بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 11, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

مراد از اينكه يوسف (عليه السلام ) نمى توانستند بر مبناى كيش مصريان برادررانزد خود نگاه بدارد
و جمله (ما كان لياخذ اخاه فى دين الملك الا ان يشاء اللّه ) بيان علتى است كه باعثاين كيد شد، و آن اين است كه يوسف مى خواست برادر خود را از مراجعت به كنعانبازداشته نزد خود نگهدارد، و اين كار را در دين و سنتى كه در كشور مصر حكمفرما بودنمى توانست بكند، و هيچ راهى بدان نداشت ، زيرا در قانون مصريان حكم سارق اين نبودكه برده صاحب مال شود، بهمين جهت يوسف به امر خدا اين نقشه را عليه برادران ريختكه پيمانه را در خرجين بنيامين بگذارد، آنگاه اعلام كند كه شما سارقيد، ايشان انكار كنندو او بگويد حال اگر در خرجين يكى از شما بود كيفرش چه خواهد بود؟ ايشان همبگويند: كيفر سارق در دين ما اين است كه برده صاحبمال شود، يوسف هم ايشان را با اعتقاد و قانون دينى خودشان مواخذه نمايد.
و بنابراين صحيح است بگوييم يوسف نمى توانست در دين ملك و كيش مصريان برادرخود را بازداشت كند، مگر در حالى كه خدا بخواهد، و آنحال عبارتست از اينكه آنها با جزايى كه براى خود تعيين كنند مجازات شوند.
از همينجا روشن مى شود كه استثناء در آيه مفيد اين نكته است كه در دين مصريان مجرم رابه قانون جزائى خودشان در صورتى كه جرم دشوار باشد و او هم بدان تن دردهد مؤاخذه مى كردند، و اين قسم مجازات در بسيارى از سنتهاى قومى و سياست ملوك قديممتداول بود.
معناى جمله (فوق كل ذى علم )
(نرفع درجات من نشاء و فوق كل ذى علم عليم ) - خداوند در اين جمله بر يوسف منتمى گذارد كه او را بر برادرانش رفعت داد، و اين جمله ، جمله گذشته (كذلك كدناليوسف ) را كه آن نيز در مقام امتنان بر يوسف بود بيان مى كند، و در عينحال اين نكته را خاطرنشان مى سازد كه علم از امورى است كه در يك حد معين متوقف نمىشود، و خلاصه انتها ندارد، بلكه فوق هر صاحب علمى كه فرض شود كسانى هستند كهاز او عالم ترند.
در اينجا بايد دانست كه ظاهر جمله (ذى علم ) اينست كه مقصود از آن علمى است كه عارضبر عالم مى شود و زايد بر ذات او است ، براى اينكه كلمه (ذى ) دلالت بر مصاحبت ومقارنت دارد، نه علم خداى تعالى كه صفت ذات و عين ذات اوست ، زيرا علم خداوند غير محدوداست ، آنچنان كه وجودش غير محدود است ، و علم او از حيطه اطلاقات كلامى خارج است .
علاوه بر اين جمله (و فوق كل ذى علم عليم ) وقتى صادق است كه بتوان فرض فوقيتكرد، و خداى سبحان عليمى است كه فوق و تحت و وراء براى وجودش نيست ، و ذاتش حد ونهايت ندارد.
البته احتمال هم دارد كه جمله مذكور اشاره به اين باشد كه خداى تعالى فوق هر صاحبعلمى است ، و مراد از عليم را خداى سبحان بگيريم ، و در جواب اينكه پس چرا عليم رانكره و بدون الف و لام آورد بگوييم : براى اين بود كه از باب تعظيم زبان را ازتعريف او نگهدارد.
گفتگوى يوسف (عليه السلام ) با برادران پس از آنكه پيمانه گمشده ازباروبنهبنيامين يافته شد


قالوا ان يسرق فقد سرق اخ له من قبل ...


گويندگان اين سخن همان برادران پدرى يوسف اند و بهمين جهت يوسف را به بنياميننسبت داده گفتند اين بنيامين قبلا برادرى داشت ، و معنايش اينست كه برادران گفتند: اگراين بنيامين امروز پيمانه پادشاه را دزديد، خيلى جاى تعجب نبوده . و از او بعيد نيست ،زيرا او قبلا برادرى داشت كه مرتكب دزدى شد، و چنين عملى از او نيز سرزد، پس اين دوبرادر دزدى را از ناحيه مادر خود به ارث برده اند، و ما از ناحيه مادر از ايشان جدا هستيم .
و اين خود يكنوع تبرئه اى بوده كه برادران خود را بدان وسيله از دزدى تبرئه كردند،و ليكن غفلت ورزيدند از اينكه گفتارشان گفتار قبلى شانرا كه گفته بودند: (ما كناسارقين ) تكذيب مى كند، زيرا در آن كلام خود دزدى را بطور كلى از فرزندان يعقوبنفى كردند، و اگر اين نفى كليت نمى داشت ، جوابشان قانع كننده و صحيح نبود،ناگزير گفتار ديگرشان كه گفتند: (فقد سرق اخ له منقبل ) مناقض با آن است ، و اين تناقض بر خواننده پوشيده نيست .
علاوه بر اين با اين كلام خود، آن حسدى كه نسبت به يوسف و برادرش داشتند فاش نموده- و ندانسته - از خاطرات اسف آورى كه بين خود و دو برادر پدريشان اتفاق افتادپرده بردارى كردند.
از همينجا تا اندازه اى پى به گفتار يوسف مى بريم كه در جواب ايشان فرمود: (انتمشر مكانا...)، همچنانكه مى فهميم اين جمله تا به آخر آيه نسبت به جمله (فاسرهايوسف فى نفسه و لم يبدها لهم ) به منزله بيانى است كه آنرا شرح مى كند همچنانكهجمله (و لم يبدها لهم ) عطف تفسيرى است كه جمله (فاسرها يوسف فى نفسه ) راتوضيح مى دهد.
و معناى آيه - و خدا داناتر است - اين است كه يوسف اين نسبت دزدى را كه برادران بهاو دادند نشنيده گرفت و در دل پنهان داشت و متعرض آن و تبرئه خود از آن نشد، و حقيقتحال را فاش نكرد، بلكه (اسرها يوسف فى نفسه و لم يبدها لهم ) ومثل اين كه كسى پرسيده باشد چطور در دل خود پنهان كرد، در جواب فرمود: او در جوابتصريح نكرد بلكه سربسته گفت : (انتم شر مكانا - شما بدحالترين خلقيد)،
براى آن تناقضى كه در گفتار شما و آن حسدى كه در دلهاى شماست ، و بخاطر آنجراتى كه نسبت به ارتكاب دروغ در برابر عزيز مصر ورزيديد، آن هم بعد از آنهمهاحسان و اكرام كه نسبت به شما كرد، (و اللّه اعلم بما تصفون ) او بهتر مى داند كهآيا برادرش ‍ قبل از اين دزدى كرده بود يا نه ، آرى يوسف به اين مقدار جواب سربستهاكتفا نموده و ايشان را تكذيب نكرد.
بعضى از مفسرين در معناى جمله (انتم شر مكانا...)، گفتند كه شما از اين برادردزدتان بدتريد، چون اگر اين ، پيمانه ملك را دزديده شما برادر او را كه برادر پدرىخودتان بود از پدرتان دزديديد، و خدا داناتر است بر اينكه آيا برادر اوقبل از اين مرتكب دزدى شد يا نه .
ليكن ممكن است مقصود يوسف اين معنا هم باشد اما گفتار ما در اين نيست كه مقصود واقعىيوسف از اين كلام چيست ، بلكه در اين است كه برادران از اين جواب يوسف در چنين ظرفىكه خود آنان بنا ندارند اعتراف كنند كه قبلا برادرى بنام يوسف داشته اند، و يوسف همنمى خواهد خود را معرفى نمايد چون فهميده اند، و اين جواب جز بر آنچه كه ما گفتيممنطبق نمى شود و برادران غير آنرا از آن نمى فهمند.
و بعضى ديگر گفته اند كه : آن چيزى كه يوسف دردل نهفته داشته و اظهارش نكرده همان جمله (انتم شر مكانا) بوده ، يعنى اين جمله را دردل به آنها گفته و بعدا در ظاهر گفته است : (و اللّه اعلم بما تصفون ) ليكن اين وجهبعيد است و از سياق كلام استفاده نمى شود.


