گويند منصور دوانقى خليفه معروف عباسى حافظه نيرومندى داشت . حافظه او به حدىبود كه اگر يكبار شاعرى قصيده اى را مى خواند، او از حفظ مى كرد، و بلافاصله ازآغاز تا پايان آنرا مى خواند! منصور، بعلاوه غلامى داشت كه اگر قصيده اى را دوبار مى خواندند از بر مى كرد.همچنين كنيزى خوش ذوق داشت هر گاه قطعه شعرى را سه نوبت مى شنيد، حفظ مى نمود وفى الفور از بر مى خواند! چنانكه مشهور است منصور مرد بسيار بخيلى بود. او حتى در پرداخت دستمزد كاركناندولت هم سختگيرى مى نمود، و موقع دخل و خرج يك (دانگ ) يعنى يك ششممثقال را هم حساب مى كرد و به همين جهت نيز مشهور به (دوانقى ) شد، زيرا كه عربدانگ را (دانق ) مى خواند و (دوانق ) جمع آنست . وى كه دومين خليفه عباسى بود به واسطه بخلى كه داشت ، بسيارى از نيازمندان را كهروى به دربار وى مى آوردند از خود مى راند، همچنين ادبا و شعرائى را كه چشم بهبذل و بخشش او داشتند محروم مى كرد. در عهد خلفاى پيش از وى ، اهل ادب و شعر مورد تفقد و تشويق قرار مى گرفتند و ازطرف خلفا و امرا به دريافت صله و جوائز نائل مى گشتند، ولى در روزگار منصور كهخست طبع او اجازه آمد و رفت به دربار، به شعرا و ادبا نمى داد، همه از دور او پراكندهشدند. منصور براى اينكه به طور شرافتمندانه اى خود را از پرداخت صله و جايزه به ادبا وشعرا آسوده گرداند، چاره اى انديشيده بود كه تا آنروز سابقه نداشت . بدين گونهكه وقتى شاعرى مى آمد تا قصيده و اشعار خود را در حضور او بخواند، منصور به وىمى گفت گوش كن ! اگر قبلا كسى اين اشعار را از حفظ داشته باشد، يا ثابت شود كهشعر از شاعر ديگرى است ، نبايد از ما انتظار صله داشته باشى ، ولى چنانكه كسىآنرا از بر نداشت و معلوم شد كه از شاعر ديگرى هم نيست ، آن وقت ما به وزن طومارى كهشعرت را در آن نوشته اى پول كشيده به تو مى دهيم ! شاعر بى نوا هم كه از همه جا بى خبر بود، به اطمينان اينكه شعر اثر طبع خود اوست وپيش از وى كسى از حفظ نكرده است ، شرائط را مى پذيرفت و با اجازه خليفه قصيده خودرا مى خواند. همين كه اشعار او به انتها مى رسيد، چون منصور تمام آنرا از بر كرده بود، به شاعرنگون بخت مى گفت : اكنون گوش كن تا من نيز اشعارى را كه خواندى از حفظ بخوانم ،آنگاه تمام قصيده را هر چند طولانى بود مى خواند، سپس به غلام خود كه در اين اوقاتآماده كار و دوبار شنيده و از حفظ كرده بود، دستور مى داد كه او نيز قصيده شاعر رابخواند، غلام هم فورا همه را تحويل مى داد. در اين هنگام خليفه به شاعر مى گفت : چنانكه مى بينى نه تنها من و اين غلام اشعارى راكه خواندى از حفظ داريم ، بلكه اين كنيز كه در پس پرده نشسته نيز آنرا از بر دارد،سپس با اشاره خليفه ، كنيزك هم كه سه باز از شاعر و خليفه شنيده بود، قصيده را ازاول تا آخر مى خواند! شاعر بيچاره با مشاهده اين وضع هاج و واج مى شد، و بدون دريافت چيزى سر به زيرمى انداخت و از دربار خلافت با حسرت و دست خالى بيرون مى رفت . اين وضع بدينمنوال جريان داشت ، تا اينكه روزى (اصمعى ) شاعر توانا و ظريف و مشهور عرب كه ازنديمان و حضار مجلس خلفاى عباسى بود، به تنگ آمد و