلب نتيجه مى گيريم كه آنچه طبقات رسوبى افقىشكل در روى زمين هست تازه ترين پديده هاى كره زمين است ودلائل فنى موجود نيز دلالت مى كند بر اينكه عمر اين طبقات از ده الى پانزده هزارسال قبل از عصر حاضر تجاوز نميكند.
3- توسعه و گسترش درياها به علت سرازير شدن سيلابها به طرفآنها
پيدايش قشرهاى رسوبى جديد باعث شد كه بيشتر درياها توسعه يافته و زمينهاىاطراف خود را فرا بگيرد، و آب درياها بالا آمده بيشترسواحل خود را بپوشاند و نقاط بلندى كه درسواحل بوده را از همه اطراف و يا بيشتر اطرافش محاصره نموده آن نقطه مرتفع را بهصورت (جزيره و يا شبه جزيره ) در آورد.
يكى از نمونه هاى اين جريان سرزمين بريتانيا است كه قبلا به قاره اروپامتصل بوده و بعدها در اثر اين جريان از آن قاره جدا شده و بين آن و فرانسه را آبفراگرفته است ، و نمونه ديگرش دو قاره اروپا و آفريقا است كه به وسيله صحرائىبه يكديگر متصل بودند، صحرا و سرزمينى كه اروپا را از ناحيه جنوبش و آفريقا را ازناحيه شمالش به يكديگر متصل مى كرده ولى بعدها در اثر همين جريان يعنى بالا آمدنآب مديترانه ، آن سرزمين خشك زير آب رفته و دو قاره اروپا و آفريقا از يكديگر جداشدند، و نيز در طرف شمال شرقى مديترانه و يا جنوب شرقى اروپا، شبه جزيرهايتاليا و جزيره (صقليه ) و (سردينيا) و در سمت جنوب مديترانه شبه جزيرهتونس و جزايرى (كوچك و بزرگ ) پديد آمد. و نمونه ديگرش جزائر اندونزى است كهاز ناحيه (جاوه ) و (سوماترا) به جزائر جنوبى ژاپنمتصل است و نيز قاره آسيا كه از ناحيه جنوب به آن سرزمينمتصل بوده و در اثر بالا آمدن اقيانوس هند همه اين سرزمين زير آب رفته و نقاطبلندترش به صورت جزائرى خشك مانده ، همه اين تحولات در دورانى واقع شده كهگفتيم آب درياها بالا آمده كه آن دوران همان دوران وقوع طوفان است . و نمونه چهارمشآمريكاى شمالى است كه قبلا به شمال اروپااتصال داشته اما بعد از حادثه طوفان و بالا آمدن آب درياها از اروپا جدا شده است .
حركات و تحولات داخلى زمين نيز آثار بسزائى در به راه افتادن آبها و مستقر شدن آندر نقاط گودتر زمين داشته و لذا مى بينيم بعضى از نقاط زمين كه در دوران (استيلاىطوفان بر زمين )، دورانى كه بيشتر نقاط زمين به صورت درياچه و دريا درآمد، درزير آب قرار داشته كه رفته رفته آب آن به جاهاى ديگرمنتقل شده و آن نقطه خشك شده است ، يكى از نمونه هاى اين جريان همان جنوب سرزمينخوزستان است كه در سابق در زير آب قرار داشته و درياى خليج فارس از آنها به وجودآمده .

next page

fehrest page

back page