بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای اصول کافی, محمدمحمدى اشتهاردى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     OSOOL001 -
     OSOOL002 -
     OSOOL003 -
     OSOOL004 -
     OSOOL005 -
     OSOOL006 -
     OSOOL007 -
     OSOOL008 -
     OSOOL009 -
     OSOOL010 -
     OSOOL011 -
     OSOOL012 -
     OSOOL013 -
     OSOOL014 -
     OSOOL015 -
     OSOOL016 -
     OSOOL017 -
     OSOOL018 -
     OSOOL019 -
     OSOOL020 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

نماز پرشكوه عيد امام رضا(ع ) كه ناتمام رها شد! 

روز عيد (قربان ) فرا رسيد، ماءمون توسط شخصى ، براى امام رضا(ع ) پيام داد كهبراى نماز عيد آماده شو، و آن را اقامه كن و خطبه آن را بخوان .
امام رضا(ع ) به ماءمون پيام داد، به شرطى كه در مورد ولايت عهدى بين من و تو بود،آگاه هستى (بنابراين مرا از خواندن نماز عيد و خطبه كه از شئون حكومت است ، معاف بدار)
ماءمون ، من مى خواهم با انجام اين كار، احساسات مردم آرام گردد، و آنهافضائل و كمالات تو را بشناسند.
حضرت رضا(ع ) كرارا از ماءمون خواست كه مرا معاف بدار، ولى ماءمون با اصرار وپافشارى مى گفت : (بايد نماز عيد را شما اقامه كنيد)
سرانجام حضرت رضا(ع ) به ماءمون پيغام داد كه اگر بنا است من نماز را بخوانم ، منمانند روش پيامبر(ص ) و امير مؤ منان (ع ) نماز را مى خوانم (نه مانند روش خلفاء)
ماءمون (هر گونه مى خواهى ، بخوان )، آنگاه ماءمون دستور داد تمام مردم صبح زودبه در خانه امام رضا(ع ) اجتماع كنند.
ياسر خادم مى گويد: سرداران و سپاهيان در خانه امام ، و اطراف آن اجتماع كردند، مردم ازبزرگ و كوچك و زن و مرد و كودك سر راه امام ، صف كشيدند، عده اى در پشت بامها رفتند(شكوه ملكوتى خاصى همه جا را فرا گرفت ) هنگامى كه خورشيد طلوع كرد، امام رضا(ع) غسل نمود و عمامه سفيدى كه از پنبه بود بر سر نهاد، يك سرش را روى سينه و سرديگرش را ميان دو شانه انداخت ، و دامن به كمر زد، و به همه پيروانش دستور داد چنانكنند.
سپس عصاى پيكان دارى را بدست گرفت و بيرون آمد، ما در پيشاپيش آن حضرت حركت مىكرديم ، او پا برهنه بود، وقتى كه حركت كرد و سر به سوى آسمان بلند كرد و چهاربار تكبير گفت (آنچنان تكبيرهاى او پرجاذبه و ملكوتى بود كه ) ما گمان كرديمآسمان و در و ديوار، همه با او هماهنگ و همنوا مى گويند: اللّه اكبر...
ارتشيان و كشوريان ، با شكوه ويژه اى ، صف در صف ايستاده بودند، امام رضا(ع ) ازخانه بيرون آمد و دم در ايستاد و فرمود:
(اللّه اكبر، اللّه اكبر، (اللّه اكبر) على ما هدانا، اللّه اكبر على ما رزقنا من بهمه الانعام والحمد لله على ما ابلانا.)
همه جمعيت ، صداى خود را به اين تكبير بلند كردند (آنچنان آواى ملكوتى تكبير درفضاى ملكوتى محضر امام ، پيچيد و اثر بخش بود) كه سراسر شهر (مرو) يكپارچهبه گريه و شيون و فرياد تبديل گرديد، هنگامى كه سرداران و رؤ سا، ديدند، امامرضا(ع ) با كمال سادگى با پاى برهنه از خانه بيرون آمده ، از مركبها پياده شدند وپا برهنه گشتند و همراه امام حركت نمودند، حضرت در هر ده قدمى مى ايستاد و سه تكبيرمى گفت ، زمين و زمان با احساسات پرشورى در حالى كه گويا اشك مى ريزند، باغرش تكبير، همنوا شده بودند.
وضع آن صحنه عظيم ملكوتى را به ماءمون گزارش دادند،فضيل بن سهل ذوالرياستين (نخست وزير و رئيس ارتش ) در نزد ماءمون بود، به ماءمونگفت :
اى امير مؤ منان ! اگر امام رضا(ع ) با اين شكوه به مصلى برسد، مردم شيفته مقام اوگردند (و آنگاه براى مقام شما خطر خواهد شد)، صلاح اين است كه از او بخواهى بازگردد.
ماءمون ، شخصى را نزد امام رضا(ع ) فرستاد و توسط او در خواست باز كشت كرد.
امام رضا(ع ) بى درنگ كفش خود را طلبيد و سوار مركب شد و باز گشت . (306)


پراكنده شدن ازدحام مردم با اشاره امام رضا(ع ) 

