بسم الله الرحمن الرحیم |
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
79. پهلوان تن و ناتوان جان | به پهلوان زورآزمايى در يك ماجرايى ناسزا گفت . پهلوان عصبانى و خشمگين شد،به طورى كه بر اثر خشم ، كف از دهانش بيرون آمده بود و با هيجان شديد بر سرناسزاگو فرياد مى كشيد، صاحبدلى از آنجا عبور مى كرد، پرسيد: ((اينپهلوان چرا اين گونه عصبانى و خشم آلود شده و نعره مى كشد؟)) گفتند: شخصى به او دشنام داده است . صاحبدل گفت : ((اين فرومايه ، هزار من وزنه بلند مى كند، ولى طاقتناسزايى را ندارد؟ )) (در بدن ، پهلوان است ولى در روح و روان بسيارضعيف و ناتوان .)
لاف سر پنجگى و دعوى مردى بگذار
|
عاجز نفس ، فرومايه چه مردى زنى
|
گرت از دست برآيد دهنى شيرين كن
|
مردى آن نيست كه مشتى بزنى بر دهنى
|
اگر خود بر كند پيشانى پيل
|
نه مرد است آنكه در او مردمى نيست
|
اگر خالى نباشد، آدمى نيست |
|
80. كمترين نشانه برادران با صفا |
از دانشمند بزرگى پرسيدم : ((نشانه اخلاق برادران باصفا چيست ؟ )) در پاسخ گفت : ((كمترين نشانه برادران باصفا آن است كه : مرادخاطر ياران را بر مصالح خود مقدم دارد، كه فرزانگان گفته اند: برادرى كه تنها دربند خويش است و از تو غافل مى باشد، او را برادر نخوان بلكه او بيگانه است .))همراه اگر شتاب كند در سفر تو بيست !
|
دل در كسى نبند كه دل بسته تو نيست (224)
|
چو نبود خويش را ديانت و تقوا
|
قطع رحم بهتر از مودت قربى
|
ياد دارم در مورد اين شعر، شخصى مدعى من شد و به من اعتراض كرد و گفت : خداوند درقرآن از قطع رحم نهى كرده و به دوستى خويشان امر فرموده است (225) و آنچه راكه تو در اين شعر گفته اى ، برخلاف قرآن است ، گفتم : ((اشتباه مى كنى ،بلكه موافق با قرآن است مگر نشنيده اى كه خداوند در قرآن مى فرمايد: ...و ان جاهداك لتشرك بى ما ليس لك به علم فلا تطعهما: ((اگر پدر و مادر (مشرك باشند و )تلاش كنند كه براى من همتايى قرار دهىكه به آن علم ندارى ، از آنها پيروى نكن . ))(عنكبوت / 7 ) (بنابراين قطع رحم و ترك اطاعت از آنها در بعضى از موارد رواست . ) هزار خويش كه بيگانه از خدا باشد
|
فداى يكتن بيگانه كاشنا باشد |
|
81. زن زشت رو و همسر نابينا |
دانشمندى دخترى داشت كه بسيار بدقيافه بود، به سن ازدواج رسيده بود، با اينكهجهيزيه فراوان داشت ، كسى مايل نبود با او ازدواج كند. ناچار او را به عقد ازدواج نا بينايى در آورند، در آن عصر حكيمى از سر انديب (جزيرهسيلان ) هند آمده بود و بر اثر مهارت در درمان ، چشم نابينا را بينا مى كرد، به آندانشمند گفتند: ((چرا دامادت را نزد آن حكيم نمى برى تا با درمان چشمانش ،ديدگان را بينا كند؟ )) دانشمند پاسخ داد: ((مى ترسم او بينا شود و دخترم را طلاق دهد، زنى كه زشترو است ، شوهر نابينا براى او بهتر از بينا است ! )) |
82. سيرت زيبا بهتر از صورت زيبا | پادشاهى با ديده تحقيرآميز به پارسايان مى نگريست ، يكى از پارسايان از روىتيز فهمى ، دريافت كه پادشاه نسبت به پارسايان ، بى اعتنا است ، به او گفت : ((اى شاه ! ما در اين دنيا از نظر لشگر از تو كمتريم ولى از نظر عيش زندگى ازتو شادتر مى باشيم ، و در مورد مرگ با تو برابريم و در روز حساب قيامت از توبهتريم ، بنابراين چرا بر ما فخر مى فروشى ؟ ))
و گرد رويش ، حاجتمند نان است
|
در آن ساعت كه خواهند اين و آن مرد
|
نخواهند از جهان بيش از كفن برد
|
چو رخت از مملكت بربست خواهى
|
گدايى بهتر است از پادشاهى
| پارسا در ظاهر لباس پاره پوشيده و سرش را تراشيده ، ولى در باطن ، دلش زندهاست و هواى نفسش مرده است .
