|
|
|
|
|
|
مقدمه و اين پرشكوه ترين و واقعيترين نامى بود كه مى شد براى اين كتاب انتخاب كرد؛ چهآنكه پيشروان اسلام ، جملگى در راه اقامه عدل ، جان باختند و قربانى عدالت شدند. و مى دانيم كه در محيط تفكّر اسلامى ، عاليترين ارزش و والاترين قداست براىعدل است ، عدلى كه مردم را به زير چتر خود گيرد و آنان را از بينوايى و محروميّت كهمولود ظلم اجتماعى است ، برهاند. آرى ! اين شايسته است كه پيامبر و ديگر پيشروان اسلام فدايىعدل باشند و قربانى آن شوند، چه آنكه تمام هدف اسلام و اصولاً مذاهب آسمانى دركلمه عدل خلاصه مى شود: لَقَدْ اَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَاَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَالْميزانَ لِيَقُومَ النّاسُبِالْقِسْطِ... .(1) قربانى شدن در راه عدل ، قربانى شدن در راه هدف است . عظمت عدل ، از عظمت اثرش منشاء مى گيرد؛ چه آنكهعدل ، عامل حيات جامعه و ظلم ، عامل مرگ جامعه است . آرى ! همانطور كه يك فرد مى ميرد، جامعه نيز ممكن است بميرد. و قرآن مى فرمايد: وَلِكُلِّ اُمَّةٍ اَجَلٌ....(2) براى هر ملّت ، مرگى است . و سؤ ال بزرگ اين است كه عامل مرگ يك جامعه ، يك ملّت و يك حكومت در چيست ؟ جواب را از زبان مولاى متقيان على بن ابى طالب عليه السلام كه خود تجسّمى ازعدل بود، مى شنويم : الملك يبقى مع الكفر ولا يبقى مع الظلم .(3) ملك با كُفر مى ماند ولى با ظلم و ستم نمى ماند. مرگ عدل ، مرگ ملك و ملّت و حكومت است . و اقامه عدل در حقيقت ، اقامه حيات ملك و ملّت است . و شايسته است كه مردانى بزرگ و پرارزش چون پيشروان اسلام ، جان در اين راهببازند و قربانى عدالت و يا بعبارت ديگر قربانى مردم شوند. و به اين جهت نام اين كتاب را قربانيان عدالت گذاردم . و اين كتاب در حقيقت مجموعه اى است از مقالات گذشته من كه درطول مدّت پانزده سال در يكى از روزنامه هاى عصر تهران منتشر مى شد، آنها را جمعآورى كردم و به هم مرتبط ساختم و در نتيجه اين كتاب بوجود آمد. و از خداوند بزرگ خواهانم كه اين كتاب را كه درباره بهترين و پاكترين قهرمانانعدالت بحث كرده است ، ذخيره اى براى آخرتم قرار دهد و مرامشمول رحمت و غفران خود بفرمايد. حضرت محمّد صلّى اللّه عليه وآله شب بود و ... مكّه سر بر دامن كوهها نهاده و در خواب عميقش غرق شده بود. آنجا هرچه بود سياهى بود و تاريكى و حتّى روزهايش نيز از اين تاريكى بهره اىفراوان داشت . درخشش خورشيد سپهر را، اين قدرت نبود كه بر سياهيهاى ستم پيروز شود و تاريكيهاىآن را كه بر فضاى اجتماع و نيز بر جوّ قلبها و دلها سيطره اى عظيم داشت ، بزدايد. خورشيدى دگر با درخششى عظيمتر لازم بود كه در انبوه متراكم سياهيها نفوذ كند و پردههاى قيراندود ستم و نادانى و شرك را از هم بدرد. و اين خورشيد در آستانه تولّد بود. مكّه در خواب بود و نمى دانست كه چه حادثه عظيمى در شرف تكوين است ! كعبه در عمقدرّه ، بتها را در درون خود جاى داده بود و آنها نيز در خواب بودند و خواب جامعه نيز ازاين خواب منشاء مى گرفت و اينجا قبله گاه مردم بود. قبله گاهى كه نه حسّ داشت ، نه حركت و نه جنب و جوش . سنگهايى بودند كه به غلط وبا دست استثمارگر بزرگان قوم بر مسند خدايى نشسته و مردم را در برابر خود بهزانو درآورده بودند. وقتى كه قبله گاه ، خود، از حس و حركت ، شعور و بينش بىبهره باشد، زيارت كنندگان آن قبله هم از حس ، حركت و بينش بى بهره خواهند ماند وآنگاه در اين شرايط است كه جبّاران جامعه ، خيلى خوب مى توانند به استفاده برخيزند وهرچه بيشتر دامنه بهره برداريهاى ظالمانه خود را گسترش دهند. براى شناخت يك جامعه ، بايد ديد كه عقربك توجّهش به كدام سو است و قبله گاهش چيستو كجا است ؟ و همين قبله گاه است كه پرتو خود را به جامعه و افراد جامعه مى تاباند وآن را به رنگ و روى خود درمى آورد و آنگاه كه بت در كعبه ملّتى قرار گيرد بايدانتظار هرگونه حركت و جنبش و بينشى را از آن ملّت برداشت ، زيرا كه قبله گاه ، خود،بى حركت و فاقد بينش است . و اين قانونى است كلّى براى شناخت تمام جامعه ها و درتمام اعصار و قرون . اگر قبله گاه جامعه به تاريكى گرايد، اين تاريكى به تمام زواياى جامعه و حتّى بهقلب و دل مردم آن جامعه نيز نفوذ مى كند و ديگر حتّى خورشيد سپهر هم نمى تواند اينتاريكى را بزدايد و روح و جان مردم را روشن كند. در اينجا خورشيدى ديگر لازم است ، خورشيدى كه بايد آن را در سينه سپهر معنويّتجستجو كرد. مكّه در خواب بود و كوههاى حصار مانندش كه سر بر آسمان كشيده بودند، ام القرى مادر شهرها را سخت در آغوش خود كشيده ، آن را بصورت جامعه اى دربسته دردل خود جاى داده بودند، قدرتى بس نيرومند و يا بعبارتى رساتر، قدرتى آسمانىلازم بود كه مكّه را از خواب بيدار كند و آنگاه به درهم شكستن حصارهاى سنگينش بپردازدو از آنجا بسوى جهان ، تابيدن گيرد. بتهاى سنگيش ، قلبها را در حصار خود گرفته بودند و كوههاى وحشى مكّه را تنهاقدرتى پيامبرانه لازم بود كه اين هر دو حصار را بشكند و به نجات مكّه و جهان برخيزد.و اين قدرت در آستانه تولّد بود، در سال 570 ميلادى . در حدود سال 570 ميلادى ، كودكى در مكّه قدم به عرصه حيات نهاد كه بعدها نامشسراسر جهان را فرا گرفت ؛ تاريخها را عوض كرد، در جامعه ها اثر گذارد و هنوز پساز چهارده قرن ، دنيا به نامش احترام مى گذارد و بسيارى از جامعه هاى انسانى ، مكتبآسمانى او را مذهب خود مى دانند و در شئون مختلف زندگى ، از راه و روش او پيروى مىكنند. و او، محمّد بن عبداللّه بن عبدالمطلب بن هاشم بود. مرگ پدر پدرش عبداللّه و مادرش آمنه نام داشت . چند صباحى بيش از زندگى زناشويى آمنهنگذشته بود كه شوهرش عبداللّه به مسافرت رفت . دختر عرب ، همه چيز خود را درشوهرش خلاصه مى كند و آرزوهايش را يكجا در او متمركز مى بيند، دورنماى افق زندگىرا بر صفحه وجود شوهر ترسيم مى كند. شوهر براى او عشق است ، اميد است ، نقطه اتكاء است و بالاخره همه چيز است . به اين جهتاز آن هنگام كه عبداللّه به مسافرت رفت ، آمنه در انتظارش دقيقه شمار بود و جاى شوهررا سخت نزد خود خالى مى يافت . از مكّه بيرون مى شد، چشم به افق مى دوخت ، به همانجاكه در آن سپيده دم ملال انگيز، عبداللّه را در خود فرو بوده بود، انتظار داشت كه اين افقسياه هرچه زودتر دوباره از وجود عبداللّه روشن شود. ولى ناگهان قلبش فرو مى ريخت و اندوهى تاريك ، تمام وجودش را از خود پُرمى كرد؛زيرا قلبش گواهى مى داد كه ديگر عبداللّه را نخواهد ديد. در روح آدمى اسرار و رموزى نهفته است كه ما هنوز حتّى با الفباى آن هم آشنا نشده ايم .دل و روح انسان گاهى به سخن مى آيد و با آدمى به گفتگو مى پردازد؛ حوادث آينده رابازگو مى كند، از مرگها، از شاديها و از خيلى چيزها پرده برمى دارد. اين قدرت از چيست ؟ از كجا است ؟ نمى دانيم . گاهىدل به مطلبى گواهى مى دهد كه شرايط موجود، راهى براى اثبات آن ندارد؛ ولى گذشتزمان كم كم اين گواهى را تاءييد مى كند و به پيش بينىدل ، جامه عمل مى پوشاند. آمنه از زبان قلب خود خبر ناگوارى را مى شنيد، دلش گواهى مى داد كه ديگر روىعبداللّه را نخواهد ديد. روزها و شبها از پى يكديگر فرار مى كردند، تا اين كه سرانجامقافله اى كه عبداللّه را با خود از مكّه برده بود بسوى مكّه بازگشت ، ولى عبداللّه درميان آن نبود. آرى ! عبداللّه در مدينه از دنيا رفته بود، روز روشن آمنه به شبى سياهمبدّل شد، همه چيز براى او تمام شده بود، تنها يك اميد برايش باقى مانده بود و آن همهمان موجودى بود كه گاه و بيگاه در درونش به حركت در مى آمد، فرزند عبداللّه . تولّد از اين پس تمام امّيد آمنه به فرزندى بود كه در درون خود داشت ، مى خواست هرچهزودتر او را ببيند و چهره مردانه عبداللّه را در سيماى كودكانه فرزندش جستجوكند. نُه ماه از مدّت حملش گذشت ، تا اين كه سرانجام لحظه حساس فرا رسيد. آمنه دردىغيرعادى در خود احساس كرد. او در انتظار فرزند بود و جهان در انتظار مصلحى بزرگ .او مى خواست تا چهره عبداللّه را در قيافه كودك نوزادش ببيند و جهان مى خواست تاسيماى عدالت و آزادى را در چهره اين كودك مشاهده كند. آمنه و جهان هر دو بهاضطراب آمدند. سپيده دم ، آسمان و زمين را در نور مهتابى رنگ خود غرق كرده بود و اين سپيده دم روزجمعه هفدهم ربيع الاول 570 ميلادى بود. اضطراب آمنه هر لحظه بيشتر مى شد. كم كم شدّت اضطراب و هيجان او را از خود بىخود ساخت و به دنبال آن رخوتى مطبوع ، سراسر وجودش را در بر گرفت . نوزاد قدمبه جهان گذارد. زمين و زمان از حركت باز ايستاد. طاق كسرى درهم شكست ، آتشكده فارس خاموش شد ودرياچه ساوه خشك شد. و اين نشانى از محكوميّت ظلم و شرك بود. آزادى لبخند زد، فرشته عدالت به طرب در آمد، ملائكه خدا تسبيح گويان زمين را درآغوش گرفتند، زيرا محمّد رسول اللّه صلى الله عليه و آله قدم به عرصه حيات نهادهبود. حوادث آن شب آن شب و به هنگام تولّد محمّد صلى الله عليه و آله ، حوادثى در جهان رخ داد؛ حوادثىبالاتر از توجيه هاى علمى و فراتر از عقلهاى مادّى . مگر مى توان هر حادثه اى را بااصول شناخته شده ، توجيه كرد؟ و مگر عقل بشر و علم و دانش او اين رشد را به دستآورده است كه اسرار و رموز و نهانيهاى باطنى خلقت و آن روى طبيعت را بنگرد و آنها رادرك كند؟ ما ظاهر جهان را مى بينيم و يك گوشه طبيعت را مشاهده مى كنيم ، از كجا كه اين طبيعت هزارگوشه ديگر نداشته باشد؟ شهود طبيعت در زير عينك علم ،قابل رؤ يت و درك است ؛ ولى آيا به غيب طبيعت هم دسترسى پيدا كرده ايم ؟ ما چه مىدانيم ؟ شايد در پشت اين پرده ضخيم مادّه ، جهانى مرموز و عواملى مرموزتر از آن در كار باشد.درست است كه مغز علمى ما قادر به حلّ حوادث استثنايى نيست ؛ ولى آيا همه چيز را مىتوان با مغز علمى حل كرد؟ بگذريم ! حوادث آن شب ، بالاتر از دركهاى علمى و فراتر از مرز ديدهاى ناتوان بشرى است . مى نويسند: در آن شب بتها همه به رو در افتادند؛ درياچه ساوه خشك شد و آب آن فرونشست . طاق كسرى شكست و كنگره هايى از آن فرو افتادند. و يا به قول آقاى رهنما: اين همان شب بود كه افسانه نويسان ايرانى خبر دادند. چابك سوارى به مدائن رسيد وبه انوشيروان خبر داد كه آتشكده آذرگشسب كه هزارسال روشن بود خاموش شد، سرد شد، مُرد. و همان شب بود كه يك يهودى يثرب بر فراز قلعه اى فرياد كرد: اين ستاره احمد است! ستاره پيامبر جديد است ! و يهوديان يثرب كه پاى قلعه ايستاده بودند به سراغغيبگو و دانشمند خود دويدند. و همان شب بود كه يك عرب بيابانى با ريشهاى سفيد و قامتى بلند، مهار شترش دردست ، وارد مكّه شد و اين اشعار را مى خواند: ديشب مكّه در خواب بود و نديد كه در آسمانش چه نورافشانى و چه ستاره بارانى بودمثل آن بود كه ستارگان از جاى خود كنده شده اند. ماه كه آن همه بالا بود، چگونه پايين آمد؟ ستاره ها كه آن همه دور بودند ، چگونه تا بهداخل خانه هاى مكّه فرود آمدند؟ اسرارى كه در بيابان هست چرا در شهرها نيست و شهرنشينان چرا از آن بى خبرند؟ مكّه ايها از آهنگ آن عرب طرب يافته ، اطرافش جمع شده و با او مى آمدند. عرب بيابانىدوباره آواز خود را از سر گرفت : ديشب چه خبر بود؟ مكّه در خواب بود و نديد كه در آسمانش چه نورافشانى و چه ستارهبارانى بود. چه بسا رازهايى كه در طبيعت هست و گاه و بيگاه خودى نشانه مى دهد، آن همنه به هر كس . مكّه ديشب گلباران شده بود ولى گلهايش همه ستاره بود. محمّد در آغوش صحرا رسم اين بود كه بزرگان ، فرزندان خود را به دايه بسپرند. دايه هايى كه فرزندصحرا باشند و هم آغوش با طبيعت ، كودك خود را به دايه اى صحرانشين مى سپردند تااو را با خود از شهر بيرون برد و در دامن طبيعت و در كنار كوهها و در دامنه تپّه هاى وحشىپرورشش دهد، باشد كه صفا و طراوت دست نخورده طبيعت در روح كودك نيز اثر بگذاردو فرزندشان قوى و نيرومند پرورش يابد. و آمنه نيز به جستجوى دايه اى بود تا نوزاد خود را به او بسپرد. در آن هنگام قبيلهصحرانشين بنوسعد در مكّه بود و بزرگان مكّه ، آنها كه تازه فرزندى نصيبشانشده بود، از بين زنهاى اين قبيله دايه اى براى فرزند خود انتخاب مى كردند. وابوطالب برادر شوهر آمنه نيز حليمه را براى برادرزاده خود محمّد انتخاب كرد. محمّد رابه حليمه سپردند. و او محمّد را با خود به صحرا برد گويا پنجسال اول عمر محمّد در صحرا و در ميان قبيله بنوسعد گذشته است . محمّد، در صحرا بزرگ شد در آنجا كه افقهايش دور دست و كوهها و تپّه هايش باعظمت وپرشكوه است ، عظمت و شكوهى كه خواه و ناخواه در روح ودل صحرانشين اثر مى گذارد و صفا و طراوت خود را به او مى بخشد. محمّد در مكّه محمّد از صحرا به شهر بازگشت ، كودك بود ولى نه بسان كودكان ديگر. پيدا بودكه در پشت چهره كودكانه خود روحى بزرگ و عظيم نهفته دارد، به اين جهت مانند كودكانديگر به بازى نمى پرداخت . اغلب متفكّر و سر بزير بود، سخنان پخته و دلنشين مىگفت ، هنوز چند صباحى بيش نبود كه قدم در خانوداه خود گذارده بود ولى درطول همين مدّت كم ، علاقه شديد و توأ م با احترام ، همه را بسوى خود جلب كرده بود. جدّش عبدالمطلب و عمويش ابوطالب علاقه اى فراوان به او اظهار مى كردند و مادرش آمنهبيش از حدّ او را دوست مى داشت پيش از آن مقدار كه يك مادر به فرزند عشق و علاقه نشانمى دهد. بر مزار پدر روزى آمنه تصميم گرفت براى ديدار خويشان خود به مدينه رود و از عبدالمطلب اجازهخواست تا در اين سفر، فرزند خود محمّد را نيز همراه ببرد و عبدالمطلب اجازه داد. آمنه راه سفر را در پيش گرفت ، به مدينه رفت ، به همان شهرى كه خاكهاى تيره اشبدن شوهر نازنينش را در آغوش گرفته بودند. آمنه ظاهراً براى ديدار خويشان ولى باطناً به عشق ديدار مزار شوهر به مدينه آمده بود.در همان نخستين روزهايى كه به مدينه وارد شد سراغ قبر شوهر را از خويشان خودگرفت . آنگاه در اولين فرصت و به همراه كودك شش ساله خود به مزار شوهر رفت .اشكها ريخت ، ناله ها زد، فريادها كرد و اينها همه را، محمّد مى ديد. او بهت زده ايستاده بود و مادر را تماشا مى كرد. دانه هاى اشك او را مى ديد كه از روىبستر گونه هايش گذر كرده و به روى خاك مى ريزد. او هيچگاه مادر را اين همه پريشانو مضطرب نديده بود. بالاخره طاقت نياورد، گفت : مادر! اينجا كجا است ؟ براى كه و براى چه گريه مى كنى؟ آمنه سر برداشت ، محمّد را بغل كرد و او را در سينه خود فشرد، به چشمان كودكانه اوخيره شد، گويا مى خواست كه انعكاسى از چهره عبداللّه در عمق سياهى چشم فرزندبنگرد. سرانجام به سخن آمد و با كلماتى اشك آلود و به رنگ تأ ثّر و حسرت گفت : فرزندم! آخر اينجا قبر پدر تو است ، پدر تو، عبداللّه ! .... و ديگر گريه مجالش نداد كه سخن خود را به پايان رساند. محمّد دستهاى كوچك خود رااز دور گردن مادر باز كرد و كم كم آنها را به صورت مادر نزديك ساخت ، باسرانگشتان نازكش به جستجوى اشكها پرداخت ، آنها را پاك كرد و به مادر دلدارى داد. وسرانجام او را از روى قبر بلند كرد و بسوى خانه برگرداند. مرگ مادر ديدار قبر شوهر، ضربه شديد خود را بر قلب آمنه وارد كرد و روح پرپر شده او راهرچه بيشتر دچار هيجان ساخت و همين هيجان و اضطراب بود كه سرانجام او را مريض وبسترى كرد. خويشاوندان مصلحت چنين ديدند كه هر چه زودتر او را به مكّه برگردانند،ولى قدرت مرگ بر آنها پيروز شد و جان آمنه را هم در بين راه مدينه و مكّه گرفت . محمّد در شش سالگى مادر را هم از دست داد. گويا مقدّر چنين بود كه بدون داشتن هرگونهنقطه اتّكايى قدم به ميدان زندگى گذارد. محمّد به همراه ام ايمن كه همسفر مادرش بود به مكّه برگشت ، ولى رنج يتيمى اندامكوچك او را به سختى درهم مى فشرد. عبدالمطلب كوشش مى كرد تا با محبّتهاى فراوانخود، اندكى از اين رنج توانفرسا بكاهد، هم براى او پدرى مى كرد و هم مادرى . ولىپيدا است كه هيچ چيز و هيچ كس نمى تواند جاى خالى پدر و مادر را براى كودك پر كند.محمّد سنين هفت سالگى و هشت سالگى خود را با جدّش عبدالمطلب گذارند. عبدالمطلب ديگر پيرمردى هشتاد ساله شده بود. پيرمردى كه بايد هر لحظه در انتظارمرگ باشد. و سر انجام اين انتظار هم به پايان رسيد و عبدالمطلب هم از ديده محمّدپنهان شد. و از آن پس محمّد صلى الله عليه و آله تحت كفالت ابوطالب قرار گرفت . سفر شام در سن نُه سالگى و يا در يازده سالگى به اتفاق ابوطالب سفرى به شام رفت و درهمين سفر بوده است كه به بحيرا برخورد كرد و بحيرا نشانه هاى نبوّت و پيغمبرىرا در او تشخيص داده است . آقاى رهنما، گفتگوى محمّد صلى الله عليه و آله را با بحيرا چنين ضبط كرده است : بحيرا: پرسشى از تو دارم و تو را به لات و عزى قسم مى دهم كه جواببدهى . محمّد: مبغوضترين چيزها به نظر من اين دو است . بحيرا: تو را به اللّه قسم كه راست بگويى . محمّد: من هميشه راست مى گويم . سئوالت را بكن ! بحيرا: چه چيز را بيشتر دوست دارى ؟ محمّد: تنهايى . بحيرا: در ميان چشم اندازها كدام را بيشتر دوست دارى ؟ محمّد: آسمان ... ستاره ها .... بحيرا: چه فكر مى كنى ؟ محمّد، سكوت مى كند و بحيرا به پيشانى او نگاه مى كندمثل اينكه كتابى را مى خواند. بحيرا: چه وقت و با چه فكرى مى خوابى ؟ محمّد: هنگامى كه با نگاه ممتد به ستارگان ، آنها را در دامان خود يا خودم را بالا پيشآنها مى يابم . بحيرا: آيا خواب هم مى بينى ؟ محمّد: آرى ! و همان را بعدها در بيدارى هم مى بينم . بحيرا: مثلاً چه خوابى ؟ محمّد: سكوت . بحيرا: سكوت . بحيرا: ممكن است پشتت را به من كنى تا شانه هايت را ببينم . محمّد: خودت بيا و ببين . بحيرا وقتى كه به علامتى كه مانند سيب در گرده محمّدصلى الله عليه و آله بود، نگاهكرد زير لب گفت : همان است . ابو طالب : چيست ؟ بحيرا: علامتى است كه كتابهاى ما سراغ آن را داده اند. ابو طالب : چه علامتى ؟ بحيرا: تو بگو اين جوان كيست ؟ ابو طالب : فرزند من است . بحيرا: نه پدر اين جوان نبايد زنده باشد. ابو طالب : تو از كجا دانستى ؟ آرى ! برادرزاده من است . بحيرا: آتيه اين جوان بسيار مهم است ، اگر آنچه را من در او ديدم ديگران ببينند وبفهمند، او را نابود خواهند ساخت . او را از دست قوم يهود حفظ كن . ابو طالب : او مگر چه خواهد كرد؟ يهود با او چه كارى خواهند داشت ؟ بحيرا: در چشمهاى او نفوذ يك پيامبر و در پشت او نشانه و علامتش است . ابو طالب : از كجا چنين پيش بينى را مى كنى ؟ بحيرا: از ابرى كه بر سرش سايه افكنده بود، از كتبى كه خوانده ام ، از جرقّه هاىروحى كه از كلماتش بيرون جهيد، از همه چيزش . محمّدصلى الله عليه و آله از اين مسافرت برگشت . و دوباره زندگى را در ميان مردم مكّهاز سر گرفت . رفتارش ممتاز و شخصيّتش مورد احترام همه بود. كم كم مردم كه صفاتبرجسته و پاكى و درستى او را ديدند، به او لقب امين دادند و او در بين مردم بهمحمّد امين معروف شد. محمّد به سفر تجارت مى رود ابو طالب داراى عائله اى سنگين بود و كم كم احساس مى كرد كه هزينه زندگى بربنيه مالى او سنگينى مى كند. در آن موقع هنوز محمّد تحت كفالت ابوطالب بسر مى برد، براى اينكه گشايشى درزندگى بوجود آيد، ابوطالب تصميم گرفت كه براى محمّد كارى سودآور جستجو كند.در اين بين خبر شد كه خديجه دختر خويلد براى انجام كارهاى تجارى خود در جستجوىشخصى امين و پاك است . نزد او رفت و برادر زاده خود، محمّد را به خديجه معرفى كرد واو هم بلادرنگ سرپرستى كاروان تجارتى خود را كه بسوى شام مى رفت به عهده محمّدسپرد. محمّدصلى الله عليه و آله به همراه ميسره ، غلام خديجه بسوى شام حركت كرد و در اينمسافرت سود فراوانى برد و تمام آن سودها را باكمال امانت پس از مراجعت از سفر، تقديم خديجه كرد. خديجه از سود فراوانى كه نصيبش شده بود سختخوشحال شد و به محمّد علاقه فراوانى پيدا كرد. ولى كم كم اين علاقه رنگ و روىديگرى به خود گرفت و خديجه از قلبش نغمه هاى تازه اى مى شنيد، نغمه هايى كه مىتوان نام سرود عشق را به آنها داد. آرامش زندگى خديجه بهم خورد، او كه تاكنون خواستگاران بسيارى از بزرگان وثروتمندان قريش را رد كرده بود، اينك خود را در دام محبّت برادرزاده ابوطالب مى بيند.در دام محبّت همان جوان بيست ساله اى كه قدرت جسم و قوت روح را با هم جمع كرده است .همان جوانى كه روحش سرشار از فضيلت ، پاكى و درستى است و درخصايل انسانى ، سرآمد جوانان قريش است . سرانجام خديجه تصميم گرفت كه مطلب را با محمّد در ميان گذارد و علاقه خود را بهازدواج با او برايش فاش سازد. خديجه اين كار را بوسيله دوستش نفيسه انجام دادو محمّدصلى الله عليه و آله نيز ازدواج با او را پذيرفت . خطبه عقد بوسيله ابو طالب عموى پيغمبر كه بزرگ خاندان قريش نيز بود قرائت شد وزندگى جديد محمّدصلى الله عليه و آله آغاز گرديد. محمّدصلى الله عليه و آله در زندگى جديد خود، باز هم حالات اختصاصى و تفكّرهاىمداوم خويش را از دست نداد و باز هم گاه و بيگاه از شهر بيرون مى شد و بسوى كوهنور مى رفت و چه بسا روزها و شبهايى را كه در آنجا مى گذراند. اين كوه چه بود؟ براى همه ، توده اى از سنگهاى خشن و وحشى كه با غرورى كبرآميز سر بر آسمان مىسايند، ولى براى او، پناهگاهى بود كه از غوغا و هياهوى شهر به سكوت پرصفايشپناه مى برد. وقتى كه از شهر و بى عدالتيهايش خسته مى شد، زمانى كه ناله محروميّتبيچارگان تارهاى وجودش را فرسوده و ناتوان مى ساخت ، آنگاه كههيكل بدقواره بتها كه به غلط نام خدا به خود گرفته و سقوط فكرى جامعه اش را باعثشده بودند، روحش را مضطرب و پريشان مى كرد و بالاخره هنگامى كه مى خواست درمحيطى مساعد به تفكّر و انديشه پردازد، به آن كوه پناه مى برد. روزها و شبها را با تنهايى و خلوت در آنجا سر مى كرد. در همين تنهاييها و در كنارصخره هاى همين كوه بود كه كم كم افكار محمّدصلى الله عليه و آلهشكل مى گرفت . گاه مى شد كه ساعتهاى زيادى بى حركت و بى صدا در خود و درسكوت ابهام آميز آن كوه غرق مى شد. در اين حالت بود كه حتّى گذشت زمان را نيز فراموش مى كرد. گرسنگى و تشنگى رااز ياد مى برد، از عالم مادّه و قوانين خاص آن بيرون مى شد، به جهانى ديگر قدم مىگذاشت ، به جهانى كه همه چيزش براى ما مجهول و اسرار آميز است . در آن جهان بود كه روحش با ابديّت پيوند مى گرفت ، جسمش در كوه نور و غارحرايشبود ولى روحش سراسر هستى را زير پا مى گذاشت ، با حقايق آفرينش روبرو مى شد وراز دَهر را عريان و برهنه در مقابل خود مى ديد. در آن عالم بود كه محمّد با همه چيز آشنا مى شد، درس نبوّت را مى آموخت و راه نجاتانسانيّت را تعليم مى گرفت . نبوّت و رسالت چهل سال از عمرش گذشت . آن شب ، شب بيست و هفتم از ماه رجب بود. در آن شب ، جهانروپوش سياه شب را بر روى خود كشيده در خواب بود، كوههاى خشن و مخروطىشكل ، همچون ديوهاى افسانه اى مكّه را محاصره كرده ، آن را تنگ در آغوش گرفتهبودند. كوه ابوقبيس هرچه بيشر خود را بالا كشيده بود، مى خواست تا از آن بالا هرچه بهتر مكّهدر خواب رفته را تماشا كند. مكّه ظلم آلود، مكّه بيدادگر را يا آنكه مى خواست هرچهبيشتر خود را به آسمان نزديك كند و شكوه و شكايت مردمى را كه در دامنش غنوده بودند درگوش آسمان فرو خواند. مى خواست تا راز ظلم و ستم همشهريان خود را با اختران باروشندلان سپهر با آنها كه سينه شفافشان همچون عدالت سفيد و روشن بود، در ميانگذارد. مى خواست تا از زمين به آسمان پناه برد و بارهاى خود را سبك كند، بارهايى كهبصورت دختركانى زيبا و با دست خون آلود پدرانى ستمگر و نادان در دامنش به زيرخاك رفته و به خواب ابدى فرو رفته بودند. آرى !... . حتّى تن سنگين كوه هم ، از اين همه ظلم و وحشيگرى به لرزه در آمده بود. اين سنّت عرببود. دختر را مى كشتند و در مجامع عمومى به اين امر افتخار مى كردند. منجلابهاى ستمزندگى ، مكّيان را در خود فرو برده بود و هر جا بصورتى تجلّى مى كرد. تجلّىچشمگيرش بصورت اختلاف غنى و فقر بود. در آنجا ... در ارتفاعات دامنه هاى كوهها ... در محله بطحاء ... همانجا كه خانه هايى وسيعو مجلّل از سنگهاى سياه و سفيد داشت ، عدّه اى انگشت شمار زندگى اشرافى و پرتجمّلىبراى خود ترتيب داده ، در ناز و نعمت غرق بودند. هر ظهر و شام ، دود آبى رنگآشپزخانه هايشان به آسمان مى رفت و غذاهاى رنگارنگ و لذيذ را به سرسفره هاى آنانمى فرستاد. در تنگهاشان شراب و در دلهاشان شادى و لذّت همراه با بيرحمى و خشونت ، موج مى زد.شراب ، عقل آنها را برده بود، عقل كه برود، رحم و مروّت نيز نابود مى شود. مردمى سنگدل بودند كه در خانه هايى سنگى و در عيش و نوش بسر مى بردند. هركس درخانه خود كنيزكانى داشت ، كنيزكانى خوشرنگ و خوش آواز. عبداللّه جدعان هم كه فروشنده غلام و كنيز بود در همينمحل منزل داشت . كنيزكان بينوا بصورت مال التجاره اى سودآور، يكجا بهمنزل او ورود مى كردند و سپس تك تك و يا چند چند به خانه اين و آننقل مكان مى كردند و بزم شبهاى بطحانشينان را گرمى و صفا مى بخشيدند، مى زدند، مىخواندند، مى رقصيدند و اشراف مكّه را غرق در مستى و هوس مى كردند. شبهاى بطحا، ديدنى و تماشايى بود، در درون منازلش قهقهه هاى مستانه موج مى زد.همين موج بود كه پرده نازك شب را مى دريد و جلو مى رفت ، مى رفت تا به سينه كوههامى خورد، برمى گشت ، دامنه شيب دار كوهها آن را با خود به پايين مى برد، تا اينكه بهاعماق درّه ها مى رسيد، همانجا كه بينوايان سكنى داشتند، از درها و ديوارهاى گلين وپرشكاف خانه ها عبور مى كرد و به كلبه هاى احابيش (4) بينوايان ورود مىكرد. تن آنها را مى لرزاند و آتش به دلشان مى افكند، اين آتش ،دل و جانشان را مى سوخت و بخار مى كرد، بخار اين سوختن بود كه بصورت آههايىسوزان و دردناك از اعماق جان آنها برمى خاست و راه آسمان را در پيش مى گرفت . آنجامحلّه فقيرنشين مكّه بود، اعماق درّه . همانجا كه ريشه كوهها به هم مى پيوست و صخره هاى بزرگ و وحشى سر بر همگذارده و طاقهايى محقر و بى در و بند تهيه كرده بودند. مردمى بيچاره و درمانده درآنجا و احياناً در زير همان طاقهاى صخره اى زندگى مى كردند. مردمى كه از همه چيزمحروم بودند. حداكثر مال و ثروت آنها بزى بود پشم ريخته كه آن هم از گرسنگى وبينوايى پوستش به استخوانش چسبيده بود، مراتع اطراف مكّه درتيول بطحانشينان بود. و اما بزهاى احابيش ناچار در مزبله ها چرا مى كردند، بىخود نبود كه پستانشان از شير و كالبدشان از حيات ، تهى بود. بينوايان رنج مى بردند و ثمره دسترنج آنها بصورت جامهاى شراب ، سفره اشراف رارنگين و رنگينتر مى ساخت . بدنهاى استخوانيشان در زير ضربه هاى تازيانه ستماشراف هميشه سياه و كبود بود. دادگاهى نبود كه داد آنها را از ستمگران بستاند و حكومتى نبود كه گردنكش را به جاىخود بنشاند و بينوا را زير حمايت خود گيرد. اشراف ، همان بطحانشينان مغرور و خودخواههمه چيز را در خود خلاصه كرده بودند. خود حاكم بودند و خود قاضى و قانون نيزعبارت بود از اراده آنها، آنها رؤ ساى قبايل بودند، كه ... به حكم داشتن ثروت ومال ، به حكم داشتن امتيازات موهوم خانوادگى ، به حكم اينكه مثلاً از قبيله قريشند نه ازقبيله اى ديگر، به حكم اينكه تعداد افراد قبيله شان از سايرقبايل بيشتر است ، به حكم اينكه مناصب پرافتخار خانه كعبه در دست آنها است و بالاخره... به حكم موهوماتى از اين قبيل ، رياست و حكومت بر مردم را حق مسلم و قطعى خود مىدانستند. رياست و حكومتى كه نه از آراء و افكار طبقات توده جمعيّت منشاء مى گرفت و نه ازاصول حق و عدالت . اين حكومت سياه ، مردم را نيز به خاك سياه نشانده بود. بيچاره مردمكه در زير چكمه هاى آهنين و كوبنده اين جبّاران خرد مى شدند و هرگز هم دم برنمىآورند. يعنى ستمگران قريش و بيدادگران محله بطحاء هرگونه قدرتى را در آنهانابود كرده بودند و هرگونه توانايى را از آنها گرفته بودند، حتى توان تفكّرصحيح را؛ تفكّر، نقطه شروع مى خواهد. و يا به اصطلاح تموج فكرى ، بايد از مبادى خاصى شروع شود. اگر آن مبادى صحيحو درست باشند، تفكّر نيز نتايج صحيح و درخشان مى دهد. و اگر آن مبادى غلط و نادرستباشند، تفكّر نيز از همان نقطه شروع ، به راه غلط مى رود و در نتيجه ، هرگز هم بهنتايج صحيح و درستى نائل نمى شود. بزرگترين حيله و نيرنگ بطحانشينان اين بود كه مبادى صحيح تفكّر را از جامعهگرفته بودند. حق ، عدالت ، سعادت اجتماعى ، صلاحيت و شايستگى لغاتى نبود كه درمغزهاى مردم موقعيت و اعتبارى داشته باشد و منشاء و مبداء تفكّر آنان شود. بيچاره مردم آنگاه كه مى خواستند درباره حكومت و جامعه فكر كنند بلافاصله مبادىخاصى مغز و روح آنها را از خود پر مى كرد. لغات و مفاهيمى ازقبيل رئيس قبيله ، ثروت ، خاندان قريش ، وابستگى به كعبه ، ريشه خانوادگى ونظاير اينها، مبادى تفكّر جامعه عرب آن روز را درباره حكومت و رياستتشكيل مى داد. قدرت و اعتبار، اين عناوين پوچ در جامعه آن روز، قطعى وغيرقابل انكار بود و جامعه آنها را بصورت اصول موضوعه پذيرفته بود. تفكّرعرب درباره حكومت و رياست بر محور همين كلمات و مفاهيم دور مى زد و پيداست كه اينمبادى نتيجه اى جز حكومت جبّاران نداشت و محمّد صلى الله عليه و آله مى خواست تا بهحكومت جبّاران و بطحانشينانى كه اين عناوين را در خود جمع كرده بودند، خاتمه دهد. نيرنگ ديگر اين شخصيّتهاى كاذب و دروغين اين بود كه به خود رنگ قداست و حرمت دادهبودند، مجسمه هايى بيجان را از اينجا و از آنجا، از شام ، ازسواحل بحراحمر و ديگر نقاط، در مكّه گرد آورده آنها را در كعبه كه مى بايست جايگاهعبادت خداى يكتا بوده باشد، جمع كرده بودند، كعبه را بتكده ساختند. آنگاه مناصب گوناگون و مختلفى را بوجود آورده و بين خود قسمت كرده بودند. دربانىكعبه ، پرده دارى كعبه ، نگاهبانى مسجدالحرام ، آب دادن به زيارت كنندگان (سقايت ) وخزانه دارى كعبه از اين قبيل بود. اين مناصب كه از موقع و مقام بتها منشاء مى گرفت ، رنگ و روى حرمت داشت و سيطره اىمعنوى بر افكار مردم . اين مقامها كه به غلط خود را در زير لباس معنويّت جاى دادهبودند به اندازه كافى در دل و روح مردم اثر گذاشته ، قدرت هرگونه مخالفتى را دربرابر صاحبان خود، از توده جمعيّت سلب كرده بودند. بطحانشينان خود را در پناه سنگر اين مقامها جاى داده و باكمال اطمينان و بدون ترس از انقلاب ، به ظلم و بى عدالتيهاى خود ادامه مى دادند.قدرتى مافوق نيروهاى انسانى لازم بود كه خود را از زير سيطره اين همه شرايط،رهايى بخشد و با فكرى بركنار از تاءثيرات محيط واقعيّتهاى نامطلوب جامعه راآنطور كه هستند، ببيند. اين قدرت در اسلام خلاصه شده بود. محمّد صلى الله عليه و آله در جامعه مكّيان و در كنار بتها، ظلمها و بى عدالتيها چشم بهجهان گشود، رشد يافت ، بزرگ شد، ولى هيچگاه تحت تاءثير آنها قرار نگرفت . بُت را سجده نكرد. دامن مقدّسش به ظلم آلوده نشد. با اينكه خود از قبيله بزرگ واشرافى قريش بود، هرگز گرد تبختر و غرور بر چهره آسمانيش ننشست . گفتيم او از قبيله قريش بود و قريشيان در بطحاء، در آن سرزمين بلند و اشرافىمنزل داشتند، ولى محمّد صلى الله عليه و آله بيشتر دوست داشت كه به اعماق درّه برود ودر كنار بينوايان جاى بگيرد، به درد دل آنها برسد و از ثروت همسر باوفايش خديجهكه در اختيار او بود، به زندگى آنها رونق بخشد و نيازمنديهايشان را برطرف سازد. اواز اينكه بتها بر افكار و نظامهاى غلط بر اجتماع حكومت مى كردند رنج مى برد. مىخواست تا اين هردو را ويران سازد و بر فراز ويرانه هاى آنها جامعه جديدى را بنا كند،جامعه اى با افكار نو و نظامهايى عادلانه . جامعه اى كه در آن بُت به خاك مذلّت نشيند و امتيازات موهوم درهم شكسته شود و نظامهاىغلط جاى خود را به سيستمهاى صحيح و عادلانه دهد. او در اين افكار بود و براى خوددنيايى داشت ، دنيايى با معيارهايى ديگر و با مميّزات و مشخصاتى خاص . او در شكافكوه نور به دنياى خود فكر مى كرد. اين كوه براى محمّد صلى الله عليه و آله همه چيز بود، منبع الهام بود، سرچشمه فيض وجوشش بود، مدرسه بود، عامل رشد و تكامل بود. محمّد صلى الله عليه و آله از هياهوىشهر فرار مى كرد و به سكوت سنگين و پردامنه اين كوه پناه مى برد. در آنجا بود كهكتاب جامعه را در برابر خود مى گشود و درباره اوراق سياه و كبودش به مطالعه وتفكّر مى پرداخت ، بدنش به لرزه مى آمد و از آن همه بدبختى و فساد و ظلم كه دامنگيربشريّت شده بود رنج مى برد. مى خواست نعره بكشد، فرياد زند و دنيا را متوجّه عواقب وخيم و دردناك اين همه فساد وگناه بنمايد. مى خواست تا جنبشى به وجود آورد، جنبشى پر موج و ظلم شكن . ولى نه !