|
|
|
|
|
|
مالك بن عوف بسرعت هر چه تمامتر گريخت و خود را به درون قلعه طائف افكند، و ازلشكريانش نزديك صد نفر كشته شدند، و غنيمت وافرى ازاموال و زنان نصيب مسلمانان گرديد. رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) دستور داد زنان و فرزندان اسير شده را به طرفجعرانه ببرند، و در آنجا نگهدارى نمايند و (بديل ابن ورقاء خزاعى ) را ماءمورنگهدارى اموال كرد، و خود به تعقيب فراريان پرداخت و قلعه طائف را براى دستگيرىمالك بن عوف محاصره كرد و بقيه آن ماه را به محاصره گذرانيد. وقتى ماه ذى القعدهفرا رسيد از طائف صرفنظر نمود و به جعرانه رفت ، و غنيمت جنگ حنين و اوطاس را درميان لشكريان تقسيم كرد. سعيد بن مسيب مى گويد: مردى كه در صف مشركين بود براى من تعريف كرد كه وقتى مابا اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) روبرو شديم بقدر دوشيدن يك گوسفنددر برابر ما تاب مقاومت نياوردند و بعد از آنكه صفوف ايشان را در هم شكستيم ايشان رابه پيش مى رانديم تا رسيديم به صاحب استر ابلق ، يعنىرسول خدا (صلى الله عليه و آله )، ناگهان مردان روسفيدى را ديديم كه بما گفتند:(شاهت الوجوه ارجعوا زشت باد رويهاى شما برگرديد) و ما برگشتيم و در نتيجههمانها كه فرارى بودند برگشتند و بر ما غلبه كردند، و آن عده مردان رو سفيد همانهابودند. منظور راوى اين است كه ايشان همان ملائكه بودند. زهرى مى گويد: شنيدم كه شيبه بن عثمان گفته بود. مندنبال رسول خدا را داشتم ، و در كمين بودم كه به انتقام خون طلحه بن عثمان و عثمان بنطلحه كه در جنگ احد كشته شده بودند او را بقتل برسانم ، خداى تعالىرسول خود را از نيت من خبردار كرد، پس برگشت و به من نگاهى كرد و به سينه ام زد وفرمود: بخدا پناه مى برم از تو اى شيبه . من از شنيدن اين كلام بندهاى بدنم به لرزهدرآمد، آنگاه به او كه بسيار دشمنش مى داشتم نگريستم و ديدم كه از چشم و گوشمبيشتر دوستش مى دارم ، پس عرض كردم شهادت مى دهم به اينكه تو فرستاده خدائى ، وخداوند تو را به آنچه كه در دل من بود خبر داد. رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) غنيمت هاى جنگى را در جعرانه تقسيم كرد، و در ميان آنغنائم ، شش هزار زن و بچه بودند، و تعداد شتران و گوسفندان بقدرى زياد بود كهتعداد آنها معلوم نشد. اعتراض انصار نسبت به كيفيت تقسيم غنائم جنگ حنين وخطابهرسول الله (ص ) در جواب به آنها ابو سعيد خدرى مى گويد: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) غنائم را تنها ميان آن عدهاز قريش و ساير اقوام عرب تقسيم كرد كه با بدست آوردن غنيمت دلهايشانمتمايل به اسلام مى شد و اما به انصار هيچ سهمى نداد، نه كم و نه زياد. پس سعد بنعباده نزد آن جناب رفت و عرض كرد: يا رسول الله گروه انصار در اين تقسيمى كهكردى اشكالى به تو دارند، زيرا همه آنها را بهاهل شهر خودت و به ساير اعراب دادى و به انصار چيزى ندادى . حضرت فرمود: حرفخودت چيست ؟ عرض كرد، منهم يكى از انصارم . فرمود: پس قوم خودت (انصار) را در اينمحوطه جمع كن تا جواب همه را بگويم . سعد همه انصار را جمع كرد، ورسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به ميان آنان تشريف برد و براى ايراد خطابه بپاخاست ، نخست خداى تعالى را حمد و ثنا گفت و سپس فرمود: اى گروه انصار آيا غير ايناست كه من به ميان شما آمدم در حالى كه همه گمراه بوديد، و با آمدنم خدا هدايتتانفرمود؟ همه تهى دست بوديد خدا بى نيازتان كرد؟ همه تشنه خون يكديگر بوديد وخداوند ميان دلهايتان الفت برقرار نمود؟ گفتند: بله ، يارسول الله . فرمود: حال جواب مرا مى دهيد يا نه ؟ عرض كردند، چه جوابى دهيم ، همه منت ها را خدا ورسولش بگردن ما دارند. فرمود: اگر مى خواستيد جواب بدهيد مى گفتيد، تو هم وقتىبه ميان ما آمدى كه اهل وطنت از وطن بيرونت كرده بودند و ما به تومنزل و ماوى داديم ، فقير و تهى دست بودى با تو مواسات كرديم ، ترسان از دشمنبودى ايمنت ساختيم ، بى يار و ياور بودى ياريت كرديم . انصار مجددا بعرضرسانيدند همه منتها از خدا و رسول اوست . حضرت فرمود: شما براى خاطر پشيزى از مال دنيا كه من بوسيله آن دلهائى را رام كردمتا اسلام بياورند ناراحت شده ايد؟ و آن نعمت عظمائى كه خدا بشما قسمت كرده و به ديناسلام هدايتتان فرموده هيچ در نظر نمى گيريد؟ اى گروه انصار! آيا راضى نيستيد كهيك مشت مردم مادى و كوته فكر، شتر و گوسفند سوغاتى ببرند و شمارسول خدا را بسلامت سوغاتى ببريد؟ به آن خدائى كه جان من در دست اوست اگر مردمهمه به يك طرف بروند، و انصار به طرف ديگرى بروند، من به آن طرف مى روم كهانصار مى روند. و اگر مساله هجرت نبود من خود را مردى از انصار مى خواندم .پروردگارا به انصار رحم كن ، و به فرزندان و فرزندزادگان انصار رحم كن . اين بيان آنچنان در دلهاى انصار اثر گذاشت كه همه به گريه درآمده و محاسنشان ازاشك چشمانشان خيس شد. آنگاه عرض كردند: ما به خدائى خداى تعالى و به رسالت توراضى هستيم ، و نسبت به اين معنا كه قسمت و سهم ما توحيد و ولايت تو شدخوشحال و مسروريم . آنگاه متفرق شدند. و انس بن مالك گفته است : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در روز اوطاس جارزنى رادستور داد تا جار بزند كه : كسى دست به زن حامله دراز نكند تا بچه اش متولد شود، وبه ساير زنان نيز دست نيازد تا از يك حيض پاك شوند. آنگاه دسته دسته مردم هوازن خود را در جعرانه بهرسول خدا (صلى الله عليه و آله ) رسانيدند تا اسيران خود را بخرند و آزاد سازند.سخنگوى ايشان برخاست و گفت : يا رسول الله ! در ميان زنان اسير، خاله ها و دايه هاىخودت وجود دارند كه تو را در آغوش خود بزرگ كرده اند، و ما اگر با يكى از دوپادشاه عرب يعنى ابن ابى شمر و يا نعمان بن منذر روبرو شده و بر سرمان مى آمدآنچه كه در برخورد با تو بر سرمان آمده اميد مى داشتيم بر ما عطف و ترحم كنند، و تواز هر شخص ديگرى سزاوارتر به ترحمى . آنگاه ابياتى در اين باره انشاد كرد. رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) پرسيد كه ازاموال و اسيران كداميك را مى خواهيد و بيشتر دوست مى داريد؟ گفت : ما را مياناموال و اسيران مخير كردى ، و معلوم است كه علاقه ما به خويشاوندانمان بيشتر است ، مابا تو در باره شتران و گوسفندان گفتگو نمى كنيم . حضرت فرمود: از اسيران آنچه سهم بنى هاشم مى شودمال شما، و اما بقيه را بايد با مسلمانان صحبت كنم ، و واسطه شوم تا آنها را به شماببخشند. آنگاه خود شما نيز با ايشان صحبت كنيد، و اسلام خود را اظهار نمائيد. بعد از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نماز ظهر را خواند، هوازنيها برخاسته ودر برابر صفوف مسلمين به گفتگو پرداختند. بعدرسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: من سهم خود و بنى هاشم را به ايشان بخشيدم، حال هر كه دوست مى دارد به طيب خاطر، سهم خود را ببخشد، و هر كه دوست ندارد مىتواند بهاى اسير خود را بستاند، و من حاضرم بهاى آن را بدهم ، مردم سهم خود را بدونگرفتن بهاء بخشيدند، مگر عده كمى كه درخواست فديه كردند. آنگاه شخصى را نزد مالك بن عوف فرستاد كه اگر اسلام بياورى تمامى اسيران واموالت را به تو بر مى گردانم ، و علاوه ، صد شتر ماده نيز به تو مى دهم . مالك ازقلعه طائف بيرون آمد و شهادتين بگفت و آن جناباموال و اسيرانش را بعلاوه صد شتر به او بداد، و او را سرپرست مسلمانان قبيله خودقرار داد. مؤ لف : قمى در تفسير خود نظير اين روايت را آورده و ليكن درنقل او آن رجزى كه در اين روايت به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نسبت داده شدهنيامده ، و همچنين اسم راوى معينى را از قبيل مسيب ، زهرى ، انس و ابى سعيد نبرده ، ومضامينى كه در اين روايات است بطرق بسيارى از طرقاهل سنت نقل شده . و روايت على بن ابراهيم قمى بطورى كه خواهيد ديد مختصر زيادتى هم دارد و آن اين استكه گفته : وقتى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) هزيمت مسلمانان را بديد استر خود رابه جولان درآورد و شمشيرش را برهنه نمود و به عباس فرمود: بالاى اين بلندى برو،و فرياد بزن اى اصحاب (سوره ) بقره ، اى اصحاب شجره به كجا مى گريزيد؟رسول خدا اينجاست . آنگاه دست به آسمان بلند كرد و گفت : بار الها حمد و شكر سزاوار تو است ، و شكايتبه درگاه تو مى آورم ، و از تو يارى مى خواهم . چيزى نگذشت كهجبرئيل نازل شد، و عرض كرد: يا رسول الله ! دعايت همان دعائى بود كه موسى بنعمران در موقع شكافتن دريا و نجات از فرعون كرد. آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به ابى سفيان بن حارث فرمود: كفى از خاكبه من بده . ابو سفيان مشتى خاك به او تقديم كرد، حضرت آن را گرفت و به طرفمشركين پاشيد، و فرمود: (شاهت الوجوه - زشت باد روهاى شما) پس آنگاه براىدفعه دوم سر به آسمان بلند كرد و عرض كرد: بار الها اگر اين گروه هلاك شوندديگر در زمين عبادت نمى شوى ، حال اگر مصلحت مى دانى عبادت نشوى خود دانى . از آنسو وقتى انصار صداى عباس را شنيدند برگشتند، و اين بار غلاف هاى شمشيرها راشكستند، و فرياد مى زدند لبيك . و از كنار رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) عبوركرده و به رايت اسلام ملحق شدند، ليكن خجالت مى كشيدند از اينكه با او روبرو شوند.رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از عباس پرسيد اينها چه كسانى هستند عرض كردانصارند. فرمود: الان تنور جنگ گرم مى شود. و پس از آن يارى خدانازل شد، و قوم هوازن شكست خوردند. و در الدر المنثور است كه ابو الشيخ از محمد بن عبيد الله بن عمير ليثىنقل كرده كه گفت : در آن روز از انصار چهار هزار نفر بارسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بودند و از جهينه هزار نفر و از مزينه هزار نفر و ازاسلم هزار نفر و از غفار هزار نفر و از اشجع هزار نفر و از مهاجرين و طوائف ديگر هزارنفر، و مجموعا ده هزار نفر؛ ولى وقتى از مكه براى جنگ حنين بيرون مى آمد دوازده هزار نفربا او بودند، و آيه شريفه (و يوم حنين اذ اعجبتكم كثرتكم فلم تغن عنكم شيئا) در اينمورد نازل شد. و در سيره ابن هشام از ابن اسحاق روايت شده كه گفت : وقتى مردم فرار كردند و جفاكارانمكه فرار مردم را بديدند حرفهائى زدند كه از كينه هاى نهانى ايشان حكايت مى كرد، ازآن جمله ابو سفيان بن حرب گفت : اينها تا كمتر از لب دريا فرار نمى كنند، بلكه تاآنجا خواهند گريخت . و نيز نقل مى كند كه در آن روز ابو سفيان تيرهاى فالگيرى (ازلام) خود را در زه دان خود پنهان كرده و همراه آورده بود. و از آن جمله جبله بن حنبل بود كه ابن هشام اسم او را كلات بنحنبل نقل كرده ، او با برادرش صفوان بن اميه در تمامى آن مدتى كهرسول خدا (صلى الله عليه و آله ) براى مشركين مهلت مقرر كرده بود بر شرك خودباقى بودند، او در آن روز فرياد زد امروز سحرباطل شد، برادرش نهيب زد كه ساكت باش خدا دهانت را بشكند، ارباب ما امروز از قريشاست ، و اگر شكست بخوريم ارباب ما هوازنيها خواهند شد، و به خدا قسم اگر يكقريشى بر ما حكومت كند بهتر است از يك هوازنى . ابن اسحاق نقل مى كند كه شيبه بن عثمان بن ابى طلحه كه از دودمان عبد الدار بودهنقل كرده كه با خود گفتم : امروز مى توانم داغ دلم را بگيرم و انتقام خون پدرم را كه دراحد كشته شد بستانم و محمد را به قتل برسانم ، خود را آماده كردم ، و همه جابدنبال او بودم تا در فرصتى مناسب او را بهقتل برسانم ، ليكن چيزى پيش آمد و روى دلم را پوشاند، و ياراى اين كار بكلى از منسلب شد، من فهميدم كه اين از جانب خدا است و ديگر به او دست نمى يابم . فهرست اسامى شهداى حنين و بيان تعداد نفرات وفادارى كه فرار نكردند وپيامبر(ص ) را تنها نگذاشتند در سيره ابن هشام ابن اسحاق مى گويد: در اين باب نام كسانى برده مى شود كه در روزحنين از سپاه اسلام كشته شدند. از قريش و بنى هاشم : ايمن بن عبيد، و از بنى اسد بن عبد العزى : يزيد بن زمعه بناسود بن مطلب بن اسد بود، او را اسبى كه نامش (جناح ) بود وارونه كرد و بر روىزمين مى كشيد تا اينكه كشته شد. و از انصار: سراقه بن حارث بن عدى از خاندان بنى عجلان ، و از اشعريها: ابو عامراشعرى . مؤ لف : و اما عدد آن كسانى كه به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) وفادار بوده و اورا در ميان دشمن تنها نگذاشتند مورد اختلاف است ، برخى از روايات آنها را سه نفر وبعضى ديگر چهار نفر و در پاره اى روايات نه نفر ذكر شده كه دهمى ايشان ايمن بنعبيد فرزند ام ايمن بوده است . بعضى ديگر عدد آنان را هشتاد نفر دانسته ، و در بعضىديگر كمتر از صد نفر آمده است . از ميان اين روايات آن روايتى كه مورد اعتماد است روايتى است كه از عباسنقل شده ، و عدد پايداران را نه نفر و دهمى را ايمن دانسته است . قبلا هم اشعارى از عباسنقل شد كه از آن برمى آيد وى از ثابت قدمان بوده و درطول مدت جنگ شاهد جريان بوده ، و همو بوده كه در ميان فراريان فرياد مى زده و ايشانرا به پيوستن به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) دعوت مى كرده ، و در شعرش بهاين امر مباهات نموده است . و ممكن است كه عده اى مدتى پايدارى نموده آنگاه به جمع فرار كنندگان ملحق شدهباشند، همچنانكه ممكن است عده اى جلوتر از بقيه متنبه شده و برگشته باشند، و بهيكى از اين دو جهت جزو پايداران و وفاداران بشمار رفته باشند؛ چون جنگ حنين جنگ عوانبوده يعنى بطول انجاميده و حمله هاى متعددى در آن واقع شده است ، و معلوم است كهحسابها و احصائيه ها در چنين حالتى مثل حالت سلم و آرامش دقيق از آب درنمى آيد. از همين جا اشكالى كه در گفتار بعضى است روشن مى شود، زيرا اين شخص روايت عبدالله بن مسعود را ترجيح داده ، و همچنين روايت ابن عمر را كه برگشتش بهمان روايت ابنمسعود است ، چون در آن دارد عدد نفرات وفادار كمتر از صد نفر بوده ، ودليل اين شخص اين است كه راويان اين گونه احاديث ، حافظند و كسى كه وقايع را حفظمى كند كلامش حجت است . اشكال اين حرف اين است كه هر چند كلام كسى كه حفظ كرده بر كسى كه حفظ نكرده حجتدارد، ليكن حفظ در حال جنگ با آنهمه تحول سريعى كه در اوضاع صحنه رخ مى دهد، غيراز حفظ در حال غير جنگ است ؛ در حال جنگ تنها به آن روايت و حفظى مى توان اعتماد نمودكه قرائن بر صحتش دلالت كند، و با عقل و اعتبار نيز بسازد، و نسبت به حفظ و حافظشوثاقت در كار باشد، و در ميان راويان تنها عباس ماءموريتى داشته كه متناسب به حفظ اينداستان و ساير جزئيات مربوط به آن بوده است . آيات 35 - 29 سوره توبه
قتلوا الذين لا يومنون بالله و لا باليوم الاخر و لا يحرمون ما حرم الله و رسوله و لايدينون دين الحق من الذين اوتوا الكتب حتى يعطوا الجزيه عن يد و هم صغرون (29) وقالت اليهود عزير ابن الله و قالت النصرى المسيح ابن الله ذلك قولهم بافوههميضهون قول الذين كفروا من قبل قتلهم الله انى يوفكون (30) اتخذوا احبارهم و رهبانهماربابا من دون الله و المسيح ابن مريم و ما امروا الا ليعبدوا الها وحدا لا اله الا هو سبحنهعما يشركون (31) يريدون ان يطفوا نور الله بافوههم و يابى الله الا ان يتم نوره ولو كره الكفرون (32) هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كله ولو كره المشركون (33) يايها الذين آمنوا ان كثيرا من الاحبار و الرهبان لياكلونامول الناس بالبطل و يصدون عن سبيل الله و الذين يكنزون الذهب و الفضه و لا ينفقونهافى سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم (34) يوم يحمى عليها فى نار جهنم فتكوى بهاجباههم و جنوبهم و ظهورهم هذا ما كنزتم لانفسكم فذوقوا ما كنتم تكنزون (35)
|
ترجمه آيات با كسانى كه از اهل كتابند و به خدا و روز جزا ايمان نمى آورند و آنچه را خدا ورسولش حرام كرده حرام نمى دانند و به دين حق نمى گروند كارزار كنيد تا با دست خودو بذلت جزيه بپردازند(29) يهوديان گفتند: عزيز پسر خدا است ، و نصارى گفتند مسيح پسر خدا است ، اين عقيدهايشان است كه به زبان هم جارى مى كنند، در عقيده مانند همان كسانى شدند كه قبلا كفرورزيده بودند، خدا ايشان را بكشد چگونه افترائات كفار در ايشان اثر مى گذارد (.3) بجاى خدا احبار و رهبانان خود را و مسيح پسر مريم را پروردگاران خود دانستند، وحال آنكه دستور نداشتند مگر به اينكه معبودى يكتا بپرستند كه جز او معبودى نيست ، و اواز آنچه كه شريك او مى پندارند منره است (31) مى خواهند نور خدا را با دهنهاى خود خاموش كنند، و خدا نمى گذارد و دست برنمى دارد تاآنكه نور خود را به كمال و تماميت برساند، هر چند كافران كراهت داشته باشند (32) اوست كه پيغمبرش را با هدايت و دين حق فرستاده تا آن را بر همه دينها غلبه دهد اگرچه مشركان كراهت داشته باشند (33) اى كسانى كه ايمان آورده ايد (متوجه باشيد كه ) بسيارى از احبار و رهباناموال مردم را بباطل مى خورند و از راه خدا جلوگيرى مى كنند و كسانى كه طلا و نقرهگنجينه مى كنند و آن را در راه خدا انفاق نمى كنند به عذاب دردناكى بشارتشان ده (34) (و آن عذاب ) در روزگارى است كه آن دفينه ها را در آتش سرخ كنند و با آن پيشانيها وپهلوها و پشتهايشان را داغ نهند (و بديشان بگويند) اين است همان طلا و نقره اى كهبراى خود گنج كرده بوديد اكنون رنج آنرا بخاطر آنكه رويهم انباشته بوديد بچشيد(35). بيان آيات اين آيات مسلمين را امر مى كند به اينكه با اهل كتاب كه از طوايفى بودند كه ممكن بودجزيه بدهند و بمانند و ماندنشان آنقدر مفسده نداشت كارزار كنند، و در انحرافشان از حقدر مرحله اعتقاد و عمل ، امورى را ذكر مى كند.