قالوا يا ايها العزيز ان له ابا شيخا كبيرا فخذ احدنا مكانه انا نريك من المحسنين


سياق آيات دلالت دارد بر اينكه برادران وقتى اين حرف را زدند كه ديدند برادرشانمحكوم به بازداشت و رقيت شده ، و گفتند كه ما به پدر او ميثاقها داده و خدا را شاهدگرفته ايم كه او را به نزدش بازگردانيم و مقدور ما نيست كه بدون او بسوى پدربرگرديم ، در نتيجه ناگزير شدند كه اگر عزيز رضايت دهد يكى از خودشانرابجاى او فديه دهند، و اين معنا را با عزيز در ميان نهاده گفتند: هر يك از ما را مى خواهىبجاى او نگهدار و او را رها كن تا نزد پدرش برگردانيم .
معناى آيه روشن است ، تنها نكته اى كه بايد خاطرنشان ساخت اين است كه الفاظ آيهطورى است كه ترقيق و استرحام و التماس را مى رساند، و طورى ادا شده كه حس فتوت واحسان عزيز را برانگيزد.


قال معاذ اللّه ان ناخذ الا من وجدنا متاعنا عنده انا اذا لظالمون


با اين جمله ، پيشنهاد برادران را رد كرد، و گفت ما نمى توانيم بغير از كسى كه متاعمانرا نزد او يافته ايم بازداشت كنيم ، معناى آيه روشن است .


فلما استيئسوا منه خلصوا نجيا...


در مجمع البيان گفته : (ياس ) به معناى قطع شدن طمع آدمى است از امرى كه بدانطمع داشته و بصورت : (يئس - يياس ) استعمال مى شود، البته (آيس - يايس )نيز لغتى است ، و بهمين جهت چون به باب استفعال مى رود، هم (استياس ) مى شود و هم(استايس )، و نيز گفته است (يئس ) و (استياس ) به يك معنا است مانند(سخر) و (استسخر)، (عجب ) و (استعجب ).
كلمه (نجى ) به معناى كسى است كه در پنهانى و آهسته و درگوشى حرف بزند، واين كلمه هم وصف مفرد مى شود و هم وصف جمع ، همچنانكه در آيه مورد بحث وصف برادرانشده ، و در آيه و (قربناه نجيا) وصف براى يكنفر شده است ، و اين بدان جهت است كهاصل كلمه مصدر است كه صفت واقع مى شود، و (مناجات ) به معناى دو بدو در سر رازگفتن است ، و اصل اين ماده از (نجوه ) است ، كه به معناى زمين بلند است ، گويا هر يكاز نجوى كنندگان اسرار خود را به طرف ديگر بلند مى كند و از خفيه گاه بالا مى كشد،و نجوى كلمه ايست كه هم بصورت اسم استعمال مى شود، و هم بصورت مصدر، اولىمانند: (واذ هم نجوى ) يعنى ناگهان به ايشان برخورد كه داشتند بيخ ‌گوشى حرفمى زدند، و دومى مانند: (انما النجوى من الشيطان )، و جمع نجى ، (انجيه ) است ، وكلمه (برح - براحا) به معناى دور شدن انسان از موضع خود مى باشد.
گفتگوى برادران : چگونه بدون بنيامين نزد پدر بازگرديم ؟
و ضمير (منه ) در جمله (فلما استيئسوا منه ) به يوسف و احتمالا به برادرش برمىگردد، و معناى آيه اين است : (فلما استيئسوا) چون برادران يوسف ماءيوس شدند(منه ) از يوسف كه دست از برادرشان برداشته آزادش كند، حتى به اينكه يكى ازايشان را عوض او بازداشت نمايد (خلصوا) از ميان جماعت به كنارى خلوت رفتند،(نجيا) و به نجوى و سخنان بيخ گوشى پرداختند، كه چه كنيم آيا نزد پدربازگرديم با اينكه ميثاقى خدايى از ما گرفته كه فرزندش را بسويش بازگردانيمو يا آنكه همينجا بمانيم ؟ خوب از ماندن ما چه فايده اى عايد مى شود، چه كنيم ؟.
(قال كبيرهم ) بزرگ ايشان بقيه را مخاطب قرار داده گفت : (الم تعلموا ان اباكم قداخذ عليكم موثقا من اللّه ) مگر نمى دانيد كه پدرتان عهدى خدايى از شما گرفت كهبدون فرزندش از سفر برنگرديد چگونه مى توانيد فرزند او را بگذاريد وبرگرديد؟ (و من قبل ) و نيز مى دانيد كه قبل از اين واقعه هم (ما فرطتم فى يوسف) تقصيرى در امر يوسف مرتكب شديد، با پدرتان عهد كرديد كه او را حفاظت و نگهدارىكنيد و صحيح و سالم به او برگردانيد، آنگاه او را در چاه افكنديد، و سپس بهكاروانيان فروختيد، و خبر مرگش را براى پدر برده گفتيد: گرگ او را پاره كرده .
(فلن ابرح الارض ) حال كه چنين است من از اينجا (سرزمين مصر) تكان نمى خورم(حتى ياذن لى ابى ) تا پدرم تكليفم را روشن كند، و از عهدى كه از من گرفتهصرفنظر نمايد، و يا آنكه آنقدر مى مانم تا (يحكم اللّه لى و هو خير الحاكمين ) خداحكم كند، آرى او بهترين حكم كنندگان است ، او راهى پيش پايم بگذارد كه بدان وسيله ازاين مضيقه و ناچارى نجاتم دهد، حال يا برادرم را از راهى كه بهعقل من نمى رسد از دست عزيز خلاص كند و يا مرگ مرا برساند، و يا راههايى ديگر.
و اما مادام كه خدا نجاتم نداده من رايم اين است كه در اينجا بمانم ، شما به نزد پدربرگرديد...
يكى از برادران : نزد پدر بازگشته بگوييد پسرت دزدى كرد و (ما شهدنا الّابماعلمنا... و ما كنّا للغيب حافظين )


ارجعوا الى ابيكم فقولوا يا ابانا ان ابنك سرق و ما شهدنا الا بما علمنا و ما كنا للغيبحافظين


