و در سايه روش شيعيان , بسيارى از روايات درميراث شيعى ردشد و روايتهاى بى شمارى نيز مورد داورى و در دايـره كـنـتـرل وغـلـط زدايى قرار داده شد . ولى در سايه روش اهل سنت , بسيارى ازروايـات پـذيـرفـتـه و مـورد اعـتـماد قرار گرفت هر چند با متن قرآن مخالفت داشت و با عقل ناسازگار و علتش هم اين است كه سندروايات و رجالش ـ به نظر آنان صحيح و سالم بود.يعنى هر گاه عدالت راويان ثابت شد, روايت صحيح است هر چند با قرآن مخالفت داشته باشد! روش شيعيان , بى گمان , ميراث را مورد بازنگرى و غلط زدايى قرار مى دهد ولى قاعده اهل سنت , مـيـراث را بهم نمى زند و درنتيجه دورى از قرآن در آن آشكار خواهد بود.اعتقاد شيعيان به مساله امـامـت , ميراث شيعى را از ميراث سنى , متمايز ساخت وبسيارى از اجتهادات و نقطه نظرهايى را پـديـد آورد كـه بـر فـقه ,عقيده و ايده كلى شيعيان , تاثير گذاشت . از بارزترين دست آوردهايش , مـنحصر شمردن منبع فراگيرى احكام در دايره اهل بيت بود كه امامت در آنان است , و رد كردن خـطـوط ديـگـرى كه باخط اهل بيت سازگار نيست و پيشاپيش آنها خط صحابه كه ابوبكرو عمر اركانش را پى ريزى كردند. مـهـمترين مساله اى كه بر روش تحكيم قرآن و عقل , مبتنى است ,كنترل كردن نقش افراد و جدا سـاخـتـن سـخنانشان با نصوص و دقت در اين كه اقوال آنها, نصوص را تحت الشعاع قرار ندهد . و ايـن اصلى ترين امتيازهاى ميراث شيعى بر ميراث سنى است كه بافقدان چنين قاعده اى , رجالش بـر نـصوصش برترى يافتند.و همانادور نمودن و عزل قرآن و عقل از ميراث و بى اعتنايى به نقش آن در دو داورى تـوطـئه خـطـرنـاكى بود كه سياست عليه اسلام اجرا كردو هدفش وارد ساختن روايـتـهـاى دروغين و جعلى بود كه اسلام رابه گونه اى ديگر جلوه داد و هويت واقعيش را از آن جـدا سـاخـت وهويتى بى ارزش به آن بخشيد كه فقط منافع حكام را دنبال كرده وحكومتشان را مـشـروع جـلوه مى داد . ولى قرآن و عقل را داور قراردادن , يعنى از نص پيروى كردن نه از ميراث اجـتهادى . و نص داوربر ميراث است نه بالعكس . از اينجااست كه رجال شيعه در مرتبه اى پايين تر از نـص قـرار دارنـد نـه بـالاتر . و اين مطلب مرا اطمينان خاطرداد, زيرا وقتى خط شيعيان را دنبال كـردم , مـيـراثـى را بـا مـيـراث ديـگـرعوض ننمودم و از پرستش مردانى به پرستش مردان ديگر راه نيافتم , بلكه تعهد به خط اهل بيت مرا متعهد به خط نص كرد نه خط رجال . دوران ترديد واز ترديد, يقين مى آيد پديد بـسـيـارى از ايده ها و طرحهاى ميراث در سطح فقه , تفسير, تاريخ وحديث منسوب به رسول اللّه (ص ) مـرا قـانـع نمى كرد . از اينجا بود كه خط ترديد و دو دلى را دنبال كردم و آنرا شعار خود قرار دادم و درلابـلاى كـتـابـهـاى ميراث براى جستجوى حقيقت , بحث و كنكاش كردم , هر چند اين تـحـقـيـق , كـار آسانى نبود زيرا سخنان مردان برنصوص افزونتر شده و تميز آن دو از يكديگر, در نـهـايـت دشوارى بود . ولى اين دشوارى به سرعت از هم مى پاشد اگر جستجوگر, به خط شك و ترديد مسلح شده باشد, زيرا اين خط, بسيارى ازحقايق را درباره ميراث و ايده اسلامى كنونى برايم آشكار ساخت كه آنها را چنين خلاصه گيرى مى كنم : 1 ـ سـخـنـان خـليفه اول و دوم به صورت نصوص قطعى و سنت ابدى در فقه اهل سنت در آمده است . 2 ـ اجـماع , ركن اساسى اين است كه بسيارى از طرحها و ايده هاى ميراث ـ اگر نگوئيم همه اش ـ بر آن استوار است . 3 ـ بسيارى از نصوصى كه به پيامبر نسبت داده مى شود از آنها بوى سياست به مشام مى رسد و با عقل منافات دارد و قواعد و اصول ثابت اسلام , آنها را رد مى كند. 4 ـ به نظر مى رسد كه تعمدى در تحقير و كوچك شمردن پيامبراكرم (ص ) وجود دارد. 5 ـ دشـمـنـى آشـكارى با تمام طرحها, اجتهادات و حتى شخصيتهايى كه با خط سياسى آن روز, مخالفت داشته , به چشم مى خورد. 6 ـ برخى از شخصيات را در برابر شخصيتهاى ديگر قرار داده و آن ها را بزرگ كرده اند. 7 ـ شبهه هايى سياسى گرداگرد راويان حديث و چگونگى تدوين وگردآورى احاديث ديده مى شود. 8 ـ هـمواره حاكمان مد نظر قرار داده شده و از سوى فقيهان حكومتشان مشروع جلوه داده شده است . 