قاتلوا الذين لا يومنون بالله و لا باليوم الاخر و لا يحرمون ما حرم الله و رسوله و لايدينون دين الحق من الذين اوتوا الكتاب
|
. از آيات بسيارى برمى آيد كه منظور از اهل كتاب يهود و نصارى هستند، و آيه شريفه(ان الذين آمنوا و الذين هادوا و الصابئين و النصارى و المجوس و الذين اشركوا ان اللهيفصل بينهم يوم القيمه ان الله على كل شى ء شهيد) دلالت و يا حداقل اشعار دارد بر اينكه مجوسيان نيز اهل كتابند، زيرا در اين آيه و ساير آياتى كهصاحبان اديان آسمانى را مى شمارد در رديف آنان و درمقابل مشركين بشمار آمده اند، و صابئين همچنانكه در سابق هم گفتيم يك طائفه از مجوسبوده اند كه به دين يهود متمايل شده و دينى ميان اين دو دين براى خود درست كرده اند. و از سياق آيه مورد بحث برمى آيد كه كلمه (من ) در جمله (من الذين اوتوا الكتاب )بيانيه است نه تبعيضى ، براى اينكه هر يك از يهود و نصارى و مجوس مانند مسلمين ، امتواحد و جداگانه اى هستند، هر چند مانند مسلمين در پاره اى عقايد به شعب و فرقه هاىمختلفى متفرق شده و به يكديگر مشتبه شده باشند و اگر مقصودقتال با بعضى از يهود و بعضى از نصارى و بعضى از مجوس بود، و يا مقصود،قتال با يكى از اين سه طائفه اهل كتاب كه به خدا و معاد ايمان ندارند مى بود، لازم بودكه بيان ديگرى غير اين بيان بفرمايد تا مطلب را افاده كند. و چون جمله (من الذين اوتوا الكتاب ) بيان جملهقبل يعنى جمله (الذين لا يومنون ...) است ، لذا اوصافى هم كه ذكر شده - ازقبيل ايمان نداشتن به خدا و روز جزا و حرام ندانستن محرمات الهى و نداشتن دين حق -قهرا متعلق به همه خواهد بود. اولين وصفى كه با آن توصيفشان كرده (ايمان نداشتن به خدا و روز جزا) است .خواهيد گفت اين توصيف با آياتى كه اعتقاد به الوهيت خدا را به ايشان نسبت مى دهدچگونه مى تواند سازگار باشد؟ و حال آنكه آن آيات ايشان رااهل كتاب خوانده ، و معلوم است كه مقصود از كتاب همان كتابهاى آسمانى است كه از ناحيهخداى تعالى به فرستاده اى از فرستادگانشنازل شده ، و در صدها آيات قرآنش اعتقاد به الوهيت و يا لازمه آن را از ايشان حكايت كرده، پس چطور در آيه مورد بحث مى فرمايد (ايمان به خدا ندارند). و همچنين در امثال آيه (و قالوا لن تمسنا النار الا اياما معدودة ) و آيه (و قالوا لنيدخل الجنه الا من كان هودا او نصارى ) اعتقاد به معاد را به ايشان نسبت مى دهد آنگاه دراين آيه مى فرمايد كه (ايشان ايمان به روز جزا ندارند). جواب اين اشكال اين است كه خداى تعالى در كلام مجيدش ميان ايمان به او و ايمان بهروز جزا هيچ فرقى نمى گذارد، و كفر به يكى از آندو را كفر به هر دو مى داند، درباره كسانى كه ميان خدا و پيغمبرانش تفاوتقائل شده اند و به خود خدا و بعضى از پيغمبران ايمان آورده و به بعضى ديگر ايماننياورده اند حكم به كفر نموده ، و از آنجمله فرموده : (ان الذين يكفرون بالله و رسله ويريدون ان يفرقوا بين الله و رسله و يقولون نومن ببعض و نكفر ببعض و يريدون انيتخذوا بين ذلك سبيلا اولئك هم الكافرون حقا و اعتدنا للكافرين عذابا مهينا). و بنا بر اين ، اهل كتاب هم كه به نبوت محمد بن عبد الله (صلوات الله عليه ) ايماننياورده اند كفار حقيقى هستند، و لو اينكه اعتقاد به خدا و روز جزا داشته باشند. و اين كفررا به لسان كفر به آيتى از آيات خدا كه همان آيت نبوت باشد نسبت نداده ، بلكه بهلسان كفر به ايمان به خدا و روز جزا نسبت داده ، و فرموده اينها به خدا و روز جزا كفرورزيدند، عينا مانند مشركين بت پرست كه به خدا كفر ورزيدند و وحدانيتش را انكاركردند، هر چند وجودش را اعتقاد داشته ، و او را معبودى فوق معبودها مى دانستند. علاوه بر اينكه اعتقادشان به خدا و روز جزا هم اعتقادى صحيح نيست ، و مساله مبدا و معاد رابر وفق حق تقرير نمى كنند، مثلا در مساله مبدا كه بايد او را از هر شركى برى و منرهبدانند مسيح و عزير را فرزند او مى دانند، و در نداشتن توحيد با مشركين فرقى ندارند،چون آنها نيز قائل به تعدد آلهه هستند، يك اله را پدر الهى ديگر، و يك اله را پسرالهى ديگر مى دانند، و همچنين در مساله معاد كه يهوديانقائل به كرامتند و مسيحيان قائل به تفديه . پس ظاهرا علت اينكه ايمان به خدا و روز جزا را ازاهل كتاب نفى مى كند اين است كه اهل كتاب ، توحيد و معاد را آنطور كه بايد معتقد نيستند،هر چند اعتقاد به اصل الوهيت را دارا مى باشند، نه اينكه علتش اين باشد كه اين دو ملتاصلا معتقد به وجود اله نيستند، چون قرآن اعتقاد به وجود الله را ازقول خود آنها حكايت مى كند، گر چه در توراتى كه فعلا موجود است اصلا اثرى ازمساله معاد ديده نمى شود. دومين وصفى كه براى ايشان ذكر كرده اين است كه (ايشان محرمات خدا را حرام نمىدانند)، و همينطور هم هست ، زيرا يهود عده اى از محرمات را كه خداوند در سوره بقره ونساء و سور ديگر بر شمرده حلال دانسته اند، و نصارى خوردن مسكرات و گوشت خوكرا حلال دانسته اند، و حال آنكه حرمت آندو در دين موسى (عليه السلام ) و عيسى (عليهالسلام ) و خاتم انبياء (صلى الله عليه و آله ) مسلم است . و نيزمال مردم خورى را حلال مى دانند، همچنانكه قرآن در آيه بعد از آيه مورد بحث آن را بهملايان اين دو ملت نسبت داده و مى فرمايد: (ان كثيرا من الاحبار و الره بان لياكلوناموال الناس بالباطل ). مراد از رسول در توصيف اهل كتاب به اينكه (آنچه را كه خداورسول او حرام كرده اند حرام نمى دانند) پيامبر اسلام (ص ) مى باشد و منظور از (رسول ) در جمله (ما حرم الله و رسوله ) يارسول خود ايشان است كه معتقد به نبوتش هستند،مثل موسى (عليه السلام ) نسبت به ملت يهود، و عيسى (عليه السلام ) نسبت به ملتنصارى ، كه در اين صورت معناى آيه اين مى شود: (هيچ يك از اين دو ملت حرام نمىدانند آنچه را كه پيغمبر خودشان حرام كرده ) و معلوم است كه مى خواهد نهايت درجه بىحيائى و تجرى ايشان را نسبت به پروردگارشان اثبات كند، و بفرمايد با اينكه بهحقانيت پيغمبر خودشان اعتراف دارند، معذلك دستورات الهى را با اينكه مى دانند دستوراتالهى است بازيچه قرار داده و به آن بى اعتنائى مى كنند. و يا منظور از آن ، پيغمبر اسلام است ، و معنايش اين است كه(اهل كتاب با اينكه نشانهاى نبوت خاتم انبياء را در كتب خود مى خوانند؟ و امارات آن رادر وجود آن جناب مشاهده مى كنند، و مى بينند كه او پليديها را بر ايشان حرام مى كند وطيبات را براى آنان حلال مى سازد، و غل و زنجيرهائى كه ايشان از عقايد خرافى بدستو پاى خود بسته اند مى شكند، و آزادشان مى سازد معذلك زير بار نمى روند و محرماتاو را حلال مى شمارند). و بنابراين احتمال ، غرض از توصيف آنها به عدم تحريم آنچه كه خدا و رسولش حرامكرده اند سرزنش ايشان است ، و نيز تحريك و تهييج مؤ منين است برقتال با آنها به علت عدم اعتنا به آنچه كه خدا و رسولش حرام كرده اند و نيز به علتگستاخى در انجام محرمات و هتك حرمت آنها. و چه بسا يك نكته احتمال دوم را تاييد كند، و آن اين است كه اگر منظور ازرسول در جمله (و رسوله ) رسول هر امتى نسبت به آن امت باشد - مثلا موسى نسبتبه يهود و عيسى نسبت به نصارى رسول باشند - حق كلام اين بود كه بفرمايد: (و لايحرمون ما حرم الله و رسله ) و رسول را به صيغه جمع بياورد، چون سبك قرآن هم هميناقتضاء را دارد، قرآن در نظائر اين مورد عنايت دارد كه كثرت انبياء را به رخ مردم بكشد،مثلا در باره بيم ايشان مى فرمايد: (و يريدون ان يفرقوا بين الله و رسله ) و نيز مىفرمايد: (قالت رسلهم ا فى الله شك ) و باز مى فرمايد: (و جاءتهم رسلهمبالبينات ). علاوه بر اين ، نصارى محرمات تورات و انجيل را ترك كردند، نه آنچه را كه موسى وعيسى حرام كرده بود، و با اين حال جا نداشت كه بفرمايد ايشان حرام ندانستند آنچه را خداو رسولش حرام كرده بود. واداشتن اهل كتاب به پرداخت جزيه مطابق با عدالت و انصاف است از همه اينها گذشته ، اگر انسان در مقاصد عامه اسلامى تدبر كند شكى برايش باقىنمى ماند در اينكه قتال با اهل كتاب و واداشتن ايشان به دادن جزيه براى اين نبوده كهمسلمين و اولياء ايشان را از ثروت اهل كتاب برخوردار سازد، ووسايل شهوت رانى و افسار گسيختگى را براى آنان فراهم نمايد و آنان را در فسق وفجور به حد پادشاهان و روسا و اقوياى امم برساند. بلكه غرض دين ، در اين قانون اين بوده كه حق و شيوه عدالت و كلمه تقوى را غالب ، وباطل و ظلم و فسق را زير دست قرار دهد، تا در نتيجه نتواند بر سر راه حق عرض اندامكند و تا هوى و هوس در تربيت صالح و مصلح دينى راه نيابد و با آن مزاحمت نكند، و درنتيجه يك عده پيرو دين و تربيت دينى و عده اى ديگر پيرو تربيت فاسد هوى و هوسنگردند و نظام بشرى دچار اضطراب و تزلزل نشود، و در عينحال اكراه هم در كار نيايد، يعنى اگر فردى و يا اجتماعى نخواستند زير بار تربيتاسلامى بروند، و از آن خوششان نيامد مجبور نباشند، و در آنچه اختيار مى كنند و مىپسندند آزاد باشند، اما بشرط اينكه اولا توحيد را دارا باشند و به يكى از سه كيش يهوديت ، نصرانيت و مجوسيت معتقد باشند و در ثانى تظاهر به مزاحمت با قوانين و حكومتاسلام ننمايند. و اين منتها درجه عدالت و انصاف است كه دين حق در باره ساير اديان مراعات نموده . وگرفتن جزيه را نيز براى حفظ ذمه و پيمان ايشان و اداره به نحو احسن خود آنان است ، وهيچ حكومتى چه حق و چه باطل از گرفتن جزيه گريزى ندارد، و نمى تواند جزيهنگيرد. از همينجا معلوم مى شود كه منظور از محرمات در آيه شريفه ، محرمات اسلاميى است كه خدانخواسته است در اجتماع اسلامى شايع شود، مچنانكه منظور از (دين حق ) همان دينىاست كه خدا خواسته است اجتماعات بشرى پيرو آن باشند. در نتيجه منظور از محرمات آن محرماتى خواهد بود كه خدا و رسولش محمد بن عبد الله(صلى الله عليه و آله ) بوسيله دعوت اسلاميش تحريم نموده ، و نيز نتيجه آن مقدمات اينخواهد شد كه اوصاف سه گانه اى كه در آيه مورد بحث ذكر شده به منزله تعليلى استكه حكمت فرمان به قتال اهل كتاب را بيان مى كند. از همه آنچه كه گفته شد وجه فساد اين قول كه (معنا ندارداهل كتاب محرمات اسلامى را بر خود حرام كنند مگر وقتى كه خودشان هم مسلمان شوند، ومادام كه مسلمان نشده اند گلايه قرآن بر ايشان وارد نيست ) به خوبى معلوم مى گردد. وجه فساد اين اشكالاين است كه واجب نيست كه قتال با اهل كتاب براى اين باشد كه ايشان نيز محرمات اسلامىرا بر خود حرام كنند، ما هم اين را نگفتيم ، بلكه گفتيم منظور اين است كه زير دست حكومتاسلامى قرار بگيرند، و جرات نكنند علنا مرتكب محرمات شوند، و آشكارا شراب بنوشندو گوشت خنزير بخورند، و كسب نامشروع كنند و خلاصه اينكه نبايد تظاهر به فسادنمايند و اگر مى كنند بايد در بين خودشان و به صورت مخفيانه انجام گيرد. و بعيد نيست كه جمله (و هم صاغرون ) اشاره به همين معنا باشد، كه توضيحش درذيل خود آن جمله خواهد آمد - ان شاء الله . مراد از حق بودن دين ، و معناى توصيف اهل كتاب به عدم تدين به دين حق وصف سومى كه از ايشان كرده اين است كه فرموده : (و لا يدينون دين الحق ) دين حق راسنت و روش زندگى خود نمى گيرند. اضافه كردن دين بر كلمه حق ، اضافه موصوف بر صفت نيست تا معنايش آن دينىباشد كه حق است ، بلكه اضافه حقيقيه است ، و منظور آن دينى است كه منسوب به حقاست ، و نسبتش به حق اين است كه حق اقتضاء مى كند انسان آن دين را داشته باشد، و انسانرا به پيروى از آن دين وادار مى سازد. و اگر با اين حال مى گوئيم دين ، انسان را به حق مى رساند اين گفتارمثل تعبير به (طريق حق ) و (طريق ضلالت ) است كه به معناى طريقى است كهبراى حق و يا طريقى است كه براى باطل است ، و يا به عبارتى ديگر، به معناىطريقى است كه غايت و هدف آن حق و يا باطل است . دليل اين معنا نكته اى است كه از آيه (فاقم وجهك للدين حنيفا فطره الله التى فطرالناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم ) و همچنين از آيه (ان الدين عند اللهالاسلام ) و ساير آياتى كه در اين مقوله نازل