بـخـارى نـقل مى كند كه همسران پيامبر در پى فاطمه فرستادند تا ازپيامبر بخواهد كه نسبت به دخـتر ابوبكر نيز به عدالت رفتار كند(يعنى بيش از ديگر همسران با او نگذراند) فاطمه با او سخن گـفـت . پـيـامـبر گفت : دخترم !آيا دوست نمى دارى آنچه را من دوست مى دارم ؟ گفت : آرى . فـاطـمـه بـرگشت و جريان را به آنان گفت . گفتند : نزد او باز گرد . فاطمه نپذيرفت . از زينب دخـتـر جـحـش درخـواست كردند, پس او نزد پيامبر رفت , و با تندى با وى حرف زدو گفت كه هـمـسـرانـت از تـومى خواهند با عدالت نسبت به دخترابوبكر رفتار كنى . و صدايش را بلند كرد و عايشه را مورد سب وشتم قرار داد. عايشه نيز در آنجا نشسته بود, پيامبر رو به عايشه كرد تا عايشه سخن بگويد . عايشه هم شروع به رد كردن زينب كرد تا اينكه او راسر جايش نشاند !!. ((121)) وهمچنين رواياتى در مورد مباشرت آن حضرت در دوران قاعدگى همسرانش آمده است كه نقل متن آنها مناسب نيست . روايـات وارده در كتاب سنن اجماع دارند بر اينكه رسول خداعايشه را در شش سالگى عقد كرد و زفاف او در نه سالگى بود. ((122)) ابن كثير گويد : رسول خدا مى خواست سوده دختر زمعه را بخاطربزرگسالى طلاق دهد . پس او گفت : يا رسول اللّه , من سهم خود رابه عايشه واگذار مى كنم و تو مرا طلاق نده , پس رسول خدا با اين شرط از او درگذشت ! ((123)) بـخارى نقل مى كند كه رسول خدا ـ به همسرانش ـ گفت : مرا در باره عايشه اذيت نكنيد, به خدا قسم وحى برمن نازل شد كه من دربستر هيچيك از شما باشم جز عايشه !! ((124)) از ايـن روايـت ها(((125))) متنفر شدم . و چرا متنفر نشوم كه خداوند درباره پيامبرش مى فرمايد: (وانك لعلى خلق عظيم ) (سوره قلم آيه 4) وهمانا تو داراى منشى والا و عظيم هستى . و اين خلق عـظيم كه خداوند رسولش را به آن توصيف كرده است , دلالت قطعى دارد بربطلان و دروغ بودن مـانـنـد چـنين رواياتى . و بى گمان كسانى كه اين روايت ها را ساخته اند, انگيزه و هدفى جز زير سـؤال بردن شخصيت حضرت رسول (ص ) و تحقير نمودن آن حضرت راندارند, تا اين كه با نسبت دادن چـنين منشى به آن حضرت ,رفتارهاى زشت و شهوترانى هاى حاكمان خود را توجيه نمايند وبر آنها صحه بگذارند. ((126)) مـن در مـيان شرحهاى فقيهان بر كتب سنن , در پى حتى يك فقيه بودم كه لااقل اين روايت ها را مـحـكـوم يا مورد انتقاد قرار دهد و ازشخصيت پاك حضرت رسول (ص ) دفاع كند, ولى متاسفانه چيزى جز توجيه كردن و تاكيد نمودن بر آن رفتارها نيافتم . نووى درباره حديث اول چنين گويد : و اما اينكه گفته اند رسول خدا با يك غسل , بر تمام زنانش وارد مى شده , احتمال دارد كه ميان هر معاشرتى , يك وضو مى گرفته است . در سنن ابى داود آمده كـه رسـول خدا (ص ) در يك شب بر همسرانش مى گذشت و نزد برخى از آنها, غسل مى كرد !اين روايـت نـيـز حمل بر اين مى شود كه رضايت همسرانش را كسب مى كرده و يا اينكه اگر يك نوبت بوده رضايت آن همسر را بدست مى آورده است . ((127)) ابـن حـجر از عياض نقل كرده كه گويد : فلسفه معاشرت حضرت باتمام زنانش در يك شب , اين بوده كه مى خواسته آنان را (از ميل به ديگران ) نگهدارى كند. وظاهرا اين كار به خاطر ايجاد عدالت بين زنانش بوده هر چندواجب نمى باشد. ((128)) ابن حجر درباره سخن عياض مى گويد : علتى كه ايشان ذكر كرده ,چندان هم درست نيست زيرا بر زنان پيامبر حرام بود كه پس از آن حضرت ازدواج كنند و برخى از آنان پنجاه سال يا كمتر پس از اوزنده ماندند. ((129)) ودر مورد صفيه دختر حيى , ابن حجر گويد : وقتى به پيامبر (ص )گفته شد كه صفيه دختر يكى از پـادشـاهـان اسـت , نـظر حضرت چنين شد كه نمى بايست او را به دحيه بدهند چرا كه درميان صـحـابـه امـثـال دحـيـه و بـالاتـر از او بسيار بودند ولى در ميان اسرا كمتر كسى مانندصفيه در بـزرگـواريش ديده مى شد . پس اگر اين امتياز به دحيه داده مى شد, ممكن بود برخى از اصحاب نگران و ناراحت شوند, پس مصلحت عمومى اقتضا مى كرد كه او را از آن شخص باز گيرد, واينكه حضرت او را به خود اختصاص داد, رضايت همگان راجلب كرد ((130)) ! سـؤالـى كـه در ايـنـجـا مطرح است : آيا پيامبر از مقام و منزلت صفيه درميان عشيره اش , اطلاع نداشت ؟ ابـن حـجـر سخن از اختلافهايى كه در باره تاريخ وفات حضرت خديجه و ازدواج حضرت رسول با عـايـشـه در نهمين سال ازعمرش ذكر شده , به ميان آورده است و اينكه آيا ازدواج با عايشه قبل از سوده دختر زمعه بوده است يا پس از او ؟ ماوردى گويد :فقها مى گويند : ازدواج با عايشه پيش از سوده بوده است ولى محدثان سوده را قبل از عايشه نقل كرده اند. ((131)) ابن كثير داستان طلاق دادن حضرت رسول سوده را به علت بزرگسالى نقل كرده و اينكه چون او روز خود را به عايشه بخشيد,حضرت رهايش كرد . و در اين باره آيه نازل شد : (وان امراة خافت من بعلها نشوزا او اعراضا فلا جناح عليهما ان يصلحابينهما صلحا و الصلح خير) (سوره نساء ـ آيه 128) ـ و اگـر زنـى ترسيد كه شويش از او دورى كند يا اعراض نمايد, پس اشكال ندارد كه اصلاح كنند ميان يكديگر, و همانا اصلاح بهتراست ((132)) . فقها همين خط را نسبت به ساير احاديثى كه مربوط به معاشرت پيامبر با همسرانش هست , دنبال كـرده انـد, وتـلاش مـى كـنـنـد كـه احـاديث را توضيح دهند و اشكالات مربوطه را رفع نمايند, بـى آنكه خود متن را زير سؤال ببرند زيرا مادام كه سند صحيح است ,نمى شود كوچكترين طعنه اى در اصل متن زد يا آن را مورد انتقادقرار داد! وايـن ديـدگـاه كه فقها و محدثين بر آن اجماع دارند, راه را براى تحت فشار قرار دادن و زندانى نـمـودن عـقـل مـى گـشـايد, و اين بانسبت دادن نصوصى است به حضرت رسول كه ديگر جاى هيچ اعتراض و اشكالى نمى ماند . وهمچنين راه را جلوى روى امت گشود تا اين احاديث را چشم و گـوش بـسـتـه بپذيرند و بر اساس آن ,معتقدات خود را پى ريزى كنند , همان عقايد و ايده هايى كه همچنان در عقب افتادن مسلمانان و تقويت سلطه حاكمان , سهيم بوده است . مـحـصـور كـردن انتقاد حديث در دايره سند, توطئه اى است عليه عقل و اسلام . و حتى براى نقد سـند, قوانين و قواعد ويژه اى وضع كردند كه از آن بوى سياست , استشمام ميشود, چرا كه منتقد رافرصت طعن در حديث يا رد كردن آن ـ جز در حدود بسيار كمى نمى دهد. ((133)) وايـن فـقـيهان ديدگاه خود را از اين احاديث و ديگر احاديثى كه مربوط به شخص حضرت رسول اسـت , بـر اسـاس موضعشان نسبت به مساله عصمت , بنا كرده اند . زيرا آنان عصمت حضرت رسول (ص ) را فقط در محدوده تبليغ احكام ميدانند و در غير آن ,قائل به عصمت حضرت نيستند . با اين ايـده , مـى توانند آن رفتارهاى نسبت داده شده به حضرت با همسرانش را توجيه كنند به اينكه اين رفتار و كردارها مربوط به بخش انسانى از شخصيت حضرت است وهيچ تاثيرى بر بخش پيامبرى او ندارد ((134)) . علم حديث بين متن و سند مـطـلـبى توجه ام را جلب كرد و آن اين است كه علماى حديث , اتفاق نظر دارند بر دست نزدن به مـتـن , و نـقـد حـديـث را مـنـحصر در دايره سند مى دانند و بس . در سايه اين قاعده , بسيارى از نـصـوص مـنسوب به رسول خدا (ص ) را پذيرفتند هر چند با قرآن و عقل منافات دارد و از آن بوى سياست به مشام مى رسد ,امت هم اين ايده را پذيرفتند و به مجرد اينكه سند را طبق قواعد خويش صحيح دانسته , متعهد به پذيرش صد در صد آن شدند. اين ديدگاه , مرا به ترديد وا داشت . چرا فقط سند مورد نقد قرارمى گيرد بدون اينكه متن را مورد بـحث قرار دهند ؟ و با جستجوى مطلب , براى من ثابت شد كه حتى نقد سند نيز طبق قواعد ويژه اى انجام مى پذيرد كه خود آن را وضع كردند و از آن نيز بوى سياست مى آيد. مـسلم از ابن سيرين نقل كرده كه مى گفت : اهل حديث از اسناد نمى پرسيدند تا اينكه فتنه بر پا شـد, آنـگاه گفتند : رجال حديث را نام ببريد, پس اگر از اهل سنت بودند, حديثشان را بپذيريد و اگر ازاهل بدعت بودند, حديثشان مورد قبول نيست ! ((135)) از عبداللّه بن مبارك نقل مى كند كه گفت : اسناد جزء دين است , پس اگر اسناد نباشد, هر كه هر چه خواست مى گويد. ((136)) وروايت مى كنند : نيكوكاران را در چيزى دروغگوتر از حديث نيافتيم !! ((137)) مـسـلم از سفيان نقل مى كند: مردم سابقا از جابربن يزيد جعفى ,روايت نقل مى كردند, تا اينكه هر آنـچـه در درون داشـت , ظـاهـر كـرد,پـس در آن وقـت , مـردم او را در حـديثش تهمت زدند, و برخى رهايش كردند . گفته شد : چه بود كه اظهار كرد؟ گفت : ايمان به رجعت ((138)) . از رقـبـه نـقل مى كند, ابوجعفرهاشمى مدنى , احاديث حقى را وضع مى كرد كه از رسول خدا نبود ولى به او نسبت مى داد. ((139)) از يونس بن عبيد نقل مى كند : عمروبن عبيد در گفتن حديث ,دروغ مى گفت ((140)) . ابن حجر عسقلانى گويد :.. . بيشترين افرادى كه معروف بودند به اينكه ناصبى هستند, مشهور به راسـتـگـويى و تعهد به امور دين بودند, ولى آنان كه رافضى بودند, بيشترشان دروغگو و از گفتن هرنوع حديثى , پروا نداشتند !! ((141)) ابـن الـمـديـنـى گـويد : از يحيى بن سعيد قطان درباره جعفر صادق سؤال شد, گفت : در دلم كراهتى نسبت به او وجود دارد, و همانامجالد نزد من بهتر از اواست !! ((142)) امـام جـعفر صادق متهم به دروغ گويى (والعياذ باللّه ) و اختلاق احاديث پيامبر مى شود و اين قوم روايـتـش رانـمـى پـذيـرند, و علتش اين است كه شيعيان با او بودند و حكومت از او راضى نبود, و اصلابخارى يك روايت هم از او نقل نكرد ! ((143)) . وحديث عمرو بن عبيد را نيز رد كرد چرا كه معتزلى است ((144)) . ابن حجر, نواصب (دشمنان اهل بيت ) را تزكيه مى كند ولى شيعيان را متهم به دروغ گويى و عدم تقوا در نقل احاديث مى نمايد. ((145)) ابـن قـطـان به امام جعفر صادق , اطمينان ندارد و احاديثش را قبول نمى كند ومجالدى را كه نزد اهل حديث , متهم به دروغگويى است ,بر او مقدم مى دارد. ((146)) . از ابوبكر بن عياش سؤال شد: چگونه است كه از جعفر روايت نمى كنى با اينكه او را درك كرده اى ؟ گـفـت : از او پرسيدم : آياچيزى از اين احاديث را خودت شنيده اى ؟ پاسخ داد : نه , ولى روايتهايى است كه از پدرانمان روايت مى كنيم ((147)) . جعفر بن محمدبن على بن الحسين بن على بن ابى طالب (ع ) كه ملقب به صادق است , نزد اين قـوم امـيـن نيست با اينكه بين او وپيامبر (ص ) چهار شخصيت بزرگوار وجود دارد كه مشهور به عـلـم ,پارسايى , اخلاق نيكو و تقوا هستند و فرزندان رسول خدامى باشند . ولى مجالد و افرادى كه مـانـنـد او هـسـتـنـد, و بـيـن آنـها و بين پيامبر ده ها اشخاص ناشناس مى باشند, روايتش مورد پذيرش آقايان است . آيا دين و عقل مانند چنين سخنى را مى پذيرد ؟ حال از اين مى گذريم , وبه برنامه ديگرشان روى مى آوريم : ايـنها دو شرط را براى راوى قرار مى دهند كه با اين دو شرط, راوى مورد اطمينان است : عدالت و دقت . مقصود از عدالت , دارا بودن اسلام , عقل , بلوغ و دورى از تباهى واعمالى كه مروت و جوانمردى را لـكه دار مى كند. ((148)) و مقصود ازدقت , شنيدن حديث طبق ميزانى كه محدثين در چگونگى شـنـيـدن ,تـعـيـيـن كـرده انـد, بـا درك و حـفـظ آن واستقامت بر حفظش تا وقتى كه روايتش كند. ((149)) . عـلـى رغم اين دو شرطى كه آقايان ذكر كرده اند, در ميدان عمل ,كاملا آنهارا زير پا گذارده و از آن تـجـاوز مـى كـنـنـد, زيرا مقيد بودن به اين دو شرط, آنهارا در تنگنا قرار مى دهد و در نتيجه , بسيارى ازراويان حديث را از ميدان خارج مى سازد, و اين معنايش نابودى مذهب سنى است . اكنون نـمـونـه هـايـى از اين راويان را بررسى مى كنيم تا معلوم شود كه چگونه خودشان در تناقض قرار گرفته اندو شرطهايى را مقرر كرده اند كه هرگز اجرا نكرده اند. #اسماعيل بن عبداللّه (ابو اويس ) بن عبداللّه اصبحى (ابوعبداللّه مدنى ) : ابن معين درباره اش گويد : دو فلس ارزش ندارد !او و پدرش دزدان حديث بودند . او دروغگو است و بى شخصيت . بخارى ومسلم و ابوداود و ترمذى و ابن ماجه , از او حديث نقل كرده اند. #بسر بن ارطاة : ابن معين گويد : مرد بدى بوده است . بـسر از ياران معاويه است كه در حجاز و يمن , دشمنان معاويه را به قتل مى رساند و از بين مى برد. امام على او را نفرين كرده است . ابوداود, ترمذى و نسائى از او روايت كرده اند. #ثور بن يزيد بن زياد كلاعى حمصى : احمد (بن حنبل ) گويد : مالك از مجالست با او نهى مى كرد.