(فضيل بن سهل ، معروف به (ذوالرياستين ) (صاحب دو رياست : 1 - نخست وزيرماءمون 2 - رئيس ارتش ماءمون ) مجوسى بود و به دست يحيى برمكى مسلمان شد و كم كمدست نشانده برمكيان در دستگاه خلافت بنى عباس گرديد، و در عصر خلافت ماءمون (هفتمينخليفه عباسى ) هم نخست وزير ماءمون گرديد و هم فرماندهكل قواى ارتش ماءمون شد.
هنگامى كه ماءمون ولايتعهدى را به امام رضا(ع ) سپرد،فضيل بن سهل به مقام امام (ع ) حسادت مى ورزيد، و در فرصتهاى مختلف ، عداوت خود رابه امام (ع ) آشكار مى كرد، از جمله در جريان نماز عيد (كه در داستانقبل بيان شد) همين شخص ، ماءمون را تحريك كرد كه پيام براى امام بفرستد تا نماز رانخواند و برگردد، سر انجام به مكافات دسيسه هايش رسيد و در شعبانسال 203 در حمام سرخس ، توسط (غالب ) دائى ماءمون كشته شد (307) اينك بهداستان زير توجه كنيد:
ياسر خادم مى گويد: هنگامى كه ماءمون از خراسان به قصد بغداد بيرون آمد،(فضيل ذوالرياستين ) (براى بدرقه ) بيرون آمد، من نيز همراه حضرت رضا(ع )بيرون آمدم ، در يكى از منزلگاهها، نامه اى از جانب (حسن بنسهل ) (برادر فضل ) بدست فضل رسيد، در آن نوشته بود: (من از روى حساب نجومدريافته ام كه تو در روز چهارشنبه فلان ماه ، حرارت آهن و آتش را مى چشى ، از اين روعقيده من اين است كه در همان روز، با ماءمون و حضرت رضا(ع ) به حمام برويد، و توحجامت كنى و روى دستت خون بريز، تا نحوست آن (حرارت آهن ) از تو دور گردد).
حسن بن سهل براى ماءمون نيز، در اين باره نامه نوشت ، و از او خواست كه از حضرترضا(ع ) تقاضا كند تا باهم به حمام بروند.
ماءمون به حضور حضرت رضا(ع ) نامه نوشت كه فردا به حمام برويم ، امام رضا(ع )جواب داد: (من فردا حمام نمى روم و عقيده ندارم كه تو وفضل نيز به حمام برويد).
ماءمون بار ديگر نامه نوشت و از امام رضا(ع ) در خواست كرد كه فردا به حمام برويم .
امام رضا(ع ) در پاسخ نوشت : من حمام نمى روم زيرا شب گذشتهرسول خدا(ص ) را در خواب ديدم به من فرمود: (فردا حمام نرو).
از اين رو به عقيده من تو و فضل نيز فردا به حمام نرويد.
ماءمون براى حضرت نوشت كه راست مى گوئى و پيامبر(ص ) نيز راست فرمود، من نيزفردا به حمام نمى روم ، فضل خودش بهتر مى داند.
ياسر مى گويد: وقتى كه شب شد، امام هشتم (ع ) به ما فرمود: (آنچه را كه از حوادثتلخ امشب پديد مى آيد به خدا پناه مى برم ).
ما پيوسته اين سخن را مى گفتيم ، وقتى كه حضرت رضا(ع ) نماز صبح را (دراول وقت ) خواند، به من فرمود: (برو پشت بام ببين آيا صدائى مى شنوى )
ياسر مى گويد: به پشت بام رفتم ، فريادى شنيدم و كم كم صداى شيون بلند شد،پائين آمدم و ديدم ماءمون از آن درى كه از خانه اش به خانه امام رضا(ع ) باز مى شود،به حضور امام رضا(ع ) آمد و به امام گفت : (خدا به تو در مورد مرگفضل ، اجر دهد، او سخن شما را نپذيرفت و به حمام رفت و بر سرش ريختند و او راكشتند، سه تن از مهاجمين دستگير شده اند كه يكى از آنها پسر خاله او(فضل بن ذى القلمين ) است .)
ياسر مى گويد: سرداران و هواخواهان فضل در خانه ماءمون اجتماع كردند و مى گفتند:ماءمون او را غافلگير كرده و كشته است ، و ما بايد از او خوانخواهى كنيم ، و آتش آوردهبودند كه خانه او را بسوزانند.
ماءمون به حضرت رضا(ع ) عرض كرد: (اى سرور من ! اگر صلاح مى دانيد برويد ومردم را پراكنده كنيد.)
ياسر مى گويد: امام سوار شد و به من فرمود: تو نيز سوار شو، با هم از خانه بيرون، آمديم ، مردم فشار مى آوردند، امام رضا(ع ) با دست اشاره كرد و فرمود: (تفرقواتفرقوا: متفرق و پراكنده شويد).
اشاره امام آنچنان اثر كرد، كه مردم به گونه اى شتابان باز مى گشتند و پراكنده مىشدند كه روى هم مى افتادند، آنحضرت به هر كس اشاره كرد، او با شتاب از آنجا رفت(308)


اخبار امام رضا(ع ) از آينده  

شخصى به نام مسافر مى گويد: هنگامى كه هارون بن مسيب تصميم گرفت با محمد بنجعفر بجنگد، امام رضا(ع ) به من فرمود: (نزد مسيب برو و بگو: (فردا براى جنگ ،بيرون نرو، كه اگر بيرون رفتى شكست مى خورى و يارانت كشته مى شوند، اگرپرسيد: از كجا مى دانى بگو در خواب ديده ام ).
مسافر مى گويد: نزد مسيب رفتم و موضوع را به او گفتم ، گفت : از كجا مى دانى ؟
گفتم : در خواب ديده ام .
مسيب گفت : (خواب ديدن كسى كه با ما تحت نشسته مى خوابد، اعتبار ندارد).
او آن روز به جنگ رفت و شكست خورد و يارانش كشته شدند.
نيز مسافر مى گويد: در سرزمين منى همراه امام رضا(ع ) بودم ، يحيى بن خالد برمكى(وزير هارون ) در حالى كه سرش را پوشيده بود تا گرد و غبار به او نرسد، از جلو مارد شد، حضرت رضا(ع ) تا او را ديد، فرمود:
(مساكين لا يدرون ما يحل بهم فى هذه السنة :
اين بيچاره ها نمى دانند كه در همين سال : چه بر سرشان مى آيد؟ ) (از گرد و غبار،خود را مى پوشانند ولى نمى دانند كه به زودى به خاك سياه مى نشينند)
سپس فرمود: (و عجبتر از اين ، اينكه من و هارون اين چنين - و دو انگشتش را بهم چسبانيد -نزديك هم قرار مى گيريم )
(همانگونه كه حضرت فرموده بود، همان سال ، هارون بر (برمكيان ) غضب كرد، وسران آنها كشته شدند و به خاك سياه نشستند)
مسافر مى گويد: سوگند به خدا، سخن دوم حضرت رضا(ع ) را (در مورد نزديك شدن باهارون ) نفهميدم ، تا آن وقت كه جنازه امام رضا(ع ) را كنار قبر هارون به خاك سپردند.(309)


نمونه اى از قدرت معنوى امام رضا(ع ) 