9 ـ آزادى راى و حكم درست و صحيح اسلامى در طول تاريخ اسلام , محقق نشده است . اين نتيجه گيرى ها كافى است كه ايجادشك و ترديد در طرح كنونى اسلام بنمايد و ضرورت بازنگرى درآن و لزوم تلاش در زدودن گرد و غبار تاريخى كه سياست , آن راساخته و پرداخته و فقها و محدثين و مورخين , آن را پذيرفته اند ودر برابرش تسليم شده اند, به طور جدى ايجاب مى نمايد . هم اكنون برخى از نمونه هاى نصوصى كه مرا به دودلى واداشت ,يادآور مى شوم , كه من بر اساس اينها, نظر رد كـنـنـده و مـحـكوم كننده خود را بر اين ايده و اين ميراث كه مسلمانان بر آن استوارند,استوار نمودم . بنى اميه بعضى از احاديثى كه در كتابهاى اهل سنت درباره بنى اميه , ذكرشده بود, توجه مرا به خود جلب كـرد.ايـن روايـتـهـا, امت را از شر اين گروه بر حذر مى دارد, و پرده از نقشى كه آينده امت را به خطرانداخته , واسلام را مورد تاخت و تاز قرار مى دهد بر مى دارد. هـر چـنـد بـيـشـتر اين احاديث , از سوى علماى حديث (اهل سنت )مورد تشكيك و تضعيف قرار گرفته ولى آنچه ديده را خيره مى كند, احاديثى است كه تصحيح شده و نقش مهم و حساس بنى امـيـه را در يارى كردن اسلام !!اعلام مى دارد . از احاديثى كه در مذمت ونكوهش بنى اميه رسيده اسـت , سـخـن رسـول گـرامـى اسـلام اسـت كـه فرمود: هلاكت امت من بدست شهوترانانى از قريش است ((55)) . ودر روايـت ديـگـر: فـسـاد و تـبـاهـى امـت مـن بدست گروهى از شهوت پرستان نادان قريش است ((56)) . ابـوهـريره گويد :اگر مى خواستم نام ببرم مى گفتم :فرزندان فلان وفلان ((57)) وروايتهاى زيادى در لعن و نفرين حكم بن عاص وفرزندانش نقل شده است ((58)) . ابو هريره گويد :دو ظرف حديث از رسول خدا حفظ كردم , كه يك ظرفش را ابلاغ نمودم و اگر از آن ظرف ديگر سخنى بگويم , اين گلويم بريده خواهد شد ! ((59)) ابن حجر, در مورد حكم بن عاص اموى , عموى عثمان بن عفان ,مى گويد : رسول خدا (ص ) او را به طائف تبعيد كرد, ولى عثمان ـ در ايام خلافتش او را به مدينه باز گرداند نـقـل شـده اسـت كـه رسـول خـدا, اورا لعن كرده است ولى اين امر (به قول ابن حجر) به اثبات نرسيده . و روايت شده است كه صحابه بر رسول خدا وارد شدند در حالى كه حضرت , حكم بن عاص را لـعـن و نـفرين مى كرد . گفتند : چرا اورا لعن مى كنى ؟ فرمود : من با همسرم فلانه ـ نشسته بـوديم , كه او ازسوراخ ديوار به ما مى نگريست . گفتند: آيا ما هم او را لعن كنيم ؟ فرمود: نه ! ولى گويا مى بينم كه فرزندانش بر منبر من بالا و پائين مى روند . گفتند: يا رسول اللّه !آنها را بگيريم ؟ فرمود :نه . ولى پيامبراو را تبعيد كرد!! ((60)) طـبـرانـى روايـت كـند :حكم نزد رسول خدا (ص ) نشسته بود, پس خواست سخن بگويد, زبانش گـرفـت . رسـول خـدا رو به او كرده فرمود : هميشه چنين باش . از آن پس همواره حكم سخن كه مـى گـفـت زبانش مى گرفت تا از دنيا رفت . ابن حجر در مورد حديث گويد : در سندش حرف است ! بيهقى نيز اين روايت را نقل كرده ولى در سندش , ضراربن صرد را آورده است كه او متهم به رافضى بودن است ! ((61)) ابـن حـجر از نافع بن جبير بن مطعم , از پدرش نقل كرده كه گفت :بارسول خدا(ص ) بوديم , كه حضرت , حكم ابن عاص را ديد . پس فرمود : واى بر امت من از نسل اين شخص ((62)) . روايـت شـده كه عايشه به مروان گفت : اما تو اى مروان , پس من گواهى مى دهم كه رسول خدا (ص ) پدرت را لعن كرد, در حالى كه تو در صلب او بودى ((63)) . مـسـلـم از ابـن عـبـاس نـقـل مـى كند : مسلمانان هرگز با ابو سفيان نمى نشستند و به او نمى نگريستند. ((64)) ابن حجر از بغوى نقل ميكند : عمر هر گاه به معاويه مى نگريست مى گفت : اين انو شيروان عرب است ((65)) . واز ابـن ابـى الـدنـيا نقل مى كند كه عمر گفت :مبادا پس از من اختلاف بكنيد, پس اگر چنين كـرديـد, بـدانـيـد كـه معاويه در شام است , پس اگر به راى خود بسنده كنيد, او مى داند چطور خلافت را از شمابگيرد. ((66)) و هـمـانـا ابـوسـفـيان و فرزندش معاويه با آنان مانند مؤلفة قلوبهم رفتارمى شد تا اينكه دوران خلافت عمر رسيد, پس او اين سهم راحذف كرد و معاويه را والى شام قرار داد ! ((67)) وامـا احاديثى كه بنى اميه را مى ستايد: در راس آنها احاديثى است كه شام واهلش را مدح مى كند در حالى كه شام پايگاه بنى اميه ومركز حكومتشان بود. ((68)) از عثمان نقل شده كه گفت : اگر كليدهاى بهشت در دست من بود,آنها را به بنى اميه مى دادم ,تا همه شان وارد بهشت شوند! ((69)) كتابهاى سنن تلاش مى كنند, فضائلى را براى معاويه و پدرش