فصل ششم : جريان شناسى تاريخى نفاق از حكومت اميرالمومنين عليه السلام تاشهادت حسين بن على عليه السلام دوران حكومت اميرالمومنين عليه السلام فعاليت مجدد جريان نفاق با نگاهى به تحولات سه دوره تاريخى يعنى دوره پيامبر صلى الله عليه و آله ، دورهخلفا و دوره حكومت حضرت على عليه السلام به نكته جالبى مى رسيم و آن ركودفعاليتهاى منافقين غير حكومتى در دوره دوم است . وقتى خبر فتنه اصحابجمل به امام على عليه السلام رسيد، حضرت به نكته اى اشاره كردند كه بسيارقابل توجه است ، ايشان فرمودند: و من العجب انقياد هما لابى بكر و عمر و عثمان وخلافهما على (159) عجيب اينجاست كه آنها ( طلحه و زبير ) مطيع ابوبكر وعمر و عثمان بودند، ولى در برابر من مخالفت مى كنند. اين مطلب مهمى است كه امام مورد توجه قرار داده اند كه نفاق بعد از آنى كه در اواخرحيات پيامبر صلى الله عليه و آله شهرت داشت ، با روى كار آمدن ابوبكر و عمر و عثمانپايان گرفت و همزمان با حكومت ايشان جانى دوباره گرفت . (160) در اين قسمت سعىشده تا پاره اى از فعاليتهاى حزب نفاق در زمان حكومت اميرمومنين على عليه السلام موردبررسى قرار گيرد. نقش معاويه در جنگ جمل پس از بسته شدن نطفه جنگ جمل ، معاويه با يك حيله زيركانه ، شعله جنگ را برافروختهكرد. او با درگير كردن زبير با على عليه السلام و اصحاب او و كشته شدن تعدادزيادى از مسلمين و شايد كشته شدن على عليه السلام و زبير مى خواست تا زمينه اىبراى حكومت خود بسازد. لذا به دروغ نامه اى به زبير نوشت و به او گفت كه ازاهل شام براى او به عنوان خليفه بيعت گرفته است و يادآور شد كهقبل از على عليه السلام عراق را بگيرد، چرا كه شام نيز آماده براى پذيرش خلافت اوستو نتيجتا على چيزى نخواهد داشت ، زبير نيز از رسيدن نامهخوشحال شد (161) و اگر هم قصد صلحى با على ععى داشت ، از آن منصرف شد و درتصميم خود مصمم تر گشت . برخوردهاى نفاق آميز معاويه تاريخ موارد متعددى از اعمال منافقانه معاويه را ثبت كرده است . معاويه وقتى ديد كه علىعليه السلام زمام امور را بدست گرفته است ، تمام هم خود را بر آن قرار داد كه وجهه آنحضرت را در ميان مردم خراب كند ، از اين رو تمام تلاش خود را كرد تا على عليه السلامرا به عنوان قاتل عثمان معرفى كند. براى نمونهشرحبيل رهبر يكى از قبيله هاى شام را فريب داد و مانع اصلى بيعت خود با علىعليه السلام را قتل عثمان بدست او معرفى كرد.شرحبيل در صدد تحقيق در اين مورد برآمد. اما معاويه افرادى را فرستاد تابطور غيرمستقيم على عليه السلام را به عنوانقاتل عثمان به او معرفى كنند. او پس از شنيدن اين سخنان نزد معاويه برگشت و باابراز اينكه حتما على قاتل عثمان است ، به معاويه گفت اگر تو با او بيعت كنى ، ما باتو مخالفت مى كنيم . (162) در جريان جنگ صفين معاويه دائما بر كشته هاى طرفيننوحه خوانى مى كرد و از كشته شدن آنها ابراز تاسف مى كرد، اما كسى را جز اندكىياراى آن نبود كه تشخيص دهد كه اين خود معاويه بود كه طغيان كرد و تخم نفاق را درميان امت اسلامى كاشت و امروز دلسوز مسلمين شده است . (163) او آنقدر نيرنگ باز بودكه سعى مى كرد حتى با افرادى كه در صفين عليه او بودند، با رافت و مهربانى ،برخورد كند. اما زيد را وامى داشت تا بدترين فشارها را به آنها وارد كند و بهاو گفت : تكون انت بشدة و غلظة و اكون انا للرافة و الرحمة (164) من با آنانبا رافت و محبت سخن مى گويم ، ولى تو با ايشان با شدت و خشونت برخورد كن . دستگاه تبليغاتى معاويه آشنايى با منافقين ، آشنايى با دردهاى اميرالمومنين على عليه السلام و فرزندان آنحضرت عليه السلام است . در دوران زمامدارى حضرت امير عليه السلام دو گروه تحتدافعه شديد ايشان قرار گرفتند: 1 - منافقان زيرك 2 - زاهدان احمق . و خطر نفاق بيشاز خطر زاهدان و جاهلان بوده و هست ، زيرا خوارج ( مظهر جهالت و خشكه مقدسى ) درتشخيص حق به اشتباه افتاده بودند، ولى معاويه و يارانش ( مظهر نفاق ) اصالتا بهدنبال باطل بودند كه با قرار گرفتن در مقابل حضرت على عليه السلام ناخواسته پيشمرگ معاويه و يارانش شدند و نكته مهمى كه از سيره علوى فهميده مى شود اين است كهبراى مبارزه با نفاق بايد سپر و وسيله آن يعنى مقدس مابانجاهل را نابود كرد. (165) تفاوت دوران حضرت على عليه السلام با زمان پيامبر صلى الله عليه و آله نيز از آنروبود كه در زمان حضرت رسول صلى الله عليه و آله تازه نطفه نفاق بسته شده بود،اما حضرت امير صلى الله عليه و آله با منافقانى كار كشته و با تجربه روبرو بودكه هم مسلط به شگردهاى تبليغاتى بودند و هم قدرت اقتصادى را در دست داشتند. بهطور نمونه سمرة بن جندب به نام صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله ،گرداننده دستگاه تبليغاتى معاويه بود. او با اخذ چهارصد هزار درم ، شاننزول دو آيه را دگرگون ساخت . آيه اى كه درباره جانبازى على عليه السلام درليلة المبيت - شب هجرت پيامبر - نازل شده بود، (166) را ازفضايل قاتل على عليه السلام عبدالرحمن بن ملجم دانست