تصميم گرفت ، اين عادتناپسند خليفه را ترك وى دهد. (اصمعى ) اشعارى مشتمل بر كلمات مشكل ساخت ، سپس آنرا بر روى يك ستون سنگىشكسته اى نوشت ، آنگاه آنرا در عبائى پيچيد و بار شتر كرد و خود نيز تغيير لباسداده هب صورت يكنفر عرب باديه در حالى كه نقاب زده بود و جز دو چشمش پيدا نبود، آمدنزد منصور و با لحنى كه وى تشخيص ندهد گفت : خداوند سايه خليفه را پاينده بدارد! من قصيده اى در ستايش خليفه سروده ام و اينك اجازهمى خواهم كه آنرا بخوانم . منصور هم طبق معمول گفت : برادر عرب ! ما با شعرا عهد و پيمانى داريم و آن اينكه اگرقصيده از شاعر ديگرى باشد، چيزى به تو نخواهيم داد و چنانچه از خودت بود، بهوزن آنچه شعرت را در آن نوشته اى صله خواهى يافت ! (اصمعى ) هم قبول كرد و سپس شروع به خواندن قصيده خود نمود كه پر از الفاظعجيب و غريب و لغات ناماءنوس و جملات غامض و پيچيده بود. از جمله چند شعر زير است :
صوت صفير البلبلى ، هيج قلبى المثلى
|
الماء والزهر معا، مع زهر لحظ المقل
|
والعود قددنددنلى ، والطبلطبططبلى
|
والرقص قد طبطبلى ، والسقف قد سقسقسقلى
|
ولو ترانى راكبا، على حما را هزلى
|
يمشى على ثلاثة ، كميشته العرنجلى
|
والناس ترجمجملى فى السوق بالقلقللى
|
والكل كعكع كعكع ، خلفى ، و من حوللى
|
لكن مشيت ها ربا من خشيته العقنقلى
|
الى لقاء ملك ، معظم مبجل ياءمر لى
|
اجر فيها ماشيا، مبعددا للذيل
|
انا الاديب الالمعلى من حى ارض الموصلى
|
نظمت قطعا زخرفت ، تعجز الادبلى
|
اقول فى مطلعها، صوت صفير البلبل
| قصيده به پايان رسيد ولى منصور با همه دقتى كه نمود نتوانست اين اشعار عجيب وناهموار را از حفظ كند و براى اولين بار در كار خود فرو ماند! ناچار نگاهى به غلام وكنيز كرد تا اگر از حفظ نموده اند بخوانند، ولى آنها هم از بر نكرده بودند. زيرا آن دونفر به ترتيب در نوبت دوم و سوم مى توانستند حفظ كنند. سرانجام منصور شاعر را مخاطب ساخت و گفت : اى برادر عرب ! معلوم شد كه شعر راخودت گفته اى و پيش از تو كسى از حفظ ندارد، اكنون ما مى خواهيم به وعده خودعمل كنيم ، بنابراين ، طومارى كه شعرت را در آن نوشته اى بياور تا به وزن آنپول كشيده به تو عطا كنيم . (اصمعى ) با همان ريخت و وضعى كه به خود گرفته بود گفت : خداوند سايه خليفهرا پاينده بدارد، من مرد فقيرى هستم ، به طورى كه از شدت فقر يك ورق كاغذ پيدانكردم كه شعرم را در آن بنويسم . مدتى بود كه يك ستون سنگى شكسته از عهد مرحومپدرم در گوشه خانه ما افتاده بود كه احتياجى به آن نداشتم . از ناچارى و فقر قصيدهام را روى آن نوشته و اينك بار شتر كرده با خود آورده ام !! منصور از ديدن ستون سنگى كه وزنى گران داشت ، در شگفت ماند و ديد اگر تمامموجودى خزانه را در يك كفه ترازو بريزند با آن برابرى نمى كند! ولى چون اين كاربه ظرافت و مزاح شبيه تر بود تابه حقيقت ، و خليفه نيز از هوش و فراست بهره مندبود، با كمى تاءمل رو كرد به حضار و گفت : گمان مى كنم اين عرب بيابانگرد كسىجز (اصمعى ) نباشد، و خواسته است شيرين كارى كند. سپس او را به حضور خواست ونقاب از چهره اش برداشت و همه ديدند (اصمعى ) است .(46) |