اوزاعى او را بدگويى كرده است . او دشمن امام على بود چرا كه حضرت , نيايش را در صفين به قتل رسانده بود . بخارى و ديگران از او روايت مى كنند. #جراح بن مليح پدر وكيع استاد شافعى : ابن حبان گويد : اسانيد را وارو مى كرده , و روايات مرسله را,مرفوعه مى دانسته . ابـن معين گويد : آدم دروغگويى است كه حديث مى ساخته . مسلم ,ابو داود,ترمذى و ابن ماجه از او روايت كرده اند. #حبيب بن ابى حبيب يزيد جرمى انماطى : ابن معين , نهى كرد كه رواياتش نوشته شود . مسلم , ابن ماجه ونسائى از او نقل كرده اند. #حريز بن عثمان رجى حمصى : مـتهم به سب امام على عليه السلام و بستن دروغ بر رسول اكرم (ص )است . بخارى و ديگران از او نقل كرده اند. #خالد بن سلمة العاص مخزومى معروف به ضاضاء : جوير گويد : او از مرجئه بود و دشمن على , و اشعار فرزند مروان رامى خواند. #زيادبن عبداللّه بن طفيل بكائى عامرى : ابن مدينى گويد : ضعيف است . ابن معين گفته است : ارزشى ندارد . بخارى و مسلم و ديگران از او روايت كرده اند. #سالم بن عجلان افطس اموى : ابن حبان گويد : اخبار را وارونه مى كرد, او متهم به كار بدى بود كه به خاطر همان هم كشته شد. عدى گويد : او دعوت به سوى مرجئه مى كرد و طرفدارى از آنان مى نمود. نووى گويد : از مرجئه است و معاند مى باشد . بخارى , ابوداود,نسايى و ابن ماجه روايتهايش را نقل كرده اند. #طارق بن عمرو مكى قاضى , مولاى عثمان بن عفان : از سـوى عـبـدالـملك بن مروان , والى مدينه شد و از واليان ظالم بود.مسلم وابو داود از او روايت كرده اند. #عمروبن سعيد بن عاص اموى معروف به اشدق : از سـوى مـعـاويه و يزيد, والى مدينه بود . بر عبدالملك بن مروان خروج كرد و كشته شد . از واليان ظالم و ستمگر است . مسلم ,ترمذى , ابن ماجه و نسايى از او نقل كرده اند. #عمران بن خطان دوسى : دارقـطـنى گويد : حديثش متروك است زيرا بد عقيده بوده و داراى مذهبى خبيث . شاعر خوارج اسـت كـه قـصـيده اى در مدح ابن ملجم ,قاتل حضرت على عليه السلام , سروده است . بخارى , ابو داود ونسايى از او روايت كرده اند. #مجالد بن سعيد همدانى كوفى : احمد (بن حنبل ) درباره اش گويد : بى ارزش است . دارقطنى گويد: به او نمى توان اعتماد كرد. بـخـارى نـقـل كـرده كه ابن مهدى از اوروايت نمى كرده است . مسلم و ديگران از او روايت كرده اند.مجالد همان كسى است كه ابن قطان , از امام صادق برترش مى داند. در ايـن خـلاصه , نمى توان بيش از اين راويان فاسد را نام برد, همان ها كه هرگز صفات راوى ثقه (مورد اطمينان ) بر آنان تطبيق نمى شود, ولى كتابهاى سنن از آنان احاديث زيادى نقل كرده اند. مافقط اين چند نمونه را ياد آور شديم كه انحراف قوم ثابت شود, وگرنه سخن در اين زمينه بسيار است ((150)) . آنـچـه مـى تـوان گفت , اين است كه آقايان بسيارى از رواتى را كه عدالت نداشته اند, عادل تلقى كـرده و مـورد اطـمـيـنان دانسته اند . واگر طبق قواعد خودشان , فقط سند را مورد انتقاد قرار دهـيـم ,بـسـيـارى از رواياتى را كه در كتابهاى صحاح خود نقل كرده اند, زيرسؤال برده و منهدم مـى كـنيم . و اگر آنان با جلوگيرى از انتقاد متن حديث , خواستند مسلمانان را از شك در روايات باز دارند اكنون ازراه سندهاى فاسد, مسلمانان را بيشتر به شك و ترديد مى اندازند. آيـا كـافـى نـيـسـت كـه والـيـان ستمگر و فرماندهان سپاهيانى كه مسلمانان را قتل عام كرده و نـوامـيسشان را هتك نموده و به خاطرحفظ كرسى اربابان خود, حرث و نسل را نابود ساختند, به عـنوان راويان احاديث رسول اكرم (ص ), مورد اعتماد خويش قرارمى دهند, كه در پيشاپيش آنان , مـى تـوان از بسربن ارطاة و بدتر از اوعمربن سعد بن ابى وقاص نام برد كه فرمانده سپاهى بود كه امام حسين واهل بيتش را در كربلاء, با آن وضع فجيع , به شهادت رساند, و با اين حال بخارى از وى روايت نقل مى كند. گـويا اهل حديث , آن همه جنايت هاى بى شمار بسر و عمربن سعدرا تاويل مى كنند ولا بد مدعى اند كه با توجيه اين تجاوزها وستمگرى ها, ديگر جاى رد كردن آنان نيست !!پس ديگر عيب ونقص نيست كه راوى از حكام ستمگر يا از خوارج پليدى باشد كه مسلمانان را به قتل رسانده است , مادام كه مشهور به امانت وراستگويى است !همين كافى است ! چگونه ميتواند امين و راستگو باشد كسى كه شمشيرش را بر گردن مسلمانان مى كشد و مسلمين را قتل عام مى كند و فحشا و منكرات را مرتكب مى شود ؟ ! وچگونه ياران چنين حاكمانى مانند زهرى , مى توانند امين و صادق باشند؟ ! چگونه خوارج جزء راستگويان امين به حساب مى آيند, در حالى كه رسول خدا (ص ) آنان را نكوهش كـرده و بـه نام سگهاى دوزخ توصيفشان نموده و در احاديث صحيحه اى كه نزد قوم , متواتراست , دستور قتلشان را صادر كرده است ؟ پاسخ اين سؤالها يك كلمه است : سياست !اگر نمى خواستند اين خط را دنبال كنند, ديگر اثرى از اهـل سـنت نبود و حاكمانى همچون بنى اميه و بنى عباس نمى توانستند قد علم كنند . و اگر اين سـيـاسـت نبود, همانا دسترسى به سلاحهايى پيدا نمى كردند كه دشمنانشان رااز ديگر گروه ها, تـهـديـد كند, (و نيازى به آن احاديثى نبود كه به دروغ به رسول خدا (ص ) نسبت دهند) چون در حقيقت پناهگاه امنى است براى حاكمان !! اگـر ايـن قوم اجازه مى دادند كه متن ها مورد نقد قرار گيرد ومنحرفين از رده خارج شوند, اين حـديـث بـه امـت نـمـى رسيد كه مى گويد : بايد چشم و گوش بسته اطاعت امير كنى هر چند كمرت را بشكند و اموالت را بربايد, باز هم گوش به فرمان باش و اطاعتش كن ! ((151)) وهـمـچـنين حديثى كه مى گويد : هر كه اطاعتم كند اطاعت خدا كرده است و هر كه نافرمانيم كـند نافرمانى خدا كرده است , و هر كه اطاعت امير كند, اطاعت من كرده و هر كه از امير و حاكم نافرمانى كند, مرا نافرمانى كرده است ! ((152)) وحـديـثى كه مى گويد : پيشوا سپرى است كه پيكارگران پشت سر اوپيكار مى كنند و به او پناه مى برند, پس اگر به تقواى خداى عزوجل دستور داد و به عدالت رفتار كرد يك پاداش دارد و اگر به چيزديگرى امر كرد, چيزى بر او نيست !! ((153)) وحديثى كه مى گويد : پس از من خلفاى زيادى خواهند آمد . گفتند :ما را به چه دستورمى دهيد ؟ گـفـت : به بيعت كردن با يكى پس ازديگرى , و حتما حقشان را ادا كنيد, چرا كه خداوند از آنها درباره رفتار با رعيت سؤال مى كند. ((154)) وحديثى كه مى گويد : بشنويد و اطاعت كنيد, چرا كه بر آنان است ,آنچه بر دوش مى گيرند و بر شما است آنچه بر دوش مى گيريد. ((155)) وحـديـثى كه مى گويد : هر كه از حاكمش چيزى ديد كه از آن كراهت دارد, پس بايد صبر كند, زيـرا هـر كـه يـك وجـب از جـمـاعـت دورى بـجـويـد و بـمـيـرد, هـمـانـا مرگش مانند مرگ جاهليت است ((156)) . وحـديـثى كه مى گويد : هر گاه كسى بر شما وارد شد و شما كه يك نفر را براى حكومت بر خود انتخاب كرده ايد, پس او خواست شمارا متفرق سازد, اورا بكشيد ! ((157)) وحديثى كه ميگويد : اگر براى دو خليفه بيعت گرفته شد, پس دومى را حتمابكشيد ((158)) . وحـديـثـى كه مى گويد : حاكمانى بر شما حكومت خواهند كرد, پس برخى مى شناسيد و برخى انكار مى كنيد, هر كه شناخت , رهايى يافت و هر كه انكار كرد, سالم ماند ! ولـى بـرخـى مـى پذيرند و پيروى مى كنند . گفتند : آيا با آنها بجنگيم ؟ گفت : نه , مادام كه نماز مى خوانند. ((159)) ودر روايت ديگرى آمده است : پيشوايان بر شما, آنهايى هستند كه دشمنشان مى داريد و دشمنتان مى دارند و لعنشان مى كنيد و لعنتان مى كنند. گـفـتـه شـد : يـا رسول اللّه !آيا با شمشير با آنان بجنگيم ؟ گفت نه , مادام كه در ميان شما نماز مـى گـذارنـد . و اگر از ولات و فرمانروايانتان چيزى ديديد كه خوشايندتان نبود, پس آن عمل را ناپسند بدانيدولى دست از اطاعت هرگز بر نداريد ((160)) . ايـن احاديثى كه آقايان مى پذيرند و مبارك مى دانند, همين ها هستندكه بنى اميه و بنى عباس و ديـگـر حـاكـمـان ظالم را ساختند و آنان را برگرده مسلمين سوار كردند و على رغم رفتارهاى جـاهلى وموضعگيرى هاى غلطشان كه با اسلام و اخلاق و عدالت منافات دارد, حكومت هايشان را مشروعيت بخشيدند و بر آنها صحه گذاشتند. ((161)) مـانـنـد چـنـيـن احـاديـثى , روحيه تجديد و تغيير را در امت اسلامى نابود ساخت و آنان را مانند گـوسـفندانى قرار داد كه حاكمان ,بدلخواه خود, راست و چپشان كنند , اينچنين احاديثى هنوز هـم مـانـنـد شمشيرهاى بران , گردن مسلمين را قطع مى كند و كسى جرات ندارد, آنها را مورد انتقاد يا ترديد قرار دهد. فـقـهاى شكست خورده , ايده هاى خود را با چنين احاديث وحشتناكى , پشتيبانى كردند تا اين كه هـيـچ كـس يـا هـيـچ گروه جرات مخالفت يا رد كردن آن ايده هاى غلط را نداشته باشد . سپس مـوضـع خود را با اين حديث منسوب به پيامبر دنبال كردند كه گويد: هر كه دينش را تغيير دهد, پس او را بكشيد ! ((162)) واين سان تروريسم فكرى را در ميان امت پديد آوردند و اين تروريسم رنگ مشروعيت و قانون ـ با تـوسل به چنين احاديث غلطى ـ به خود گرفت و سرانجام صاحبان راى آزاد را يكى پس ازديگرى به اتهام الحاد و ارتداد از دين , به قتل رساندند و از ميان بردند. ((163)) مـيـان حـاكمان و سنت نگارى و پشتيبانى از سنت نگاران بارز پيوندمرموز به چشم مى خورد . در دوران خـلـيـفـه اول و دوم , تـدويـن احـاديث ممنوع شد و تمام كتابهاى حديث را سوزاندند و به دستورعمر, ابوهريره را كه بسيار روايت از پيامبر نقل مى كرد, در تنگنا ومنگنه قرار دادند. ((164)) ولـى در دوران بنى اميه , بويژه در زمان معاويه كه نياز به حديث , بسيار احساس مى شد, افرادى از صحابه رسول اللّه و در راس آنان ابوهريره را به كار گرفتند تا پيوسته حديث بگويند و بنويسند. تـمـام احـاديـثى كه در دوران بنى اميه تا زمان عمربن عبدالعزيز,منتشر مى شد, و حاكمان آن را پـشـتيبانى مى كردند, در خط دشمنى با امام على عليه السلام , حركت مى كرد, كه قريب به اتفاق آنها براين مسائل تكيه داشت : ارج نهادن به خلفاى سه گانه و ساختن فضائل درباره آنها. مشروعيت بخشيدن به خط بنى اميه . زير سؤال بردن حضرت على . زير سؤال بردن اصحابى كه پيروى از على نموده و او را راهبر خودساختند. نقل روايت از شخصيتهايى كه مورد قبول بنى اميه بودند و از آنان پيروى مى كردند, مانند عايشه و عمرو بن عاص و ابن عمر وابوهريره . و هنگامى كه عمر بن عبدالعزيز به حكومت رسيد,دستور داد احـاديـث را جـمع و تدوين كنند . برخى گفته اند كه نخستين بار, در دوران بنى عباس , احاديث تدوين شده است ((165)) . مـا بـحـثـى نداريم كه چه زمانى , تدوين احاديث شروع شد, ولى مهم اين است كه بدانيم , آنان كه تدوين را شروع كردند, بر دو پايه تكيه مى نمودند : حـاكـمـان و روايـاتـى كـه در مـيـان آنان منتشر شد و از دست آوردهاى دوران اموى بود . آنان با پشتيبانى و همكارى حاكمان , اين روايت ها را گرد آوردند, بى آنكه حسابى براى وضعيتى كه آنها را ايـجـادكـرده بـود, بـاز كـنـند, و بى آنكه از اطراف ديگر استمداد كنند مانندائمه اهل بيت كه مـعاصرشان نيز بودند, از قبيل على بن الحسين ومحمدبن على و جعفر بن محمد (ع ), بلكه اينان مـورد طعن وتشكيك قرار گرفتند زيرا از سويى خط امام على را دنبال مى كردندو از سوى ديگر, داراى احـاديـث ويـژه خـودشـان بود كه از امام على نقل مى كردند, و ممكن بود بااحاديثى كه در دوران بنى اميه , پديدآمده بود, برخورد داشته باشد. واگر به شخصياتى كه در مسير روايت و تدوين احاديث قرارداشتند بنگريم , شاهد خواهيم بود كه آنان با حاكمان وقت كاملاهمكارى داشتند و بى چون و چرا اطاعتشان مى كردند. برنامه روايت نگارى بر عهده سه نفر بود كه معاصر رسول اللّه بودند : 1 ـ عايشه : دشمنى عايشه با حضرت على , زبانزد خاص و عام بود. وى روايـات بسيارى را از زبان حضرت رسول نقل كرد كه از آن جمله است روايات ويژه حكومت و سياست ((166)) . 2 ـ ابـن عـمـر : او نيز معروف بود به انحراف و دوريش از خط على وكسى بود كه با معاويه و حتى يزيد و ساير حاكمان بنى اميه , بيعت كرد. ((167)) 3 ـ ابو هريره : اين نيز از دست پروردگان معاويه و يارانش بود. ((168)) ايـنـان بيشترين , احاديث را نقل كرده اند, هر چند مدت كمى ,معاصر با حضرت رسول بودند, گو اينكه از مقربين حضرت نيزنبودند. ((169)) واما آنان كه روايت ها را تدوين و جمع نمودند و راويان حديث راجرح و تعديل كردند, در راس آنان زهرى , مدينى , يحيى بن معين و سفيان ثورى قرار دارند. زهرى نديم عبدالملك بن مروان بود و با خلفاى پس از وى نيزهمكارى نزديك داشت , و اين خلفا هـمـواره زهـرى را مـورد عـنايت خاص ! خود قرار داده و پول زيادى در اختيارش مى گذاردند, تـااحـاديـث را بـيـن مـردم مـنتشر كند.او نيز سفره هاى رنگين مى انداخت و با نثار پول , مردم را وامى داشت كه احاديثش را بشنوند و پخش ومنتشر كنند. ((170)) مدينى و ابن معين , صاحبان آخرين سخن در باره راويان احاديث هستند, يعنى هر كه را پذيرفتند, مـورد پـذيـرش قـوم و هـر كـه را ردكـردند, مورد رد قوم قرار گرفته است . و هر كه به كتابهاى رجال مراجعه كند, اين مطلب را متوجه خواهد شد. ((171)) حـال سؤال اين است : چه كسى ابن معين و مدينى را توثيق كرده وآنها را بالاترين حق در داورى نسبت به رجال , بخشيده است ؟ مروزى در باره مدينى گويد : شنيدم احمد بن حنبل او را تكذيب مى كرد . به ابراهيم حربى گفته شـد : آيـا ابـن مـدينى متهم به دروغ گويى بود ؟ گفت : نه , وليكن گاهى در احاديث , مطالبى اضافه مى كرد تا ابن ابى داود از او راضى شود. ((172)) وامـا سفيان ثورى كه از نظر آقايان بالاترين مقام را در حديث دارد,ذهبى درباره اش گويد : همه درباره اش اتفاق نظر دارند, هر چنداخبار نامعلوم از افراد ضعيف نقل مى كرد . هر چند اين گفته كه اخبار مجهول نقل مى كرد يا از دروغگويان حديث مى نوشت ,چندان معتبر نيست ! ابـو داود درباره اش گويد : اگر او چيزى داشت , هر آينه فريادمى كرد . (يعنى مطلب قابل قبولى ندارد). ابن معين گويد : مرسلات سفيان , مانند باد است ((173)) . سـفـيـان ثـورى خود گويد : اگر مى خواستيم , حديث را آنچنان كه شنيده ايم , براى شما روايت كنيم , پس يك حديث هم براى گفتن نداشتيم ! ((174)) حـال سـفـيـان ثـورى كه از مالك برترش ميدانند, درباره اش چنين مى گويند, پس درباره ساير راويان حديث كه در درجه پائين ترقرار دارند, چه خواهند گفت ؟ واگر قوم , ابن مدينى را وابن معين همه را زير سؤال ببرند, پس حقيقت كجا است ؟ آيا اين وقايع كافى نيست كه اينان را مورد ترديد قرار دهد و اعتمادرا از آنان سلب نمايد ؟ صحابه دانـستن مساله همنشينى پيامبر, مقدمه اى است لازم براى شناخت اسلام و شناخت حقيقت ايده اسـلامـى مـعـاصـر كـه بـر اسـاس فقه رجال نه فقه متن ها استوار شده است , چرا كه آقايان تمام اصـحـاب را عادل مى دانند و بسيارى از آيات قرآنى و احاديث نبوى را به آنان نسبت داده و بر آنان تطبيق ميكنند, و كوچكترين انتقادى نسبت به صحابه را كژروى در دين دانسته و دشمنى با آنان راارتداد از دين و در حكم الحاد مى دانند . و براى اينكه مطلب را به اثبات برسانند و مسلمانان را از رسيدن به حقيقت باز دارند, مسئله صحابه را در متن عقيده قرار داده اند. ((175)) طحاوى در عقيده اش گويد : ما تمام ياران حضرت رسول (ص ) رادوست مى داريم و در محبت هيچ يك افراط و زياده روى نمى كنيم و از هيچ كدام تبرى نمى جوئيم و هر كه آنان را دشمن بدارد يا بابدى ياد كند, دشمن مى داريم , و جز به خير و خوبى از آنان يادنمى كنيم . همانا حب آنان دين و ايمان و احسان است چنانكه دشمنيشان كفر و نفاق و ستم است ((176)) . صـدر الـدين حنفى در حاشيه اين سخن گويد : شيخ (طحاوى )اشاره به روافض و نواصب دارد و آنـان را رد مـى كـنـد, چـرا كه خدا ورسولش , صحابه را به خوبى ياد كرده اند و از آنها راضى شده ووعده نيكو داده اند . پس چقدر گمراه است كسى كه در قلبش نسبت به مؤمنين برگزيده , كينه اى باشد, همان ها كه پس ازپيامبران , برترين اولياى خداى متعال اند. ((177)) احـمـد (بن حنبل ) گويد : روا نيست كسى بديهاى آنها را بازگو كند ويا نسبت به هر يك از آنان انتقاد كند يا عيب و نقصشان را ذكر كند,پس اگر كسى چنان كند, بايد تاديب شود, اگر توبه كرد آزاد و گرنه در زندان چوب بخورد تا وقتى كه بميرد يا باز گردد. ((178)) اهـل سـنت بر اين سخن اجماع دارند و هيچ كس مخالفتى ندارد.ولى بهر حال چند اشكال به اين طرح وارد است : اين نظريه را ضابطه اى نيست . اين ديدگاه مالامال از تهديد است نسبت به مخالفينش . خود صحابه يكديگر را انتقاد كرده و برخى , برخى ديگر را ناسزا ولعن نموده اند. اين موضعگيرى با نص صريح قرآن مخالفت دارد. براى اينكه مطلب روشن تر شود, لازم است , مفهوم صحابى بودن را از فقه اهل سنت ياد آور شويم : ابن حجر گويد : صحيح ترين چيزى كه در اين مساله وجود دارد,اين است : صحابى كسى است كه بـا پـيـامـبـر (ص ) مـلاقـات كـرده درحـالى كه مؤمن بوده وبا اسلام از دنيا رفته است , حال اين ملاقات چه كوتاه باشد و چه طولانى , چه از او روايت كرده باشد و چه نكرده باشد, چه با او به جنگ رفـتـه و چـه نرفته , و حتى كافى است كه او را ديده باشد هر چند با او مجالست نكرده يا به خاطر عارضه اى مانند نابينايى , نتوانسته او را ببيند. ((179)) ابن حجر گويد : برخى از اجنه ايمان آوردند و قرآن را از پيامبر (ص )شنيدند, پس آنها هم صحابه هستند. ((180)) ابـن حـنـبـل و بـخـارى و واقدى و ديگران هم , سخن ابن حجر را تاييدكرده اند, پس اين معناى صـحـابـى بـودن است و مورد اتفاق قوم است و اگر كسى با آن مخالفت داشته باشد, از اهل سنت بدوراست ((181)) . ابـن حـجر گويد : اهل سنت , اتفاق نظر دارند بر اينكه همه صحابه عادل هستند و جز برخى افراد نـادر و بـدعتگر, كسى با اين سخن مخالفت ندارد . وى نيز سخن برخى ديگر را چنين نقل مى كند :عـدالـت اصـحـاب ثـابـت و قـطـعـى اسـت , زيرا خداوند آنان را عادل قرارداده و خبر از پاكى و بـرگـزيـدگـى آنـهـا داده است !از جمله سخن حق است كه مى فرمايد : (كنتم خير امة اخرجت لـلـنـاس ) بـهترين امتى بوديد كه در ميان مردم ظاهر شديد . و مى فرمايد : (السابقون الاولون من الـمـهـاجرين والانصار والذين اتبعوهم باحسان رضى اللّه عنهم و رضوا عنه ) نخستين مسلمانان از مـهاجرين و انصار وآنها كه با خوبى پس از آنان آمدند, خداوند از آنها راضى و آنها ازخداوند راضى هستند. ومى فرمايد : (لقد رضى اللّه عن المؤمنين اذ يبايعونك تحت الشجرة ) به تحقيق كه خداوند راضى شد از مؤمنين , آن هنگام كه در زير درخت با تو بيعت مى كردند. ((182)) روشن است كه چنين تعريفى از مفهوم صحابى بودن , همه را بدون استثنا داخل در گروه صحابه مـى كـنـد و سـرانـجـام آن مرتبه والارا به اومى بخشد و مقامش را در ديد امت بالا مى برد و عادل قـرارش مى دهد كه چاره اى جز پذيرشش نمى ماند !و همين هدف آقايان ازمعنى كردن صحبت و هـمـنـشـيـنـى پيامبر بدان شكل ساده لوحانه بود.و هدفشان نيز همين است كه در پى آن تهديد وتـرسـاندن افراد نهفته است بگونه اى كه هيچ كس جرات فراتر گذاشتن پا از اين قانون رانداشته باشد. مـحـال است كه جامعه رسول اكرم (ص ) جامعه اى از فرشتگان وملائكه باشد, و اصلا جامعه هيچ پـيـامـبـرى چـنين نيست چرا كه پيامبرشان نيامده اند كه مردم را به فرشتگان تبديل سازد بلكه نـقـش آنـها منحصر است در تبليغ و ارشاد مردم , و امت هم آزاد است كه دعوتشان را بپذيرد يا رد كـنـد . و حـتـى افرادى كه ايمان مى آورند نيز,در درجه تعهدشان , متفاوت اند . پس انگيزه اعتقاد عدالت تمام اصحاب , يك انگيزه صد در صد سياسى بوده است , زيرا اگرعدالت منحصر مى شد در گـروه مـخـصـوصـى از مـعاصرين رسول خدا, ديگر امكان نداشت براى همگان كه از رسول خدا روايت كنند, جز همان چند نفر, و همچنين محال بود بتوانند اين مقدارزياد از روايت ها را بسازند و بـه آن حـضـرت نـسـبـت دهند كه حاكمان براى حفظ منصب خود بر آنها تكيه نمودند و فقيهان براى پشتيبانى طرحهايشان و مجبور كردن امت به پيروى , از آن استفاده كردند. هـدف از انـديـشـه عـدالت , داخل ساختن انبوه افراد نادرست در دايره ايمان و تعهد است , تا امت بيچاره , بدون حساب و كتاب ,سخنانشان را بپذيرند. هـدف , مـساوى قرار دادن معاويه با حضرت على است و در نتيجه گمراهى مردم وپيروى امت از معاويه . و چنين هم شد. ((183)) وبـديـنسان نسلهايى از تابعين و فرزندان تابعين پديد آمدند و چون اعتقاد بر عدالت همه اصحاب بـود, لـذا امـت تـسـلـيـم مـحـض شـخصى مانند معاويه شد و فقيهان زور و تزوير نيز, آن خط را مقدس شمردند, و در نتيجه خط على كنار رفت و در دايره فراموشى قرارگرفت . شـگـفتا كه معاويه , آشكارا على را بر منابر ناسزا مى گفت و اين خودمخالف است با ايده آقايان كه گـاهـى حـكم به كفر كسى مى كنند كه صحابى را ناسزا بگويد و گاهى به تازيانه زدن يا زندان و گـاهـى هـم به قتل محكوم مى كنند! چگونه آنان را وادار نكرد كه معاويه را ردكنند يا از او دورى بجويند, پس معلوم مى شود توطئه اين است كه خط بنى اميه حاكم باشد و بس . آرى !هرگز هدف از انديشه عدالت اصحاب , نگهدارى دين نبود,بلكه انگيزه فقط كوبيدن عادلان حقيقى و پشت پرده قرار دادن آنان بود. و حـال كـه امت در مسير بنى اميه و بنى عباس قرار گرفته , پس حتمادينش را از كسانى بايد فرا گـيرد كه جزء عادلان محسوب مى شوندنه عادلان حقيقى و واقعى . پس بى گمان اگر انديشه عـدالت وتعريف صحابى بودن بدان نحو نبود, هرگز اثرى از بنى اميه و بنى عباس وجود نداشت و خط اهل بيت و خط حضرت على , پنهان نمى ماند و از صحنه به دور نمى رفت . بـنابر اين , هدف چيزى جز توطئه عليه دين نبود, كه حاكمان آن راطراحى كردند و توسط يارانى دروغـيـن به مرحله اجرا گذاردند و ازآن پس فقيهانى آمدند كه اين خط منحرف را تاييد كنند و كم كم ,حقيقت از سمع و نظر نسلهاى مسلمان , مخفى و پشت پرده ماند.
|