بعضى گفته اند: مراد از جمله (و ما شهدنا الا بما علمنا) اين است كه ما در اينكه گفتيمپسرت دزدى كرده خود شاهد دزديش ‍ نبوده ايم ، تنها به علم خود اين حرف را مى زنيم .
بعضى ديگر گفته اند: ما اگر به عزيز گفتيم حكم دزدى اين است كه دزد برده صاحبمال شود، و اگر چنين شهادتى داديم تنها بخاطر اين بود كه حكم مساله را چنين مىدانستيم ، (نه اينكه بخواهيم عليه برادرمان شهادت داده باشيم ).
بعضى ديگر گفته اند: اين كلام را در پاسخ يعقوب گفته اند، كه او از در مواخذه گفتهبود: عزيز مصر از كجا مى دانست حكم دزدى اين است كه دزد برده صاحبمال شود؟ لابد شما به او گفته ايد از اين دو معنا آنكه به سياق آيات نزديك تر استمعناى اولى است .
و بعضى در معناى اينكه فرمود: (و ما كنا للغيب حافظين ) گفته اند: يعنى ما هيچاطلاعى نداشتيم كه پسر تو دزد از كار درمى آيد،
و در نتيجه دستگير و برده مى شود، براى اينكه ما علم غيب نداشته و به ظاهرحال او اعتماد كرده بوديم ، و گرنه اگر چنين علمى مى داشتيم هرگز او را با خود بهسفر نمى برديم ، و با تو چنين عهد و ميثاقى نمى بستيم .
و ليكن حق مطلب اين است كه مراد از به غيب اين است كه او سارق بوده و ما تاكنون نمىدانستيم .
و معناى آيه اين است كه پسرت دزدى كرد و ما در كيفر سرقت جز به آنچه مى دانستيمشهادت نداديم ، و هيچ اطلاعى نداشتيم كه او پيمانه عزيز را دزديده و بزودى دستگيرمى شود، و گرنه اگر چنين اطلاعى مى داشتيم در شهادت خود به مساءله كيفر سرقت ،شهادت نمى داديم ، چون چنين گمانى به او نمى برديم .


و اسئل القريه التى كنا فيها و العير التى اقبلنا فيها و انا لصادقون


يعنى از همه آن كسانى كه در اين سفر با ما بودند، و يا جريان كار ما را در نزد عزيزناظر بودند بپرس ، تا كمترين شكى برايت باقى نماند، كه ما در امر برادر خود هيچكوتاهى نكرده ايم ، و عين واقعه همين است كه او مرتكب سرقت شد و در نتيجه بازداشتگرديد.
پس مراد از قريه اى كه در آن بودند على الظاهر همان كشور مصر، و مراد از كاروانى كهبه اتفاق آن كاروان نزد پدر آمدند همان قافله ايست كه در آن قافله بوده اند و مردان آندر بيرون آمدنشان از مصر و برگشتن به كنعان همراه ايشان بودند.
و به همين جهت دنبال پيشنهاد سؤ ال از اهل مصر واهل قافله گفتند كه : ما راستگويانيم ، يعنى ما در آنچه به تو گفته و آن چيزى كهبرايت آورده و گفتيم كه پسرت دزدى كرده و برده شده راستگو هستيم ، و لذا پيشنهاد مىكنيم كه براى رفع ترديد خودت تحقيق كن .
آيات 92 - 83 سوره يوسف


قال بل سولت لكم انفسكم امرا فصبر جميل عسى اللّه ان ياتينى بهم جميعا انه هوالعليم الحكيم (83)
و تولى عنهم و قال يا اسفى على يوسف و ابيضت عيناه من الحزن فهو كظيم (84)
قالوا تاللّه تفتؤ وا تذكر يوسف حتى تكون حرضا او تكون من الهالكين (85)
قال انما اشكوا بثى و حزنى الى اللّه و اعلم من اللّه ما لا تعلمون (86)
يابنى اذهبوا فتحسسوا من يوسف و اخيه و لا تياسوا من روح الله انه لا يياس من روح اللّهالا القوم الكافرون (87)
فلما دخلوا عليه قالوا يا ايها العزيز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعه مزجاه فاوف لناالكيل و تصدق علينا ان اللّه يجزى المتصدقين (88)
قالهل علمتم ما فعلتم بيوسف و اخيه اذ انتم جاهلون (89)
قالوا اءنك لانت يوسف قال انا يوسف و هذا اخى قدمن اللّه علينا انه من يتق و يصبر فاناللّه لا يضيع اجر المحسنين (.9)
قالوا تاللّه لقد اثرك اللّه علينا و ان كنا لخاطين (91)
قال لا تثريب عليكم اليوم يغفر اللّه لكم و هو ارحم الرحمين (92)


ترجمه آيات
(يعقوب ) گفت : (چنين نيست )، بلكه ضميرها و هوى و هوستان كارى (بزرگ ) را به شمانيكو وانمود كرده ، اينك صبرى نيكو بايد (بكنم )، شايد خدا همه را به من بازآرد،(83)
و از آنان روى بگردانيد، و گفت : اى دريغ از يوسف ، و ديدگانش از غم سپيد شد، اما اوخشم خود را فرو مى برد (84).
گفتند: به خدا آنقدر ياد يوسف مى كنى تا سخت بيمار شوى ، يا بهلاك افتى ، (85).
گفت : شكايت غم و اندوه خويش را فقط به خدا مى كنم و از خدا چيرهايى سراغ دارم كهشما نمى دانيد(86).
فرزندان من ! برويد و يوسف و برادرش را بجوئيد و از فرج خدا نوميد مشويد، كه جزگروه كافران از گشايش خدا نوميد نمى شوند،(87).
و چون نزد يوسف آمدند گفتند: اى عزيز! ما و كسانمان بينوا شده ايم ، و كالايى ناچيزآورده ايم پيمانه را تمام ده ، و به ما ببخشاى ، كه خدا بخششگران را پاداش مىدهد.(88).
گفت : بياد داريد وقتى را كه نادان بوديد با يوسف و برادرش چه كرديد؟ (89).
گفتند: مگر تو يوسفى ؟ گفت : من يوسفم ، و اين برادر من است ، خدا بما منت نهاد، كه هركه بپرهيزد و صبور باشد خدا پاداش ‍ نيكوكاران را تباه نمى كند(.9).
گفتند: به خدا كه خدا ترا بر ما برترى داده و ما خطا كرده بوديم (91).
گفت : اكنون هنگام رسيدن به خرده حسابها نيست خدا شما را بيامرزد، كه او از همه رحيمانرحيم تر است (92).
بيان آيات
اين آيات ، داستان گفتگوى پسران يعقوب با پدر را بيان مى كند، كه بعد از مراجعتسفر دوم خود از مصر به كنعان داستان بازداشت شدن برادر مادرى يوسف را به پدرگفتند، و او دستور داد تا بار ديگر به مصر برگشته از يوسف و برادرش جستجو كنند،و در آخر، يوسف خود را براى ايشان معرفى نمود.
جواب يعقوب (عليه السلام ) به پسران بعد از شنيدن خبر بازداشت بنيامين


قالبل سولت لكم انفسكم امرا فصبر جميل عسى اللّه ان ياتينى بهم جميعا انه هو العليمالحكيم


