بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای صاحبدلان, محمدمحمدى اشتهاردى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     SAHEB001 -
     SAHEB002 -
     SAHEB003 -
     SAHEB004 -
     SAHEB005 -
     SAHEB006 -
     SAHEB007 -
     SAHEB008 -
     SAHEB009 -
     SAHEB010 -
     SAHEB011 -
     SAHEB012 -
     SAHEB013 -
     SAHEB014 -
     SAHEB015 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

133 - دوستى تو خالى

روزى امام صادق (عليه السلام ) فرمود: ما احب الله من عصاه : كسى كه گناهمى كند خدا را دوست نمى دارد، سپس اين دو شعر را قرائت كرد:

تعصى الاله وانت تظهر حبه
هذا لعمرك فى الفعال بديع
لوكان حبك صادقا لا طعته
ان المحب لمن يحب مطيع
: معصيت پروردگار مى كنى و در عين حال اظهار دوستى او مى نمايى ؟ بجانم سوگنداين كار عجيبى است ، اگر محبت تو صادقانه بود، اطاعت از خدا مى كرد زيرا كسى كهديگرى را دوست دارد از او اطاعت مى نمايد (180)

134 - خوف حضرت يحيى (عليه السلام ) از خدا

حضرت زكريا و همسرش هر دو پير شده بودند، ولى فرزندى نداشتند، روزى زكريا(عليه السلام ) حضرت مريم را در محرب عبادت ديد، كه به دعايش ، ميوه هاى گوناگونبهشتى در كنار محرابش وجود داشت ، مين ديدار، زكريا را در توجه به خدا عميق تر كرد واز خدا خواست كه فرزندى بهاو عنايت فرمايد، هنگامى كه در محراب عبادتمشغل نماز بود از ناحيه فرشتگان به او بشارت به پسرى به نام يحيى دادهشد.(181)
خداوند حضرت يحيى را پس از مدتى به زكريا عنايت فرمود: اين فرزند كم كم بزرگشد، و از نظر علمى و عمل به درجه عالى رسيد و از نظر مقام معنوى و جهاد با نفسحصور بود (182) كه به يك معنى اين واژه اين است كه خود را در محاصرهقرار داده بود، به عبارت روشن تر آن چنان خود را در ميان حصار تقوا قرار داده بود كههيچگونه راه نفوذى براى شيطان نسبت به او نبود، علاوه بر اينكه از پيامبران صالحخدا بود. ضمنا ناگفته نمايد كه يحيى ششسال از عيسى (عليه السلام ) بزرگتر بود و معنى يحيى و عيسى يكى است و آن اينكهقلبشان به نبوت زنده است .
حضرت يحيى زكريا پدر حضرت عيسى (عليه السلام ) هرگاه مى خواست براى امت خودسخنرانى كند و آن ها را موعظه نمايد، در آغاز به طرف راست و چپ جمعيت نگاه مى كرد تايحيى نباشد چرا كه يحيى آنچنان منقلب مى شد كه ازحال مى رفت ، و دل نرم آماده اش از موعظه ها، فرو مى ريخت .
روزى يحيى سر و صورت خود را به پارچه اى پيچيد، و در لابلاى جمعيت در كنارىنشست ، حضرت زكريا وقتى خواست سخنرانى كنند، در ميان جمعيت او را نديد، سخنرانى راشروع كرد تا به اينجا رسيد: اين مردم در جهنم كوهى به نام سكران وجوددارد، و زير اين كوه بيابانى بنام غضبان هست زيرا غضب خدا در آنجا مى باشد،در اين بيابان چاهى وجود دارد كه عمق آن به مقدار مسير صدسال است و در اين چاه تابوتهاى آتشينى قرار دارد و در اين تابوتها، صندقهايى ازآتش و لباسهاى آتشين و غل و زنجيرهاى گداخته به آتش هست .
يحيى تا اين گفتار را شنيد برخاسته و سراسيمه سر به بيابان گذاشت و در حالىكه گويى به هيچ چيز توجه ندارد، لزران و گريان مى رفت ، و فرياد مى زد واغفلتاه من السكران : آه از اينكه غافل از كوه سكران جهنم هستم .
حضرت زكريا (عليه السلام ) از جريان مطلع شد، به خانه آمد و جريان را به مادريحيى گفت و به او فرمود: برخيز برو بهدنبال يحيى كه ترس آن دارم از خوف خدا روحش پرواز كند.
مادر يحيى از خانه بيرون آمد، از هر سو پسرش يحيى را مى گرفت تا به گروهى ازجوانان بنى اسراييل رسيد، از آنها پرسيد: شما يحيى را نديديد؟ آنها اظهار بى اطلاعىكردند.
مادر همچنان در جستجو بود تا در بيابان ، چوپانى را ديد، نزد او رفت و از او پرسيد:يحيى را تو نديدى ؟.
چوپان گفت : گويا يحيى پسر زكريا را مى جويى ؟
مادر گفت : آرى .
چوپان گفت : من او را در عقبه ثنيه (نام محلى نزديك آب ) ديدم كه پاهايش را درميان آب نهاده بود و چشمانش را به آسمان دوخته بود و به خدا عرض مى كرد وعزتك مولاى لا اذقت بارد الشراب حتى انظر الى منزلتى منك .
سوگند به عزتت اى مولاى من ، آب خنك ننوشم تا مقامم را در پيشگاه تو بنگرم .
مادر به آن محل رفت و پسرش را در آن حال ديد، او را در آغوش گرفت و سوگند داد كهبه منزل بر گردد.
يحيى سخن مادر را گوش داد و همراه مادر به منزل برگشتند....(183)