و گفت : در حق وىنازل شده است . و آيه زير را كه در مذمت منافقين وارد شده بود را درباره على عليهالسلام خواند و گفت : منظور ابو تراب است . و من الناس من يعجبك قوله فى الحيوة الدنيا و يشهد الله على ما فى قلبه و هو الدالخصام (167) گفتار برخى مردم ، تو را در زندگى دنيا به تعجب وا مىدارد و خدا را گواه مى گيرد كه آنچه مى گويد با عقيده او مطابقت دارد، در صورتى كهاو از سخت ترين دشمنان است . (168) او با وقاحت در حضور هزاران نفر از مردم شام كه از اوضاع زمان رسالت و مقام على عليهالسلام در پيشگاه خدا و پيامبرش آگاهى نداشتند، دست به چنين جنايتى زد و آنان را براىريختن خون على عليه السلام و شيعيان او تشنه ساخت . بر اثر همين تبليغات منافقانمسلمان نما بود كه ملت شام ، سيل آسا به جنگ على رفتند كه پس از دادن 125 هزار كشتهو به شهادت رساندن 65 هزار نفر از سربازان اميرالمومنين ، با حيله و تزوير جنگ بهپايان رسيد. (169) دستگاه تبليغاتى معاويه در جريان نفاق از حربه اتهام عليهحضرت استفاده كرد. بزرگترين اتهام معاويه ، مشاركت امام درقتل عثمان بود و حال آنكه امام مبراتر از همه در خون عثمان بود. نماز نخواندن اتهامديگرى بود كه معاويه در شام عليه حضرت به راه انداخت . هاشم بن عتبه مىگويد در لشگر معاويه جوانى را ديدم كه خيلى با نشاط مى جنگد. از او پرسيدم :دليل اين نشاط چيست ؟ گفت : مى خواهم كسى را بكشم كه نماز نمى خواند وقاتل عثمان است (170). پس از رسيدن خبر ضربت خوردن و به شهادت رسيدن حضرتامير عليه السلام در مسجد كوفه ، عده اى از شاميان با تعجب مى گفتند: مگر على نمازهم مى خواند؟ اما دردناكترى اتهام معاوى ، اتهام برنامه ريزى براىقتل پيامبر صلى الل عليه و آله توسط حضرت بود. (171) امام عليه السلام درباره منافقانى كه در لباس صحابه پيامبر، اكاذيب بسيارى را اززبان رسول خدا صلى الله عليه و آله به نفع دستگاه خلافتجعل مى كردند، چنين مى فرمايد: فلو علم الناس انه منافق كاذب لم يقبلوا منه و لم يصقوا و لكنهم قالوا، صاحبرسول الله صلى الله عليه و آله ، راه و سمع منه و لق عنه ، فياخذون بقوله (172) اگر مردم مى دانستند كه او منافق دروغگويى است ، هرگز سخن او راقبول نمى كردند و او را تصديق نمى نمودند. ولى آنان مى گويند، اين صحابى پيامبرصلى الله عليه و آله است و او را ديده و از او شنيده و ضبط كرده است ، پس مردم گفتارشرا مى پذيرند. دوران امام حسن مجتبى عليه السلام و امام حسين عليه السلام شناخت مردم عراق پيش از پرداختن به نقش جريان نفاق در دوران امام حسن عليه السلام بايد يك شناخت كلىاز وضعيت مردم عراق در آستانه امامت حسن بن على عليه السلام بدست آوريم . اين شناخت ،راهگشاى ما در تحليل دوران امام حسن عليه السلام و نقش جريان نفاق در دوره آن حضرتخواهد بود. شيخ مفيد ( ره ) در تحليلى درباره ياران امام مجتبى عليه السلام ، آنها را بهپنج دسته تقسيم مى كند. گروه اول شيعيان على بن ابيطالب عليه السلام ، گروه دومخوارج كه در صدد مبارزه با معاويه بودند و چون امام قصد جنگ با شام را داشت ، گرد اومجتمع شده بودند. گروه سوم طمعكارانى كه بهدنبال غنايم جنگى مى گشتند. گروه چهارم مردمى كه عوام بودند و قدرت تشخيصنداشتند و گروه پنجم كسانى كه به انگيزه هاى عصبيت قبيلگى و بدون توجه به دين ،تنها روساى قبايل خود بودند. (173) در اين ميان گروه سوم تعدادشان بيشتر بود. اين گروه خود را طلبكارآل على عليه السلام مى دانستند. زيرا عراق منطقه اى بود كه مركز فتوحات به حسابمى آمد و در تمام نبردهايى كه اين مردم در آن شركت مى كردند، غنايم زيادى نصيب آنها مىگرديد. اما از زمانى كه امام على عليه السلام به اين منطقه آمد، حكومت اسلامى درگيرجنگهاى داخلى شد. لذا اين گروه كه به غنايم فتوحات عادت كرده بودند، كينه علىعليه السلام و اولادش را به دل گرفتند و ديگر نمى خواستند پس از جنگ نهروان درسپاه امام مجتبى عليه السلام جنگ تازه اى را شروع كنند. حربه اتهام وجود مردم خسته ، مردد و بى بصيرت عراق ، بهترين زمينه را براى جريان نفاق مستقر درشام آماده مى كرد تا با انتشار اتهامات فراوان به وجود مبارك حسن بن على عليه السلام، قضايا را به نفع خود به پايان ببرد. در همين راستاست كه مى بينيم از طرفى آنحضرت را بى بهره از تدبير و سياست و از طرف ديگر دنيا طلب معرفى مى كنند وسعى مى كنند موضع امام مجتبى عليه السلام را درمقابل امام على عليه السلام و امام حسين عليه السلام قرار دهند. يك بار مى بينيم باجعل و ترويج اخبار پوچ تلاش مى شود امام حسن عليه السلام را شخصيتى نشان دهند كهدائما در حال تزويج و طلاق بوده و با ديگر مى بينيم كه در اخبار مربوط به صلحاينگونه عنوان مى شود كه امام تنها با چند تعهدى كه جنبه مالى داشته حاضر شده ازحكومت كناره بگيرد.