در اين مقام مطالب زيادى حذف شده كه جمله (ارجعوا الى ابيكم فقولوا... فهو كظيم )بر آن دلالت مى كند، و تقدير آن چنين است : بعد از آنكه به نزد پدر بازگشته وسفارش برادر بزرگتر خود را انجام داده و آنچه را كه او سفارش كرده بود به پدرگفتند، پدرشان در جواب فرمود: (بل سولت ...).
و جمله (بل سولت لكم انفسكم امرا) حكايت جوابى است كه يعقوب به فرزندان داد، واين كلام را به منظور تكذيب ايشان نفرمود، حاشا بر آن حضرت كه چيزيرا كه شواهد وقراين صدق در آن هست تكذيب نمايد، با اينكه مى تواند با آن شواهد، صدق و كذب آنراتحقيق كند.
و نيز منظورش اين نبوده كه به صرف سوء ظن ، تهمتى به ايشان زده باشد، بلكه جزاين نبوده كه با فراستى الهى و خدادادى پيش ‍ بينى كرده كه اجمالا اين جريان ناشى ازتسويلات و اغوائات نفسانى ايشان بوده ، واقعا هم همينطور بود، زيرا جريان دستگيرشدن برادر يوسف از جريان خود يوسف ناشى شد، كه آنهم ازتسويل و اغواى نفسانى برادران به وقوع پيوست .
از اينجا معلوم مى شود كه چرا يعقوب خصوص برنگشتن بنيامين را مستند به تسويلاتنفسانى نكرد بلكه برنگشتن او و برادر بزرگتر را مستند به آن كرد و به طور كلىفرمود: (اميد است خداوند همه ايشان را به من برگرداند) و با اين جمله اظهار اميدوارىكرد به اينكه هم يوسف برگردد و هم برادر مادريش و هم برادر بزرگش ، و از سياقبرمى آيد كه اين اظهار اميدواريش مبنى بر آن صبر جميلى است كه او در برابرتسويلات نفسانى فرزندان از خود نشان داد.
بنابراين ، معناى آيه - و خدا داناتر است - اين مى شود كه اين واقعه ، همچنانكه درواقعه يوسف هم گفتم از خدعه هايى است كه نفس ‍ شما با شما كرده ، ناگزير درقبال تسويل نفسهاى شما صبر جميل مى كنم تا شايد خداوند همه فرزندانم را به منبرگرداند.
از اينجا روشن مى شود اينكه بعضى از مفسرين گفته اند: معناى آيه اين است كه من اعتقادندارم مطلب آنطور باشد كه شما مى گوييد وخيال مى كنم اين نيز از تسويلات نفسانى شما است ، و خلاصه به گفته اين مفسرخواسته است تهمت بزند، معناى صحيحى نيست .
و اينكه فرموده (عسى اللّه ان ياتينى بهم جميعا انه هو العليم الحكيم ) صرف اظهاراميد است نسبت به بازگشت فرزندان ، به اضافه اشاره به اينكه به نظر او يوسفهنوز زنده است ، و بهيچ وجه معناى دعا از آن استفاده نمى شود، زيرا اگر اين جمله دعا بودمناسب نبود در خاتمه اش بگويد: (انه هو العليم الحكيم ) بلكه مناسب اين بود كهبگويد: (انه هو السميع العليم ) و يا بگويد (انه هو الروف الرحيم ) و ياامثال اينها از عباراتى كه در دعاهاى منقول در قرآن كريم معهود است .
آرى تنها اظهار اميدوارى است نسبت به ثمره صبر، در حقيقت خواسته است ، بگويد: واقعهيوسف كه سابقا اتفاق افتاد، و اين واقعه كه دو تا از فرزندان مرا از من گرفت ،بخاطر تسويلات نفس شما بود، ناگزير من صبر مى كنم و اميدوارم خداوند همهفرزندانم را برايم بياورد، و نعمت خود را همچنانكه وعده داده برآل يعقوب تمام كند، آرى او مى داند چه كسى را برگزيند و نعمت خود را بر او تمام كند،و در كار خود حكيم است ،
و امور را بر مقتضاى حكمت بالغه اش تقدير مى كند، بنابراين ديگر چه معنا دارد كهآدمى در مواقع برخورد بلايا و محنت ها مضطرب شود، و به جزع و فزع درآيد و يا ازروح و رحمت خدا ماءيوس گردد؟!
دو اسم (عليم ) و (حكيم ) همان دو اسمى است كه يعقوب در روز نخست در وقتى كهيوسف روياى خود را نقل مى كرد به زبان آورد، و در آخر هم يوسف در موقعى كه پدر ومادر را بر تخت سلطنت نشاند و همگى در برابرش به سجده افتادند به زبان مى آورد ومى گويد: (يا ابت هذاروياى ... و هو العليم الحكيم ).


و تولى عنهم و قال يا اسفى على يوسف و ابيضت عيناه من الحزن فهو كظيم


راغب در مفردات گفته : كلمه (اسف ) به معناى اندوه تواءم با غضب است ، و گاهى درتك تك آن دو نيز استعمال مى شود، و حقيقت اسف ، عبارتست از فوران خون قلب و شدتاشتهاى به انتقام ، و اين حالت اگر در برابر شخص ضعيف تر و پايين دست آدمى باشدغضب ناميده مى شود و اگر در برابر ما فوق باشد حالت گرفتگى و اندوه دست مىدهد... و اينكه در قرآن فرموده : (فلما آسفونا انتقمنا منهم ) معنايش اين است كه وقتى مارا به خشم درآوردند از ايشان انتقام گرفتيم ، ابو عبداللّه رضا گفته : خداوند مانند مااسف نمى خورد، و ليكن او اوليائى دارد كه ايشان اسف مى خورند و خشنود مى شوند،خداوند هم اسف و رضاى ايشان را اسف و رضاى خود خوانده .
آنگاه اين روايت را نقل مى كند كه خداوند فرموده : كسى كه يكى از اولياى مرا اهانت كندبا من اعلام جنگ داده است .
صاحب مفردات درباره (كظم ) مى گويد: كظم به معناى بيرون آمدن نفس است ، وقتىمى گويند كظم خود را گرفت ، يعنى جلو نفس خود را گرفت ، و (كظوم ) به معناىحبس كردن نفس است ، كه خود كنايه از سكوت است ، همچنانكه در هنگام توصيف و مبالغهدرباره سكوت مى گويند: فلانى نفسش بيرون نمى آيد، و دم نمى زند يعنى بسيار كمحرف است و (كظم فلان ) يعنى نفس ‍ فلانى حبس شد، و از اين باب است جمله (اذنادى و هو مكظوم ) يعنى ندا كرد در حالى كه نفسش گرفته شده بود، و همچنين كظمغيظ، حبس آنست و جمله (و الكاظمين الغيظ) بهمين معنا است .
و نيز از همين باب است (كظم البعير اذا ترك الاجترار) يعنى شتر از نشخوار كردنبازايستاد و (كظم السقاء بعد ملئه ) يعنى درب مشك را بعد از پر شدنش بست .
و در جمله (و ابيضت عيناه من الحزن ) سفيد شدن چشم به معناى سفيد شدن سياهى چشماست كه آن هم به معناى كورى و بطلان حس باصره است و هر چند اين كلمه گاهى با ديدمختصر هم جمع مى شود، و ليكن از اينكه در آيه بعد فرموده : (پيراهن مرا ببريد و بهروى پدرم بيندازيد بينا مى شود) معلوم مى شود كه سفيدى چشم در جمله مورد بحث بهمعناى كورى است ، و چنين به دست مى آيد كه يعقوب بكلى نابينا شده بود، نه اينكه نورچشمش كم شده باشد.
و معناى آيه اين است كه يعقوب بعد از اينكه فرزندان را خطاب كرده و گفت :(بل سولت لكم انفسكم امرا)، و بعد از آن ناله اى كه كرد و گفت : (يا اسفى علىيوسف )، و نيز بعد از آنكه در اندوه بر يوسف ديدگان خود را از دست داد، ناگزير ازايشان روى برگردانيد و خشم خود را فرو برد، و متعرض فرزندان نشد.