135 - موعظه طلبيدن يحيى از يك نفر اعدامى

امام صادق (عليه السلام ) فرمود: شخصى نزد حضرت عيسى (عليه السلام ) آمد و عرضكرد: اى روح الله ! زنا كرده ام ، مرا (با اجراى حد پاك ساز.
حضرت عيسى (عليه السلام ) پس از آنكه دريافت راست مى گويد، اعلام عمومى كرد،جمعيت بسيارى جمع شدند، آن شخص را در گودالى گذاشتند تا سنگبارانش كنند.
او گفت : در ميان جمعيت هر كس در گردنش حد هست ، از اينجا برود.
همه جمعيت رفتند، فقط حضرت عيسى و حضرت يحيى ماندند. يحيى (عليه السلام ) (ديدآن مرد شخص با معرفت و توبه كننده اى هست به گونه اى كه براى تطهيرش حاضرشد اعدام گردد، از طرفى در اين لحظه ، همه غرورهايش محو شده ، موعظه طلبيدن از اوبسيار مؤ ثر خواهد بود از اين رو) به او گفت : اى گنهكار مرا موعظه كن .
گنهكار گفت : لا تخلين بين نفسك و بين هواها فتردى .
بين خود و هواى نفست را آزاد نگذار كه ترا از جاده حق منحرف سازد.
يحيى فرمود: باز موعظه كن .
او عرض كرد: لا تعيرن خاطئا بخطيته : خطا كار را به خاطر خطايش ‍ سرزنشنكن (يعنى اگر خطا كار قابل جذب هست ، او را سركوب و نا اميد نكن بلكه او را بهسوى راه هدايت جذب كن ).
يحيى فرمود: باز موعظه كن .
او عرض كرد: لا تغضب : خشم نكن ، و درحال خشم خود را كنترل كن .
حضرت يحيى فرمود: همين موعظه ها مرا كافى است (184)

نظر خداى بينان طلب هوى نباشد
قدم خداى ترسان ، قدم خطا نباشد

136 - جواز و عدم جواز خود ستايى

تزكيه نفس كه از آن در فارسى به خودستايى تعبير مى شود، جايز نيست وبر خلاف اخلاق انسانى بوده و موجب غرور مى گردد.
و در قرآن آيه 32 سوره نجم مى خوانيم :
فلا تزكوا انفسكم : خود را به پاكى مستاييد.
ولى در مواردى كه هدف عالى ترى در ميان باشد و يا براى احقاق حق وابطال باطل ، خود ستايى صحيح روا است ، چنانكه در بعضى از موارد على (عليه السلام) براى مطالبه حق خود، در كارهاى نيك خود را بيان مى كرد، و يا امام سجاد (عليه السلام) در مجلس شام كه يزيد نيز حاضر بود، خود و حسب و نسب خود را ستود، اينك به داستانذيل توجه كنيد:
شخصى به حضور امام صادق (عليه السلام ) آمد و عرض كرد:
آيا جايز است انسان ، خودش را تعريف كند؟!
امام در پاسخ فرمود: در موردى كه اضطرار به آن پيدا كرد جايز است ، سپس ‍ دو نمونهاز خود ستودن دو پيامبر را كه در قرآن آمده ذكر كرد و فرمود:
1 - آيا نشنيده اى كه يوسف به عزيز مصر گفت : اجعلنى على خزائن الارض اينحفيظ عليم
مرا سر پرست خزائن سرزمين (مصر) قرار بده چرا كه نگهدارنده و آگاهم .
2 - و قول عبد صالح حضرت هود (عليه السلام ) كه به قوم خود گفت : و انا لكمناصح امين (185)
و من خيرخواه امينى براى شما هستم (186)
(بنابراين در موارد استثنايى كه هدف عالى تر در ميان است ، روا است كه انسان ،ويژگيها و توانمندى بر جسته خود را آشكار سازد).


137 - پاداش آبرسانى

مرد عربى به حضور پيامبر (صلى الله عليه وآله ) آمد و عرض كرد: به من كارىبياموز كه هر گاه آن را انجام دهم وارد بهشت گردم .
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) فرمود: اطعام طعام كن و سلام كردن را بين مردم رواجبده .
او عرض كرد: قدرت بر انجام اين كار را ندارم .
فرمود: آيا شترى دارى ؟
عرض كرد: آرى .
فرمود: با شتر خود به خانه هايى كه بعضى روزها آب ندارند، آب برسان ، در اينصورت بهشت بر تو واجب است (187)
نيز از سخنان آن حضرت است : كسى كه آب ، به مردم بياشاماند در ان جا كه آب يافتمى شود، خداوند هفت هزار حسنه به او مى دهد، و كسى كه آب به مردم بياشاماند در انجاكه آب يافت نمى شود، مانند آن است كه ده نفر برده از فرزنداناسماعيل (عليه السلام ) را آزاد كرده است (188)


138 - ميثم تمار از شهادت خود خبر مى دهد

ميثم برده زنى از بنى اسد بود، امير مومنان على (عليه السلام ) او را خريد و آزاد كرد اوچون براى كسب روزى و تامين معاش ، خرما مى فروخت او را تمار (خرما فروش ) گفتند.
در سالى كه به شهادت رسيد، به مكه براى انجام حج رفت ، سپس در مدينه نزد امسلمه (يكى از همسران نيك پيامبر (صلى الله عليه وآله ) رسيد.)
ام سلمه پرسيد تو كيستى ؟ او گفت : من ميثم هستم .
ام سلمه گفت : سوگند به خدا گاه از رسول خدا دردل شب مى شنيدم كه سفارش تو را به على (عليه السلام ) مى كرد.
ميثم از امام حسين (عليه السلام ) سراغ گرفت ، ام سلمه گفت : در فلان باغ است ، گفت :وقتى آمد به او خبر بده كه من سلام بر او را دوست دارم و ما بخواست خدا همديگر را درفراخناى لقاى پروردگار ملاقات مى كنيم .
آنگاه ام سلمه از عطريات آورد و ميثم محاسن خود را با آن خوشبو كرد و گفت :بزودى اين محاسن به خونم رنگين مى شود.
آنگاه به سوى كوفه روانه شد، ماموران عبيدالله بن زياد او را دستگير كرده و بهزندان افكندند، مختار نيز در زندان بود، روزى ميثم به مختار گفت : تو آزاد مى شوىو بعدها براى انتقام خون حسين (عليه السلام ) قيام مى كنى و همين شخص (ابن زياد) را كهما بقتل مى رساند، به هلاكت مى رسانى .
ابن زياد مختار را از زندان طلبيد تا او را اعدام كند، همان وقت پيك يزيد فرا رسيد و نامهاى از يزيد به ابن زياد داد كه در ان نامه نوشته بود، مختار را آزاد كن ، او مختار را آزادنمود (189)

