اين روايت , چند سؤال برمى انگيزاند: 1 ـ آيا پيامبر از چيزى وحشت و ترس داشت ؟ آن چه چيزى است ؟ 2 ـ بقيه اصحاب كجا بودند؟ و چرا پيامبر را بدون حراست گذاشتند؟ 3 ـ بـودن عايشه در كنار او, آيا به اين معنى است كه او در منزلش بوديا اين كه در يكى از غزوات ؟ اگر در منزلش بود, چرا مى ترسيد؟ واگر در يكى از غزوات بود, ساير اصحاب كجا بودند و چه كار مى كردند؟ ! 4 ـ چـه شد كه سعد, حراست ايشان را به عهده گرفت ؟ آيا اين بدين معنى نيست كه امام على , از حراست وى سرباز زد؟ ! بخارى نقل مى كند كه اشخاصى از سعد سعايت كردند نزد عمر وگفتند كه : سعد نماز خواندن هم بلد نيست . و اما درباره طلحه , بخارى روايت مى كند كه عمر گفت : پيامبر ازدنيا رفت در حالى كه از طلحه راضى بود. و از ابـو حـازم نـقـل مى كند كه گفت : دست طلحه را ديدم كه از پيامبردفاع كرد در حالى كه ـ توسط دشمنان ـ از كار افتاده بود. و امـا سـاير عشره مبشره , سعيد بن زيد و عبدالرحمن بن عوف , پس بخارى و مسلم , هيچ چيز در سـتـايـششان نقل نكرده اند, بنابر اين ,اگر هيچ فضيلتى ندارند, چطور شد كه جزء آن ده نفر قرار گرفتند؟ حال سرى بزنيم به اصحابى كه پيروان امام بودند مانند بلال ,سلمان , عمار, حذيفه , مقدادو ابوذر, مى بينيم كه اين قوم , آنچنان ازاينها بى اعتنا گذر كردند كه گويى هيچ نقشى در اسلام نداشته وهيچ منزلتى ندارند. بخارى را مى بينيم كه يك باب براى معاويه مى گشايد و آن را باب ذكر معاويه نام مى نهد ولى از مـنـاقـب ابـوذر غـفارى لب فرو مى بندد.و عمار و حذيفه , هر دو را در يك باب جمع كرده و تنها يك روايت درباره آنها نقل مى كند! بخارى درباره عمار و حذيفه از علقمه نقل مى كندكه گفت : به شام آمدم . دو ركعت نماز خواندم . سپس گفتم : خدايا, انيس خوبى براى من بفرست . آنگاه به سوى گروهى آمدم و در كنارشان نشستم . ناگهان پيرمردى آمد و كنارم نشست . گفتم : ايـن كـيـسـت ؟ گفتند : ابوالدرداء . گفتم :من گفته بودم , از اهل كوفه . گفت : آيا, ابن ام عبد, صـاحـب نـعـلين وبالشت پاك , نزد شما نيست ؟ آن كسى كه خدا او را از شيطان دوركرده است ـ چـنـانكه پيامبر گويد ـ يعنى عمار, نزد شما نيست ؟ رازدار پيامبر كه كسى جز او, نام منافقين را نمى دانست , يعنى حذيفه , نزد شما نيست ؟ ((269)) بخارى از عمر درباره بلال نقل مى كند كه گفت : ابوبكر سرور مااست كه سرور ما (يعنى بلال ) را آزاد كرد ((270)) . و همچنين روايت كرده كه بلال به ابوبكر گفت : اگر مرا براى خودت خريده اى , پس مرا نزد خود نگهدار و اگر براى خدا خريده اى , بگذار براى خدا كار كنم ((271)) . و از پيامبر نقل مى كند كه درباره بلال فرمود : صداى نعلينت را دربهشت شنيدم ((272)) . و امـا مسلم درباره بلال , همان روايت قبلى را نقل كرده و درباره ابوذر راجع به اسلامش و ديدار با پيامبر (ص ) در مكه يك روايت نقل كرده و چيزى درباره فضائل حذيفه يا عمار يا ديگر اصحاب نقل ننموده ولى يك باب مستقل درفضايل ابوهريره و ابن عمر وابوسفيان دارد ! ((273)) مسلم درباره بلال و سلمان و صهيب نيز, همان روايتى را نقل مى كند كه قبلا ذكر شد . هنگامى كه ابـوبـكر با آنان درگير شد كه چرابه ابوسفيان اهانت مى كنند, و پيامبر (ص ) به او فرمود : اگر تو اينان راخشمگين نموده بودى , همانا خدايت را خشمگين مى ساختى . به هر حال , از اين روايات , چنين نتيجه گيرى مى كنيم : حذيفه و عمار داراى مقام ويژه اى هستند, چرا كه اولى رازدارپيامبر و دومى نگهدار از شر شيطان است . با اين حال , اين قوم آن دو را در جايگاه ويژه خود قرار ندادند . چرا ؟ ايـنـان بـه مـا نـگـفـتند چرا حذيفه , رازدار پيامبر شد و نام منافقين رافقط او مى دانست نه ديگر اصحاب . روايـت بـخـارى درباره بلال , از زبان عمر, هيچ مقامى براى بلال دربر نداشت , بلكه بيشتر به نفع ابوبكر بود نه بلال . گـفـتگوى بلال با ابوبكر اشاره به درگيرى اى دارد كه ميان آن دو,پس از وفات پيامبر (ص ) رخ داد. ((274)) سخن پيامبر درباره بلال تاكيد بر اين دارد كه بلال بشارت به بهشت داده شده است , پس چرا او را جزء عشره مبشره قرار ندادند؟ روايـت مـسـلم درباره بلال و سلمان و صهيب , تاكيد دارد بر اين كه مقام اين سه نفر بالاتر از مقام ابوبكر است . طرح و ايده تشيع عوامل جذب عـوامـل زيـادى بـاعـث شد كه من به خط اهل بيت و طرح تشيع جذب شوم . از اين عوامل , برخى مـربوط است به طرح اهل سنت و برخى به مو قعيت اسلامى و برخى مسائل شخصى است و برخى نيزمربوط به طرح تشيع است . امـا آنـچه مربوط به ايده و طرح اهل سنت است , پس همانطور كه تذكر و توضيح داديم , اين طرح , دسـت آورد سـيـاسـت مـى بـاشـد كـه فـقه رجال را بر فقه متون مقدم داشته است . و اين اشكال واقـعـى است كه اهل سنت نمى خواهند آن را برطرف سازند . و اما آنچه مربوط به موقعيت اسلامى اسـت , ايـن هـم خـلاصـه مى شود در تجربه طولانى كه با گروه هاى مختلف اسلامى داشتم و از نزديك شاهدعمق مشكلات فكرى و انقلابى آنان بودم و علتش همان تبعيت ازايده اهل سنت بود و امـا شخص خودم , پس در دورانى كه سنى بودم , شعار عقل را برافراشتم ولى در ميان اهل سنت , جـايـگاهى براى آن نيافتم , و بدينسان تهمت ها و شايعه ها و اهانت ها دنبالم بود, و بعدا فهميدم كه استفاده از عقل نزد اينان , به معناى زندقه ,الحاد و گمراهى است , ولى به تحقيق دريافتم كه كنار گـذارى عـقـل ,معنايش ذوب شدن در گذشته است كه سرانجام , انسان ازشخصيت خويش بايد دست بردارد واقعيت ها را ناديده بگيرد. بـه ياد مى آورم وقتى كه زندانى بودم در اوائل سالهاى هشتاد, برخى از رهبران گروه جهاد به من پـيشنهاد كردند كه با آنها همكارى فكرى داشته باشيم و زير نظر آنان در زندان فعاليت كنم , ولى من اين پيشنهاد را به اين علت رد كردم : #من هيچ كارى را بدون دقت و بدون تفكر و تعقل انجام نمى دهم و اين به نفع شما نيست . #من اگر با شما موافقت كنم , بين دو امر, مخير خواهم بود : يا اين كه با ايده اى كه خود دارم , با ايده شـمـا مـخـالـفـت كـنم و يا اين كه تسليم ايده شما گردم و به زبان شما سخن بگويم كه در اين حالت ,چيزى اضافه نشده است . و همانا مسلح شدن به سلاح عقل , انسان را قدرت اختيار مى بخشد. و بدينسان , با اين سلاح , به سوى خطاهل بيت كشيده شدم و آن را برگزيدم . و بى گمان اين امر, محقق نمى شد اگر مسلح به سلاح خرد نمى شدم كه آن مرا بر شكستن ودرهم فرو ريختن قيودى كه ايده تسنن مرا در بند و گرفتار نموده بود, يارى نمود. ((275)) و امـا آنـچـه مرا به سوى خط اهل بيت كشاند و مجذوب تشيع نمود,طرح تشيع است كه آن را در مطالب زير خلاصه مى كنم : قرآن و عقل خداوند قرآن را نازل كرد كه ميان مردم داورى كند و دستورزندگيشان باشد . ولى مردم در طول دوران هـا و سـالـهـاى زيـاد, وارث بـسـيارى از روايت ها و اجتهادها شدند كه بر زندگيشان غلبه كـرد,پس آن را برگرفتند و دينشان را از آن اخذ كردند و سر انجام قرآن را رها نمودند . و آنچه اين حـالـت را رشـد داد و ايـن وضـعـيـت راتقويت كرد, حكام بودند كه آن را وسيله تخدير و تسكين مـسـلـمـانـان قـرار داده و وادار به اطاعت خويش ساختند . چه اين كه آن همه روايتى كه اطاعت حاكمان را واجب كرده , با قرآن تناقض ومخالفت دارد, از اين روى بود كه قرآن را از متن زندگى مسلمانان دور ساختند . و هر كه خواست خود را از اين وضعيت , رها كند وعقلش را داور قرار دهد, پس به الحاد و زندقه متهم مى شد تا به آسانى از او رها شوند و دعوتش را در نطفه خفه كنند. و چـه بـسـا مـسلمانانى كه در اين راه , توسط حاكمان و فقيهان (و عاظالسلاطين ) شهيد شدند. ((276)) بى گمان اگر قرآن و عقل , نقش خود را در مسير اسلام از دست نمى دادند, امت به اين وضـعـيـت كـه امروز رسيده است نمى رسيد , چه وضعيتى كه همواره بايد خضوع كند و متفرق و پراكنده باشد و مردان را بپرستد ! در غياب قرآن بود كه بسيارى از روايتهاى گمراه كننده ساخته شد. و در غياب عقل بود كه اين روايت ها جاى قرآن را گرفت . در غياب قرآن بود كه اسلامى نوين ساخته شد. و در غياب عقل بود كه فقيهان , آن را توجيه كردند. در غياب قرآن بود كه ميراث , دين شد. و در غياب عقل بود كه فقها اين ميراث را تاييد كردند. و در غياب قرآن و عقل بود كه ما اسير دست حاكمان و فقهاى گذشته شديم . و امـا تـشـيـع كـه قـرآن و عقل را در دايره ايده خود تثبيت نمود, آن راقدرت و توانى بخشيد كه هـمـواره مـحـتـوايـش تـجـديـد شود و باوضعيت روز و واقعيت زمان سازگار گردد . ولى ايده تسنن همچنان خشك و سربسته باقى ماند زيرا در برابر قرآن و عقل , سرفرود نياورد, و بدينسان به طـور غـيـرمـسـتـقيم , تقدسى براى تمام محتواى طرحشان پديد آوردند, كه پيشاپيش آنها كتب احاديث وبويژه بخارى و مسلم بود كه از قداست خاصى نسبت به ساير كتابهابرخوردار شدند. در مـيـان اهـل سـنت , سلاح تكفير عليه هر تلاشى كه روايات بخارى و مسلم را زير سؤال مى برد, بـرداشـتـه مى شود . مثلا برخى از عقلاى اهل سنت خواستند احاديث مربوط به سحر شدن پيامبر (ص ) را كـه در بـخـارى آمـده اسـت , انـتقاد كنند ولى ناگهان با تهديد مواجه شده ونزديك بود بـرچسب گمراهى والحاد به آنان زده شود, كه ناچارعقب نشينى كردند . و كار به جائى رسيد كه دانـشـگاه الازهر يكى ازاستادان خود را اخراج كرد زيرا بعضى از اين احاديث را موردبررسى قرار داده و انكار كرده بود ! هـمـانـگـونـه كـه گفته شد اهل سنت , داورى قرآن در احاديث را ردمى كنند, و بدينسان قانون خـطـرنـاكـى را ابداع و اختراع مى كنند كه روايت را همسان با قرآن قرار دهد, زيرا روايت را مورد اعـتماد قرارمى دهند هر چند با قرآن سازگار نباشد, كافى است كه طبق قواعدخودشان , صحيح بـاشـد . تـو گوئى كه اين قواعد را نيز به منزله احاديث بالا برده اند . و به تحقيق اگر عقل نزد آنان نقش و احترامى داشت , اينچنين , قواعد و نظرياتى را به ديوار مى كوبيد. از اينجا بود كه طرح و ايده تشيع به اين قاعده مزين گشت : قـاعـده احـتـرام و داور قرار دادن قرآن و عقل و آن را در جايگاه شرعيش كه نصوص قرآنى , مقرر كـرده , قـرار دادن و تـثبيت نمودن . مرا خرسند كرد كه اين قانون در تمام كتابهاى حديث و آنچه ازروايـات و اقوالى كه از پيامبر و ائمه اهل البيت يا فقهاى شيعه رسيده است , سرايت كرده و تسلط دارد. ((277)) امام على هـنگام مطالعه كتابهاى اهل سنت , سخن ابن حنبل توجهم را جلب كرد كه مى گويد : على داراى دشـمـنـان زيـاد اسـت , پـس دشـمنانش درجستجوى عيبى براى او بودند, چيزى نيافتند, ناچار شـخـصـى راپيدا كردند كه با على دشمن است , پس به خاطر عداوت و كينه باعلى او را ستايش و مدح كردند . اين سخن حركت تاريخ را خلاصه كرده است ,حركتى كه مربوط است به نزاع اهل بيت بـا دشمنانشان . و اگر ابن حنبل , مقصودش از دشمن على , معاويه است پس وى ازآن سوى تاريخ تـسـنـن را مـحكوم كرده هر چند غرضش اين نبوده است . چرا كه تاريخ اهل سنت , بر اساس تاييد حـكـام بـنـى اميه و بنى عباس كه خط اهل بيت را نابود و ائمه شان را به شهادت رساندند,استوار گشته است . و همچنين بر اساس تاييد ميراثى بر پاشده است كه به خاطر سازش بين آنان و اين حاكمان زائيده شـده اسـت ,همان ميراثى كه فعاليتش مبتنى بر تحقير امام على و اهانت به اهل بيت است . ارتباط اهل سنت باخط حاكمان , آنان را مجبور ساخت كه روش دشمنى با امام على و اهل بيت را, روش و وجهه خود قرار دهند و اين طبيعى بود,چرا كه اين حكام , خود دشمنان على و اهل بيت اند. آنان بودند كه ابوبكر و عمر و عثمان را مقدم بر على دانستند. آنان بودند كه مقام ابوسفيان و فرزندش معاويه را بالا بردند و او راهمسان با على قرار دادند. آنان بودند كه نصوص وارده درباره امام على و اهل بيت را,برخلاف معناى واقعيش , توجيه و تاويل نمودند. و ايـنـچنين ديدگاه هائى , دليل طرفدارى كامل آنان و تاييد بى چون وچراى دشمنان امام و اهل بيت مى باشد. من اين ديدگاه ها را از آقايان مى يافتم و از خود مى پرسيدم : راز اين موضعگيرى ها چيست ؟ و چه انـگـيـزه اى پـشـت سـر آن است و چه شده است كه حضرت على , اينچنين مورد ستم دشمنانش قرارگرفته است ؟ سخن ابن حنبل , پاسخى به يك گوشه از اين سؤال بود, ولى پاسخ كامل آن كه او نتوانست آن را بر زبـان بـيـاورد, ايـن است كه اين قوم ,پس از وفات رسول خدا (ص ) عليه امام توطئه كردند, و اين تـوطـئه ,آنـان را واداشت كه نصوص وارده درباره آن حضرت و اهل بيت را,توجيه نموده و يا نابود سازند, بلكه رواياتى بر خلاف آن , بسازند. بـا ايـن حـال , و عـلـى رغم چنين ديدگاهى , گاهى سخن مى گويند كه ترديد انگيز است , مثلا ملاحظه كردم كه اينان واژه امام را فقط برعلى بجز ديگر اصحاب , اطلاق مى كنند . وانگهى ادعا مـى كنند كه امام على , افرادى را كه معتقد به الوهيتش بودند, در آتش سوزاند.من هر گاه به اين دو مطلب برخورد مى كردم , از خود مى پرسيدم :چرا اينان واژه امام را ويژه حضرت قرار داده اند ؟ و چگونه الوهيت او را بجز ديگر صحابه , ياد آور شده اند ؟ پـاسـخ ايـن دو سـؤال , وقـت بـسيارى از من گرفت كه به تحقيق وبررسى پرداختم تا اين كه به نصوصى دست يافتم كه امام را بالاتر ازديگر افراد, قرار مى داد . و اين ويژگى از زبان قرآن و رسول اكـرم (ص ) بـيـان شـده است . اين ويژگى , طهارت از رجسى است كه او رالايق جانشينى حضرت رسول قرار مى دهد و مسئوليت امامت راپس از پيامبر به او مى سپارد . و اين چيزى است كه اين قوم از عـلى دريافتند ولى سياست آن را پشت پرده قرار داد و تنها چيزى كه ازآن باقى ماند, همين يك واژه امام بود كه بر على , اطلاق مى شد . واين بود كه برخى قائل به الوهيت او شدند زيرا معجزات زيـادى رااز آن حـضـرت ديـدنـد , ايـن در صـورتـى اسـت كـه مـا قـائل به صحت چنين روايتى باشيم ((278)) . اينان به ما نگفتند كه چرا برخى على را پروردگار خودخواندند؟ گويا آنان هر چند اين روايت را ذكر مى كنند ولى غرضى جز اين ندارند كه از اين راه , شيعيان امام عـلـى را مـورد طـعـن و انتقاد قراردهند و هر تصورى كه در ذهن مسلمانى درباره ويژگى امام على پيدا شود, آن را از بين ببرند. گويا با نقل اين روايت مى خواهند ثابت كنند كه امام نيز آن خطرايج را تاييد مى كرده و هر كس از آن خـط فـراتـر مـى رفـتـه و او را ازديـگـران مـتـمـايـز مـى سـاخته , حضرت با دست خود او را مـى سوزانده است . پس دعواى الوهيت امام , خود آن را در نطفه خفه كرده و پس از آن هيچ ادعائى پـديـد نـيامده كه امام را از ديگران , مشخص نمايد.و اما شيعيان گروهى هستند كه هيچ اصالتى ندارند و دشمنان اسلام , اين گروه را پديد آورده اند !! ((279)) از آن كـه بـگـذريم هر وقت اهل سنت نام امام را مى برند, پس از آن مى گويند كرم اللّه وجهه . و وقـتـى از مـعـنـاى اين سخن سؤال كردم گفتند : معنايش اين است كه : على هرگز براى بتى , سـجده نكرده ,هر چند تمام اصحاب براى بت سجده كرده اند . در دل خود گفتم :اين ويژگى كه از لـسـان اينان بيان شده , قطعا تاكيد بر مقام و منزلت والا و موقعيت شرعى حضرت دارد چنانكه روايت ادعاى الوهيت و توصيف وى به امام نيز چنين مطلبى را به اثبات مى رساند. لذا سخت مرا منزجر كرد كه اهل سنت على را آنچنان بى ارزش وانسان معمولى , معرفى مى كنند. مرا سخت متاثر و نگران كرد كه عثمان را على رغم كارهاى زشت وقبيحش بر او مقدم مى دارند. مرا بسيار متنفر كرد كه او را با معاويه آزاد شده و حقير, همسان مى دانند. مـرا بسيار منزجرو خشمگين ساخت كه گناه هاى كوچك و بزرگ راگاهى به آن حضرت , نسبت مى دهند. و همه اينها مرا واداشت كه از فقه آنان و ايده شان , متنفر شوم و درجستجوى حقيقت باشم , تا اين كه بر طرح تشيع دست يافتم و درآن چيزى يافتم كه روانم را آرامش بخشيد. در اين طرح نوين , ويژگى و مقام والاى على را يافتم . در اين طرح , علم و دانش على را ـ كه اهل سنت پنهانش كرده بودندـ يافتم . در ايـن طرح , على را آن امام معصوم يافتم كه صفت عصمت ,منعكس كننده ويژگى او است و بر اين اساس , تمام امورى كه درفقه اهل سنت ـ درباره امام ـ برايم ايجاد اشكال كرده بود, حل شد. فهميدم كه چرا درباره اش مى گويند : امام ؟ و چرا مى گويند : كرم اللّه وجهه ؟ و چرا برخى او را خداى خود مى دانند ؟ مقام والاى امام , همچو خورشيدى تابناك مى درخشد, هر چند اين قوم بخواهند با توجيه هاى خود آن را از ديـدگان مسلمين پنهان كنند . و من يكى از آنها بودم كه آفتاب حقيقت بر وجودم تابيد و راه را بـه سـوى صراط مستقيم , صراط اهل بيت عصمت و طهارت ,روشن كرد و تمام قيد و بندها وخـس و خـاشـاك هـائى كـه آن قـوم براى دربند نمودن خرد و پنهان كردن حقايق , برايم فراهم كرده بودند, در هم كوبيد. اجتهاد مطلب ديگرى كه در طرح تشيع , توجهم را جلب كرد, باز بودن باب اجتهاد بود كه نزد طرف ديگر, قرن ها است بسته است . بـنـيـاد ديـنـى مـعاصر نزد تشيع داراى عده اى مجتهد والا مقام است كه در بسيارى از مسائل و احكامى كه طرف سنى , در آن سردرگم است , اجتهاد و پيشرفت علمى كرده است و در راس آنها مسائل مربوط به ربا و بانك ها است . اجتهاد نزد شيعيان , محكوم به نص است , نه با آن برخورد دارد و نه از آن فراتر مى رود, يعنى مانند اهل سنت نيست كه مبتنى است برروش در نص اجتهاد نيست . هر چند خود آن را نقض كرده , چرا كه اجتهادات عمر بن خطاب در نصوص را مورد تاييد قرار داده اسـت , و آن را نـوعـى ويـژگى براى شخص عمر مى داند چرا كه او جزء راشدين است و پيامبر اورا ستوده است ! ((280)) ادله استنباط نزد شيعه عبارت است از : كتاب و سنت (صحيح ) وعقل . و بـديـنسان , مصادر ديگرى را كه اهل سنت , بر مصادر تشريع اضافه كرده اند مانند اجماع , قياس , استحسان وو. . نمى پذيرد , اين مصادرى كه راه را براى بدعت و ساختن احكامى كه همچنان صورت اسلام را بدجلوه مى دهد, گشود. در طـرح شيعى , بر مردم عوام واجب است كه طبق قاعده تقليد اعلم از مجتهدين تقليد كنند و لذا هيچ انسان شيعى را نمى يابى جز اين كه از يكى از مراجع مجتهد زمان تقليد مى كند. ((281)) مـعـنـاى تـقليد اين است كه در مسائل فقهى از مجتهد تقليد كند نه اين كه پيروى مطلق داشته باشد . و همچنين واجب است بر مقلد,خمس و زكات اموالش را به مرجع تقليدش بپردازد. مسائل فقهى نزد شيعيان , مختص مجتهدين و فقها است و روانيست بر مردم عوام كه در آن اظهار نـظـر كـنـنـد, و ايـن مـسـالـه نـوعـى انـضـبـاط و نـظـم در ميان شيعيان پديد آورده است كه جـلـوگيرى مى كند از پيدايش بدعت ها و كژروى ها نزد اهل تشيع , در حالى كه اهل سنت همواره گـرفـتـار تعدد گروه ها و افزايش ايسم ها ومكتب ها و بالا گرفتن نزاعهاى مذهبى , هستند زيرا داراى ضوابطى براى پيروى و فراگيرى نيستند, وانگهى مسلمانان چندان اعتمادى به فقهاى اهل سنت ندارند در حالى كه مجتهد نزد اهل تشيع ,همواره مورد اعتماد است . جالب است كه تقليد بستگى به زنده بودن مجتهد دارد, پس اگرمجتهد مرجع تقليد از دنيا برود, بر مقلد است كه از مجتهد اعلم زنده تقليد نمايد. ايـن بـدان معنى است كه مقلد با قضاياى زندگى , ارتباط مستقيم داردو نظرش پيوسته به سوى امـروز و فـردايـش دوخته است . بنابر اين ,تقليد ميت يعنى كهنه پرستى و باقى ماندن بر يك خط ثابت كه بى گمان نتيجه اش , تعصب و درجازدن است كه اين را نزد اهل سنت به تحقيق مى يابيم چـرا كه هنوز باقى بر فتاواى اهل قبور است . يكى از مهمترين دست آوردهاى باز بودن باب اجتهاد نـزد شـيـعيان ,پيشرفت در روبرو شدن با واقعيت ها و ارتباط با آن است , و لذاشيعيان را نيافتم كه درگـيـر مـسـائل جزئى و سطحى باشد , همان مسائلى كه تمام وقت اهل سنت را پر كرده است , مـانـند مساله ريش و لباس عربى و نقاب زنانه و تحريم هنر و فرهنگ و دورى ازسياست و جدال با مسيحيان و ديگر قضايايى كه علتش دور بودن از واقعيت هاى زندگى است . بنياد مذهبى آنـچـه بنياد مذهبى را نزد شيعيان , مشخص مى سازد استقلال و دوربودنش از سيطره حكومت ها اسـت . از ايـن روى هـمـواره داراى ديـدگـاه ها و مواضع سياسى شجاعانه اى بوده كه در جامعه , ايجادتحول و تحرك و تغيير مى كرده است . و ايـن اسـتـقلال , به ارتباط بنياد مذهبى با توده هاى مردم باز مى گرددكه اطاعتش مى نمايند و اموالشان را به او مى سپارند و در برابراحكام و قوانينش , خضوع مى كنند. بـه عـنوان مثال , هيچ مجتهدى را نمى يابى كه در منزلش يا دفتركارش نشسته باشد و روبرويش عـكـس حـاكـمـى از حكام نصب شده باشد, كه حتى طلبه هاى حوزه هاى علميه نيز چنين كارى رانمى كنند. از رويـدادهـائى كه ارتباط مستقيم توده ها را با بنياد مذهبى تشيع روشن مى سازد, انقلاب تنباكو اسـت كـه يـكى از مراجع به خاطرقطع منافع شركتهاى بيگانه , فتواى تحريم تنباكو را صادر كرد وتـوده هـاى مـردم , بـدون چون و چرا اطاعت كردند و بدينسان با يك فتواى كوچك , بزرگترين منافع اقتصادى شركتهاى بيگانه در ايران ,قطع و نابود شد. ((282)) و هـمـچـنـين مى توان از انقلاب قانون اساسى (مشروطه ) نام برد كه برخى از فقها در سال 1906 ميلادى آن را بر پا نمودند و در نتيجه قانون اساسى ايران صادر شد كه دولت را مجبور به تبعيت از احكام شريعت مقدس مى نمود و مجتهدين را حق تسلط بر قوانين مى بخشيد ((283)) . و بى گمان انقلاب اسلامى ايران نيز به خاطر همين ويژگى , پيروزشد. و اگـر ارتـباط مستقيم مجتهدين با توده ها نبود هرگز چنين انقلابى كه آنها رهبريش مى كردند پيروز نمى شد. بـه هر حال , بازگشت اين رابطه معنوى با مردم , به مساله امامت منتهى مى شود, چرا كه شيعيان , مـرجـع تـقليد را نائب امام غائب مفترض الطاعه به شمار مى آورند و لذا اطاعتش را بر خود واجب ولازم مـى دانـنـد . در حالى كه بنياد مذهبى نزد اهل سنت , درست به عكس اين است , چرا كه آن بـنيادى است وابسته به حكام و تحت نفوذ و سيطره آنان اداره مى شود, و فقهاى اهل سنت , حقوق خـودرا از حاكمان وقت دريافت مى كنند . از اين روى , ارتباطشان همواره با حاكم است نه مردم . و فتوايى كه صادر مى كنند نيز, منافع حاكم رامد نظر قرار مى دهد نه ملت . و به همين خاطر بود كه گـروه هـاى اسـلامـى گوناگون , اين بنياد دينى را محكوم كردند چرا كه آن رابنيادى حكومتى دانسته كه در خدمت حاكم است نه اسلام . بنابر اين , بنياد مذهبى اهل سنت گرفتار مشكلى بزرگ است كه حيثيتش را تهديد و آينده اش را بـه خـطـر مـى انـدازد . از يـك سـوى اعـتـماد ملت هاى مسلمان را از دست داده و از سوى ديگر قدرت هيچ نوع اداره اى ندارد چرا كه هم اسير حاكم است و هم اسير فقه گذشتگان . دو اشكال در طرح تشيع عصمت وغيبت هـنـگامى كه در مسير پژوهش در محيط تشيع بودم , با دو مساله برخورد كردم كه تا مدت زمانى عقلم را سرگردان كرده بود:عصمت و غيبت . در طـرح تشيع پاسخ بر اشكالهاى زيادى را يافتم كه در ذهنم خطورمى كرد, جز اين دو مساله كه پـاسخشان را در چند كتابى كه نزدم بود, نيافتم و اگر مطلبى بود چندان كفايت نمى كرد كه مرا ازسـرگـردانـى و تحير بيرون آورد . وانگهى حمله ها و كينه ها وطعنه هاى مخالفين تشيع , بيشتر روى ايـن دو مطلب تكيه مى كرد . وهمچنين چپى ها و ليبرالها و روشنفكرها نيز اين دو مساله را, نقطه ضعفى در ايده تشيع ميدانستند. بهر حال راجع به اين دو مطلب , با سؤالهاى زيادى روبرو مى شدم كه لازم بود, تحقيق بيشترى در اين زمينه بنمايم تا به راه حل دست يابم . در طول دوران تحقيق , گاهى به نتيجه هايى ميرسيدم ولى چندان قانع كننده نبود. جايگاه اشكال پس از مدت زيادى از تامل و تحقيق , سرانجام به اين نتيجه رسيدم كه ديدگاهم نسبت به اين دو مـساله , اشتباه بوده است , چرا كه من اين دو مساله را دو مطلب مستقل مى پنداشتم و آنرا از طرح اهل بيت , جدا فرض مى كردم و لذا با ديگر مخالفينى كه اين دو مساله رازير سؤال مى بردند و آن دو را جداى از طرح اهل بيت , بحث مى كردند, هم فكر شده بودم . بـى گـمان عصمت و غيبت , دو مطلب اند كه ارتباط مستقيم وناگسستنى با قضيه امامت دارد و اصـولا بـرانـگيخته شده از امامت اند.و اگر مساله امامت بدرستى روشن نشود بدون شك اين دو مساله نيز روشن نخواهد شد. امامت اصل است , و عصمت و غيبت دو فرع از فروع آن اند. دانستن امامت , انسان را به دانستن عصمت و غيبت سوق مى دهد. جهل به مساله امامت , انسان را به رد كردن اين دو مساله مى كشاند. از اين رو, بار ديگر به بحث و كنكاش در مساله امامت پرداختم , وبه نتيجه مهمى دست يافتم و آن ايـن كـه قـرار دادن امـامـت , به عنوان اصلى از اصول دين , از نظر شرعى و عقلى , مطلب درستى است زيرا امامت ستون اصلى اسلام است كه اسلام بدون امامت ,سيمايش پنهان و هويتش ناشناخته اسـت و بـديـنـسان به آسانى تحريف مى شود و متونش تغيير مى يابد . و به هيچ وجه ممكن نيست , مساله امامت خوب درك شود جز اين كه آن را اصلى ازاصول اسلام بدانيم . پس نگريستن به آن , به عـنوان يك مطلب حاشيه اى , بى ارزش خواهد بود كه اين قوم چنين كردند و به آن اهميت ندادند, پس لازم است نظرى بيافكنيم بر ديدگاه فقهاى اهل سنت نسبت به اين مساله مهم . شـهـرسـتانى گويد :در اسلام هيچ قانون دينى مورد تاخت و تاز قرارنگرفت چنان كه امامت قرار گرفت ((284)) . ايـن رك گـويـى از شـهرستانى ثابت مى كند كه قضيه امامت , يك قضيه مهم و خطرناك است و داراى مـقـامـى اسـت والا, و تـاكيد مى نمايد براين كه نبايد آن را بى اهميت دانست يا از مضمون واقـعـيـش ,جـدايـش كرد . ولى اين قوم بين امامت و خلافت , فرق گذاشتند وامامت را مفهومى دانستند كه منحصر در حكم است , و اين چيزى است كه مورد نظر شهرستانى مى باشد. پـس در نـظر فقهاى اهل سنت , امامت چيزى جز يك منصب اجتماعى نيست كه هدفش حكومت كـردن بـر امـت اسـت , و هـيـچ شـرطى در امـام لازم نـيـسـت بـاشـد جز قرشى بودن و توانايى حكومت كردن . و اما مساله عدالت شرط نيست , پس ممكن است يك فاسق تبهكار نيز بر مسلمانان حـكـومـت كـند و واجب است از او اطاعت كردن هر چند ظلم و ستم در ميان امت روا دارد و بى گـنـاهـان راتـازيـانه زند و اموال بيت المال را چپاول كند, و هرگزروا نيست , ازاطاعتش دست بردارند چه رسد به اين كه عليه او قيام كنند. ((285)) اين تصويرى است از امام در نظر اهل سنت . و همانگونه كه پيداست تصويرى است زشت و قبيح كه نه تنها براى اين منصب احترامى قائل نيست بلكه آن را در دايره شك و ترديد قرارمى دهد. اگـر امت پيرو چنين امامانى باشد, و اگر اسلام در گرو مانند اين امامان باشد, پس اسلام و امت اسلامى بر باد خواهد رفت ! و همينطور هم شد . پس از وفات رسول خدا (ص ) خلفاى اموى وعباسى و ديگر حكام مسلمين كه در نـظـر آقـايـان , امـامـان امت هستندو پيامبر بشارت به قدومشان داده و اطاعتشان را بر مردم واجب دانسته , چه بر سر امت آوردند؟ چه شد؟ جز اين كه اسلام ربانى ازميان رفت و اسلام ديگرى جـايـگزينش شد . مساله امامت نزد اهل سنت , دستخوش سياست شد و تمام متونى كه در باره اش واردشـده بـود,بـه نـحوى كه در خدمت حاكمان باشد و مشروعيت به حكومتشان بخشد, تاويل و توجيه شد. مـسـلم ـ در صحيحش ـ از پيامبر (ص ) نقل مى كند كه گفت : اين امرتمام نمى شود جز اين كه دوازده خـلـيـفـه در مـيـان آنـان بـاشـد و درروايـت ديـگر :اسلام همچنان عزيز خواهد ماند تا دوازده خليفه ((286)) . ايـنك فقهاى اهل سنت دچار سردرگمى مى شوند كه چگونه اين دوازده امامى را كه منظور نظر پيامبر (ص ) است , تعيين نمايند؟ ولى در نهايت , چنين تعيينشان كردند: اول ابـوبـكـر ـ دوم عـمـرـ سوم عثمان ـ چهارم على ـ پنجم معاويه ـ ششم فرزندش يزيد! سپس عبدالملك بن مروان و چهار فرزندش , من جمله عمربن عبدالعزيز!! ((287)) . مـنحصر نمودن دوازده امام در ميان بنى اميه , بوى سياست از آن ,استشمام مى شود, وانگهى قرار دادن يزيد بن معاويه در ميان اين امامانى كه پيامبر بشارت به قدومشان داده است , با آن همه فساد وتـبـاهـى والـحـاد ـ به شهادت خود اهل سنت ـ معنايش اين است كه قضيه امامت در فقه ايشان , قـضـيـه بـى ارزشـى اسـت و از هيچ اساس واصلى برخوردار نمى باشد . و اين امر ثابت مى كند كه سياست , نقش خود را در طرح اهل سنت خوب پياده كرده است . اينك چند سؤال پيش مى آيد: چرا اهل سنت عدالت را از شروط امام نمى دانند؟ چرا اسلام را در گرو مانند چنين حاكمانى قرار مى دهند؟ چرا خلافت و امامت را اينچنين با هم مرتبط مى سازند؟ در بررسى رويدادهاى تاريخ , چنين برمى آيد كه با اين فساد وتباهى كه در ميان حكامى كه فقهاى قـوم آنـان را ائمـه مـسـلـمـيـن قرارداده اند, ديده مى شود, انسان را قانع مى سازد كه مقصود از امـامـانـى كه حضرت رسول (ص ) بشارت به قدومشان داده است , افرادديگرى غير از اين حاكمان مـى باشند . و تلاش براى ربط دادن اين روايات با حكام و ربط دادن خلافت با امامت و چشم پوشى ازشـرط عـدالـت در حـاكـم , هدفى ندارد جزباز كردن راه براى اين حاكمان كه در جايگاه امامان واقعى قرار بگيرند, و امامان شرعى مورد نظر پيامبر از صحنه خارج گردند. و اگر اينان , عدالت را پذيرفته بودند و آن را درست اجرا كرده بودند, اينچنين حاكمانى كه آنها را امـام خـود قـرار دادنـد, هـرگـز بـه حكومت بر مسلمين دست نمى يافتند, زيرا بيوگرافى اينان مالامال است از فسق و ظلم و خونريزى و تجاوز و غصب حقوق و هتك نواميس مسلمين كه آنان را از دايـره عـدالـت خارج مى سازد . و بى گمان امثال چنين حاكمانى , هرگز نسبت به اسلام توجه نـدارنـد,بـلـكـه تـمام هم و غمشان دنيا و كرسى حكومتشان است . اينان اسلام را به فقهاى دست نـشـانـده شـان واگذار كردند كه آن را به بازى بگيرندو تنها وقتى كه احساس خطر مى كردند به سراغش مى آمدند !! و اگـر رسـول خـدا (ص ) آخـريـن پيامبر است و پس از او رسولى نخواهد آمد, پس بى گمان نياز فـراوان اسـت كـه پـس از آن حـضـرت ,افـرادى بـراى حـفـظ اسلام و نگهدارى آن برخيزند و به زبـان حـضـرتـش سخن گويند . بنابر اين , هرگز معقول نيست كه چنين حاكمانى , حافظان دين بـاشـند بلكه بايد گروهى برگزيده و رهبرانى والا, اين نقش مهم را پس از رحلت رسول گرامى اسلام (ص ) برعهده گيرند, و مورد پذيرش مردم باشند. اينجا است كه رخ زيبا و جلوه حقيقى امامت , نمايان مى گردد. اينجا است كه معلوم مى شود, امامت , ادامه دهنده راه رسول اللّه است . و اگر امامت در راستاى نبوت است , پس لازم است كه امام داراى ويژگيهاى منحصر بفرد باشد و مورد محبت و تعظيم و تكريم مسلمانان باشد تا به سوى او روى آورند و از او پيروى كنند واسلام را با اطمينان خاطر از او دريافت كنند. از اين روى , وقتى بر طرح اهل بيت آگاه شدم و تئورى امامت رانزد اهل سنت و اهل بيت مقايسه كـردم , بـر مـن روشـن شد كه امامت اهل بيت , امامت مشروع است و اين قوم تلاش كردند كه آن راپـشت پرده قرار دهند و مسلمانان را از آن دور سازند . و همانامنظور رسول اكرم (ص ) از خلفاى دوازده گانه ـ در حديثى كه گذشت ـ ائمه اهل بيت است و بس . و بـى گـمان اين امامان والا مقام داراى صفات و ويژگيهاى مخصوصى هستند كه آنان را سزاوار چـنـيـن مـقـامـى مـى كـنـد, و بـا يك مقايسه كوتاه ميان آنان و حاكمان زمانشان , آنان را بدون حرف ,مقدم مى دارد . اصلا ممكن نيست كه كفه ترازوى ابوبكر و عمر وعثمان بر كفه ترازوى على سنگينى كند, و هرگز قابل قبول نيست كه معاويه با امام على يا امام حسن , مساوى باشند و محال است يزيدبن معاويه با امام حسين يا هشام بن عبدالملك با امام على بن الحسين مساوى باشند. و نمى شود مقايسه كرد بين هشام و محمد باقر. و بين منصور و جعفر صادق . و بين هارون الرشيد و موسى كاظم . و بين مامون و على بن موسى الرضا. و بين معتصم و محمدالجواد. و بين معتز و على الهادى . و بين معتمد و حسن عسكرى . مـا قـدر ايـن امـامـان و مـنزلتشان را نمى توانيم بفهميم جز پس ازشناخت طرف مقابل يعنى آن حاكمانى كه جاى آنان را غصب كردند. هر گاه فسق و فجور اينان را بدانيم , تقوا و پارسايى امامان اهل بيت را خواهيم دانست . و هـرگاه به هواى نفس و دنياپرستى اينان پى ببريم , به ارتباط كامل امامان با آخرت و علاقه شان به جهان جاويدان پى مى بريم . و هرگاه شدت انحراف اينان را از اسلام ببينيم , شدت محبت وتمايل ائمه را با اسلام در مى يابيم . و هرگاه اسلام اين حاكمان را بشناسيم , اسلام امامان را مى توانيم شناخت . و هـرگـاه مـى بـيـنـيـم اين حاكمان و فقهايشان (وعاظ السلاطين ) در نازو نعمت و امن و امان زنـدگى مى كنند و ائمه اهل بيت در تنگنا وفشار دايم به سر مى برند, مى توانيم پى ببريم به فرق ميان اسلام امامان و اسلام حاكمان . ايـنـچـنـيـن امامانى كه پيوسته مواجه با ظلم و ستم بودند و در ميان درياى متلاطم فتنه ها, در ناامنى بسر بردند, قطعا داراى چنان ويژگى هستند كه حاضر نمى باشند تسليم هوا و هوس حكام شوندو اسلام را دستخوش انحراف نمايند. اينجا است كه مساله عصمت هويدا مى گردد, مساله اى كه مربوط به بزرگترين نقش امامان پس از رحلت رسول خدا در ميان امت است . عصمت بـا نگرشى سطحى و زودگذر به مساله امامت , چنانكه از فقهاى قوم فرا گرفتيم , نمى گذارد كه مساله عصمت درست شناخته شود. و رهائى از اين ديدگاه , انسان را به پذيرش تئورى عصمت وامى دارد . زيرا تا وقتى كه انسان معتقد بـاشد به اين كه حاكمان ,همان امامان مى باشند و اشكالى ندارد كه فاسق و فاجر باشند وپيامبر به هـمين حال , بشارت به قدومشان داده است , هرگزنمى تواند قضيه عصمت را بپذيرد . و اگر طرح امـامـت پـوشيده باشدو مسلمان چيزى از آن نداند و جز اين تئورى كه فقها وضع كرده اند, نداند, چطور مى تواند مساله عصمت را درك كند؟ پيش از مساله عصمت , مساله تئورى اهل سنت در باره امامت ,برايم مطرح بود, سپس مساله امامت نزد اهل بيت كه در آغازپژوهشم از يادم رفت . ايـن نـمـونـه غلط از امامان كه در كتب اهل سنت مطرح است , قطعاايجاد شك و ترديد مى كند و وجـود نـمـونـه اى ديـگـر را ضـرورى مى نمايد . زيرا معقول نيست آينده اسلام در گرو اين نمونه فاسدباشد . و هنگامى كه فقها, قضيه امامت را با حاكمان مربوط ساختند,امت را در ميان دو مطلب مخير كردند: اول ـ امت دين خود را از حاكمان در يافت كند.
|