نه آنكه بر در دعوى نشيند از خلقى
|
وگر خلاف كنندش به جنگ برخيزد
|
نه عارف است كه از راه سنگ برخيزد(228)
| شيوه پارسايان ، ذكر و شكر، خدمت و طاعت ايثار و قناعت ، توحيد وتوكل ، تسليم و تحمل است . هر كس كه داراى اين صفات است ، در حقيقت پارسا استگرچه لباس پاره پوشيده باشد، ولى آن كس كه هرزه گرد، بى نماز، هواپرست وهوسباز است و همواره اسير شهوت بوده و در خواب غفلت بسر مى برد و بى بندوباراست ، چنين كسى رند (دغلباز) است گرچه در ميان لباس فاخر باشد.(229)
تو كه در خانه بوريا دارى (230) |
|
83. اعتراض به همنشينى گياه با گل و پاسخ گياه | چند دسته گل تازه را ديدم كه بر روى خرمنى از گياه ، بسته شده بود، گفتم : چراگياه ناچيز همنشين گلها شده است ؟ گياه از سخن من رنجيد و گريه كرد و گفت خاموش باش و خرده مگير، كه انسان كريم وبزرگوار، حق همسايگى و همخوانگى را از ياد نمى برد و از همنشينى تهدستان روى نمىگرداند ؛ اگر جمال ندارم مگر نه اين است كه گياه باغ خدا هستم .
گر نيست جمال و رنگ و بويم
|
چون هيچ وسيلتش نماند (231)
|
رسم است كه مالكان تحرير (232)
|
|
از حكيمى پرسيدند: سخاوت بهتر از شجاعت است يا شجاعت بهتر از سخاوت ؟ حكيم درپاسخ گفت : ((سخاوت به شجاعت نيز ندارد.))
نماند حاتم طائى وليك تا به ابد
|
بماند نام بلندش به نيكويى مشهور
|
زكات مال به در كن كه فضله رز (233) را
|
چو باغبان بزند بيشتر دهد انگور
|
نبشته (234) است بر گور بهرام گور
|
كه دست كرم به ز بازوى زور |
|
سائلى از اهالى مغرب (قسمتهاى آفرقاى شمالى ) در شهر حلب (واقع در سوريه )بازرگانان عرب آمد و گفت : ((اگر شما انصاف مى داشتيد، و ما قناعت ، رسمسؤ ال و گدايى از جهان برداشته مى شد.))
گنج صبر، اختيار لقمان است
|
هر كه را صبر نيست ، حكمت نيست (235) |
شنيدم پارساى فقيرى از شدت فقر، در رنج دشوار بود، و پى در پى لباسش راپاره پاره مى دوخت ، و براى آرامش دل مى گفت :
به نان قناعت كنيم و جامه دلق (236)
|
كه بار محنت خود به ، كه بار منت خلق
|
شخصى به او گفت : ((چرا در اينجا نشسته اى ، مگر نمى دانى كه در شهررادمرد بزرگوار و بخشنده اى هست كه همت براى خدمت به آزادگان بسته ، و جوياىخشنودى دردمندان است . برخيز و نزد او برو و ماجراى وضع خود را براى او بيان كن ،كه اگر او از وضع تو آگاه شود، با كمال احترام و رعايت عزت تو، به تو نان ولباس نو خواهد داد و تو را خرسند خواهد كرد.))