سپس ابن زياد فرمان داد كه ميثم را به دار آويزند، وقتى كه ماموران او را بر روىچوبه دار نزديك خانه عمرو بن حريث بود، وى مى گفت : سوگند به خدا ميثمبه من مى گفت : من همسايه تو مى شوم .
وقتى كه ميثم را به دار زدند، عمرو بن حريث به كنيز خود دستور داد كه برود وپاى دار و اطراف آن را جاروب و تميز كند.
ميثم بالاى دار از فضائل على و آل على (عليه السلام ) مى گفت ، شخصى نزد ابن زيادرفت و گفت : اين برده شما را رسوا كرد ابن زياد گفت : دهانش را با لگامببنديد، ميثم نخستين كسى است كه در تاريخ اسلام دهانش را هنگام شهادت با لگام بستند.
او از پيشتازان قيام جهانى و جاودانى عاشوراى حسينى است كه ده روزقبل از ورود امام حسين (عليه السلام ) به كربلا (يعنى 22 يا 21 ذيحجهسال 60 ه . ق ) به شهادت رسيد.
تا روز سوم شهادتش جسد پاكش روى دار بود، دژخيمان ابن زياد در ان روز آنچنان باحربه خود به بدن او ضربه زدند كه در اخر آن روز از بينى و دهانش ‍ خون مى آمد(190)
خوشا قامت بلند عشق در آستانه شهادت و لقاء محبوب در فوران خون .


139 - كيفر ترك نهى از منكر

شيخ طوسى (ره ) بسند خود از امام صادق (عليه السلام )نقل مى كند: دو فرشته از طرف خدا مامور شدند تا مردم قريه اى را (به خاطر گناهشان )به هلاكت برسانند، وقتى اين دو فرشته شبانه وارد آن قريه شدند، ديدند مردى دردل شب برخاسته و به راز و نياز و تضرع پرداخته و با خدا مناجات مى كند.
يكى از فرشتگان به ديگرى گفت : به سوى خدا برگرديم و درباره اين مرد عابدسوال كنيم كه آيا جزء هلاك شدگان است يا خير؟
ديگرى گفت : من آنچه را كه مامورم انجام مى دهم ، و ديگر نياز بهسوال نيست .
فرشته نخست به سوى خدا مراجعه كرده و درباره آن مرد عابدسوال كرد.
خداوند به آن فرشته اى كه مراجعه نكرده بود، وحى كرد كه آن مرد عابد را نيز باساير مردم هلاكت برسان ، زيرا او هيچگاه به خاطر خشم من به گنكار، نسبت بهگنهكاران خشم نكرد (و نهى از منكر ننمود).
اما فرشته اى كه مراجعه كرده بود تا در مورد آن مرد عابدسوال كند، مشمول خشم خدا گرديد، و خداوند او را به جزيره اى انداخت ، و كيفر نمود(191)


140 - مردى وارسته و مطيع از شاگردان امام صادق (عليه السلام )

عبدالله بن ابى يعفور از اهالى كوفه و از شاگردان بسيار وارسته امام صادق (عليهالسلام ) بود و از فقهاى بزرگ تشيع به شما مى رفت ، او آنچنان تسليم و مطيع امامصادق (عليه السلام ) بود كه روزى به آن حضرت عرض كرد: اگر انارى را نصفكنى ، و بفرمايى نصفش حلال است و نصف حرام ، گواهى مى دهم ، و آن را كه گفتىحلال است ، حلال مى باشد.
وقتى كه عبدالله بن ابى يعفور به لقاء خدا شتافت ، امام صادق (عليه السلام ) براىيكى از شاگردانش بنام مفضل نوشت : اىمفضل ! همان عهدى راكه با ابن ابى يعفور داشتم با تو مى بندم او درگذشت در حالى كهبه عهد خود با خدا و رسول خدا و امام زمانش وفا كرد و روحش ‍ قبض شد، صلوات خدا برروح او كه آثارش پسنديده و كارهايش مورد قبول و تقدير خدا بود ومشمول آمرزش و رحمت خدا گرديد رحمتى كه توام با خشنودى خدا ورسول خدا و امامش بود، سوگند به ولادتم از (شجره ) نبوت ، در زمان ما كسى نبود كهاز او مطيع تر به خدا و رسول خدا و امامش ‍ باشد، همواره چنين بود تا به رحمت حقپيوست و در بهشت خدا جاى گرفت و از روايات عبدالله بن ابى يعفور اينكه گويد:همواره بيمار بودم ، به حضور امام صادق (عليه السلام ) رفته و از بيماريم شكايتكردم ، فرمود: اگر مؤ من مى دانست كه پاداش مصائب او چقدر زياد است ، آرزو مى كردكه با قيچى ، بريده بريده مى شد. (192)


141 - پاسخ بجا

روزى شخصى از ابن ابى يعلى قاضى ازاهل كوفه ، سوال كرد: مقدارى از فضائل معاويه بن ابى سفيان را بگو.
او در پاسخ گفت : از فضائل معاويه اينكه : پدرش ابوسفيان با پيامبر (صلى اللهعليه وآله ) جنگيد، و خودش با وصى پيامبر (صلى الله عليه وآله ) يعنى على (عليهالسلام ) جنگيد و مادرش هند جگر عموى پيامبر (حضرت حمزه ) را به دهان كشيد تا بخوردو پسرش (يزيد) سر مقدس امام حسين (عليه السلام ) را بريد، چه فضيلتى بالاتر ازاين مى خواهى ؟!
حكيم سنايى اين حكايت را به شعر فارسى درآورده گويد:

داستان پسر هند مگر نشنيدى
كه از او و سه كس او به پيامبر چه رسيد؟
پدر او، در دندان پيمبر بشكست
مادر او جگر عم پيامبر بمكيد
خود بناحق ، حق داماد پيامبر بگرفت
پسر او سر فرزند پيمبر ببريد
بر چنين قوم تو لعنت نكنى شرمت باد
لعن الله يزيدا و على آل يزيد (193)