هنوز لحظه حساس فرا نرسيده بود. او براى اين جنبش نياز به نيرويى فوق انسانىداشت . نيرويى كه مستقيما او را با مبداء لايزال الهى مرتبط سازد و قدرتش را با قدرتعظيم و لايتناهى يزدانى پيوند دهد. در آن عصر، جامعه هاى انسانى به آن درجه از بدبختى و فساد رسيده بودند كه ديگرنفس گرم مصلحى بزرگ و يا جنبش و انقلاب پيشوايى معمولى و عادى ، نمى توانست آنهارا از مسيرى كه در آن مى روند، باز دارد. بايد مصلحى آسمانى و پيشوايى در لباس پيامبرى ، عهده دار اين جنبش شود.شخصيّتى كه با قدرتى آسمانى و مجهز به تأ ييدات الهى ، پيكار را شروع كند. چهلسال از عمر محمّد صلى الله عليه و آله گذشت لحظه حساس فرا رسيد. لحظه اى كه بايد مستقيما بين او و جهان غيب رابطهبرقرارشود. در آن شب ، مكّه در خواب بود، سكوتى سنگين از آسمان تا به زمين دامنكشيده بود و حتّى محله بطحاء نيز خاموش شده بود و ديگر آن قهقهه هاى مستانهگردنكشان از محله بطحاء شنيده نمى شد. محمّد صلى الله عليه و آله از خانه بيرون شد و بسوى خارج شهر، همانجا كه كوه نور وغارحرايش قرار داشت ، روانه گرديد. مكّه تازه مى رفت كه به خواب رود، نور كمرنگى كه از پنجره هاى كوچك خانه ها بيرونمى ريخت ، سياهى مطلق شب را درهم مى شكست ، انسانى مصمم و بااراده قدم بر اينتاريكيها مى گذاشت و جلو مى رفت . چهل سالش بود. قامتى رسا و چهره اى از هم گشاده داشت . ابروهايش كمانى و انبوه وموهاى سرش كمى پيچيده بود. چهره اش به سفيدىتمايل داشت ولى فوق العاده ، درخشان بود. پيشانيش بلند و كشيده به نظر مى رسيد ورگى برجسته و برآمده در آن ديده مى شد. چشمانى سياه و بس عميق در چهره اش مىدرخشيد، اين چشمها بسان اقيانوس ، ژرف و موّاج و همچون خورشيد، فروزان ومثل ستارگان ، متلا لو بود. دو سيل نور از اين دو چشم نافذ و پرجذبه فرو مى ريخت كهدنباله اى از روح پر درخشش او بود و با همين نور بود كه تاريكيها را مى زدود، سيهپرده هاى انبوه جهل و نادانى را از هم پاره مى كرد. اين نور، چه بود؟ نمى دانيم ! ولى مى دانيم كه اين نور در آن شب به نقطه اوج خودرسيده بود و احساس مى كرد كه بيشتر از پيش و افزونتر از ديگران مى بيند و مى داند. او در آن شب ، سبكى بى سابقه اى در خود احساس مى كرد، گويى فرشته اى است مجردكه اين چنين سبكبال و بدون احساس سنگينى كوچه ها را در مى نوردد. از شهر خارج شد. همه چيز ناآشنا. همه چيز مبهم و مجهول .... صحرا، دشت ، ستارگان ، هوا، نسيم ، كوهها، سنگ ريزه ها ... . اينها همه رنگ عوض كرده بودند. گويى جهانى ديگر دامن گسترده ، با روح و نشاطى تازه و نو. از آخرين ساختمان شهر هم گذشت . درّه وسيع و شيب دار كه اينك از سنگينى خانه ها تهى شده بود، به رويش لبخند زد. نسيم كوهستان بصورت حريرى نرم او را لمس كرد. خودش را فراموش كرد. در شور و نشاط جهان گم شد، محو شد، سبك و بى وزن گرديد. به همراه نسيم .... به همراه نفس مطبوع فرشتگان اوج گرفت ، گسترش يافت و هر لحظه هم بر وسعتشافزوده مى گشت . از درّه ها، از كوهها، از دشتها و بالاخره از مرزهاى مادّه گذشت . در نور خوشرنگ و نيلوفرى ستارگان حل شد، با آنها درآميخت ، با همه چيز، باطبيعت ،با زمين ، با آسمان ، با مادّه ، با معنى ... . ديگر پرده ها همه به كنار رفته بودند. او به رنگ جهان در آمده بود. مثل اينكه همه چيز را در برابر خود مى ديد و حقايق آفرينش ، عريان از برابرش رژه مىرفتند. در دل جهان چه اسرار و رموزى نفهته است ! اسرار و رموزى كه به هر كس چهره نمى گشايند. چه حوصله اى دارند؟ و چگونه مى توانند اين چنين مُهر سكوت بر لب زنند؟ فقط گاهگاهى رخ نشان مى دهند. آن هم نه به همه . مثل اينكه هر چشمى ، تاب تحمّل تابش آنها را ندارد و در هر مغزى ، شايستگى درك آنهانيست . شرايط مغزى و روحى خاصى لازم است ، كه اسرار و رموز جهان را درك كند و زبان آنهارا بفهمد. او در آن شب به اين مرحله از تكامل رسيده بود. مغزش پى در پى جرقّه مى زد. درخشش اين جرقه ها از مركز وجودش منشاء مى گرفت و به تمام پهنه هستى گسترش مىيافت و در پرتو آن ، همه چيز را مى ديد. او ديگر به اسرار آميزترين و در عين حال پرتجلّى ترين رازهاى هستى راه يافته بود. بهتر گفته باشم : او به منشاء هستى راه يافت و با او پيوند گرفت ، رابطه اين پيوند، نور بود، نورىبه رنگ رحمت الهى ، نورى كه يك سويش همچون ذات خدا بى كرانه و نامتناهى بود وسوى ديگرش به وجود محمّد صلى الله عليه و آله ختم شده بود. يك بال اين نور، در مشرق و بال ديگرش ، در مغرب بود. آفرينش ، نور باران شده بود. موجودات در پرتو اين نور، جان گرفته بودند. سراپاى هستى تحرّك و احساس شدهبود. سنگريزه ها سرود تسبيح مى خواندند. ستارگان پايكوبان هلهله شادى سر داده بودند. و او اينها همه را مى ديد و مى شنيد. سرانجام ، جهان هستى ، نور، همه با هم به آوازدرآمدند و زمزمه توحيد سر دادند. و از محمّد صلى الله عليه و آله خواستند كه او هم با آنها هم آواز شود و با آنان بهترنّم درآيد و سرود آفرينش را كه كليد حل معماى خلقت است با آنها بخواند. معماى خلقت ؟؟ و اين است نخستين و اصيلترين مجهول انسان ، در جهان خلقت . اين تحرّك و جنب و جوش از كجا و براى چيست ؟ گياه مى رويد، ستاره چشمك مى زند، خوررشيد گرمى و حرارت مى بخشد، قوانين خلقتبه درستى و در مسيرى مطلوب ، انجام وظيفه مى كنند، همه جا تلاش ، همه جا حركت ، همهجا شور و نشاط، اينها براى چيست ؟ از كجا آمده اند؟ و از كدامين قدرت منشاء گرفته اند؟ اين است معمّاى خلقت و رازى كه هميشه در چشم اندازعقل بشر با درخشش و برجستگى خاصّى قرار داشته است . و او نيز چهلسال در اين باره فكر كرده بود. جامعه او معمّاى خلقت را با بت حل كرده بود. ولى مغز او اين مطلب را نمى پذيرفت . چگونه ممكن است بت گرداننده چرخ عظيم خلقت باشد. مغز او اينك به تكاملى شايسته رسيده بود، تكاملى كه مى توانست در پرتو آن صداىطبيعت را بشنود و حقايق آن را ببيند. و از آن بالاتر! اينك اين قدرت را يافته بود كه حتى از مرز طبيعت هم بگذرد و به سر منشاء آن ،آفريدگار آن ، خداى آن ، راه يابد. و سخنان او را كه پرده از راز خلقت و معماى هستى بر مى گرفت ، بشنود. او همچنان به جلو مى رفت . صحراى وسيع در پايين و آسمان پر ستاره در بالا، دو منظره دلپذيرى بودند كه دربرابر محمّد صلى الله عليه و آله آغوش گشوده و او را بسوى خود جذب مى كردند. نورماه ، اطلس سفيد رنگى به دور محمّد صلى الله عليه و آله پيچيد و دنباله آن اطلس بهروى زمين و آسمان ولو شده بود. گويى آسمان به زمين نزديك شده و ستارگان با اندام دلفريب و سيمين خود بالاى سرمحمّد صلى الله عليه و آله قرار گرفته اند.مثل اين بود كه فاصله ها همه از ميان برداشته شده است . ماه و ستارگان آسمان در كناردرختان و كوههاى صحرا، بدون اينكه از يكديگر فاصله اى داشته باشد، به رقص وپايكوبى مشغولند. محمّد صلى الله عليه و آله از ميان اين همه شور و نشاط به جايگاه مخصوص مى رفت ،قدم به دامنه كوه گذارد، نيرويى ناشناخته در خود مشاهده كرد، به همين جهت بود كهبرخلاف شبهاى ديگر، خيلى چابك و چالاك از شيب تند كوه بالا رفت . او در آن شب ، روشنايى خاصى در خود احساس مى كرد و در پرتو همين روشنايى بود كهافقهاى تازه اى در برابر خود نمودار مى ديد. به بالاى كوه رسيد به غار حرا. قدم به درون گذارد و در تاريكى آن محو گرديد. مكّه در خواب بود و نمى دانست كه هماكنون در بالاى سرش ، در دامنه جبل نور چه حادثه عظيمى در شرف تكوين است . بتهاى بزرگ و كوچك ، لات ، عزى و هبلهمچون شياطينى كه از دور فرشته اى را ببينند، به خود مى لرزيدند. ارواح شياطينهريك در گوشه اى خود را پنهان مى كردند گويى همه از نزديك شدن فرشته رحمتالهى جبرئيل اطّلاع يافته بودند. محمّدصلى الله عليه و آله در درون غار بود، حالتى نو در خود مشاهده كرد. مى ديد كهمغزش در امشب جرقّه هاى تازه اى مى زند و قلبش احساسهاى ديگرى در خود مى يابد. از غار بيرون آمد، هيجان بيشترى در خود يافت . گويى زمين و آسمان ، ماه و ستارگان ،درختان و سنگريزه ها همه با او حرف مى زنند، ترسيد.... خواست فرار كند، خواست حتى از خودش هم بگريزد. از اين حالت شگفت و پرهيجانى كهروحش را تسخير كرده بود، مى ترسيد. تصميم گرفت برگردد و راه خانه را در پيشگيرد؛ ولى توان از قدمهايش و قدرت از اراده اش سلب شده بود. حيرت زده ايستاد. چشمبه افق دوخت ، نورى ديد. نورى پردرخشش و پرلمعان ، به خود لرزيد. همه چيز را فراموش كرد، حتى خودش را هم . نور در پهنه افق دامن بگسترد، بالاآمد، پهنشد، سراسر آسمان را به زير بال و پر گرفت ، چشمان محمّدصلى الله عليه و آله درآن نور خيره شد. نور از آسمان فرود آمد، پايين و پايينتر...تا اينكه سرانجام طبيعت ازآن نور پر شد. كوهها، درختها، صخره ها، همه و همه در آن نور غرق شدند. جهان نور باران شده بود، محمّدصلى الله عليه و آله در وسط اقيانوس نور، حيرت زدهبه آن خيره شده بود. به هر طرف كه نظر مى كرد آن را مى ديد ... جلو، عقب ، بالا،پايين ، يك بال نور در مشرق و بال ديگرش در مغرب بود ... و محمّد در وسط آن قرارداشت ، صدايى از نور برخاست . محمّد! ... بخوان ! محمّد ترسيد، وحشت كرد، با حيرت و شگفتى جواب داد: نمى توانم ، بخوانم ! نور: بخوان ! و باز هم محمّد جواب داد: نمى توانم ! درسى نخوانده ام ! مكتب نديده ام ! نور نزديكتر آمد، به محمّدصلى الله عليه و آله رسيد و او را در خود فرو پيچيد. محمّدنور را حس كرد، مانند ابريشم ، نرم و همچون هوا، لطيف بود. نور محمّدصلى الله عليه وآله را فشار داد و گفت : حالا ديگر بخوان ! محمّدصلى الله عليه و آله : چه بخوانم ؟ نور: اِقْرَاءْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذى خَلَقَ # خَلَقَ الاِْنْس انَ مِنْ عَلَقٍ# اِقْرَاءْ وَرَبُّكَ الاَْكْرَمُ#اَلَّذى عَلَّمَ بِالْقَلَمِ # عَلَّمَ الاِْنْسانَ مالَمْ يَعْلَمْ.(5) بخوان بنام پروردگارت ! پروردگارى كه رقم آفرينش از او است ، خدايى كه انسانرا آفريد و از لختى خون ، اين نقش بديع را بوجود آورد. بخوان بنام خداوند كريمى كه علم را در زبان قلم نهاد و انسان را به آنچه كه نمىدانست آگاه كرد. نخستين پيام از آسمان به زمين رسيد و با اين ترتيب محمّد صلى الله عليه و آله در آنشب به مقام شامخ پيامبرى برگزيده شد. اين نخستين وحى بود كه بى پرده بت را درهم شكست و از خدا، از پروردگار، از همانقدرت و نيرويى كه آفرينش و پرورش از ناحيه او است سخن به ميان آورد و آنگاه پردهجهل را از هم بدريد و از نور علم كه در زبان قلم نهاده است سخن به ميان آورد و اين هماننورى است كه روشنگر راه سعادت انسانها است و با اين ترتيب داستان آن شب با دواصل خدا و علم موجوديّت گرفت و از آن پس اين دواصل ، راه نوينى را در برابر محمّد صلى الله عليه و آله در برابر تاريخ بشربگشودند. و اينها همه در پرتو وحى بود. وحى چيست ؟ از نظر كسانى كه به غلط مى خواهند همه چيز را بر طبقاصول مادّى و ماءنوس ، توجيه كنند، عبارت است : خاصيّت مادّى يك مغز تكامل يافته . تجلّى يك شعور ناشناخته باطنى . و بالاخره انعكاسى است كه از تجليّات درونى يك نفس بلند پايه ، سر مى زند. و امّا از نظر قرآن : بينشى است كه مسبوق به حس ، عقل و مقدمات معمولى فكرى نيست ، بينشى است كه مستقيماًو يا با واسطه از مبداء اعلاى الوهيت بر قلب پاك يك انسانتكامل يافته و صلاحيتدارى افاضه و اشراق مى شود. و اين است وحى از نظر قرآن : عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوى # ذُومِرَّةٍ فَاسْتَوى # وَهُوَ بِالاُْفُقِ الاَْعْلى # ثُمَّ دَنى فَتَدَلّى #فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ اءَوْ اءَدْنى # فَاءَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما اءَوْحى .(6) وحى ، راز نبوّت تكامل راه هستى است ، بسترى است گسترده در برابر كاروان خلقت . اين كاروان به كدامسو مى رود و منزلگه آخرينش در كجا است ؟ نمى دانيم ! ديدى وسيع بايد، تا از قلّهبلند آفرينش و حتى از ماوراى آن ، كاروان را بنگرد تا آغاز و انجام آن را بفهمد. ما خود فردى و جزيى از اين كاروانيم كه در محدوده اى كم گسترش به بنديم . ديدىكوتاه و نارسا داريم و فقط محيط اطراف خود و موجودات نزديك به خود را مى بينيم ولمس مى كنيم و در همين جا است كه پرتوى از قانونتكامل را مى بينيم ، بذر گل را مى بينيم كه مى رود تا بصورتگل درآيد و نطفه را كه سرانجام در چهره انسانى زيبا و رعنا تجلّى كند و جامعه ها را كهاز كيفيّتهاى ابتدايى به مرحله مترقّى امروز رسيده است و بالاخره به هر كجا و به هرسو كه نظر مى افكنيم حركتى و جنبشى و شورى و نشاطى مى بينيم و اين حركت ، بسوىبهتر شدن است . و آنگاه اين حركتهاى جزيى و ناحيه اى را روى هم ريخته و از بطن آنها قانونى كلّى بنامتكامل دريافت داشته ايم . مگر نه اين است كه هميشه قوانين كلى علم ، از مشاهدهجزئيّات به دست مى آيند؟ و شناخت همين حساب دقيق و نظام بهت انگيز است كه علوم مختلفبشرى را تشكيل مى دهد. علم چيست ؟ شناخت قوانين طبيعت ، قوانينى كه براساس آنها موجودات ره مى سپرند و بسوىكمال به پيش مى روند. و در اينجا است كه به نكته اى باريك مى رسيم : رهروى در طبيعتدر پرتو راهنمايى انجام مى گيرد و باز هم نمى دانيم چيست . ولى از مشاهده خود طبيعت اين نكته را دريافته ايم كه يك راهنمايى عالمانه و فوق العادهدقيقى در طبيعت وجود دارد و در پرتو همين راهنمايى عالمانه است كه موجودات سرگشتهنمى گردند و گمگشته نمى چرخند. بلكه گردش و چرخش آنها حساب شده و در خط كشىدقيق و عالمانه اى است كه آنها را بسوى هدف و مقصودى كه فعلاً به آن نامكمال داده ايم به پيش مى روند. و اين هم دومين قانون است . هر موجودى متناسب با خود، با كيفيّتى خاص ، راهنمايى مى شود؛ كودك از رحم مادر متولّدمى شود، براى تكامل نياز به غذا دارد و او هنوز چشم به جهان نگشوده وعقل ، وهم و خيالش شكوفا نگشته با تحرّكى شگفت بسوى پستان مادر مى رود و دوفكخود را براى مكيدن بكار مى اندازد. و سؤ ال اين است كه : او اين درس را در كجا آموخته ؟ از كجا مى داند كه براى حفظ حياتبايد به پستان مادر مك بزند و غذاى خود را از عمق رگهاى پستان بيرون بكشد؟ آياتوجيه و تفسير اين پديده جز براساس قانون راهنمايى ممكن است ؟ اين راهنمايى دراينجا با كيفيّت خاصى كه به آن نام غريزه داده ايم ، انجام گرفته است . با اين كودك جلو مى آييم ، دوران كودكيش را پشت سر مى گذاريم و جوانى مى شودباعقل و بااراده و بااختيار. و در برابر خود راههايى مى بيند گوناگون ، متفاوت ومتضاد.... راه درستى ، امانت ، پاكى ، فضيلت ... راه نادرستى ، خيانت ، ناپاكى ، رذيلت... به هر يك از اين راهها كه بخواهد مى تواند برود ولى سرگشته و گمگشته است وحتّى گاهى در تشخيص راه صحيح هم دچار سرگشتگى مى شود،عقل تا حدى او را كمك و يارى مى دهد ولى باز هم مى بيند كه در بسيارى ازمسايل نياز به راهنمايى قويترى دارد، راهنمايى كه با قاطعيّت و صراحت راه صحيح رادر برابر او بگذارد و او را بسوى كمال خاص خودش رهبرى نمايد و باز هم در اينجاهمان دو قانون ، چهره نشان مى دهند. و آيا مى توان گفت كه : آفرينش در اينجا روش عمومى و دائمى خود را در مساءلهراهنمايى فراموش كرده و انسانها را سرگشته و گمگشته به خود واگذاشته تابه هر سو كه مى خواهند بروند و در نتيجه از مسيرتكامل كه هدف عمومى آفرينش است بدور شوند؟ مگر قوانين عمومى خلقت مى توانندتخلف پذير باشند؟ و در اينجا مساءله راهنمايى با كيفيّتى انجام گرفته است كه به آن نام وحى دادهايم . وحى راز نبوّت و حد فاصل پيامبران از ديگر مردم است . خدا راهنمايى بشر رادر زمينه انتخاب راه زندگى و در سيرش بسوىتكامل با ناموس وحى انجام داده است . و رسول اكرم صلى الله عليه و آله در آن شب بهاين قدرت مجهز شد. قدرت وحى پس از وحى ... و آنگاه از كوه به زير آمد، به خانه رفت . نخستين شخصى كه به او ايمان آورد،خديجه عليهاالسلام بود و دومين نفر هم پسر عمويش على عليه السلام .رسول خدا سه سال مردم را بطور پنهانى به آيين جديدى كه خدا بر اونازل كرده بود، دعوت مى كرد. و پس از سهسال مأ مور به تبليغ آشكار شد. و محمّد صلى الله عليه و آله با عزمى راسخ وقاطعيّتى بى نظير، قدم در راه رسالت گذارد. جبهه بنديها شروع و صدمات و سختيهاآغاز شد و محمّد در برابر همه آنها ايستادگى و مقاومت مى كرد. پيروان اندك رسول خدا نيز از اين سختيها و صدمات ، بهره اى وافر داشتند و آنها نيزكه از قدرت ايمان پرتو گرفته بودند، در برابر اين سختيها مقاومت مى كردند. يكىاز قويترين عواملى كه مى تواند سازنده راه زندگى انسان شود و در صحنه تاريخانسانها و اجتماعات نقش عظيم و بزرگ داشته باشد، انگيزه ايمان است . تاريخ اسلام و حوادث قهرمانان آن ، تجلّى چشمگير و برجسته اى از اين انگيزه روحى ومعنوى است . پايدارى و استقامتى كه پيغمبر و مسلمانان عصر پيغمبر در برابر فشارها وزجرهاى مخالفان از خود نشان مى دادند، مولود همينعامل مقدّس و نيرومند ايمان بوده است ، آنهابه راه و روش خود ايمان داشته و صداى خويشرا صداى عدالت مى دانستند و با تمام وجود خود به مكتب نوبنياد اسلام ايمان آورده بودندو در پرتو همين عامل ايمان بوده است كه با كمال شهامت و بردبارى و جان بركف از هرحادثه اى استقبال مى كردند و پرچم عدالت گستر اسلام را همچنان برافراشته نگه مىداشتند. برنامه مخالفان پيغمبر در آغاز كار اين بود كه نخست پيروان محمّد صلى الله عليه وآله را با شكنجه و آزار از گرد او متفرق كنند و بعد تكليف خود را با محمّد صلى اللهعليه و آله يكسره سازند. اين سختگيرى بر ضدّ محمّد صلى الله عليه و آله و اصحابمحمّد ادامه يافت ، بطوريكه آنان حتّى نمى توانستند از مكّه خارج شوند. وقتى كه اينسختگيريها به اوج خود رسيد پيروان رسول خدا بناچار به محضر آن حضرت آمده و از اوخواستند تا اجازه دهد كه با دشمنان به مبارزه برخيزند و از جان خود دفاع كنند. ولىمحمّد به آنها جواب نداد و فرمود كه : هنوز مأ مور به جنگ نشده ايم ، روز غلبه شمابزودى فرا مى رسد، فعلاً ثابت قدم باشيد. كفّار قريش ، روز به روز حلقه فشار و شكنجه را تنگتر مى كردند تا اينكه سرانجامپيغمبر ناچار شد چاره اى بينديشد تا مسلمانان كمتر احساس فشار و ناراحتى كنند، بههمين جهت دستور داد جمعيّتى از مسلمانان ، بسوى حبشه روند و خود را از شعاع قدرت كفّارخارج سازند. دكتر محمّد حسنين هيكل ، مورّخ و نويسنده نامى مصر، جريان اين مهاجرت را چنين شرحداده است : آزار و اذيّت قريش نسبت به مسلمانان از حد گذشت و كار به جايى رسيد كه از جان خويشدر امان نبودند. محمّد صلى الله عليه و آله به آنها گفت به نقاط ديگر مهاجرت كنند،وقتى پرسيدند: به كجا رويم ؟ به آنها گفت : به حبشه سفر كنيد، زيرا زمامدارآنجا مردى عادل است و حبشه سرزمين راستى است ، شايد خدا شما را از اين سختىبرهاند. به اين جهت گروهى از مسلمانان به طرف حبشه رفتند. مهاجرت به حبشه دوباراتّفاقافتاد، بار اول عدّه مهاجرين يازده مرد و چهار زن بود كه از مكّه گريخته به حبشه پناهبردند و در سايه حمايت نجاشى بياسودند و در آنجا شنيدند كه مسلمانان مكّه از آزارقريش راحت شده اند به اين جهت به وطن خود بازگشتند. ولى وقتى كه به مكّه رسيدندديدند تحقير و آزار قريش درباره مسلمانها از سابق سخت تر شده است و بار دومگروهى از مسلمانها كه عدّه آنها به غير از زنان و كودكان هشتاد نفر بود به حبشهمهاجرت كردند و تا موقعى كه محمّد صلى الله عليه و آله به يثرب هجرت كرد در آنجابودند. مهاجرت به حبشه اولين مهاجرتى بود كه در اسلام رخ داد. پس از مهاجرت مسلمانان به حبشه ، مردم مكّه دست از آنان برنداشتند و دو نفر را با هداياىگرانبها نزد نجاشى فرستادند تا او را راضى كنند كه مسلمانها را باز دهد.فرستادگان قريش ، عمرو بن عاص و عبداللّه ابن ربيعه بودند. وقتى به حبشهرسيدند هدايايى كه همراه داشتند به نجاشى و درباريان وى دادند و تقاضا كردندمهاجران مكّه را به آنها تسليم كنند. در پيشگاه نجاشى چنين گفتند: اى پادشاه ! چند نفر جوان از ما، به كشور تو آمده اندآنها از دين ما دست كشيده اند و به دين تو هم در نيامده اند، آنها دين تازه اى ساخته اند كهنه ما از آن خبر داريم و نه تو؛ اكنون ، بزرگان قوم و خويشاوندانشان ، ما را فرستادهاند كه آنها را پس ببريم زيرا آنان در اين كار داناتر و بيناترند. فرستادگان قريش ، درباريان نجاشى را با خود متّفق ساخته بودند كه با آنها در پسگرفتن مسلمانها كمك كنند و نگذارند نجاشى به سخنانشان گوش بدهد ولى نجاشىبدين كار راضى نشد و كس فرستاد تا مسلمانها را بياورد و گفتارشان را بشنود. همينكهآمدند از آنها پرسيد: دين شما چيست كه با دين من و ديگران تفاوت دارد؟ جعفر بن ابيطالب در جواب ، سخن آغاز كرد و گفت : اى پادشاه ! ما مردمى گمراه و نادانبوديم ، بتها را مى پرستيديم ، مردار مى خورديم ، مرتكب كارهاى زشت مى شديم ، باخويشان و همسايگان خود بدى مى كرديم ، زورمندان ما ناتوانان را نابود مى كردند، چنينبوديم تا خدا پيغمبرى به ما فرستاد كه از ما بود، نسب او را مى شناختيم ، به صداقتو امانت و عفت او اطمينان داشتيم ، ما را به عبادت خداى يگانه خواند و از پرستش بتها وسنگها منع كرد و به راستى ، امانت و نيكى با خويشان و همسايگان و پرهيز از آميزش بامحارم و اجتناب از خونريزى فرمان داد و از كارهاى زشت ، افترا، دروغ ، خوردنمال يتيم و تهمت به زنان عفيف ، منع كرد و به ما دستور داد كه خدا را بپرستيم و نمازبگذاريم و زكات بدهيم و روزه بداريم . ما نيز او را تصديق كرديم و به او ايمان آورديم و پيرويش كرديم و خداى يگانه راپرستيديم ، آنچه را حرام دانسته بود، حرام دانستيم و آنچه راحلال شمرده بود، حلال شمرديم . قوم ما به دشمنى ما برخاستند و آزارمان كردند و مىخواستند ما را از عبادت خدا به بت پرستى برگردانند و كارهاى زشت و بد را خوببشماريم ، آنها كار را بر ما تنگ گرفتند و ميان ما و دينمانحائل شدند، به كشور تو آمديم در جوارت جاى گرفتيم بدين اميد كه در اينجا از ظلمآنان آسوده خواهيم بود. نجاشى گفت : از آنچه پيغمبر شما از جانب خدا آورده چيزى مى دانى كه براى منبخوانى ؟ گفت : بلى ! و آنگاه آياتى از سوره مريم را بخواند وقتى درباريان اين سخنان راكه موافق مندرجات انجيل بود، بشنيدند تحت نفوذ آن قرار گرفتند و گفتند: اين سخناناز منبعى كه سخنان عيسى صادر مى شد، صادر شده است . نجاشى گفت : اين سخنان با آنچه عيسى آورده از يك جانازل شده است . سپس به فرستادگان قريش گفت : برويد! بخدا! آنها را به دستشما نخواهم داد. مسلمانان در پناه نجاشى آسوده بودند تا موقعى كه شنيدند شعله دشمنى قريشفرونشسته ، به مكّه برگشتند و هنوز محمّد صلى الله عليه و آله در آنجا بود همينكهديدند مردم مكّه دست از اذيّت مسلمانان برنداشته اند دوباره به حبشه برگشتند. پيغمبر با اينكه به مسلمانان دستور داده بود كه به منظور رهايى از شكنجه به حبشههجرت كنند، خودش در مكّه باقى ماند، تا همچنان به كار بيدار ساختن افكار مردم بپردازد.منطق قوى پيغمبر و اصول عدالت پرور اسلام روز به روز در بستر افكار مردم پيشرفتمى كرد و لحظه به لحظه بر تعداد طرفداران پيغمبر و پيروان اسلام مى افزود، ولىكفّار نيز از پاى ننشستند و چهره مبارزه را تغيير دادند، آنان تا بهحال براى نابودى اسلام از راه مبارزه مثبت وارد شده بودند ولى در آن هنگام براى اينكهآخرين ضربه را وارد سازند، دست به مبارزه منفى زدند و قرار دادى غيرانسانى عليهپيغمبر و پيروانش امضا كردند، قرارداد براساس مبارزه منفى بود، مبارزه اى صد در صدغير انسانى و وحشيانه . مساءله پيغمبر و اسلام ، براى بتهاى اجتماع عرب آن روز بصورتى جدّى و در عينحال لاينحل درآمده بود، آنها تصميم گرفته بودند كه مبارزه همه جانبه اى را آغاز كنند واز طريق مثبت و منفى و بطور گازانبرى جلو بروند و به تصوّر خودشان روحيه پيغمبر وپيروان او را درهم شكنند. اين بود كه علاوه بر مبارزه مثبت ، مبارزه منفى و شديد خود راعليه اسلام و مسلمين آغاز كردند و براساس همين مبارزه بود كه قراردادى بين رؤ ساىعرب به امضا رسيد. قرارداد، داراى مواد مختلفى بود، از آن جمله : قطع رابطهكامل با پيغمبر و پيروان او. به موجب اين قرارداد، هرگونه معامله اى با آنها ممنوع شد، نه كسى حق داشته كه به آنهاجنسى بفروشد و نه اينكه از آنها جنسى بخرد و مخصوصاً اين ممنوعيت روى مواد غذايىتكيه بيشترى داشت و چنين مقرر داشته بود كه فروش هر نوع مواد غذايى به محمّد وپيروان محمّد ممنوعيّت قطعى و اكيد دارد و نيز در آن قرارداد مقرر شده بود كه هيچ خانوادهاى حق پيوند زناشويى با مسلمين را ندارد، نه بايد به آنها زن بدهند و نه اينكه از آنهازن بگيرند و آنگاه كه يكى از افراد مسلمان با كسى اختلاف پيدا كند بر همه لازم استكه جانب طرف مخالف او را بگيرند و از او حمايت كنند. اين فشارهاى همه جانبه ، روز به روز كار را بر جمعيّت كوچك مسلمانان ، هرچه تنگتر مىكرد، نه كسى به آنها غذا مى فروخت ، نه كسى با آنها آمد و رفت مى كرد. مردم همه بهدستور رؤ ساى شهر از مسلمين روى برتافتند. مسلمانان از بى اعتنايى مردم و مبارزه منفىآنها سخت به ستوه آمدند، ناچار پيغمبر براى نجات از اين وضع دستور عجيبى صادركرد، آن حضرت براى رهايى مسلمانان از تأ ثيرات شكننده مبارزه منفى ، دستور داد كههمه از شهر خارج شوند و خود نيز با آنان از شهر خارج شد. در خارج شهر مكه ، درّه اىبود بنام شعب ابى طالب . پيغمبر ويارانش خود را به اين درّه رساندند و چادرهاىخود را در آنجا بر سرپا كردند ولى مساءله مهمّ تهيّه آذوقه بود. عدّه اى زن و مرد، بزرگ و كوچ ، در راه حفظ عقايد پاك مذهبى خود از شهر، روىبرتافتند و به درّه اى بى آب و علف پناه برده بودند. آنها در مرحلهاول نيازمند به غذا بودند و اين غذا مى بايست از شهر تهيّه شود ولى همانطور كهدانستيم مردم به دستور رؤ ساى قريش از فروش جنس و مواد غذايى به آنها خوددارى مىكردند و علاوه ديده بانهايى را نيز مأ مور كرده بودند كه مراقب راهها باشند تا كسىنتواند به اين جمعيّتى كه گناهش ، خداپرستى و نشراصول عدالت و آزادگى بود، غذا برساند. مسلمين ، سخت در محاصره افتاده بودند، كمبود مواد غذايى آنها را رنج مى داد و جسمشان راهر روز نحيفتر مى ساخت ولى روحشان بسان كوههاى پرصلابتى كه از دوطرف چادرهاىآنها سر بر آسمان مى ساييد، سخت و غيرقابلتزلزل بود. ايمان و عقيده به آنها نيرو مى بخشيد، نيرويى كه به آنها صبر وتحمل مى داد و آنان را در برابر تمام مشكلات يارى مى كرد. كم كم مواد غذايى رو به پايان بود و قيافه مهيب گرسنگى به آنها رخ نشان مى داد،سرانجام اين گرسنگى ، مرگ بود، مرگى پرشكنجه . در اين بين ، دوستان ابوطالب و خديجه همسررسول خدا، نقشى بس بزرگ به عهده داشتند، نقشى كه سرنوشت حيات و مرگ درّهنشينان را تعيين مى كرد. آنان از هر فرصت مناسبتى استفاده كرده و دردل تاريكيهاى شب تا آنجا كه مقدورشان بود خواروبار تهيّه مى كردند و به درّه مىرساندند، اگر وفادارى اين دوستان نمى بود بدون ترديد پناهندگان به درّه و از آنجمله رسول خدا صلى الله عليه و آله با مرگى سخت دردناك روبرو شده بودند، فشاراقتصادى كم و بيش با اين ترتيب شكسته مى شد. يكى از مورّخين نامى مصر درباره قرارداد چنين گفته است : قراردادى كه مردم قريشبراى قطع روابط خويش با محمّد صلى الله عليه و آله و پيروان او بسته بودند، سهسال ، جارى بود. در اثناى اين سه سال ، محمّد و كسان و پيروانش به يكى از درّه هاىنزديك مكّه پناه برده بودند و اقسام رنجها و ناكامى راتحمّل مى كردند و احياناً براى سد رمق خويش غذايى بدست نمى آوردند. محمّد و پيروان اوجز در ماههاى حرام كه قبايل عرب براى زيارت به مكّه مى آمدند و آتش خصومتها و كينه هاموقتا خاموش مى شد نمى توانستند با ديگران معاشرت كنند. در اثناى ماههاى حرام ، محمّد به قبايل عرب نزديك مى شد و آنها را به دين خدا مى خواندو به ثواب و عذاب ، مژده و بيم مى داد، اذيّت و آزارى كه در راه دين خدا ديده بود، دلهارا نسبت به او مهربان ساخته بود و اشخاص بسيارى به دعوتش جواب مساعد مى دادند.حصارى كه قريش بواسطه قطع روابط خويش به اطراف محمّد برآورده بودند و صبرو تحمّلى كه در اين راه از او و پيروانش به ظهور رسيده بود، دردل آنهايى كه مانند ابو سفيان و ابو لهب در سنگدلى و سرسختى استوار نبودند تأ ثيركرد و به جانب او متمايلشان ساخته بود. سرانجام اوضاع رقّت بار كودكان و پيرزنان درّه نشين كه جملگى مسلمان بودند، درروح بعضى از مشركين اثر كرد. در نتيجه ، افرادى بنامهاى : هشام بن عمرو، زهير بن ابى اميه ، مطعم بن عدى وابوالبخترى به نفع پيغمبر شروع به فعاليّت كردند و ابو طالب نيز دست بكارشد. فعاليّتها به ثمر رسيد و در نتيجه ، پيغمبر با ياران خود بسوى شهر بازگشتند.پيغمبر از اين موقعيّتى كه به نفعش پيش آمده بود استفاده كرد و شديداً دست به كارتبليغ و هدايت مردم شد. منطق قوى پيغمبر و آيات نافذ و مؤ ثرى كه به نام قرآن قرائتمى كرد موجب شد كه روز به روز بر تعداد طرفداران او افزوده شود. فعاليّت نافذ رسول خدا صلى الله عليه و آله موجى شديد در جامعه و در افكار مردمبوجود آورد موجى كه لرزشى شديد در اركان سياستهاى ظالمانه ستمگران اجتماع پديدآورد. اين ستمگران به تكاپو و كوشش افتادند تا بلكه پيغمبر را از فعاليت بازدارندچه آنكه فعاليّت رسول خدا، جامعه اى ديگر با موازين و ضابطه هايى نو و عادلانهبرقرار مى ساخت و اين براى آنان غير قابلتحمّل بود. محمّد صلى الله عليه و آله سخت در راه انجام وظيفه الهى و انسانى خودتلاش مى كرد و هرچه بيشتر مشكلات بر سر راهش قرار مى گرفت او سرسختانه تر وقاطعانه تر هدف خود را تعقيب مى كرد. او جز به هدف و انجام وظيفه به چيز ديگرىفكر نمى كرد. و از هيچ مشكلى هم نمى هراسيد و در راه رسيدن به هدف به هر مبارزه اىهرچه هم سهمگين مى بود، تن در مى داد. تا اينكه يك روز، سران مخالف كه از تلاشهاى مذبوحانه خود نتيجه اى نگرفتهبودند، تصميم گرفتند، راه را عوض كنند و خود شخصاً با محمّد صلى الله عليه و آلهروبرو شوند و ببينند كه او چه مى گويد و چه مى خواهد؟ و بالاخره با هر وعده و وعيدىكه ممكن است او را از فعاليت سرسختانه اش باز دارند. نخست شروع كردند در نقاط ضعف انسانها مطالعه كردن ، چنين انديشيدند كه : بالاخرهمحمّد هرچه باشد انسان است و نقطه ضعفى دارد. مردم در نقطه هاى ضعف با يكديگرمتفاوتند، يكى دل در گرو مقام دارد و عدّه اى نقطه ضعفشانپول و ثروت است ، در راه جلب ثروت از همه چيز مى گذرند و هدف و انسانيّت رافراموش مى كنند و اگر در كسى هيچيك از اين ضعفها نباشد قطعاً درمقابل خطر مرگ كه خطرى عظيم و تلخناك است از مسند سرسختى و قاطعيّت به زير مىافتد و براى حفظ جان خود تن به هر پيشنهادى مى دهد و محمّد هرچه باشد بالاخره انساناست و داراى يكى از نقطه ضعفها. آنان هنوز به درستى محمّد صلى الله عليه و آله را نشناخته بودند. محمّد انسان بود،ولى انسانى غير از ساير انسانها، بافته اى بود جدا تافته ، او نقاطكمال انسانها را داشت منهاى نقاطضعفشان ، او برگزيده خدا بود. به هر صورت آنها بهدنبال اين انديشه به محضر محمّد صلى الله عليه و آله ورود كردند. با قيافه اى پرمهر لب به سخن گشودند و محمّد باشكوهى پيامبرانه به سخنان آنانگوش فرا داد. آنها به رسول خدا گفتند: تو از اين راه و روشى كه در پيش گرفتهاى چه هدف و منظورى دارى ؟ چرا به خدايان ما و به بتهاى عزيز ما بد مى گويى ؟ تواز اين راه برگرد. اگر ثروت بخواهى آنقدر ثروت به پاى تو مى ريزيم تا ازبزرگترين ثروتمندان عرب شوى . اگر طالب جاه و مقام باشى ما تو را به فرماندهى عرب انتخاب مى كنيم ، تو سرور وسالار همه باش . ما همه فرمانبردارى تو را گردن مى نهيم بشرط اينكه از اين راهى كهانتخاب كرده اى ، برگردى . تو به خدايان ما بد مگو! به آداب و سنن ما متاز! و آنگاه هر چه از ما مى خواهى بخواه . در بسيارى از موارد حتى زبان به تهديد مى گشودند مى گفتند: اى محمّد! مگر از جانخود سير شده اى ؟ تو اگر بخواهى نظام موجود جامعه ما را به هم بزنى و دست ازسرسختى برندارى ما تو را قطعه قطعه خواهيم كرد. بزرگان ستمگر عرب از تمام راههايى كه احتمالا ممكن بود، در مزاج روحى محمّدصلىالله عليه و آله اثر بخشد و اراده او را بلرزاند وارد شدند. ولى محمّد نه از آنانسانهايى بود كه ثروت و مقام او را از انجام وظيفه اى كه خدا به عهده او نهاده استسرباز زند و هدف را فراموش كند. و حتى خطر مرگ هم نمى توانست مانع انجام وظيفهمحمّد شود. مخالفين از تهديدها و تطميعهاى خود فارغ شدند و همه منتظر بودند تا عكسالعمل پيغمبر را در مقابل خود ببينند و جواب او را بشنوند. پيغمبر به سخن آمد ولى سخنى برخلاف انتظار و برخلاف اميدها و ميلها. سخنان آنحضرت كلمه نبود، بلكه مظهرى عظيم بود از قدرتى اعجاب انگيز، تراوشى بى نظيراز روحى مصمم و اراده اى خلل ناپذير، او گفت : بخدا قسم ! اگر خورشيد را در دستراست من و ماه را در دست چپ من قرار دهيد، هرگز اين مأ موريت الهى را ترك نگويم . تاريخ اين تجلّى روحى رسولخداصلى الله عليه و آله را براى ما ثبت كرده است و اين ما هستيم كه پس از قرنها مىتوانيم از روزنه اين چند جمله كوتاه ، به روح عظيمى كه دروراى آن قرار داشته استپى ببريم و در پيشگاه عظمت و بزرگى آن سر تعظيم و تسليم فرودآوريم . اين جواب مأ يوس كننده ، جمعيّت مخالفان را كه درمقابل پيغمبر قرار داشتند، سخت عصبانى و پريشان كرد، برخاستند و رفتند ولى باتصميمى شيطانى و به رنگ خون . هر جا كه مذاكره به نتايجى رضايتبخش منتهى نشودرنگ خون پديدار مى گردد. از آن پس ، اعمال زور و قدرت با شدّت بيشترى شروع شد، فشارها و شكنجه ها به اوجخود رسيد و هيچگاه تاريخ ، صحنه هاى دردناك اين شكنجه ها را از خاطر نمى برد. در اينجا سخن از دو حادثه بزرگى كه در سال هشتم اتفاق افتاده است به ميان مى آوريم: در اين سال ، دو حادثه بزرگ و تأ ثّرانگيز روى داد، يك : مرگ ابو طالب عموى پيغمبرو ديگرى : مرگ خديجه كبرى عليهاالسلام . با از دست رفتن اين دو شخصيت بزرگ ، رسول خدا صلى الله عليه و آله در برابردشمنان تنها شد. مخالفان رسول خدا كه اين دو مانع بزرگ را از سر راه خود بدورديدند بر شدّت عمل خود افزودند و چون از راههاى مسالمت آميز و از طريق مذاكره ، اينتوفيق را به دست نياوردند كه رسول خدا را از راه مقدّسى كه به موجب مأ موريّت الهىدر پيش گرفته است بازدارند، تصميم گرفتند تا از راهاعمال زور و شكنجه و بالاخره با ايجاد صحنه هاى غير انسانى ، پيغمبر را مجبور بهتسليم كنند و از اينجا به بعد است كه رسول خدا با اهانتها و ناسزاها و حتى سنگپرانيها مواجه شده است . بزرگان مكّه ، مردم را تحريك مى كردند تا هر جا پيغمبر خدا را ببينند به او سنگپرانى كنند. جبهه اى بوجود آوردند تا سيل اهانت و ناسزا و دشنام را بسوىرسول خدا سرازير سازد، داستان معروفه خاكروبه كه با دست مردى بى ادب ازپشتبام در مسير پيغمبر افكنده شد، يكى از زشت ترين مظاهر اين مبارزه غير انسانى است . تاريخ مى گويد(7): در پاره اى از مواقع ، آنگاه كهرسول خدا به منزل مراجعت مى كرد نخستين كارى كه فرزند اطهرش صديقه طاهرهعليهاالسلام انجام مى داد اين بود كه سر و روى پدر را از خاك و خاشاكهايى كه دركوچه ها بصورت اهانت به سر و روى مقدسش ريخته بودند پاك كند. و آنچه در اينجاقابل توجه است استقامت و پايدارى عجيب و بى نظيررسول خدا در برابر اين اهانتهاست . عكس العمل پيغمبر در برابر اين مبارزه هاى شرم آور، چيزى جز بردبارى ، صبر و حلمنبوده است . تاريخ حتى در يك مورد عكس العملى آميخته با غضب و خشم ازرسول اكرم صلى الله عليه و آله يادداشت نكرده است . نويسنده محقق ، در كتاب پيامبر مى نويسد: در يكى از اين روزها كه محمّدصلى الله عليه وآله با خاك و گلى كه به سرش ريخته بودند وارد خانه شد دخترش كهدل مجروحى از مرگ مادر داشت سراسيمه جلو دويد و گريه كنان خاك وگل را از سر و روى پدرش پاك كرد يك مرتبه صداى محمّدصلى الله عليه و آله بلندشد و فرمود: بيم و اندوه نداشته باش ، خدا پدرت را يارى خواهد كرد. در آن ساعت ، خويلد دختر حكم كه بواسطه مرگ خديجه بيشتر با خانواده پيغمبر آمد وشد داشت ، حاضر و شاهد اين وضعيّت بود. فرداى آن روز اين حكايت را براى ابوبكرگفت ، طلحه و زبير نيز حاضر بودند، ابو بكر اظهار داشت : اين قوت اراده و ايمانرسول خدا، بالاخره بر همه چيز غالب خواهد شد، او خدا را در همه جا، در جلوى خود، بالاىسر خود و در وراى خود مى بيند. زبير گفت : آرى ! از راهى كه در پيش دارد منحرف نمى شود. و طلحه اضافه كرد: آرى ! پيامبران مانند طلايى هستند كه ارزش آنها در آتش معلوم مىشود، مصائب و مشكلاتى هم كه پى در پى براىرسول خدا پيدا مى شود به منزله همان آتش است . و از نظر تحليل اجتماعى ، اين نكته قابل توجه است كه چرا جامعه هاى بشر در برابرمصلحين بزرگ و پيامبران الهى ، هميشه و در همه جا در بدو امر، عكسالعمل منفى نشان داده و با آنان به مبارزه برخاسته اند، ننگينترين و شرم آورترينصفحات تاريخ بشر را مبارزه مردم با انبيا خداتشكيل داده است . پيامبران ، گذشته از مقام معنوى و الهى ، مردمى بودند كه جامعه را بسوى خير و نيكى ودرستى و امانت و ديگر اصول انسانى و اخلاقى دعوت مى كردند، ستم و ستمگرى رامحكوم مى كردند. برنامه اصلى آنان در مسير فعاليتهاى اجتماعى حمايت از مظلومان ومبارزه با ستمگران بوده است . اين انبيا بوده اند كه براى نخستين بار در تايخ بشر، سخن از حقوق انسانى به ميانآورده و مردم را با اين حقوق آشنا ساخته اند، ولى عجيب ، عكسالعمل جامعه در برابر آنان بوده است . مردم به جاى آنكه از منطق عالى و آسمانى انبيااستقبال كنند و راه و روش عادلانه و انسانى آنان را بكار بندند به مبارزه با آنانبرخاسته اند. ابراهيم پيغمبر، سخن از عدالت و محكوميت نمرود مى گفت ولى مردم آتش مى افروختند تااو را در ميان شعله هايش بسوزانند و رسول اكرم صلى الله عليه و آله كمر به نجاتانسانها بربسته بود ولى مردم به جاى آنكه او را يارى كنند و به حكومت جبارانهابوسفيانها و به خدايى احمقانه بتها خاتمه دهند در برابرش به صف بندى پرداختند واو را مورد اهانت و تمسخر و استهزا قرار دادند. پس از درگذشت ابو طالب و خديجه ، آن چنان كار بر پيغمبر و مردم مسلمان سخت شد كهناچار پيغمبر تصميم گرفت از مكّه خارج شده و به ديارى ديگر برود، به اين جهتبدون مقدمه و بدون اينكه كسى را از تصميم خود آگاه سازد از شهر خارج شد و راه طائفرا در پيش گرفت . طائف ، قصبه اى بود نزديك مكّه و داراى آب و هوايى خوش و سالم ، درحقيقت طائف ، نقطهييلاقى مكّه محسوب مى شد، بزرگان مكّه آنگاه كه مى خواستند به استراحت پردازند و ازآب و هوايى مطبوع و خنك بهره مند شوند به طائف مى رفتند. طائف از نظر مردم بت پرست مكّه يك امتياز ديگر هم داشت و آن امتياز موهوم ، اين بود كه بتمعروف لات نيز در آنجا قرار داشت به اين جهت عده اى هم به منظور زيارت اين بتبدان سوى مى شتافتند ولى سفر رسول خدا به طائف از سفرهاى ديگر جدا بود، او مىرفت تا مردم طائف و قبيله بنى ثقيف را به اسلام و توحيد و عدالت دعوت كند، ولى پيدابود كه دشواريهاى رسول خدا در طائف اگر بيشتر از مكّه نباشد كمتر نخواهد بود، چهآنكه مردم طائف و مخصوصاً قبيله بنى ثقيف به پستى و فرومايگى معروف بودند. در مكّه سر و كار پيغمبر با بزرگان قريش بود و قريشيان هر چه بودند مردمى خانوادهدار بودند، ولى مردم طائف و مخصوصاً ذغال فروشان بنى ثقيف از هر گونه مردى ومردمى بدور بودند، ارزشها را همه در پول خلاصه مى كردند و به اين جهت معتقد بودندكه اگر بناست كسى به پيغمبرى انتخاب شود آن كس بايد وليد بن مغيره و ياعروة بن مسعود ثقفى باشد. آنها كم و بيش اخبارى از بعثت حضرت محمّدصلى اللهعليه و آله شنيده بودند و مى دانستند كه يك نفر ازآل هاشم كه به پاكى و درستى و امانت معروف است در مكّه خود را پيامبر خوانده و مردم رابسوى خداى يكتا دعوت مى كند ولى هنوز او را نديده بودند و از مقالات او بدرستىاطلاعى نداشتند و پيغمبر با اين مسافرت مى خواست كه مقالات آسمانى خود را در معرضافكار آنان قرار دهد و آنها را نيز بسوى خدا دعوت نمايد. نبى اكرم صلى الله عليه و آله از مكّه حركت كرد، سه شبانه روز ره پيمود تا اينكهسرانجام درختان طائف در حاشيه افق در برابررسول خدا نمودار شد و هر چه پيغمبر پيشتر مى رفت و به شهر نزديكتر مى شد، اينافق پرطراوت ، باشكوه و جلال بيشترى در برابرش رخ مى نمود. طائف به طراوت و صفا و باغهاى سبز و خرم و هواى خنك ومعتدل معروف بود، ره پيمايى به پايان رسيد و بيابان خشك و سوزان پشت سر گذاردهشد و پيغمبر خود را در برابر بهشت حجاز مى ديد، مى ديد كه شهر طائف با تمامزيباييش در برابر او دامن گسترده است و آيا سرنوشت او در اين شهر چه خواهد بود؟ آيامردم طائف در برابر او و مقالات آسمانيش چه عكس العملى از خود نشان خواهند داد؟ آياسخنش را مى پذيرند و يا همچون مردم مكّه او را مورد تمسخر و استهزا قرار داده وسرانجام هم به شكنجه و آزارش خواهند پرداخت ؟ رسول خدا در فكرى عميق فرو رفته بود، تا از پشت پرده انبوه و متراكم زمان ،سرنوشت آينده خود را در اين شهر بفهمد، ولى اين سرنوشت هر چه باشد تأ ثيرى دراراده همچون كوه رسول خدا نمى تواند داشته باشد، او بايد مأ موريت الهى خود را بهانجام رساند، آنچه كه براى او مطرح نيست مساءله عكسالعمل مردم است . وظيفه را بايد انجام داد، بايد حق و عدالت را ترويج كرد، بايد چراغهدايت را برافروخت ، گواينكه اين اظهار حق و اين رهنمايى توأ م با مشكلاتى توانفرساباشد. او خود را آماده كرده بود تا در راه انجام وظيفه رسالت ، هرگونه زحمت و مشقتى راتحمّل كند، بنابراين از سرنوشت مبهم و نامعلوم نمى هراسيد. با قاطعيّت قدم به شهرنهاد و يكسر بسوى رؤ ساى شهر رفت ، بسوى رؤ ساى قبيله بنى ثقيف كه در عينحال رؤ ساى طائف نيز بودند. پيغمبر به منزل يكى از آنها ورود كرد و اتفاقاً اين ورود به هنگامى بود كه جمعى ازمردم طائف و بزرگان شهر نيز در آنجا مجلش داشتند، جريان اين مجلس را كتاب پيامبرچنين تشريح مى كند، مى نويسد: ورود محمّد صلى الله عليه و آله با قيافه اى كه داشت انظار را متوجه خود كرد همينكهكلمه سلام عليكم را گفت چشمها بيشتر متوجه وى شد زيرا اين جمله نزد آنها مرسوم نبود ودانستند كه مرد غريبى است . محمّد به گوشه اطاق رفت ، صاحبمنزل كه ازرؤ ساى بنى ثقيف بود با چشم همانطور او را تعقيب كرد تا نشست و فورىصداى او به اين جمله بلند شد: از كجا هستى ؟ پيغمبر فرمود: از مكّه . گفت : از چه قبيله اى ؟ و باز هم رسول خدا جواب داد: از قريش . سؤ ال كرد: از كدام تيره ؟ جواب : از تيره بنى هاشم . سرانجام پرسيد: نامت چيست ؟ و رسول خدا فرمود: محمّد بن عبداللّه . آن رئيس قبيله گفت : اين تو هستى كه ادعاى پيامبرى مى كنى و آن غوغا را در مكّه به راهانداخته اى ؟ فرمود: آرى ! من هستم ، رسول خدا! و براى هدايت قوم عرب مبعوث شده ام به همين نيّتپيش تو آمده ام كه تو و قبيله ات را به راه سعادت و خير دعوت كنم . و آنگاه به مناسبتى رسول خدا شروع به تلاوت آيات قرآن كرد، وقتى كهرسول خدا آيات قرآن را تلاوت مى فرمود، حالتى روحانى پديد مى آمد و هر شنونده اىدر آن حالت غرق مى شد، جذبه و كشش آسمانى و ملكوتى قرآن ، هر شنونده اى را بسوىمفاهيم بلند آن جذب مى كرد. بسيارى از مردم عرب فقط با شنيدن چند آيه از آيات قرآن مسلمان شده به آن حضرتايمان آورده بودند و به اين جهت يكى از توصيه هاى مخالفان ، به مردم اين بود كهكوشش كنند كه صداى قرآن خواندن رسول خدا را نشنوند و بسيار اتفاق مى افتاد كهمردمى پنبه در گوش خود كرده و به محضر پيغمبر مى رفتند تا او را از نزديك ببينند ودر عين حال بنا به توصيه مخالفان پنبه در گوش مى كردند تا صداى تلاوت قرآن رانشنوند ولى همينكه نگاهشان به سيماى جذابرسول خدا مى افتاد كم كم خود را فراموش مى كردند و آنگاه كه پيغمبر شروع به قرآنخواندن مى كرد آنان نيز كم كم پنبه را از گوش خود بيرون مى آوردند و گوشهاشانبا صداى پيغمبر آشنا مى شد. مجذوب مى شدند و مفاهيم بلند و آسمانى قرآن به همراهصداى پركشش پيغمبر آنها را از خود بى خود مى كرد، به عالمى روحانى ورود مىكردند به عالمى كه دور از هرگونه عصبيّت و لجاج بود. در اين شرايط بود كه زنجير آداب و رسوم قومى از دست و پاى فكر وعقل آنها بازمى شد و نيز توصيه هاى مخالفان را از ياد مى بردند. وقتى كهرسول خدا تلاوت قرآن را به پايان مى رساند آنان نيز مجذوبانه در برابرش تسليممى شدند و زبان به وحدانيّت خدا و رسالت او مى گشودند و سرانجام مسلمان مى شدند. همه ، حتّى رؤ ساى بنى ثقيف از اين جريان داستانها شنيده بودند و نيز در آن مجلس بهچشم خود مى ديدند كه چگونه شنوندگان صداى پيغمبر مجذوب شده ، آرام آرام خود را بهاو نزديك مى كنند. صاحب منزل كه يكى از رؤ ساى قبيله بنى ثقيف بود مى ديد كه مجلس نشينان يكسره ويكپارچه محو كلام رسول خدا شده اند مثل اين است كه كلمات قرآن كه از حنجره پيغمبربيرون مى آيد از مرز جسمهاى شنوندگان مى گذرد و به عمق روح آنان ورود مى كند. اوتأ ثير آيات قرآن را در حالت چشمان شنوندگان بخوبى حس مى كرد و متوجّه شد اگررسول خدا همچنان به قرآن خواندن ادامه دهد آنچنان شنوندگان را شيفته و شيداى خود مىكند كه ديگر مهار كردن آنان كار ساده و آسانى نخواهد بود به اين جهت فرياد كشيد:بس است ! و با اين ترتيب ، مانع از اين شد كهرسول خدا بقيّه آيات را بخواند. پيغمبر با روحى بسيار افسرده ، سكوت فرمود و مى ديد كه نفس گرمش در قلب ودل اين سنگدلان اثر نمى كند، در آن مجلس گفتگوها بينرسول خدا و بزرگان بنى ثقيف انجام گرفت ؛ نتيجه اين مكالمات و گفتگوها اين بود كهرسول خدا يكباره از آنان نيز ماءيوس و نااميد شود و آنان را نيز مانند مردم مكّه بهحال شرك و كفر و ضلالت خود واگذارد. پيغمبر از آن مجلس بيرون آمد و يك ماه در آن شهر بماند و به هركس مى رسيد او را بهاسلام دعوت مى كرد ولى نتيجه تمام اين فعاليتها صفر بود، سرانجام رؤ ساى شهر كهاز نفوذ كلام و استقامت پيغمبر صلى الله عليه و آله سخنها شنيده بودند تصميم گرفتندكه او را از شهر خارج سازند تا مبادا كلمات گرمش در قلب ودل جوانها اثر كند و آنها را از راه و رسم پدران خود باز دارد. به اين جهت عده اى را مأمور كردند كه حضرتش را مورد تمسخر و استهزا و حتى سنگ پرانى قرار دهند. رسول خدا صلى الله عليه و آله در طائف با يكى از سخت ترين و دردناك ترينمراحل زندگى رسالت خود روبرو شد، حوادث در طائف آنچنان طاقت فرسا وغيرقابل تحمّل بود كه رسول خدا ناچار شد آن شهر را نيز ترك كند و مساءله مهمّى كهدر آن هنگام در برابر رسول خدا قرار داشت اين بود كه به كدام سو برود؟ از طائف بيرون آمد و رو بسوى نخله كه در نزديكيهاى شهر مكّه قرار داشت نهاد، تصميمشاين بود كه چند روزى در آنجا توقّف كند و باده نشينانى را كه در اطراف و نواحى نخلهسكونت داشتند با افكار و مقالات خود آشنا نمايد و بذر اسلام را در سرزمين روح آنانبيافشاند، باشد تا روزى كه اين بذر رشد كند و بصورت درختى بارور و سعادتبخش ، سرزمين را در برگيرد. ولى بالاخره بايد از آن سرزمين نيز كوچ كند مگر مىتوان در نخلستانى بى در و بند براى هميشه زندگى كرد و علاوه او وظيفه اى خطيردرپيش دارد. به گوشه نخلستان پناه بردن و از غوغاى اجتماع دامن به كنارى كشيدن كار او نيست ، اوبايد به نجات انسانها برخيزد. بايد آواى عدالت را در قلب جهان درافكند و ظلمها وستمها را ريشه كن سازد، مگر حوادث طائف مى توانند او را از انجام وظيفه باز دارند؟ اين حوادث و اين ناكاميها ممكن است بتوانند در مزاج انسانى عادى و معمولى اثر بگذارند واو را از مسير انجام وظيفه خارج سازند ولى مساءله اين است كه او انسانى عادى و معمولىنبود، او پيغمبر و برگزيده خدا بود. قدرت و نيرويى پيامبرانه داشت ، هيچ حادثه اىهرچه هم سخت و شكننده باشد نمى تواند در نيروى پيامبران اثر منفى بگذارد و آنان رااز تعقيب هدف باز دارد. رسول خدا پس از آنكه چند روزى در نخله توقّف كرد تصميم گرفت دوباره بسوى مكّهبرود. زيد بن حارثه از اين تصميم متعجّب شد عرضه داشت : يارسول اللّه ! چگونه مى خواهى بسوى مكّه بروى در صورتى كه مردم مكّه تو را از خودراندند و شرايطى بوجود آوردند كه تو الزاماً شهر آنان را ترك كنى . پيغمبر جواب فرمود: خدا خودش يار و مددكار ما است و او خود اينمشكل را حل خواهد كرد. و آنگاه رسول خدا بسوى مكّه به راه افتاد به نزديكيهاى شهر رسيد به آنجا كه كوهنور و غار حراء قرار داشت آنجا كه آشيانه دائمى پيغمبر بود و او به اين كوه و به اينغار انس و الفتى تمام داشت . در همين كوه بود كه درس نبوّت را آموخت و راه نجاتانسانها را از بدبختى . همين كوه و غار حرايش بود كه او را سالها در خود جاى داد تا بهتفكّر و انديشه بپردازد، او با اين كوه پيوندى ناگسستنى داشت درسها را در اينجاآموخته بود و اراده اش از سختى و صلابت اين كوهشكل گرفته بود. آرى ! اراده اش بسان كوه قوى و پرنيرو و پرصلابت بود. او مردى نبود كه از برابرحوادث فرار كند و هدف و عقيده را به دست فراموشى بسپرد. بسوى كوه رفت تا باز همدر شكاف نيروآفرين و انديشه زايش به تفكّر پردازد و دوباره راه خود را بسوى مكّيانسرسخت باز كند. او دو عقب نشينى را پشت سر گذارده بود يكى در جبهه مكّه و يكى هم درجبهه طائف ، عقب نشينى اى كه حمله و پيشرفتى عظيم را بهدنبال خود داشت و اكنون مى انديشد كه چگونه حمله خود را، حمله اى كه پرلطف و سعادتآفرين است بسوى جبهه اول شروع كند. انديشيد كه : براى ورود به مكّه از سنّت ديرين عرب يعنى از جوار استفاده كند و بااستفاده از جوار خود را در پناه يكى از متنفذين شهر قرار دهد تا مخالفان ، قدرت حمله بهاو را نداشته باشند. جوار از نظر معناى لغوى به معناى همسايگى است و در اصطلاح مردم آن روز عرب ،عبارت بود از پناه گرفتن و پناه دادن . بر كسى كه جوار مى داد لازم بود ازحقوق جوارگيرنده دفاع كند و از او همچون يكى از افراد خانواده خود حفظ و حراست كند. رسول خدا شخصى را به نزد اخنس بن شريق فرستاد تا از او جوار بخواهد ولى اوبه نام اينكه هم پيمان و حليف بزرگان مكّه و مخالفان آن حضرت است از دادن جوارخوددارى كرد. پيغمبر به ياد سهيل بن عمرو افتاد و از او جوار خواست ولى او هم به بهانه هايىجوارخواهى آن حضرت را رد كرد. سرانجام كسى به نزد مطعم بن عدى فرستاد و از او جوار خواست و او پذيرفت .روزنه ورود گشوده شد و رسول خدا وارد شهر شد و گويا آن شب را در خانه مطعم بسربرده است . فرداى آن روز رسول خدا در پناه شمشيرهاى برادر زاده هاى مطعم ، بهمسجدالحرام وارد شده و طواف فرمود. ابو جهل همينكه نگاهش به پيغمبر افتاد فرياد زد: آه ! اينك محمّد تنهاست . ولى طعيمهفرياد او را در گلو خفه ساخت و گفت : برادرم مطعم به او جوار داده است . و ناچارابو جهل ساكت شد. پيغمبر پس از طواف و پس از سعى بين صفا و مروه به خانه خودمراجعت كرد. ... و دوباره درياى آرام طوفانى شد و باز هم بيانات منطقى و جذّابرسول خدا موجهايى كوه پيكر را در اقيانوس فكرى جامعه به تموج انداخت و باز هممخالفان دست بكار شدند و اين بار تصميم گرفتند كه كاررسول خدا را يكسره كنند و اين كار جز با قتلرسول خدا يكسره نمى شد.
|
|
|
|
|
|
|
|