بتراشند و آنها را از زبان رسول اكرم (ص ) مورد ستايش قرار دهند ومقامشان را بالا ببرند. مـسلم (در صحيحش ) از ابو سفيان نقل مى كند كه به پيامبر عرض كرد: اى رسول خدا سه چيز را مايلم كه به من عطا فرمائى . فرمود:اشكال ندارد . گفت : مايل هستم بهترين و زيباترين زنان عرب را كـه ام حـبـيبه , دخترم , مى باشد, به ازدواج تو در آورم . فرمود: آرى . گفت : معاويه را كاتب خود قـرار دهى . فرمود: آرى . گفت :فرماندهى پيكار با كفار را به من عطا فرمائى چنان كه در گذشته بامسلمين مى جنگيدم . فرمود: آرى . اشكال ندارد. ((70)) مانند چنين روايتى , سؤالهايى را بر مى انگيزاند, مانند: آيا فضيلت ها از راه گدايى به دست مى آيند يا پيامبر از پيش خودعطا مى فرمايد ؟ ! در اين حديث , چه فضيلتى براى ابو سفيان ديده مى شود ؟ ! آيـا اين از منشى اسلامى است كه ابو سفيان , اينچنين با رسول خداصحبت كند و دخترش را بر او عرضه نمايد, گويى حضرت فقطدر پى دختران زيبا بوده است ؟ ! وانگهى چگونه رسول خدا, به اين سادگى , تمام آرزوهايش راپاسخ مى دهد؟ از سـوى ديـگر, چگونه ابو سفيان به خود اجازه مى دهد فرماندهى مسلمانان را در جنگ , از رسول خدا در خواست كند, در حالى كه مؤمنين نسبت به او و فرزندانش بدبين و متنفرند ؟ ! ضـمـنـا يك مغالطه تاريخى خطرناكى در اين حديث ديده مى شود,زيرا در كتابهاى اهل سنت به اثـبات رسيده است كه رسول خدا (ص )قبل از هجرت , با ام حبيبه ازدواج كرد . و اين دليلى قاطع است بردروغ بودن اين حديث و اين كه سياست , آن را اختراع كرده است ! ((71)) مـسـلم در صحيحش نقل مى كند كه ابو سفيان به ديدار گروهى ازصحابه رفت كه در ميان آنها سـلـمـان و صـهـيب و بلال ديده مى شدند, پس آنان ـ با تعجب گفتند: شمشيرهاى خدا گردن دشمن خدا را نزده است ! ابوبكر در آنجا بود, به آنها گفت : اين سخن رادرباره بزرگ وسرور قريش مى زنيد ؟ ! پس نزد رسول خدا رفت وجريان را به عرض حضرت رساند . رسول خدا فرمود: اى ابابكر !نكند آنها را خشمگين و ناراحت ساخته باشى , به تحقيق اگر آنان رابه خشم آورى , پروردگارت را خشمگين ساخته اى . ((72)) وايـن روايـت مـانند ـ روايتهاى ـ گذشته نشان مى دهد كه ابوسفيان درميان صحابه رسول خدا آبـرويـى نـداشـت و مـورد احـترام هيچ كس نبوده است جز متعصبين از بى شخصيتهاى قريش و منافقين . اكنون اين سؤال خود نمايى مى كند كه چرا ابوبكر از ابو سفيان دفاع كرد؟ آيا ابوبكر از گذشته تاريك و وضعيت اين مرد, بى خبر بود ؟ آيا باز هم ابوسفيان سرور و بزرگ قريش به حساب مى آمد ؟ بـى گـمـان پـاسخ رسول خدا (ص ) به ابوبكر بزرگترين دليل است براينكه موضعگيرى اصحاب نـسـبت به ابوسفيان , همان موضعگيرى شرعى و درست است و ابوبكر از اين مسير تجاوز كرد و به بى راهه رفت . وايـن كـه آقاى بخارى (در صحيحش ) فصلى را براى ستايش معاويه قرار داده , در حقيقت مطلب قـابل ذكرى در اين باره ندارد, چرا كه فقط روايتى را از لسان ابن عباس نقل مى كند كه گاهى به صحابى بودن او گواهى مى دهد و گاهى به فقيه بودنش !! ((73)) ابن حجر در حاشيه اى كه بر اين باب (فصل ) زده چنين مى گويد:بخارى در اين باب هيچ فضيلت و مدحى را براى معاويه ذكرنكرده , جز گواهى ابن عباس بر او كه صحابى فقيهى بوده است وشايد ايـن دلالـت بـر فضيلت زيادى باشد ! و از اسحاق بن راهويه نقل كرده كه گفت : آنچه در ستايش مـعـاويـه گـفـتـه شده صحيح نيست . البته درباره معاويه احاديث زيادى نقل شده ولى از طريق اسـنـادروايت صحيحى به چشم نمى خورد و اسحاق بن راهويه و نسائى و ديگران نيز بر اين باورند. ((74)) عـبـداللّه بـن احـمـد بـن حنبل مى گويد: از پدرم پرسيدم : درباره على ومعاويه چه مى گويى ؟ مـقـدارى بـيانديشيد, سپس گفت : به تحقيق مى دانم كه على , دشمن زيادى داشت , ولى هرچه دشمنانش جستجو كردند, عيب و نقصى براى او نتوانستند پيدا كنند, پـس نـاچـار رو به شخصى (معاويه ) آوردند كه با او مى جنگيد ومبارزه مى كرد پس او را ستايش و مدح كردند و به خاطر دشمنى آنان با على , او را در برابر على قرار دادند. ابـن حـجـر هـمـين جا مى گويد: و بدينسان او اشاره مى كند به فضائل دروغينى كه براى معاويه تراشيدند و هيچ واقعيتى نداشت ((75)) . مـسـلـم روايت كرده كه رسول خدا (ص ) ابن عباس را ـ كه كودكى بودـ در پى معاويه فرستاد . او گـويـد: نـزد مـعاويه رفتم , وى را در حال خوردن يافتم . باز گشتم . حضرت دوباره مرا فرستاد و فـرمود: بگوبه معاويه كه نزد ما بيايد . ابن عباس گويد : دوباره رفتم , باز هم ديدم مشغول خوردن اسـت , بـاز گـشتم و جريان را به حضرت عرض كردم . حضرت فرمود : خداوند شكمش را هرگز سيرنكند. ((76)) تـعـجـب آور است كه برخى خواسته اند اين حديث را, فضيلتى براى معاويه بدانند و اين كه پيامبر چـنـان سـخـنـى درباره اش زده است ,معنايش دعا كردن براى گشوده شدن اشتهاى هميشگى مـعـاويـه اسـت ! ولـى مـسـلم اين روايت را در فصلى نقل كرده است كه آن راچنين ناميده : باب اشخاصى كه رسول خدا آنان را لعن يا نفرين نموده و يا دشنام داده است و او سزاوار دشنام نبوده ! پس برايش رحمت واجر به حساب مى آيد !! ((77)) وهمانا اين روايت باعث كشته شدن , حديث گوى معروف , نسائى ,بدست ياران معاويه در شام شد كه از او خواسته بودند, كتابى را درستايش معاويه بنويسد و او امتناع ورزيده بود. ((78)) از اين نقشه , چنين بر مى آيد كه تلاشهاى مذبوحانه و مايوسانه اى از سوى فقهايى كه پيرو و يار بنى امـيـه بـودنـد, وجـود داشـت كـه ايـن خـانـدان را آبـرودار كـنـند و به برنامه ها و فعاليتهايشان شرعيت ببخشند. بهر حال , اين روايات با چنين تفسيرهايى , انگيزه اصلى بود كه مراوا داشت نسبت به تمام روايتهاى مـدح و فـضـيـلـت , ترديد نمايم وتلاش كنم كه آنها را با ميزان عقل و قرآن , بسنجم , تا اين كه به چنين دست آوردهايى دست يابم : 1 ـ اغـلـب روايـاتـى كـه دربـاره فـضـيـلـت اصـحاب نقل شده , اشاره به فضيلتى روشن و واضح ندارد ((79)) . 2 ـ بيشتر اين روايات از زبان صاحبانش , بيان و نقل شده ((80)) . 3 ـ از جـسـتجوى بيو گرافى اينان , بدست مى آيد كه چنين فضيلت هايى مربوط به آنان نيست و شايد مقصود, افراد ديگرى باشند. ((81)) . 4 ـ ايـن روايـت هـا افراد خاصى را مد نظر قرار داده , در حالى كه شخصيتهاى برازنده اى در ميان اصحاب ديده مى شوند كه داراى نقش هاى حساسى نيز بودند ولى از اين روايات بى بهره اند. ((82)) . 5 ـ اين ستايش ها بيشتر درباره ياران معاويه و خط بنى اميه ساخته شده است ((83)) . 6 ـ روايـتـهاى روشنى درباره امام على و اهل بيت وجود دارد كه ارزش اينان را روشن مى سازد و ثابت مى كند كه اهل بيت داراى ويژگيهايى بودند كه ساير اصحاب از آن بى بهره اند. ((84)) . 7 ـ تـلاشـهـاى عـمـدى وجـود دارد كـه حـضـرت عـلـى را نـكـوهش كرده ويا مقامش را پائين مى آورد. ((85)) توجيه وتاويل ضـمن مطالعاتى كه در لابلاى كتابهاى گذشتگان داشتم , به متن هاى زيادى بر مى خوردم كه از قـيـچـى سـانسور آقايان خارج شده , و درنتيجه مشكل بزرگى براى فقيهان ايجاد كرده و نقطه ضـعـفى درطرحهايشان پديد آورده بود . ولى بهر حال , آنان را خوش نيامد كه تسليم اين متن ها و نـصوص بشوند, لذا آنها را با تاويل و توجيه هاى خود محاصره كردند تا اينكه سرانجام , تاويل بجاى نص قرارگرفت و بر آن چيره شد. بدون شك , هدف از اين توجيه ها, قرنطينه كردن و در خط خويش نگه داشتن مسلمانان بود, و از سـويـى ديـگـر, بستن در به روى خطهاى مخالف و جلوگيرى از دسترسى آنان به اين متن ها و استفاده از آنها به نفع خود. بـهر حال بن بست اين قوم به حدود متن , منحصر نمى شود, بلكه به بسيارى از رويدادهاى تاريخى كـه بـا اصـحـاب و تـابـعـيـن و حـاكـمان ,ارتباط دارد, سرايت مى كند, كه راه را براى رد كردن طـرحـهـايـشـان يـاترديد نسبت به آنها مى گشايد . اينان به خاطر چاره جوئى به خطتوجيه روى آوردنـد . يعنى ساختن وآفريدن انگيزه هايى كه وقوع حادثه را به نحوى ديگر, غير از آنچه از ظواهر بـرمى ايد, توجيه نمايند . و على رغم برخوردهاى فكرى و ايدئولوژيكى زيادى كه ميان طرح آنان و طـرحـهـاى ديـگر ـ در راستاى تاريخ ـ اتفاق افتاد,سرانجام طرح آنان , جاى خود را در ميان عامه مـردم بـاز كـرد, چـون از پشتيبانى و تاييد مطلق حاكمان برخوردار بود . و بدينسان , اين قوم ناچار شـدند كه با سلاح تاويل وتوجيه , به ميدان بيايند تاپيروان را تقويت نموده و دشمنان را برانند . اين توجيه ها و صحه گذاشتن ها تنها, ميتواند قرصهاى مسكنى باشد كه آقايان ميخواهندبا استفاده از آنها توده هاى مسلمان را آرام كنند و حاكمان را راضى نگهدارند . ولى به هر حال ـ با گذشت زمان ـ مـتـلاشـى شـده و حـقايق براى همگان روشن خواهد شد چنانكه براى من روشن شد.