142 - لطف خدا به مؤ من

رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) فرمود: خداوند مى فرمايد: در هر كارى كه انجامشتنها بدست من است (اگر بفرض محال براى خدا ترديد روا باشد) ترديد نكردم ، همانندترديدى كه درباره بنده مؤ منم دارم ، من ديدار اورا دوست دارم ، ولى او مرگ مرا نمىخواهد، پس مرگ را از او بر مى گردانم و مؤ من بدرگاهم دعا مى كند و من دعايش را بهاستجابت مى رسانم ، و او حاجتش را زا من مى خواهد و من عطا مى كنم ، و اگر در دنيا جز يكبنده مؤ من نباشد بوسيله او از همه مخلوقم بى نيازى جويم ، و در مورد ايمانش ‍ براى اوهمدمى سازم كه به هيچ كس محتاج نباشد كه از ترس به او پناه ببرد (194)


143 - جواب احوالپرسى

شخصى به حضرت عيسى (عليه السلام ) عرض كرد: چگوهنه صبح كردى اى روح الله !فرمود: صبح كردم در حالى كه پروردگارم بالاى من است ، و آتش دوزخ پيش روى منو مرگ در جستجوى من است ، به آنچه اميدوارم قدرت تحقق آن را ندارم ، و از آنچه ناپسندمى دانم ، قدرت دفع آن را ندارم فاى فقير افقر منى : (بنابراين كدام نيازمندىاز من نيازمندتر است ؟
(195)


144 - انفاقى كه ترك شد!

در زمان پيامبر (صلى الله عليه وآله ) عثمان به فقراء انفاق مى كرد، برادر رضاعى اوعبدالله بن سعد به او اعتراض كرد كه اگر اين گونه انفاق كنى تهيدست مىشوى .
او در پاسخ گفت : گناهانى دارم كه مى خواهم بدينوسيله رضايت و عفو خداوند را كسبكنم .
عبدالله گفت : شتر خود را به من بده ، گناهانت به گردن من ، من آنها را به عهده مىگيرم .
عثمان شترش را به او بخشيد، و ديگر انفاق نكرد.
در اين هنگام آيه 33 تا 35 سوره نجم در رد اونازل شد:
افرايت الدى تولى ، واعطى قليلا واكدى ، اعنده علم الغيب فهو يرى .
آيا ديدى كسى را كه از پيروى حق و (انفاق ) روى گردان شد، و اندكى بخشش كرد وباز ايستاد، آيا نزد او است آگاهى از غيب و او مى بيند...(196)
و در بعضى تفاسير اين مطلب در مورد وليد بن مغيره نقل شده است (197)


145 - عايشه ، دو نشانه بزرگ ، را ناديده گرفت

جنگ جمل از جنگهاى زمان خلافت حضرت على (عليه السلام ) است ، كه در بصرهواقع شده و منجر به قتل هزاران نفر از دو طرف گرديد، عايشه سوار بر شتر مردم رابه جنگ بر على (عليه السلام ) مى شوراند.
جالب توجه اينكه : وقتى كه عايشه مى خواست از مدينه بيرون آيد، شترى آورد كه ناماو عسگر بود، تا آن نام را شنيد به ياد حديثى افتاد كه پيامبر (صلى اللهعليه وآله ) او را از سوار شدن به چنين شترى نهى كرد بود، دستور داد اين شتر رابرگردانيد، اطرافيان آن شتر را كنار بردند ووسائل و جهازش ‍ را عوض كردند و به عايشه وانمود كردند كه شتر را عوض كرديم ، اونيز سوار آن شتر شد و روانه بصره گرديد.
در راه سگهاى به آن ها حمله كردند، يكى گفت : سگهاى حوئب اند عايشه تا اينجمله را شنيد بياد حديثى افتاد از پيامبر (صلى الله عليه وآله ) فرموده بود سگهاىحوئب به تو در راهى كه براى جنگ باطل مى روى حمله مى كنند، گفت مرابرگردانيد، اطرافيان ، پنجاه نفر را شاهد آوردند آنها سوگند دروغ خوردند كه اينجاسرزمين حوئب نيست ... سرانجام عايشه قانع شد به بصره رفت و جنگ بر ضدعلى (عليه السلام ) را رهبرى كرد (198)


146 - تسليت به عزادار

در ميان بنى اسرائيل ، شخصى قاضى بود، فرزندى داشت كه از دنيا رفت ، از فراقفرزند بسيار ناراحت و بى تابى مى كرد، خداوند دو فرشته رابه صورت انسان درحالى كه نزاع مى كرد نزد آن قاضى فرستاد.
يكى از آنها گفت : من زراعتى داشتم كه گوسفندان اين مرد آمده و همه زراعت مرا نابود كردهاند.
ديگرى گفت : من گوسفندانم را در كوه مى چرانم ، اين مرد زراعت خود را در سر راه كهرفت و آمد مردم است كشت نموده ، در نتيجه گوسفندان در رفت و آمد طبعا زراعت او را به هممى زنند زيرا راهى غير از آن نيست .
قاضى به كشاورز گفت : چرا سر راه مردم زراعت كردى مگر نمى دانستى كه راه عبور استو در معرض خطر و نابودى مى باشد.
او گفت مى دانستم .
قاضى گفت : بنابراين شكايت تو بيجا است ، و صاحب گوسفندان حق از آن راه را دارند.
صاحب گوسفند هم به قاضى گفت : تو وقتى فرزند به وجود آوردى مگر نمى دانستىكه در معرض خطر و مرگ است ، طبق قضاوت خود، داورى كن .
قاضى گفت : مى دانستم .
چوپان گفت : پس اكنون نمى بايست گريه و بى تابى كنى ! به اين ترتيب قاضىمتوجه شد و بر اساس قضاوت خود، ناگزير به صبر و استقامت گرديد.
سپس آن دو فرشته (كه به صورت دو مرد) درآمده بودند، عروج كردند و رفتند.(199)


147 - شهادت حضرت زكريا (عليه السلام )

امام صادق (عليه السلام ) فرمود: قوم زكريا (عليه السلام ) تصميم گرفتند آنحضرت را به حرم مبارزه با بت پرستى و...)بقتل رسانند، آن حضرت فرار كرد و آنها به دنبالش دويدند تا دستگيرش نمايند، آنحضرت نزديك درختى رسيد، درخت باز شد و به حضرت زكريا پناه داد سپس بسته شدقوم گنكار تا پاى درخت آمدند، ولى حضرت زكريا (عليه السلام ) را نيافتند، ابليس درميان آنها آمد و گفت :
زكريا داخل اين درخت است .
نظر به اينكه آنها درخت را پرستش مى كردند، گفتند: آن را قطع نكنيد، بلكه بشكافيد،آن را شكافتند و بدن مقدس حضرت زكريا (عليه السلام ) را نيز همراه آن نيز همراه درختمتلاشى كردند و آن حضرت به شهادت رسيد. (200)
و اين دليل است كه پيامبران تا سر حد شهادت ، با شرك و انحراف ، مبارزه مى نمودند.