يكى از اصحاب حضرت رضا(ص ) مى گويد:پول بسيارى به حضور آن حضرت بردم ، ولى آن حضرت ، شادمان نشد، من غمگين شدم وبا خود گفتم : (چنان پولى نزد آن حضرت مى برم ، ولى شادمان نمى شود!)
امام رضا(ع ) در اين هنگام (كه احساس كرد كه من غمگين هستم ) به غلامش فرمود: (آفتابهو لگن را بياور)، خود آن حضرت روى تخت نشست ، و به غلام فرمود: آب بريز.
در اين هنگام ديدم از لابلاى انگشتان آن حضرت ، قطعه هاى طلا در ميان لگن مى ريزد، دراين وقت به من رو كرد و فرمود:
(من كان هكذا لا يبالى بالّدى حملته اليهِ:
كسى كه چنين دارد: (كه از لاى انگشتانش طلا بريزد) به پولى كه تو برايش ‍ آورده اى، اعتنائى ندارد تا خشنود شود)(310)


ستم به حضرت رضا(ع ) مانند ستم به على (ع ) است  

محمد بن سنان مى گويد: به حضور امام كاظم (ع ) رفتم : پسرش حضرت رضا(ع ) درروبرويش نشسته بود، امام كاظم (ع ) به من فرمود:
(در اين سال حادثه اى بروز مى كند، نگران و پريشان مباش و بى تابى مكن ).
محمد بن سنان : اى آقاى من ! چه پيش آمدى رخ مى دهد، من از اين گفتار شما مضطرب گشتم؟
امام كاظم : من به سوى آن طاغوت (مهدى عباسى سومين خليفه عباسى ) مى روم (يعنى مرابه اجبار نزد او مى برند) ولى بدان كه از جانب او و از جانب (خليف ) بعد از او (هادىعباسى ) به من صدمه اى نمى رسد.
محمد بن سنان : قربانت گردم ، چه رخ مى دهد؟
امام كاظم : خداوند ستمگران را گمراه نمايد، و آنچه بخواهد انجام مى دهد (اشاره بهمسموميت آن حضرت توسط هارون ، پنجمين خليفه عباسى ).
محمد بن سنان : قربانت گردم ، منظورتان از طرح اين سخن چيست ؟
امام كاظم : هر كس در حق اين پسر، ستم نمايد، و امامتش را رد كند،
(كمن ظلم على بن ابيطالب حقه و جحده و امامته بعدرسول الله :
مانند كسى است كه به حق امير مؤ منان على (ع ) ظلم كرده ، و امامت آن حضرت بعد ازرسول خدا(ص ) را انكار نموده است ).
محمد بن سنان : (سوگند به خدا كه اگر خداوند تا آن زمان به من عمر دهد، حق حضرترضا(ع ) را به او تسليم مى كنم و امامتش را مى پذيرم )
امام كاظم : راست گفتى ، خدا به تو تا آن زمان عمر مى دهد و تو حقش را ادا مى كنى ، وامامت او و امامت بعد از او را مى پذيرى .
محمد بن سنان : امام بعد از او كيست ؟
امام كاظم : امام بعد از او پسرش محمد (جواد) است .
محمد بن سنان : من نسبت به او (نيز) تسليم هستم ، و به امامتش اقرار مى كنم . (311)


پاسخ امام رضا(ع ) به سؤ الات ، در مورد امامت خود 

ابو جرير قمى مى گويد: به امام هشتم حضرت رضا(ع ) عرض كردم : (قربانت گردمدانسته ايد كه من با پدرت پيوند تنگاتنگ داشتم ، سپس با شما اين پيوند را دارم ،سوگند به رسول خدا(ص ) و به حق يكايك امامان و به حق شما، آنچه به من خبر دهى ،به كسى نمى گويم (و رعايت نقيه را مى كنم ) آيا پدرتان زنده است يا از دنيا رفتهاست ؟
امام رضا: پدرم وفات كرده است .
ابو جرير: شيعيان روايت مى كنند كه سنت چهار پيامبر در زندگى پدرتان وجوددارد.(312)
امام رضا: سوگند به خداوندى كه هيچ كس جز او شايسته پرستش نيست پدرم وفاتكرد.
ابو جرير: مرگ يا وفات غيبت
امام رضا: وفات مرگ
ابو جرير: گويا تو از من تقيه مى كنى ؟ (و حقيقت مطلب را به من نمى گوئى )
امام رضا: عجبا! (چنين نيست كه تصور مى كنى ).
ابو جرير: آيا امام كاظم (ع ) (مقام امامت را) به شما وصى كرد؟
امام رضا: آرى .
ابو جرير: آيا احدى را در اين مقام با تو شريك قرار داده ؟
امام رضا: نه .
ابو جرير: هيچكدام از برادرانت امام شما مى باشد؟
امام رضا: نه .
ابو جرير: پس امام تو هستى ؟
امام رضا: آرى . (313)


سبقت عجم در پذيرش و تاءييد دين  

(ابراهيم يكى از فرزندان امام كاظم (ع ) بود، ولى فرزندان ناخلف بود، و در مورد امامتبعد از پدر، مزاحمتهائى براى حضرت رضا(ع ) ايجاد مى كرد)
على بن اسباط مى گويد: به حضرت (ع ) عرض كردم : (مردى نزد برادرت ابراهيمرفته (و او را اغفال كرده ) و به او گفته : پدرت وفات نكرده است ، آيا شما نيز مانندابراهيم ، چنين عقيده اى داريد؟)
امام رضا: شگفتا! آيا رسول خدا(ص ) ميميرد، ولى موسى (پدرم ) نمى ميرد، سوگند بهخدا پدرم وفات كرد، چنانكه رسول خدا(ص ) وفات كرد ولى خداوندمتعال از آن لحظه رحلت پيامبر(ص ) به بعد و زمانهاى بعد از آن ، به طور پى گيراين دين را بر عجم زادگان منت مى گذارد، ولى همين توفيق را از بعضى از خويشانپيامبر(ص ) (به خاطر عدم شايستگيشان ) باز مى دارد، همواره به عجم زادگان عطا مىكند و از خويشان پيامبر(ص ) باز مى دارد، من هزار دينار بدهكارى ابراهيم را - پس ازآنكه بر اثر نادارى تصميم بر طلاق همسران ، و آزاد نمودن بردگانش گرفته بود- اداكردم (در عين حال در برابر محبتهاى من ، دست از كينه توزى بر نمى دارد) چنانكه شنيدهاى برادران يوسف (ع ) چه كردند، يوسف چه ستمها و آزارها از برادرانش ديد.(314)
(به اين ترتيب امام رضا(ع ) از برادرش ابراهيم كه از خويشان پيامبر(ص ) است ، سختانتقاد كرد، و عجم زادگان را كه توفيق پذيرش دين خدا و امامان بر حق را يافته اند،برتر از عربهاى كج انديش دانست و ملاك برترى را به تقوا و حق پرستى دانست ، نهخويشى و فاميل ، و اين خود گله اى بود كه امام هشتم (ع ) از برادرش نمود با اينكه بهاو آنهمه محبت نموده بود، چنانكه شاعر گويد:

