بسم الله الرحمن الرحیم |
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
61. كرامت آوازه خوان ناخوش آواز و نازيبا | (سعدى مدتى در مدرسه مستنصريه بغداد در نزد شيخاجل ، ابوالفرج بن جوزى (وفات يافته درسال 636 ه . ق ) درس خوانده بود و از موعظه هاى او بهره مند شده بود. در اين رابطهسعدى مى گويد:) هر قدر كه مرشد بزرگ ابوالفرج بن جوزى ، در پند و اندرز خود مرا از رفتن بهبزمهاى آواز و رقص و شنيدن ترانه و غزل باز مى داشت و به گوشه گيرى و خلوتنشينى دستور مى داد باز حالت و غرور نوجوانى بر من چيره مى شد و خواهشدل و آرزويم مرا به شنيدن ساز و آواز مى كشانيد. ناگزير بر خلاف موعظه استادم(ابوالفرج بن جوزى ) به مجلس ساز و طرب مى رفتم و از شنيدن آواز خوش و معاشرتبا ياران سرمست از آواز خوش ، لذت مى بردم . وقتى كه پند و اندرز استاد به خاطرممى آمد مى گفتم : اگر خود او نيز با ما همنشين بود به رقص و دست افشانى و پايكوبىمى پرداخت ، زيرا اگر نهى از منكر كننده خودش شراب بنوشد، عذر مستان را مى پذيرد وآنها زا به خاطر گناه شرابخوارى ، بازخواست نمى كند.
قاضى ار با ما نشيند بر فشاند دست را
|
محتسب گر مى خورد معذور دارد مست را
| تا اينكه يك شب به مجلسى وارد شدم . گروهى در آن نشسته بودند. آوازه خوانى درميانشان آواز مى خواند، ولى به قدرى صداى ناهنجار داشت كه :
گويى رگ جان مى گسلد زخمه ناسازش
|
ناخوشتر از آوازه مرگ پدر، آوازش (184)
| گاهى همكارانش ، انگشت در گوش خود مى نهادند تا آواز او را نشنوند، و گاهى انگشتخود را بر لب مى گذاشتند تا او را به سكوت فرا خوانند.
مگر وقت مردن كه دم در كشى (185)
|
چو در آواز آمد آن بربط سراى
|
كد خدا را گفتم از بهر خداى
|
يا درم بگشاى تا بيرون روم (186)
| خلاصه اينكه به پاس احترام ياران ، با رنج فراوان آن شب را به صبح آوردم . بهقدرى شب سختى بود كه گفته اند:
موذن بانگ بى هنگام برداشت
|
نمى داند كه چند از شب گذشته است
|
كه يكدم خواب در چشمم نگشته است
| صبحگاه به عنوان تبرك ، شال سرم را و سكه طلايى را از هميانى كه در كمرم بستهبودم ، گشودم و به آن آوازه خوان برآواز دادم و او را بهبغل گرفتم و بسيار از او تشكر كردم . ياران وقتى كه اين رفتار نامناسب مرا ديدند آن را برخلاف شيوه مرسوم من يافتند و مراكم عقل خواندند. يكى از آنها زبان اعتراض گشود و مرا سرزنش كرد كه : اين رفتار توبر خلاف رفتار خردمندان است ، چرا چنين كردى ؟! خرقه مشايخ(شال سرت )را به چنان آوازه خوان ناهنجارى دادى ، كه در همه عمرش درهمى در دستنداشت و ريزه نقره و طلايى در دارائيش نبوده است .
مطربى (187) دور از اين خجسته سراى
|
راست چون بانگش از دهن برخاست
|
مرغ ايوان زهول او بپريد (188)
|
مغز ما بر دو حلق او بدريد
| به اعتراض كننده گفتم : مصلحت آن است كه زبان اعتراضت را كوتاه كنى ، زيرا من از اينآوازه خوان ، كرامتى (189) ديدم ، از اين رو به او جايزه دادم و او را در آغوش گرفتم . اعتراض كننده گفت : آن كرامت چه بود، بيان كن تا من نيز به خاطر آن به او تقرب جويمو از شوخى و گفتار بيهوده اى كه در مورد او گفتم توبه نمايم . به اعتراض كننده گفتم : شيخ و مرشد (ابوالفرج بن جوزى ) بارها مرا به ترك مجلسبزم آوازه خوانان نصيحت و موعظه رسا مى كرد و من نصيحت او را نمى پذيرفتم ، ولىامشب دست صالح سعادت مرا به اين مجلس آورد، تا با ديدن اين آوازه خوان ناهنجار (از هرگونه آوازه خوانى متنفر گردم و) از رفتن به مجلس آنها توبه كنم ، امشب به اين توبهتوفيق يافتم و ديگر بقيه عمرم به مجلس آنها نروم . (به اين ترتيب ادب را از بى ادبآموختم و به خواست خدا، عدو سبب خير گرديد كه گفته اند: عدو شود سبب خير گر خداخواهد.)
آواز خوش از كام و دهان و لب شيرين
|
گر نغمه كند ور نكند دل بفريبد
|
ور پرده عشاق و خراسان و حجاز است
|
از حنجره مطرب مكروه نزيبد(190) |
|
62. ادب را از بى ادبان آموختم |
از لقمان حكيم پرسيدند: ادب را از چه كسى آموختى ؟ در پاسخ گفت : از بى ادبان . هرچه از ايشان در نظرم ناپسند آمد از انجام آن پرهيزكردم . و گر صد باب حكمت پيش نادان
|
بخوانند آيدش بازيچه در گوش
|
(آرى از سخنى هم كه به شوخى و طنز گفته شود هوشمند اندرزى مى آموزد، ولى اگرصد فصل از كتاب حكمت را براى نادان بخوانى ، همه را بيهوده مى پندارد.) |
63. نور معرفت در دل كم خور | گويند: عابدى يك شب ده من غذا خورد و تا سحر يك ختم قرآن (191) در نماز قرائتنمود. صاحبدلى اين حكايت را شنيد و گفت : ((اگر آن عابد نصف نانى مى خورد و مىخوابيد، مقامش در نزد خدا برتر بود. (زيرا كيفيت قرائت مهم است نه كميت آن . ))
| لطف و كرم الهى باعث شد كه گم گشته و گمراه شده اى در پرتو چراغ توفيق بهراه راست هدايت شد و به مجلس حق پرستان راه يافت و به بركت وجود پارسايان پاكنهاد و باصفا، صفات زشت اخلاقى او به ارزشهاى عالى اخلاقىتبديل گرديد و دست از هوا و هوس كوتاه نمود، ولى عيبجوها در غياب او همچنان بد مىگفتند و اظهار مى كردند كه فلانى به همانحال سابق است ، نمى توان به زهد و اطاعت او اعتماد كرد.
به عذر و توبه توان رستن از عذاب خداى
|
وليك مى نتوان از زبان مردم رست
| او طاقت زخم زبان مردم نياورد و نزد يكى از فرزانگان عليقدر رفت و از زبان دراز وبدگويى مردم گله كرد. آن فرزانه عاليقدر به او گفت : ((شكر اين نعمت چگونه مى گزارى كه توبهتر از آن هستى كه مردم مى پندارند.))
چند گويى كه بدانديش و حسود
|
به كه بد باشى و نيكت بينند
| لكن در مورد خودم همه مردم كمال حسن ظن را نسبت به من دارند و بنده سراپا تقصير مىباشم . سزاوار است كه من بينديشم و اندوهگين شوم ، تو چرا؟
در بسته به روى خود ز مردم
|
در بسته چه سود و عالم الغيب
|
|
65. با نيكى كردنت عيبجو را شرمنده ساز |
پيش يكى از خردمندان بزرگ گله كردم كه فلان كس گواهى داده كه من فاسق هستم . اودر پاسخ گفت : تو با نيكى كردن به او، او را شرمنده ساز.
تو نيكو روش باش تا بدسگال
|
به نقص تو گفتن نيابد مجال
|
كى از دست مطرب خورد گوشمال (192) |
| يك شب از آغاز تا انجام ، همراه كاروانى حركت مى كردم . سحرگاه كنار جنگلى رسيديمو در آنجا خوابيديم . در اين سفر، شوريده دلى (193) همراه ما بود، نعره ازدل بركشيد و سر به بيابان زد، و يك نفس به راز و نياز پرداخت . هنگامى كه روز شد،به او گفتم : ((اين چه حالتى بود كه ديشب پيدا كردى ؟ )) در پاسخ گفت : بلبلان را بر روى درخت و كبكها را بر روى كوه ، غورباغه ها را در ميانآب ، و حيوانات مختلف را در ميان جنگل ديدم ، همه مى ناليدند، فكر كردم كه از جوانمردىدور است كه همه در تسبيح باشند و من در خواب غفلت .
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
|
مگر (194) آواز من رسيد بگوش
|
گفت : باور نداشتم كه تو را
|
بانك مرغى چنين كند مد هوش
|
گفتم : اين شرط آدميت نيست
|
|
67. اعتراض به عابد بى خبر از عشق |
در يكى از سفرهاى مكه ، گروهى از جوانان باصفا وپاكدل ، همدم و همراه من بودند و زمزمه عارفانه مى نمودند و شعرى مناسباهل تحقيق مى خواندند و با حضور قلبى خاص به عبادت مى پرداختند.
در مسير راه ، عابدى خشك دل با ما همراه شد. چنين حالتى عرفانى را نمى پسنديد و چوناز سوز دل آن جوانان شوريده بى خبر بود، روش آنها را تخطئه مى نمود. به همينترتيب حركت مى كرديم تا به منزلگاه منسوب به ((بنىهلال )) رسيديم . در آنجا كودكى سياه چهره ازنسل عرب به پيش آمد و آنچنان آواز گيرا خوان كه كشش آواز او پرنده هوا را فرود آورد.شتر عابد به رقص در آمد، به طورى كه عابد را بر زمين افكند و ديوانه وار سر بهبيابان نهاد.
به عابد گفتم : اى عابد پير! ديدى كه سروش دلنشين در حيوان اين گونه اثر كرد،ولى تو همچنان بى تفاوت هستى (و تحت تاثير سروشهاى معنوى قرار نمى گيرى وهمچون پارسايان باصفا دل به خدا نمى دهى و عشق و صفا نمى يابى .)
دانى چه گفت مرا آن بلبل سحرى
|
تو خرد چه آدمييى كز عشق بى خبرى
|
اشترى به شعر عرب در حالتست و طرب
|
گر ذوق نيست تو را كژ طبع جانورى (195)
|
به ذكرش هر چه بينى در خروش است
|
دلى داند در اين معنى كه گوش است
|
نه بلبل بر گلش تسبيح خوانى است
|
كه هر خارى به تسبيحش زبانى است |
عمر يكى از شاهان ، به پايان رسيد. چون جانشين نداشت چنين وصيت كرد: ((صبح ، نخستين شخصى كه از دروازه شهر وارد گرديد، تاج پادشاهى را بر سرشبگذاريد و كشور را در اختيارش قرار دهيد.))
رجال مملكت در انتظار صبح به سر بردند. از قضاى روزگار نخستين كسى كه از دروازهشهر وارد شد، يك نفر گدا بود كه تمام داراييش يك لقمه نان و يك لباس پروصله ،بيش نبود.
اركان دولت و شخصيتهاى برجسته كشور، مطابق وصيت شاه ، تاج شاهى بر سر گدانهادند كليدهاى قلعه ها و خزانه ها را به او سپردند. او مدتى به كشوردارى پرداخت .طولى نكشيد كه فرماندهان از اطاعت او سرباز زدند و دشمنان در كمين و شاهان اطرافبناى مخالفت با او را گذاشتند. قسمتى از كشورش را تصرف نمودند و از كشور جداساختند.
گداى تازه به دوران رسيده خسته شد و خاطرش بسيار پريشان گشت . يكى از دوستانقديمش از سفر باز گشت . ديد دوستش به مقام شاهى رسيده ، نزد او آمد و گفت :
((شكر و سپاس خداوندى را كه گل را از خار بيرون آورد و خار را از پاى خارجساخت و بخت بلند تو را به پادشاهى رسانيد و در سايهاقبال سعادت به اين مقام ارجمند نايل شدى . ان مع العسر يسرا : (196) ((همانا با هر رنجى ، آسايشى وجود دارد.))
شكوفه گاه شكفته است و گاه خوشيده (197)
|
درخت ، وقت برهنه است و وقت پوشيده
|
شاه جديد، كه از پريشانى دلى نا آرام داشت به دوست قديمش رو كرد و گفت : ((اى يار عزيز! به من تسليت بگو كه جاى تبريك نيست . آنگه كه تو ديدى ، غم نانىداشتم و امروز تشويش جهانى !))
(در آن زمان كه گدا بودم تنها براى نان غمگين بودم ، ولى اكنون براى جهان ، غمگين وپريشانم .)
وگر باشد به مهرش پايبنديم
|
حجابى ، زين درون آشوبتر نيست
|
كه رنج خاطر است ، ار هست و گر نيست (198)
|
جز قناعت كه دولتى است هنى (199)
|
تا نظر در ثواب او نكنى (200)
|
اگر بريان كند بهرام ، گورى
|
نه چون پاى ملخ باشد ز مورى ؟ (201) |
69. ديدار به اندازه موجب محبت بيشتر است |
ابوهريره (يكى از اصحاب پيامبر اسلام ) هر روز به محضررسول خدا صلى الله عليه و آله مى رسيد. پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود:
يا ابا هريرة زرنى غبا، تزدد حبا:
اى ابو هريره ! يك روز در ميان به ديدار من بيا، تا بر دستى تو بيفزايد.
هر روز ميا تا محبت زياد گردد.
از صاحبدلى پرسيدند: ((خورشيد با اينكه آن همه خوب است ، نشنيده ام كهكسى او را به دوستى گرفته باشد و عاشق و شيفته او گردد، چرا؟
صاحبدل در پاسخ گفت : براى اينكه خورشيد را هر روز مى توان ديد مگر در زمستان كهبر اثر غيبت در پشت ابرها محبوب است .
به ديدار مردم شدن عيب نيست
|
وليكن نه چندان كه گويند: بس
|
ملامت نبايد شنيدن ز كس (202) |
با كاروان ياران به سوى دمشق رهسپار شديم . به خاطر موضوعى از آنهاملول و دلتنگ شدم . تنها سر به بيابان بيت المقدس نهادم و با حيوانات بيابانماءنوس شدم . سرانجام در آنجا به دست فرنگيان (203)
اسير گشتم .آنها مرا به طرابلس (يكى از شهرهاى شام ) بردند و در آنجا در خندقىهمراه يهوديان به كار كردن با گل گماشتند. تا اينكه روزى يكى از رؤ ساى عرب كهبا من سابقه اى داشت از آنجا گذر كرد، مرا ديد و شناخت . پرسيد: ((اى فلانكس ! چرا به اينجا آمده اى ؟ اين چه حال پريشانى است كه در تو مى نگرم . ))
گفتم : چه گويم كه گفتنى نيست !
همى گريختم از مردمان به كوه و به دشت
|
كه از خداى نبودم به آدمى پرداخت (204)
|
قياس كن كه چه حالم بود در اين ساعت
|
كه در طويله نامردمم ببايد ساخت
|
به كه با بيگانگان در بوستان
|
دل آن سردار عرب به حالم سوخت و به من رحم كرد و ده دينار داد و مرا از اسارتفرنگيان نجات بخشيد و همراه خود به شهر حلب آورد و دخترش را به همسرى من درآوردو مهريه اش را صد دينار قرار داد. پس از مدتى آن دختر بدخوى با من بناى ناسازگارىگذاشت ، زبان دراز كرد و با رفتار ناهنجارش زندگى مرا بر هم زد.
زينهار از قرين بد، زنهار!
|
وقنا ربنا عذاب النار(205)
|
خلاصه اينكه : آن زن زبان سرزنش و عيبجويى گشود و همچنان مى گفت : مگر تو آن كسنيستى كه پدرم تو را از فرنگيان خريد و آزاد ساخت ؟ گفتم : آرى . من آنم كه پدرت مرابا ده دينار از فرنگيان خريد و آزاد نمود، ولى به صد دينار مهريه ، گرفتار توساخت .
رهانيد از دهان و دست گرگى
|
شبانگه كارد بر حلق بماليد روان گوسفند از وى بناليد
كه از چنگال گرگم در ربودى
|
چو ديدم عاقبت ، خود گرگ بودى |
71. غم نان و عيال ، عامل بازدارى از سير در عالم معنى |
يكى از شاهان ، از عابدى عيالمند پرسيد: ((ساعات شبانه روز خود راچگونه مى گذرانى ؟ ))
عابد جواب داد: ((همه شب را با مناجات و سحر را با دعاى روا شدن حاجتها مىگذرانم و همه روز در فكر مخارج زندگى و تاءمين معاشاهل و عيال هستم . ))
شاه از اشاره هاى عابد فهميد كه او تهيدست است . دستور داد مبلغى به اندازه كفافزندگى تعيين كنند تا او بار مخارج عيال خود را بردارد.
غم فرزند و نان و جامه و قوت
|
بازت آرد ز سير در ملكوت (206)
|
كه به شب با خداى پردازم (207)
|
چه خورد بامداد فرزندم ؟ (208) |
72. تباه شدن عابد بر اثر زرق و برق دنيا |
عبدى در جنگلى ، دور از مردم زندگى مى كرد و به عبادتاشتغال داشت و از برگ درختان مى خورد و گرسنگى خود را برطرف مى ساخت . پادشاهآن عصر به ديدار او رفت و به او گفت : ((اگر صلاح بدانى به شهر بيا كهدر آنجا براى تو خانه اى مى سازم كه هم در آن عبادت كنى و هم مردم به بركت انفاستو بهره مند گردند و رفتار نيك تو را سرمشق خود سازند.
عابد پيشنهاد شاه را نپذيرفت ، يكى از وزيران به عابد گفت : ((به پاس احترام شاه ، شايسته است كه چند روزى وارد شهر گردى و در مورد ماندگارى در شهر،آنگاه تصميم بگيرى . اختيار با تو است ، اگر خواستى در شهر مى مانى و اگرنخواستى به جنگل باز مى گردى . ))
عابد سخن وزير را پذيرفت و وارد شهر شد. به دستور شاه او را در باغ دلگشا ومخصوص شاه جاى دادند.
شير ناخورده طفل دايه هنوز(210)
|
شاه در همان وقت كينزكى زيبا چهره به عابد بخشيد و نزدش فرستاد.
از اين پاره اى ، عابد فريبى
|
كه بعد از ديدنش صورت نبندد
|
وجود پارسايان را شكيبى (211)
|
به علاوه ، پسرى زيبا چهره را (براى نوازش و خدمت ) نزد عابد فرستاد كه :
همچنان كز فرات مستسقى (212)
|
عابد از غذاهاى لذيذ خورد و از لباسهاى نرم پوشيد و از ميوه هاى گوناگون بهره مندگرديد و از جمال كنيز و غلام لذت برد كه خردمندان گفته اند: ((زلف خوبان ،زنجير پاى عقل است و دام مرغ زيرك .
در سر كار تو كردم دل و دين با همه دانش
|
مرغ زيرك به حقيقت منم امروز و تو دامى
|
(آرى به اين ترتيب عابد بيچاره در مرداب هوسهاى نفسانى غرق شد و به دام زرق وبرق دنيا افتاد و همه دين و دانش و دلش را در اين راه بر باد داد.) و حالت ملكوتى او كههمواره آسودگى دل و پرداختن به حق است رو بهزوال رفت .
هر كه هست از فقير و پير و مريد
|
چون به دنياى دون فرود آيد
|
به عسل در، بماند پاى مگس (213)
|
اين بار شاه مشتاق ديدار عابد شد. براى ديدار عابد نزد او رفت ، ديد رنگ و چهره عابدعوض شده ، چاق و چله گشته و بر بالش زيباى حرير تكيه داده و پسرى زيباچهره دربالين سرش با بادبزن طاووسى ، او را باد مى زند. شاه شادى كرد و با عابد بهگفتگو پرداخت و از هر درى سخن گفتند، تا اينكه شاه در پايان سخنش گفت : ((آن گونه كه من دو گروه را دوست دارم هيچكس ديگر را دوست ندارم ؛ يكى دانشمندان وديگرى پارسايان .))
وزير هوشمند و حكيم و جهان ديده شاه در آنجا حضور داشت ، به شاه گفت : ((اعليحضرتا! شرط دوستى با آن دو گروه آن است كه به هر دو گروه نيكى كنى ، بهگروه عالمان پول بدهى تا به تحصيلات و تدريس ادامه دهند و به پارسايان چيزىندهى كه در حال پارسايى باقى مانند.))
خاتون خوب صورت پاكيزه روى را
|
نقش و نگار و خاتم پيروزه گو مباش
|
درويش نيك سيرت پاكيزه خوى را
|
نان رباط و لقمه دريوزه گو مباش (214)
|
گر نخوانند زاهدم شايد(215) |
73. پارسا يعنى وارسته از دلبستگى به دنيا |
پادشاهى دچار حادثه خطيرى شد. نذر كرد كه اگر در آن حادثه پيروز و موفقگردد. مبلغى پول به پارسايان بدهد. او به مراد رسيد و كام دلش بر آمد. وقت آن رسيدكه به نذرش وفا كند، كيسه پولى را به يكى از غلامان داد تا آن را در تامين مخارجزندگى پارسايان به مصرف برساند. آن غلام كه خردمندى هوشيار بود هر روز بهجستجو براى يافتن زاهد مى پرداخت و شب نزد شاه آمده و كيسهپول را نزدش مى نهاد و مى گفت : ((هرچه جستجو كردم زاهد و پارسايى نيافتم.))
شاه گفت : ((اين چه حرفى است كه مى زنى ، طبق اطاعى كه دارم چهارصد زاهد وپارسا در كشور وجود دارد.))
غلام هوشيار گفت : ((اعليحضرتا! آنكه پارسا است ،پول ما را نمى پذيرد، و آن كس كه مى پذيرد پارسا نيست . ))
شاه خنديد و به همنشينانش گفت : ((به همان اندازه كه من به پارسايان حقپرست ارادت دارم ، اين غلام گستاخ با آنها دشمنى دارد، ولى حق با غلام است .))
(كه آن كس كه در بند پول است زاهد نيست .)
زاهدتر از او يكى به دست آر(216) |
74. گرسنه را نان تهى ، كوفته است |
مسافر فقيرى خسته و گرسنه به سرايى رسيد، ديد مجلس باشكوهى است ، گروهىبه گرد هم آمده اند و ميزبان بزرگوار از ميهانان پذيرايى مى كند و مهمانان هر كدامبا لطيفه و طنز گويى مجلس را شاد و بانشاط نموده اند.
يكى از حاضران به مسافر فقير گفت : ((تو نيز بايد لطيفه اى بگويى.))
مسافر فقير گفت : ((من مانند ديگران دارىفضل و هنر نيستم و بى سواد مى باشم . تنها به ذكر يك شعر قناعت مى نمايم . همهحاضران گفتند: بگو، او گفت : من گرسنه و در برابرم سفره نان
|
همچون عزم بر در حمام زنان
|
حاضران فهميدند كه او بى نهايت فقير و نادار و بينواست . سفره غذا را به نزد اوكشيدند ميزبان به او گفت : ((اندكى صبر كن تا خدمتكاران كوفته برشتهبياورند.))
مسافر فقير گفت :
گرسنه را نان تهى ، كوفته است |
75. دستور براى رفع مزاحمت مردم |
يكى از مريدان نزد پير مرشد خود آمد و گفت : ((چه كنم كه از دست مردم دررنج مى باشم ؟! آنها زياد نزد من مى آيند و وقت عزيز مرا مى گيرند ))
پير مرشد به او گفت : ((به اين دستورعمل كن تا از دور تو پراكنده گردند و آن اينكه : به فقيران آنها قرض بده و ازثروتمندان آنها چيزى را بخواه )) (در اين صورت فقيران بر اثر نداشتنپول براى اداى قرض و ثروتمندان از ترسپول دادن ، نزد تو نيايند و اطرافيان خلوت گردد.)
گر گدا پيشرو لشگر اسلام بود
|
كافر از بيم توقع برود تا در چين (217) |
76. پند گرفتن از گفتار واعظان |
دانشمندى به پدرش گفت : هيچ يك از گفتار به ظاهر آراسته اين واعظان در من اثرنمى كند، از اين رو كه گفتارشان با رفتارشان هماهنگ نيست . (واعظ بىعمل هستند)
خويشتن سيم و غله اندوزند(218)
|
عالمى را كه گفت باشد و بس
|
هر چه گويد نگيرد اندر كس (219)
|
نه بگويد به خلق و خود نكند
|
چنانكه قرآن مى فرمايد:
اتامرون الناس بالبر و تنسون انفسكم :
آيا مردم را به نيكى امر مى كنيد و خود را فراموش مى نماييد؟!
عالم كه كامرانى و تن پرورى كند
|
او خويشتن گم است كرا رهبرى كند؟
|
پدر در پاسخ پسرش گفت : ((اى پسر! به محض تصورباطل ، شايسته نيست كه انسان از سخن ناصحان ، روى گرداند و نسبت گمراهى به علمادادن ، و محروميت از فوايد علم ، به خاطر جستجوى عالم معصوم ، همانندمثال آن كورى است كه شبى در ميان گل افتاده بود و مى گفت : يك نفر مسلمان ، چراغىبياورد و جلو راه مرا روشن كند.)) زنى شوخ طبع اين سخن را شنيد و به كور گفت :((تو كه چراغ به چه درد تو مى خورد؟ ))
همچنين مجلس وعظ مانند دكان بزاز (پارچه فروش ) است . در دكان بزاز اگرپول ندهى ، كالا به تو ندهند. در مجلس و وعظ نيز اگر اخلاصى نشان ندهى ، نتيجهنمى گيرى . (220)
ور نماند به گفتنش كردار(221)
|
خفته را خفته كى كند بيدار
|
مرد بايد كه گيرد اندر گوش
|
ور نوشته است پند بر ديوار(222)
|
صاحبدلى به مدرسه آمد ز خانقاه
|
بشكست عهد صحبت اهل طريق را
|
گفتم ميان عالم و عابد چه فرق بود
|
تا اختيار كردى از آن اين فريق را
|
گفت آن گليم خويش برون مى كشد ز آب
|
وين جهد مى كند كه بگيرد غرق را |
77. صبر و تحمل در برابر نااهلان |
گروهى از افراد بى پروا و بى بند و بار، به سراغ عارف وارسته اى آمدند و بهاو ناسزا گفتند و او را كتك زدند و رنجاندند، او نزد مرشد راه شناس خود رفت و از وضعنابسامان روزگار، گله كرد.
مرشد راه شناس به او گفت : اى فرزند! لباس عارفان ، لباستحمل و صبر است ، حوصله داشته باش و ناگواريها را با عفو و بزرگوارى و مقاومت ،بر خود هموار ساز:
درياى فراوان نشود تيره به سنگ
|
عارف كه برنجد، تنك آب است هنوز
|
كه به عفو از گناه پاك شوى
|
خاك شو پيش از آنكه خاك شوى |
78. سزاى گردنفرازى و نتيجه فروتنى |
در شهر بغداد، بين پرچم و پرده (آويزان در درگاه كاخ شاه ، يا روپوش او هنگامخواب )دشمنى و كشمكش لفظى در گرفت ، پرچم به پرده گفت : من و تو هر دو غلام وچاكر شاه هستيم ، من لحظه اى از خدمت شاه نياسوده ام ، همواره در سفر و حضر، رنجها مىبينم ، ولى تو نه رنج ديده اى و نه در محاصره دشمن قرار گرفته اى و نه بيابان وباد و گرد و غبار ديده اى ، به علاوه من همواره در سعى و تلاش ، پيشقدمتر هستم ، پسچرا عزت و احترام تو نزد شاه بيشتر است ؟ !
پرده در پاسخ پرچم گفت : علت اين است كه تو بلندپرواز هستى ولى من فروتن .
گفت : من سر بر آستان دارم
|
نه تو چو سر به آسمان دارم
|
خويشتن را به گردن اندازد(223) |
|
|
|
|
|
|
کلیه حقوق این
سایت محفوظ می باشد.
طراحی و پیاده
سازی:
GoogleA4.com | میزبانی:
DrHost.ir |