شده استفاده مى شود. و آن نكته اين است كه دين اسلام در عالم كون و خلقت و در عالم واقع ، اصلى دارد كهرسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به اسلام (تسليم ) و خضوع در برابر آن دعوت مىكند، و قرار دادن آن را روشن زندگى و عمل به آن را اسلام و تسليم در برابر خداىتعالى ناميده است . بنابراين ، اسلام بشر را به چيزى دعوت مى كند كه هيچ چاره اى جزپذيرفتن آن و تسليم و خضوع در برابر آن نيست ، و آن عبارتست از خضوع در برابرسنت عملى و اعتباريى كه نظام خلقت و ناموس آفرينش ، بشر را بدان دعوت و هدايت مىكند. و بعبارت ديگر اسلام عبارتست از تسليم در برابر اراده تشريعى خدا كه از ارادهتكوينى او ناشى مى شود. و كوتاه سخن ، براى حق كه واقع و ثابت است ، دينى و سنتى است كه از آنجا سرچشمهمى گيرد، همچنانكه براى ضلالت و كجى دينى است كه بشر را بدان مى خواند، اولىپيروى حق است ، همچنانكه دومى پيروى هوى ، لذا خداى تعالى مى فرمايد: (و لو اتبعالحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض ). پس اگر مى گوئيم (اسلام دين حق است ) معنايش اين است كه اسلام سنت تكوين وطريقه اى است كه نظام خلقت مطابق آن است ، و فطرت بشر او را به پيروى آن دعوت مىكند، همان فطرتى كه خداوند بر آن فطرت انسان را آفريده ، و در خلقت و آفريده خداتبديلى نيست ، اين است دين استوار. پس خلاصه آنچه كه گذشت اين شد كه اولا ايمان نداشتناهل كتاب به خدا و روز جزا، معنايش اين است كه آنها ايمانى كه نزد خدامقبول باشد ندارند. و حرام ندانستن محرمات خدا ورسول را معنايش اين است كه ايشان در تظاهر به گناهان و منهيات اسلام و آن محرماتىكه تظاهر به آن ، اجتماع بشرى را فاسد و زحمات حكومت حقه حاكم بر آن اجتماع را بىاثر و خنثى مى سازد پروا و مبالات ندارند. و تدين نداشتن ايشان به دين حق معنايش ايناست كه آنها سنت حق را كه منطبق با نظام خلقت و نظام خلقت منطبق بر آن است پيروى نمىكنند. و ثانيا جمله (الذين لا يومنون بالله ...) اوصاف سه گانه حكمت امر بهقتال اهل كتاب را بيان مى كند، و با بيان آن مؤ منين را برقتال با آنان تحريك و تشويق مى نمايد. و ثالثا بدست آمد كه منظور از قتال اهل كتابقتال با همه آنان است نه با بعضى از ايشان ، زيرا گفتيم كه كلمه (من ) در جمله (منالذين اوتوا الكتاب ) براى تبعيض نيست .
حتى يعطوا الجزيه عن يد و هم صاغرون
|
معناى (جزيه ) و مقصود از صغار اهل كتاب در:(...و هم صاغرون ) راغب در مفردات گفته است كلمه (جزيه ) به معناى خراجى است كه ازاهل ذمه گرفته شود، و بدين مناسبت آن را جزيه ناميده اند كه در حفظ جان ايشان بگرفتنآن اكتفاء مى شود. و در مجمع البيان گفته است كه (جزيه ) بر وزن (فعله ) از ماده (جزى ، يجزى) گرفته شده ، مانند (عقده ) و (جلسه )، و اين كلمه به معناى جزا و كيفرى استكه بخاطر باقى ماندن اهل ذمه بر كفر، از ايشان گرفته مى شود. صاحب مجمع اين معنارا به على بن عيسى نسبت داده است . و ليكن كلام راغب مورد اعتماد است ، و مطالب سابق ما آن را تاييد مى كند، زيرا در آنجاگفتيم حكومت اسلامى جزيه را به اين سبب مى گيرد كه هم ذمه ايشان را حفظ كند و همخونشان را محترم بشمارد و هم به مصرف اداره ايشان برساند. راغب در باره كلمه (صاغر) گفته است (صغر) و (كبر) از اسماء متضادى هستندكه ممكن است به يك چيز و ليكن به دو اعتبار اطلاق شوند، زيرا ممكن است يك چيزى نسبتبه چيزى كوچك باشد و نسبت به چيز ديگرى بزرگ - تا آنجا كه مى گويد: اين كلمهاگر به كسر صاد و فتح غين خوانده شود، به معناى صغير و كوچك است ، و اگر بهفتح صاد و غين هر دو خوانده شود، به معناى ذلت خواهد بود. و كلمه (صاغر) بهكسى اطلاق مى شود كه تن به پستى داده باشد، و قرآن آن را در باره آن دسته ازاهل كتاب كه راضى به دادن جزيه شده اند استعمال كرده و فرموده : (حتى يعطواالجزيه عن يد و هم صاغرون ). از آنچه در صدر آيه مورد بحث از اوصاف سه گانهاهل كتاب بعنوان حكمت و مجوز قتال با ايشان ذكر شده ، و از اينكه بايد باكمال ذلت جزيه بپردازند، چنين برمى آيد كه منظور از ذلت ايشان خضوعشان در برابرسنت اسلامى ، و تسليمشان در برابر حكومت عادله جامعه اسلامى است . و مقصود اين است كه مانند ساير جوامع نمى توانند در برابر جامعه اسلامى صف آرائى وعرض اندام كنند، و آزادانه در انتشار عقايد خرافى و هوى و هوس خود به فعاليتبپردازند، و عقايد و اعمال فاسد و مفسد جامعه بشرى خود را رواج دهند، بلكه بايد باتقديم دو دستى جزيه همواره خوار و زير دست باشند. پس آيه شريفه ظهور دارد در اينكه منظور از (صغار ايشان ) معناى مذكور است ، نهاينكه مسلمين و يا زمامداران اسلام به آنان توهين و بى احترامى نموده و يا آنها را مسخرهكنند، زيرا اين معنا با سكينت و وقار اسلامى سازگار نيست ، هر چند بعضى از مفسرين آيهرا بدان معنا كرده اند. كلمه (يد) به معناى دست آدمى است ، و به قدرت و نعمت نيز اطلاق مى شود،حال اگر منظور از آن در آيه شريفه معناى اول باشد، قهرا معناى آيه اين مى شود: (تاآنكه جزيه را به دست خود بدهند) و اگر منظور از آن معناى دوم باشد، معناى آيه اين مىشود: (تا آنكه جزيه را از ترس قدرت و سلطنت شما به شما بدهند، در حالى كهذليل و زير دست شمايند و در برابر شما گردن فرازى نمى كنند). پس معناى آيه - و خدا داناتر است - اين مى شود: (بااهل كتاب كارزار كنيد، زيرا ايشان به خدا و روز جزا ايمان نمى آورند، ايمانى كهمقبول باشد و از راه صواب منحرف نباشد، و نيز آنها محرمات الهى را حرام نمى دانند، وبه دين حقى كه با نظام خلقت الهى سازگار باشد نمى گروند، با ايشان كارزار كنيد،و كارزار با آنان را ادامه دهيد تا آنجا كه ذليل و زبون و زير دست شما شوند، و نسبتبه حكومت شما خاضع گردند، و خراجى را كه براى آنان بريده ايد بپردازند، تا ذلتخود را در طرز اداى آن مشاهده نمايند، و از سوى ديگر با پرداخت آن حفظ ذمه و خون خود واداره امور خويشتن را تامين نمايند.
