بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب فریب ـ کنکاشی در اسلام راستین,   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     farib001 - فريب ـ كنكاشى در اسلام راستين
     farib002 - فريب ـ كنكاشى در اسلام راستين
     farib003 - فريب ـ كنكاشى در اسلام راستين
     farib004 - فريب ـ كنكاشى در اسلام راستين
     farib005 - فريب ـ كنكاشى در اسلام راستين
     farib006 - فريب ـ كنكاشى در اسلام راستين
     farib007 - فريب ـ كنكاشى در اسلام راستين
     farib008 - فريب ـ كنكاشى در اسلام راستين
     farib009 - فريب ـ كنكاشى در اسلام راستين
     fehrest - فريب ـ كنكاشى در اسلام راستين
 

 

 
 

و اگر راست مى گويند كه ابوبكر داراى مقام والايى نزد پيامبر است ,پس چرا پيامبر نگفت : آرى , و تو اى ابوبكر از آنان خواهى بود, تااين شك را از شنوندگان دور سازد! لازم است اكنون گوشه اى از مناقب ده تن را ياد آور شويم تا معلوم شود چگونه به خاطر دشمنى با اهل بيت , بزرگسازى انجام مى شود .
سپس اين فضائل و مناقب را با فضائل اشخاصى كه ضمن آن ده نفر نيامده اند, مقايسه كن تا مطلب روشن تر گردد.
بـخـارى از رسـول خـدا نـقـل مى كند : بهترين مردم از صحابه , نزد من ,ابوبكراست .
و اگر غير از خـدايـم , مـى خـواستم دوستى براى خودبرگزينم , هر آينه ابوبكر را برمى گزيدم ولى به هر حال اخـوت ومـودت اسـلامـى , مـخصوص اواست .
تمام درهاى مسجد بايد بسته شود جز درب ابوبكر ((229)) .
اين فضيلت كه بخارى براى ابوبكرنقل كرده است , مورد نزاع بزرگى ميان فقها است , زيرا بسيارى از فقها ترديد دارند كه ابوبكرخانه اى نزديك مسجد داشته است , بلكه ثابت شده كه خانه ابوبكردر سـنـح بـوده كـه اطـراف مـديـنـه است .
و لذا بعضى از آنان را ناچارساخت كه روايت را توجيه و تاويل كنند و ادعا كنند كه مقصود ازباب (در) خلافت است و امر به بستنش , كنايه از خواستن است ! و غـرض از ايـن توجيه , نخست , رفع شك و شبهه از متن حديث است و ديگر بستن راه بر دشمنان ابوبكر.
ابـن حـجـر سـخن ابن حبان را درباره اين حديث نقل مى كند : و اين حديث , دليل است بر اين كه خليفه پس از پيامبر, ابوبكر است , زيرامطلب را تكميل كرد آنگاه كه گفت : تمام درب هاى مسجد راببنديد و بدينسان طمع ديگران را در رسيدن به خلافت قطع كرد .
ودرباره اين مطلب كه گفته شـده , مـنزل ابوبكر در سنح بود كه از نقاطدور دست مدينه است , مى گويند اين اسناد ضعيف اسـت وانـگـهـى چـه اشـكـال دارد كه يك منزل در سنح داشته باشد و يك منزل هم كنار مسجد ! ((230)) از نـظـر سـند, اين حديث مورد اشكال است , زيرا بخارى آن را از دوراه نقل كرده است : 1 ـ توسط فـلـيج بن سليمان از ابوسعيدخدرى ((231)) 2 ـ توسط عكرمه از ابن عباس ((232)).
و اين هر دو نفر(فليج و عكرمه ) از خوارج اند كه مسلمانان را كافر مى دانند و با تمام صحابه دشمنى مى ورزند .
و همانا فقهاى اهل سنت و رجال حديث , آنان را نكوهش كرده اند ((233)) .
و آنـچـه شـك را در اين حديث زيادتر مى كند, اين است كه روايات صحيحى به گواهى اهل سنت وجـود دارد كـه تـاكيد دارند بر اين كه حضرت رسول (ص ) دستور داد تمام درب ها را ببندند مگر درب على (ع ) ((234)) .
بـه هـر حـال از ايـن روايات , ثابت مى شود كه غرض از ساختن چنين فضيلتى براى ابوبكر, فضائل حضرت على را ناديده گرفتن وفضائل دروغين براى ديگران ساختن است .
بـخـارى نقل مى كند كه عمرو بن عاص از پيامبر (ص ) سؤال كرد : چه كسى نزد تو محبوبتر است ؟
گفت : عايشه ! پرسيد : از مردان ؟
گفت :پدرش !گفت : سپس چه كسى ؟
گفت : عمر ! سپس مردانى را نام برد. ((235)) بـراى ردكـردن اين روايت همين كافى است كه روايت كننده اش عمروبن عاص است , همو كه يار هميشگى معاويه بود و برنامه پيكار با امام على را پى ريزى و اداره كرد و همو بود كه نقشه بالابردن قرآن ها بر سرنيزه ها را در جنگ صفين , طراحى نمود. ((236)) و اصـلا مـعـقـول اسـت كـه كسى از پيامبر بپرسد از محبوبترين انسانهانزد وى , و او پاسخ بدهد : هـمـسـرم !اين پاسخ , پيامبر را بين دو امرقرار مى دهد : يا اين كه سؤال را درك نكرده و يا اين كه آنقدر عاشق عايشه بوده است كه هرگز از خيالش بيرون نمى رفته است !! و بـى گـمـان ايـن مـعـنـاى دوم , مـقـصود اهل سنت است , چرا كه سرانجام اين عشق و علاقه , برگشتش به پدر عايشه است و اين غرض آنان است .
وانگهى چه حكمتى در اين است كه اينها تلاش مى كنند برترى ابوبكر را از زبان پيامبر آن هم به اين روش بيان كنند, جز اين كه همواره مى خواهند امام على را تحقير و كوچك نمايند ؟ !
