83- ((داستان دختر نمرود)) نمرود، با دخترش ((رعضه )) در كاخ سلطنتى نشسته و منظره آتش انداختن حضرتابراهيم را نگاه مى كردند. رعضه ، براى آنكه صحنه را بهتر ببيند، در بالاى بلندىايستاد امّا با كمال ناباورى ، ابراهيم را در ميان آتش ، در يك گلستان ديد. رعضه باصداى بلند گفت : ((يا ابراهيم ! اين چه حال است كه آتش ترا نمى سوزاند؟!)) ذرقان ، يكى از دوستان صميمىِ احمد ابن ابى داود، قاضى بغداد است . مى گويد:((روزى ، دوستم احمد را ديدم ، كه از مجلس معتصم -فرزند هارون و هشتمين خليفه عباسى -مى آيد؛ اما خيلى افسرده و ناراحت است . گفتم : ((چرا اينقدر ناراحت و افسرده اى ؟)) اصبغ بن نباته مى گويد: ((در جنگ جمل ، در كنار حضرت مولى الموحّدين ، امام على عليهالسّلام ايستاده بودم كه مردى پيش حضرت آمده و گفت : يا اميرالمؤ منين ! اين قوم تكبير مىگويد و ما هم مى گوئيم لشگر طلحه و زبير لااِلهَ اِلاّاللّهْ مى گويد و ما هم مى گوئيم ،آنها نماز مى خوانند و ما هم نماز مى خوانيم ؛ پس براى چه ، با آنها مى جنگيم و مبارزه مىكنيم ؟ هارون الرشيد، پنجمين خليفه عباسى -كه درسال (170 هجرى ) به خلافت رسيد- در يكى از سالهاى خلافت خويش ، براى زيارتخانه خدا به مكّه معظمه مسافرت كرد و دستور داد كه تمام حجّاج را از كنار كعبه دور كنند؛تا او بتواند به تنهائى طواف خانه خدا را بجا آورد. ولى موقعى كه خواست طواف كند،مردى عرب سر رسيد و قبل از او به طواف پرداخت . ابن عباس مى گويد: ((در محضر پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بودم كه آن حضرت ،خطاب به مسلمانان ، چنين فرمود: اى مردم ! خداى تبارك و تعالى ، براى شما درى قرارداده كه هر كس از آن در، وارد شود؛ از آتش وهول و هراس روز قيامت ، در امان خواهد بود.)) ابو سعيد خُدرى بلند شده و گفت : ((يارسول الله ! اين در رحمت را، نشان بده !)) عمر بن خطّاب مى گويد: ((روزى ، در كنار جمعى از طايفه خود، (بنى عدى ) ايستاده بودمكه سلمان فارسى از كنار ما مى گذشت . او را صدا كرده و گفتم : ((اى ابو عبدالله ! چرانزد ما نمى آيى ، تا از دنياى ما بهره مند شوى ؟)) سلمان گفت : ((آرى !! مى خواهم ازدختر تو (خواهر حفصه ) خواستگارى كنم !)) پس از رحلت امام صادق عليه السّلام روزى ابوحنيفه با مومن طاق (278) -يكى ازشاگردان آن حضرت - ملاقات كرده و بعنوان سرزنش و شماتت ، به او گفت : ((امام تواز دنيا رفت .!)) مومن طاق كه يك شيعه كامل و حاضر جواب بود، فوراً پاسخ داد: ((اَمّااِمامَكَ (فَمِنَ الْمُنْظَرينَ اِلى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومْ)(279) ولى امام تو (شيطان )، تا روزقيامت زنده است .))(280) خليفه دوم ، در ايّام زمامدارى خويش ، شبى در مدينه گردش مى كرد؛ اتفاقاً عبورش ازكنار خانه اى افتاد، از آن خانه صداى ساز و آواز شنيد؛ با خود انديشيد كه صاحب خانهبه كار زشتى مشغول است ؛ پس لازم است بروم و او را از اينعمل منكر باز دارم . به در خانه رفته ، آنجا را بسته يافت . ناچار از راه پشت بام واردمنزل گرديد، از قضا آنان را مشغول ميگسارى و باده نوشى ديد؛ با صداى بلند فريادزد: روزى ، حجاج ابن يوسف ، دستور داد، شخصى بنام ((قطر بن الفجاة ))(286) رادستگير كرده و حضورش بياورند. آنگاه كه او را حاضر كردند؛ حجاج او را تهديد بهمرگ كرده و گفت : ((حتماً ترا مى كشم !)) قطر گفت : ((براى چه ؟)) حجاج پاسخ داد:((براى اينكه برادرت ، عليه حكومت مركزى شورش ، كرده است .)) موقعى كه عمر ابن عبدالعزيز، به خلافت رسيد، از اطراف و اكناف عالم مردم براىعرض تبريك به حضورش مى آمدند، از آن جمله جمعى ازاهل حجاز بودند كه به همين منظور، بر او وارد شدند، عمر بن عبدالعزيز همانطور كه بهآنها نگاه مى كرد، متوجه شد كه پسر بچه اى ، آماده سخن گفتن است ، خطاب به او گفت :((بچه ! برو كنار و يكى بزرگتر از تو صحبت كند.)) روزى مهدى عباسى ، در خواب ديد، صورتش سياه شده است . همينكه از خواب بيدار شدخيلى مضطرب و آشفته حال گرديد. و تمام مُعبرّين را جمع كرد و خوابش را براى آنهانقل نموده و از تعبيرش سؤ ال كرد؟ همگى از تعبير آن عاجز شدند و گفتند: ((اين خواب رافقط ((ابراهيم كرمانى )) استادِ معبّرين عصر، مى تواند تعبير كند.)) خليفه او را براىتعبير، دعوت كرد. بنان طُفيلى ، دانشمندى اديب و در عين حال ظريف و شوخ طبع بود. روزى از او پرسيدند:((از كلام الله مجيد كدام آيه را بيشتر دوست دارى ؟)) گفت : ((آيه (ما لَكُمْ اَلاتَاْكُلُوا)(292):شما را چه شده كه نمى خوريد؟)) گفتند: ((كدام امر و دستور خداوند رابيشتر عمل مى كنى ؟)) گفت : (( (كُلُوا وَاشْرَبُوا)(293): بخوريد و بنوشيد.)) يكى از دانشمندان اديب و حافظ قرآن مى گويد: ((در يك روز شاد، به مجلس جشن يكى ازبزرگان رفتم . در برابر او يك طَبق پر از لوزينه عسلى -كه يكى از لذيذترينشيرينى هاى محلى است - قرار داشت كه با مشك و گلاب و زعفران ، معطر و تزئين شدهبود. شخصى خوش ذوق ، به درِ خانه يكى از بزرگان شهر آمد -كه بهبخل و مال دوستى معروف بود- و از لاى در طبقى پر از انجير را ديد كه در برابرصاحبخانه نهاده اند و آنرا با اشتياق تمام مى خورد. ظريف ، در را به صدا در آورد، ومرد بخيل ، با شنيدن صداى در، طبق انجير را در زير ميز پنهان كرد. وقتى ميهمان واردمنزل شد، صاحبخانه پرسيد: ((چه كسى هستى و چه هنر دارى ؟)) گفت : مردى حافظ وقارى قرآنم ، و قرآن را به ده قرائت و با صوت زيبا مى خوانم !)) ابويزيد، عقيل بن ابى طالب ، برادرِ اميرالمؤ منين على عليه السّلام است . وى مردىظريف ، خوش طبع ،فصيح ، حاضر جواب و از اَنساب عرب آگاه بود. او درسال 39 هجرى از برادر بزرگوار خود، رنجيده و نزد معاويه رفت .عقيل در اواخر عمر نابينا شده و در زمان معاويه وفات يافت . وى در ايّامى كه پيش معاويهبود، ميان او و معاويه مناظرات بسيار واقع شده كه يكى از آنان را در اينجا مى خوانيم : يكى از بزرگان ، به صاحب ابن عبّاد،(313) نامه اى نوشته و از شخص ظالمى -كهگرفتار شده و محكوم به اعدام شده بود- شفاعت كرد و كيفيتقتل آن مرد، اينگونه بود كه بايد در آب آنقدر غوطه ور مى ساختند تا بميرد. نوح بن منصور سامانى ، يكى از اميران خود را بعد از فتح خراسان ، بجاى خود حاكمگردانيده و خود به بخارا بازگشت . بعد از برگشتن او آن والىِ جانشين ، ادّعاىاستقلال كرده و بر عليه نوح سامانى ، طغيان و سركشى آغاز نموده و از فرامين اوسرپيچى كرد. نوح به او نامه اى نوشته و بعد از تهديد و ارعاب فراوان در آخر نامه، اين آيه را نوشت : ابوالحسن مُقرى مى گويد: ((دوستى داشتم بنام ابواحمد، كه در علوم قرآن و قراءئت ،مهارت كامل داشت و همچنين در دعانويسى و نوشتن تعويذ اُنس و اُلفَت ، مورد اطميناناهل محل بود. ابواحمد روزى براى من از خاطرات گذشته خود، تعريف مى كرد كه از جملهآنها اين داستان بود: |