من از بيگانگان هرگز ننالم
هر آنچه كرد همان آن آشنا كرد

راز گوئى امام رضا(ع ) با شخصى ناپيدا 

حكيمه دختر امام كاظم (ع ) مى گويد: برادرم حضرت رضا(ع ) را ديدم در انبار هيزمايستاده و آهسته سخن مى گويد، من كسى را در آنجا غير از حضرت رضا(ع ) نمى ديدم ، تااينكه به آن حضرت عرض كردم : (با چه كسى گفتگو مى كردى ؟)
امام رضا: اين شخص عامر زهرانى (از بزرگان جن ) است ، نزد من آمده و سؤال مى كند و از بعضى شكايت مى نمايد.
حكيمه : اى مولاى من ، دوست دارم سخن او را بشنوم .
امام رضا: اگر تو سخن او را بشنوى تا يكسال (بر اثر ترس و هراس ) تب مى كنى .
حكيمه : در عين حال دوست دارم صداى او را بشنوم .
امام رضا: بشنو.
حكيمه : من گوش دادم ، صدائى مانند سوت شنيدم و تايكسال به تب مبتلا گشتم . (315)


رد حضرت رضا(ع ) در مورد تقاضاى بخشش خمس  

گروهى از مردم خراسان به حضور امام رضا(ع ) رفتند و چنين درخواست نمودند: (ما رااز پرداخت خمس معاف كن و خمس را به ما ببخش )
حضرت رضا(ع ) (كه مى دانست آنها شايسته بخشش نيستند، و با نيرنگ مى خواهند اينوظيفه الهى را ترك كنند) به آنها فرمود: (اين چه نيرنگى است ؟ شما با زبان خودنسبت به ما اظهار اخلاص و دوستى مى كنيد، و از حقى كه خداوند براى ما قرار داده و آنخمس است ، كوتاهى مى نمائيد) آنگاه سه بار فرمود:
(لا نجعل لا نجعل لا نجعل لا حد منكم فى حل :
نمى كنيم ، نمى كنيم ، نمى كنيم ، و شما را معاف نمى داريم ) (316)
و در سخن ديگر فرمود: (ان الخمس عوتنا على ديننا...(خمس مايه كمك ما بر دين ما است )(317)


معصوم يازدهم ؛ امام جواد عليه السلام 
رسيدن مقام امامت به امام جواد(ع ) در هفت سالگى  

(نظر به اينكه امام جواد(ع ) در 10 رجب 195 ه - ق متولد شد، و حضرت رضا(ع ) در آخرصفر سال 203 ه - ق به شهادت رسيده ، امام جواد(ع ) هنگام شهادت پدر، حدود هفتسال داشت ، و در همين سن و سال به مقام امامت رسيد، و حضرت رضا(ع ) غير از او فرزندديگرى نداشت ، و همين مساءله سن كم امام جواد(ع ) براى عده اى از منافقين و دنيا طلبان ،بهانه رد كردن امامت آن حضرت شده بود، و مساءله براى عده اى از دوستان نيز بصورتمعمائى در آمده بود و آنها مى پرسيدند چگونه ممكن است كودكى به امامت برسد، در اينجابه ماجراى ذيل توجه كنيد:)
صفوان بن يحيى مى گويد: به امام رضا(ع ) گفتم :قبل از تولد امام جواد(ع ) هرگاه از شما مى پرسيديم ، جانشين شما كيست ؟ در پاسخ مىفرموديد: (خداوند به من پسرى عطا فرمايد).
اكنون خداوند به شما پسرى داده است و چشم ما روشن شد، خدا آن روز را نياورد، اگر پيشآمدى شد (و شما وفات كرديد) به چه كسى به عنوان امام ، توجه كنيم ؟
در آن هنگام امام جواد(ع ) در پيش روى امام رضا(ع ) ايستاده بود، حضرت رضا(ع ) با دستبه او اشاره كرد(يعنى به اين شخص متوجه شويد).
صفوان : قربانت گردم ، اين پسر، سه سال دارد، (آيا يك كودك سه ساله را امام خودقرار دهيم ؟!)
امام رضا: سن كم هيچ گونه زيانى به مقام امامت او ندارد، چنانكه عيسى بن مريم خود رابه عنوان حجت خدا معرفى كرد، با اينكه كودك خردسال بود (318)
همين سؤ ال را در خراسان ، شخصى از حضرت رضا(ع ) نمود، آن حضرت در پاسخفرمود: (خداوند عيسى (ع ) را به نبوت و رسالت و شريعت تازه مبعوث نمود، در سنىكوچكتر از سن ابو جعفر (حضرت جواد) (319)


پاسخ امام جواد(ع ) به اعتراض كنندگان  

شخصى به امام جواد(ع ) گفت : مردم درباره خردسالى شما سخن (اعتراض آميز) مىگويند.
امام جواد: خداوند به داود(ع ) وحى كرد تا پسرش سليمان را كه در آن وقت كودك بود وگوسفند چرانى مى كرد جانشين خود سازد.
حضرت داود(ع ) طبق فرمان خدا، سليمان را به عنوان جانشين خود معرفى نمود، دانشمندانو عابدان بنى اسرائيل ، آن را نپذيرفتند (و گفتند سليمان كودك است )
خداوند به حضرت داود وحى كرد: (عصاهاى اعتراض كنندگان را بگير، و عصاى سليمان(ع ) را نيز بگير، و در درون اطاقى بگذار، و در آن اطاق را ببند و مهر و موم كن ، روزبعد، (با بنى اسرائيل به آن خانه بيا و در را باز كن ) عصاى هر كدام كه مانند درخت ،سبز و داراى برگ و ميوه شده بود، صاحب آن عصا جانشين تو است )
داود همين دستور را اجرا نمود، فرداى آن روز عابدان و عالمان بنىاسرائيل به دعوت داود(ع ) به اطاق آمدند، وقتى كه ديدند عصاى سليمان سبز و داراىبرگ و ميوه شده است ، جانشينى حضرت سليمان را (با اينكه كودك بود) پذيرفتند وگفتند: (به او راضى شديم و او را پذيرفتيم ) (320)
شخص ديگرى به نام على بن حسان به امام جواد(ع ) همان اعتراض مردم را (كه شما كودكهستيد، و مردم نق مى زنند) به عرض آن حضرت رسانيد.
امام جواد(ع ) فرمود: چه اعتراضى دارند، با آنكه خداوند به پيامبرشان فرمود:
(قل هذه سبيلى ادعوا الى الله على بصيرة انا و من اتبعنى
بگو اين راه من است كه من و پيروانم با بصيرتكامل ، همه مردم را به سوى خدا دعوت مى كنيم ) (يوسف - 108)
آنگاه امام جواد(ع ) پس از تلاوت اين آيه فرمود: (سوگند به خدا (در آغاز بعثت )پيروى از پيامبر(ص ) نكرد، مگر على (ع ) كه در آن وقت نهسال داشت و من نيز نه ساله ام ).(321)