پارسا گفت : ((خاموش باش ! كه در پستى ، مردن به ، كه حاجت نزد كسىبردن ))
همه رقعه دوختن به و الزام كنج صبر
|
كز بهر جامه ، رقعه بر خواجگان نبشت
|
حقا كه با عقوبت دوزخ برابر است
|
رفتن به پايمردى همسايه در بهشت (237) |
87. سلامتى مردم مدينه و دكتر بى مشترى |
عصر پيامبر صلى الله عليه و آله بود، يكى از شاهان غير عرب ، پزشك حاذقى رابه محضر رسول خدا در مدينه فرستاد (تا به درمان بيماران آن ديار بپردازد ) آنپزشك يك سال در آنجا ماند، ولى (بخاطر نبودن بيمار) كسى براى درمان بيمارى خودنزد او نرفت ، و درخواست معالجه از او نكرد.
پزشك نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گله كرد كه من براى درمان ياران به اينجاآمده ام ، ولى در اين مدت ، كسى به من توجه نكرد، تا خدمتى را كه بر عهده من است انجامدهم .
پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: ((اين مردم (مسلمان )در زندگى شيوهاى دارند كه تا اشتها به غذا بر آنها غالب نشود، غذا نمى خورند، و وقتى كهمشغول غذا خوردن شدند تا اشتها دارند و هنوز سير نشده اند، دست از غذا بر مىدارند.)) (از اين بو همواره سلامت و تندرست هستند و نياز به مراجعه به طبيبندارند.)
پزشك گفت : راز مطلب را يافتم ، همين شيوه موجب تنگدستى آنها شده است ، خاضعانهبه پيامبر صلى الله عليه و آله احترام كرد، و از محضرش رفت .
يا سر انگشت سوى لقمه دراز
|
خوردش تندرستى آرد بار(238) |
88.نيرو گيرنده از غذا باش نه حمال آن |
((اردشير بابكان )) (مؤ سس سلسله پادشاهان ساسانى ، كهاز سال 224 تا 241 ميلادى پادشاه نمود) از طبيبان عرب پرسيد: ((روزىبايد چه اندازه غذا خورد؟ ))
طبيب عرب : به اندازه صد درهم (معادل وزن 48 جو)كافى است .
اردشير: اين اندازه ، چه نيرويى به انسان مى دهد؟
طبيب عرب : اين مقدار غذا، براى استوارى و حركت وحمل تو كافى است ، ولى اگر بيش از اين بخورى تو بايدحمال آن باشى !
خوردن براى زيستن و ذكر كردن است
|
تو معتقد كه (239) زيستن از بهر خوردن است |
89. مرگ قوى و زنده ماندن ضعيف ، چرا؟ |
دو پارسا از اهالى خراسان ، با هم به سفر رفتند، يكى از آنها ضعيف بود و هر دوشب ، يكبار غذا مى خورد، ديگرى قوى بود و روزى سه بار غذا مى خورد، از قضاىروزگار در كنار شهرى به اتهام اينكه جاسوسى دشمن هستند، دستگير شدند، و هر دو رادر خانه اى زندانى نمودند، و در آن زندان را باگل گرفتند و بستند، بعد از دو هفته معلوم شد كه جاسوس نيستند و بى گناهند. در راگشودند، ديدند قوى مرده ، ولى ضعيف زنده مانده است ، مردم در اين مورد تعجب نمودند كهچرا قوى مرده است ؟!
طبيب فرزانه اى به آنها گفت : اگر ضعيف مى مرد باعث تعجب بود، زيرا مرگ قوى ازاين رو بود كه پرخور بود، و در اين چهارده روز، طاقت بى غذايى نياورد و مرد، ولى آنضعيف كم خور بود، مطابق عادت خود صبر كرد و سلامت ماند.
چو كم خوردن طبيعت شد (240) كسى را
|
چو سختى پيشش آيد سهل گيرد
|
وگر تن پرور است اندر فراخى
|
چو تنگى بيند از سختى بميرد |
90. خوردن و نوشيدن به اندازه |
يكى از حكيمان فرزانه ، همواره به پسرش نصيحت مى كرد كه : ((غذاى زيادنخور، زيرا سيرى موجب رنجورى است .))
پسرش در جواب او مى گفت : اى پدر! گرسنگى گشته شدن (يا يك نوع مرگ ) است .مگر نشنيده اى كه لطيفه گوها گفته اند: ((با سيرى مردن بهتر از گرسنگىكشيدن است . ))
حكيم گفت : اندازه نگهدار، كه خداوند مى فرمايد:
كلوا واشربو و لا تسرفوا:
(اعراف / 30 )
بخوريد و بنوشيد، ولى اسراف و زياده روى نكنيد.