بـى گـمان كسى كه روايات فضائل ابوبكر و عمر و عثمان را بررسى مى كند, بر او دشوار است كه آنـها را بپذيرد و روانش آرام بگيرد,ولى اينان وقتى مسلمانان را منع كردند, بلكه تحريم كردند بر آنهاكه در روايت , خصوصا آنچه را بخارى و مسلم روايت مى كنند,بحث و بررسى كند, راه را جلوى عقولشان نيز بستند.
بخارى از ابوهريره نقل مى كند كه گفت : شنيدم رسول خدا را كه مى گفت : چـوپـانـى در مـيان گوسفندانش بود كه گرگى بر آنها حمله ور شد ووگوسفندى را گرفت .
چوپان از گرگ همى التماس مى كرد, ناگهان گرگ رو به او كرده گفت : گوسفندان را روزى هـسـت كـه درنـده اى برآنها حمله كند, و امروز آنان را چوپانى جز من نيست !و همچنين يك نفر گـاوى را بـا خود مى برد و بر آن , بارى گذاشته بود, گاو رو به او كرده گفت : من براى باربرى آفـريـده نشده ام , بلكه براى شخم كردن !مردم گفتند : سبحان اللّه !پيامبر گفت : من به اين دو داستان ايمان دارم و همچنين ابوبكر و عمر !! ((237)) جدا عقل دچار حيرت مى شود ,اين روايت چه انگيزه اى را دنبال مى كند؟
و چه فضيلتى براى ابوبكر در اين داستان نهفته است ؟
آيا ايمانش به سخن گفتن گرگ وگاو ؟
پس چرا پيامبر اين ايمان را منحصر دايره خودش و ابوبكر و عمرمى كند؟
آيا به اين معنى است كه ساير مسلمين , به آن سخن پيامبر كفرورزيدند ؟
گـويـا اهـل سنت مى خواهند با ساختن اين روايت , فضيلتى را براى ابوبكر دست وپا كنند و چنين نـتـيـجه بگيرند كه تمام مستمعين حكم به تكذيب اين روايت پيامبر كرده و آن را رد مى كنند جز ابوبكر وعمر تا بگويند قطعا در بين تكذيب كنندگان اين حكايت , على نيزوجود دارد !! عجيب اينجا است كه در روايت مسلم آمده است كه هنگام روايت اين داستان , ابوبكر و عمر اصلا در آنجا نبودند ! ((238)) بخارى نقل مى كند كه نزاعى بين ابوبكر و عمر اتفاق افتاد, پس ابوبكر وارد شد در حالى كه گوشه لـبـاسـش را بـالا بـرده بـود تـا آنـجـا كـه زانـويش پيدا شده بود .
پيامبر گفت : اين دوست شما (ابوبكر)شهامت به خرج داده است .
بالاخره ابوبكر سلام كرد و گفت : يارسول اللّه ! بين من و فرزند خـطـاب چـيـزى بـود, مـن به سرعت به اوحمله ور شدم ولى ناگهان پشيمان گشتم , پس از او خـواسـتم كه مراببخشد و او نپذيرفت .
حال بسوى تو روى آورده ام .
پيامبر سه بارگفت : خدا تو را بـخـشـيـد اى ابوبكر .
سپس عمر پشيمان شد, پس به منزل ابوبكر آمد و پرسيد: آيا ابوبكر در منزل اسـت ؟
گـفتند: نه ! پس به سوى پيامبر آمد .
صورت پيامبر (از شدت خشم ) در هم شد تاجايى كه ابـوبـكر سخت نگران گشت ! پس عمر دو زانو در برابرپيامبر نشست و دو بار گفت : يا رسول اللّه ! مـن ظـلـم كـرده ام .
پـيـامـبـرگـفـت : خـداونـد مـرا به سوى شما مبعوث كرد و شما گفتيد: دروغ مـى گـوئى ! ولـى ابوبكر گفت : راست مى گوئى .
و او با مال و جانش مرا يارى كرد!! پس آيا دوستم را برايم نمى گذاريد؟
دست از دوستم برنمى داريد؟
راوى گويد : پس از آن ديگر كسى ابوبكر را اذيت نكرد ! چـنـيـن روايـتى ابوبكر و عمر را نكوهش مى كند نه مدح , زيرا معلوم مى شود اختلاف اين دو تنها اخـتـلاف لـفـظى نبوده , بلكه درگيرى بوده است !البته راويان اصل ماجرا را نمى گويند و حتى وقـتـى تـفسيرمى كنند هم , حقيقت را توضيح نمى دهند اما ظاهر روايت نشان مى دهد كه ابوبكر, عمر را توهين كرده و عمر ابوبكر را, و اين خودنقص هر دو طرف را نشان مى دهد.
و بـاز هـم آنچه از روايت بر مى آيد, اين است كه پيامبر طرفدارى ازابوبكر مى كرده و بر عمر فشار مى آورده است , و اين طرفدارى هيچ معنايى ندارد جز اين كه آقايان مى خواهند, با آن , آبروى ابوبكر رابه حساب عمر بخرند يعنى مقام ابوبكر را با بى اعتنايى كردن به عمر, بالا ببرند!!

عمر

بـخـارى سـخن ابن عباس را نقل مى كند كه گفت : هنگامى كه عمربن خطاب ضربه خورد و بر تـخـتـخوابش , او را گذاشته بودند, من درميان مردم ايستاده بودم كه ديدم يك نفر پشت سرمن دسـتـش را بـردوشـم گذاشته و مى گويد: خدا رحمتت كند, من اميدوارم خدا تو راهمراه با دو دوسـتـت قرار دهد, چرا كه بسيار از رسول خدامى شنيدم كه مى گفت : من و ابوبكر و عمر با هم بـوديم .
يا من وابوبكر وعمر اين كار را كرديم , يا من و ابوبكر و عمر رفتيم .