احترام على بن جعفر به امام جواد(ع ) و اقرار او به امامت آن حضرت  

(على بن جعفر برادر امام كاظم (ع ) در مسجد پيامبر(ص ) در مدينه براى جمعى تدريس مىكرد) محمد بن حسن بن عمار مى گويد: من دو سال بود، در درس او شركت مى كردم ، واخبارى را كه او از برادرش (امام كاظم ) براى مانقل مى كرد، مى نوشتم ؛ روزى در مسجد در خدمتش نشسته بودم ، ناگاه امام جواد(ع ) كه درآن هنگام كودك بود، وارد مسجد گرديد، على بن جعفر تا او را ديد از جاى برخاست و از اواستقبال كرد و بدون كفش و عبا نزد آن حضرت رفت ، و دستش را بوسيد و اخترام شايانىبه او نمود.
در اين هنگام امام جواد(ع ) به او فرمود: اى عمو بنشين .
او عرض كرد: چگونه بنشينم در حالى كه تو ايستاده اى ؟!
سپس على بن جعفر به مسند خود آمد و نشست ، حاظران به او گفتند: (شما عموى پدرحضرت جواد(ع ) هستيد، ولى ديديم اينگونه در برابر او تواضع كردى و دستش رابوسيدى ؟).
على بن جعفر به آنها گفت : (ساكت باشيد) در اين هنگام ريش سفيد خود را گرفت وگفت :
(ان كان الله عزوجل لم يوهل هذه الشيبه و اهل هذا الفتى ، و وضعه حيث وضعه انكرفضله ، نعوذ بالله مما تقولون ، بل انا له عبد:
وقتى خداوند متعال اين ريش سفيد را شايسته (امامت ) ندانست ، ولى اين كودك را شايستهدانست ، و مقام امامت را به او داد، آيا من براحتى او را انكار نمايم ؟ پناه مى برم به خدا ازگفتار (نادرست ) شما، بلكه من غلام اين كودك هستم ) (322)


معجزه اى از امام جواد 

عصر خلافت معتصم (هشتمين خليفه عباسى ) بود، شخصى را به اتهام آنكه ادعاى پيامبرىمى كند (با اينكه چنين ادعائى نداشت ) كت بسته آوردند و در شهر سامرا به زندانافكندند.
على بن خالد مى گويد: من تصميم گرفتم با او ملاقات كنم و از نزديك تحقيق كنم ببينمكيست ؟ پشت در زندان رفتم و با دربانان و پاسبانان مهربانى كردم و گرم گرفتم ،تا خود را به آن مرد زندانى رساندم ، اندكى با او صحبت كردم ديدم مردى فهميده است ،به او گفتم داستان تو چيست كه تو را زندانى كرده اند.
گفت : من در شهر دمشق در كنار محلى كه نامش (محل سر مبارك حسين عليه السلام ) است ،مشغول عبادت بودم ، شخصى (كه همان امام جواد(ع ) بود) نزد من آمد و گفت : برخيزبرويم ، همراه او حركت كردم ، ناگاه خود را در مسجد كوفه ديدم ، گفت : (اينجا را مىشناسى ؟) گفتم ، آرى مسجد كوفه است ، او نماز گزارد، من نيز نماز گزاردم ، در آنهنگام كه همراه او بودم ، ناگاه ديدم در مدينه مسجد پيامبر(ص ) هستم ، او به پيامبر(ص )سلام كرد، من نيز سلام كردم ، او در مسجد نماز خواند، من نيز نماز خواندم ، در همين ميان كههمراهش بودم ، ناگاه خود را در مكه ديدم ، او پيوسته مناسك حج را بجا مى آورد، من نيزبه جاى آوردم ، ناگاه خود را در جايى كه قبلا بودم يعنىمحل (راءس الحسين ) در شام ديدم .
سال آينده نيز آن شخص آمد و مانند سال قبل با من رفتار كرد، وقتى كه از مناسك حجفارغ شدم و مرا به شام آورد و خواست از من جدا شود، به او گفتم : از شما تقاضا دارمبه حق آن كسى كه به تو چنين توان (طى الارض ) داده ، به من بگو تو كيستى ؟
فرمود: (من محمد بن على بن موسى (امام جواد) هستم )
اين خبر، مشهور گرديد، تا به گوش (محمد بن عبد الملك زيات ) (وزير معتصم )رسيد، او دستور داد مرا دستگير كرده و به زنجير بستند و به عراق فرستادند و دراينجا مرا زندانى نموده اند.
على بن خالد مى گويد: من به او گفتم : داستان خود را به طور مشروح براى محمد بنعبدالملك زيات بنويس ) (شايد گزارش ديگرى به او داده باشند و او تو را بى جهتزندانى كرده باشد)
او ماجراى خود را براى محمد بن عبدالملك زيات نوشت ، ولى محمد بن عبدالملك (اعتقاد بهامام جواد(ع ) و طى الارض نداشت با كمال اهانت و گستاخى طنز گونه ) براى او نوشت :(به همان كسى كه تو را در يك لحظه از شام به مدينه و...برد، بگو تو را از زنداننجات دهد)
على بن خالد مى گويد: من به زندان مى رفتم و او را دلدارى مى دادم و امر به صبر مىكردم ، در همين ايام روزى صبح زود به زندان براى ديدار او رفتم ديدم نگهبانان ودرباران و دست اندركاران جلسه تشكيل داده اند و مى گويند: (آن مردى كه ادعاىپيامبرى مى كرد و در زندان بود گم شده و هيچ معلوم نيست كه به كجا رفته ، آيا درزمين فرو رفته و يا پرنده اى او را ربوده است ؟) (323) (آنها نمى دانستند كه همانامام جواد(ع ) به طريق اعجاز، آن زندانى را نجات داده است )