نه چندان بخور كز دهانت برآيد
|
نه چندان كه از ضعف ، جانت برآيد
|
با آنكه در وجود، طعام است عيش نفس (241)
|
رنج آورد طعام كه بيش از قدر (242) بود
|
گر گلشكر خورى به تكلف ، زيان كند
|
ور نان خشك دير خورى گلشكر بود(243)
|
از رنجور و ناتوانى پرسيدند: دلت چه مى خواهد؟ در پاسخ گفت : ((آن راخواهم كه دلم چيزى را نخواهد.))
معده چو كج گشت و شكم درد خاست
|
سود ندارد همه اسباب راست (244) |
91. ترك ذلت زير بار قرض رفتن |
در شهر ((واسط )) (بين كوفه و بصره ) چند نفر پارسا ازبقالى نسيه برده بودند و مبلغى بدهكار او بودند.بقال پى در پى از آنها مى خواست كه بدهكارى خود را بپردازند، و با آنها برخورد خشنمى كرد و با سخنان دشت ، حق خود را مطالبه مى نمود، آنها از خشونتهاىبقال ناراحت بودند، ولى بر اثر تهيدستى چاره اى جز صبر وتحمل نداشتند. در اين ميان ، صاحبدلى گفت : ((وعده دادن نفس به غذا آسانتر ازوعده دادن پول به بقال است )) (يعنى به شكم خود در مورد غذا وعده امروز وفردا بده ، و خود را بدهكار بقال ننما، كه وعده به شكم آسان است و وعده بهبقال سخت مى باشد.)
كه تقاضاى زشت قصابان (245) |
92. دورى از دراز كردن دست سؤ ال به سوى فقير |
جوانمردى در جنگ با سپاه تاتار (در زمينى از تركمنستان ) به زخمى شديد مبتلا شد،شخصى به او گفت : ((فلان بازرگان ، نوشداروى شفابخش دارد، اگر از اواين دارو را بخواهى ، از دادن آن دارو، مضايقه نمى نمايد.))
نظر به اينكه آن بازرگان بخل معروف بود بطورى كه :
گر بجاى نانش اندر سفره بودى آفتاب
|
تا قيامت روز روشن ، كس نديدى در جهان
|
جوانمرد گفت : اگر من آن نوشدارو را از آن بازرگان بخواهم ، چند صورت دارد، يا مىدهد، يا نمى دهد، و اگر داد، يا در فروختن دارو منفعت كند و يا منفعت نكند، به هرحال (يا آنهمه احتمال )نوشداروى او كه بخيل است ، زهر كشنده خواهد بود:
هرچه از دو نان به منت خواستى
|
در تن افزودى و از جان كاستى (246)
|
حكيمان فرزانه گفته اند: اگر آب حيات (زندگى جاودان ) را به بهاى آبرو و شرفبدهند، حكيم آن را نخرد، چرا كه بيمارى مرگ از زندگى ذليلانه ، خوشتر است .
اگر حنظل(247) خورى از دست خوشخو
|
به از شيرينى از دست ترشروى |
93. نتيجه شوم ، دست سوال بسوى ثروتمند |
يكى از علما، عيالوار بود و از اين رو خرج بسيار داشت ، ولى درآمدش اندك بود، ماجرارا به يكى از بزرگان ثروتمند كه ارادت بسيار به آن عالم داشت ، بيان كرد، آنثروتمند بزرگ ، چهره در هم كشيد، و از سؤال آن عالم خوشش نيامد.
ز بخت روى (248) ترش كرده پيش يار عزيز
|
مرو كه عيش بر او نيز تلخ گردانى
|
به حاجتى كه روى تازه روى و خندان رو
|
فرو نبندد كار گشاده پيشانى (249)
|
آن ثروتمند بزرگ ، كمى بر جيره اى كه به عالم مى داد افزود، ولى از اخلاص او بهآن عالم بسيار كاسته شد، پس از چند روز، وقتى كه عالم آن محبت قبلى را از آن ثروتمندنديد، گفت :
94. عطايش را به لقايش بخشيدم |
يكى از پارسايان بشدت نيازمند و تهيدست شد، شخصى به او گفت : ((فلان كس ثروت بى اندازه دارد، اگر او به نيازمندى تو آگاه شود، بى درنگ دررفع نيازمنديت بكوشد.))