بالاترين و مهمترين نصوص و متن هايى كه قوم را سر در گم كرده و ناچار به تاويلشان نموده است , نصوصى اسـت كـه در بـاره حـضرت على و اهل بيت وارد شده و اغلب آنها ـ طبق قواعدخودشان ـ صحيح است . اين نصوص , امام را در مرتبه اى بالا و ويژه قرار ميدهد كه برتر از تمام اصحاب , قلمدادش مى نـمـايـد . از سوى ديگر, ثابت مى كند كه على واهل بيت , نقش خاصى در ميان امت داشتند , همان نـقـشـى كـه سـيـاست وقت , مانع از اظهارش شد . اين نتيجه آگاهيم بر توجيهات آنان نسبت به نصوص و توجيه وقايع ورويدادهاى تاريخى بود كه بر يقينم افزود ومطمئن شدم كه آنهاتلاش مى كنند تا نصوص را وارونه جلوه داده و حركت تاريخ را به نفع خويش تغيير دهند. مسلم در صحيحش , سخن رسول خدا (ص ) را نقل مى كند كه حضرت به على فرمود : نسبت تو به مـن مـانـنـد نسبت هارون به موسى است , جز اينكه پس از من پيامبرى نيست , سپس بر اين نص حـاشـيـه مى زند و مى گويد : كسانى كه استناد به اين حديث كرده و خلافت را براى على , پس از رسـول خـدا مـى دانند, از راه حق ,منحرف شده اند, زيرا جانشينى براى خويشان در ايام زندگى , غيراز خلافت بر امت است پس از وفات ! ((86)) وهمچنين نقل مى كند كه رسول خدا در روز خيبر فرمود : فرداپرچم را بدست مردى مى دهم كه خدا و رسولش رادوست مى داردو خدا و رسولش , او را دوست مى دارند. راوى گويد گردن ها را كشيديم , كه شايد يكى از ما مقصودحضرت باشد, ولى ناگهان حضرت فـرمـود : بـگوئيد على بيايد . على را آوردند در حالى كه دچار درد چشم (رمد) بود, پس حضرت آب دهـان مباركش در چشم على انداخت و سپس پرچم را به دست اوداد و خداوند فتح و پيروزى را بوسيله على نصيب مسلمانان كرد. مـسـلـم در ادامه حديث , چنين حاشيه مى زند : اين به خدا عظيم ترين فضايل على و ارزنده ترين مناقبش است . ((87)) وهنگامى كه آيه مباهله (فقل تعالوا ندع ابناءنا وابناءكم ...) (آل عمران : 61) نازل شد, حضرت رسول , على و فاطمه و حسن وحسين را فرا خواند و فرمود : بار الها, اينان اهل بيت من هستند. ((88)) مسلم نيز روايت كند : روزى رسول خدا (ص ) در منطقه اى كه آن راخم مى ناميدند و بين مكه و مـديـنـه قـرار داشـت , بـه سـخـنـرانى پرداخت . پس از حمد و ثناى پروردگار و موعظه و پند به مـردم فـرمـود : اى مـردم !مـن هم انسانى مانند شما هستم . زود است كه پيام رسان پروردگارم (عـزرائيـل ) بيايد و من هم دعوتش را اجابت كنم . و همانا در ميان شما دو چيز سنگين و گرانبها مى گذارم , نخست ,كتاب خدا است كه در آن هدايت ونوراست , پس به كتاب خداتمسك جوئيد, و هـمـواره بـر كتاب خدا مردم را تشويق و تحريض نمود, سپس فرمود : و اهل بيتم . شما را سفارش مـى كـنـم بـه اهل بيتم . شما را سفارش مى كنم به اهل بيتم , شما را سفارش مى كنم به اهل بيتم . حـصـيـن بـه راوى كـه زيـدبـن ارقم بود گفت : اهل بيتش كيست ؟ آيا همسرانش از اهل بيتش نيستند, گفت : چرا! همسرانش از اهل بيتش هستند, گفت : چرا! همسرانش از اهل بيتش هستند ولى مقصود از اهل بيتش در اينجا, كسانى هستند كه پس از او, صدقه برآنها حرام است . گفت : آنها چه كسانى هستند ؟ راوى گفت : آل على و آل عقيل و آل جعفر و آل عباس . گفت : آيا صدقه بر تمام اينها حرام است ؟ راوى گفت : آرى ! ((89)) در روايـت ديـگـرى , زيد در پاسخ به سؤال حصين گفت : نه , به خداقسم , زن همراه با شوهرش , مـدت زمانى زندگى مى كند, سپس ممكن است مرد, طلاقش دهد و او به سوى پدرش و قومش بازگردد . ولى اهل بيتش , اصل و ريشه اش هستند كه پس از او, صدقه بر آنها حرام است ((90)) . بخارى از رسول خدا نقل مى كند كه به على فرمود : تو از من و من از تو هستم ((91)) . مـسلم سخن على را نقل مى كند كه فرمود : به آن خدايى سوگند كه دانه را شكافت و خلايق را آفـريد, همانا پيامبر (ص ) به من عهد كردكه : يا على !