و قالت اليهود عزير ابن الله و قالت النصارى المسيح ابن الله ...
|
كلمه (مضاهاه ) به معناى مشابهت و هم شكل بودن است ، و كلمه (افك ) - بطورىكه راغب مى نويسد - به معناى هر چيزيست كه از وجه حقيقى خودش منحرف شده باشد، وبنا به گفته وى معناى (يوفكون ) اين است كه ايشان در مرحله اعتقاد، از حق به سوىباطل منحرف مى شوند. معرفى (عزير) و بيان اينكه مراد يهود از اينكه گفتند (عزير پسر خداست )چهبوده است كلمه (عزير) نام همان شخصى است كه يهود او را به زبان عبرى خود (عزرا) مىخوانند، و در نقل از عبرى به عربى اين تغيير را پذيرفته است ، همچنانكه نام (يسوع) وقتى از عبرى به عربى وارد شده به صورت كلمه (عيسى ) درآمده ، و بطورىكه مى گويند كلمه (يوحنا)ى عبرى در عربى (يحيى ) شده است . و اين عزرا همان كسى است كه دين يهود را تجديد نمود، و تورات را بعد از آنكه در واقعهبخت النصر پادشاه بابل و تسخير بلاد يهود و ويران نمودن معبد و سوزاندن كتابهاىايشان بكلى از بين رفت دوباره آن را به صورت كتابى برشته تحرير درآورد. بختالنصر مردان يهود را از دم تيغ گذرانيد و زنان و كودكان و مشتى از ضعفاى ايشان را باخود به بابل برد و نزديك يك قرن در بابل بماندند، تا آنكهبابل به دست كورش كبير پادشاه ايران فتح شد و عزرا نزد وى رفته و براى يهوديانتبعيدى شفاعت نمود. و چون عزرا در نظر كورش صاحب احترام بود، تقاضا و شفاعتشپذيرفته شد و كورش اجازه داد كه يهود به بلاد خود باز گردند و توراتشان از نونوشته شود. و با اينكه نسخه هاى تورات بكلى از بين رفته بود عزرا در حدود سنه457 قبل از ميلاد مسيح مجموعه اى نگارش داد و بنام تورات در ميان يهود منتشر نمود. صرفنظر از اينكه همين مجموعه هم در زمان (اءنتيوكس ) پادشاه سوريه و فاتح بلاديهود، يعنى در حدود سنه 161 قبل از ميلاد باز بكلى از بين رفت ، حتى ماءمورين وىتمامى خانه ها و پستوها را گشته ، و نسخه هاى مجموعه عزرا را يافته و سوزاندند وبطورى كه در تاريخ ضبط شده در منزل هر كس مى ديدند صاحب آن را اعدام و يا جريمهمى كردند، الا اينكه يهود بهمان جهت كه عزرا وسيله برگشت ايشان به فلسطين شد، اورا تعظيم نموده و به همين منظور او را پسر خدا ناميدند.حال آيا اين نامگذارى مانند نام گذارى مسيحيان هست كه عيسى را پسر خدا ناميده اند وپرتوى از جوهر ربوبيت در او قائلند، و يا او را مشتق از خدا و يا خود خدا مى دانند، و يااينكه از باب احترام او را پسر خدا ناميده اند، همچنانكه خود را دوستان و پسران خداخوانده - و به نقل قرآن - گفته اند: (نحن ابناء الله و احباؤ ه ) براى ما معلوم نشده، و نمى توانيم هيچ يك از اين دو احتمال را به ايشان نسبت بدهيم . چيزى كه هست ظاهر سياق آيه بعد از آيه مورد بحث كه مى فرمايد: (اتخذوا احبارهم ورهبانهم اربابا من دون الله و المسيح ابن مريم ) اين است كه مرادشان معناى دوم است . بعضى از مفسرين گفته اند: عقيده به اينكه عزير پسر خدا است كلام پاره اى از يهوديانمعاصر رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بوده ، و تمامى يهوديان چنين اعتقادى ندارند.و اگر قرآن آن را مانند گفتن اينكه : (ان الله فقير و نحن اغنياء)، و همچنين گفتن اينكه: (يد الله مغلوله ) به همه يهوديان نسبت داده ، براى اين بوده كه بقيه يهوديان همبه اين نسبت ها راضى بوده اند، مثلا هر چند گفتار آخرى ، كلام بعضى از يهوديان مدينهو معاصر رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بوده ، و ليكن ساير يهوديان با آنمخالفت نداشته اند، پس در حقيقت همه متفق الراءى بوده اند. جمله (و قالت النصارى المسيح ابن الله )نقل كلامى است كه نصارى گفته اند و ما در جلد سوم اين كتاب در سورهآل عمران در باره كلام ايشان و آنچه متعلق به آن است بحث كرديم . گفتار مسيحيان مبنى بر اينكه عيسى پسر خداست مشابه گفتار كفار در امم گذشتهاست و جمله (يضاهوون قول الذين كفروا من قبل ) اين معنا را مى رساند كه گفتار مسيحيانمبنى بر اينكه عيسى پسر خدا است شبيه به گفتار كفارى است كه در امم گذشته بودهاند، و مقصود بت پرستان است كه بعضى از خدايان خود را پدر خدايان ، و برخى راپسر آن ديگرى مى دانستند؛ و بعضى را الهه مادر و برخى ديگر را اله همسر نام مىنهادند. و همچنين وثنى هاى هند و چين و مصر قديم و ديگران كه معتقد به ثالوث بودند؛ما پاره اى از معتقدات آنها را در جلد سوم اين كتاب در آنجا كه راجع به مسيح گفتگو مىكرديم نقل نموديم . و در آنجا گفتيم كه رخنه كردن عقايد وثنيت در دين نصارى و يهود، از حقايقى است كهقرآن كريم در جمله مورد بحث آنرا كشف نموده ، و از آن پرده برداشته است . و لذا در عصرحاضر گروهى از محققين بر آن شدند كه مندرجات عهدين را با مذاهب بودائيان و برهمانيان تطبيق دهند، و ضمن تحقيق بدست آوردند كه معارفانجيل و تورات طابق النعل بالنعل و مو به مو مطابق با خرافات بودائيان و بره مانياناست ، حتى بسيارى از داستانها و حكاياتى كه درانجيل ها موجود است عين همان حكاياتى است كه در آن دو كيش موجود است ، و در نتيجه براىهيچ محقق و اهل بحثى جاى هيچ ترديدى نمى ماند كه كاشف حقيقى اين مطلب و مبتكر آن قرآنكريم و جمله (يضاهوون ...) است . (قاتلهم الله انى يوفكون ) خداوند با اين جمله كه نفرين بر ايشان است آيه را ختمكرده .
اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله و المسيح ابن مريم
|
معناى (احبار) و (رهبان ) و اشاره به اينكه برخلاف نصارا، يهود جدا وواقعامعتقد به فرزندى عزير براى خدا نبوده اند كلمه (احبار) جمع (حبر) - به فتح اول و هم به كسر آن - به معناى دانشمند است، و بيشتر در علماى يهود استعمال مى شود. و كلمه (رهبان ) جمع (راهب ) است ، و راهببه كسى گويند كه خود را به لباس رهبت و ترس از خدا درآورده باشد، و ليكناستعمال آن در عابدان نصارى غلبه يافته است . و مقصود از اينكه مى فرمايد: (بجاى خداى تعالى احبار و رهبان را ارباب خود گرفتهاند) اين است كه بجاى اطاعت خدا احبار و رهبان را اطاعت مى كنند و به گفته هاى ايشانگوش فرا مى دهند، و بدون هيچ قيد و شرطى ايشان را فرمان مى برند، وحال آنكه جز خداى تعالى احدى سزاوار اين قسم تسليم و اطاعت نيست . و مقصود از اينكه مى فرمايد: (و مسيح بن مريم را نيز بجاى خدا رب خود گرفته اند)اين است كه آنها - همانطورى كه معروف است -قائل به الوهيت مسيح شدند. و در اينكه مسيح را اضافه به مريم كرد، اشاره است بهاينكه نصارى در اين اعتقاد بر حق نيستند، زيرا كسى كه از زنى به دنيا آمده باشد چهشايستگى پرستش را دارد، و از آنجائى كه اهل كتاب نحوه اتخاذشان مختلف بود، و اتخاذهر كدام يك معناى مخصوصى را داشت ، لذا نخست اتخاذى را كه در هر دو كيش به يك معنابود ذكر نموده و فرمود: (اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله ) و آنگاه اتخاذمسيحيان را كه به معناى ديگرى بود بر آن عطف نموده و فرمود (و المسيح ابن مريم ). و اين طرز كلام همچنانكه دلالت بر اختلاف معناى اتخاذ در يهود و نصارى دارد بى دلالتبر اين هم نيست كه اعتقاد يهود به پسر خدا بودن عزير غير از اعتقاد مسيحيان به پسرخدا بودن عيسى است ، اعتقاد يهوديان از باب صرف تعارف و احترام است ، ولى اعتقادمسيحيان در باره مسيح جدى و به نوعى حقيقت است ، و اين دلالت از اينجاست كه آيهشريفه از اينكه عزير را به جاى خدا رب خود خوانده اند سكوت كرده ، و بجاى آن تنهابذكر ارباب گرفتن احبار و رهبان اكتفا كرده و اينشامل عزير هم مى شود، يعنى مى فهماند كه يهود چنين اطاعتى از عزير هم مى كرده اندچون عزير يا پيغمبر بوده و ايشان با احترام از وى ، و او را پسر خدا خواندن رب خوداتخاذش نموده و اطاعتش مى كرده اند، و يا بخاطر اينكه از علماى ايشان بوده و به ايشاناحسانى كرده كه از هيچ كس ديگرى ساخته نبوده است . و اما مسيح از آنجائى كه پسر خدابودنش به معناى صرف تعارف و احترام نبوده لذا آن را جداگانه ذكر كرد.
و ما امروا الا ليعبدوا الها واحدا لا اله الا هو
|
اين جمله ، جمله اى است حاليه ، و معنايش اين است كه يهود و نصارى براى خود رب هائىاتخاذ كردند، در حالى كه ماءمور نبودند مگر به اينكه خدا را بپرستند. و اين كلام ، دلالت بر چند مطلب دارد، اطاعت بدون قيد و شرط و بالاستقلال همان عبادت و پرستش است و مختص بهخداىسبحان مى باشد اول اينكه همانطورى كه عبادت هر چيز مساوى با اعتقاد به ربوبيت او است ، همچنين اطاعتبدون قيد و شرط هر چيز نيز مساوى با رب دانستن آن چيز است ، پس طاعت هم وقتى بطوراستقلال باشد خود، عبادت و پرستش است و لازمه اين معنا اين است كه شخص مطاع را بدونقيد و شرط و به نحو استقلال اله بدانيم ، زيرا اله آن كسى است كه سزاوار عبادتباشد، و جمله مورد بحث بر همه اينها دلالت دارد، زيرا با اينكه ظاهر كلام اقتضاء داشتكه بفرمايد: (و ما امروا الا ليتخذوا ربا واحدا) بجاى (رب ) كلمه (اله ) را بكاربرد، تا بفهماند اتخاذ رب بوسيله اطاعت بدون قيد و شرط، خود عبادت است ، و رب رامعبود گرفتن همان اله گرفتن است ، چون اله به معناى معبود است - دقت فرمائيد. دوم اينكه هر جا در كلام مجيد به عبادت خداى واحد دعوت كرده و مثلا فرموده : (لا اله الاانا فاعبدون ) و يا فرموده : (فلا تدع مع الله الها آخر) وامثال آن ، همانطورى كه مرادش عبادت نكردن غير خدا به معناى متعارف در عبادت خدا است ؛همچنين مقصودش نهى از اطاعت غير او نيز هست ، زيرا در آيه مورد بحث مى بينيم وقتى مىخواهد يهود و نصارى را در اطاعت بدون قيد و شرط احبار و رهبان خود مواخذه نمايد، مىفرمايد: (و حال آنكه ماءمور نبودند مگر بعبادت معبودى واحد، كه جز او معبودى نيست ). و بر همين معنا دلالت مى كند آيه شريفه (الم اعهد اليكم يا بنى آدم ...) زيرا مقصوداز عبادت شيطان اطاعت او است ، و اين بحث ، بظاهر يك بحث است ليكن هزار بحث از آن منشعبمى شود. جمله (لا اله الا هو) كلمه توحيدى را كه جمله (و ما امروا الا ليعبدوا الها واحدا) متضمنبود تتميم مى كند، چه بسيارى از بت پرستان با اينكه معتقد بوجود آلهه بسيارىبودند، ليكن در عين حال يك اله را مى پرستيدند. بنا بر اين گفتن اينكه جز اله واحدى رانپرستيد، كافى نيست و توحيد را نمى رساند، و بايد اضافه كرد آن الهى را بايدپرستيد كه جز او الهى نيست . اين دو معنا از عبادت را خداى تعالى در آيه (قل يااهل الكتاب تعالوا الى كلمه سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله و لا نشرك به شيئا و لايتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون ) جمعنموده ، و اضافه كرده است كه بايد عبادت را بهر دو معنايش به خداى تعالى اختصاصداد، و اختصاص دادن آن به خدا همان اسلام و تسليم در برابر اوست كه هيچ انسانى از آنمفرى ندارد. (سبحانه عما يشركون ) اين جمله تقديس و تنزيه خداى تعالى است از شرك ونواقصى كه اعتقاد به ربوبيت احبار و رهبان ، و همچنين ربوبيت مسيح مستلزم آنست .
|
|
|
|
|
|
|
|