پارسا گفت : مرا نزد او ببر، آن شخص گفت : باكمال منت و خشنودى تو را نزد او مى برم . سپس دست پارسا را گرفت و با هم نزد آنثروتمند رفتند، هنگامى كه پارسا به مجلس ثروتمند وارد گرديد، ديد او لبفروآويخته و چهره در هم كشيده و ترشروى نشسته است ، همانجا بازگشته و بى آنكهسخنى بگويد، آن مجلس را ترك نمود، شخصى از پارسا پرسيد: چه كردى ؟ ))
پارسا گفت : ((عطايش را به لقايش بخشيدم )) (يعنى با ديدارچهره خشم آلود و درهم كشيده او، از بخشش او گذشتم ، و از عطاى او چشم پوشيدم .)
كه از خوى بدش فرسوده گردى
|
اگر گويى غم دل با كسى گوى
|
كه از رويش به نقد آسوده گردى (250) |
95. پرهيز از رفتن به نزد نامرد |
در شهر بندرى اسكندريه مصر، بر اثر خشكسالى شديد آن چنان آذوقه و خوراك كمشد كه گويى درهاى آسمان بسته شده ، و فرياداهل زمين به آسمان پيوسته بود، پارسايان تهيدست در سخت ترين خطر قرار گرفتند.
نماند جانورى از وحش و طير و ماهى و مور
|
كه بر فلك نشد از بى مرادى افغانش
|
عجب كه دو دل خلق جمع مى نشود
|
كه ابر گردد و سيلاب ديده بارانش (251)
|
در چنين سالى دور از جان دوستان ، يك نفر نامرد، كه سخن از وضع او بخصوص درمحضر بزرگان ، بر خلاف ادب است ، و از سوى ديگر ناگفته گذاشتن آن نيز شايستهنيست ، كه گروهى آن را حمل بر خمودى گوينده مى كنند، از اين رو در مورد آن نامرد بهدو شعر اكتفا مى كنيم كه همين اندك ، دليل بسيار، و كشت نمونه خروار است .
آب در زير و آدمى در پشت (252)
|
چنين شخصى كه به پاره اى از زندگى او آگاه شدى ، در اينسال قحطى ، ثروت بسيار داشت ، و به تهيدستانپول مى داد، و براى مسافران ، سفره غذا فراهم كرده و مى گسترانيد.
در اين ميان گروهى از پارسايان كه بر اثر شدت تهيدستى و ناچارى به ستوه آمدهبودند، تصميم گرفتند تا كنار سفره او بروند، در اين مورد براى مشورت نزد من آمدند،من با تصميم آنها موافقت نكردم و گفتم .
بنه و دست پيش سفله (253) مدار
|
گر فريدون شود به نعمت و ملك
|
بى هنر را به هيچ كس مشمار(254)
|
لاجورد و طلاست بر ديوار(255) |
از حاتم (سخاوتمند معروف و ماندگار تاريخ ) پرسيدند: ((آيا بزرگ همتتر از خود در جهان ديده اى ؟ يا شنيده اى ؟ ))
جواب داد: روزى چهل شتر براى سران عرب قربان كردم ، آن روز براى حاجتى بهصحرا رفتم ، خاركنى را در بيابان ديدم كه پشته هيزم را فراهم كرده تا آن را بهشهر بياورد و بفروشد، به او گفتم : ((چرا به مهمانى عمومى حاتم نمى روىكه گروهى بسيار از مردم در كنار سفره او نشسته اند. )) در پاسخ گفت :
هر كه نان از عمل خويش خورد
|
من اين خاركن را از نظر جوانمردى و همت از خودم برتر يافتم .
97. مور همان به كه نباشد پرش |
حضرت موسى عليه السلام را ديد كه از شدت تهيدستى ، برهنه روى ريگ بيابانخوابيده است ، چون نزديك آمد، او عرض كرد: ((اى موسى ! دعا كن تا خداوندمتعال معاش اندكى به من بدهد كه از بى تابى ، جانم به لب رسيده است . ))
موسى عليه السلام براى او دعا كرد و از آنجا (براى مناجات به طرف كوه طور)رفت .
پس از چند روز، موسى عليه السلام از همان مسير باز مى گشت كه ديد همان فقير رادستگير كرده اند و جمعيتى بسيار در گردش اجتماع نموده اند، پرسيد: ((چهحادثه اى رخ داده است ؟ ))
حاضران گفتند: اين مرد شراب خورده و عربده و جنگجويى نموده و شخصى را كشته است، اكنون او را دستگير كرده اند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند، لطيفه گوها، مناسب اينحال گفته اند:
تخم گنجشك از جهان برداشتى
|
عاجز باشد كه دست قوت يابد
|
برخيزد و دست عاجزان برتابد(256)
|
خداوند در قرآن مى فرمايد:
و لو بسط الله الرزق لعباده لبعوا فى الارض :
و اگر خداوند رزق را براى بندگانش وسعت بخشد، در زمين طغيان و ستم مى كنند.
موسى عليه السلام به حكم الهى اقرار كرد، و از جسارت خود استغفار و توبه نمود.
بنده چو جاه آمد و سيم و زرش
|
سيلى خواهد به ضرورت سرش (257)
|
آن نشنيدى كه فلاطون چه گفت
|
مور همان به كه نباشد پرش ؟
|
پدر عسل فراوان دارد، ولى عسل براى پسرش كه گرم مزاج است ، سازگار نيست .
آن كس كه توانگرت نمى گرداند
|
او مصلحت تو از تو بهتر داند |
98. تشنه را در دهان ، چه در چه صدف |
عربى بيابانگرد را در بصره در نزد طافروشان ديدم مى گفت : روزى رد بيابانىراه را گم كردم ، و توشه و غذاى راه تمام شد و خود را در خطر هلاكت مى ديدم ، ناگاه درمسير راه كيسه اى پر از مرواريد يافتم ، اول تصور كردم كه گندم پخته است ، بسيارخوشحال شدم كه هرگز چنين خوشحالى به من دست نداده بود، ولى وقتى كه فهميدمگندم نيست بلكه مرواريد است بقدرى ناشاد شدم كه قبلا هيچگاه اين گونه ناراحت نشدهبودم .
تشنه را در دهان ، چه در چه صدف (258)
|
مرد بى توشه كاو فتاد از پاى
|
بر كمربند او چه زر، چه خزف (259) |
98. بيچارگى مسافر بى توشه |
در بيابان وسيع و پهناورى ، مسافرى راه را گم كرد، نيرو و توشه راه از غذا و آبشتمام شد، چند درهم پول در هميانش بود و آن هميان را به كمر بسته بود، بسيار تلاشكرد تا راه پيدا كند، ولى به جايى نبرد و سرانجام با دشوارى به هلاكت رسيد.
در اين هنگام گروهى مسافر به آنجا رسيدند و جنازه او را ديدند كه چند درهمپول در برابرش ريخته شده است ، و بر روى خاك چنين نوشته شده بود.
شلغم پخته به كه نقره خام (260)
|
(به اين ترتيب ، ارزش اشيا بستگى به نياز آنها دارد.)
100. نگاه به زيردست و شكرانه خدا |
هرگز از سختى و رنجهاى زمان نناليده بودم ، و در برابر گردش دوران ، چهره درهم نكشيده بودم ، جز آن هنگام كه كفشهايم پاره شد، و توان مالى نداشتم كه براى خودكفشى تهيه كنم . با همين وضع با كمال دلتنگى به مسجد جامع كوفه رفتم ، ديدم كهپاهاى يك نفر قطع شده و پا ندارد، گفتم : اگر من كفش ندارم ، او پا ندارد، از اين بوبر نداشتن كفش صبر كردم .
مرغ بريان به چشم مردم سير
|
و آنكه را دستگاه (263) و قوت نيست
|
(آرى هر كس بايد در امور مادى به زير دست نگاه كند، تا آنچه را دارد، قدر بشناسد وشكر بسيار بنمايد.)
|
|
|
|
|
|
کلیه حقوق این
سایت محفوظ می باشد.
طراحی و پیاده
سازی:
GoogleA4.com | میزبانی:
DrHost.ir |