يكى از شاهان با چند نفر از وزيران و ياران ويژه اش درفصل زمستان به بيابان براى شكار رفتند. از آبادى بسيار دور شدند تا اينكه شبفرا رسيد و هوا تاريك شد، آنها در بيابان ، خانه كوچك كشاورزى را ديدند، شاه بههمراهان گفت : ((شب به خانه آن كشاورز برويم ، تا از سرماى بيابان خود راحفظ كنيم . )) يكى از وزيران گفت : ((به خانه كشاورز ناچيزى پناه بردن شايسته مقامارجمند شاه نيست ، ما در همين بيابان خيمه اى برمى افروزيم و آتشى روشن مى كنيم وامشب را بسر مى آوريم .)) كشاورز از ماجراى در بيابان ماندن شاه و همراهانش باخبر شد، نزد شاه آمد و پس ازاحترام شايان ، گفت : ((از مقام شاه چيزى كاسته نمى شد، ولى نگذاشتند كه مقامكشاورز، بلند گردد.)) اين سخن كشاورز، مورد پسند شاه واقع شد، همان شب با همراهان به خانه كشاورز رفتندو تا صبح آنجا بودند، صبح شاه جايزه و لباس وپول فراوانى به كشاورز داد، هنگامى كه شاه و همراهان بر اسبها سوار شده تا از آنجابه شهر آيند، شنيدند كشاورز در ركاب آنها حركت مى كرد و مى گفت :
ز قدر و شوكت سلطان نگشت چيزى كم
|
از التفات به مهمانسراى دهقانى
|
كلاه گوشه دهقان به آفتاب رسد
|
كه سايه بر سرش انداخت چون تو سلطانى (264) |
|
شنيدم بازرگانى صد و پنجاه شتر بار داشت وچهل غلام خدمتكار (كه شهر به شهر براب تجارت حركت مى كرد)يك شب در جزيره كيش(واقع در خليج فارس )مرا به حجره خود دعوت كرد، به حجره اش رفتم ، از آغاز شب تاصبح ، آرامش نداشت ، مكرر پريشان گويى مى كرد و مى گفت :
((فلان انبارمدر تركستان است و فلان كالايم در هندوستان است ، و اين قافله و سند فلان زمين مىباشد و فلان چيز در گرو فلان جنس است و فلان كس ضامن فلان وام است ، در آنانديشه ام كه به اسكندريه بروم كه هواى خوش دارد، ولى درياى مديترانه توفانىاست ، اى سعدى ! سفر ديگرى در پيش دارم ، اگر آن را انجام دهم ، باقيمانده عمرگوشه نشينى گردم و ديگر به سفر نروم .))پرسيدم : آن كدام سفر است كه بعد از آن ترك سفر مى كنى و گوشه نشينى مى گردى؟
در پاسخ گفت : مى خواهم گوگرد ايرانى را به چين ببرم ، كه شنيده ام اين كالا در چينبهاى گران دارد، و از چين كاسه چينى بخرم و به روم ببرم ، و در روم حرير نيك رومىبخرم و به هند ببرم ، و در هند فولاد هندى بخرم و به شهر حلب (سوريه )ببرم ، و درآنجا شيشه و آينه حلبى بخرم و به يمن ببرم ، و از آنجا لباس يمانى بخرم و بهپارس (ايران ) بياورم ، بعد از آن تجارت را ترك كنم و در دكانى بنشينم (به اينترتيب يك سفر او به چندين سفر طول و درازمبدل گرديد.)
او اين گونه انديشه هاى ديوانه وار را آنقدر به زبان آورد كه خسته شد و ديگر تابگفتار نداشت ، و در پايان گفت : اى سعدى ! تو هم سخنى از آنچه ديده اى و شنيده اىبگو گفتم :
آن شنيدستى كه در اقصاى غور
|
بار سالارى بيفتاد از ستور
|
گفت : چشم تنگ دنيادوست را
|
يا قناعت پر كند يا خاك گور(265) |