تغيير روش امام جواد(ع )، براى ترك كار ناشايسته  

عبدالله بن رزين مى گويد: در مدينه بودم ، امام جواد(ع ) را مى ديدم كه هر روز به مسجدالنبى مى آمد، در صحن مسجد به نزد قبر پيامبر(ص ) مى رفت و بر پيامبر(ص ) سلاممى كرد، سپس به اطراف خانه فاطمه (س ) باز مى گشت و نعلينش را از پايش بيرونمى آورد و در آنجا نماز مى خواند، و اين كار روش هر روزه آن حضرت بود.
شيطان مرا وسوسه انداخت كه بروم خاك جاى پايش را بردارم (در صورتى كه امامجواد(ع ) علنى راضى به اين كار نبود و آن را كار ناشايسته مى دانست ).
روز بعد در انتظار نشستم تا اين كار را انجام دهم ، وقتى كه ظهر شد، ديدم امام جواد(ع )سوار بر الاغش بود، ولى مانند هميشه در محل قبلى پياده نشد، بلكه در جائى پياده شدكه سنگ فرش بود، به مسجد رفت و پس از سلام بر پيامبر(ص ) به جاى نمازش رفت وبا نعلين خود نماز خواند، و تا چند روز چنين كرد، و من موفق نشدم ، خاك جاى پايش رابردارم .
با خود گفتم : در مسجد برايم ممكن نشد، خوب است به حمام بروم ، در آنجا در كمين باشم، هر وقت آن حضرت به حمام آمد و قدم بر زمين نهاد خاك جاى قدمش را بردارم ، رفتم وپرسيدم كه امام جواد(ع ) به كدام حمام مى رود، گفتند: به حمامى كه در بقيع است وحمامى آن ، مردى از خاندان طلحه است مى رود، آنجا رفتم و پرسيدم آن حضرت در چه روزو چه ساعتى به حمام مى آيد، گفتند: فلان روز و فلان ساعت ، همان روز و همان ساعتكنار حمام رفتم و منتظر آمدن امام جواد(ع ) شدم وقتى كه حمامى مرا ديد، گفت : (اگر حماممى روى ، زودتر برو، چون بعد از ساعتى (ابن الرضا) مى خواهد به حمام آيد).
گفتم : ابن الرضا كيست ؟
گفت : مردى پاك و با فضيلت از آل محمد(ص ) است .
گفتم : مگر نمى شود شخص ديگرى با او به حمام برود؟
گفت : نه ، وقتى او مى آيد، حمام را خلوت مى كنيم .
در همين هنگام ديدم آنحضرت با غلامانش آمد، يكى از غلامانش جلوتر بود، حصيرى را همراهداشت ، پيش از امام جواد وارد رختكن حمام شد و حصير را در زمين پهن كرد، حضرت جواد(ع )كه سوار بر الاغش بود، به پيش آمد و سواره وارد رختكن شد و روى آن حصير پيادهگرديد (باز من موفق نشدم كه خاك جاى پايش را برگيرم )
به حمامى گفتم : آن شخص منصوب به آل محمد(ص ) در كه تعريف كردى همين آقا است ؟(پس چرا سواره وارد رختكن شد؟)
گفت : آرى همين است ، ولى او هيچگاه مثل امروز، سواره وارد رختكن نمى شد.
با خود گفتم : نيت من باعث شده كه آن حضرت ، سواره بر رختكن وارد شود، در عينحال تصميم گرفتم ، در رختكن بمانم تا هنگامى كه آن حضرت از حمام بيرون آمد، بلكهبه مقصود برسم ، در انتظارش نشستم ، سرانجام ديدم از حمام بيرون آمد و لباسپوشيد پا بر روى حصير نهاد و همانجا سوار بر الاغ شد و رفت ، در آنجا نيز به برگرفتن خاك جاى پايش ‍ موفق نشدم ، با خود گفتم : من آن آقا را اذيت كردم ، تصميمگرفتم كه ديگر آن كار را دنبال نكنم .
باز هنگام ظهر، آنحضرت به مسجد آمد و نخست بر پيامبر(ص ) سلام كرد و سپس كنارخانه فاطمه (س ) رفت و نعلين خود را در آورد و در آنجا نماز خواند و بعد به خانه اشباز گشت . (324)


فرياد امام جواد(ع ) و نابودى نيرنگ ماءمون  

(ماءمون عباسى (هفتمين خيفه عباسى ) پس از شهادت حضرت رضا(ع ) مى خواست امام جواد(ع) را جزء اطرافيان خود كند (و او را به عنوان يكى ازرجال دنياخواه ، و از مشاوران مخصوص خويش معرفى نمايد).
براى اين كار نقشه ها كشيد، و ترفندهاى گوناگونى به كار برد، ولى نتيجه نگرفت، تا اينكه يك نقشه ديگرى را اجرا كرد و آن اين بود:)
هنگامى كه خواست دخترش ام الفظل را به عنوان عروسى به خانه زفاف حضرت جواد(ع) بفرستد، دويست دختر از زبياترين كنيزكان خود را طلبيد و به هر يك از آنها جامى كهدر داخل آن گوهرى (مثلا سكه طلا) بود داد، تا وقتى كه حضرت جواد(ع ) بر روىصندلى دامادى نشست ، آن دختران ، يكى يكى به پيش آيند و آن گوهر را به حضرتنشان دهند (تا او بردارد) امام جواد(ع ) به هيچ يك از آن دخترها و گوهرها، توجه نكرد.
در همان مجلس ، يك نفر ترانه خوان تار زنى بود كه (مخارق ) نام داشت ، و داراىريش بلندى بود، ماءمون او را طلبيد، و از او خواست كارى كند كه امام جواد(ع ) از آنحالت معنوى بيرون آيد و دلش به امور مادى سرگرم شود.
مخارق گفت : اگر امام جواد(ع ) به چيزى از امور دنيامشغول باشد، من او را آن گونه كه تو بخواهى به سوى دنيا مى كشانم ، آنگاه مخارقدر برابر امام جواد(ع ) آمد و نشست ، و نخست مانند الاغ ، عرعر كرد، و سپس به زدن ساز وتار مشغول شد و اهل مجلس را به خود جلب نمود، ولى امام جواد(ع ) اصلا به او توجهنكرد و به چپ و راست هم نگاه نكرد (325) وقتى كه ديد آن ترانه خوان بى حيا دستبردار نيست ، بر سر او فرياد كشيد و فرمود: (اتق الله يا ذاالعثنون : اى ريش دراز!از خدا بترس ).
مخارق از فرياد امام (ع ) آنچنان وحشتزده شد كه ساز و تار، از دستش افتاد، و دستش فلجگرديد و تا آخر عمر، خوب نشد.
ماءمون مخارق را طلبيد، و ماجرا را از او پرسيد.
مخارق گفت : (هنگامى كه امام جواد(ع ) بر سرم فرياد كشيد، آنچنان وحشتزده و هراسانشدم ، كه هنوز آن وحشت و هراس ، وجودم را فرا گرفته است ، و هيچگاه اين حالت از وجودمخارج نمى گردد. (326)


استدلال امام جواد(ع ) به جواز امامت براى كودك  

على بن اسباط مى گويد: امام جواد (كه سن كم داشت ) به طرف من مى آمد و من به قامت وقيافه او مى نگريستم ، تا وقتى به شهر خود رفتم ، بتوانمشكل و شمايل آن حضرت را براى دوستانم توصيف كنم ، در اين فكر بودم كه آن حضرتتشست و فرمود: حجت خدا در امامت مانند حجت او در نبوت است ، خدا در قرآن (آيه 13 مريم )مى فرمايد: (و آتيناه الحكم صبيا: و فرمان نبوت را در كودكى به او (يحيى ) داديم).
و (در آيه 22 يوسف ) مى فرمايد:
(و لما بلغ اشده آتيناه حكما و علما: و هنگامى كه يوسف به مرحله بلوغ و قوت رسيد، ما(حكم ) و (علم ) به او داديم ).
و (در آيه 15 احقاف ) مى فرمايد:
(و لما بلغ اشده و بلغ اربعين سنة : و هنگامى كه به مرحله بلوغ و قوت رسيد و بههنگامى كه به چهل سالگى رسيد...)
بنابراين (طبق قرآن ) هم رواست كه (حكمت ) در كودكى به امام داده شود، چنانكه رواست(حكمت ) در چهل سالگى به او داده شود. (327)


معرفى صاحبان نامه ، توسط امام جواد(ع ) 

داود بن قاسم مى گويد: به حضور حضرت امام جواد(ع ) رفتم ، و چند نامه بى آدرسهمره من بود، كه صاحبان آن نامه ها را نمى دانستم و بر من متشبه شده بود، از اين رواندوهگين بودم ، امام جواد(ع ) يكى از آنها را برداشت و فرمود: (اين نامهمال (يزيد بن شبيب ) است ، دومى را برداشت و فرمود: (اين نامه از آن فلانى است )(نام او را برد)،
من مات و مبهوت شدم ، به من نگاه كرد و لبخندى زد. (328)


فرستادن پول هنگفت براى يكى از خويشان مستمند 

ابو هاشم جعفرى مى گويد: امام جواد(ع ) سيصد دينار به من داد و به من فرمود: (اينپول را نزد يكى از پسر عموهايم (فلانى ) ببر، و آگاه باش كه او به تو خواهد گفت: (مرا به پيشه ورى راهنمائى كن ، تا با آنپول ، كالائى از او خريدارى كنم ، تو او را به پيشه ورى راهنمائى كن ).
ابو هاشم مى گويد: (من آن دينارها را نزد او بردم ، به من گفت اى ابوهاشم مرا بهپيشه ورى راهنمائى كن تا با اين پول از او كالائى بخرم ، من او را به يك نفر پيشه ورراهنمائى نمودم . (329)


پيدا كردن كار براى صاربان مستضعف  

شتر چران مستضعفى ، دربدر دنبال كار مى گرديد، كارى نجست ، تنها اميدش اين بود كهاگر امام جواد(ع ) از بى كارى او آگاه شود، او را نااميد نمى كند، در اين مورد با(ابوهاشم جعفرى ) كه از شاگردان برجسته امام جواد(ع ) بود صحبت كرد: كه اگربه حضور آن حضرت رفت ، به عرض او برساند كه ، فلان ساربان ، بى كار است ودنبال كار مى گردد، برايش كارى پيداكن .
ابوهاشم (ره ) مى گويد: به اين قصد به حضور امام جواد(ع ) رفتم ديدم با جماعتىمشغول غذا خوردن است ، فرصتى بدست نيامد تا در مورد سفارش ساربان ، صحبت كنم .
امام جواد(ع ) رو به من كرد و فرمود: بيا جلو از اين غذا بخور، كاسه غذا را جلو من گذاشتو فرمود: (بخور)، در اين هنگام بى آنكه من در مورد ساربان سخنى بگويم ، يكى ازغلامان خود را صدا زد و به او فرمود: (ساربانى هست كه با ابوهاشم (ره ) نزد من مىآيد، او را پيش خود نگهدار و براى او كارى معين كن ، تامشغول گردد.) (330)


دعاى امام جواد(ع ) براى برادر مؤ من  

ابوهاشم (ره ) مى گويد: همراه امام جواد(ع ) به باغى رفتيم ، عرض كردم : (من اشتياقزياد به خوردن گِل دارم ، براى من دعا كن تا اين عادت زشت را ترك كنم )، آن حضرتسكوت كرد، و بعد از چند روز با من ملاقات نمود و پرسيد: (اى ابوهاشم خداوند آنعادت را از تو برداشت ؟)
عرض كردم : (آرى ، اكنون به قدرى از گل نفرت دارم كه آن را از همه چيز بدتر مىدانم ) (331)
به اين ترتيب آن حضرت در مورد برادر مؤ منش دعا كرد، و دعايش ‍ مستجاب گرديد.


آگاهى امام جواد(ع ) از حودث پشت پرده  

محمد بن على هاشمى (كه از اهل تسنن بود) مى گويد: صبح همان شبى كه امام جواد(ع ) بادختر ماءمون عروسى كرد، به حضور امام جواد(ع ) رفتم ، شب گذشته دوا خورده بودم ، ازاين رو پشت سر هم تشنه مى شدم در محضر آن حضرت تشنه بودم ، ولى نمى خواستمدرخواست آب كنم ، امام جواد(ع ) به من نگاه كرد و فرد و فرمود: (بگمانم تشنه هستى؟)
به خدمتكار خود فرمود: آب بياور، او رفت و آب آورد، من با خود گفتم : آكنون آبى مسموم(آلوده و غير آشاميدنى ) مى آورد، به همين خاطر غمگين بودم ، خدمتكار آب آورد، حضرتلبخندى به چهره من نمود و به خدمتكار فرمود: (آب را به من بده ، آن حضرت آب راگرفت و آشاميد و بعد به من داد و من با اطمينان آشاميدم )
طولى نكشيد باز تشنه شدم ، ولى نخواستم درخواست آب كنم ، باز امام جواد(ع ) بهچهره من نگريست و فرمود: (گويا تشنه هستى )
گفتم : آرى .
به خدمتكار فرمود: آب بياور، او آب آورد، باز هم با خود گفتم اكنون آب آلوده مى آورد،امام جواد به خدمتكار فرمود: آب را به من بده ، امام آب را گرفت و آشاميد و بعد در حالىكه خنده بر لب داشت به من داد و من هم با اطمينان آشاميد.
روايت كننده مى گويد: در اين هنگام محمد بن على هاشم گفت : (گمان مى كنم كه امامجواد(ع ) همانگونه است كه شيعيان به آن اعتقاد دارند) (يعنى از نهان و حوادث پشتپرده آگاهى دارد) (332)


لزوم شكر الهى ، در برابر نعمت  

دعبل بن على خزاعى (شاعر و مداح معروف و محبوب خاندان رسالت ) به حضور حضرترضا(ع ) آمد، آن حضرت دستور داد، هديه اى به او بدهند، او هديه را گرفت ، ولى نگفت: (الحمدلله ) (شكر و سپاس ‍ مخصوص خدا است ).
امام رضا (با لحن سرزنش آميز به او) فرمود: (چرا خدا را حمد و سپاس ‍ نگفتى ؟)
دعبل مى گويد: مدتى بعد به حضور امام جواد(ع ) رفتم ، و دستور داد به من هديه اىدادند، گفتم : الحمدلله : (حمد و سپاس مخصوص خدا است )
امام جواد(ع ) به من فرمود: (تادبت : اكنون (بر اثر تذكر پدرم ) ادب شدى )(333)


استجابت دعاى امام جواد(ع ) و شكرانه امام هادى (ع )  

(در عصر امام جواد(ع ) و امام هادى (ع ) ،يكى از افرادى كه از دشمنانآل محمد(ص ) بود و موجب مزاحمت براى آنان مى شد شخصى به نام (عمر از خاندانفرج ) بود، كه با چپاول و رشوه و دزدى ، ثروت زيادى براى خود انباشته بود، وبه عنوان سرمايه دار ياغى و قلدر آن عصر، خوانده مى شد، وى به خاطر نفوذى كه درحكومت طاغوتى بنى عباس داشت مدتى فرماندار مدينه شد، و نسبت به خاندان نبوت ،بسيار خشن بود او گستاخى را به جائى رسانيد كه روزى باكمال پر روئى به امام جواد(ع ) گفت : (به گمانم تو مست هستى ).
امام جواد(ع ) گفت : (خدايا تو مى دانى كه من امروز را براى رضاى تو روزه داشتم ،طمع غارت شدن و خوارى اسارت را به عمربن فرج بچشان )
طولى نكشيد كه در سال 233 ه - ق متوكل بر او غضب كرد، و دستور به عنوان ماليات ،120 هزار دينار از او و 150 هزار دينار از برادرش گرفت ، و بار ديگر بر او غضبكرد و دستور داد هر چه مى توانند بر پشت گردن او ضربه بزنند، شش هزار پسگردنى بر او زدند، بار سوم بر او غضب كرد، كشان كشان او را به بغداد بردند وهمانجا اسير بود تا از دنيا رفت ) (عدو شد سبب خير، اگر خدا خواهد) (334) اكنون بهداستان زير توجه كنيد:
محمد بن سنان مى گويد: به حضرت امام هادى (ع ) رسيدم ، فرمود: (آيا براىآل فرج ، پيش آمدى شده است ؟)
عرض كردم : آرى عمر بن فرج فوت كرد.
حضرت فرمود: الحمدلله ، و تا 24 بار شمردم كه به شكرانه مرگ عمر بن فرج ،گفت : الحمد لله .
عرض كردم : (اى آقاى من ، اگر مى دانستم كه شما، اين گونه از اين خبر منخوشحال مى شويد، پا برهنه و دوان دوان نزد تو مى آمدم و خبر را مى دادم ).
امام هادى (ع ) فرمود: (آرى ، او به پدرم نسبت مستى داد، پدرم او را نفرين كرد كه بهغارت و ذلت و اسارت ، گرفتار گردد، طولى نكشيد كه همه اموالش را غارت كردند واو را اسير كرده و به ذلت انداختند و اكنون نيز مرده است ، خداوند او را رحمت نكند، خداونداز او انتقام گرفت ، و همواره انتقام دوستانش را از دشمنانش مى گيرد) (335)


يك معجزه از امام جواد(ع ) 

ابوهاشم جعفرى مى گويد: همراه امام جواد(ع ) به مسجد مسيب رفتيم ، در آنجا درخت سدرىبود كه خشك و بدون برگ شده بود، امام جواد(ع ) آب طلبيد و پاى آن درخت ريخت ، آندرخت در همان سال سبز و خرم شد و ميوه داد.
و همراه آن حضرت وارد شبستان آن مسجد شديم آن حضرت در آن مسجد به طور مستقيم روبه قبله به نماز ايستاد و ما به او اقتدا كرديم . (336)


پرداخت بدهكارى امام رضا(ع ) توسط امام جواد(ع )  

شخصى به نام مطرفى چهار هزار درهم به حضرت رضا(ع ) قرض داده بود، ناگاهشنيد كه آن حضرت از دنيا رفت ، پيش خود گفت (اى داد و بيداد كه پولم از بين رفت).
بى آنكه اين موضوع را به كسى بگويد، امام جواد(ع ) براى او پيام فرستاد كه فردانزد من بيا.
او ميگويد فرداى آن روز نزد امام جواد(ع ) رفتم ، به من فرمود:
(ابو الحسن (امام رضا عليه السلام ) از دنيا رفت ، و تو چهار هزار درهم از او طلبداشتى ؟)
گفتم : آرى ، چنين است .
ديدم امام جواد(ع ) جانمازى را كه زيرش پايش بود، بلند كرد، زير آن دينارهاى بسياربود، آنها را به من داد (تا با ترازو وزن كنم و مقدار طلب خود را از آن بردارم )(337)


next page

fehrest page

back page