گفتگوى (هشام بن حكم ) شاگرد برازنده امام ششم حضرت صادق عليه السلام با(عمروبن عبيد) يكى از روساى فرقه معتزلهاهل تسنن درباره (امامت ) از داستانهاى شيرين و خواندنى است . (هشام ) مردى فقيه ، اصولى ، محدث ، متكلم و سخنور بود. او در مناظرات مذهبى و بحثهاى علمى مهارتى به سزا داشت از لحاظ نبوغ و استعداد و سرعتانتقال ميان چهار هزار نفر از شاگردان دانشمند حضرت صادق (ع ) مشهور بود. داستانها و لطائف گفتار او در مناظره با دانشمندان ملتهاى مختلفه و روساى مذهباهل تسنن ، پيرامون عقايد دينى و مسائل كلامى در كتابهاى مربوطه مسطور و معروف است . هشام در شهر (كوفه ) كه مركز شيعيان عراق بود متولد گرديد، و در (واسط) نزديكبغداد پرورش يافت و در بغداد به كسب و تجارت پرداخت . او نخستين كسى است كه در عالم اسلام ، اصول عقايد و بحث امامت را از نظر علمى مورد بحثو بررسى قرارداد و در آن باره كتابها نوشت ، و راه را براى آيندگان گشود و بهاتكاى دليهاى عقلى و نقلى هدفهاى عالى و مزاياى مكتب متين امام صادق (ع ) را براى جامعهشيعه و دانشمندان ملل بيگانه روشن و مدلل ساخت . او هيچگاه در بحث خداشناسى درمانده نگشت . هيچكس او را در مناظرات مذهبى و مذاكرات علمى محكوم نكرد، بلكه تنها او بود كه يكه تازاين ميدان به شمار مى آمد و همه جا بر همآوردان غلبه مى يافت . هشام مانند بسيارى از شاگردان حضرت صادق (ع ) هر ساله كه به حج مى رفت ، يا درمدينه خدمت آن حضرت و فرزندش امام هفتم موسى كاظم (ع ) مشرف مى گشت ، از آن دو امامعاليمقام استفاده شايان مى برد، و اشكالات خود را در علوم وفنون گوناگون مى پرسيدو پاسخ مى شنيد و با بهره كافى بر مى گشت ، سپس آنچه اندوخته بود، هنگام مناظرهبا حريفان خود به كار مى برد. يونس بن يعقوب كه از بزرگان شاگردان امام ششم است مى گويد:يكسال موسم حج (هشام بن حكم ) در (منى ) به خدمت حضرت صادق (ع ) رسيد. در آنموقع هشام جوانى نورس بود و به تازگى تارهائى از مو، در صورتش روئيده بود.گروهى از شاگردان بزرگ امام صادق و علماى سالخورده شيعه مانند: حمران بن اعين ،قيس بن ماصر، و ابوجعفر احوال (مومن طاق ) و غيره در خدمت حضرت بودند. امام صادق (ع )هشام را كه جوانى كم سن بود، بر آنها مقدم داشت و او را بالاتر از همه جاى داد، سپسبراى اينكه ، اين كار بر حضار گران نيايد، فرمود: اين جوان بادل و زبان و دست خود ما را يارى مى كند. آنگاه فرمود: اى هشام ! آنچه ميان تو و عمر و بن عبيد گذشتنقل كن ! و سوالاتى را كه از وى نمودى باز گو! (هشام ) گفت : فدايت گردم ! من مقام شما را بسيار بزرگ مى دانم و از سخن گفتن درحضور انورت شرم دارم ، زيرا كه زبانم در پيشگاه حضرتت به خوبى نمى گردد!حضرت فرمود: اى هشام ! هر گاه ما دستورى به شما مى دهيم اطاعت كنيد و در مقام انجام آنبرآئيد. هشام هم پذيرفت و ماجرا را بدين گونه شرح داد: به من اطلاع دادند كه (عمروبن عبيد) روزها با شاگردان خود در مسجد بصره مى نشيند ودرباره (امامت ) بحث و گفتگو مى كند و عقيده شيعه را در خصوص لزوم وجود امام در ميانخلق تخطئه مى نمايد. اين مطلب براى من بسيار گران تمام شد، به همين جهت آهنگ بصرهنمودم و روز جمعه به مسجد شهر در آمدم . جمعيت انبوهى گرداگرد عمر وبن عبيد حلقه زدهبودند. او هم لباس پشمى سياه رنگى پوشيده و پارچه اى مانند عبا روى دوش انداختهبود، و مردم پى در پى از وى پرسش مى كردند. من نزديك رفتم و از حاضران مجلسخواستم كه در حلقه خود جائى به من بدهند. آنها هم برايم جا باز كردند، بطورى كهتوانستم در ميان صف بنشينم . سپس (عمروبن عبيد) را مخاطب ساختم و گفتم : اى مرد دانشمند! من شخص غريبى هستم ، اجازه مى دهى از شما سؤ الى بكنم ؟ گفت : آرى . گفتم : آيا شما چشم داريد؟! گفت : اى فرزند! چيزى را كه مى بينى ، چرا سؤال مى كنى ؟ اين چه سؤ الى است ؟ گفتم : سؤ الات من از اين قبيل است . خواهش مى كنم توجه بفرمائيد و با حوصله جواب آنهارا بدهيد. گفت : فرزند! سؤ ال كن هر چند سؤ الات تو احمقانه است ! گفتم : از شما سؤ ال مى كنم ، ولى به شرط اينكه هر طور بود پاسخ آنرا بدهيد. گفت : بسيار خوب سؤ ال كن ! گفتم : شما چشم داريد؟ گفت : آرى . گفتم : چه كارى با آن انجام مى دهيد؟ گفت رنگها و اشخاص را مى بينيم . گفتم : آيابينى داريد؟ گفت : آرى . گفتم : با آن چه مى كنيد! گفت : بويها را به وسيله آن استشمام مى كنم . گفتم : آيا دهان هم داريد؟ گفت : آرى . گفتم : با آن چه مى كنيد؟ گفت : طعم خوردنيها وآشاميدنيها را مى چشم . گفتم : زبان داريد؟ گفت : آرى . گفتم : آنرا براى چه مى خواهيد؟ گفت : با آن سخن مىگوييم . گفتم : گوش هم داريد: گفت : آرى . گفتم گوش به چكار مى آيد؟ گفت براى اينكهصداها را بشنوم . گفتم : دست هم داريد؟ گفت : آرى . گفتم . دست را براى چه مى خواهيد؟گفت كارهاى سخت را با آن انجام و چيزهاى نرم را به وسيله آن از سخت تميز مى دهم . گفتم : آيا پا هم داريد؟ گفت . آرى . گفتم : با آن چه مى كنيد؟ گفت : از جائى به جائىمى روم . گفتم : بسيار خوب بفرمائيد بدانم آيا شما قلب هم داريد؟! گفت : آرى : گفتم : قلب را براى چه كارى لازم داريد گفت : به وسيله قلب آنچه براعضايم مى گذرد، تشخيص مى دهم . گفتم : آيا اين اعضاء از قلب بى نياز نيستند؟ گفت :نه ! گفتم : وقتى اعضاء بدن صحيح و سالم باشند، چه نيازى به قلب دارند؟ گفت : اى فرزند! هرگاه اعضاء درباره چيزى از وظايف بدن ترديد كند، مثلا اگر يكى ازقواى پنچگانه انسان : قوه بينائى (باصره ) يا بويائى (شامه ) يا چشائى (ذائقه) يا شنوائى (سامعه ) يا لمس كردنى (لامسه ) در انجام وظايف خودتعلل ورزد يا شك نمايد، رجوع به قلب مى كند كه مركز كشور بدن است ، و به فرمانقلب گردن مى نهد، و در كار خود يقين پيدا نموده ترديدش برطرف مى شود. گفتم : بنابراين قلب براى اداره امور بدن انسان لازم است ، وگرنه اين اعضاء نمىتواند درست انجام وظيفه كنند، اين طور نيست ؟! گفت : آرى ، چنين است . گفتم : اى مرد دانشمند! خداوند عالم ، بدن كوچك تو را بهحال خود نگذاشته ، بلكه براى انجام وظيفه اعضاء و اداره امور آن ، پيشوائى قرار دادهكه كارهاى صحيح انجام دهد، و يقين پيدا كند ترديدى كه در آن داشته برطرف شده است ،ولى بندگانش را به حال خود مى گذارد كه در حيرت و شك و ترديد و اختلافات بسربرند، و پيشوائى براى آنها تعيين ننموده است ، تا در مقام شك و حيرت خود، به وىرجوع نمايند؟! در اين موقع عمروبن عبيد سر به زير انداخت و سكوت عميقى نمود، و به فكر فرو رفت! آنگاه سر برداشت و نگاهى به من نمود و پرسيد: تو هشام نيستى ؟! گفتم : نه ! گفت : با او نشست و برخاست نكرده اى ؟! گفتم : نه ! گفت : پس تو اهل كجائى ؟ گفتم : از مردم كوفه هستم ! گفت : پس مسلم تو همان هشام هستى !!. اين را گفت و مرا طلبيد و در آغوش گرفت و نزد خود نشانيد و تا موقعى كه نشسته بودمديگر سخنى نگفت ! چون سخنان هشام به پايان رسيد، لبخندى بر لبان حضرت صادق ، (ع ) نقش بست ، وپرسيد: اى هشام ! چه كسى اين روش مبارزه را به تو آموخت ؟ هشام گفت يا بن رسول الله ! بر زبانم جارى گشت . فرمود: به خدا قسم اين روش درصحف ابراهيم و موسى نوشته شده است .(50) |