هيچ كس جز مؤمن تو را دوست ندارد و جز منافق تورا دشمن نمى دارد. ((92)) نـسـايـى و تـرمـذى سخن رسول خدا را نقل مى كند كه فرمود : هر كه من مولاى اويم , پس على مولاى اواست ((93)) . ابـن حـجر, سخن احمد (بن حنبل ) و نسائى و اسماعيل قاضى وابوعلى نيسابورى نقل مى كند كه گـفـتـنـد : بـا سـنـد درسـت , در حق هيچ يك از اصحاب بيش از آنچه درباره على آمده , روايت نشده است ((94)) . ابن سيرين بر اين باور بود كه بيشترين مطالبى كه درباره على نقل ميشود دروغ است ((95)) . ابـن حـجـر در ادامه سخن ابن سيرين مى گويد : مقصود از اين سخن ,مطالبى است كه رافضيان درباره على نقل مى كنند كه مشتمل برمخالفت با شيخين است ((96)) . وهمچنين ابن حجر در حاشيه بر حديث انت منى بمنزلة هارون من موسى مى گويد : بـرخـى مـى خـواهـند بوسيله اين حديث , سزاوارتربودن على را براى خلافت از ديگر اصحاب ثابت كـنـنـد, زيـرا هـارون , خـلـيـفـه مـوسـى بـوده است . و در پاسخ آنها گفته شده به اينكه هارون جـانـشـيـن موسى در ايام زندگيش بوده , نه پس از مرگش , زيرا قبل از موسى ازدنيا رفته است !! ((97)) ودربـاره حـديـث رايـه مى گويد : مقصود حضرت رسول از اين سخن كه على خدا و رسولش را دوست مى دارد و خدا و رسولش على رادوست مى دارند, چيزى جز اثبات حقيقت محبت نيست , و گـرنـه هـر مسلمانى در اين صفت با على شريك است . در حديث اشاره است به سخن خداوند كه مـى فـرمايد : (قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعونى يحببكم اللّه ) (آل عمران ـ آيه 31) ـ بگو اى پيامبر, اگـر خـدارا دوست مى داريد, پس پيروى از من كنيد, خدا هم شما را دوست خواهد داشت . گويا حـضـرت مى خواهد اشاره كند به اينكه على ,كاملا پيرو حضرت رسول است و لذا به صفت محبت خـداونـدى برگزيده شده است و از اين رو است كه محبتش دليل ايمان ودشمنيش علامت نفاق است !! ((98)) آنـچـه از حـديث غدير خم بر مى آيد, نشان مى دهد كه اينان در برابرسخن رسول خدا كه سفارش مـكـرر دربـاره اهل بيتش كرده است ,دچار سر در گمى و حيرت شده اند, و چون هيچ وسيله اى براى طعن در اين حديث ندارند, مقصود حضرت را از اهل بيت توجيه مى كنند, پس گاهى مانند مـسـلم در تفسير آيه مباهله , آنها را منحصرمى نمايند در على و فاطمه و حسن و حسين و گاهى آنها را به عنوان آل على و آل عقيل و آل جعفر و آل عباس , معرفى مى كنند ! و گـاهـى هم فراتر رفته , همسران پيامبر را هم جزءاهل بيت قرار مى دهند و يا اينكه آنها را خارج مـى سـازنـد, چـنـانـكه از دو پاسخ متناقض در يك سؤال و طى يك روايت , ظاهر مى شود . انگيزه آنـان ايـن اسـت كـه اهل بيت را ناديده بگيرند و آنها را در ميان همسران پيامبر و ديگر بنى هاشم , پـنـهـان نـمايند, و بدينسان رهبرى در ميان امت اسلامى , مجهول بماند و باب براى رهبرى هاى فاسد گشوده شود كه جاى اهل بيت را بگيرند. گويا مسلم باز هم قانع نمى شود, تا اينكه روايتى را درباره حجة الوداع نقل كند, در همان جائى كه ذكر غدير خم به ميان آمده , واسمى از اهل بيت در آن نبرده است ((99)) . وبـراى ايـنكه اهل بيت را درست پنهان كنند و آنها را از مسلمانان دور نگهدارند, روايت ديگرى را مى تراشند كه با روايت غدير خم تناقض داشته و سفارش پيامبر را درباره اهل بيت , به ديوار بزنند. مالك نقل مى كند كه رسول خدا فرمود : در ميان شما دو چيز باقى گذاشتم كه اگر به آنها چنگ بزنيد, هرگز پس از من گمراه نمى شويد: كتاب خدا و سنتم !! ((100)) . وايـن روايـت مـالـك بقدرى بر سر زبان ها مى افتد و مشهور مى شودو در كتابها و منابر, نوشته و گـفـتـه مـى شـود, تـا جائى كه حديث مسلم گم شده و به فراموشى سپرده مى شود, بلكه مورد اعتراض قرارمى گيرد ! ((101)) وهـنگام روبرو شدن با احاديثى كه مسلم درباره ائمه دوازده گانه نقل كرده , ناچار مى شوند آن را از مـعـنـاى حـقـيـقيش , منصرف كنند وبه سوى حاكمان بر گردانند, تا اينكه بهانه اى به دست مخالفينشان از شيعيان ندهند. ((102)) فـقيهان قوم , ائمه اثنا عشرى كه رسول خدا, مردم را به آنان بشارت داده و عزت اسلام را در گرو وجـود آنـان قـرار داده , در مـحدوده خلفا و حكام بنى اميه , منحصر كردند كه نخستينشان ابوبكر اسـت ,سـپـس عـمـر و عثمان و على , سپس معاويه و يزيد و پس از اوعبدالملك بن مروان و چهار فـرزنـدش ولـيـد و سـلـيـمان و يزيد وهشام و سپس عمر بن عبدالعزيز و پس از آنها, خلافت بى رنگ شد!! ((103)) بـا جـسـتجو در سيره و شرح حال اينان ـ بجز امام على ـ براى ما روشن مى شود كه در هيچ يك از ايـنـان , كـوچـكترين ويژگيهاى امامت وجود ندارد, واينان تنها حاكمانى هستند كه فقهاى وقت تحت فشار سياست و براى دور نگه داشتن مسلمانان از ائمه اهل بيت كه نص , منطبق بر آنان است و سـيـره و بـيـوگـرافـى شـان بـا نـص يـاد شـده سـازگـار اسـت , ايـن مـتن را بر آنان تطبيق مى نمايند. ((104)) وبـر مـن ثـابـت شد كه فقهاى قوم در پى روايتهايى هستند كه درباره اهل بيت وارد شده تا آنها را تـوجـيـه و تـاويـل كنند و راه هاى شك وترديد را درباره خط و طرح خويش ببندند . مثلا وقتى به ايـن روايت بر مى خورند كه فاطمه بر ابوبكر خشمگين شد و تا زنده بود با او سخن نگفت , ابن حجر سـخـن فـقـهـا را بـه ايـن نـحو بيان مى كند : با او سخن نگفت : يعنى با او درباره آن پول (فدك ) سـخـن نـگـفت !!! فاطمه سخن ابوبكر را حمل بر اين كرد كه او از رسول خدا نشنيده و از ديگرى شـنـيـده اسـت و لذا خشمگين شد . و اينكه فاطمه گفته با ابوبكر و عمر سخن نمى گويم , يعنى درباره ميراث سخن نمى گويم !!! ((105)) واز بـرخـى نـقـل شـده اسـت : قهر كردن حضرت فاطمه , به خاطرناراحتى از آن ديدار بود و اين هـجـران نـاپـسـنـد نـيست . و اما علت خشمگين شدنش در مورد احتجاج ابوبكر به آن حديث , به خـاطـرايـن اسـت كـه معتقد بود تاويل حديث , خلاف آن معنائى است كه ابوبكر اخذ كرده , گويا معتقد است به تخصيص عام در سخن رسول خدا كه فرمود : ما ميراث باقى نمى گذاريم , و چنين پـنداشت منافعى كه از زمين و ملك باقى مانده از پيامبر, مانع از ارث بردن نمى شود ولى ابوبكر به عموم تمسك كرد . و در يك مطلبى كه قابل تاويل است , اختلاف كردند, و وقتى ابوبكر به راى خود بسنده كرد, فاطمه از او روى بر گرداند ! ((106)) از آن گذشته , ابن حجر روايتى نقل ميكند كه فاطمه با ابوبكر صلح كرد . و سپس مى گويد كه آن حديث هر چند مرسل است ولى اسنادش صحيح مى باشد, و با اين حديث , اشكال بر طرف مى شودو ثابت مى گردد كه فاطمه تا آخر با ابوبكر قهر نكرده است ! ((107)) مـعـلـوم اسـت كـه هـدف از ايـن هـمه توجيه ها ـ چنانكه روشن است ـ تبرئه ابوبكر و مشروعيت بخشيدن به دشمنى ورزيدنش با اهل بيت مى باشد كه اولين دست آوردش , محروم نمودن حضرت زهـرااز مـيراث رسول خدا (ص ) است . و فقيهان توجيه گر, هيچ انگيزه اى از توجيه وتاويلهايشان ندارند جز عالم و دانشمند جلوه دادن ابوبكر, كه بى گمان جهل و نادانى طرف مقابل را مى رساند و اينكه او از احكام دين و علم رسول خدا چيزى نمى داند, و طرف مقابل كسى جز حضرت فاطمه و امام على نيست ((108)) . از خطرناكترين دستاوردهاى فقه توجيه گرا همسان قرار دادن معاويه با امام على است ودر نتيجه مـعاويه را مجتهدى قلمداد كنندكه اشتباه كرده و به هرحال چون اجتهاد كرده ـ هر چند اشتباه هـم بـاشـد ـ بر آن همه تباهيها ومنكرات وجنايتها, ماجور هم ميباشد!! ودر اين ميان حديثى را به پيامبر نسبت مى دهند كه گفت : اگرحاكمى حكم كند و اجتهادش مطابق واقع باشد, دو اجر و مزد داردواگر اشتباه حكم كرده باشد, يك اجر دارد. ((109)) فقهاى توجيه گرا اين نص را در محيط احكام شرعى , اجرا كردندولى سياست چنين اقتضا ميكرد كه آنرا در حمايت از موضع معاويه بكار گيرند و به كارهايش مشروعيت بخشند. ((110)) وايـن مـوضـوع هـمـسـان قرار دادن على و معاويه , شك و دودلى را دردرونم افزايش داد, و اين تـرديـدهـا بـيشتر شد, هنگامى كه موضع گيرى شرافتمندانه نسائى ـ صاحب سنن ـ را ملاحظه كـردم كـه چگونه عمل كرد و حاضر نشد, يك فضيلت هم براى معاويه نقل كند, واين امر را بسيار مـنـكر و زشت دانست كه على را با معاويه يكسان قرار دهد. ((111)) و اينكه معاويه در نظر فقهاى قـوم , جـزء صـحابه است و صحابه همگى عادل اند, پس بايد تمام فعاليت ها و رفتارهاو اعمال او را توجيه كرد و حمل بر صحت نمود ! ((112)) فقهاى قوم همين توجيه غلط را نيز درباره يزيد بن معاويه , قاتل امام حسين و هتك كننده حرمت هاى مدينه رسول اللّه دارند,چنانكه ابن تيميه و ابن كثير و ابن خلدون , كردارهاى زشت وپليدش را توجيه كردند . ابن تيميه درباره يزيد مى گويد : او ازجوانان مسلمين بود, و هرگز نه كافر بود و نه ملحد ! پـس از پـدرش ولايـت امـر را بـر عهده گرفت هر چند برخى ازمسلمين از او ناراضى و گروهى خـرسـنـد بـودنـد . او داراى سـخـاوت وشـجـاعـت بـود, و هـرگز مظهر پليدى ها نبود چنانكه دشمنانش درباره اش مى گويند !! او دستور قتل حسين را نداد و پس از قتلش اظهار فرح و سرور نكرد, و هيچ وقت با چوب بر لب و دندان حسين نزد و هرگز سر حسين را به شام حمل نكرد !!