قالوا تاللّه تفتوا تذكر يوسف حتى تكون حرضا او تكون من الهالكين


كلمه (حرض و حارض ) به معناى مشرف بر هلاكت است ، و بعضى گفته اند: به معناىكسى است كه نه ، مرده تا از يادها برود، و نه ، زنده است تا اميد چيزى در او باشد ولىمعناى اولى از نظر اينكه اين كلمه در آيه درمقابل هلاكت قرار گرفته مناسب تر به نظر مى رسد، و كلمه مذكور نه تثنيه مى شود ونه جمع ، چون مصدر است و مصدر هم جمع و تثنيه ندارد.
معناى آيه اين است كه به خدا سوگند كه تو دائما و لايزال به ياد يوسف هستى و سالها است كه خاطره او را از ياد نمى برى و دست از اوبرنمى دارى ، تا حدى كه خود را مشرف به هلاكت رسانده و يا هلاك كنى . و ظاهر اينگفتار اين است كه ايشان از در محبت و دلسوزى اين حرف را زده اند و خلاصه به وضعپدر رقت كرده اند، و شايد هم از اين باب باشد كه از زيادى گريه او به ستوه آمدهبودند و مخصوصا از اين جهت كه يعقوب ايشان را در امر يوسف تكذيب كرده بود، و ظاهرگريه و تاسف او هم اين بود كه مى خواست درددل خود را به خود ايشان شكايت كند، همچنانكه چه بسا جمله (انما اشكو...) هم اين راتاييد مى كند.


قال انما اشكو بثى و حزنى الى اللّه و اعلم من اللّه ما لا تعلمون


در مجمع البيان گفته است : كلمه (بث ) به معناى اندوهى است كه صاحبش نتواند آنراكتمان كند و ناگزير آنرا مى پراكند، و هر چيزيرا كه پراكنده و متفرق كنى آنرا بثكرده اى ، و بهمين معنا است در آيه (و بث فيها منكل دابه ).
پس در آيه مورد بحث كلمه مذكور، مصدرى است در معناى اسممفعول .
و حصرى كه در جمله (انما اشكو...) است از باب قصر قلب است و در نتيجه مفادش اينمى شود كه من اندوه فراوان و حزن خود را به شما و فرزندان و خانواده ام شكايت ، نمىكنم و اگر شكايت كنم در اندك زمانى تمام مى شود و بيش از يك يا دو بار نمى شودتكرار كرد همچنانكه عادت مردم در شكايت از مصائب و اندوه هاشان چنين است ، بلكه من تنهاو تنها اندوه و حزنم را به خداى سبحان شكايت مى كنم ، كه از شنيدن ناله و شكايتمهرگز خسته و ناتوان نمى شود، نه شكايت من او را خسته مى كند و نه شكايت و اصرارنيازمندان از بندگانش ، (و اعلم من اللّه ما لاتعلمون - و من از خداوند چيرهايى سراغدارم كه شما نمى دانيد)، و بهمين جهت بهيچ وجه از روح او ماءيوس و از رحمتش نااميدنمى شوم .
و در اينكه گفت (و اعلم من الله ما لا تعلمون ) اشاره اى است اجمالى به علم يعقوب بهخداى تعالى ، و اما اينكه اين چگونه علمى بوده ؟ از عبارت قرآن استفاده نمى شود، مگرهمان مقدارى كه مقام ، مساعدت كند، همچنانكه در سابق هم اشاره كرديم .


يا بنى اذهبوا فتحسسوا من يوسف و اخيه و لا تياسوا من روح اللّه انه لا يياس من روح اللّهالا القوم الكافرون


در مجمع البيان مى گويد: (تحسس ) - با حاء - به معناى طلب چيزى است به حس ،و تجسس - با جيم - هم نظير آنست و در حديث آمده : (لا تحسسوا و لا تجسسوا)،
بعضى هم گفته اند: اصلا معناى اين دو كلمه يكى است ، و اگر در اين روايت و جاهاىديگر بهم عطف شده اند صرفا بخاطر اختلاف لفظ است ، نه اختلاف معنى ، مانندقول شاعر كه معناى دورى را دوبار در شعرش به دو لفظ آورده و مى گويد: (متى ادنمنه ينا عنه و يبعد - هر وقت نزديكش مى شوم ، از او دور مى شود و دور مى شود).
بعضى هم گفته اند: اين دو واژه هر يك معناى بخصوصى دارند، تجسس به معناى تعقيب وجستجو كردن عيب مردم است ، و تحسس ‍ به معناى گوش دادن به گفتگوى مردم است ، و ازابن عباس فرق ميان اين دو كلمه را پرسيدند گفت : زياد از هم دور نيستند جز آنكه تحسسدر خير گفته مى شود، و تجسس در شر.
معناى (روح ) و بيان اينكه ياءس از روح و رحمت الهى گناه كبيره است
و كلمه (روح ) - به فتح راء و سكون واو - به معناى نفس و يا نفس خوش است ، هرجا استعمال شود كنايه است از راحتى ، كه ضد تعب و خستگى است ، و وجه اين كنايه ايناست كه شدت و بيچارگى و بسته شدن راه نجات در نظر انسان نوعى اختناق و خفگىتصوّر مى شود، همچنانكه مقابل آن يعنى نجات يافتن به فراخناى فرج و پيروزى وعافيت ، نوعى تنف س و راحتى به نظر مى رسد، و لذا مى گويند خداوند (يفرج الهم وينفس الكرب - اندوه را به فرج ، و گرفتارى را به نفس راحت مى سازد)، پس ‍روحى كه منسوب به خداست همان فرج بعد از شدتى است كه به اذن خدا و مشيت اوصورت مى گيرد.
و بر هر كس كه ايمان به خدا دارد لازم و حتمى است به اين معنا معتقد شود كه خدا هر چهبخواهد انجام مى دهد و بهر چه اراده كند حكم مينمايد، و هيچ قاهرى نيست كه بر مشيت اوفائق آيد و يا حكم او را بعقب اندازد، و هيچ صاحب ايمانى نمى تواند و نبايد از روح خداماءيوس و از رحمتش نااميد شود زيرا ياس از روح خدا و نوميدى از رحمتش در حقيقت محدودكردن قدرت او، در معنا كفر به احاطه و سعه رحمت اوست ، همچنانكه در آنجا كه گفتاريعقوب (عليه السّلام ) را حكايت مى كند مى فرمايد: (انه لا يياس من روح اللّه الا القومالكافرون ).
و در آنجا كه كلام ابراهيم (عليه السّلام ) را حكايت مى كند ازقول او مى فرمايد: (و من يقنط من رحمه ربه الا الضالون ) و همچنين در اخبار وارده ، ازگناهان كبيره و مهلكه شمرده شده است .
و معناى آيه اين است كه سپس يعقوب به فرزندان خود امر كرده چنين گفت : (يا بنىاذهبوا فتحسسوا من يوسف و اخيه ).
اى فرزندان من برويد و از يوسف و برادرش كه در مصر دستگير شده جستجو كنيد، شايدايشانرا بيابيد (و لا تياسوا من روح اللّه ) از فرجى كه خداوند بعد از هر شدتارزانى مى دارد نوميد نشويد، (انه لا يياس من روح اللّه الا القوم الكافرون ) زيرا ازرحمت خدا ماءيوس نمى شوند مگر مردمى كه كافرند، و به اين معنا ايمان ندارند كهخداوند توانا است تا هر غمى را زايل و هر بلايى را رفع كند.
بازگشت پسران يعقوب (عليه السلام ) به مصر و اظهار عجز و خضوع دربرابرعزيز مصر (يوسف (عليه السلام )


فلما دخلوا عليه قالوا يا ايها العزيز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعه مزجاه ...


(بضاعت مزجاه ) به معناى متاع اندك است ، و در اين گفتار چند جمله حذف شده ، و تقديرآن اين است كه فرزندان يعقوب به مصر وارد شده و وقتى بر يوسف رسيدند گفتند...
بطورى كه از سياق استفاده مى شود در اين سفر دو تا خواهش از عزيز داشته اند، كه برحسب ظاهر هيچ وسيله اى براى برآوردن آنها بنظرشان نمى رسيده :
يكى اينكه : مى خواسته اند با پولى كه وافى و كافى نبوده طعامى به آنها بفروشد وبا اينكه در نزد عزيز سابقه دروغ و دزدى بهم زده بودند و وجهه و حيثيتى بر ايشاننمانده بود هيچ اميد نداشتند كه عزيز باز هم مانند سفراول ايشان را احترام نموده و حاجتشان را برآورد.
دوم اينكه : دست از برادرشان كه به جرم دزدى دستگير شده بردارد، و او را رها سازد،اينهم در نظرشان حاجتى برآورده نشدنى بود، زيرا در هماناول كه جام ملوكانه از خرجين برادرشان درآمد هر چه اصرار و التماس كردند به خرجنرفت ، و حتى عزيز حاضر نشد يكى از ايشان را بجاى او بازداشت نمايد.
بهمين جهت وقتى به دربار يوسف رسيدند و با او در خصوص طعام و آزادى برادر گفتگوكردند خود را در موقف تذلل و خضوع قرار داده و در رقت كلام آنقدر كه مى توانستند سعىنمودند، تا شايد دل او را به رحم آورده ، عواطفش را تحريك نمايند. لذا نخست بدحالى وگرسنگى خانواده خود را به يادش آوردند، سپس كمى بضاعت و سرمايه مالى خود راخاطر نشان ساختند، و اما نسبت به آزادى برادرشان به صراحت چيزى نگفتند. تنهادرخواست كردند كه نسبت به ايشان تصدق كند، و همين كافى بود، زيرا تصدق بهمال انجام مى شود و مال را صدقه مى دهند، و همانطور كه طعاممال بود آزادى برادرشان نيز تصدق به مال بود، زيرا برادرشان على الظاهر ملكعزيز بود، علاوه بر همه اينها بمنظور تحريك او در آخر گفتند: بدرستى كه خداوندبه متصدقين پاداش مى دهد، و اين در حقيقت ، هم تحريك بود و هم دعا.
پس معناى آيه چنين مى شود: (يا ايها العزيز مسنا و اهلنا الضر) هان اى عزيز! ما وخاندان ما را فقر و ندارى از پاى درآورده (و جئنا) اينك نزد تو آمديم (ببضاعه مزجاه) با بضاعتى اندك كه وافى به آنچه از طعام احتياج داريم نيست ، چيزى كه هست اينبضاعت اندك نهايت درجه توانايى ما است ، (فاوف لناالكيل و تصدق علينا)، پس تو به قدرت ما نگاه مكن ، و از طعامى كه مورد حاجت ما استكم نگذار، بر ما تصدق كن و برادر ما را آزاد ساز، ممكن هم هست جمله اخير مربوط بهر دوحاجت باشد (ان اللّه يجزى المتصدقين خيرا-) خدا به تصدق دهندگان جزاى خير مىدهد.
برادران ، كلام خود را با جمله (يا ايها العزيز) آغاز، و با جمله اى كه در معناى دعااست ختم نمودند، در بين اين دو جمله تهى دستى و اعتراف به كمى بضاعت و درخواستتصدق را ذكر كردند، و اين نحو سؤ ال از دشوارترين و ناگوارترين سوالات است ،موقف هم موقف كسانى است كه با نداشتن استحقاق و با سوء سابقه استرحام مى كنند وخود جمعيتى هستند كه در برابر عزيز صف كشيده اند.
اينك كه وعده الهى تحقق يافته ، يوسف (عليه السلام ) خود را معرفى مىنمايد
اينجا بود كه كلمه الهى و وعده او كه بزودى يوسف و برادرش را بلند و سايرفرزندان يعقوب را بخاطر ظلمشان خوار مى كند تمام شد، و بهمين جهت يوسف بدون درنگدر پاسخ ‌شان گفت : هيچ يادتان هست كه با يوسف و برادرش چه كرديد؟ و با اينعبارت خود را معرفى كرد، و اگر بخاطر آن وعده الهى نبود ممكن بود خيلى جلوتر از اينبوسيله نامه و يا پيغام ، پدر و برادران را از جايگاه خود خبر دهد و به ايشان خبر دهدكه من در مصر هستم ، و ليكن در همه اين مدت كه مدت كمى هم نبود چنين كارى را نكرد، چونخداى سبحان خواسته بود روزى برادران حسود او را در برابر او و برادر محسودش درموقف ذلت و مسكنت قرار داده و او را در برابر ايشان بر سرير سلطنت و اريكه قدرتقرار دهد.


قال هل علمتم ما فعلتم بيوسف و اخيه اذ انتم جاهلون


يوسف برادران را به خطابى مخاطب ساخت كه معمولا يك فرد مجرم و خطاكار را با آنمخاطب مى سازند و با اينكه مى دانند مخاطب چه كرده مى گويند: هيچ مى دانى ؟ و يا هيچيادت هست ؟ و يا هيچ مى فهمى كه چه كردى ؟ وامثال اينها، چيزى كه هست يوسف (عليه السلام )دنبال اين خطاب ، جمله اى را آورد كه بوسيله آن راه عذرى به مخاطب ياد دهد و به او تلقينكند كه در جوابش ‍ چه بگويد، و به چه عذرى متعذر شود، و آن اين بود كه گفت : (اذانتم جاهلون ).
بنابراين جمله (هل علمتم ما فعلتم بيوسف و اخيه ) تنها يادآورىاعمال زشت ايشان است بدون اينكه خواسته باشد توبيخ و يا مواخذه اى كرده باشد تامنت و احسانى را كه خدا به او و برادرش كرده خاطرنشان سازد، و اين از فتوت وجوانمردى هاى عجيبى است كه از يوسف سرزد، و راستى چه فتوت عجيبى .


قالوا ءانك لانت يوسف قال انا يوسف و هذا اخى قد من اللّه علينا...


در جايى جمله استفهاميه را با ابزار تاءكيد موكد مى كنند كه دخالت كند بر اينكه شواهدقطعى همه بر تحقق مضمون جمله شهادت مى دهند، و اگر جمله ، استفهاميه آمده بمنظور ايناست كه مخاطب خودش هم اعتراف كند، و گرنه گوينده نسبت به مضمون ، يقين دارد.
در آيه مورد بحث هم ، شواهد قطعى همه دلالت مى كرد بر اينكه عزيز مصر همانبرادرشان يوسف است ، و لذا در سوالشان ابزار تاءكيد يعنى (ان ) و (لام ) و(ضمير فصل ) بكار برده گفتند (انك لانت يوسف )؟ يوسف هم در جواب شان فرمود(انا يوسف و هذا اخى ) در اينجا برادر خود را هم ضميمه خود كرد، و با اينكه دربارهبرادرش سوالى نكرده بودند، و بعلاوه اصلا نسبت به اوجاهل نبودند فرمود خداوند بر ما منت نهاد، و نفرمود بر من منت نهاد، با اينكه هم منت خداى رابه ايشان بفهماند و هم بفهماند كه ما همان دو تن برادرى بوديم كه مورد حسد شما قرارداشتيم ، و لذا فرمود (قد من اللّه علينا).
آنگاه سبب اين منت الهى را كه بر حسب ظاهر موجب آن گرديد بيان نموده فرمود: (انه منيتق و يصبر فان اللّه لا يضيع اجر المحسنين ) و اين جمله ، هم بيان علاتّست و هم خوددعوت برادران است بسوى احسان .
برادران به خطاى خود اعتراف مى كنند و يوسف برادران خود را بخشيده و برايشاندعامى كند


قالوا تاللّه لقد آثرك اللّه علينا و ان كنا لخاطئين


كلمه (آثرك ) از ايثار است ، كه به معناى برترى دادن و برگزيدن است . و(خطاء)، ضد صواب و خاطى و مخطى از خطا خطا و اخطا اخطاء به يك معنا است ، ومعناى آيه واضح است كه برادران اعتراف به خطاكارى خود نموده و نيز اعتراف مى كنندكه خداوند او را بر ايشان برترى بخشيده است .
يوسف برادران خود را بخشيده برايشان دعا مى كند


قال لا تثريب عليكم اليوم يغفر اللّه لكم و هو ارحم الراحمين


كلمه (تثريب ) به معناى توبيخ و مبالغه در ملامت و شمردن يك يك گناهان است ، اواگر ملامت نكردن را مقيد به امروز كرده و فرموده امروز تثريبى بر شما نيست ، (منگناهانتان را نمى شمارم كه چه كرديد) براى اين بوده كه عظمت گذشت و اغماض خود رااز انتقام برساند زيرا در چنين موقعيتى كه او عزيز مصر است و مقام نبوت و حكمت و علمبه احاديث به او داده شده و برادر مادريش ‍ هم همراه است ،
و برادران در كمال ذلت در برابرش ايستاده به خطاكارى خود اعتراف مى كنند و اقرارمى نمايند كه خداوند على رغم گفتار ايشان در ايام كودكى يوسف كه گفته بودند:(چرا يوسف و برادرش نزد پدر ما از ما محبوب ترند با اينكه ما گروهى توانا هستيم وقطعا پدر ما در گمراهى آشكارست ) او را بر آنان برترى داده .
يوسف (عليه السّلام ) بعد از دلدارى از برادران و عفو و گذشت از ايشان ، شروع كردبه دعا كردن ، و از خدا خواست تا گناهانشان را بيامرزد، و چنين گفت : (يغفر اللّه لكمو هو ارحم الراحمين ) و اين دعا و استغفار يوسف براى همه برادران است كه به وى ظلمكردند، هر چند همه ايشان در آن موقع حاضر نبودند، همچنانكه از آيه بعدى هم كه ازقول بعضى از فرزندان نقل مى كند كه در كنعان نزد پدر مانده بودند، و در جواب پدركه گفت اگر ملامتم نكنيد بوى يوسف را مى شنوم ، و ايشان گفتند: (تاللّه انك لفىضلالك القديم ) استفاده مى شود چند نفرى در برابر يوسف حضور داشتند و بزودىتفصيلش خواهد آمد ان شاء اللّه تعالى .
بحث روايتى
روايتى در شرح داستان يوسف (عليه السلام ) و برادران در مصر
در تفسير عياشى از ابى بصير روايت كرده گفت : من از امام ابى جعفر (عليه السّلام )شنيدم كه داستان يوسف و يعقوب را نقل مى كرد و چنين مى فرمود كه : وقتى يعقوبفرزند خود يوسف (عليه السلام ) را ناپديد يافت اندوهش شدت كرد، و از گريه زيادديدگانش ‍ سفيد شد، و به شدت محتاج گشته و وضع بدى پيدا كرد.
در اين مدت سالى دو نوبت ، يك بار تابستان و يك بار زمستان عده اى از فرزندان رابه مصر مى فرستاد، و سرمايه اى اندك به ايشان مى داد تا گندمى خريدارى كنند، پسسالى ايشان را در معيت قافله اى روانه ساخت و ايشان وقتى وارد مصر شدند كه يوسفعزيز مصر شده بود.
آرى پس از آنكه عزيز مصر يوسف را به ولايت مصر برگزيد در اين بين فرزندانيعقوب مانند سالهاى قبل براى خريد طعام به مصر آمدند، يوسف ايشانرا شناخت ولىايشان او را بخاطر هيئت سلطنت و عزّتش نشناختند و گفتقبل از همراهان ، بضاعت خود را بياوريد، و بكارمندان خود گفت سهم اين چند نفر را زودتربدهيد و به پول اندكشان نگاه نكنيد، بقدر احتياجشان گندم به ايشان بدهيد، و چون ازاينكار فارغ شديد بضاعتشان را هم در خرجينشان بگذاريد، مراقب باشيد تا خود ايشاننفهمند، كارمندان نيز دستور يوسف را عملى نمودند.
آنگاه خود يوسف به ايشان گفت : من اطلاع پيدا كردم كه شما دو برادر ديگر هم داريد كهمادرشان از شما جداست ، ايشان چه مى كنند؟ گفتند: بزرگتر آن دو برادر چندسال قبل طعمه گرگ شد، و كوچكتر آن دو هست ، و ما او را نزد پدر گذاشتيم و آمديم ،چون پدر ما نسبت به او خيلى علاقه مند است . يوسف گفت : من خيلى دلم مى خواهد بار ديگركه مى آييد او را هم ، همراه خود بياوريد، و اگر او را نياوريد، ديگر به شما سهمنخواهم داد و اعتنا و احترامى به شما نخواهم كرد. گفتند: ما در اين باره با پدر گفتگوكرده و او را به آوردن وى راضى مى كنيم .
بعد از آنكه نزد پدر بازگشتند و خرجين ها راباز كردند ديدند پولهايشان در درون آنهااست ، گفتند: پدرجان ديگر چه مى خواهيم اين هم بضاعت ما كه دوباره به ما برگرداندهشده ، و سهم ما را حتى يك بار شتر هم بيشتر دادند، بنابراين برادر ما را با ما بفرستتا سهم او را هم بگيريم ، و ما خاطر جمع ، نگهبان و حافظ او خواهيم بود، يعقوب (عليهالسّلام ) در جوابشان فرمود: آيا به شما اعتماد كنم همانطور كه در داستان يوسف اعتمادكردم ؟!
اين بود تا پس از گذشتن شش ماه يعقوب (عليه السّلام ) بار ديگر فرزندان را روانهمصر كرد، و بضاعت اندكى به ايشان داد و بنيامين را هم با ايشان روانه ساخت و از ايشانپيمانى خدائى گرفت كه او را با خود برگردانند، مگر در صورتى كه گرفتارىآنچنان احاطه شان كند كه نتوانند او را برگردانند و در اينكار معذور و عذرشان موجهباشد.
فرزندان يعقوب با كاروانيان حركت كرده وارد مصر شدند و به حضور يوسف رسيدند،يوسف فرمود: آيا بنيامين را هم همراه خود آورده ايد يا نه ؟ گفتند: بلى آورده ايم ، اينك ازبار و بنه ما حفاظت مى كند. گفت : برويد او را بياوريد، بنيامين را آوردند، در آن موقعيوسف (عليه السّلام ) به تنهايى در دربار پادشاه بود، وقتى بنيامينداخل شد يوسف او را در آغوش گرفت و گريه كرد، و گفت : من برادر تو يوسفم ، و ازآنچه مى كنم ناراحت مشو، و آنچه را به تو مى گويم فاش مكن ، ترس و اندوه به خودراه مده .
آنگاه او را با خود بيرون آورده و به برادران برگردانيد، سپس به مامورين خود دستورداد تا پولهاى ايشان را گرفته هر چه زودتر گندمشان رابدهند، و چون فارغ شدندپيمانه را در خرجين بنيامين بگذارند، همين كار را كردند، همينكه كاروان حركت كرد يوسف ومامورينش از دنبال رسيده فرياد زدند هان اى كاروانيان شما دزديد، كاروانيان در حالى كهبرمى گشتند پرسيدند مگر چه گم كرده ايد؟ گفتند پيمانه سلطنتى را، و هر كه آنرابياورد يك بار شتر گندمش مى دهيم ، و من ضامنم كه بدهم . گفتند: به خدا قسم شما خوبمى دانيد كه ما براى فساد در زمين بدينجا نيامده ايم ، و ما دزد نبوديم ، گفتند:حال اگر در باريكى از شما پيدا شد و شما دروغ گفته بوديد خود بگوئيد جزايش چيست؟ گفتند جزايش خود آنكسى است كه از بارش پيدا شود.
امام (عليه السّلام ) آنگاه مى فرمود: قبل از خرجين بنيامين شروع كردند به جستجوى خرجينهاى ساير برادران ، و در آخر از خرجين بنيامين بيرونش آوردند، برادران وقتى چنينديدند، گفتند: اين پسر قبلا هم برادرى داشت كه مانند خودش دزدى كرده بود. يوسف گفت: اينك از شهرهاى ما بيرون شويد، گفتند: اى عزيز اين پسر پدر پير و سالخورده اىدارد و از ما ميثاقهاى خدايى گرفته كه او را به سلامت برايش برگردانيم ، يكى از مارا بجاى او بازداشت كن و او را آزاد ساز كه اگر چنين كنى ما تو را از نيكوكاران مىبينيم . گفت العياذ باللّه كه ما كسى را بجاى آن كس كه متاعمان را در بارش يافته ايمدستگير نماييم . بناچار بزرگتر ايشان گفت : من كه از اينجا تكان نمى خورم ، در همينمصر ميمانم تا آنكه يا پدرم اجازه برگشتن دهد، و يا خدا در كارم حكم كند برادرانناگزير به كنعان بازگشته در پاسخ يعقوب كه پرسيد بنيامين چه شد؟ گفتند: اومرتكب سرقت شد و پادشاه مصر او را به جرم سرقتش گرفت و نزد خود نگهداشت ، واگر قول ما را باور ندارى از اهل مصر و از كاروانيانى كه با ما بودند بپرس و تحقيقكن تا جريان را برايت بگويند. يعقوب گفت : (انا للّه و انا اليه راجعون ) و شروعكرد به شدت اشك ريختن ، و آنقدر اندوهش زياد شد كه پشتش خميده گشت .
و در همان تفسير از ابى حمزه ثمالى از امام ابى جعفر (عليه السّلام ) روايت كرده كه گفت : از امام شنيدم كه مى فرمود: (صواع ملك )، عبارت از طاسى بوده كه با آن آب مىنوشيده .
مؤ لف : در بعضى روايات ديگر آمده كه قدحى از طلا بوده كه يوسف با آن گندم راپيمانه مى كرد.
و نيز در همان كتاب از ابى بصير از امام ابى جعفر (عليه السلام ) - و در نسخه اىديگر از امام صادق (عليه السّلام ) - روايت كرده كه گفت : شخصى به آنجناب عرضكرد - و من نزد او حاضر بودم - سالم بن حفصه از شما روايت كرده كه شما حرف راطورى مى زنى كه هفتاد پهلو دارد، و به آسانى مى توانى راه گريز را از گفته خودپيدا كنى ، حضرت فرمود: سالم از من چه مى خواهد؟ آيا او مى خواهد كه من ملائكه رابرايش بياورم ، اگر اين را مى خواهد كه بايد بداند به خدا سوگند انبياء هم چنين كارىرا نكرده اند،
مگر اين ابراهيم خليل نبود كه به چند وجه حرف مى زد، از آنجمله فرمود: (انى سقيم -من بيمارم ) و حال آنكه بيمار نبود، و دروغ هم نگفته بود، و نيز همين جناب فرموده بود(بل فعله كبيرهم - بلكه بزرگ بتها، بتها را شكسته ) وحال آنكه نه بت بزرگ شكسته بود و نه ابراهيم دروغ گفته بود، و همچنين يوسففرياد زد اى كاروانيان شما دزديد، و حال آنكه به خدا قسم نه آنان دزد بودند و نهيوسف دروغ گفته بود.
چند روايت در ذيل آيه (ايتها العيرانكم انكم لسارقون )
و نيز در همان كتاب از مردى شيعه مذهب از امام صادق (عليه السّلام )نقل كرده كه گفته است ، از آنجناب از معناى قول خدا درباره يوسف پرسيدم كه مىفرمايد: (ايتها العير انكم لسارقون ) - فرمود: آرى برادران ، يوسف را از پدرشدزديده بودند، مقصودش ‍ اين دزدى بود نه دزديدن پيمانه سلطنتى ، به شهادت اينكهوقتى پرسيدند مگر چه گم كرده ايد؟ نگفت شما پيمانه ما را دزديده ايد، بلكه گفت : ماپيمانه سلطنتى را گم كرده ايم ، بهمين دليل مقصودش از اينكه گفت شما دزديد هماندزديدن يوسف است .
و در كافى به سند خود از حسن صيقل روايت كرده كه گفت : خدمت حضرت صادق (عليهالسلام ) عرض كردم : از امام باقر (عليه السّلام ) درباره گفتار يوسف كه گفت :(ايتها العير انكم لسارقون ) روايتى به ما رسيده كه فرموده : به خدا نه برادراناو دزدى كرده بودند و نه او دروغ گفته بود، همچنانكه ابراهيمخليل كه گفته بود (بل فعله كبيرهم فسئلوهم ان كانوا ينطقون - بلكه بزرگترشانكرده ، اگر حرف مى زنند از خودشان بپرسيد) وحال آنكه به خدا قسم نه بزرگتر بتها بتها را شكسته ، و نه ابراهيم دروغ گفته بود.
حسن صيقل مى گويد: امام صادق (عليه السّلام ) فرمود:صيقل ! نزد شما چه جوابى در اين باره هست ؟ عرض كردم : ما جز تسليم (در برابرگفته امام ) چيزى نداريم : مى گويد: امام فرمود: خداوند دو چيز را دوست مى دارد، و دوچيز را دشمن ، دوست مى دارد آمد و شد كردن ميان دو صف (متخاصم را جهت اصلاح و آشتىدادن ) و نيز دوست مى دارد دروغ در راه اصلاح را، و دشمن مى دارد قدم زدن در ميان راههارا(يعنى ميان دو كس آتش افروختن ) و دروغ در غير اصلاح را، ابراهيم (عليه السّلام )اگر گفت : (بل فعله كبيرهم ) مقصودش اصلاح و راهنمايى قوم خود به درك اين معنابود كه آن خدايانى كه مى پرستند موجوداتى بى جانند، و همچنين يوسف (عليه السّلام )مقصودش از آن كلام اصلاح بوده است .
مؤ لف : اينكه امام (عليه السّلام ) فرمود: مقصودش اصلاح بوده منافاتى با روايت قبلىكه مى فرمود: مقصودش اين بود كه شما يوسف را دزديده ايد ندارد، آرى فرق است مياناينكه ظاهر كلام مطابق با واقع نباشد، يا اينكه متكلم معناى صحيحى را اراده كرده باشدكه در مقام گفتگو از كلام مفهوم نباشد، و قسم دوم دروغ و مذموم نيست ، بهدليل اينكه امام فرمود: او مقصودش اصلاح بوده ، يوسف مى خواست با اين توريه برادرخود را نزد خود نگهدارد، و ابراهيم هم خواسته است بت پرستان را متوجه كند به اينكهبت كارى نمى تواند بكند.
و در معناى سه حديث آخرى اخبار و احاديث ديگرى در كافى و كتاب معانى الاخبار و تفسيرعياشى و تفسير قمى آمده .

next page

fehrest page

back page