پس اميد دارم خدا تورا با آن دو قرار دهد.
ابن عباس گويد : نگاه كردم ديدم او على بن ابى طالب است ((239)) .
ايـن روايت نيز مانند روايت قبلى است كه از امام اعتراف مى گيرندبه مشروع دانستن خلافت آن خـلـفـا, و انـگـيـزه اى جز اين ندارد كه توسط على به خلافت ابوبكر و عمر مشروعيت بخشند و از زبان على , فضيلت آنان را اثبات كنند.
واضـح اسـت كه آقايان براى اين كه راه هر گونه شبهه و ترديدى راببندند, چنين روايتهائى را به شـيعيان على نسبت مى دهند .
مثلاديده شده است كه مانند اين احاديث را به ابن عباس , ابوسعيد خدرى ,جابربن عبداللّه , عماربن ياسر, محمدبن حنفيه و ديگر شيعيان على نسبت داده اند.
فـضايل عمر نيز مانند فضايل ابوبكر است , چرا كه بيشتر روايات فضايل , اين دو در آنها مشترك اند, زيرا مى خواهند نشان بدهند كه هر دو يك مقام و منزلت دارند.
ولى اگر اين نتيجه گيرى درست است , پس چرا ابوبكر همواره برعمر مقدم است ؟
تلاش براى ارتباط دادن ميان ابوبكر و عمر نيز از بازى هاى سياست است .
پـژوهـشـگـرى كـه حـوادث پس از وفات پيامبر را بررسى مى كند, درمى يابد كه اين دو نفر هيچ امـتـيـازى بـر سـايـر اصـحاب نداشتند وگرنه بين آنها در سقيفه بنى ساعده نزاعى رخ نمى داد.
((240)) ابـوبـكر روزى كه به خلافت رسيد, روبروى مردم ايستاد و اعلام كرد : من بر شما ولايت پيداكردم ولى بهتر از شما نيستم ((241)) .
در هـر صورت رفتارهاى عمر و موضعگيرى هايش چه در زمان حيات حضرت رسول (ص ) چه پس از وفـاتـش جـبـهـه اى عـلـيه ابوبكرگشوده بود, تا جائى كه برخى از اصحاب , ابوبكر را سرزنش كـردنـدكـه چرا, خلافت پس از خويش را به او واگذاركرده و به او به صورت اعتراض گفتند : تو شخصى را بر ما حاكم مى كنى كه تندخو بد اخلاق و قسى القلب است ((242)) .
آنچه انسان را آرامش مى بخشد, اين است كه اين دو, مشروعيت خويش را يكى از ديگرى گرفته اند و اگـر بـا هـم بـرنـامـه ريـزى نكرده بودند, هرگز نمى توانستند بر مسلمانان سيطره پيدا كنند.
گـوايـنـكـه شـخـصـيـت ابوبكر و عمر بيشتر از ديگران آمادگى دارد كه بنى اميه رامشروعيت بخشند. ((243)) براى اين كه مطلب روشن ترشود, برخى از روايات ويژه عمر رامورد بررسى قرار مى دهيم : بـخـارى از جـابربن عبداللّه نقل مى كند كه پيامبر گفت : در خواب ديدم كه وارد بهشت شده ام , ناگهان رميضا همسر ابوطلحه رامشاهده كردم .
سروصدائى شنيدم , گفتم : كيست ؟
گفت : اين بـلال است .
ناگهان كاخى را ديدم كه زن زيبايى در حياتش به چشم مى خورد, گفتم : اين زن از آن كـيست ؟
گفته شد : عمر !پس خواستم وارد كاخ شوم و به آن بنگرم ولى ناگهان غيرتت را اى عمر به يادآوردم , و داخل نشدم !!! عمر گفت : پدر و مادرم به قربانت , من نسبت به تو ديگر غيرتى نشان نمى دهم ! ((244)) حـقيقتى كه براى هر خردمندى , هنگام خواندن اين داستان , كشف مى شود اين است كه مقام عمر خـيـلـى بـالاتـر از مـقـام پيامبر است , چراكه داراى كاخى در بهشت است كه وقتى پيامبر, آن را مـى بـيـند,شگفتزده مى شود و مى خواهد وارد آن شود ولى از غيرت عمر,مى ترسد و عقب نشينى مى كند.
آيا روا است چنين سخنى را درباره پيامبر نقل كنند ؟
وانگهى آيا در آخرت غيرت هم وجود دارد ؟
از اين حديث بگذريم , و به حديث ديگرى سربزنيم كه باز هم بخارى آن را نقل مى كند : رسول خدا گـفـت : در خواب ديدم كه مشغول آشاميدن شير هستم تا جائى كه شير از ميان ناخن هايم جارى شـد .
سـپـس آن را بـه عـمـر دادم كه بياشامد .
اصحاب گفتند :تفسير و تاويل اين خواب چيست ؟
گفت : علم ! ((245)) اگـر ايـن روايـت درسـت باشد, معنايش اين است كه عمر از تمام اصحاب , من جمله ابوبكر, اعلم اسـت .
ولـى هـرگـز اهـل سـنـت اين رانمى پذيرند .
البته قبول دارند كه بر ديگران برترى دارد و فقيه تراست ولى بر ابوبكر قبول ندارند! امـا حقيقت چيست ؟
حقيقت اين است كه عمر در مواردى اجتهادكرده و مردم را گرفتار مشكل نـمـوده اسـت .
وانـگـهـى آنـقـدر اشـتـباه دارد كه هرگز دليل برخوردارى عمر از علم و دانش فراوان نيست ((246)) .
اگر براستى عمر فقيه بود, پس از وفات رسول خدا (ص ) دركوچه هاى مدينه راه نمى افتاد و فرياد نمى زد كه پيامبر هرگز نمرده است و بر مى گردد و دست و پاهاى مردانى را قطع مى كند !تا اين كه ابوبكر آمد و حقيقت امر را به او گفت , آنگاه آرامش پيدا كرد!! ((247)) و اگر عمر فقيه بود, هرگز به على نمى گفت : اگر على نباشد, عمرهلاك مى شود ((248)) .
و اگـر عمر فقيه بود بر منبر نمى رفت و سخنى نمى گفت كه يك زن او را تخطئه كند و او ناچار فرياد بزند : عمر اشتباه كرد و يك زن راه صحيح را پيمود. ((249)) و اگـر فـقيه بود, از فقه ديگران مستغنى مى شد و ناچار نمى شد كه بزرگان اصحاب را در مدينه تحت نظر قرار دهد تااز آنها استمدادجسته و فتوا بخواهد. ((250)) بـخارى از قيس نقل مى كند كه عبداللّه گفت : از روزى كه عمر اسلام آورده , وضع ما خوب شده است .
((251)) بـدون شـك , مانند چنين روايتى كه عزت اسلام را به عمر ربطمى دهد, ضربه دردناكى را به امام على وارد مى سازد و نقش او را درتاريخ اسلام محو مى كند.
خداى را شكر كه چنين سخنى را از زبان يك صحابى نقل كرده اندنه از زبان پيامبر ! در هر صورت , پژوهشگرى كه سيره رسول اكرم (ص ) را موردبررسى قرار مى دهد, نقش مهمى را بـراى عـمـر نمى يابد كه با عزت اسلام ارتباط داشته باشد .
او كسى بود كه در غزوه احد, فرار كرد.
وهـنگام مبارز طلبى عمرو بن عبد ود در غزوه خندق , جرات نكرد بااو روبرو شود ولى امام على با او مـبارزه كرد و او را به قتل رساند وباب خيبر بر دست عمر گشوده نشد, بلكه امام على آنرا فتح كرد.
بخارى نقل مى كند كه عمر بر پيامبر وارد شد, ديد حضرت مشغول صحبت كردن با زنانى از قريش اسـت .
تـا عـمـر داخـل شـد, زنـهـا فـورابـرخـاسـتند و حجاب خود را پوشيدند .
عمر گفت : اى دشـمـنان خويشتن , آيا از من مى ترسيد ولى از رسول خدا نمى هراسيد؟
گفتند: آرى ! تو از پيامبر خـشـن تـر و بـد اخلاق ترى ! پيامبر گفت : هان اى فرزند خطاب , به خدا قسم هرگز شيطان تو را نيافت كه در راهى گام بردارى , جز اين كه او در راه ديگر رفت !!! ((252)) ايـن حـديـث , عمر را نمى ستايد بلكه مذمت مى كند, چنانكه از قول زنان مى گويد: تو اى عمر بد اخـلاق تـر و خـشـن تـرى , و اگـر عـمرآنچنان بود كه روايات در باره اش اقرار دارد, زنان چنان جراتى نداشتند كه با او با آن تندى سخن بگويند.
عقل متحير مى شود كه چگونه ميان سخن زنان و سخن پيامبر به اوسازش بدهد كه گفت : هرگز شيطان تو را در رهى نيافت جز اين كه از راهى ديگر رفت .
چه رابطه اى ميان اين رويداد و شيطان وجوددارد؟
نكند پيامبر مى خواهد بگويد كه زنان , شياطين اند چون ازعمر ترسيدند و لذا پيامبر نيز عمر و شيطانش را به يادمى آورد؟ !
گـويـا راوى نتوانسته خوب روايتش را بتراشد .
اگر اين دو حادثه رااز هم جدا مى كرد و براى هر يـك , روايـتـى مـستقل وضع مى نمودبهتر بود .
به هر حال در صحيح مسلم روايتى هست كه اين روايـت را تكذيب مى كند و تناقض گويى آقايان را در نسبت دادن احاديث دروغ به پيامبر (ص ) بر ملا مى نمايد.
مـسـلـم از عـايشه نقل مى كند كه گفت : شبى پيامبر از خانه بيرون رفت , غيرت زنانگى من گل كـرد .
وقـتى بازگشت , وضعيت مرا ديدگفت : چه شده است تو را اى عايشه , آيا غيرتت نسبت به مـن جـوش آمد؟
گفتم : آرى , مانند من بايد نسبت به مانند تويى غيرت ورزد! گفت : آيا شيطانت نـزد تـو آمده ؟
گفتم : يا رسول اللّه , مگر من هم شيطان دارم ؟
گفت : آرى .
گفتم : و با هر انسانى هست ؟
گفت :آرى .
گفتم : تو هم يا رسول اللّه شيطان دارى ؟
گفت : آرى ولى پروردگارم به من كمك كرده , پس او مسلمان شد!! و در روايتى ديگر: مرا دستور نمى دهد جز به خوبى !! ((253)) پس اگر هر انسانى شيطان دارد, حتى ام المؤمنين عايشه , چرا عمراز آن مستثنى مى شود؟
و اگر پيامبر شيطانى دارد كه خدا كمكش كرده , چه كسى عمر را كمك كرده كه شيطانش از او بگريزد هر گاه او را مى بيند؟ !
بـخارى از ابوهريره نقل مى كند كه پيامبر گفت : پيش از شما,اشخاصى در بنى اسرائيل بودند كه وحـى بر آنان نازل مى شد با اين كه پيامبر نبودند, و اگردر امت من احدى باشد, همانا او عمراست وبس ! ((254)) كسى كه سيره فقهى عمر را دنبال مى كند, مى بيند كه چقدر دروغ دراين روايت نهفته است .
عمر هـرگز از سخنوران يا فيلسوفان ياحكيمان نبود, و اگر چنين بود, او سزاوارتر مى شد كه خلافت راپـس از رسول خدا در برگيرد نه اين كه راه را براى ابوبكر بگشايد واعلام جنگ عليه دشمنانش از انصار و ديگران بنمايد.