(174)در همين اخبار سعى شده تا تبليغ شود كه امام حسن عليهالسلام براى خويش چنين حقى نمى ديده كه خلافت را براى خود نگهدارد و لذا آن راتسليم معاويه كرده است . در اتهام ديگرى نيز شاهديم كه موضع عثمانى به امام نسبتداده مى شود، به اين معنى كه ايشان با پدرشان مخالف بوده و خونريزى در جنگهاىداخلى را قبول نداشته است . طبيعى است كه با اكثريت اين اتهامات و در چنين فضاى آلوده اى ، عوام فرصت شنيدنسخن حق را نيابند و با پاى خود در مهلكه اهل نفاق گرفتار آيند. در اين اوضاع نابساماناست كه امام مجتبى عليه السلام علت سكوت خود و پدر بزرگوارشان را اينچنين بيان مىكنند: ما براى اينكه منافقين نتوانند از اختلاف ما براى ضربه بهاصل دين بهره بگيرند، سكوت كرديم . (175) نفوذ در سپاه معاويه براى نفوذ در سپاه امام حسن عليه السلام از دو حربه سود جست ، بدين ترتيب كهبراى فريب سران سپاه از حربه نيرنگ ، ثروت و مقام و براى فريب سپاهيان از حربهتبليغات استفاده كرد و اين در حالى بود كه از همان ابتدا هم سپاه معاويه 60 هزار نفر وسپاه امام 12 هزار نفر بود، يعنى يك پنجم لشگر شام . معاويه نماينده اى را نزد عبيدالله بن عباس فرمانده سپاه امام حسن عليه السلامفرستاد: تا به او بگويد: حسن بن على از او تقاضاى صلح كرده است . اگر امشب بهسوى ما بيايى ، فلان مقدار به تو خواهم داد، در غير اينصورت فردا مجبور خواهى شدكه از من متابعت كنى . (176) وعده معاويهشامل يك ميليون درهم بود كه قرار شد نصف آن را همان موقع و بقيه را پس از تسخيركوفه بپردازد. (177) عبيدالله هم اين مطلب را در نيافت كه اگر امام صلح راپذيرفته بود، ديگر لزومى نداشت تا معاويه به فريب او بپردازد. البته شايد وعدهمعاويه او را فريفته و به آنسو كشانده است . پس از رفتن عبيدالله ، حدود دو سوم سپاهنيز به سوى معاويه گريختند. يعنى تنها حدود چهار هزار نفر باقى ماندند كه قيسبن سعد فرماندهى اين عده را بر عهده گرفت . پس از اين حادثه ، معاويه در صددفريب قيس برآمد، اما او با پافشارى بر جنگ دست رد بر سينه معاويه زد. (178)همچنين معاويه سران قبايل را با تهديد و تطميع به اطاعت از خود واداشت . در ضمن نامهاى كه براى دعوت امام حسن عليه السلام به صلح فرستاد، نامه هاى روساىقبايل عراق كه در آن آمادگى خود براى تحويل امام عليه السلام به معاويه را ابرازداشته بودند را هم بسوى امام عليه السلام فرستاد. اما از سوى ديگر معاويه در پى فريب سپاهيان امام حسن عليه السلام برآمد. جاسوسانمعاويه از همان ابتدا درصدد ايجاد تفرقه در ميان مردم بودند. اين افراد علاوه بررساندن اخبار عراق به شام ، نقش عمده اى را در نشر شايعات بر عهده داشتند. شايعاتىكه در مردم متزلزلى چون مردم عراق به راحتى و به سرعت كارگر مى شد. يعقوبى مى نويسد: معاويه از يك طرف در سپاه امام عليه السلام منتشر كرده بود كهحسن بن على عليه السلام با وى صلح كرده است و از طرف ديگر در ساباط (179)منتشر مى كرد كه قيس بن سعد ( فرمانده سپاه امام عليه السلام ) با معاويه صلح كردهاست . (180) اين شايعه مى توانست روحيه سپاه را به شدت تضعيف كند و عناصرخارجى كه براى ضربه زدن به معاويه گرد امام مجتبى عليه السلام مجتمع شده بودندرا نسبت به اما بدبين سازد. حيله گرى معاويه تا حدى بود كه پيش از آنكه امام حسنعليه السلام تمايل خود را براى صلح اعلام كند ، گروهى را براى مذاكره به ساباطفرستاد. آنها كه پس از گفتگوهاى فراوان مشاهده كردند كه امام قاطعانه بر موضع جنگپافشارى مى كنند، برخاستند كه بروند. اما به هنگام رفتن ، در حالى كه مردم جمع شدهبودند تا از نتيجه مذاكرات آگاه شوند، اعلام كردند كه حسن بن على صلح راپذيرفت و خداوند بوسيله پسر پيامبرش از ريختن خون مردم جلوگيرى كرد. براساس همين شايعات بود كه گروهى از سپاهيان امام حسن عليه السلام شورش كردند وجراح بن سنان با خنجرى به امام عليه السلام حمله برده و ايشان را زخمى كرد.(181) در چنين فضاى غبار آلودى كه جريان نفاق در اذهان جامعه بى بصيرت و راحت طلب عراقبوجود آورده بود، امام مجتبى عليه السلام با مشاهده پراكندگى سپاه و با شناختى كه ازبرخوردهاى مختلف اين مردم با پدر بزرگوارشان داشتند، صلح را پذيرا شدند و ايندر شرايطى بود كه در صورت هموار بودن شرايط، امام عليه السلام به هيچ وجهحاضر نمى شدند كه حكومت را به شخصى همچون معاويه بسپارند؛ همچنانكه خود ايشاننيز فرمودند كه : لو وجدت اعوانا ماسلمت له لامر لانه محرم على بنى امية (182) اگر يارانى داشتم ، حكومت را به او تسليم نمى كردم . زيرا حكومت بر بنىاميه حرام است . شدت غربت امام مجتبى عليه السلام كه عده اى از يارانش به طمع غنائم ، عده اى بىبصيريت و گروهى ارضاى تمايلات گروهى به گردنش جمع شده بودند را مى تواناز اين كلام ايشان دريافت كه فرمودند: اگر من با معاويه جنگ را شروع مى كردم ، بهخدا قسم اينان گردن مرا مى گرفتند تا مرا بصورت اسيرتحويل معاويه دهند. (183) اين صلح در شرايطى صورت پذيرفت كه شهادت امام عليه السلام و اصحاب اندكىكه بر امامت ايشان استوار مانده بودند هم مثمر ثمر واقع نمى شد، زيرا شهادت هم براىآنكه از قالب يك ايثار شخصى درآمده بصورت يك حركت اجتماعىتحول آفرين درآيد، نيازمند