تنها كـارى كـه كـرده بـود, اين بود كه دستور داد حسين را نگذارند كه به حكومت دست يابد, هر چند ناچار شوند كه با او پيكار كنند! ولـى نـمـايـندگانش , از دستورش فراتر رفته و لذا عبيداللّه بن زياد,شمر و ساير سپاهيان را بر او شـورانـد, پـس عبيداللّه بن زياد بود كه براو تجاوز كرد, سپس حسين در خواست كرد كه خود به سوى يزيدبيايد !يا به طرف مرز حركت كند و يا اينكه به مكه باز گردد ولى آنهاجلوگيرى كردند و عـمر بن سعد دستور داد با او بجنگند پس او وگروهى از اهل بيتش , مظلومانه به قتل رسيدند !!! ((113)) هـمـان قدر كه در گذشته به اين آقاى ابن تيميه محبت داشتم و او رادر طول دوران زندگى و گذشته ام بسيار مورد ستايش و تقدير قرارمى دادم , پس از اين طرز تفكرش درباره يزيد ملعون , از او متنفرشدم و بر او خشمگين گشتم و او را بى ارزش و حقير يافتم . ابـن تـيـمـيه از اين هم فراتر رفته , آنقدر به بنى اميه تقرب مى جويد كه حسين را خطاكار قلمداد كـرده و خـروجـش بـر يـزيـد را مـورد انـتـقـادقـرار مى دهد و او را مسبب و عامل اصلى فاجعه كربلامى داند!! ((114)) ابـن تـيـمـيـه نـه تـنها از يزيد دفاع مى كند و روايتهايى كه او را موردسرزنش قرار داده , محكوم مـى نـمـايـد و از قـتـل حـسـيـن مبرايش مى سازد, بلكه حسين را مورد نكوهش قرار داده و او را تـحقيرمى كند و انسانى ذليل و بى فرهنگ ـ والعياذ باللّه ـ قلمداد مى نمايد,زيرا روايتى را صحيح مـى دانـد كـه مـضمونش اين است كه حسين سه پيشنهاد به سپاه يزيد داد كه هر سه او را محكوم كرده و مورد شبهه قرار مى دهد !! آرى !برنامه تاويل و توجيه , اساسى ترين زير بنايى است كه خط وايده اين قوم بر آن استوار است , و ايـن هـرگـز يـك طـرح اتـفـاقـى وتصادفى در مذهبشان نيست , بلكه سلاحى است كه آن را در بـرابـردشـمـنـانـشان بلند مى كنند و بى گمان مسلمانان را در برابر رويدادهاو موضعگيرى ها و حـوادث تـاريخ , دچار شك ودودلى مى نمايند . وهمانا عقيده اى كه بر توجيه گرايى استوار باشد, عـقيده اى سست وپوچ و بى پايه است كه قطعا روزى عقل سالم آن را به دور خواهدافكند . بخارى از زبـان امـام عـلـى نـقـل مى كند كه گفت : من نخستين كسى هستم كه در روز قيامت , براى دادخواهى در برابر پروردگارمهربان زانو به زمين مى زنم ((115)) . بـخـارى اين روايت را در كتاب مغازى , نقل كرده و آن را به اين آيه ارتباط داده است كه فرموده : (هـذان خـصـمـان اخـتـصـمـوا في ربهم ) (سوره حج ـ آيه 19) و منظور از دو خصم را آنانى قرار داده است كه در روز بدر با هم جنگيدند. حـمـزه و على و عبيدة بن الحارث در بدر عتبه و شيبه و وليد ابن عتبه , و توضيح مى دهد كه آيه درباره آنها نازل شده است ! ((116)) ابن حجر در حاشيه اى كه بر سخن امام على زده , مى نويسد : مراداز اين اولويت , اولويت دادن به على در ميان ساير مجاهدين امت در جنگ بدر است , زيرا جنگ بدر, اولين جنگى بود كه در اسلام رخ داد !! ((117)) پـس هر يك از بخارى و ابن حجر, سخن امام را مقيد كرده ومنحصر در جنگ بدرش مى دانند كه راهـى بـاشـد بـراى فـرار كـردن ازمقصود و غرض واقعى امام , در حالى كه فقهاى قوم شعارى را بلندمى كنند كه مى گويد : عبرت به عموم لفظ است نه خصوص علت . پيامبر و زنان من خيال مى كردم مستشرقين ظلم بزرگى به رسول خدا (ص )مى كنند ((118)) , هنگامى كه او را متهم به زن بازى و شهوترانى مى نمايند,واين تهمت , در حقيقت منعكس كننده كينه صليبيت اسـت نسبت به اسلام و شخص حضرت رسول , تا اينكه سرانجام به برخى ازروايت ها در كتب سنن برخورد كردم كه اين تهمت را پشتيبانى كرده و امثال اينان را بى گناه مى داند. مـدتى طولانى به اين روايت ها خيره شدم و از خود پرسيدم كه چه انگيزه اى براى تراشيدن چنين روايـتـهـايـى وجـود دارد ؟ و آيـا مـمـكـن است چنين منشى با رسول خدا, صاحب خلق عظيم , مطابقت داشته باشد ؟ من مطمئنم كه ـ هر مسلمانى هر چند در يك سطح فكرى پائينى باشد ـ نمى تواند, چنين تهمتى را نـسـبـت بـه پـيـامـبـرش بـپذيرد . مگرممكن است رسول برگزيده خدا داراى چنين وضعيت جنسى دريده اى باشد ؟ !! ((119)) در غـزوه خـيبر, در ميان اسرا, صفيه دختر حى بن اخطب بود كه سهم دحيه كلبى شد, سپس به پيامبر رسيد و پيامبر او را آزاد كرده وبا او ازدواج كرد ((120)) .
|