احمد و ترمذى و ابن حبان نقل مى كنند كه پيامبر گفت : اگر پس ازمن پيامبرى بود, همانا عمر بود و بس ! ابـن حجر گويد : علت اين كه پيامبر, عمر را به اين ويژگى , مفتخرساخته , اين است كه در زمان پـيـامـبـر, بـيـشـتـر از ديگران سخنش باقرآن سازش داشت !ولى چه شد كه ابوبكر بر عمر تقدم جست ؟
((255)) و اصـلا آيـا مـمكن است كه پيامبر فرض كند كه پس از خودش نيزپيامبرى ممكن است باشد, در حالى كه مى داند خود, خاتم الانبيااست ؟
مـسـلـم از زبـان عـمر نقل مى كند كه گفت : در سه مورد با پروردگارم توافق داشتيم : در مقام ابراهيم , در حجاب و در موضوع اسيران بدر. ((256)) ابـن حـجـر گـويد : با خدا توافق داشتيم يعنى قرآن نازل شد, طبق نظرمن ! ولى به خاطر ادب , موافقت را به خودش اسناد داد. ((257)) اين سخن معنايى ندارد جز اين كه بگوئيم : قرآن با نظر عمر نازل مى شد !! يـعنى عمر بر پيامبر نيز تفوق و برترى داشته است .
از سويى انسان را به شك وامى دارد كه اين چه قرآنى است كه طبق راى عمر نازل مى شده است !(و از اعتبار آن بسيار كاسته مى شود) هـرگز نصوص نبوى اين امر را نمى پذيرد, زيرا قرآن نازل نمى شدجز به فرمان الهى بر رسول خدا كـه رسـول خـدا نـيـز بـه مـردم ابـلاغ مـى كرد .
و حتى خود پيامبر نيز علم نداشت به چيزى كه مى خواهدنازل شود, و اگر واقعا توافقى وجود داشته باشد, پس پيامبر به آن سزاوارتر است تا عمر.
مـسـلـم گـويـد : وقتى عبداللّه بن ابى سلول از دنيا رفت , فرزندش عبداللّه نزد پيامبر آمد و از او درخـواست كرد كه پيراهنش را به وى بدهد تا پدرش را در او كفن نمايد .
پيامبر هم پيراهنش را به وى داد.سپس از پيامبر خواست كه بر او نماز بخواند, پس پيامبر برخاست كه نماز بخواند, ناگهان عـمـر لـبـاس پـيـامـبر را كشيد و با خشم گفت : يارسول اللّه !بر او نماز مى گذارى در حالى كه پروردگارت تو را منع كرده كه بر او نماز بخوانى ؟ !
پيامبر گفت : ولى خدايم مخيرم كرده وگفته اسـت : بـراى آنـهـا اسـتـغـفار بكنى يا استغفار نكنى , اگر هفتاد بارهم استغفار كنى (خدا آنها را نمى آمرزد) و من بر هفتاد بارمى افزايم .
عمر گفت : او منافق است .
پس رسول خدا بر او نمازخواند.
ناگهان اين آيه نازل شد : و لا تـصـل عـلى احد منهم مات ابدا ولا تقم على قبره ـ هرگز بر يكى از آنان كه مرده است نماز مخوان و كنار قبرش مرو. ((258)) ايـن حـديـث اشاره به مسائل بسيار خطرناكى دارد كه هرگز به نفع عمر نيست بلكه او را در يك موقعيت سختى از نظر شرعى قرارمى دهد .
اهل سنت خواستند براى عمر, منقبتى ذكر كنند, ولى پيامبررا مورد نكوهش و طعن قرار دادند.
مى خواستند سخن او را با قرآن سازش دهند, ولى پيامبر را نادان ـ پناه بر خدا ـ به حساب آورند ! وانگهى از اين حديث معلوم مى شود كه : پيامبر خبر از نهى الهى نداشت , و عمر آن را متذكر شد ! پيامبر اصرار ورزيد بر مخالفت قرآن و خدا ! عمر لباس پيامبر را كشيد تا او را از ارتكاب اين مخالفت باپروردگار برحذر دارد ! پيامبر قرآن را مورد مسخره قرار داد و كلاه شرعى براى خوددرست كرد.
كه گفت : بيش از هفتاد مرتبه استغفار مى كنم !! قرآن مطابق نظر عمر نازل شد ! و آنچه شك انسان را بيشتر مى كند, اين است كه آيه نهى از خواندن نماز بر منافقين , درست وقتى نـازل گـشـت كه عمر با پيامبر درگيرشد و به پيامبر گفت : تو چطور بر او نماز مى گذارى در حالى كه خدايت تو را نهى كرده , و اين سخن عمر قبل از نزول آيه نهى بود.پس لابد عمر, علم غيب مى دانست ؟
يا اين كه پيوسته در ارتباط باوحى بود ؟
آرى !مـانـنـد چنين موضعگيرى از عمر ـ اگر فرض كنيم كه اين روايت , درست است ـ عمر را در گـروه مـنـافـقـيـن قـرار مى دهد, زيراچگونه ممكن است يك نفر صحابى با اين روش خشن , به پـيامبراعتراض كند و او را با آن سخن تند, مورد خطاب قرار دهد با اين كه وحى , مخصوص پيامبر است و او به امر ونهى خدا, قطعا آگاه تراست از ديگران .
وانگهى مگر پيامبر امر ونهى را نمى دانست كـه عمر پيراهنش را به آن شكل بكشد ؟ !
آيا اين رفتار, رسالت پيامبر رازير سؤال نمى برد و هيبتش را در نظر مسلمانان , پائين نمى آورد واو را كوچك نمى سازد ؟
و چگونه است كه خداوند اين رفتار عـمـررا بـا رسـول خدا (ص ) مى پذيرد و قرآن را طبق نظر عمر نازل مى سازد ؟
آيا اين بدان معنى نيست كه اعتماد الهى بر پيامبرش كم شده است ؟ !
مـسـلـم از عـايـشـه نقل مى كند كه گفت : همسران پيامبر, شبها براى قضاى حاجت به مناصع مـى رفتند كه صحراى وسيعى بود .
عمرروزى به رسول اللّه گفت : دستور بده كه زنهايت حجاب بپوشند!ولى پيامبر گوش نمى داد !!! شـبـى از شبها سوده دختر زمعه , همسر پيامبر كه زن بلند قامتى بود,براى قضاى حاجت از منزل خارج شد, ناگهان عمر صدايش زد وگفت : هان !سوده تو را شناختيم .
و با اين سخن مى خواست اصراربر حجاب نمايد !!!عايشه گفت : و بدينسان آيه حجاب نازل شد!! ((259)) در روايـت ديـگر, عمر به سوده گفت : به خدا نمى توانى خود را از ماپنهان كنى , پس ببين چگونه بيرون مى روى ؟ !
سوده برگشت وسخن عمر را به پيامبر بازگو كرد ((260)) .
قسطلانى درباره اين حديث گويد : در اين , ستايش عظيمى نسبت به عمر ديده مى شود .
و فضلا و بـزرگـان را هـشـدار مـى دهـد كـه مـواظـب مـنـافـع و مـصالح خود باشند و آنان را نصيحت و موعظه مى نمايد !! ((261)) ابـن حـجر گويد : خلاصه مطلب اين است كه عمر ناراحت و نگران بود كه بيگانگان , چشمشان به زنان پيامبر بيافتد, تا آنجا كه براى پيامبر تصريح كرد و گفت : زنانت را بپوشان .
و آنقدر تاكيد كرد تاسرانجام آيه حجاب نازل شد!!! ((262)) ايـن حـديث نيز عمر را در موقعيت دشوارى قرار مى دهد, چرا كه اينان به خاطر تراشيدن منقبتى بـراى عـمـر و اثـبـات ايـن كـه قـرآن باراى او توافق و سازش داشت , پيامبر و همسرانش را مورد اهانت آشكار قرار مى دهند .
و با تامل در حديث , به چنين نتايجى دست مى يابيم : عمر, رسول خدا را امر كرده است كه زنانش را بپوشاند ! پيامبر موضوع حجاب را ناديده مى گرفته ! عمر زنان پيامبر را اذيت و آزار مى داده ! عمر شبها, رفت و آمد زنان پيامبر را زير نظر داشته ! وحى مطابق نظر عمر نازل مى شده ! سؤالى كه اكنون مطرح است : آيا آنقدر عمر اهميت به نزول احكام از آسمان مى داده كه او را وادار بـه تـجـسـس شـبـانه در كارهاى زنان پيامبر مى نموده و آنها را مورد اذيت و آزار قرار مى داده تا خـجـالت بكشند و شب از خانه بيرون نيايند, و در مورد حجاب آنقدر به پيامبر اصرار مى ورزيده تا اين كه خداوند به خاطر او, آيه حجاب نازل مى كند ! اين مطلب بزرگترين اهانت به مقام والاى رسول گرامى اسلام (ص )است , زيرا او را بدون غيرت , تـصور كرده و غيرت عمر را نسبت به همسران پيامبر بيشتر از غيرت پيامبر دانسته , تا آنجا كه ـ به قول ابن حجر ـ عمر از خارج شدن زنان پيامبر بدون حجاب , آنقدر ناراحت و متاثر مى شده در حالى كه پيامبر, هيچ اهميتى به اين معنى نمى داده است .
گويا افرادى كه اين روايت را وضع كردند, آن را خوب تراشيدندچرا كه سوده را تعريف كردند كه زن بـلـنـد قامت يا چاقى بوده است , و اگر چنين نمى گفتند, شايد مردم به ترديد مى افتادندكه چگونه عمر در دل شب توانست زن پيامبر را درست تشخيص دهد ؟ !
بـه هـمين مقدار از روايات كه در تعريف عمر آمده است بسنده مى كنيم و در فصل بعد به بررسى موقعيت عثمان مى پردازيم .

عثمان

بعد از بررسى شخصيت ساختگى عمر به كنكاش پيرامون موقعيت عثمان مى پردازيم : مسلم روايت مى كند: رسول خدا در منزل عايشه , دراز كشيده بود,در حالى كه لباس را بالا زده و رانهايش پيدا بود .
ابوبكر اجازه خواست , حضرت به او اجازه داد و ابوبكر در همان حال بر پيامبروارد شد .
سپس عمر اجازه خواست و با همان حال بر پيامبر واردشد .
سپس عثمان اجازه ورود خواست , فـورا پـيـامـبـر نـشست ولباسش را درست پوشيد .
عايشه از علت اين كار پرسيد .
پيامبرگفت : آيا خجالت نكشم از مردى كه فرشتگان از او خجالت مى كشند؟
((263)) بـار ديـگـر اينان را مى بينم كه بخاطر بزرگ كردن شخصيت يك نفر,رسول خدا را توهين كرده و تـحـقـير مى كنند .
اين قوم , رسول خدا رامرد بى حيائى معرفى مى كنند كه رانش را برهنه كرده و درازمـى كشد, ولى وقتى عثمان مى آيد, از او خجالت مى كشد! آيا اين بدان معنى نيست كه پيامبر هـيـچ اهـميتى به ابوبكر و عمر نمى دهدكه در كنارش نشسته اند ولى فقط عثمان را محترم مى شمارد؟
آيا اين روايت نشان نمى دهد كه مقام و منزلت عثمان , بالاتر و برتراز مقام شيخين (ابوبكر و عمر) است ؟
بـخـارى روايـت كرده كه مردى از اهل مصر, نزد ابن عمر آمد و از اودر باره عثمان پرسيد .
سپس گفت : آيا مى دانى كه عثمان در روزاحد, فرار كرد؟
ابن عمر گفت : آرى ! مرد گفت : آيا مى دانى كه عثمان در غزوه بدرحاضر نشد؟
گـفـت : آرى ! مرد گفت : آيا نمى دانى كه عثمان از بيعت رضوان سرباز زد و حاضر نشد؟
گفت : آرى ! مـرد بـا تـعجب گفت : اللّه اكبر.سپس ابن عمر گفت : بيا تا مسائل را برايت توضيح دهم : اما فـرارش از غـزوه احـد, پـس من گواهى مى دهم كه خداوند او را بخشيد!!! واما عدم حضورش در جـنـگ بـدر, پـس بـدان كه او همسر دختررسول خدا بود و همسرش در آن وقت بيمار بود .
و لذا پـيـامـبـر بـه اوگـفت : همانا براى تو است پاداش كسى كه در جنگ بدر شركت كرده است ! و اما غـيبتش از بيعت رضوان , پس اگر كسى در مكه ازعثمان عزيزتر بود, به تحقيق كه پيامبر او را به جاى عثمان مى فرستاد .
پس رسول خدا عثمان را به مكه فرستاد و در همان وقت , بيعت رضوان رخ داد .
آنـگـاه حضرت دست راست خود رابلند كرد و گفت : اين دست عثمان است و سپس آن را به دسـت ديگر خود زد و گفت : اين هم به جاى عثمان ! پس از آن ابن عمرگفت : حالا برو كه راحت شدى ! ((264)) اينچنين روايتى ما را جلوى حقيقت هايى قرار مى دهد: دفاع كننده از عثمان , ابن عمر است .
آن سه سؤال نشان مى دهد كه ديدگاه هاى مخالف با عثمان وجودداشت .
ابن عمر اقرار كرد به فرار عثمان در جنگ احد.
راوى حديث در ترتيب رويدادها اشتباه كرده لازم بود اول بپرسداز جنگ بدر, سپس از جنگ احد, زيرا حادثه احد پس از حادثه بدراتفاق افتاده است .
و چنين مطلب روشنى نمى بايست از بخارى و فقهاى قوم , مخفى بماند, چرا كه روايت را زير سؤال مى برد ! آنـچه از نظر تاريخى , به ثبوت رسيده اين است كه پيامبر (ص ) جزفاطمه دخترى نداشته و همانا رقيه و ام كلثوم و زينب , ربيبه هاى حضرت بوده اند.
ازدواج عـثمان با رقيه و ام كلثوم , مورد اختلاف است و صحيح تراين است كه چنين ازدواجى رخ نداده .
ثابت نشده است كه پيامبر در ايام بيعت رضوان , عثمان را به مكه فرستاده باشد.
ابـن حـجـر روايـتى را از بزار نقل مى كند كه عثمان , عبدالرحمن بن عوف را سرزنش كرد و به او گـفـت : تـو صدايت را بر من بلندمى كنى ؟
پس عبدالرحمن آن سه مطلب را تكرار كرد : غيبتش ازبـدر و فرارش از احد و تخلفش از بيعت رضوان .
ولى عثمان همانگونه كه ابن عمر پاسخ داد, او را پاسخ داد. ((265)) روايـت بـزار تـهـمت هاى مربوط به عثمان را تاكيد مى كند زيرا كسى كه او را متهم كرده , يكى از يـاران نزديكش است و همان كسى است كه او را براى رسيدن به حكومت , يارى داده است , پس او كسى است كه تاريخ گذشته عثمان را خوب به ياد دارد ! به هرحال آنچه در كتب حديث بويژه بخارى و مسلم ديده مى شود, تكرار احاديثى است كه خلفاى سـه گـانـه را به هم مربوطمى سازد, هر چند سخن از فضايل و مناقب هر يك , جداگانه , به ميان مى آيد.
مثلا: حديث احد استوار باش كه يك پيامبر و يك صديق و دوشهيد بر تو قرار دارند يا حديث او را اجـازه ده و بـشـارت بـه بـهـشـتـش بـده يـا حـديـث در زمـان پـيـامبر كسى را برتر از ابوبكر نمى دانستيم سپس عمر و بعد از او عثمان , و ساير اصحاب پيامبر را رها مى كرديم و حـديث محمدبن حنفيه و حديث اميدوارم خدا تو را با دودوستت قرار دهد اين احاديث كه هر سـه خليفه را ستايش مى كندنشان دهنده اين مطلب است كه متعمدانه تلاشهايى شده است تاهر سـه را بـا يـكـديـگر ربط دهد, بگونه اى كه نشود, بين آنها فاصله انداخت .
پس اگر نسبت به يكى , تـرديـدى پـيـدا شد, آن ديگرى او راپشتيبانى مى كند تا شك بر طرف گردد .
و چون غالبا شك و شـبـهـه مـردم نـسبت به عثمان بيشتر است چرا كه پيشينه و بيوگرافيش آنچنان نيست كه او را داراى مـقـام و منزلتى كند كه برايش ساخته اند,و لذا پيوند دادن او و دو خليفه ديگر, موضعش را محكم مى سازد وعيوبش را پنهان مى نمايد ! و از ايـن كه هر گونه تلاشى براى زير سؤال بردن عثمان , نتيجه اش زير سؤال بردن ابوبكر و عمر اسـت , لـذا آقايان هشدارهاى سخت داده اند كه كسى حق نداشته باشد, درباره عثمان حرفى بزند وانتقادى كند, زيرا اين هشدارها عين هشدارهايى است كه مردم رااز سخن گفتن درباره ابوبكر و عمر بر حذر مى دارد.
از اينجا بود كه خلفاى سه گانه را در يك هاله مقدسى قرار دادند ونصوص فراوانى را تراشيدند كه از هر گونه انتقاد يا حتى انديشه انتقادى درباره اينان , سخت جلوگيرى و محكوم نمايد.
و اما درباره امام على , هر چند او را خليفه چهارم قرار دادند, ولى هرگز احترامش نكردند و چنانكه آن سه نفر را تعظيم و تقديرنمودند, براى او هيچگونه حرمتى قائل نشدند, و همين بس كه اورا در درجه چهارم قرار داده , گو اين كه روايات زيادى را نقل كردند كه از عظمت او بكاهد و در علميت و مقامش , تشكيك كنند.و هنگام بحث از مناقب امام در روايات اهل سنت , خواهيم دانست چرا او را كمترين درجه و منزلت داده اند و آخرين خليفه ـ از نظرمقام ـ به حساب آورده اند.
ايـن امـر نـشـان دهنده اين است كه مساله خلفا به اين وضعيت نيز ازبازى هاى سياست است زيرا وقتى اين مساله را مى خواهند با ستون احاديث سازش دهند اينان را دچار سر در گمى كرده است .
مسلم روايت كرده : از عايشه سؤال شد : اگر پيامبر مى خواست ,خليفه اى تعيين كند, چه كسى را خليفه خود قرار مى داد ؟
عايشه گفت : ابوبكر .
گفته شد : پس از ابوبكر ؟
گفت : عمر .
گفته شد : چه كسى بعد از عمر ؟
گفت : ابو عبيده جراح .
آنچه از اين روايت بر مى آيد, اين است كه عايشه در ميان آن سه نفر خليفه كه همه اهل سنت بر آنها اجـمـاع دارنـد, عـثـمـان را كـنار زدو بجايش ابوعبيده را نصب كرد, و بدينسان تمام رواياتى كه عـثمان را پس از عمر قرار مى دهد, نقض كرد .
حال چه كسى را تصديق كنيم : عايشه يا ساير قوم را ؟ !
حـاكم در مستدركش از ابوهريره نقل ميكند كه گفت : رقيه دختررسول اللّه , همسر عثمان وارد شـد و در دستش شانه اى بود .
گفت :رسول خدا نزد من بود و داشتم سرش را شانه مى كردم , پس بـه من گفت : اباعبداللّه عثمان را چگونه مى يابى ؟
سپس گفت : او را احترام كن زيرا او شبيه ترين اصحاب از نظر اخلاق به من است !! ((266)) حاكم در آخر روايت مى گويد: سند حديث صحيح است ولى متن ,بى پايه است زيرا رقيه سال سوم هـجـرى ـ هنگام فتح بدر ـ از دنيا رفته و ابوهريره سال هفتم هجرى يعنى بعد از فتح خيبر, اسلام آورده است ! ((267)) ذهـبـى گويد : متن اين حديث , قابل قبول نيست زيرا رقيه در سال بدر وفات كرده و ابوهريره در سال خيبر, اسلام آورده است ((268)) .
مـانـنـد ايـن روايات , كه شبيه آن در كتابهاى قوم زياد ديده مى شود,دليل تلاشهاى فراوان براى بزرگ ساختن شخصياتى بى ارزش مى باشد .
و اين سرگردانى آقايان به سرگردانى در مورد انكار سـند ياانكار متن باز مى گردد .
مثلا اين بار, سند را ـ طبق معمول ـ انكارنكرده بلكه متن را مورد انـكـار خـود قـرار دادند, و اين اوج تناقض گويى است .
و اى كاش با روايات ديگر نيز همين گونه رفـتـار مى كردند, تا ما را از شر روايتهاى ساختگى زيادى كه فقط براى بزرگ جلوه دادن بعضى از اشخاص , وضع كرده اند, رها سازند .
ولى سياست نمى گذارد! امـا راجع به ساير ده نفرى كه به بهشت بشارتشان داده اند, رواياتى نقل كرده اند كه بر سرگردانى افـزوده و درجـه شـك و تـرديـد را نـسبت به اصل مساله بالا برده است .
بخارى و مسلم در كتاب فـضائل الصحابه در باره زبير بن عوام , يكى از آن ده نفر, از مروان بن حكم نقل مى كنند كه گفت : نزد عثمان بودم كه شخصى آمد و به او گفت :جانشين براى خودت قرار ده .
گفت : آيا شخصى را معين كرده اند؟
گفت : آرى زبير را گفت : به خدا قسم , او بهترين شما است (سه بار)! اين روايت دليل هيچ منقبتى نيست جز اين كه عثمان به نفع وى گواهى داده است .
و اين شهادت هيچ ارزشى براى زبير ندارد چراكه از كسى صادر شده است كه خود نياز به شخصى ديگر دارد كه اورا ارج نهد! هـمـيـن بس كه راوى اين روايت مروان بن حكم است , همو كه رسول خدا (ص ) او را لعن كرد در حالى كه هنوز در صلب پدرش بود.
بـخـارى روايت كرده كه پيامبر گفت : هر پيامبرى , حوارى دارد وحوارى من زبيربن عوام است .
و همچنين نقل كرده كه پيامبر به زبيرگفت : پدرم و مادرم فدايت باد !!! طـبيعى است كه غرض از حوارى قرار دادن زبير, مخالفت با امام على است كه داراى آن مقام والا نـزد حـضـرت رسـول (ص ) اسـت .
وانـگـهـى تعميم دادن اين فضائل (بر بسيارى از اصحاب ) مى تواندترديد را از تخصيص فضائل به گروه خاصى , نفى كند.
مسلم نقل مى كند كه پيامبر گفت : هر امتى , امينى دارد و امين اين امت ابو عبيده جراح است ! مـسـلـم از سعد بن ابى وقاص نقل مى كند كه گفت : عايشه گويد :شبى پيامبر خوابش نمى برد, پـس گـفـت : اى كاش يك مرد صالح ازاصحابم امشب مى امد و مرا حراست و نگهبانى مى كرد!! عـايـشه گويد: چيزى نگذشت كه صداى اسلحه شنيده شد .
پس پيامبرگفت : اين كيست ؟
جواب داد : من سعدبن ابى وقاص هستم , يارسول اللّه , آمده ام كه تو را حراست كنم !! عايشه گويد : آنگاه رسول خدا آرام شد و به خواب عميق فرو رفت !

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation