|
|
|
|
|
|
پس از عاشورا ... برنامه او تمام شد و حماسه قهرمانانه اش پايان پذيرفت . و اينك با نام دو قهرمان بزرگ ديگر آشنا مى شويم . تا روز عاشورا، محور حوادث حسينعليه السلام بود. او بود كه مى انديشيد و فكر مى كرد و آنگاه فكر و انديشه خود راتجلّى مى داد و با اين ترتيب صحنه بديع عاشورا را آفريد. برنامه او با شهادتش پايان يافت ولى احساس مى شد كه هنوز تا هدف ، فاصله زيادىباقى است . هدف اين بود كه دستگاه جبّار امويان در افكار عمومى مردم محكوم شود و حساب آيينستمگرانه يزيد از حساب اسلام ، جدا گردد. بايد بشر روش اسلام را در برخورد با ستم درك كند، راه و رسم آزادى را در كالبدحوادثى جاندار و زنده ببيند. و حسين عليه السلام بسوى اين هدف پيش مى رفت . پيشروى بسوى اين هدف ، يك ركن اصليش جانبازى و شهادت حسين عليه السلام بود وركنى ديگر نيز داشت و از اينجا است كه با نام دو قهرمان ديگر آشنا مى شويم : زين العابدين عليه السلام و زينب عليهاالسلام و اين دو، باز مانده حوادث كربلا هستند و رسالتى عظيم بعد از حادثه عاشورا به عهدهدارند. امويان پس از حادثه عاشورا و شهادت حسين عليه السلام ، بازماندگان او را بناماسير از كربلا بسوى كوفه و آنگاه بسوى شام بردند. و اين خود فرصتى بود، فرصتى عظيم براى دو قهرمان بزرگ . زينب عليهاالسلام و زين العابدين عليه السلام اين دو شخصيّت ، بايد براساس حادثهعاشورا، حادثه اى كه از ظلم و ستمى بس وحشتناك رنگ گرفته است ، آتش به افكارمردم زنند و با ترسيم خطوط پرتأ ثّر آن ، مسير شعله هاى اين آتش مقدّس را بسوىخاندان اموى منعطف سازند، باشد كه اين آتش پيكر ظلم را بسوزاند و به آيين ستم امويانخاتمه بخشد. زينب عليهاالسلام نخستين گام را از كوفه برداشت و بزرگترين ضربت را بر اركانحكومت امويان در كوفه وارد ساخت . او در برابر جمعيّت لب به سخن گشود و گفت : ستايش براى خدا و درود بر پدرممحمّد صلى الله عليه و آله . آه از نهاد مردم برآمد، خنده ها فرو نشست ، چهره ها رنگ باخت ، بدنها لرزه گرفت و چشمهاغرق در اشگ شد، زيرا پرده غفلت و بى خبرى دريده شده بود. مردم همه دانستند كه اين نواده پيغمبر، دختر على بن ابيطالب است عليه السلام كه باآنها سخن مى گويد و دانستند كه شهيد كربلا كسى جز حسين بن على بن ابيطالبعليهماالسلام نبوده است . زينب عليهاالسلام در آن روز، در برابر امواج دامنه دار جمعيّت به اندازه كافى سخن گفت، خود و برادرش حسين عليه السلام را به مردم معرفى كرد و سوابق خاندان خويش را دربرابر جمعيّت تشريح نمود. فرزند نهج البلاغه ، با ايراد يك سخنرانى ، تمام تبليغات گذشته اموى را بى اثرو مسير فكرى جامعه را عوض كرد. با اين خطابه ، اركان حكومت يزيد به لرزه درآمد.كوفه رنگ ماتم گرفت ، شعله هاى انقلاب كم كم از زير خاكسترى كه دودمان اموى باايجاد رعب و وحشت به روى آن پاشيده بودند، سر بر مى آورد و زينب عليهاالسلام بهموفقيّت نزديك و نزديكتر مى شد، شاهكار زينب در طى سخنرانيش اين بود كه برخلافتبليغات دستگاه اموى ، حادثه عاشورا را، حادثه اى غيرانسانى وغيرقانونى معرفىكرد به اين جهت با قدرتى عجيب ، بدون اينكه گريه كند، بدون اينكه اشك بريزد،چنين گفت : يا اهل الكوفه ! يا اهل الختل و المكر!(28)28a> او نگفت : اى مردم كوفه ! چرا برادرم را كشتيد و چرا بازماندگان او را اسير كرديد؟بلكه سخن را برد روى پايه اى كه اگر شيعه باشد بايدقبول كند، اگر سنى باشد بايد بپذيرد، اگر طرفدار شرع باشد به آن گردن نهد واگر طرفدار يزيد هم باشد بايد آن را پذيرا شود. زينب لبه تيز تبليغ را روى مكر و حيله مردم گذارد. روح كلامش اين است : اى مردم مكار و بازيگر! آيا مكر در اسلام جائز است ؟ هيجده هزار نامهنوشتيد، او را بسوى خود دعوت كرديد و آنگاه در برابر او به جبهه بندى پرداخته وبه كام مرگش فرستاديد. اى مردمى كه برخلاف موازين شرع و قانون ، با حسين از راه مكر وارد شديد و او را بهكشتن داديد! چرا چنين كرديد؟ چرا مكر كرديد؟ اى مردم ! شما با صحنه سازى و دروغ ، عمل كرديد، شما او را دعوت كرديد ولى نيرنگزديد. شما عمل غير قانونى كرديد. ليس منّا من ماكر مسلما.(29) با اين بيان ، زينب عليهاالسلام مسير افكار مردم را برگرداند و با خطابه خود، بذرانقلاب را در بستر افكار مردم بيافشاند. و يكبار ديگر نيز در مركز حكومت و در برابر ابن زياد سخن گفت و با اين سخنرانىيكباره پرده ها را عقب زد و باطن سياه و ننگين دودمان اموى را در برابر چشم مردم قرارداد. و در شام نيز آنگاه كه زين العابدين عليه السلام مى خواهد خود را معرفى كند مىفرمايد: انابن من قتل صبرا.(30) قتل صبر به تمام معنى ، يك قتل غيرقانونى است . آدمى حق دارد حيوانى را بكشد و براىتغديه از آن استفاده كند، اما از نظر قانون حق ندارد حيوان را باقتل صبر بكشد، اين عمل ، غيرقانونى است كه عدّه اى اطراف يك حيوان را گرفته دستهجمعى با حربه هايى برّان به او بتازند و بدنش را سوراخ سوراخ كنند. اين قتل ، قتل صبر است و حرام . يك انسان محكوم به قتل را بايد كشت ولى نبايد او را باقتل صبر كشت ، اگر كسى را با قتل صبر بكشند، اين عملى است غير قانونى و حرام . امام زين العابدين عليه السلام در برابر جمعيّت گفت : انا بن من قتل صبرا وكفى بذلك فخرا.(31) كافى است كه من به اين امر افتخار كنم و بگويم : اين مردم دنيا پدرم را كشتند، اما باقتل صبر و قتل صبر قتلى است حرام و غير قانونى . آرى ! حسين عليه السلام را برخلاف موازين قانون و مقررات شهيد كردند. آرى ! زينب و زين العابدين عليهماالسلام از هر موقعيّتى به نفع بيدارى افكار مردماستفاده كردند و با جزر و مدهاى نيرومندى كه در اقيانوس فكرى جامعه بوجود آوردند،افق سياست را تغيير فاحشى دادند، روشنى افق به تاريكى گراييد، جمعيّت خاموش بههيجان درآمد. جامعه آرام متلاطم گشت و قيافه مسرور حكومت ، رنگ ماتم گرفت و اينها همهدر اثر فعاليّتهاى هوشمندانه زينب و زين العابدين عليهماالسلام بوده است و در اثرهمين فعاليّتها بود كه سرانجام مخالفان دودمان اموى توانستند با سرعتى شگفت آور آنقدرت را در هم شكسته و نابودش سازند. حضرت امام زين العابدين عليه السّلام امام على بن الحسين عليه السلام ملقب به : زين العابدين ، سيّد السجادين ، زكى و امين.... چهارمين امام ما است و بازمانده انقلاب عظيم عاشورا. و رسالت بزرگش ، به ثمر رساندن انقلاب عاشورا. مساءله اين نيست كه در چه سال و در چه روزى قدم به عرصه حيات نهاده است ، روز، ماه وسال در نقش آفرينى رجال بزرگ و قربانيان عدالت نقشى ندارد، آنچه كه بايد موردتحقيق و ترسيم قرار گيرد، سيماى روحى اين برگزيدگان است . چه تفاوت مى كند كه در سال سى و سه و يا سى و شش و يا سى و هشت گام به جهاننهاده باشد، اين هر سه رقم درباره ميلاد مقدّس آن حضرت به اضافه روز و هفته و ماه آنگفته شده است : روز پنجشنبه پانزدهم جمادى الاولى . مهم اين است كه به شيارهاى مغزى و چين و شكنهاى روحى امام ورود كنيم و نيز مواليد وآفرينشهاى نظام مغزى آنها را درك كنيم ، باشد كه در پرتو اين شناخت و شيقتگى وشيدايى در برابر آن ، ما نيز گامى به آن سو نهيم و درجدال عدل و ظلم ، سياهى و روشنى ، زشتى و زيبايى كه تاريخ بشر را از خود پر كردهاست مانند آنان در جبهه عدل و روشنى و زيبايى قرار گيريم . از پدر و مادرش آغاز كنيم : پدر: حسين فرزند على و نواده رسول خدا است . و گرچه اين نسبت بس شرف انگيز استولى در محيط فكرى اسلام ، معيار نيست ، معيار تنها نقش اجتماعى است كه از تقواى روحىمنشا مى گيرد. ولى از اين نسبت بهره اى ديگر مى گيريم ، مگر نه اين است كه پدر والامقامش پرچمدارانقلابى بزرگ بوده است ، نتيجه مى گيريم كه امام چهارم ما بطور عينى دركورانانقلابى عظيم قرار داشته است و با اين ترتيب بايد نقش او در اين انقلاب بررسىشود، باشد تا به اين بررسى بپردازيم . مادر: شهربانو دختر يزدگرد پادشاه ايران آن روز. ايران كه در زير سلطه نظامشاهنشاهى ساسانى جان مى داد. نظامى كه سخت مردم را در لابلاى چرخهاى آهنين خود درهممى فشرد. نظامى كه طبقات روح و موجوديّت آن راتشكيل مى داد، طبقاتى غير قابل نفوذ، غيرقابل اختلاط، سخت از هم جدا و رفاه تنها حق طبقهممتاز بود كه در رأ س آن شاه ساسانى قرار داشت و همه ، برده و بنده او بودند. و از نظر حقوقى با اينكه منشا قانون در نظام حقوقى ساسانيان مذهب زرتشت بود ولىسرانجام بنام حقوق ، مكمل اراده شاهان ساسانى ، منشا حقوق و قانون در نظام ايران آنروز بوده است و پيدا است كه اين قانونگذارى در همه جا و همه وقت به نفع طبقه ممتاز وبه ضرر توده جمعيّت انجام مى گرفته است . نظام ظالمانه عصر ساسانى ، شيرازه جامعه ايرانى را از هم گسيخت ، پيوندى كه بايدجامعه ساز و ملّت ساز باشد در جامعه ايرانى به نابودى گراييد، نتيجتاً جامعه ، مردم ،توده ، پيشه ور و دهقان ، اعتماد خود را از نظام و حكومت از دست داد. چنين جامعه اى ، طبعاً بسوى انقلاب مى رود و چنين انقلابى از بطن جامعه ايرانى فورانكرد ولى بلافاصله هم به دست شاه عادل كه آوازه زنجير عدلش تاريخ را مشعشع كردهاست درهم شكسته شد، البتّه به قيمت خونريزى چنگيزوار و بهدنبال سركوبى انقلاب كه با همكارى شاهزادگان ، مالكان ، موبدان و به دستانوشيروان انجام گرفت ، جامعه ايرانى همچنان لحظه به لحظه در باطلاق ستمفروتر مى رفت ، منتظر روزنه اى بود كه از آن سر بيرون كند و به عصيان و انقلاببرخيزد و نظام را واژگون سازد. نداى عدل اسلامى از دور، از آن دور دستها و از ميان كوههاى سر به فلك كشيده سرزمينمجهول ، طنين افكن شد. طنينى بسان موج كه هر لحظه دامنه اش گسترش مى گيرد و ازكوه ابوقبيس مى گذرد، به مدينه مى رسد، به عراق ، به مرز ايران و به همراهسربازانى مؤ من ، مؤ من به عدل و مؤ من به مردم . عجيب است كه نه تنها در نظامهاى دموكراسى كه رسماً با پشتوانه افكار عمومى ، زمامقدرت را بدست مى گيرد و با از دست رفتن افكار عمومى قدرت را از دست مى دهد، بلكهحتى در نظامهاى استبدادى ، نظامهايى كه براى افكار عمومى حسابى بازنمى كنند وپشتوانه هاى ديگرى براى خود در نظر مى گيرند، عملاً باز هم تعيين كننده سرنوشتحيات و مرگ قدرتها، وزنه افكار عمومى بوده و هست . قدرت شيطانى ضحاك در تاريخ ايران ، سرانجام با قدرت افكار عمومى و نيروىلايزال توده ، درهم مى شكند. امپراطورى نيرومند انگلستان در قاره هند بالاخره با نيروىجامعه هندى به راه زوال مى رود و باز هم در تاريخ ايران ، قدرت ساسانى با از دسترفتن پشتوانه ملّى و نيروى همان دهقانان و پيشه وران و بيچارگان درمقابل قدرت عدل مسلمانان به زانو درمى آيد، جامعه به جان آمده بود و از نظام و حكومتروگردان شده بود. نداى عدل از وراى مرز به گوش طبقه محروم ايران زمين رسيد وهمانها بودند كه سرانجام زمينه را براى پيشروى نيروى اسلام هموار كردند و بالاخرههم خدايگانشان با دست فردى محروم و آسيابان بهقتل رسيد و به سلسله ساسانيان پايان بخشيد. بازماندگان قدرت در پرتو از دست رفتن قدرت به اسارت افتادند و با دستسربازان اسلام راهى مدينه شدند. و اين جريان درسال سى و دوم هجرى بوده است . بازماندگان ملوك فارس كه در نظام خاص اجتماع آن روز پرورش يافته و مغز و روحشانلبريز از معيارهاى خاص طبقاتى بوده است به محضر خليفه مسلمين ورودكردند. شهربانو، دختر يزدگرد، آخرين پادشاه ساسانى ، در اين جمع بود. و شايد آنها اسراىزيادى در دربار خود ديده بودند و مخصوصاً اسراى روم را. و ديده بودند كه اسير يعنى محكوم ، محكوم به مرگ ، محكوم به ذلّت ، محكوم به اهانت . اسير در پيشگاه قدرت فاتح ، ديگر حتى انسان نيست چه رسد به اينكه حقوق انسانىداشته باشد. پدر را، شاهان ساسانى را و وابستگان به قدرت را ديده بودند كه چگونه على رغمحقوق انسانى نسبت به همه ، نسبت به رعاياى خود، نسبت به اسرا، تجاوز مى كردند وديده بودند حق را كه هميشه در لباس اراده پادشاه تجلّى مى كرد. اكنون به مجلس ورود كردند كه تجمّعى است از قدرتمندان اسلام ، آنها كه قدرت عظيمامپراطورى ايران را واژگون ساخته اند. دختران يزدگرد با بافتهاى مغزى خود و بابرداشتهايى كه از نظام خود داشتند، آماده هرگونه اهانت و ذلّت خوارى و حتى مرگبودند. كه ناگهان چشمهاشان از تعجّب درخشيدن گرفت و گوششان نغمه اى تازه شنيد. صداىدل انگيزى بود كه هيچگاه در نظام ساسانى آن را نشنيده بودند. گويى فرشته اى است كه از آسمان و از وراى ظلمها و سياهيهاى انسانها، سخن مى گويد. نه ! اين سخن ، سخن انسان نيست ، سخن حق و اخلاق و فضيلت و انسانيّت است كه ازانسانها سخت فاصله دارد. بايد سخن فرشته باشد، كلام خدا باشد چه آنكه سخن حق وعدل را جز از زبان خدا و فرشتگان خدا نمى توان شنيد. جستجو كردند، نگاهشان بسان كبوترى سبكبال در تمام زواياى مجلس پر مى كشيد وناگهان در يك جا متوقّف شد، آنجا كه حق در چهره على عليه السلام تجسّم يافته بود.سخن او را شنيدند كه مى گفت : اكرموا كريم كل قوم .(32) بزرگان و نجباى هر قومى را گرامى بداريد، احترام كنيد. اينها هم اكنون مسلمان شده و به حقّ تسليم گشته اند من وآل هاشم از حقوق خود بر آنها گذشت مى كنيم . و همه از على عليه السلام پيروى كردند. تجلّى اخلاق اسلام كه در سيماى على عليه السلام منعكس شده بود، بازماندگان ملوكفارس را از اسارت نجات داد. و اينك آنها خود هستند كه مى توانند سرنوشت خود را تعيين كنند، سخن از انتخاب شوىبه ميان آمد. بانوان ايرانى با ديدن صحنه كوتاهى از مهر و اخلاق اسلامى ، گذشته رافراموش كردند شيفته حق و عدل شدند و شيداى تجسم دهندگان به آن . عقربك توجّه دل بسوى على عليه السلام و خاندان على منعطف شد و در انتخاب شوى ،نگاه شهربانو در سيماى حسين عليه السلام فرزند على عليه السلام متوقّف گشت . آه ! ... آيا مى شود من عروس خاندان رسالت شوم ؟ اين جوان ، فرزند على و نوادهرسول خدا است ، حسين است . نگاه از حسين عليه السلام برنمى گرفت ، قلب و جان او در نگاهشحل شد و يكجا نثار حسين عليه السلام گرديد و حسين هم او را پذيرا شد. وصلت درمحضر على عليه السلام انجام گرفت ، نتيجه اين وصلت امام زين العابدين ، على بنالحسين عليهماالسلام بود كه در سال سى و سوم از حسين عليه السلام و شهربانو، درمدينه قدم به عرصه حيات نهاد و بعدها به كوفه رفت . حدود هفت سال از عمرش را در دامان جدّش على عليه السلام رشد يافت و با اين ترتيبتكوين شخصيّتش در دامن پرمهر و پرتقواى على عليه السلام انجام گرفت ، پس از علىعليه السلام به همراه عمويش امام حسن عليه السلام كه پس از عقد صلحنامه ، عازم مدينهبود مراجعت فرمود تا اينكه سرانجام نوبت امامت به پدر والامقامش حسين عليه السلامرسيد. به همراه پدر عازم سفر خون و آتش شد به كربلا آمد، صحنه كربلا را از نزديكلمس كرد و چون مريض و بسترى بود از جنگ معاف شد و او رسالتى ديگر داشت . اصولاً امام زين العابدين عليه السلام هنگامى عهده دار مقام امامت شد كه اسلام در آستانهسقوط قطعى قرار گرفته بود و بعبارت ديگر مى توان گفت كه امامت آن حضرت از ميانخون و آتش آغاز گشت . آنجا صحنه كربلا بود، مردمى كه خود را مسلمان و پيرو آيين پاك اسلام مى دانستند دربرابر امام مسلمين صف بسته و در حال جنگ با او بودند و حسين بن على عليهماالسلام مىرفت تا آخرين پيكار ستم شكن خود را با لشكريان يزيد آغاز كند. او تمام اصحاب و ياران خود را از دست داده بود و اينك نوبت او است كه بايد بسوى دشمنرود و جانبازى پرشكوه خود را آغاز نمايد. او امام و حجّت خدا بود اين مقام بزرگ و مقدّسبراى او مسئوليّتهاى خطير و بزرگى را ايجاب مى كرد و بزرگترين و برجسته ترينمسئوليّت امام ، حفظ آثار نبوّت و نگه دارى اركان اساسى مذهب است . نبوّت پايه گذار مذهب و امامت حافظ و نگه دار آن است . به موجب همين مسئوليّت بزرگ بود كه حسين بن على عليهماالسلام قدم به صحنهعاشورا گذارد و آن پيكار خونين را آغاز كرد. حسين بن على عليهماالسلام در شرايطىسخت و فوق العاده قرار گرفته بود. دودمان اموى از همان آغاز كار از همان روزى كهپيغمبر به نام نبوّت ، قيام نجات بخش خود را آغاز كرد درمقابل او به صفبندى پرداختند و هرلحظه مشكلى تازه در برابر رسالت آسمانى نبىّاكرم ايجاد مى كردند. مبارزه دودمان اموى با اسلام به دو دوره متمايز تقسيم مى شود: دوره اول ، زمانى است كه رسماً در مقابل پيغمبر و مسلمين جبهه بندى نموده و مى كوشيدندتا از راههاى غيرانسانى و جنگ و خونريزى مكتب اسلام را در هم خردكرده و از پيشروىبازش دارند. اين دوره از آغاز بعثت نبى اكرم شروع مى شود و به فتح مكّه پايان مىيابد. در اين دوره است كه دودمان اموى رهبرى مبارزه هاى ضداسلامى را به عهده داشته وبا كمال قدرت در محو و نابودى اسلام تلاش مى كردند، يك روز ياران پيغمبر را درزير شكنجه هاى كشنده قرار داده و با تازيانه وآهن تفتيده به جانشان مى افتادند تابلكه دست از پيروى پيغمبر بردارند و يك روز هم نيروهاى نظامى خود را تجهيز مىكردند و به نام جنگ بدر و احد و خندق در برابر نيروى اسلام به جنگ مى پرداختند. اين مبارزه هاى مستقيم ادامه داشت تا اينكه در سال هشتم هجرى ، نبى اكرم اسلام با قدرتىفوق العاده به مكّه ورود كرده آن را فتح مى كند از اين روز است كه دوره دوم مبارزاتامويان عليه اسلام آغاز مى گردد. آنان وقتى كه قدرت روزافزون نبى اكرم صلى اللهعليه و آله و پيشرفت سريع نداى عدالت اسلامى را در افكار مردم مشاهده كردند ناچاربرنامه مبارزه را تغيير دادند و بصورت ظاهر در پيشگاه نبى اكرم اسلام سر تسليمفرود آوردند. در آن روز ابوسفيان ، بزرگ خاندان اموى و رهبر مبارزه هاى ضد اسلامى ، بدست پيغمبر،اسلام آورد. او تشخيص داد كه مبارزه مستقيم عليه پيغمبر نه تنها سودى ندارد بلكه موجبنابودى خود و خاندانش نيز خواهد گشت ؛ لذا چهره مبارزه را تغيير داده تصميم گرفت درزير نقاب اسلام به مبارزات خود عليه اين آيين مقدّس ادامه دهد. از اين روز به بعد، دوره مبارزه هاى غير مستقيم خاندان اموى عليه اسلام شروع مى شود.اين دودمان كثيف و ننگين در دومين دوره مبارزه خود از هر فرصت مناسبى استفاده نموده وضربات پيگير و مداوم خود را بر اساس اسلام وارد مى كردند. دودمان اموى گرچه به ظاهر اسلام آوردند ولى نه تنها نسبت به اسلام ، مردمى معتقد و مؤمن نبودند بلكه از دشمنان سرسخت آن نيز محسوب مى گردند. برنامه آنها اين بود كهدر محيط اجتماعى اسلام كسب قدرتى كنند و سپس از مجراى آن قدرت اساسى ، اسلام رامنهدم سازد. گويند: ابوسفيان در اواخر عمرش بينايى خود را از دست داده بود. يك روز در جلسهمحرمانه اى كه گمان مى كرد غير از خويشاوندانش كس ديگرى نيست لب به سخن گشودو گفت : اى بنى اميه ! با كمال سرعت دست بكار شويد و هرچه زودتر گوى خلافت وحكومت را برباييد. قسم به آنچه كه ابوسفيان به آن قسم مى خورد نه بهشتى هست و نهدوزخى . با اين ترتيب پيدا است كه هدف خاندان اموى ، حتى از همان زمانرسول اكرم صلى الله عليه و آله ربودن خلافت و حكومت بوده است و هيچگاه مردمى مؤ من ومعتقد نبوده اند و بايد دانست كه سرانجام هم فعاليّتهاى آنان به نتيجه رسيد و معاويهكه پس از پدرش ابوسفيان بزرگ و رئيس خاندان اموى محسوب مى شد از طرف حكومتمركزى اسلام به فرماندارى شام منصوب گرديد. معاويه از اين موقعيّت استفاده شايانىكرد و سرانجام در پرتو تدابير شيطنت آميز خود موفق شد كه مقام خلافت را نيز بهدست آورد و حاكم على الاطلاق جامعه هاى اسلامى گردد. با روى كار آمدن معاويه ، اركان اسلام به لرزه در آمد. تقوى و فضيلت محو و نابودگشت ، عدالت و آزادى كه زير بناى اصلى مكتب اسلام بود بازيچه هوا و هوس قرارگرفت . اين روش كم كم در مزاج روحى مردم تأ ثير كرد و آنان را هم از قطب دين و مذهبدور نمود. پس از معاويه ، فرزندش يزيد، مطلب را سخت تر كرد و كار مبارزه با اسلام و ضربهزدن به مقدّسات مذهبى را به آنجا رساند كه علناً در برابر مردم گفت : لعبت هاشم بالملك فلاgggggخبر جاء ولا وحىنزل بنى هاشم با مساءله حكومت و سلطنت بازى كردند والاّ نه خبرى از جانب خدا آمد و نه وحىبر كسى نازل شده است . با اين ترتيب يزيد رسماً و علناً پيكار ننگين خود را با مقدّسات مذهبى و دستگاه نبوّتشروع مى كند. تبليغات وسيع و دامنه دار آنها موجب شد كه روز به روز قدرت مذهب وايمان نيز در مردم سست و ضعيف شود و اصولاً حادثه كربلا و صحنه هاى پرتأ ثر آن ،خود روزنه اى است كه ما مى توانيم از مجراى آن چهره مذهبى جامعه اسلامى آن روز را درككنيم . اين ضعف ايمان مردم بود كه به يزيد اجازه مى دهد در برابر حسين عليه السلام نوادهپيغمبرصلى الله عليه و آله صف بندى كند و از همان مردم ، لشكرى انبوه بسوى جنگ باحسين عليه السلام اعزام دارد. تبليغات ضد مذهبى از يك طرف و ايجاد رعب و وحشت از طرفديگر، قدرت ايمان و مذهب را در مردم نابود كرده بود. در آن روزى كه حسين بن على عليهماالسلام شهيد شد در سراسر جامعه هاى اسلامى بيشاز يكى دو سه تن مسلمان واقعى باقى نمانده بود. و اين روايت از امام صادق عليه السلاماست كه مى فرمايد: ارتدّ النّاس بعد الحسين الاّ ثلاثة .(33) پس از حسين عليه السلام تمام مردم بسوى كفر بازگشتند تنها سه نفر بودند كه هنوزدر عقايد خود استوار بوده و نسبت به آيين پاك اسلام وفادار مانده بودند. اين روايت تابلوى زنده و گويايى است كه قيافه جامعه اسلامى آن روز را در برابر ماقرار مى دهد. در چنين دوره تاريك و سياهى بود كه امام على بن الحسين عليهماالسلام بايدزمام امور را در دست گيرد و به نام انجام وظيفه امامت ، اسلام را از يك سقوط قطعى و مسلّمنجات بخشد. فاصله اسلام با مرگ و نابودى ، بيش از يكقدم نبود، در و ديوار جامعه هاى اسلامى ازتيرگى گناه ، سياه شده بود، مى رفت تا يكباره بسوى جاهليّت برگردد و بُت بجاىخدا نشيند و مسجد بتكده گردد و ظلم و ستم بر عدالت چيره شود. قدرتها همه در دستمخالفين اسلام بود، ناجوانمردانه مى كوبيدند و جلو مى رفتند در چنين شرايط سخت وخطرناكى بود كه مرد مقتدر و نيرومند اسلام ، امام على بن الحسين عليهماالسلام به مقامامامت نائل آمد، مساءله مهم در حادثه عاشورا اين بود كه با شهادت حسين بن علىعليهماالسلام كار به پايان نرسيد، مردى نيرومند و مقتدر لازم بود كه بتواند حادثهعظيم شهادت را در جامعه هاى اسلامى منفجر كند و مردم مرگ زده را از بهت و حيرت خارجسازد، مردى كه درخت پژمرده شده اسلام را با خونهاى ريخته شده در كربلا آبيارى كند.مردى لازم بود كه بتواند يك تنه در برابر دشمنان عدالت بپاخيزد و زمام فكر و روحمردم را از دست قدرت آنان خارج سازد. مردى كه تبليغات چندين ساله امويان را خنثى كندو دوباره افكار مردم را بسوى دين برگرداند. خدا اين رسالت بزرگ و خطير را به عهده مرد نيرومند اسلام زين العابدين وسيّدالسّاجدين امام على بن الحسين عليهماالسلام قرار داده بود. حسين بن على عليهماالسلاممأ موريّت داشت كه وظيفه خطير امامت را در آن شرايط سخت و دشوار به فرزندش على بنالحسين عليهماالسلام محوّل سازد. و اين على بن الحسين عليهماالسلام است كه بايد پس ازحسين بن على عليهماالسلام رسالت انقلابى او را به انجام رساند و دوباره روح مذهب وايمان را در قلبهاى مرگ زده مردم زنده نمايد. آن روز، عاشورا بود، خورشيد به وسطهاى آسمان نزديك شده بود و شعاع سوزان خودرا بر ابدان پاك و مطهّر ياران حسين عليه السلام كه همه در خاك و خون غوطه ور شدهبودند، مى تاباند. و اينك نوبت حسين عليه السلام بود كه مردانه قدم در ميدان شهادتگذارده و در برابر لشكر ظلم و ستم به جانبازى پردازد. او قبل از آنكه به ميدان رود بسوى خيمه زين العابدين عليه السلام رفت تا وظيفه امامت رابه او محوّل سازد و برنامه آينده اش را براى او بازگو كند. در آن خيمه چه گذشت و چه گفتگوهايى انجام گرفت ؟ نمى دانيم ! دو شخصيّت بزرگ ، دو مرد الهى و آسمانى ، در برابر يكديگر قرار گرفته بودند.يكى در آستانه مرگ و شهادت بود و ديگرى در آستانه زندگى و حياتى نو. يكى مى رفت تا به نام عدالت و فضيلت جان ببازد و ديگرى آماده مى شد تا زندگىپر جزر و مدّ تازه اى را شروع كند. امامت از يكى به ديگرى انتقال مى يافت و ميراثهاى نبوّت از سينه اى به سينه اى ديگرنقل مكان مى دادند. حسين بن على عليهماالسلام آنچه را كه لازم بود براى فرزندش توضيح داد و دورنماىزندگى آينده اش را در برابرش ترسيم كرد. از اين لحظه ديگر زين العابدين عليه السلام يك شخصيّت عادى و معمولى نيست او امام وپيشواى بر مردم شده است . او ديگر متعلّق به خودش نيست متعلّق به يك جامعه انسانىاست كه بايد براى نجات آنها قيام كند و با توجّه به شرايط موجود، راه و روشى مناسباتخاذ نمايد؛ راه روشى كه انقلاب خونين حسين عليه السلام را به ثمر رساند و اسلام ومسلمين را از دستبرد ستمگرانى چون يزيد حفظ كند. او بايد فعاليّتها و تبليغات چندينساله دشمنان عدالت را خنثى و دوباره مسير افكار مردم را بسوى عدالت و مذهب منعطفسازد. امكانات زين العابدين عليه السلام براى وصول به اين هدف بزرگ و سنگين ، در حدّصفر بود. قدرتهاى ظاهرى و مادّى همه و همه ، در اختيار دشمن است . او اكنون بصورت يكانسان اسير، در چنگال خون آلود دشمن قرار دارد. مردم همه ، سنگ امويان را به سينه مىزنند، طرفداران خاندان نبوّت و آنان كه قلب و دلشان به ياد خدا مى طپيد همه و همه درخاك و خون غوطه ور شده اند. تعداد طرفداران امام عليه السلام در سر تا سر ممالك اسلامى از تعداد انگشتان يك دستتجاوز نمى كند. فضل بن شاذان كه يكى از بزرگان حديث است مى گويد: ولم يك فى زمن علىّ بنالحسين فى اول امره الاّ خمسة نفر. در تمام جامعه هاى اسلامى ، تنها پنج نفر بودند كه نسبت به او اظهار علاقه و ارادت مىكردند. در چنين شرايط دشوارى و نامساعدى بوده است كه امام زين العابدين عليه السلام بايدراه خود را بسوى يك آينده روشن و درخشانى باز كند و كشتى طوفان زده اسلام را ازگردابهاى مخوف و خطرناكى كه امويان ايجاد كرده بودند برهاند. او از كربلا بسوىكوفه رفت ، رفت تا در لباس اسارت ، تبليغات عظيم خود را عليه ايجاد كنندگانصحنه كربلا شروع كند. او دو وظيفه بزرگ داشت : نخست آنكه مردم را از تحت سيطره استعمار فكرى امويان خارجسازد، بايد افكار مردم از قبضه قدرت دشمنان عدالت خارج گردد و قدرتهاى نيرومندتبليغاتى امويان بى اثر و خنثى شود؛ وقتى كه اين آزادى فكرى تأ مين شد امام مىتواند در محيط مناسبى به پرورش فضايل بپردازد و دوباره روح ايمان و مذهب و توجّهبه خدا را در آنها و مسلمانان زنده كند. بنابراين ، زندگى امام عليه السلام از اين نظر به دو دوره متمايز تقسيم مى شود: دردوره اول تلاش امام عليه السلام اين بود كه هرچه بيشتر باطن ننگين دودمان اموى را دربرابر مردم ظاهر سازد و عقربك توجّه آنان را از كشش بسوى اين خاندان ستمگر، منحرفگرداند. بايد آزادى فكرى در جامعه هاى اسلامى تأ مين شود، روح مردم از تحت سيطرهحكومت وحشت و ترور يزيد خارج گردد. پس ازوصول به اين هدف است كه امام عليه السلام مى تواند دوره دوم زندگى خود را آغاز كندو توجّه به خدا و فضيلت را در روح مردم زنده گرداند، معارف اسلامى را گسترش دهد وروح انسانها را دوباره بسوى مذهب و دين برگرداند. صحيفه سجّاديه كه سرشار ازعلوم و معارف اسلامى است محصول دوره دوم زندگى امام عليه السلام است . امام عليه السلام پس از آزاد كردن روح مردم از زير سيطره امويان به پرورش افكارآنان پرداخت و توجّه به خدا و عبادت و بندگى را با بهترين طرز ممكن در ضمن دعاهايىگيرا و مؤ ثر تعليم داد. اين كتاب كه به زبورآل محمّد صلى الله عليه و آله معروف است پس از قرآن و نهج البلاغه ، در درجهاول از اهميّت قرار دارد. در هر صورت امام زين العابدين عليه السلام فعاليّت خود را در بيدار كردن افكار مردمو محكوم ساختن روش امويان از همان نخستين روزهاى امامت شروع مى كند و او با اينكه بهظاهر در چنگال خون آلود دشمن اسير است ولى آنچنان داراى نيرو و قدرت است كه در همانلباس اسارت و در مركز قدرت امويان ، تبليغات عميق و مؤ ثر خود را عليه اين خاندانستمگر شروع مى كند. دو روز بيشتر از حادثه عاشورا نگذشته بود كه امام زين العابدين عليه السلام در شهركوفه و در برابر مردم ، نخستين خطابه مهيج و شورانگيز خود را ايراد مى كند. او بايدبه مردم نشان دهد كه روش بنى اميه روش غير قانونى و برخلافاصول و موازين مذهب است بايد مردم بدانند كه امويان گذشته از مذهب ، از ارتكاباعمال غير انسانى هم باك ندارند و صحنه عاشورا، نمونهكامل و برجسته اى از اين اعمال غير انسانى و خلاف قانون است . دودمان اموى حادثه عاشورا را براى خود موفقيتى بزرگ محسوب مى داشت . هنگامى كه آن روز شوم به شام رسيد و قهرمان كربلا حسين بن على عليهماالسلام كشتهشد، همه اين موفقيّت بزرگ را به دودمان اموى تبريك گفتند. مغز متفكّر امويان ابن زياد،از اين همه موفقيّت و پيروزى غرق در شادى و سرور بود با خود مى انديشيد كه چگونهبا طرحهاى پى در پى و نقشه هاى برق آساى خود، اينمشكل عظيم را حل كرده است و نيرومندترين سدّى را كه ممكن بود در برابر قدرت يزيدبصورت مقاومى غيرقابل تزلزل درآيد، درهم شكسته است . راستى خود او هم گمان نمى كرد كه مساءله به اين سادگى برگزار شود و امير او،يزيد هم از اين موفقيّت غير منتظره و از اين كه رقيب سرسخت و خطرناكش از ميانبرداشته شده ، سرورى آميخته با تعجّب در خود احساس مى كرد. در هر صورت دستگاهاموى كار را خاتمه يافته تلقّى مى كرد و مساءله حسين عليه السلام را حلّ شده تصوّرمى نمود. زيرا آنها براى كشتن نواده پيغمبر صلى الله عليه و آله تمام پيش بينيهاى لازم را چه ازنظر نظامى و چه از نظر سياسى نموده و هرگونه خطر احتمالى را قبلاً پيشگيرى كردهبودند. با توجّه حسين عليه السلام بسوى عراق ، چنين پيش بينى مى شد كه : ارادتمندانبه خاندان پيغمبرصلى الله عليه و آله از گوشه و كنار خود را به حسين عليه السلامرسانند و در نتيجه ، يك ارتش قوى و نيرومندى براى او فراهم گردد. ابن زياد با بستن راهها و كنترل شديد تمام جاده هايى كه به مسير حسين عليه السلاممنتهى مى شد هرگونه آمد و رفتى را زير نظر گرفته و از پيوستن نيروهاى احتمالىبه حسين عليه السلام شديداً جلوگيرى كرد و علاوه نتيجه ديگرى كه از اينكنترل همه جانبه گرفت اين بود كه اصولاً از انتشار خبر حركت حسين عليه السلام وتوجّهش بسوى عراق جلوگيرى نمود و مانع از اين شد كه اين خبر هيجان انگيز به گوشارادتمندان حسين بن على عليهماالسلام برسد. ابن زياد تنها به اين اكتفا نكرد بلكه آنقدر سپاه بسوى ميدان جنگگسيل داشت كه اگر احتمالاً كسانى هم موفق به شكستن خط محاصره شده و خود را بهحسين عليه السلام رسانده باشند باز هم سپاه جنگى او توفق و برترى خود را از هرجهت حفظ كرده باشد. خطر مهمترى كه پيش بينى مى شد اين بود كه پس از كشته شدن حسين عليه السلام جامعههاى اسلامى دچار شده و به نام خونخواهى فرزند پيغمبر صلى الله عليه و آله سر بهشورش و انقلاب گذاردند و بديهى است كه انقلاب و شورش مردم را به اين سادگيهانمى توان خاموش ساخت و اتفاقاً اين هم خطرى بود كهاحتمال وقوعش خيلى زياد به نظر مى رسيد و لازم بود كه براى جلوگيرى از اين خطر،پيشگيريهاى لازم انجام بگيرد. مغز متفكّر اموى ابن زياد كه مردى ناپاك و ناجوانمرد وعارى از هرگونه شرف و فضيلتى بود براى پيشگيرى از اين خطر، نقشه عجيبىترسيم كرد. نقشه اى كه راستى مى توان آن را كثيفترين و ناجوانمردانه ترين نقشهسياسى آن عصر معرفى كرد. او براى اينكه قتل و شهادت حسين عليه السلام و صحنه هاى غيرانسانى كربلا احساساتمردم را تحريك نكند و آتش شور و انقلاب را برنيانگيزد خواست تا به اينعمل فجيع و ضد دينى خود، رنگ قانونى دهد تصميم گرفت جنگ عليه حسين عليه السلامرا بصورت يك عمل مشروع و قانونى به جامعه معرفى كند. و با اين ترتيب با پردهريا و تزوير و سوءاستفاده از احترامى كه قانون نزد مردم داشت ، جلو هيجان و خشم آنها رابگيرد. براى اينكه به نقشه كثيف ابن زياد پى ببريم قبلاً بايد به يك ماده اى كهقانونگذار اسلام آن را تشريع كرده است ، اشاره كنيم : در اسلام اين قانون هست كه اگر كسى در مقابل امام وقت ، دست به انقلاب بزند و خروجبر امام نمايد بر عهده حكومت است كه انقلاب را فرونشاند و انقلاب كننده را از بين ببرد.دستگاههاى تبليغاتى يزيد بكار افتاد، در كوفه ، در شام ، در بصره و بالاخره درتمام مراكز اسلامى ، اين خبر كم كم شايع مى شد كه شخصى عليه حكومت خروج كردهاست و دستگاه حكومت نيز ناچار به حكم قانون براى درهم كوبيدنشمشغول تهيّه قوا است . دستگاههاى تبليغاتى از يك طرف ، يزيد را امام مفترض الطاعة و ازطرف ديگر حسين عليه السلام را بصورت مردى خارجى معرفى مى نمود، آنها حتى ازبردن نام حسين عليه السلام هم وحشت مى كردند و كوشش مى كردند تا در هيچ موقعى ناممقدّسش برده نشود زيرا با ذكر نام حسين عليه السلام همه چيز روشن مى شد و خدعه ها ونيرنگها آشكار مى گرديد. آنچه از حلقوم ناپاك بلندگوهاى اموى به گوش مى رسيد اين بود كه : مردى دركربلا عليه حكومت وقت قيام نموده و حكومت نيز ناچار دست به كار جنگ با او شده است . عمّال اموى و بندگان درهم و دينار در آن چند روز، نقش خود را بخوبى بازى كردند و بااين تبليغات وارونه و نابكارانه به خيال خود زمينه را براى جنگ با حسين عليه السلامدر افكار مردم آماده نمودند. هميشه تبليغات تعيين كننده مسير فكرى جامعه ها بوده است ودستگاه اموى نيز از اين نيروى بزرگ و مؤ ثرغافل نبود. خواست تا با استفاده از اين قدرت به خيانت بزرگ و بى سابقه خود لباسخدمت بپوشد. حسين عليه السلام را بنام خارجى معرفى نمود و چنين وانمود كرد كه مىخواهد با اعمال قدرت نظامى ، يك خطر بزرگ و جدّى را كه از ناحيه مردى خارجى ، متوجّهاسلام شده است برطرف سازد. كسانى را كه فريب مى خوردند با اين ترتيب فريب داد وعدّه اى را هم كه تحت تأ ثير تبليغات رسوايش قرار نمى گرفتند و با حوادث پشتپرده آشنا بودند با وعده و وعيد، تسليمشان ساخت . ابن سعد، آن مرد ظاهرالصلوة را كه در ميان مردم موقع و مقامى هم داشت باوعدهفرماندارى رى تسليم كرد و سرانجام فرماندهى سپاه جنگى كربلا را هم به عهدهاش گذارد. وعده اى را با ارعاب و تهديد، مجبور به سكوت نمود و با اين ترتيب آنمصيبت بزرگ تاريخ را در صحنه كربلا بوجود آورد وقبل از آنكه خورشيد روز عاشورا غروب كند حسين بن على عليهماالسلام را با آنوضعيّتى كه همه مى دانيم در خاك و خون غوطه ور ساخت . آنان تمام قواعد و اصولى را كه براى كشتن شخصيّتى چون حسين عليه السلام لازم بودرعايت كرده بودند و با اين ترتيب مساءله حسين عليه السلام را خاتمه يافته ، تلقىمى كردند. ولى ناگهان فريادى رعدآسا در و ديوار كوفه را به لرزه در آورد و اين فرياد زنگخطرى بود كه دستگاه اموى را سخت به وحشت و هراس انداخت . ابن زياد كوشش مى كردكه پس از واقعه كربلا هيچكس نام حسين عليه السلام را نبرد و گوش مردم را با اين ناممقدّس آشنا نسازد. تلاشش اين بود كه هويت افتخارآميز قهرمانان كربلا بر هيچ كسروشن نشود و قضيّه همچنان در تاريكى و ابهام بماند و اين بود برنامه حكومت ننگين اموىپس از حادثه عاشورا. ولى ناگهان على بن الحسين ، امام زين العابدين عليهماالسلام همينكه به نقشه شوم آنانپى برد و از تبليغات گمراه كننده امويان باخبر گرديد با قاطعيّتى كه شايسته اوبود قدم به ميدان گذارد. اين قهرمان نيرومند اسلام ، آنچنان متهوّرانه فعاليّت نمود كهتمام نقشه هاى عميق و ريشه دار دشمن را نقش بر آب كرد. او وظيفه دارد كه افكار مردم را بيدار كند و آنان را از بهت و حيرت خارج سازد. او بايدتبليغات مسموم امويان را خنثى نموده و حقايق را در برابر مردم روشن سازد. امواجتبليغات ، اعصاب مردم را تخدير كرده و پرده اى سياه و تاريك بر روى حقيقت گستردهبود. كاروان بازمانده حسين عليه السلام در لباس اسارت به دروازه هاى كوفه ورودكرد، مردم غرق در مسرت و شادى بودند. دست افشان و پايكوبان از اين قافله اى كه آنرا وابسته به يك مرد طغيان كننده خارجى مى دانستند،استقبال مى كردند. زين العابدين خود را در برابر چنين جمعيّت غفلت زده اى مشاهده نمود. دستگاه گمان مى كرد كه فشار كشنده حوادث كربلا به حد كافى على بن الحسينعليهماالسلام را درهم شكسته و تصوّر مى كردند كه رعب و وحشت صحنه كربلا زينالعابدين عليه السلام را به مقدار لازم ، مرعوب و وحشت زده نموده است . ولى همينكه امام ، جمعيّتى انبوه و غفلت زده را در برابر خود مشاهده نمود وظيفه سنگين خودو رسالت انقلابى پدرش ، حسين عليه السلام را بياد آورد. درمقابل اين احساس ، تمام قدرتهاى پوشالى امويان در نظرش سست و بى اعتبار آمد. اوفرزند حسين عليه السلام بود و قدرتش از نيروىلايزال خاندان نبوّت و امامت منشاء مى گرفت ، آنجا كه احساس وظيفه مى كرد حتى از باختنجان هم باك نداشت . زين العابدين عليه السلام در راه اجراى نخستين وظيفه خود لب به سخن گشود و براىاولين بار پس از حادثه كربلا، بزرگترين ضربت مهلك را بر پيكر ناتوان وفرسوده اموى فرود آورد. امويان آنها را خارجى معرفى كرده بودند و بهخيال خود با اين ترتيب به عمل ننگين خود رنگ قانونى داده بودند. و اين زين العابدينعليه السلام است كه بايد اين پرده ريا و تزوير را بدرد و خود و خاندانش را به مردممعرفى كند. او قبل از هر چيز، خدا را ستايش كرد و سپس درود و رحمت بر محمّد وآل محمّدصلى الله عليه و آله فرستاد. مردمى كه غرق در سرور و شادى بودند،انسانهاى بى خبرى كه اين كاروان را متعلّق به خاندانى غيرمسلمان تصوّر مى كردند.ناگهان چشمهاشان از تعجّب درخشيدن گرفت ، جوانى را ديدند كه از روى شتر باقدرتى اعجاب انگيز، سخن از خدا و رسولش مى گويد؛ خدا را ستايش مى كند و بهرسولش محمّدصلى الله عليه و آله درودمى فرستد. عجبا! مگر اين شترسواران از كدام خاندانند كه خداوند را به عظمت و بزرگى ياد مىكنند؟ اينها از كجا با خدا و رسولش آشنا شده اند؟ سكوتى آميخته با حيرت وتعجّب برجمعيّت سايه افكند، همه منتظر بودند كه اين جوان رشيد و شجاع همچنان به سخن ادامهدهد و خود و خاندانش را معرفى كند. زين العابدين عليه السلام كه سكوت جمعيّت و آمادگى آنان را مشاهده كرد دوباره لببه سخن گشوده و گفت : آنانكه مرا نمى شناسند بدانند كه من على بن الحسينم ! نوادهعلى بن ابى طالبم ! همين دو جمله به اندازه كافى جمعيّت را منقلب كرد. مردم ، على بن ابيطالب و فرزندشحسين عليهماالسلام را خيلى خوب مى شناختند. هنوز سيماى حكومت عادلانه على عليه السلامكه مركزش همين كوفه بوده است از خاطره ها محو نشده بود. مردم ، على عليه السلام وخاندانش را به درستى و پاكى و فضيلت مى شناختند. به امامت و پيشوايى او معتقدبودند. اينك اين جوان اسير، از بالاى شتر چه مى گويد؟ او خود را فرزند حسين و نواده علىعليهماالسلام معرفى مى كند. آه ! كه چه بد مردمى هستيم و چه گناه عظيمى مرتكب شديم! آيا اين كاروان متعلّق به خاندان نبوّت و امامت است ؟ و آيا اين ما هستيم كه اين چنينبيشرمانه از آنها استقبال كرده ايم . سكوت جمعيّت از هم دريده شد، فريادها به نالهبلند گرديد. سيل اشك از ديده ها جارى شد. زيرا عواطف مردم سخت تحريك شده بود. آنها و يا لااقلاكثريتشان به موجب تبليغات گمراه كننده اموى ، گمان مى كردند كه اينك بهاستقبال يك كاروان خارجى مى روند، كاروانى كه نه خدا را مى شناسد و نه به پيغمبرشايمان دارد. اكنون مى بينند كه يك بدبختى بزرگ است كه به آنها روى آورده و يك گناهعظيم است كه دامنشان را آلوده ساخته است . پرده ريا و تزويرعمّال اموى از هم پاره گشت و سيماى حقيقت در برابر جمعيّت رخ نمود، همه دانستند كه اينكاروان متعلّق به حسين بن على عليهماالسلام است . ولى زين العابدين عليه السلام به اين اكتفا ننمود. خواست تا از اين موقعيّت حداكثراستفاده را نموده و هرچه بيشتر به افكار مردم آتش بزند. چنين به سخن ادامه داد: من فرزند آن كسى هستم كه او را در كنار نهر فرات ذبح نمودند و حرمتش را هتك كردند،اموالش را غارت نمودند و بازماندگانش را اسير كردند. هر جمله اى كه از دهان زين العابدين عليه السلام خارج مى شد بسان جرقه آتشى بودكه به انبار باروتى مى رسيد. كوفه منفجر شد ... در و ديوار به لرزه در آمد. غوغاىانقلاب از هر سو زبانه كشيد. و پايگاه نيرومند اموى در آستانه سقوط قرار گرفت . زين العابدين عليه السلام از هر موقعيّتى به نفع بيدارى افكار مردم استفاده كرد و باجزر و مدهاى نيرومندى كه در اقيانوس فكرى جامعه بوجود آورد افق سياست را تغييرفاحش داد. زين العابدين عليه السلام با تبليغات حاد خود، افكار را روشن نمود و زنجير عبوديتيزيد را از گردن مردم برداشت . حرّيت و آزادى فكرى را با بهترين طرزى براى آنانفراهم ساخت . و در پرتو همين آزادى فكرى بود كه ناگهان شعله هاى انقلاب عليه خاندان اموى از هرسو زبانه كشيد و اركان حكومت آنان را به لرزه درآورد و سرانجام هم در مرگ و بدنامىغرقشان ساخت . و از همه مهمتر آنكه امام موفق شد با استفاده از اين حرّيت و آزادى فكرى ،دومين دوره زندگانى خود را آغاز نمايد و دوباره روح مردم را بسوى تعاليم عاليه اسلاممنعطف سازد. و دوباره اساس فضيلت و شرف و انسانيّت را در ميان جامعه هاى اسلامىزنده گرداند. حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام ترسيم سيماى زندگى امام محمّد باقر عليه السلام كارى است بس دشوار؛ چه آنكهشخصيّت امام در آنچنان اوجى قرار دارد كه نمى توان آن را آنطور كه هست ، ديد و ترسيمكرد. نويسندگان و مورّخين تنها شبحى از آن را ديده و براى ما بازگو كرده اند. و چنين نوشته اند كه : تولّد آن امام در روز جمعه ،اوّل ماه رجب و در سال 57 هجرى از بطن فاطمه دختر امام حسن مجتبى عليه السلام و درشهر مقدّس مدينه واقع شده است . اندكى پس از تولّد، طبق سنّت اسلامى ، پدرش امامچهارم حضرت زين العابدين عليه السلام به گوش راستش اذان گفت به گوش چپشاقامه و با اين ترتيب زندگى پرافتخارش با نام خدا آغاز گرديد و اين همان نام مقدّسىاست كه بسان چترى پردامنه تمام دوران زندگى امام عليه السلام را به زير خودگرفته است . امام محمّد باقر عليه السلام در حادثه عاشورا كه درسال 61 هجرى اتفاق افتاد چهار ساله بوده است . و آن حضرت در سن 38 سالگى باوفات پدر ارجمندش امام زين العابدين عليه السلام مسند معنوى و مقدّس امامت را احرازفرمود و از آن پس بكار تعليم پرداخت و اين تعليم آنچنان توسعه و گسترش داشت كهتنها محمّد بن مسلم مى گويد كه : سى هزار حديث از آن حضرتسئوال كردم و جواب شنيدم . امام محمّد باقر عليه السلام مانند ديگر ائمه عليهمالسلام از دو عنصر علم و تقوى به مرحلهكمال برخوردار بود. تجلّى پردرخشش امام عليه السلام در شئون علمى به آنجا رسيد كه به حضرتش لقبباقر العلوم دادند و اين به معناى شكافنده علم است . امام محمّد باقر عليه السلام درنشر و گسترش علوم و معارف اسلامى از شرايطى خاص استفاده فرمود. در اواخر عمر امامعليه السلام دوقدرت ، يكى بنى اميّه و ديگرى بنى عباس سخت به جان هم افتاده بودند.برخوردهاى سياسى اين دو قدرت موجب شده بود كه امام عليه السلام از آزادى بيشترىبرخوردار باشد و امام ما از اين آزادى نسبى كه تضاد قدرتهاى سياسى بوجود آوردهبود حداكثر استفاده را فرموده و به نشر و گسترش معارف اسلامى پرداخت . طبق نقل مورّخين از بين اصحاب آن حضرت كه از محضر علميش استفاده مى كردند در حدود500 نفر به مقامهاى عظيم علمى نائل شدند و همينها بودند كه مكتب علمى اسلام را با تأليفات و تصنيفات خود در فقه ، حديث ، تفسير و ديگر شئون علمى ، رونق و شكوه دادند. زراره ، ابوبصير اسدى ، حمران بن اعين ، محمّد بن مسلم ، محمّد بن مروان ،اسماعيل بن فضل هاشمى ، ابوبصير و بسيارى ديگر، از جمله شخصيتهاى بارزى هستندكه از محضر امام عليه السلام استفاده كرده و در شئون علمى شهرتى جهانى و جاويد كسبكرده اند. در اينجا بيان اين نكته ضرورى است كه : اسلام دينى است كه آميخته با زندگى است نه جداى از آن . هدف اسلام ، اداره زندگى امّتبراساس واقعيّتها است و اداره امّت بدون داشتن يك مكتب حقوقى زنده و واقعگرا ميسّر نيست، حقوقى كه تمام زواياى زندگى انسانها راشامل شود. و به اين جهت اسلام با واقع بينى عالمانه اى حق را محوركامل خود قرار داده است . ولى بايد توجّه داشت كه حق از زاويه ديد اسلام ، دامنه اى وسيعو پرگسترش دارد. حق در مكتبهاى حقوقى غير مذهبى ، محدود است و تنها يك قسمت ازنواحى مختلف زندگى بشر را شامل مى شود، در اين حقوق ، قسمتهاى وسيعى از ناحيهروح انسان نيز ناديده گرفته مى شود. حق خدا بر خلق و در نتيجه وظيفه خلق در برابر خدا و با حقوق اخلاقى كه خود فصلىعظيم و جداى از حقوقى قانونى است ، مسايلى هستند كه مكتبهاى غيرمذهبى آنها را ناديده مىگيرند. ولى در اسلام حق به معناى وسيعش مورد نظر و توجّه است ، به اين جهت استكه حتّى مسائل اعتقادى و عبادى و اخلاقى را نيزشامل مى شود. رسول اكرم صلى الله عليه و آله زير بناى يك چنين مكتبى را پى ريزىكرد و آنگاه اين وظيفه جانشينان و ائمه دين عليهم السلام بود كه با توجّه به امكاناتروز، اين درخت را بارور سازند و اين اصول را بشكافد. اين شكافندگى امكانات وشرايط خاص لازم داشت كه نخستين و اساسى ترين آنها آزادى بود، آزادى ائمه دين درفعاليتهاى علمى و اين آزادى در اواخر دوران امام محمّد باقر عليه السلام تا حدى بدستآمد، چه آنكه در عصر آن حضرت بنى اميّه كه هميشه سدّ راه ائمه دين عليهم السلام بوده وتا آنجا كه مى توانستند آنها را در محدوديت قرار مى دادند، در برابر قدرت نيرومندىبه نام عباسيان قرار گرفتند. عباسيان كه پرچمدار نهضتى نو و تازه بودند كار را از هر جهت بر بنى اميّه سخت كردندو در نتيجه ، بنى اميّه نيز عقربك توجّه خود را از خاندان علوى و ائمه دين برداشته و بهعباسيان پرداختند و با اين ترتيب آزادى نسب به دست آمد و امام محمّد باقر عليه السلام ازاين فرصت استفاده فرمود و به نشر معارف اسلامى و شكافتناصول مكتب حقوقى شيعه پرداخت و جويبارهاى زلال علم و دانش را از منبع سرشار حكمت خودكه از سرچشمه وحى منشاء مى گرفت بسوى قلبهاى مرده مردم جارى ساخت . شكوه علميش آنچنان بهت آور و خيره كننده بود كه درباره اش گفته اند: هر عالم ودانشمندى در محضرش احساس حقارت و كوچكى مى كرد. تاريخ مى گويد: عصرها آن هنگام كه شهر مكّه ، چشم خورشيد را به دور مى ديد و كوهابوقبيس سايه بلند خود را بصورت تحفه اى گرانبها به مكّه نشينان تقديم مى كرد،جنبش و جوش بيشترى در مسجدالحرام به چشم مى خورد. آن روز عصر هم ، مردم طبق عادت هميشگى خود، دسته دسته وارد مسجد شده پس از طوافخانه خدا به جمعيّت انبوهى كه بين كعبه و حجر، اجتماع كرده بودند مى پيوستند. در آنجامردى نشسته بود، مردى كه مردم از محضرش استفاده هاى علمى فراوان مى كردند موججمعيّت او را از حالت وقار و سنگينى مخصوص به خودش جدا نمى كرد. هاله اى از حرمت وقداست او را احاطه كرده بود و همين حالت بود كه او را از ديگران ممتاز نشان مى داد. شيفتگان علم و دانش هريك سئوالى داشتند و ميل داشتند تا هرچه زودترمشكل خود را در پرتو ديد وسيع و قدرت نامحدود علميش برطرف كنند. مغزها بكار افتادهبود، مشكلترين سئوالات ، پيچيده ترين مسائل مذهبى ، بغرنج ترين دقايق علمى يكىپس از ديگرى به محضرش عرضه مى شد و او نيز به هريك جوابى قانع كننده مى داد،جوابى كه همچون آبى كه به تشنه كامى برسد، راحتى بخش و نشاطآور بود. حبابه گويد: ديدم او را كه آن روز عصر از جا برنخواست تا آنكه در همان زمان اندك ،هزار مشكل دينى و علمى را پاسخ فرمود. و پس از فراغت برخاست تا به جايگاه خودبرود. در اين موقع يك نفر از بين جمعيّتى كه به هيجان آمده و نشاط علمى فوق العاده اىدر خود احساس مى كردند، بيتابانه فرياد زد: اين است آن نور روشن و درخشانى كهشبستان تاريك بشريّت را روشن كرده است و اين است آن نسيم عطرآگينى كه مشام جانانسانيّت را معطّر ساخته و بالاخره اين است آن حق ناشناخته اى كه دنيا قدرش را ضايعكرده است . عدّه اى گفتند: مگر او كيست ؟ جواب داد: او محمّد بن على بن حسين بن على ابن ابيطالب باقر العلوم است . آرى ! او امام محمّد باقر پنجمين پيشواى شيعيان و شكافنده علم بود و او اين لقبپرافتخار باقر را از پيغمبر داشت ، از خيلى پيش پيغمبر صلى الله عليه و آلهدرباره اش فرموده بود:يبقر العلم بقرا.(34) و اين تاج افتخار تنها نصيب امام محمّد باقر عليه السلام شد، گو اينكه تمام ائمهعليهم السلام از تمام فضايل عاليه به حدكامل و اكمل برخوردار بودند، علمى نامحدود، سخاوتى بى حد و حصر، شجاعتى خيرهكننده ، اخلاق بزرگ و عظيم و بالاخره تمام آنچه را كه بنامفضايل عاليه انسانيّت مى ناميم در همه آنها جمع بود، ولى شرايط خاص محيط و اجتماع، زمينه ظهور و بروز آن فضايل را براى همه آنها يكسان فراهم نكرده بود. و همانطوركه گفتيم شرايط موجود عصر و برخورد بنى اميه و بنى عباس ، فشارها و محدوديّتها رااز امام محمّد باقر عليه السلام برداشت و آن حضرت موفق شد كه طى 19سال و چند ماه ، دوره امامت خويش ، فقه و حقوق اسلامى را توسعه و گسترش داده ، كتبعلمى شيعه را از بيانات محكم و مستدل خود سرشار سازد. امام محمّد باقر عليه السلام در روشن كردن افكار مردم نسبت به مفاهيم مذهبى اهتمامى خاصداشت و اين روشنگرى را حتى از مجراى عمل نيز تعقيب مى كرد. در شرح حال آن حضرت مى نويسند كه : روزى از روزهاى گرم تابستان آن حضرت باكمك كارگرانش از شهر خارج و بسوى مزرعه خود رفت . هوا فوق العاده گرم بود. امامعرق ريزان و با تنى خسته ، همچنان ره مى پيمود، در اين هنگام يكى از مسلمانان در خارجبه آن حضرت برخورد كرد و سخت متعجّب شد و با خود انديشيد كه : چرا امام در اينموقع روز و در اين هواى سوزان براى رسيدگى به مزرعه خود از شهر خارج شده است؟ خواست تا در اين باره از خود امام عليه السلام توضيحى بخواهد، جلو رفت ، عرض ادبكرد و آنگاه گفت : شما از بزرگان قريش هستيد. چرا در اين هواى گرم براى رسيدگىبه امور دنيوى از شهر خارج شده ايد، راستى كه اگر مرگ شما را در اينحال دريابد، جواب خدا را چه خواهيد گفت ؟ اين شخص مى گويد: همينكه اين جمله را به امام عليه السلام عرضه داشتم خود را ازكارگزارانش جدا كرد و بسوى من متوجّه شد و فرمود: اگر مرگ مرا در اينحال دريابد، در بهترين حالتى است كه با آن روبرو مى شوم ،حال اطاعت و بندگى خدا، من استراحت را در اين هواى گرم از خود گرفته و بهدنبال كار و فعاليّت مى روم ، مى روم تا با زحمت و عرق جبين ، چرخ اقتصاد زندگى رابگردانم و اين بهترين حالتى است كه يك انسان مى تواند در آن قرار گيرد، جاى ترسو هراس آنجا است كه مرگ بر آدمى وارد شود در حالى كه در معصيت خدا باشد و با تنآسايى و تنبلى از دسترنج ديگران استفاده كند. آن مرد گمان مى كرد كه ديندارى و فضيلت به آن معنا است كه انسان قدرت توليد خودرا از دست بدهد و به دنبال كار و فعاليّت نرود و همينكه امام عليه السلام اين انحراففكرى خطرناك را در او ديد، به نصيحتش پرداخت و واقعيّت اسلام را در اين مساءله دربرابر او قرار داد. از نظر اسلام ، همانطور كه از بيان امام باقر عليه السلام پيدا است ، يك جامعه مسلمانپرتحرك و فعّال كه در مسير زندگى اقتصادى جلو مى رود، در حقيقت جامعه اى است كه درحال عبادت قرار دارد و فرد يا جامعه اى كه خاصيّت توليد را از دست بدهد و از ثمراتكار و كوشش ديگران استفاده كند، فرد و جامعه اى است كه درحال معصيت خدا قرار دارد. از ميراثهاى علمى امام عليه السلام گفتارهاى فراوانى است كه از آن حضرت به يادگارمانده و كتب علمى اسلامى را از خود سرشار ساخته است و اينك نمونه اى از كلمات پندآميزآن حضرت : عاليترين مرحله كمال اينها است : پژوهش در علوم دينى . خويشتن دارى در برابر حوادث و شدايد. تنظيم معيشت زندگى و اندازه گيرى جهات اقتصادى . دانشمندى كه مردم از دانش او بهره مند شوند، ارزشمندتر است از هفتاد هزار عابد وپارسا. از افسردگى و بيقرارى بپرهيز، چه آنكه انسان افسرده و بدبين به اداى حق نپردازد وانسان بيقرار بر هيچ حقى صابر و شكيبا نباشد. در مجلس پايينتر از آنجا كه شايسته تو است بنشين . و بر همه سلام كن . و با هيچكس مجادله مكن گرچه حق با تو باشد. و با كمال تأ سف ، دوران بركات علمى امام عليه السلام دوام زيادى نداشت و سرانجامبه دستور هشام بن عبدالملك آن حضرت را در سن 57 سالگى و درسال 114 هجرى مسموم ساخته ، جهان اسلام را از بركات وجود مقدّسش محروم كردند. حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روز پرافتخارى بود و اين روز براى بشريّت منبع بركت و سرچشمه سعادت شد.دوشنبه هفدهم ربيع الاول روزى نيست كه جامعه اسلامى آن را به دست فراموشى بسپرد ويا بزرگداشت آن را از نظر دور دارد. در چنين روزى پيغمبر بدنيا آمد و او اساس اسلام را پى ريزى نمود و هم در چنين روزىبود كه امام ششم جعفر بن محمّد الصادق عليهماالسلام چشم به جهان گشود و هم او بودكه اساس مذهب را در پرتو علم وسيع و آسمانى خود، بنيانگزارى فرمود. هشتاد و سه سال از هجرت گذشته بود كه امام بحق ناطق ، جعفر بن محمّد الصادقعليهماالسلام قدم به عرصه هستى نهاد. اسم مقدسش جعفر و كنيه اش ابو عبداللّه است و القابش : صابر،فاضل ، طاهر و مشهورترين آنها صادق است . سى و چهار سال از عمر شريفش را در دامان پدرش امام محمّد باقر گذراند و پس از مرگپدر، خود به مقام امامت رسيد و اين در سال 117 هجرى بود. سى و يك سال دوره امامت خود را در نشر معارف اسلامى و بنيان دادن به مذهب حقّه تشيعگذراند، وقتى به كرسى درس جلوس مى فرمود چهار هزار نفر از بزرگترين علما ومحدثين ، محضرش را پر مى كردند و به آن اندازه كه از محضر پربركت آن شمعفروزان علم ، استفاده و بهره بردارى علمى شد، از محضر هيچيك از امامان عليهم السلامديگر نشد. دوران پر بركت عمرش ، كتب علمى و حديث و فقه را از بيانات ارجدارش پركرد. و قبل از وارد شدن در بيان مقام علمى و شخصيّت ممتاز آن حضرت ذكر اين نكته ضرورىاست كه : اصولاً بحث درباره شخصيّتهاى بزرگ انسانى از زاويه هاى مختلفى ممكن استانجام بگيرد. گاهى بيان زندگى آنان منحصراً از پشت عينك تاريخ و بصورت بيان حوادث تاريخىاست . ولى اگر خواسته باشيم با عينكى قويتر و از فراز قلّه اى مرتفعتر زندگى آنانرا مورد بحث و بررسى قرار دهيم بايد خط سير سخن در بيانعوامل سازنده آن شخصيّت و از همه مهمتر بيان تأ ثير آن شخصيّت در محيط اجتماعى خودبوده باشد، بحث در زندگى امام صادق عليه السلام نيز اينطور است . گاهى بيانزندگى آن حضرت براساس تاريخ و به منظور اطّلاع بيشتر بر حوادث زندگى آنشخصيّت است و گاهى است كه مى خواهيم با ديدى وسيعتر به تجزيه وتحليل خصوصيات و مميزات شخصيّت آن حضرت بپردازيم . چرا هنوز پس از چهارده قرن نام مقدسش همراه باتجليل و احترام فراوان برده مى شود؟ و اين كدام خصوصيّت است كه چهره درخشان آنحضرت را از بين ميليونها و ميلياردها چهره ديگر ممتاز و برجسته ساخته و به آن ابديّتبخشيده است . و اكنون ما نيز در هريك از اين دو قسمت ، اندكى به بحث و گفتگو مى پردازيم . اما از نظر تاريخ : امام جعفر صادق عليه السلام در روز دوشنبه هفدهم ربيعالاول سال 83 هجرى و در زمان حيات جدش امام زين العابدين عليه السلام متولد شده است . امام صادق عليه السلام ميانه بالا و داراى چهره اى برافروخته ومتمايل به سفيدى بوده است . موهاى مجعد و مشكينش ابهت وجلال خاصى به او مى بخشيد. مادرش ام فروه دختر قاسم بن محمّد بن ابى بكر است . شخصيّت ممتاز و برجسته اينبانوى بزرگ ، موجب شده بود كه گاهى امام صادق عليه السلام را به احترام مادرارجمندش ابن المكرمه مى ناميدند. و امام صادق عليه السلام خود درباره اين بانوى گرامى فرموده است : كانت امّىممّن آمنت واتقت واحسنت واللّه يحبّ المحسنين .(35) مادر من از بانوانى بود كه ايمان آورد و تقوى و پرهيزكارى پيشه كرد و احسان ونيكوكارى نمود و خدا نيكوكاران را دوست دارد. و پدر ارجمندش امام محمّد باقر عليه السلام پنجمين پيشواى شيعيان است . پس از آنكه امامباقر عليه السلام از دنيا رحلت فرمود، صادقآل محمّد عليه السلام زمام امر مسلمين را در دست گرفت ، زيرا او از بين برادرانش : عبداللّهاكبر و عبداللّه اصغر و ابراهيم ، ممتازتر و برجسته تر بود. و لذا پس از رحلت امامباقر عليه السلام نيز درباره هيچيك از فرزندانش به جز او، شبهه امامت نرفت و اينتنها امام صادق عليه السلام بود كه با داشتنفضايل غيرقابل انكارش و مقام علمى فوق العاده اش شايستگى و صلاحيّت اين مقام بزرگو آسمانى را احراز كرده است . امام صادق عليه السلام درسال 117 هجرى و در 34 سالگى به مقام بزرگ امامتنائل آمده است . دوران زندگى امام صادق عليه السلام دوران خاصى بود. چهره سياست ، تغيير فاحشىپيدا كرده بود. دودمان اموى كه زمينه حكومت و سيطره خود را حتى از زمانرسول اكرم صلى الله عليه و آله پى ريزى كرده و سرانجام هم با خدعه و نيرنگهاىشيطانى خود براى مدّت زمانى بر جامعه اسلام حكومت يافته بودند، اكنون كم كم بهآستانه سقوط و مرگ نزديك مى شدند. دودمان اموى حتى از زمان حيات رسول اكرم صلى الله عليه و آله خود را آماده مى كردند تاروزى نوبت به آنها رسيده و زمام امر حكومت را در دست گيرند و سرانجام هم در پرتونقشه هاى شيطانى و پر مكر و فريب خود و با خدعه و نيرنگهايى كه برخلافاصول مسلّم انسانى و اخلاقى انجام دادند به آرزوى ديرين خود رسيده و شاهد موفقيّت رابنام خلافت اسلامى در آغوش گرفتند و معاويه رسماً به مقام حكومتنائل آمد و اين حكومت خيلى زود به اوج قدرت و ترقّى رسيد. معاويه كه از دهات عرب ومردى فوق العاده زيرك و جامعه شناس و مردم دار بود خيلى سريع توانست حريفهاىپرفضيلت و شايسته خود را از ميدان مبارزه خارج كرده و يكه و تنها بر جامعه هاىاسلامى حكومت كند. او از همان آغاز كار، مبنا و اساس خود را بر كوبيدن خاندان علوى قرار داده بود. مخالفتبا آل على عليهم السلام و درهم شكستن قدرت و نفوذ آنان از مشخصات بارز و برجستهدوران حكومت اموى است . امويان براى اينكه خود، قدرت را در دست گيرند بناچار بايدحريفهاى شايسته و لايق خود را به هر ترتيبى كه هست از ميدان خارج سازند، لذا از همانآغاز كار از مجراى تبليغاتى قوى به محكوم كردن خاندان علوى پرداخته و هرچه تهمت وافترا و دشنام و ناسزا بود يكجا نثار آنان كردند و آن چنان در اين راه ناجوانمردانهعمل كردند كه در روز شهادت مولى اميرالمؤ منين على عليه السلام مردم شام كه تحت تأثير تبليغات نارواى معاويه قرار گرفته بودند با حالتى آميخته به تعجّب از خودسئوال مى كردند كه : چگونه على در محراب عبادت كشته شده ؟ با خود مى گفتند: مگر على نماز هم مى خواند تا در محراب و در موقع انجام دادن نمازكشته شود؟ ... در هر صورت آنقدر خاندان اموى در راه تبليغات ضد علوى تلاش و كوشش كردند تااينكه سرانجام به آرزوى خود رسيده و زمام حكومت را در دست گرفتند و اين جريان ادامهداشت تا اينكه نوبت به بنى العباس رسيد و كم كم داشت قدرت امويان رو به ضعف وسستى مى نهاد. آخرين خليفه اموى ، مروان است تاريخ مى گويد: مروان مردى فوق العاده زيرك و باهوشو سياستمدار و در عين حال رشيد و جنگجو بوده است و او براى ادامه حكومت و به منظورحفظ سلطه امويان تمام قدرت و نيرويش را بكار انداخت ولى با تمام فعاليّتى كه كردموفق به انجام مقصود خود نگرديد، زيرا ديگر عمر دولت سپرى شده بود. مروان در مدت پنج سال و ده روزى كه بنام خلافت بر مردم حكومت مى كرد يكسر گرفتاركشمكش و مبارزه بود و تمام فكر و هوشش ، غرق درحل معضلات و مشكلات سياسى و جهات جنگى و نظامى بوده است . او همه اش در جنگ وجدال با خوارج و عباسيان و ديگر مخالفان بود و قسم خورده بود كه تا موفق و پيروزنشود و تا حكومت اموى را از خطر سقوط نرهاند و تا خراسان را كه مركز فعاليّت وقدرت عباسيان بود، آرام نگرداند، آرام نگيرد و لذا در تمامطول مدّت زمامدارى خود گرفتار جنگ و ستيز و مبارزه بوده است ؛ يك روز با پسر عم خوديزيد بن وليد و ديگر روز با خوارج جزيره و در آخر كار با دشمنان قوى ونيرومندى به نام آل عباس دست به گريبان بوده است . آل عباس ، مردمى تازه نفس بودند. نه تنها شجاع و رشيد و جنگجو بودند بلكه ازاصول سياست و تدبير و شناسايى روح اجتماع و مردم هم بى بهره نبودند. معمولاً مردانجنگى و رجال نظامى كمتر متوجّه دقايق روانى واصول سياسى اجتماع هستند و شايد كمتر اتّفاق افتاده باشد كه يك ديپلمات كاردان نيزبشمار رود. ولى خاصيّت و امتياز اصلى پايه گذاران حكومت بنى العباس اين بود كه درعين جنگجويى و رشادت و بيباكى ، سياستمدارانى لايق و باهوش نيز بودند. آنها براىاينكه هرچه زودتر آل اموى را درهم كوبند و از ميدان مبارزه خارج سازند، تنها به جنگ ومبارزه اكتفا نمى كردند، آنها از نظر سياسى و به منظور جلب افكار عمومى درست نقطهمقابل سياست اموى را اتخاذكردند. گفتيم كه : مبناى سياست اموى بر دشمنى با خاندان على عليه السلام بود. ولى بنىالعباس مبنا و اساس سياست خود را در طرفدارى ازآل على و اقرار به شخصيّت و عظمت و اعتراف به فضيلت آنان قرار دادند و همين تزسياسى بود كه توانست با سرعتى عجيب ، طرفداران بيشمارى براى بنى العباسفراهم كند. و ناگفته نگذاريم كه اين روش در آنروز با سوابقى كه مردم ازآل على و آل اميه داشتند بهترين و مؤ ثرترين روشى بود كه مى توانست دردل و روح مردم جاى وسيعى براى عباسيان باز كند. مردم هنوز داستان مصيبت بار كربلا رافراموش نكرده بودند، ظلمها و ستمهاى يزيد فراموششان نشده بود،فضايل خاندان على عليه السلام و پستى و دنائتآل اميه بر همه آشكار گشته بود. دورنماى تاريك زندگى امويان ، هرچه بيشترنورانيّت خاندان پيغمبر و دودمان علوى را نمايان ساخته بود. اين دو دودمان به موازات يكديگر در تاريخ اسلام جلو مى آمدند و هريك برنامه اى خاصاجرا مى كردند، يكى در طريق ننگ و بدنامى و ديگرى در راه شرف و فضيلت ، يكىاسير شيطان و بنده هوس و ديگرى بنده خدا و حاكم بر هوس ، يكى در راه اسارت واستعمار انسانها و ديگرى در راه آزادى و نجات انسانها. پيغمبر و ابوسفيان ، على ومعاويه ، حسين و يزيد، اينها هريك نمونه برجسته اى از اين دو دودمان هستند. تاريخ ، درهاى خود را به روى اين هر دو دسته باز كرد، بنى هاشم و بنى اميه هر دوبه صحنه تاريخ وارد شدند و هر دو سر منشاء حوادث و تحولاتى گرديدند و اينافكار مردم بود كه مى بايست با مطالعه صفحات تاريخ درباره اين دو قضاوت كند.پيدا است كه نتيجه اين قضاوت ، جز به نفع خاندان پيغمبر و دودمان بنى هاشم نمىتوانست باشد. به موازات بدنامى و شكست بنى اميه ، آل على روز به روز عظمت و محبوبيّت بيشترىكسب مى كردند، افكار عمومى در جامعه هاى اسلامى خصوصاً در ايران يكسر متوجّه خاندانپيغمبر و دودمان علوى شده بود و اين موقعيّت خاصى بود كه بنى عباس حداكثر استفادهرا از آن كرده و پايه هاى حكومت خود را مستقر ساختند. دو موج شديد، سر تا سر ممالك اسلامى را فرا گرفته بود، يكى دشمنى نسبت بهبنى اميه و ديگرى محبّت نسب به خاندان على عليه السلام ، اين دو موج آنچنان شكننده ونيرومند بود كه هر قدرتى را در مقابل خود نابود مى كرد، هر قدرتى كه برخلاف مسيراين دو موج به حركت در مى آمد، بزودى درهم مى شكست . بنى عباس با كمال رندى و نهايت زيركى خود را در مسير اين دو موج قرار دادند و بااحساسات مردم همصدا شدند، خود را دشمن بنى اميه و دوستدارآل على معرفى كردند و لذا آن روزى كه بنى العباس بنام طرفدارى از علويان و مخالفتباامويان ، پرچمى برافراشتند بلافاصله عدّه بيشمارى كه از ظلم و ستم امويان بهجان آمده بودند اطراف آن پرچم را گرفته و از روىكمال خلوص و صفا به يارى و كمك برپا كنندگان اين پرچم شتافتند. كم كم كار بنى عباس بالا گرفت و در نتيجه توانستند رسماً به جنگ و مبارزه پردازند.دو قدرت به جان هم افتادند؛ يكى امويان و ديگر عباسيان . امويان كه گرفتار رقيبىتازه نفس و خطرناك شده بودند كم كم عقربك توجّه خود را از خاندان على عليه السلامبرداشته و به كار مبارزه با عباسيان و خنثى ساختن فعاليتهاى عميق و ريشه دار آنانپرداختند و عباسيان نيز كه خود را طرفدار آل على عليه السلام معرفى مى كردند نهتنها مزاحم فرزندان على عليه السلام نمى شدند بلكه از آنها نيزتجليل و احترام فراوان مى كردند و امام صادق عليه السلام كه شخصيّت بارز و ممتازخاندان علوى به حساب مى آمد در چنين شرايطى قرار گرفته بود. امام صادق عليه السلام از اين موقعيّت حساس و زودگذر كه برخورد قدرتهاى سياسىبوجود آورده بود حداكثر استفاده را نمود و ما نحوه اين استفاده را كه نقطه حساس زندگىامام صادق عليه السلام است در فصل بعد بيان خواهيم داشت . اكنون وجهه سخن يك بحثتاريخى است تولد امام را گفتيم و اينك مى خواهيم از مجراى بيان حوادث تاريخى بهبيان علل سياسى شهادت آن حضرت بپردازيم . مبارزه دو جبهه قدرتمند سياسى همچنان ادامه داشت تا اينكه سرانجام ايرانيان كه ذاتاًدوستدار خاندان على عليه السلام بودند به يارى عباسيان برخاستند و در آن هنگام كهنصربن سياح از طرف امويان در خراسان حكومت مى كرد ابومسلم سردار بزرگايرانى به طرفدارى از آل عباس قيام نموده ، دعوت آنها را در آن سرزمين آشكارساخت .مردم نيز كه دل خوشى از بنى اميه نداشتند و از حكومت سراسر ظلم و ستم آنان بشدتمتنفر بودند، دعوت ابومسلم را كه به نفع عباسيان و براساس طرفدارى خاندان علوىصورت مى گرفت اجابت نموده و به كار او رونقى دادند روز به روز بر قدرت ابومسلمو ضعف نصر بن سياح افزوده مى شد تا اينكه سرانجام كار به زد و خوردهاى جنگىكشيد. دو قدرت به جان هم افتادند ولى پيروزى و فتح در همه جا نصيب ابومسلم مى شد، زيراو سردارى شجاع و بى باك بود و در فنون جنگى و حيله هاى نظامى نبوغى فراوان داشت. نصر بن سياح بناچار دست توسل بسوى حكومت مركزى دراز نموده و از مروان تقاضاىكمك كرد ولى او خود گرفتار مبارزه و جنگ با خوارج بود. مروان براى حل قطعى مساءله خوارج كه مردمى سرسخت و لجوج و متعصب بودند و از هرفرصتى استفاده نموده و كار را بر حكومت مركزىمشكل مى ساختند ناچار بود از تمام قواى موجود خود استفاده كرده و از آنها بهره بردارىكند، در چنين شرايط سخت و حساسى براى مروان ، كمك به نصر، غيرمقدور بود. مروانمشغول جنگ با خوارج و ابومسلم در كار مبارزه با نصر بود. سرانجام مروان توانست مساءله خوارج را حل كرده و آنها را نابود سازد ولى به موازاتاين پيروزى شكستى بزرگ كه مقدمه سقوط قطعيش بود در خراسان انجام گرفت ، زيرانصر كه از كمك حكومت مركزى مأ يوس شده بود حوزه مأ موريت خود خراسان را رها كرده واز آنجا فرار كرد با اين ترتيب سراسر خراسان بدون هيچ گونه مزاحمى تحت استيلا ونفوذ ابومسلم قرار گرفت ولى او كه همّتى بلند و روحى سركش داشت به اين اكتفاننمود و خواست تا دامنه نفوذ حكومت خود را گسترش بيشترى دهد. او تصميم گرفته بودكه اصولاً خلافت را از بنى اميه به بنى العباسمنتقل سازد و در اين راه زحمتها كشيد، رنجها برد، جنگها كرد و بالاخره اين سردار دلير وشجاع ايرانى آنقدر فعاليّت كرد تا اينكه سرانجام بنى عباس به آرزوى خود رسيده وبه مقام خلافت نائل آمدند. وقتى كه خبر سقوط خراسان به مروان رسيد دستور داد تا ابراهيم معروف به امام را كهابومسلم به نام او دعوت مى كرد دستگير سازند و سرانجام هم پس از آنكه دو ماه درزندانش نگاه داشت ، دستور قتلش را با بدترين و فجيع ترين وضع صادر كرد. مروان كه آخرين خليفه اموى است گمان مى كرد كه با كشتن ابراهيم مبنا و اساس دعوتعباسيان از بين مى رود و او مى تواند دوباره بر خراسان تسلط يابد ولى نه تنهاحساب سياسيش در اينجا غلط از آب در آمد بلكه كار برعكس شد زيرا خراسانيان كه ازكشته شدن ابراهيم سخت عصبانى شده بودند تصميم گرفتند هرچه زودتر به مركزخلافت نزديك شده و آخرين ضربه را بر پيكر حكومتمتزلزل و لرزان اموى واردسازند؛ لذا از خراسان بسوى رى و از آنجا به اصفهان ونهاوند و كرمانشاه روانه شدند. اين پيشروى همچنان ادامه داشت تا اينكه به عراق يعنىبه مركز خلافت ورود كردند. ايرانيان با حمله شديد خود به كوفه كه مركز سياسى عراق بود آنجا را نيز فتحنموده و رسماً با وصى ابراهيم ، عبداللّه بن سفاح بيعت كردند، با اين ترتيب خراسان وعراق تحت سيطره عباسيان قرار گرفت و اولين خليفه عباسى ، عبداللّه بن سفاح به نامخود از مردم بيعت گرفت ، ولى شام و مصر و جزيره همچنان در دست امويان باقى بود. نيروى عراق به فرماندهى عبداللّه بن على ، عموى سفاح به جزيره كه مركز قدرتامويان بود حمله كرد و شكست سختى به مروان وارد ساخت . مروان ناچار رو به فرارنهادو بسوى مصر گريخت و سرانجام هم در بيست و هفتم ذى حجهسال 132 در يكى از روستاهاى نزديك مصر بهقتل رسيد و با اين ترتيب حكومت امويان خاتمه يافته و بنى عباس به سلطنت رسيدند. همانطور كه گفتيم : اساس سياست بنى عباس برخلاف بنى اميه بر طرفدارى از علويينو فرزندان اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام قرار داشت . سفاح ، اولين خليفهعباسى در تمام مدّت حكومت خود كه چهار سال و هشت ماه بود از اين سياست پيروى كرد واصولاً با استفاده از همين سياست بود كه توانست پايه هاى حكومت خود را هرچه بيشترتثبيت نموده و مستحكم سازد. پس از مرگ او برادرش ابو جعفر عبيداللّه بن محمّد معروف به منصور دوانقى به خلافترسيد. منصور نيز در آغاز كار از همين روش پيروى نموده ، فعاليّت سياسى خود را در دومسير قرار داده بود: يكى مخالفت با بنى اميه و درهم كوبيدن بقاياى قدرت آنان و ديگرجلب محبت و دوستى خاندان على عليه السلام و طرفدارى از آنان . و اين جريان ادامه داشتتا اينكه سلطه و نفوذ منصور در همه جا استقرار يافت . قدرت و تسلط از طرفى و يكىدو حادثه انقلابى هم از طرف ديگر، موجب شد كه كم كم سياست منصور و اصولاً بنىعباس تغيير فاحشى نموده و در اصول اوليّه سياست خود تجديدنظر بهعمل آوردند. آنها در لباس طرفدارى از علويان قدرت را مى جستند و مساءله علويان و طرفدارى ازآنها بهانه اى بود براى جلب افكار عمومى والاّ نه منصور و نه هيچيك از عباسيان شيفتهو شيداى مقام على عليه السلام و فضيلت فرزندان پاك نهاد او نبودند. منصور در يكى از روزهاى خوش كه بر سر سفره اى رنگين نشسته بود، چهره حقيقى خودرا به همه نشان داد. در آن روز بحث درباره يك انقلاب نافرجام بود. حضار مجلس ، آن حادثه و نهضت را مورد تجزيه وتحليل قرار داده و سرانجام بحث را به دين ومسايل دينى كشاندند اظهار داشتند كه : اين نهضت ، داراى يك اساس مذهبى بوده است ولىاشتباه ايجاد كنندگان آن اين بوده است كه گمان مى كردند دينرسول خدا با دستى جز دست خليفه مسلمين ، منصور، قوام مى گيرد. در همين موقع سفرهانداخته شد و مرغهاى بريان و انواع خوراكهاى لذيد بر سر سفره و درمقابل منصور قرار گرفت . منصور سر بلند كرده و گفت : رفقا! راستش اين است كهاصلاً مساءله دين و ايمان مطرح نيست جنگ و دعوا بر سر اين خوراكيها است . قيام كنندگانمى خواستند بر سر اين سفره نشسته و از اين غذاهاى لذيد بهره مند گردند و من نيز ازهمينها مى خواستم و لذا زديم و بستيم و كشتيم تا حريف را از پاى در آورده و اين غذاهاىلذيذ را نصيب و بهره خود ساختيم . بنابراين ، چيزى كه مطرح نيست دين و ايمان و مذهب است و با اين ترتيب پيدا است كهمساءله طرفدارى از علويين جز بهانه اى بيش نبوده است آنها مى خواستند ازموقعيتى كهاين خاندان شريف در دلهاى مردم داشته اند استفاده نموده و به مقام و ثروت و عيش ونوشى نائل آيند و لذا پس از استقرار قدرت و رسيدن به مقصود، ديگر لزومى در ادامهآن سياست نمى ديدند و در نتيجه ، مشى و رفتار خود را عوض كرده و ديگر آن توجّه واحترام سابق را نسبت به خاندان على عليه السلام نمى كردند. در اين بين ، يكى دو تن علوى هم قيامى نموده و نهضتى براه انداختند، دو برادر بنام محمّدو ابراهيم ، پسران عبداللّه محض كه از از خاندان شريف علويان بودند. پس از آنكه كاربر بنى العباس استقرار يافت بدون اينكه بتوانند افق سياست را درك نموده و شرايطموجود را بفهمند از مدينه خارج شده و خود را آماده نهضت و انقلاب كردند. اين دو برادر پساز آنكه مدتى مخفى بودند يكى به مدينه مراجعت كرد و ديگرى رو به بصره نهاد زيراتصميم گرفته بودند نهضت خود را از اين دو شهر بزرگ اسلامى شروع كنند و سپس ازدو طرف به مركز خلافت نزديك گردند. البته منصور اين هر دوتن را شكست داد و قيامآنان را درهم خورد كرد ولى اين فكر در او بوجود آمد كه از اين پس بايد نسبت به خاندانعلى عليه السلام رويه اى ديگر اتخاذ كند رويه اى سخت و خشن و پرصلابت . مساءله ديگرى كه موجب ناراحتى شديد منصور مى شد و كم كم داشت آتش حسد و غيظ وغضب و احياناً بدبينى را در نهاد او برمى افروخت احترام فوق العاده اى بود كه از ناحيهمردم نسبت به آستان مقدّس رئيس علويان ، جعفر بن محمّد الصادق عليهماالسلام انجام مىگرفت . امام صادق عليه السلام از دوره فترت به منظور ترويج مذهب ، استفاده شايانىبرده در نتيجه مقام عظيم علميش بر همه ، بر دوست و دشمن آشكار شده بود. اين عظمت وبزرگى ، احترام همه را در مقابل او برمى انگيخت و اين همه عظمت و احترام ، موجبات خشمشديد و ناراحتى فوق العاده منصور را فراهم مى ساخت و اينها عواملى بوده است كه موجبشد منصور در سياست خود نسبت به آل على تجديد نظر كند و از اينجا است كه مى بينيمدوباره برنامه امويان به دست عباسيان تجديد مى شود و دوباره خاندان على عليهالسلام به زحمت و رنج مى افتند. منصور دستور داد تا امام صادق عليه السلام را از مدينه به عراق آوردند خواست تا بااين ترتيب رسيدگى بيشترى در كار آن حضرت نموده و علاوه مقدّمات قتلش را فراهمسازد. مى نويسند: در ايّامى كه امام صادق عليه السلام در بغداد بوده است بارها منصور بهقتل آن حضرت تصميم گرفته ولى موفق نشده و يا به جهاتى از آن صرفنظر نمودهاست ، شايد هم از طغيان و انقلاب علويان هراس مى كرده و شايد هم جهات ديگرى داشتهاست تا اينكه بالاخره تصميم مى گيرد با طرزى ماهرانه كه موجب سوء ظن كسى هم نشودامام را به قتل برساند و سرانجام هم در اجراى نقشه شوم خود موفق شده و صادقآل محمّد عليه السلام را با انگورى زهر آلود مسموم كرد و با اين ترتيب امام صادق عليهالسلام در 25 شوال از سال 148 هجرى از دنيا رحلت فرمود و اين بود بحث تاريخى ما. در فصلبعد، درباره شخصيّت امام و تجليات عظيم آن حضرت ، بحث خواهيم كرد.
|
|
|
|
|
|
|
|