شرايطى است كه در دوران امام حسن عليه السلام وجود نداشتو جنگ در چنان وضعيتى ، نتيجه اى جز نابودى دين حقيقى و از بين رفتن انصار دين نداشت. همچنانكه امام عليه السلام در پاسخ حجر بن عدى كه از علت ايشان پرسيد،فرمودند: اى حجر، مردم آنچه را تو دوست مى دارى ، دوست نمى دارند. من اين كار راتنها براى حفظ امثال تو انجام دادم (184) و در پاسخ به مالك بن ضمره فرمودند: اى مالك ، وقتى ديدم جز اندكى ،ديگران ميدان را ترك كرده اند، بيمناك شدم كه در صورت جنگ همه شما از روى زمين محوشويد. پس تصميم گرفتم تا براى دين فريادگرى بگذارم . (185) رسوايى نفاق صلح امام حسن عليه السلام گرچه در جواب به مقتضيات زمان و در غربتى سخت بستهشد، اما اثرات مخصوص به خود داشته . مهمترين اثر اين صلح ، فاش شدن ماهيت درونىحزب نفاق بود. عمل نكردن معاويه به شرايط صلحنامه ، باطن او كه تا آن هنگام دم ازاسلام و مسلمين مى زد را افشا كرد. او در همان موقعى كه وارد كوفه شد، صريحا اعلاماقرار كرد كه تنها براى رفع فتنه آن شرايط را پذيرفته است و اعلام كرد كه موادصلحنامه را زير پاى خود مى گذارد. (186) او در صلحنامه شرط عمل كردن به كتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله راپذيرفته بود اما پس از رسيدن به حكومت ، قدمهاى خود در انحراف از دين را سرعتبخشيد و علنا در خطبه نماز جمعه گفت : من با شما نه بر سر روزه و نماز و حج و زكات، كه براى حكومت جنگيدم . (187) همچنين معاويه شرط كرده بود كه جانشينى براى خودتعيين نكند. اما او با انتخاب فرزند فاسقش يزيد، زمينه را براى موروثى شدن خلافتبوجود آورد. ايجاد امنيت براى مردم يكى ديگر از اصولى بود كه در صلحنامه ذكر شده بود. زيرابسيارى از مردم عراق در جنگ صفين شركت كرده و ياران معاويه را كشته بودند و معاويهنمى خواست اين افراد آرامش داشته باشند. امام حسن عليه السلام براى اين افراد تامينگرفت و معاويه را متعهد ساخت كه نسبت به هيچ يك از شيعيان على عليه السلامسختگيرى نكند. اما معاويه از همان ابتداى پذيرش صلحنامه ، سختگيرى بر شيعيان را دردستور كار خود قرار داد و به عمال خود نوشت : ببينيد در ميان مردم چه كسانى ازشيعيان على عليه السلام بوده و يا متهم به دوستى او هستند. ايشان را از بين ببريد وبراى اين كار حتى اگر دليل و بينه اى در زير سنگى هست بيرون بكشيد. (188) در پى اين دستورات ، زياد بن ابيه فرماندار بصره و كوفه ، در اولين گام ،دست كسانى كه حاضر به بيعت با معاويه نشدند را قطع كرد. (189) ماموريت عمده اوسركوبى شيعيان در عراق و خصوصا در كوفه بود. ابن اعثم نوشته است كهاو جمع كثيرى از شيعيان را به شهادت رساند؛ دست و پاى ايشان را قطع و چشمانشان راكور كرد. (190) عبدالله بن عامر والى ديگر معاويه نيز چنين برخوردى داشت .نعمان بن بشير نيز كه زمانى ولايت كوفه را بدست آورد، از شدت كينه اى كهبه مردم كوفه داشت ، حاضر نشد نسبت به افزايش سهميه مردم اين شهر از بيتالمال اقدام كند. (191) مساله ديگرى كه نقش بسيار مهمى در برداشتن نقاب از چهرهمنافقانه معاويه داشت ، به شهادت رساندن حجر بن عدى ، عمر بن حمق خزاعى و چند تن ديگر از اصحاب بزرگوار پيامبر صلى الله عليه و آله بود. حجر بن عدى يا حجرالخير از جمله زاهدترين اصحابرسول اكرم صلى الله عليه و آله بود، تا آنجا كه او را راهب اصحاب پيامبر صلى اللهعليه و آله خوانده اند. (192) او پس از حضرترسول صلى الله عليه و آله ، از جمله شيعيان مخلص و ثابت قدم اميرالمومنين عليه السلامبه حساب مى آمد. نقش حجر در صفين بسيار گسترده بود و از جمله اميران سپاه على عليهالسلام محسوب مى شد. او پس از شهادت حضرت على عليه السلام از فعالان در بيعت باحسن بن على عليه السلام بود و پس از پذيرش صلح از سوى امام بارها درمقابل بدگويى نسبت به على عليه السلام ايستادگى كرد. (193) يكبار مغيره از او خواست تا بر سرير منبر على عليه السلام را لعن كند. او نيز بر سر منبر رفت وگفت : مغيره مى گويد من على را لعن كنم ، همه او را لعن كنيد! و البته همه مىدانستند كه منظور مغيره او است . پس از آنكه زياد زمام امور را بدست گرفت ، بامشاهده اعتراضات علنى حجر، چهار نفر از روساىقبايل كوفه را وادار كرد تا شهادتنامه اى عليه او تنظيم كنند، آنها نيز اين كار راكردند. اما زياد اين شهادت را نپذيرفت و از ابوبرده پسر ابوموسى اشعرى خواست تا شهادتنامه تندترى بنويسد، او نيز نوشت : حجر اطاعت خليفه را رها كرده ، از جماعت مسلمين جدا گرديده است ؛ خليفه را لعنت كرده وفتنه به پا نموده است ، مردم را گرد خودش جمع و آنها را به شكستن عهدشان فرا مىخواند. اميرالمومنين معاويه را از خلافت خلع كرده و كافر به خدا شده است . (194)پس از امضاى شهادتنامه توسط تعدادى از بزرگان كوفه ، زياد حجر را به همراه عدهاى از يارانش بسوى شام گسيل كرد. (195) معاويه نيز عده اى را مامور كشتن آنها كرد ودستور دارد تا به حجر و يارانش پيشنهاد كنند كه اگر از على اظهار بيزارى كنند، حكمكشتن آنها لغو خواهد شد. (196) اما حجر و يارانش اين پيشنهاد را رد كردند و قبرهاىخود را كنده ، شب تا صبح را به عبادت گذراندند و با قلبى مملو از شوق ديدارمولايشان على عليه السلام ، به ديدار حق شتافتند. عمر بن حمق خزاعى نيز يكى ديگر از شيعيان بزرگوارى بود كه در حكومتمعاويه به شهادت رسيد. او از جمله اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليهالسلام بود و از شخصيتهاى محورى كوفه محسوب (197) مى شد. وى پس از دستگيرىحجر و يارانش به موصل گريخت و در آنجا توسط حاكمموصل دستگير و به شهادت رسيد. پس از شهادت ، سر او را جدا كرده و به شامفرستادند و اين اولين سرى بود كه از شهرى به شهرىمنتقل مى شد. (198) پس از اين اتفاقات ، چهره كريه معاويه كه تا آن روز در پس نقاب دين پنهان شده بود،براى مردم آشكار شد؛ رابطه شيعيان با امام حسين عليه السلام فزونى يافت و آهستهآهسته زمينه براى قيام اباعبدالله الحسين عليه السلام آماده شد. امام حسين عليه السلام و جريان نفاق در زمان اباعبدالله الحسين عليه السلام نيز بيشتر كسانى كه در روز عاشورا جمع شدندو پسر پيامبر را به شهادت رساندند، افراد نادانى بودند كه بازيچه دست عده اىمنافق سودجو و رياست طلب قرار گرفتند. عمر سعد در روز تاسوعا سپاهيانش رابا عنوان جيش الله - لشكر خدا - مخاطب ساخته و آنان را با بشارت به بهشتبراى جنگ با امام عليه السلام تحريك و تشويق مى كند و به تعبير علامه شهيد استادمطهرى : وقتى مقدس احمق مى شود، اين جور از آب در مى آيد. يك عده قليلى منافق توانستند از تودههاى مسلمان جاهل و احمق ، لشگرى انبوه عليه پسر پيامبر صلى الله عليه و آله به وجودبياورند.... خود امام حسين عليه السلام متوجه نفاق و دورويى مردم عراق و كوفه بود و درروز عاشورا خطاب به لشگريان عبيدالله بن زياد مى فرمايد: شما ما را دعوتكرديد و ما آمديم .... و حششتم علينا نارا اقتد حناها على عدونا و عدوكم ؛ آتشى كه ما براىنابودى دشمن شما و خود بر افروختيم ، شما اين آتش را عليه خود ما به كار مى بريد.سللتم علينا سيفا لنا فى ايمانكم ؛(199) و شمشيرى كه ما به دست شما داديم - كهشمشير ايمان و اسلام است - با همان شمشير مى خواهيد ما را بكشيد. (200) فصل هفتم : عقوبت نفاق و درمان آن الف - عقوبت نفاق منافقين در هنگام مرگ قرآن كريم از لحظات مرگ منافق چنين ياد مى كند: فكيف اذا توفتهم الملئكةيضربون وجوههم و ادباركم ذلك بانهم اتبعوا ما اسخط الله و كرهوا رضوانه ، فاحبطاعمالهم (201) پس چگونه است حال آنان ، آنگاه كه ملائكه جانشان را مىگيرند و بصورت و پشتشان مى كوبند، به اين خاطر كه هموارهدنبال چيزى بودند كه خدا را به خشم مى آورد و از هر چه مايه خشنودى خدا بود كراهتداشتند، خدا هم اعمالشان را بى نتيجه و بى اجر كرد. مرگ ،انتقال از نشئه اى به نشئه ديگر است و همراه با آن جاذبه اى كه روح را از فراسوىعالم غيبت به سوى خويش مى كشد. آنكه به فرمان موتواقبل ان تموتوا - بميريد پيش از آنكه بميرانندتان - پيشاپيش روح خود را از قيودعالم طبيعت رها ساخته و به آستان محبوب واصل كرده است ، مرگ را همچون نوشيدن شهدىخواهد يافت و چه بسا شيرينتر و ملك الموت را با جمالى زيبا مشاهده خواهد كرد. اما آنكهدر درك اسفل حيات حيوانى گرفتار آمده است ، لاجرم بايد روح او را با جبر و زور از اينعالم جدا كرد. آنجا كه يكى از اهل ايمان ، لحظه مرگ خويش را براى سلمان فارسى بازگومى كند و مى گويد: اى سلمان اگر بدن مرا با قيچى ها تكه تكه مى كردند و با ارهها استخوانهاى مرا قطعه قطعه مى كردند، براى من آسانتر و سبك تر بود از يك لحظهمرگ ، با آنكه من از اهل خير و سعادت بودم (202) واى بهحال منافق فاسقى كه يك عمر با تظاهر به اسلام به فتنه و فساد پرداخته است ودنياى خود را در لجنزار ضلالت و تباهى سپرى كرده است . منافقين در قيامت الم يعلموا من يحاد الله و رسوله فان له نارجهنم خالدا فيها ذلك الخزى العظيم . (203) مگر نمى دانند هركس با خدا و پيامبرش مخالفت كند، سزاى او جهنم استكه در آن جاودانه خواهد بود و اين رسوايى بزرگ است . در قرآن از عذاب منافقين با تعابير عذاب مقيم (204) ( عذاب پايدار ) عذاباليم (205) ( عذاب دردناك ) و عذاب عظيم (206) ( عذاب عظيم ) يادشده است و جايگاه آنان نيز با عناوينى چون بئس المصير ( جايگاه بد ) و فىالدرك الاسفل من النار (207) ( طبقه زيرين جهنم ) توصيف شده است . در كيفيت حشرمنافقان نيز آمده است كه امام صادق عليه السلام فرمودند: من لقى المسلمين بوجهين و لسانين جاء يوم القيامة و له لسانان من النار (208) هر كس ديدار كند مسلمانان را به دو رو و دو زبان ، بيايد در روز قيامت ، درحالى كه براى اوست دو زبان از آتش . همچنين خداوند در آيات قرآن در باب دروغگويى منافقين در روز قيامت مى فرمايد: يوميبعثهم الله جميعا فيلحفون له كما يحلفون لكم و يحسبون انهم على شى ء الا انهم همالكاذبون روزى كه خدا همگى آنها را مبعوث كند، پس براى او سوگند مىخورند همانطور كه براى شما سوگند