148 - قضاوت براساس موازين ظاهرى

حضرت صادق (عليه السلام ) فرمود: حضرت داوود پيامبر، از خدا خواست كه در مقامقضاوت آنچه حق است به او الهام نمايد، تا بين مردم بر اساس الهام الهى قضاوتنمايد.
از سوى خدا به داوود وحى شد كه مردم طاقتتحمل آن را ندارند، در عين حال (امتحانش مجانى است و بر اين اساس قضاوت كن .)
پس از اين گفت و شنود، دو مرد نزد حضرت داوود (عليه السلام ) آمدند و يكى از آنها مىگفت : اين مرد به من ظلم كرده به دادم برس ، ديگرى انكار مى كرد. داوود (عليه السلام )طبق الهام الهى به ظالم (ظاهرى ) امر كرد كه گردن مظلوم (ظاهرى ) را بزن ، او نيزگردن مظلوم ظاهرى را زد و او را كشت .
بنى اسراييل از اين قضاوت تعجب كردند، از همه جا اعتراض شروع شد، نزد داوود آمده وفرياد مى زدند چرا يك فرد مظلوم را كه از تو داد خواهى نموده است كشتى ؟
داوود خود را در بن بست سختى ديد، به خدا پناه برد وحل مشكل را از درگاه او طلبيد .
خداوند به او الهام كرد: كه اى داوود تو خودت از من خواستى ، الهام به تو كنم تا آنچهحق است قضاوت كنى ؟، حقيقت مطلب اين است كه آن فرد بظاهر مظلوم ، پدر آن ظالم راكشته بود، اينكه بدست پسر مقتول قصاص ‍ مى شد، هم اكنون با بنىاسراييل به فلان باغ برو و جسد مقتول قصاص ‍ شد، هم اكنون با بنىاسراييل به آن باغ برو و جسد مقتول را در فلان مكان باغ بيرون بياور و حقيقت را آشكاركن تا غائله رفع گردد، داوود همين كار را كرد و غائله تمام شد و خداوند به داوودفرمود: بندگان طاقت تحمل حق را ندارند، تو طبق موازين قضاوت كن ، از ادعا كننده طلببينه (دو شاهد عادل و...) كن و از منكر، مطالبه سوگند نما، و از اين طريق مسالهرا به پايان رسان (201)


149 - مرده شويى و گوركن

شخصى حدود سى سال ، كارش مرده شويى بود، روزى در ميان گفتارش ‍ گفت : سىسال است در غسالخانه هستم و مرده را غسل مى دهم ، ولى هنوز يقين نكرده ام خودم نيز مىميرم !!
به قول شاعر در مورد قبر كن :

يافت شخصى گوركن عمرى دراز
سائلى گفتش كه چيزى گوى باز
تا چه عمرى گوركندى در مغاك
چه عجايب ديده اى در زير خاك ؟
گفت : اين ديدم عجايب ، حسب مال
كاين سگ نفسم در اين هفتاد سال
گوركندن ديد و يكساعت نمرد
يكدمم فرمان و يك طاعت نبرد (202)
آرى بفرموده على (عليه السلام ).
ما اكثر العبر و اقل الاعتبار (203)
درسهاى عبرت چه بسيارند و عبرت گيرنده كم .
و در سخن ديگر مى فرمايد: بينكم و بين الموعظة حجاب من الغرة (204) بين شما و موعظه ، پرده اى از غرور و غفلت است (و آن پرده هوسها وشهوات است ) كه اگر دريده نشود انسان از عبرتهاى دنيا پند نخواهد گرفت .

150 - نفس كشى

مرحوم آيت الله العظمى شيخ يوسف بحرينى از فقهاء و محدثين شيه در اواسط قرن 12هجرى است ، اواخر عمر در كربلا مى زيست و در آنجا پيشواى شيعيان بود و بهسال 1186 ه .ق از دنيا رفت و مرقدش در كربلا است .
وى اخبارى بود يعنى طريقه اجتهاد راقبول نداشت و تكيه اش در فتوا به روايات بود. و كتاب معروف الحدائق الناضره تاليف او است .
در همين زمان مرحوم آيت الله العظمى آقا باقر بهبهانى معروف به وحيد بهبهانى از مراجع تقيد در كربلا، نقطه مقابل اخبارى ها بود يعنى اصولى بود و طريقه اجتهاد را قبول داشت .
نكته ايجاد است : با اينكه اين دو بزرگوار از نظر مسلك و طرز تفكر، رو درروى همبودند و از نظر علمى ، اختلاف اساسى داشتند، شيخ يوسف بحرينى بخاطر اسلام بنفعوحيد بهبهانى خود را كنار كشيد.
حتى وصيت كرد كه اگر زودتر از وحيد بهبهانى از دنيا رفتم ، وحيد بهبهانى بر جنازهام نماز بخواند، زيرا او پارساترين مردم است .
وحيد بهبهانى به سال 1205 ه .ق يعنى 19سال بعد از شيخ يوسف بحرينى از دنيا رفت (205) و بوصيتعمل شد اين است مخالفت با هواى نفس و اوج پاكى و معنويت و ايثار نسبت به همديگر، بااينكه از نظر فكرى با همديگر نظريات مختلف داشتند.