مى خورند و گمان مى كنند كه تكيه گاهى محكمدارند. آگاه باشيد كه آنان دروغگويند. و اين دروغگويى منافقين در روز قيامت بااينكه آن روز، روز كشف حقايق است ، از باب كشف عادات آنان است . چرا كه دروغگويى دردلهاى آنها ريشه دوانيده و در دنيا به دروغ گفتن عادات كرده اند و همواره سعى در آنداشته اند كه باطل را با سوگندهاى دروغ حق جلوه دهند و با تكبر و غرور از كنارعمل خبيث خويش بگذرند و از اينرو قرآن به اين ظن منافقين اشاره مى كند كه يحسبونانهم على شى ء يعنى خيال مى كنند بر وضعى استوارند و مى توانند براى هميشهكفر خود را پوشيده دارند، (209) غافل از آنكه در يوم تبلى السرائر، حقيقتعمل آنها مكشوف مى شود و به سزاى عمل خويش مى رسند و آنجاست كه فرياد ربارجعون آنها به كلا پاسخ مى آيد و در پايين ترين جاى جهنم جاى مىگيرند. گفتگوى منافقين و مومنين يوم يقول المنافقون و المنافقات للذين امنوا انظرونا نقبس من نوركمقيل ارجعوا ورائكم فالتمسوا نورا فضرب بينهم بسور له باب فيه الرحة و ظاهره منقبله العذاب (210) و روزى كه مردان و زنان منافق بهاهل ايمان بگويند، كمى مهلت دهيد تا ما نيز برسيم و از نور شما اقتباس كنيم ، به ايشانگفته شود، به پشت سرتان ( دنيا ) برگرديد و از آنجا نور بخواهيد و در همين هنگامديوارى ميان اين دو گروه زده مى شود كه در باطنش ( براى مومنين ) رحمت و در ظاهرش (براى منافقين ) عذاب است . از سياق اين آيه چنين برمى آيد كه در قيامت ظلمت برمنافقين خيمه زده و از هر سو احاطه شان كرده است . و نيز استفاده مى شود كه مردم در آنروز به سوى خانه هاى جاودانه خويش حركت مى كنند. چيزى كه هست ، مومنين اين مسير رابا نور خود طى مى كنند؛ نورى كه از جلوى ايشان و به سوى سعادتشان در حركت است ،در نتيجه راه را مى بينند و با آن نور مى روند تا به مقامات عاليه خود برسند. امامنافقين به علت فرورفتگى در ظلمت نمى توانند راه خود را طى كنند. همچنين استفاده مىشود كه منافقين با مومنين همانطور كه در دنيا با هم بودند، در قيامت نيز با هم ديدار مىكنند. اما منافقين در اثر ظلمت عقب مى مانند و در نتيجه از مومنين مى خواهند كه قدرى مهلتشانبدهند تا به ايشان برسند و از نور آنها بهره مند شوند. اما پاسخ مى آيد كه ارجعواوراءكم فالتمسوا نورا و در اين مومنين رحمت و خارج آن براى منافقين عذاب است وداراى درى است تا منافقين از آن در، وبضع مومنين را ببينند و بيشتر حسرت بخورند(211) و چون اين عذاب بر منافقين مستولى مى شود، بانگ مى زنند كه : الم نكن معكم ، قالوا بلى و لكنهم فتنتم انفسكم و تربصتم و ارتبتم و غرتكمالامانى حتى جاء امرالله و غركم بالله الغرور (212) ( اى اهل ايمان ) آيا ما با شما نبوديم ؟ جواب مى دهند، چرا بوديد، اما خود را فريفتيد وهلاك كرديد و در انتظار بلا براى مومنين بوديد و در حقانيت دين شك داشتيد و آرزوىخاموشى نور اسلام شما را مغرور كرد. ب - درمان نفاق درمان رذيله نفاق همچون درمان بسيارى از رذايل ديگر در دو مرحله علمى و عملى صورت مىگيرد، به عبارت ديگر با گذر از دو مرحله تفكر و مجاهده مى توان ريشه هاى اينعمل خبيث را در لوح دل خشكاند. 1 - درمان علمى اين مرحله از درمان با تفكر در آثار نفاق ، چه در دنيا و چه در آخرت انجام مى شود. نكتهاى كه قابل ذكر است ، اين است كه نفاق لزوما به معناى كفر درونى و اظهار اسلام نيست ،بلكه داراى مراتبى است ، تا جايى كه ممكن است اين رذيله آنقدر خود را مخفى كند كه حتىاز صاحبش نيز پنهان بماند و از اينرو لازم است هر كسى با دقت در خود بنگرد تا نفس رااز تمامى مراتب نفاق كه پيشتر آمد، مبرا سازد و نفس را به صفاى اوليه باز گرداند. در اين مرحله تفكر به اين معناست كه شخص منافق پيش خود بگويد كه چنانچه در اين بهاين صفت معرفى شد، از انظار مردم مى افتد و رسواى خاص و عام مى شود و آبروى خودرا از دست مى دهد و همگان از مجالس خود طردش مى كنند و ازمحافل انس باز مى ماند و از كسب كمالات بى نصيب مى ماند و بداند كه انسان با شرف ووجدان بايد خود را از اين ننگ شرف سوز پاك كند كه گرفتار اين ذلتها و خواريهانگردد. و نيز تفكر كند در عالم ديگر كه عالم كشف سرائر است و به خود بفهماند هر چهرا در اين عالم از نظر مردم پوشانيده ، در آنجا نمى تواند مستور كند و مشوه الخلقه و بادو زبان از آتش محشور مى گردد و با منافقين و شياطين معذب مى شود. (213) 2 - درمان عملى پس از مرحله تفكر، شخص براى برچيدن اين صفت رذيله بايد واردعمل شود. در زير بعضى موارد كليدى در اين بخش از درمان نفاق اشاره مى شود. مجاهده با نفس حضرت امام ( ره ) پس از بيان زشتيها و قبايح نفاق در باب درمان عملى آن مى فرمايد:پس انسان عاقل كه اين مفاسد را ديد و از براى اين خلق ، جز زشتى و پليدى نتيجه اىنديد، بر خود حتم و لازم كند كه اين صفت را از خود دور كند، و وارد شود در مرحلهعمل كه طريقه ديگر علاج نفس است . و آن ، چنان است كه انسان مدتى باكمال دقت مواظبت كند از حركات و سكنات خود و كاملا مداقه دراعمال خويش كند و بر خلاف خواهش و آرزوى نفس اقدام كند و مجاهده نمايد، واعمال و اقوال خود را در ظاهر و باطن خوب كند و تظاهرات و تدليسات را عملا كناربگذارد، و از خداى متعال در خلال اين احوال توفيق طلب كند كه او را بر نفس اماره وهواهاى آن مسلط كند و در اين اقدام و علاج با او همراهى فرمايد. خداوند تبارك و تعالىفضل و رحمتش بر بندگان بى پايان است و هر كس به سوى او و اصلاح خود قدمىبردارد، با او مساعدت فرمايد و از او دستگيرى نمايد. و اگر چندى بدينحال باشد، اميد است كه نفس صفا پيدا كند و كدورت نفاق و دورويى از اوزايل گردد و آيينه قلب و باطنش از اين رذيله پاك و پاكيزه گردد و مورد الطاف حق ورحمت ولى النعمه حقيقى گردد. زيرا كه مبرهن است و به تجربه نيز پيوسته است كهنفس تا در اين عالم است ، از اعمال و افعال صادره از خودمنفعل مى گردد، چه اعمال صالحه و چه فاسده ، در هر يك ازاعمال در نفس اثرى حاصل شود. اگر عمل نيكو و صالح است ، اثر نورانى و اگر بهخلاف آن است ، اثر ظلمانى در آن حاصل شود تا يكسره قلب يا نورانى شود يا ظلمانى ومنسلك در سلك سعدا شود يا اشقياء پس تا در اين دارعمل و منزل زراعت هستيم ، با اختيار خود مى توانيم قلب را به سعادت يا شقاوت كشانيم ورهين اعمال و افعال خود هستيم . (214) ايمان تفصيلى يا ايها الذين امنوا، امنوا بالله و رسوله و الكتاب الذىنزل على رسوله و الكتاب الذى انزل من قبل و من يكفر بالله و ملائكة و كتبه و رسوله واليوم الاخر فقد ضل ضلالا بعيدا (215) اى كسانى كه ( بهاجمال ) ايمان آورده ايد، ( به تفصيل ) به خدا ورسول او و كتابى كه بر او نازل شده و كتابهايى كهقبل از او نازل شده است ، ايمان بياوريد و كسى كه به خدا و فرشتگان و پيامبران و بهروز جزا كفر بورزد، در ضلالت افتاده است ، ضلالتى دور از طريق حق . در اين آيه شريفه مومنين را با اينكه ايمان آورده اند، دستور مى دهد براى بار دوم ايمانبياورند و اينكه گفته شد براى بار دوم ، به خاطر دو قرينه است ، قرينهاول اينكه متعلق ايمان دوم را به طور تفصيل شرح مى دهد و مى فرمايد، به خدا ورسول او و كتاب او ايمان بياوريد و قرينه دوم اين است كه تهديد كرده كه اگر به تكتك اين جزئيات و تفاصيل ايمان نياوريد به ضلالتى بعيد گمراه مى شويد. پس معلوممى شود كه مراد از ايمان اول ، ايمان به طوراجمال و سربسته است و مراد از ايمان دوم ، ايمان تفصيلى است و مضمون آيه اين است كهمومنين بايد ايمان اجمالى خود را بر تك تك اين جزئيات بگسترانند. براى اينكه اينجزئيات معارفى هستند كه به يكديگر مرتبط و وابسته اند و هر يك مستلزم بقيه مىباشد. خداى سبحان ، داراى اسماء حسنا و صفات عليايى است و همين خود باعث آن شده كه خلائقىخلق كند و آنها را به سوى آنچه مايه رشد آنان و سعادتشان است ، ارشاد و هدايت كند وسپس همه آنها را كه نسلا بعد از نسل مى ميرند، در روز جزا يكجا مبعوث نموده و بهسزاى اعمالشان برساند و اين غرض ، وقتىحاصل مى شود كه رسولانى بشير و نذير مبعوث نموده ، كتابهايى با آناننازل كند تا آن رسولان به وسيله آن كتب در بين مردم در آنچه اختلاف مى كنند، حكم كنند ونيز معارف مبدا و معاد و اصول شرايع و احكام را براى خلق بيان كنند. پس ايمان به يكىاز اين حقايق ، تمام نمى شود مگر با ايمان به معارف ديگر، بدون آنكه يكى از آنهااستثناء شده باشد و در نتيجه به بعضى از آنها ايمان بياورند و به بعضى ديگر كفربورزند كه اگر كسى چنين كند به همه آنها كفر ورزيده است ، چيزى كه هست اگر علنىباشد، كافر و اگر باطنى باشد، منافق خواهد بود. و يكى از مصاديق نفاق اين است كهكسى اظهار ايمان كند، ولى روش و مسيرى را پيش بگيرد كه در آخر منتهى شود به ردبعضى از معارف و احكام و براى علاج نفاق بايد تمامى معارف اسلام را به عنوان يكمجموعه تجزيه ناپذير پذيرفت و از ايمان اجمالى به ايمان تفصيلى رسيد. (216) چهار ويژگى ان المنافقين فى الدرك الاسفل من النار و لن تجد لهم نصيرا. الا الذين تابوا واصلحوا و اعتصموا بالله و اخلصوا دينهم لله فاولئك مع المومنين و سوف يوت اللهالمومنين اجرا عظيما (217) منافقين در طبقه زيرين جهنمند و هرگز برايشانياورى نخواهى يافت . مگر آنها كه توبه كردند و خود را اصلاح نمودند و به خدامتوسل شده ، دين خويش را براى خدا خالص كرده اند و آنان قرين مومنانند و خدا مومنان راپاداشى بزرگ خواهد داد. خداى تعالى در اين آيه شريفه ، عده اى را از زمره منافقين استثنا كرده و آنها را به چندصفت مهم توصيف نموده و شرايطى را يادآور شده كه هر يك از آنها قسمتى از صفات زشتمنافقين را از دلهايشان پاك مى كند و اين شرايط چهار موردند: 1 - توبه 2 - اصلاح نفس3 - اعتصام بالله 4 - اخلاص در دين يكى از عواملى كه ريشه هاى نفاق را مى خشكاند، توبه است و برگشت به سوى خداتعالى وقتى نافع است كه شخص تائب آنچه را تا كنون تباه ساخته اصلاح نمايد واين اصلاح نيز نتيجه اى نمى دهد مگر آنكه انسان خود را از خطر لغزش ها و انحرافاتبه خدا بسپارد و از او عصمت و مصونيت بخواهد و اين اعتصام نيز سودى نمى بخشد، مگروقتى كه انسان دين خود را براى خدا خالص كند و اعتصام در همين اخلاص معنا مى شود.زيرا شرك ظلم است ، آن هم ظلمى كه آمرزيده نمى شود و وقتى بيماردلان توبه كردند واصلاح مفاسد خويش نمودند و به خداى عزوجل نيز اعتصام جستند و دين خود را خالصبراى خدا نمودند، در آن وقت مومن خواهند بود و ايمانشان آميخته با شرك نخواهد بود و آنهنگام است كه از خطر نفاق ايمن شده ، راه گم شده را پيدا مى كنند، همچنانكه آيه قرآن مىفرمايد: الذين امنوا و لم يلبسوا ايمانهم بظلم اولئك لهم الامن و هم مهتدون (218)كسانى كه ايمان آوردند و ايمان خود را به ظلمى نيالودند، آنان داراى امنيت هستند وهمانا راه يافتگانند. نكته زيبايى كه هست ، خداى تعالى پس از بر شمردن اين صفات مى فرمايد:فاولئك مع المومنين و نه فاولئك من المومنين ، يعنى به صرف تحقق ايناوصاف ، دارندگان آنها از مومنين بطور مطلق نمى شوند، بلكه براى اولين بار ملحقبه مومنين مى گردند. بله ، وقتى از خود آنان مى شوند كه اين اوصاف در ايشان مستقرشود و در دلهايشان محفوظ بماند. (219) فصل هشتم : شيوه هاى شناسايى جريان نفاق 1 - بواسطه فتنه ها احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا امنا و هم لا يفتنون و لقد فتنا الذين من قبلهمفليعلمن الله الذين صدقوا و ليعلمن الكاذبين (220) آيا مردم گمان كرده اندبه صرف اينكه بگويند ايمان آورده ايم ، رها مى شوند و آزمايش نخواهند شد؟ وحال آنكه ما كسانى را كه قبل از ايشان بودند بيازموديم ، پس بايد خداوند راستگويانرا معلوم كند و دروغگويان را مشخص سازد. سنت الهى بر اين رفته است در عرصه آزمايشات ، مومن از منافق جدا گردد و جبهه حق ازوجود منافقين پاك شود. معمر بن خلاد روايت مى كند كه حضرت امير عليه السلامپس از قرائت آيه احسب الناس يتركوا.... به من فرمود: آيا مى دانى فتنه چيست؟ عرضه داشتم : فدايت شوم ، فتنه در دين است . فرمود: آن چنان آزمايشمى شوند كه طلا مى شود و آنچنان خالص مى شوند كه طلا خالص مى گردد.(221) همچنين حضرت على عليه السلام در پاسخ به كسى كه از حضرت معناى فتنه راپرسيد، فرمودند: وقتى آيه احسب الناس ان يتركوا.....نازل شد، من فهميدم كه مادام كه رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيدم : اين فتنهاى كه خدا خبر داده چيست ؟ فرمود: يا على ، امت من ، به زودى بعد از من در بوتهفتنه و آزمايش قرار مى گيرند (222) علت اين امر نيز آن است كه پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله رشته وحى منقطع شدو ديگر وحيى نبود تا پرده از اعمال منافقين بردارد و از اين رو عرصه ابتلائاتىگشوده شد تا مردم بتوانند منافقين را كه در صفوف مومنين جاى گرفته اند شناسائىكنند. اين ادعا از قضيه اى كه از رسول خدا صلى الله عليه و آلهنقل مى كنند، معلوم مى شود. در تفاسير آمده است كه وقتى آيه .....او يلبسكم شيعا (223)نازل شد، رسول خدا صلى الله عليه و آله برخاست و وضويى ساخت و به نماز ايستادو نمازى نيكو به جاى آورد. آنگاه از خداى تعالى درخواست كرد كه عذابى از بالاى سرو يا از زير پا نفرستد و مسلمانان را فرقه فرقه نكند، و آنان را به جان هم نيندازد. دراين هنگام ، جبرئيل عليه السلام نازل شد و خبر استجابت دعاى آن حضرت را نسبت به دودرخواست اولش آورد و گفت ، دو درخواست اخيرت مستجاب نيست ، پسرسول خدا صلى الله عليه و آله گفت : اىجبرئيل اگر بنا شود خداوند امت مرا به جان يكديگر بياندازد، ديگر از من امتى باقىنمى ماند. پس برخاست و دوباره دعا را از سر گرفت . در پاسخش آيات الم ،احسب الناس ان يتركوا... نازل و گفته شد: هيچ چاره اى از فتنه نيست ، زيرا هرامتى بعد از پيغمبرش بايد آزمايش شود، تا راستگو از دروغگو جدا گردد، براى اينكهديگر وحيى نيست تا با آن مشخص شوند، ناگزير شمشير مى ماند و اختلاف كلمه تا روزقيامت . (224) غربال الهى آنقدر به چرخش در مى آيد كه اگر كسى به سبب شرايط اجتماعى درتشكل منافقين قرار گرفته و در لايه هاى پنهان وجود او تمايلى به ايمان وجود داردبازگردد و اگر كسى در گروه مومنين است ، اماميل به اعمال نفاق آميز دارد از مومنين جدا گردد و به منافقين بپيوندد و اين شفافيت ما را درشناخت دقيق جريانات موجود در جامعه يارى مى دهد. نكتهقابل ذكر آنست كه بطور معمول آنچه در ظاهر انسانها به ظهور مى رسد، مرتبه نازله آنحقيقتى است كه در روح او محقق شده است و با شدت كمترى از حقيقت خود بروز مى كند.قرآن نيز به اين مطلب اشاره مى كند و مى فرمايد: قدبدت البغضاء من افواهم و ماتحفى صدورهم اكبر . (225) ( نشانه هاى ) دشمنى از ( كلام و ) و دهانشانآشكار شده و آنچه در دلهايشان پنهان مى دارند، از آن عظيمتر است . اين ويژگى سبب مى شود تا هيچگاه مردم به عمق فساد منافقين پى نبرند. اما خصوصيتىكه آزمايشات و تحولات اجتماعى در پى دارد، آنست كه معمولا فرصت تفكر را از اشخاصمى گيرد و كينه هاى درونى منافقين را آشكار مى سازد و شناخت آنها را آسانتر مى كند.
|