151 - محكوميت اسقف مسيحيان

صفوان بن يحيى گويد: ابوقره رييس روحانيون ارامنه از من خواست كه او را بهحضور حضرت رضا (عليه السلام ) ببرم ، من از حضرت رضا (عليه السلام ) اجازهگرفتم ، حضرت اجازه داد، او را به حضور امام رضا (عليه السلام ) بردم .
ابوقره فرض زير پاى امام را بوسه زد و گفت : دين ما چنين از ما خواسته كه اينگونه به شريف ترين افراد زمان خود احترام كنيم .
سپس از امام پرسيد: نظر شما درباره گروهى كه ادعايى مى كنند و گروه ديگر نيزآن ادعا را امضاء مى نمايند چيست ؟
امام فرمود: ادعاى فرقه اول درست است .
ابوقره پرسيد: نظر شما درباره گروه ديگرى كه ادعايى دارند ولى گروه ديگرىغير از خودشان ، آن را تصديق نمى نمايند، چيست ؟
امام فرمود: اين گروه ادعا كننده ، ادعايشان بى اساس است .
ابوقره گفت ما (مسيحيان ) ادعا داريم كه عيسى (عليه السلام ) روح الله و كلمه خدااست كه او را به مريم القاء نموده است ، مسلمانان در اين ادعا با ما موافقند (206)
ولى مسلمانان ادعا دارند كه محمد (صلى الله عليه وآله ) پيامبر است ولى ما آن راقبول نداريم ، بنابراين بهتر است در ان چيزى كه اتفاق نظر داريم همان را بگيريم ، واين كار، شايسته تر از اختلاف است .
امام رضا (عليه السلام ) فرمود: نام تو چيست ؟ او گفت : يوحنا، فرمود: اىيوحنا ما ايمان به عيسى داريم و او را روح خدا و كلمه (مخلوق ) خدا مى دانيم كه ايمانبه محمد (صلى الله عليه وآله ) داشته باشد و بشارت به آمدن او داده باشد، و بر خوداقرار كه بنده مربوب خدا است ، و اگر به ادعاى شما عيسى روح خدا و كلمه خدا است ولىايمان به محمد (صلى الله عليه وآله ) ندارد و بشارت به آمدن او نداده است ، و اقراربه عبوديت خود در برابر خدا نمى كند، ما از او بيزاريم ، بنابراين در كدام نقطه ما باهم موافق هستيم ، تا در همان نقطه با هم باشيم و آن را محور قرار دهيم ؟.
ابوقره از اين پاسخ دندانشكن در بن بست قرار گرفت و برخاست و به صفوان گفت :بر خيز از اين مجلس چيزى عايد ما نمى شود، و ما را بنفع عقيده خود بهره مند نمىسازد (207)


152 - پاسخ به يك سوال ديگر مسيحيان

يكى از اشكالهاى ما به مسيحيان آن است كه آن حضرت مسيح را ابن الله (پسرخدا) مى خوانند، گاهى در پاسخ ما مى گويند: شما نيز امام حسين (عليه السلام ) راثارالله و ابن ثاره (خون خدا و فرزند خدا) كه مى دانيد و يا در پاره اى ازروايات على (عليه السلام ) به يدالله (دست خدا) كه اطلاق شده است ؟
ولى بايد گفت : ثارالله مثل كلام اميرمؤ منين (عليه السلام ) كه مى فرمايند انا قلب الله، عين الله ، لسان الله معناى كنايى و مجازى دارد ثانيا معناى لغوى آن كين و كين خواهىاست و به مناسبت در خون و خونخواهى استعمال مى شود بنابراين ثارالله در اينجا بهمعناى در خون و خونخواهى است يعنى اى كسيكه خونخواه و طالب خون بهاى تو خداست ،يعنى تو متعلق به يك خانواده نيستى كه خونبهاى تو را رييس قبيله بگيرد، و نيز متعلقبه يك خانواده نيستى كه خونبهاى تو را رييس خانواده بگيرد، و نيز متعلق به يك قبيلهنيستى كه خونبهاى تو را رييس قبيله بگيرد، تو متعلق به جهان انسانيت و بشريت مىباشى ، تو متعلق به عالم هستى و ذات پاك خدايى ، خونبهاى تو را او بايد بگيرد، وهمچنين تو فرزند على (عليه السلام ) هستى كه شهيد راه خدا بود و خونبهاى او را نيزخدا بايد بگيرد و اگر در عباراتى تعبير مثلا به يدالله (دست خدا) درباره على(عليه السلام ) شده اين ، يك نوع تشبيه و مجاز و كنايه از قدرت و شجاعت على (عليهالسلام ) است ، ولى آيا هيچ مسيحى واقعى حاضر است ابن الله (پسر خدا) بودنمسيح (عليه السلام ) را يك نوع مجاز و كنايه بداند؟ مسلما چنين نيست ، زيرا منابع مسيحيتاو را پسر حقيقى خدا مى دانند(208)


153 - پاسخ پيامبر (صلى الله عليه وآله )به سوال يهودى

يك نفر يهودى به حضور رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) آمد،رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) برخاست و به او نگاه عميق كرد و فرمود: اى يهودىچه حاجتى دارى ؟
يهودى گفت : آمدم بپرسم : تو بهترى يا موسى (عليه السلام ) با توجه به اينكه خدابا موسى ، سخن گفت ، كتاب تورات بر او نازل كرد، عصاى معجز آسا به او داد، دريارا شكافت و غير اينها.
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) در پاسخ فرمود: تزكيه نفس (خودستايى ) ناپسند است ،ولى (حال كه سوال كردى ) جوابش را مى گويم :
اى يهودى ! حضرت آدم (عليه السلام ) وقتى كه ترك اولى نمود و توبه كرد، در هنگامتوبه عرض كرد: اللهم اين اسئلك اين اسئلك بحق محمد وآل محمد لما غفرت لى .
خدايا از تو به حق محمد و آلش مى خواهم كه مرا بيامرزى .
خداوند او را آمرزيد.
حضرت نوح (عليه السلام ) وقتى كه در بلاى عظيم طوفان ، سوار بر كشتى شد، ازترس غرق شدن ، به خدا عرض كرد: اللهم انى اسئلك بحق محمد وآل محمد لما انجيتى .
خدايا بحق محمد و آلش از تو مى خواهم كه مرا نجات بخشى .
خداوند او را نجات داد.
حضرت ابراهيم (عليه السلام ) وقتى كه در آتش افكنده مى شد، به خدا عرض كرد: 0اللهم انى اسئلك بحق محمد و آل محمد و آل محمد لما انجيتنى منها.
خدايا بحق محمد و آلش از درگاهت مى خواهم كه مرا از آتش ، نجات بخشى ،خداوند آتش را براى او خنك و مايه سلامتى قرار داد.
و حضرت موسى (عليه السلام ) وقتى كه در برابر ساحران ، عصايش را انداخت ، عصاىاو اژدها شد، موسى در درون خود احساس ترس كرد و به خدا عرض نمود: اللهمانى اسئلك بحق محمد و آل محمد لما آمنتنى خدايا بحق محمد و آلش از درگاهتمى خواهم كه مرا از گزند اژدها محفوظ بدارى ..
خداوند به او خطاب كرد: مترس تو در مقام ارجمندى هستى
اى يهودى ! اگر موسى (عليه السلام ) مرا درك كند و به نبوت من ايمان نياورد ايمانشبى ارزش است و نبوتش سودى به حالش نخواهد داشت .
اى يهودى ! از ذريه (نوادگان ) من حضرت مهدى (عليه السلام ) است وقتى كه خروج وظهور كرد، حضرت عيسى بن مريم از آسمان به زمين فرود مى آيد تا مهدى را يارى كند،و پشت سر مهدى در نماز اقتدا مى كند (209)


154 - شرم از خدا

امام سجاد (عليه السلام ) فرمود: وقتى كه همسر عزير مصر (زليخا)، يوسف را بهخلوتگاه مخصوص برد (تا او را فريب دهد) بتى در آن خلوتگاه بود، زليخاه برخاست وپارچه اى روى آن بت انداخت .
يوسف گفت : اين چه كارى بود كه كردى ؟
او در پاسخ گفت : استحيى من الصنم ان يرانا: از بت شرم مى كنم كه ما را مىبيند.
حضرت يوسف به او گفت : تو از چيزى شرم و حيا مى كنى كه نه مى شنود و نه مىبيند و نه مى فهمد و نه مى خورد و نه مى آشامد، ولى من چگونه از خدايى كه خالقانسان است و علم و دانش به انسان آموخت ، حيا و شرم نكنم ؟!
اين است فرموده خداوند در قرآن و لقد همت به وهم بها لولا ان راى برهان ربه (210)
آن زن قصد يوسف را كرد و يوسف نيز اگر برهان پروردگارش را نمى ديد، قصدوى مى نمود (211)
آرى بايد در همه ما اين پيوند با خدا باشد كه در لغزشها ما را نجات بخشد.


155 - قطع طواف براى رفع حاجت مؤ من

ابان بن تغلب كه از اصحاب امام صادق (عليه السلام ) است گويد: من با امام صادق(عليه السلام ) مشغول طواف خانه كعبه بوديم ، ناگاه يكى از دوستان به من اشاره كردكه بيا برويم ، حاجتى دارم آن را انجام دهيم ، من دوست نداشتم امام را تنها بگذارم و با اوبروم ، در حين طوافت ، باز او اشاره كرد بيا، امام او را ديد، به من فرمود: آيا او تو رامى خواهد؟ گفتم : آرى ، فرمود: او كيست ؟ گفتم ، يكى از اصحاب ما است ، فرمود: او نيزشيعه است ؟ گفتم : آرى ، فرمود: برو به سوى او گفتم : آيا طواف را قطع كنم ؟فرمود: آرى ، گفتم گر چه طواف واجب باشد؟ فرمود: گر چه چنين باشد (212)


156 - ارزش كمك به برادر مؤ من

صفوان جمال گويد: در حضور امام صادق (عليه السلام ) نشسته بودم كه شخصى ازاهل مكه بنام ميمون وارد شد و از نداشتن كرايه شكايت كرد.
امام به من فرمود: برخيز و برادرت را كمك كن ، برخاستم ، و همراه او بودم تا خداوندكرايه او را فراهم ساخت ، سپس به مكان خود برگشتم .
امام فرمود: براى حاجت برادرت چه كردى ؟ عرض كردم : پدر و مادرم بفدايت ، خداوند آنرا روا ساخت ، امام فرمود: اگر برادر مسلمانت را يارى كنى ، نزد من از هفت با طوافدور خانه خدا ارزشمندتر است (213)


157 - ارزش ديدار مؤ من

رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) فرمود: جبرييل به من خبر داد: خداوند فرشته اى بهزمين فرستاد، فرشته راه مى رفت ، تا به در خانه اى رسيد، مردى كنار در خانه ازصاحبخانه اجازه ورود مى گيرد.
فرشته به او گفت : با صاحب اين خانه چه كردى ؟
او گفت : صاحب خانه برادر مسلمان من است كه مى خواهم براى خدا زيارتش كنم .
فرشته گفت : غيز از اين منظور اينجا نيامده اى ؟ او گفت : نه .
فرشته به او گفت : من فرستاده خدا به سوى تو هستم ، خداند به تو سلام مىرساند و مى فرمايد: هر مسلمانى كه از مسلمانى ديدار كن ، او را ديدار نكرده بلكه مراديدار كرده است و بهشت به عنوان پاداش او به عهده من است (214)


158 - پيام امام باقر (عليه السلام )

خثيمه گويد: به حضور امام باقر (عليه السلام ) رفتم ، هنگام خداحافظى به من فرمود:هر كس از دوستان ما را ديدى ، سلام برسان و آنها را به اين امور سفارش كن 1 - تقواخدا 2 - توانگران به تهيدستان توجه كنند 3 - نيرومندان به ناتوانان كمك نمايند 4 -زنده ها در تشييع جنازه مردگانشان شركت كنند 5 - و در منزلها به ملاقات يكديگر روند،كه موجب زنده ساخت امر ما است خدا رحمت كند بنده اى را كه امر ما را زنده كند، اى خثيمه ! ازطرف ما به دوستان ابلاغ كن كه ما از طرف خدا، آنرا جز به عملشان ، بى نيازو چاره اى نكنيم ، و آنها جز با پاكى و پرهيزكارى به دوستى ما نرسند، با حسرتترين مردم در روز قيامت كسى است كه عدالت را بستايد ولى خود بر خلاف آن رفتار كند(215) (ما بپذيرد ولى در عمل خلاف روش ما رفتار نمايد).


159 - استغفار هر روزه

حذيفه يمانى گويد: من مرد تندزبانى بودم و نسبت به خانواده ام تندى مى كردم ،به حضور رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) رفته و عرض كردم : ترس آن دارم كهزبانم مرا عاقبت به شر كند و اهل دوزخ گردم .
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) فرمود: از استغفار (طلب آمرزش گناه از خدا) غفلت مكن ،حتى خود من هر روز يك صد بار، استغفار مى كنم (216)
ناگفته نماند كه استغفار پيامبر (صلى الله عليه وآله ) بخاطر گناه نيست ، زيرا اومعصوم است ، بلكه مثلا بخاطر يك لحظه غفلت از ياد خدا، و يا به خاطر آن است كه كارخوبترى را رها كرده و سراغ كار خوبى رفته است ...


160 - عاشق شيفته پيامبر(صلى الله عليه وآله )

حضرت على (عليه السلام ) فرمود: مردى از انصار در حضوررسول خدا (صلى الله عليه وآله ) بود، و عرض كرد: آنقدر دوست دارم كه طاقت فراق راندارم ، هرگاه به منزلم مى روم بياد تو مى افتم ، بى درنگ خانه و كاشانه ام را تركنموده و به نزد تو مى آيم ، تا تو را به خاطر عشقى كه به تو دارم ، بنگرم اينك باخود مى گويم وقتى روز قيامت فرا رسيد و شما وارد بهشت شديد، و در درجه اعلاى بهشتقرار گرفتيد، من كه (به آنجا راه ندارم ) از فراق تو چه كنم ؟
دراين هنگام آيه 68 سوره نساء از طرف خداوندنازل گرديد.
و من يطع الله و الرسول فاولئك مع الذين انعم الله عليهم من النبيين والصديقينو الشهداء و الصالحين و حسن اولئك رفيقا.
و كسانى كه از خدا و رسول پيروى كنند، آنان با كسانى هستند كه خداوند آنان رامشمول نعمتهايش قرار داده (مانند) پيامبران و صديقين ، شهيدان و صالحان و اينها رفيقانو همراهان نيكى هستند (217)
به اين ترتيب ، دل عاشق مرد انصارى آرام گرفت ، و دريافت كه اگر درعمل نيز به عشقش وفادار باشد، در روز قيامت نيز با پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) محشور مى گردد.


161 - اهل فضل

ابوحمزه ثمالى از اصحاب امام سجاد (عليه السلام ) گويد: از امام سجاد (عليه السلام )شنيدم كه فرمود: وقتى روز قيامت برپا مى شود، خداود همه انسانها را از آغاز تاانجام در يك سرزمين جمع مى كند آن گاه منادى خدا را صدا مى زند كجاينداهل فضل ؟ (يعنى آنانكه داراى فضائل و شيوه هاى انسانى هستند)
جمعيتى بر مى خيزند، فرشتگان به استقبال آنها مى شتابند، وبه آن ها مى گويند:
فضل شما چه بوده ؟
آنها در پاسخ گويند: ما از كسانى هستيم كه : 1 - هر كس (از خويشان و مسلمين ) با ماقطع رابطه مى كرد، به او مى پيوستيم 2 - و هر كس ما را محروم مى ساخت ، به او عطامى كرديم 3 - و از كسى كه به ما ستم مى نمود، او را مى بخشيديم (218)
فرشتگان به آنها گويند: راست گفتيد كه اهل فضيلت هستيد، اكنون وارد بهشت شويد(219)


162 - مانور قهرمانانه پيامبر (صلى الله عليه وآله )

سال هفتم هجرت بود و هنوز مكه بدست مسلمانان فتح نشده بود، يعنىيكسال پس از صلح حديبيه پيامبر (صلى الله عليه وآله ) با گروهى از اصحابش بهعنوان اداى عمره به سوى مكه حركت كردند، در حالى كه مشركان ورود مسلمانان را بهمسجد الحرام قدغن كرده بودند.
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) و اصحاب باكمال جرات به مكه وارد شدند و كنار كعبه آمدند.
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) به ياران فرمود: شانه هايتان را برهنه كنيد به طوافخانه خدا بپردازيد، تا مشركان ، قدرت و شكوه شما را بنگرند، ياران اطاعت كردند وهمراه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) به طواف كعبه پرداختند.
مردم مكه از مرد و زن و كودك و بزرگ كنار كعبه آمدند و اطراف مسلمانان را گرفته و بهتماشاى مسلمانان پرداختند، در حالى كه پيامبر و اصحاب ، باكمال بردبارى و جرات وتوكل به خدا، طواف مى كردند و عبدالله بن رواحه (سرداررشيد اسلام ) در پيشاپيش رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) شعار سر داده رجز و اشعارحماسه انگيز مى خواند، و كافران را از ممانعت و سد راه كعبه شدن نهى مى نمود(220)
و به اين ترتيب ، عبادت و سياست اسلامى در هم آميخت و مانور شكننده اى در كنار كعبهتوسط پيامبر و مسلمين انجام شد، كه مقدمه اى براى فتح مكه بود.


163 - پدر يتيمان

از شهر همدان و حلوان ، عسل و انجير براى على (عليه السلام ) فرستادند، ان حضرتدستور داد، تا كسانى كه يتيمان را مى شناسند، حاضر كنند.
وقتى كه يتيمان را حاضر نمودند آنها را بر سر مشكهاىعسل نشانيد تا از عسل بخورند و خود، قدح قدح ازعسل را ميان مردم تقسيم نمود، شخصى پرسيد: اى مومنان ! چرا يتيمان را بر سر مشكهاىعسل نشانيدى ؟ فرمود: امام پدران يتيمان است ، و به اين خاطر، همچون پدران كهبا فرزندان خود مى كنند، با آنها چنين رفتار كردم . (221)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation