بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 11, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

و نيز آورده كه احمد و ابن جرير و بيهقى در كتاب(دلائل ) از ابن عباس از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده اند كهفرمود: چهار نفر به زبان آمدند با اينكه طفل صغير بودند: 1 - پسر آرايشگر دخترفرعون 2 - آن طفلى كه به نفع يوسف شهادت داد 3 - صاحب جريح 4 - عيسى بنمريم .
و در تفسير قمى آمده كه در روايت ابى الجارود در تفسير (قد شغفها حبا) فرموده : محبتيوسف زليخا را در پرده كرد و از مردم پوشيده اش ساخت ، بطورى كه غير از يوسف چيزديگرى نمى فهميد. و (حجاب ) به معناى (شغاف ) و (شغاف ) به معناى(حجاب ) قلب است .
و نيز در همان كتاب در ضمن داستان دعوت كردن از زنان مصر و بريدن دستهاى ايشانفرموده : يوسف آن روز را به شب نرسانيده بود كه از طرف يك يك از زنان كه وى راديده بودند دعوت رسيد و او را به سوى خود خواندند. يوسف آن روز بسيار ناراحت شد، وعرض كرد: پروردگارا! زندان را دوست تر مى دارم از آنچه كه اينان مرا بدان دعوت مىكنند، و اگر تو كيد ايشان را از من نگردانى من نيز به آنانمتمايل مى شوم و از جاهلان مى گردم . خداوند هم دعايش را مستجاب نمود و كيد ايشان را ازوى بگردانيد...
آيات 42 - 35 سوره يوسف


ثم بدالهم من بعد ما راوا الايت ليسجننه حتى حين (35) ودخل معه السجن فتيان قال احدهما انى ارينى اعصر خمرا وقال الاخر انى ارينى احمل فوق راسى خبزا تاكل الطير منه نبئنا بتاءويله انا نريك منالمحسنين (36) قال لا ياتيكما طعام ترزقانه الا نباتكما بتاءويلهقبل ان ياتيكما ذلكما مما علمنى ربى انى تركت مله قوم لا يومنون باللّه و هم بالاخرة همكفرون (37) و اتبعت مله ابائى ابراهيم و اسحق و يعقوب ما كان لنا ان نشرك باللّه منشى ء ذلك من فضل اللّه علينا و على الناس و لكن اكثر الناس لا يشكرون (38) يصحبىالسجن ءارباب متفرقون خير ام اللّه الوحد القهار(39) ما تعبدون من دونه الا اسماءسميتموها انتم و ءاباوكم ما انزل اللّه بها من سلطان ان الحكم الا للّه امر الا تعبدوا الا اياهذلك الدين القيم و لكن اكثر الناس لا يعلمون (.4)يا صاحبى السجن اما احدكما فيسقىربه خمرا و اما الاخر فيصلب فتاكل الطير من راسه قضى الامر الذى فيه تستفتيان (41)وقال للذى ظن انه ناج منهما اذكرنى عند ربك فانسيه الشيطان ذكر ربه فلبث فىالسجن بضع سنين (42)


ترجمه آيات
آنگاه با وجود آن نشانه ها كه ديده بودند به نظرشان رسيد كه او را تا مدتى زندانىكنند (35)
و با يوسف دو جوان ديگر هم ، زندانى شدند. يكى از آنها گفت من در خواب ديدم كه انگور(براى شراب ) مى فشارم ، ديگرى گفت من ديدم كه بر بالاى سر خود طبق نانى مى برمو مرغان هوا از آن مى خورند، اى يوسف تو ما را از تعبير آن آگاه كن كه تو را ازنيكوكاران مى بينيم .(36)
يوسف در پاسخ آنها گفت من شما را قبل از آنكه طعام آيد وتناول كنيد به تعبير خوابتان آگاه مى سازم كه اين علم را خداى من به من آموخته استزيرا كه من آئين گروهى را كه به خدا بى ايمان و به آخرت كافرند ترك گفتم .
(37) و از آئين پدرانم ابراهيم خليل و اسحاق و يعقوب پيروى مى كنم و در آئين ما هرگزنبايد چيزى را با خدا شريك گردانيم ، اين توحيد و ايمان به يگانگى خدافضل و عطاى خداست بر ما و بر همه مردم ، ليكن اكثر مردم شكر اين عطا را بجا نمىآورند.(38)
اى دو رفيق زندانى من آيا خدايان متفرق (بى حقيقت ) بهتر (و در نظام خلقت موثرترند) ياخداى يكتاى قهار.(39)
آنچه غير از خدا مى پرستيد اسماء بى حقيقت و الفاظ بى معنا است كه خود شما وپدرانتان ساخته ايد، خدا هيچ دليلى براى آننازل نكرد و تنها حكمفرماى عالم وجود خداست و امر فرموده كه جز آن ذات پاك يكتا رانپرستيد، اين آئين محكم است ولى اكثر مردم نمى دانند.(.4)
يوسف گفت ، اى دو رفيق زندانى من اما يكى از شما ساقى شراب شاه خواهد شد و اما آنديگرى بدار آويخته مى شود تا مرغان مغز سر او را بخورند اين امرى كه درباره آن ازمن خواستيد قطعى و حتمى است .(41)
آنگاه يوسف از رفيقى كه مى دانست نجات مى يابد درخواست كرد كه مرا نزد صاحبت يادكن ولى شيطان در آن حال ياد صاحبش را از نظرش ببرد، بدين سبب در زندان سالى چندبماند.(42)
بيان آيات
اين آيات متضمن قسمتى از داستان آن جناب است ، و آن ، داستان به زندان رفتن و مدتى درزندان ماندن اوست كه مقدمه تقرب تام او به دربار پادشاه مصر شد، و سرانجام عزيزمصر گرديد. و در ضمن با بيان عجيبى دعوتش را به دين توحيد در زندان ،نقل نموده ، و بيان مى كند كه براى اولين بار خود را معرفى كرد كه از دودمان ابراهيم واسحاق و يعقوب است .
تصميم به زندانى كردن يوسف (عليه السلام )


ثم بدالهم من بعد ما راوا الايات ليسجننه حتى حين


كلمه (بداء) به معناى پديد آمدن راى و نظريه است كه قبلا نبوده ، مثلا گفته مى شوددر فلان موضوع براى من بداء حاصل شد، يعنى راى جديدى پيدا شد، ضمير (هم ) دركلمه (لهم ) به عزيز و همسرش و خواص دربارش برمى گردد.
منظور از (آيات ) آن شواهد و ادله اى است كه بر برائت يوسف گواهى مى داد، و دلالتمى كرد بر اينكه دامن وى در اين قضيه و تهمتى كه به او زده اند پاك است . ازقبيل شهادت آن كودك به ضميمه اينكه پيراهن يوسف از عقب پاره شده بود، و اينكه هر دوبه طرف در پيشدستى كرده بودند. و شايد يكى ديگر از شواهد، قضيه زنان مصر وپاره كردن دستهايشان و عفتى باشد كه يوسف در برابر خواسته زنان به خرج داد، ونيز ممكن است يكى ديگراز شواهد اعتراف زليخا نزد زنان باشد كه گفته بود: من يوسفرا دنبال كرده ام ، و او عفت به خرج مى داد.
حرف (لام ) در جمله (ليسجننه ) لام قسم است و معنايش اين است كه قسم خوردند وتصميم گرفتند كه او را حتما به زندان بيفكنند، و اين جمله تفسير آن (بدائى ) استكه براى آنان حاصل شده بود، و ظرف (حتى حين ) متعلق به همين جمله است .
و از آنجايى كه كلمه (حين ) اضافه نشده و نفرموده (تا حين فلان ) لذا معناىانتظارى را افاده مى كند، و به جمله چنين معنا مى دهد: تصميم گرفتند مدتى وى رازندانى كنند تا اين سر و صداها بخوابد، و مردم داستان مراوده زليخا را فراموشنمايند.
و معناى آيه اين است : بعد از مشاهده آن آيات و شواهدى كه بر طهارت و عصمت يوسفگواهى مى داد براى عزيز و همسرش و درباريان و مشاورينش راى جديدى پيدا شد، و آناين بود كه تا مدتى يوسف را زندانى كنند، تا مردم داستان مراوده زليخا را كه مايه ننگو رسوايى دربار شده بود فراموش نمايند، عزيز و اطرافيانش بر اين تصميم قسمخوردند.
از اينجا معلوم مى شود كه اگر چنين تصميمى گرفته اند براى اين بوده كه دودمان ودربار عزيز را از رسوايى تهمت و ننگ حفظ كنند، و شايد اين غرض را هم داشته اند كهامنيت عموم شهر را حفظ كرده باشند، و اجازه ندهند مردم و مخصوصا زنان مصر مفتون حسن وجمال وى گردند، آن هم آن حسنى كه همسر عزيز و زنان اشرافى مصر را واله خود كردهبود، چنين حسن فتانى اگر آزاد گذارده شود به طبع خود در مصر بلوائى به راه مىاندازد.
ليكن از اينكه در زندان به فرستاده پادشاه گفته بود: (ارجع الى ربك فسئله مابال النسوه اللاتى قطعن ايديهن ...) و از اينكه پادشاه از زنان مصر پرسيد: (ماخطبكن اذ راودتن يوسف عن نفسه ) و اينكه ايشان جواب داده بودند: (حاش للّه ما علمناعليه من سوء) و اينكه همسر عزيز سپس اعتراف كرده و گفته است : (الان حصحص الحقانا راودته عن نفسه و انه لمن الصادقين ) از همه اينها برمى آيد كه زليخا بعد اززندانى شدن يوسف امر را بر شوهرش مشتبه كرده ، و او را بر خلاف واقع معتقد و يالااقل نسبت به واقع امر به شك و شبهه انداخته ، و خلاصه آنچنان دردل شوهرش تسلّط و تمكن داشته كه با ديدن همه آن آيات ، مع ذلك او را بر خلاف آياتو شواهد معتقد كرده است .
و بنابراين مى توان گفت كه زندانى شدن يوسف به دستور ياتوسّل همين زن بوده .او اين پيشنهاد را كرده تا تهمت مردم را از خود دفع كند و هم اينكهيوسف را بر جرات و مخالفتش ادب نمايد، باشد كه از اين به بعد به اطاعت و انقياد وىدرآيد. جمله (و لئن لم يفعل ...) هم كه در حضور زنان اشرافى مصر گفته بود بهخوبى بر اين معنا دلالت مى كند.
رؤ ياى دو همزندانى يوسف (عليه السلام ) و تعبير خواب آن دو توسط يوسف(عليهالسلام )


و دخل معه السجن فتيان ...


كلمه (فتى ) به معناى غلام و برده است ، و از سياق آيه برمى آيد كه دو زندانىنامبرده بردگان پادشاه بوده اند، رواياتى هم كه به زودى خواهد آمد - ان شاء اللّهتعالى - اين معنا را تاييد مى كند.
(قال احدهما انى ارينى اعصر خمرا) - و اگر اين جمله را به جمله (ودخل ...) عطف نكرده و نفرموده : (و قال احدهما) براى اين است كه بفهماندنقل خواب آن دو بلافاصله پس از دخول در زندان نبوده ، بلكه بعد از گذشتن مدتى درزندان اين خواب را ديده و نقل كرده اند، همچنانكه اين گفتارشان كه گفتند (در خواب مىبينيم ) و جواب يوسف كه گفت اى (رفقاى زندانى ام ) بر اين معنا اشعار دارد.
جمله (ارينى ) بطوريكه ديگران هم گفته اند حكايتحال گذشته است ، و جمله (اعصر خمرا) به معناى اين است كه انگور را مى فشردم تاخمر درست كنم ، و اگر انگور را خمر ناميده به اعتبار آن صورتى است كه در آينده بهخود مى گيرد (و خمر مى شود)، و معناى آيه اين است : در بامدادى يكى از آن دو به يوسفگفت : من در عالم رويا ديدم كه براى تهيه شراب ، انگور مى فشارم .
(و قال الاخر انى ارينى احمل فوق راسى خبزاتاكل الطير منه ) - يعنى مرغ به آن نان نوك مى زد و اين خواب ديگرى بوده كه رفيقديگرش ديده . آنگاه آن دو گفتند: (نبئنا بتاءويله انا نريك من المحسنين ). و در اين آيهشريفه در حقيقت با ذكر گفتار آنان اكتفا كرد از اينكه بگويد:(قال ) و (قال )، و اين خود از تفنن هاى لطيف قرآن است .
ضمير (ها) در كلمه (بتاءويله ) به رويا برمى گردد، هر چند كلمه رويا ذكر نشده، و ليكن سياق دلالت بر آن دارد و با جمله (انا نريك من المحسنين ) درخواست تعبيرخواب خود را تعليل كردند. (نريك ) به معناى (مى بينيم تو را نيست ، بلكه به معناى) اين است كه : درباره تو معتقديم كه از نيكوكاران هستى ، چون سيماى نيكوكاران را درتو مى بينيم .
و اگر بپرسى چه ارتباطى ميان درخواست تعبير خواب با نيكوكار بودن يوسف وجوددارد؟ در جواب مى گوييم اين بدان جهت است كه نوعا مردم ، نيكوكاران را داراى دلهايىپاك و نفوسى تزكيه شده مى دانند، و چنين معتقدند كه اينگونه افراد زودتر از ديگرانبه روابط امور و جريان حوادث منتقل مى شوند، و انتقالشان هم ازانتقال ديگران به صواب نزديكتر است .
بنابراين ، معناى آيه اين مى شود: يكى از آن دو به يوسف گفت : من در خواب چنين ديدم .ديگرى گفت : من در خواب چنان ديدم . آنگاه هر دو گفتند: ما رابه تعبير آن آگاه ساز، چونمعتقديم كه تو از نيكوكارانى ، و امثال اين امور و اسرار نهانى بر نيكوكاران پوشيدهنيست ، آرى نيكوكاران با صفاى دل و پاكى نفسشان درك مى كنند چيرهايى را كه ديگراناز درك آن عاجز مى مانند.


قال لا ياتيكما طعام ترزقانه الا نباتكما بتاءويلهقبل ان ياتيكما


فرصتى پيش آمده براى يوسف (ع ) براى دعوت به توحيد
وقتى آن دو زندانى با حسن ظن ناشى از ديدن سيماى نيكوكاران در چهره يوسف (عليهالسّلام ) به آن جناب روى آوردند، و درخواست كردند كه وى خوابهايشان را تعبير كند،يوسف (عليه السّلام ) فرصت را براى اظهار و فاش ساختن اسرار توحيد كه دردل نهفته مى داشت غنيمت شمرده ، از موقعيتى كه پيش آمده بود براى دعوت به توحيد وبه پروردگارش كه علم تعبير را به او افاضه فرموده ، استفاده كرد و گفت : كه اگرمن در اين باب مهارتى دارم ، پروردگار من تعليمم داده ، و سزاوار نيست كه براى چنينپروردگارى شريك قائل شويم . و خلاصه به بهانه اين پيشامد نخست مقدارى دربارهتوحيد و نفى شركاء صحبت كرد، آنگاه به تعبير خواب آن دو پرداخت .
و در پاسخ آن دو چنين فرمود: هيچ طعامى - بعنوان جيره زندانيان - براى شما نمىآورند مگر آنكه من تاءويل و حقيقت آن طعام و مال آن را براى شما بيان مى كنم . آرى من بهاين اسرار آگاهى دارم ، و همين خود شاهد صدق دعوت من است به دين توحيد.
البته اين معنا در صورتى است كه ضمير در (بتاءويله ) به طعام برگردد، كه دراين صورت يوسف (عليه السّلام ) خواسته است معجره اى براى نبوت خود ارائه دادهباشد، نظير گفتار مسيح (عليه السّلام ) به بنىاسرائيل كه فرمود: (و انبئكم بما تاكلون و ما تدخرون فى بيوتكم ان فى ذلك لايهلكم ان كنتم مؤ منين ). مؤ يّد اين معنا پاره اى از رواياتى است كه از طرق اماماناهل بيت (عليهم السلام ) وارد شده ، و به زودى در بحث روايتى خواهد آمد -ان شاء اللّهتعالى .
و اما بنابراين كه ضمير مذكور به رويايى كه ديده بودند برگردد معناى آيه چنين مىشود (من خيلى زود تاءويل خواب شما را برايتان بيان مى كنم ، حتىقبل از اينكه طعام شما را بياورند من خوابتان را تعبير مى كنم ) و ليكن اين معنا كه درحقيقت وعده به تسريع در قضاى حاجت آنان است از نظر سياق آيات معناى بعيدى است .


ذلكما مما علمنى ربى انى تركت مله قوم لا يومنون باللّه و هم بالاخرة هم كافرون واتبعت مله آبائى ابراهيم و اسحق و يعقوب


در اين دو آيه اين معنا را گوشزد فرموده كه علم به تعبير خواب و خبر دادن ازتاءويل احاديث از علوم عادى و اكتسابى نيست كه هر كس بتواند فرا گيرد، بلكه اينعلمى است كه پروردگارم به من موهبت فرموده ، آنگاه علاتّين معنا را اينطور بيان كردهكه : چون من ملت و كيش مشركين را پيروى نكرده ام ، بلكه ملت پدرانم ابراهيم و اسحاق ويعقوب را پيروى نموده ام ، و خلاصه بدان سبب است كه من دين شرك را واگذاشته ، دينتوحيد را پيروى نموده ام .
و اگر مشركين را فاقد ايمان به خدا و روز جزا خوانده ، نه از اين جهت است كه مشركينفاقد ايمان به خدا و معادند، چون مشركين هم خدا راقبول دارند و هم معاد را، بلكه از اين باب است كه درباره مبداء شرك مى ورزند، و دربارهمعاد هم قائل به تناسخند، همچنانكه در جلد قبلى اين كتاب گذشت . و در دين توحيد، آنشركايى كه مشركين قائلند - حال چه شريك در تاءثير بدانند و چه شريك در عبادت- هيچيك خدا نيستند. و همچنين تناسخ و برگشتن ارواح با بدنهاى ديگر و متنعم شدنارواح پاك و معذب شدن ارواح ناپاك در زندگى ديگر، در دين توحيد معاد نيست و به همينجهت بود كه يوسف (عليه السّلام ) ايمان به خدا و روز جزا را از مشركين نفى كرد، وكفرشان را نسبت به معاد با تكرار ضمير، تاءكيد نمود و فرمود: (و هم بالاخرة همكافرون ). آرى ، كسى كه ايمان به خدا ندارد به طريق اولى ايمان به بازگشت بهسوى خدا ندارد.
و اين كلام كه خداوند متعال از قول يوسف نقل كرده اولين بارى است كه يوسف در مصرخود را و نسب خود را معرفى نموده و اظهار كرده كهاهل بيت ابراهيم و اسحاق و يعقوب است .


ما كان لنا ان نشرك باللّه من شى ء ذلك منفضل اللّه علينا و على الناس و لكن اكثر الناس لا يشكرون


يعنى خداى سبحان براى ما اهل بيت راهى به شرك نگذاشته ، و ما را از آن منع كرده و اينمنع ، خود از فضل و نعمت خداست بر ما اهل بيت و بر همه مردم ، اما بيشتر مردم شكر ايننعمت را بجا نياورده ، بلكه بدان كفر مى ورزند.
اما اينكه (خداوند راهى به شرك براى آنان نگذاشته ، بايد دانست كه اين از باب جبرو الجاء نيست ، بلكه از باب تاييد و تسديد است ، چون خداوند ايشان را به نعمت نبوت ورسالت اختصاص داده ، و خدا داناتر است كه رسالت را در چه دودمانى قرار مى دهد، درنتيجه انبياء به توفيق و تاييد خداوندى از هر خطا و گناهى عصمت مى ورزند، و به دينتوحيد مى گرايند.
و اما اينكه فرمود: (اين از فضل خدا است بر مااهل بيت و بر مردم ) اين نيز بدان جهت است كه خداوند ايشان را تاييد نموده . و اين خودبالاترين فضل است ، مردم هم مى توانند و در وسع و طاقتشان هست كه به آنان مراجعهنموده و به پيروى ايشان رستگار و به هدايت ايشان مهتدى شوند، پسفضل بر مردم هم هست .
و اما اينكه (بيشتر مردم قدر نمى دانند) به خاطر اين است كه اين نعمت را يعنى نعمتنبوت و رسالت را كفران مى كنند در نتيجه اعتنائى به آن ننموده ، حاملين آن را پيروىنمى نمايند. و يا به عبارتى به خاطر اين است كه نعمت توحيد را كفران نموده از ملائكهو يا جن و انس شريك براى خدا مى گيرند و آنها را به جاى خدا مى پرستند.
اين آن معنايى است كه بيشتر مفسرين براى آيه ذكر كرده اند.
طرح يك سؤ ال در مورد نعمت بودن نبوت و رسالت و پاسخ به آن
و بنابراين قول سوالى باقى مى ماند و آن اين است كه مگر مساءله توحيد و نفى شركاز مسائلى است كه محتاج به سفارش و بيان انبياء باشد كه در اين آيه آن را نعمتىدانسته كه مردم به وسيله پيروى انبياء بداننائل ميشوند؟ با اينكه مساءله توحيد مساله اى است فطرى و از مستقلات عقلى كه انبياء(عليهم السلام ) و ساير مردم در درك آن يكسانند. و اگر مردمى نسبت به آن كفر مىورزند به خاطر اينست كه نمى خواهند نداى فطرت و وجدان را اجابت كنند، نه ندا و دعوتانبيا را.
جواب اين سؤ ال اين است : همانطورى كه عنايت خداوند نسبت به بندگانش ايجاب كرده كهاين نوع از انسان را هم از راه الهام و ارتكاز عقلى مجهز به درك خير و شر و تقوا و فجورنموده و هم مجهز به درك احكام دينى و قوانين شرعيش كند - و وجوب اين معنا در بحث هاىگذشته ما مكرر توضيح داده شد - همچنين عنايت او واجب مى كند كه افرادى از اين نوعانسانى را به نفوسى طيب و طاهر و دلهايى سليم و مستقيم مجهز نمايد تا ملازم فطرتاصلى بوده لحظه اى از راه توحيد به سوى شرك منحرف نگشته و در نتيجهاصل توحيد در تمامى ادوار و اعصار در ميان اين نوع باقى بماند، و قرن به قرن روحسعادت همچنان زنده بماند. دليل اين معنا همان ادله اى است كه نبوت و وحى را لازم وضرورى مى كند. چون فرض شرك و نسيان توحيد از افراد عادى انسان ممتنع نيست ، وبلكه ممكن و جايز است ، و وقتى امرى نسبت به يك فرد جايز و ممكن باشد نسبت به همهافراد نيز جايز و ممكن است . و فرض ‍ مشرك شدن همه افراد و فراموش كردن توحيدمساوى است با فرض فساد اين نوع و بطلان غرضى كه خداوند از خلقت اين نوع داشته .
و به همين جهت بر او واجب است كه در ميان اين نوع افرادى داشته باشد كه همواره داراىاخلاص در توحيد باشند و امر توحيد را زنده نگهدارند، از آن دفاع نموده و مردم را ازخواب غفلت و جهالت بيرون نمايند، و براى آنان ادله توحيد را اقامه نموده و شواهد ومعجزات آن را ارائه دهند. و اين رابطه كه در حقيقت رابطه تعليم و تعلم است نه سوق(از ناحيه انبيا) و متابعت (از ناحيه مردم ) همواره برقرار باشد.
و اگر كسى قانع شد كه حتما چنين نفوسى بايد در هر عصرى در ميان مردم باشند درحقيقت مساءله نبوت انبياء و امامت ائمه را قبول كرده ، و پذيرفته كه وجود انبيا (عليهمالسلام ) فضل و نعمتى است از ناحيه خداى متعال ، هم بر خود آن حضرات كه هستيشان دادهو به تربيت ربوبى خود توحيد را تعليمشان داده و مبعوثشان كرده ، و هم بر همه مردمكه چنين افرادى را براى آنان نصب نموده تا حق را به يادشان بياورند و فطرت خوابآلودشان را بيدار كنند و در برابر غفلت و ضلالتشان از حق دفاع نمايند، چوناشتغال مردم به امور و اعمال مادى و ممارستشان در امور حسى ايشان را به سوى لذات جلبنموده و به پستى وادار مى سازد، و اگر در هر دوره و عصرى مردانى خداشناس وخداپرست و افرادى كه خدا با توجه خالص به قيامت پاك و خالصشان كرده نبودهباشند، گمراهى و كورى سراسر زمين را احاطه مى نمايد، و واسطه فيض بين زمين وآسمان قطع و غايت خلقت باطل گشته ، زمين اهل خود را فرو مى برد.
و از همين جا معلوم مى شود كه در معناى آيه شريفه حق اين است كه آيه را بر همين حقيقتحمل نموده ، آن را چنين معنا كنيم : خداوند با تاييد خود ما را چنان مؤ يّد كرده كه ديگر راهىبه سوى شرك براى ما باقى نگذاشته ، و اين مصون بودنمان از شرك از فضلى استكه خدا بر ما كرده (و از اين بالاتر نعمتى نيست )، زيرا نهايت درجه سعادت آدمى ورستگارى بزرگش به داشتن چنين هدايتى است .
و نيز فضلى است كه خدا بر همه مردم كرده ، زيرا با ب ودن ما انبياء، مردم بعد از نسيانمتذكر شده و پس از غفلت از فطريات خود متنبه مى گردند، و با تعليم ما از خطرجهل رهايى يافته و بعد از انحراف و كجى ، مستقيم مى شوند و ليكن بيشتر مردم شكراين نعمت را بجا نمى آورند، و اين فضل خدا را كفران نموده بدان اعتنايى نمى كنند، و بهجاى اينكه با آغوش باز پذيراى آن باشند از آن روى مى گردانند.
اين آن معنايى است كه به نظر ما رسيده . ولى بعضى از مفسرين در معناى آن گفته اند:مشاراليه (ذلك ) در (ذلك من فضل اللّه علينا...) علم بهتاءويل احاديث است . و ليكن همانطورى كه ملاحظه مى كنيد، اين معنايى است كه از سياقآيه به دور است .


يا صاحبى السجن ءارباب متفرقون خير ام اللّه الواحد القهار


معناى (خير) و بيان حجت قاطعى كه در جمله : (ءارباب متفرّقون خيرام اللهالواحدالقهّار) نهفته است
كلمه (خير) از نظر وزن وصفى است كه از ماده (خار، يخار، خيره ) اشتقاق يافتهكه اين ماده به معناى انتخاب و اختيار كردن يكى از دو چيز و يا دو عملى است كه به وجهىدر انجام و يا اخذ آن در ترديد باشد، و خير از آن دو، آن است كه در مطلوبيت و فضيلت ،برترى بر ديگرى داشته اخذ آن متعين باشد. پس خير از دوعمل ، آن عملى است كه انجام آن متعين باشد. و خير از دو چيز آن است كه از جهت انتخابمطلوب باشد، مثلا خير از دو مال ، آن مالى است كه از جهت تمتع و استفاده مطلوبتر باشد.و خير از دو خانه ، آن خانه اى است كه از جهت سكنى مطلوب تر باشد. و خير از دو انسان ،آن فردى است كه از جهت مصاحبت بهتر باشد. و خير از دو راى ، آن رايى است كه اخذ بهآن بهتر باشد. و خير از دو اله ، آن معبوديست كه از جهت پرستش بهتر باشد. و از همينجااست كه اهل ادب گفته اند اصل اين كلمه : (اخير: خوبتر) و به صيغهافعل التفضيل بوده ، و ليكن حقيقت مطلب اين است كه كلمه مذكور صفت مشبهه اى است كهبر حسب ماده خود معناى افعل التفضيل را افاده نموده و برترى را مى رساند.
از آنچه گذشت روشن گرديد كه جمله (ءارباب متفرقون خير ام اللّه الواحد القهار...)در سياق بيان دليل بر معين شدن خداى تعالى براى پرستش است . و به عبارت روشنتر اگر فرض شود كه ميان عب ادت خدا و ساير معبودهاى ادعائى ترديد شود، عبادتخداى تعالى متعين است ، نه اينكه بخواهد بگويد: حق موجود تنها خداى تعالى است نهارباب هاى غير او. و يا اينكه بگويد: تنها معبودى كه مبداء و معاد موجودات است خداىتعالى است ، نه معبودهاى ديگر، زيرا اين چند معنا با كلمه خير سازگار نيست چون اينكلمه را درباره چيزى اطلاق مى كنند كه از جهت مطلوبيت و اخذ به نحوى تعين داشتهباشد، پس اينكه فرمود (آيا خدا بهتر است يا ارباب هاى متفرق ) مقصودش از اينپرسش ، تعين يكى از دو طرف بوده از نظر اخذ، و اخذ ارباب همان عبادت و پرستش آناست .
و اگر معبودهاى مردم معاصر خود را (ارباب متفرق ناميده ) از اين جهت بوده كه مردمملائكه را مى پرستيدند و معتقد بودند كه ملائكه صفات خدا و يا تعينات ذات مقدس اويند،و جهات خير و سعادت در عالم هر كدام به يك ى از آنها مستند است . خلاصه ، در ميانصفات خدا نظمى طولى و يا عرضى قائل بودند كه خود مستلزم تفرقه در آنها بود، وهر صفتى را به اعتبارشان و موقعيتى كه دارد مى پرستيدند: يكى را اله علم و يكى را الهقدرت ، يكى را اله آسمان و يكى را اله زمين ، يكى را اله حسن و ديگرى را اله حب و يكىرا اله امنيت و فراوانى ارزاق مى شمردند. و نيز جن را مى پرستيدند و آنها را مبادى شر درعالم دانسته ، مرگ و مير و زوال نعمت و فقر و زشتى و درد و اندوه وامثال آن را به آنها استناد مى دادند.
و نيز كملين از اولياء و جباران از سلاطين و پادشاهان وامثال ايشان را مى پرستيدند، و در نتيجه خدايان متفرقى را پرستش مى كردند، چون معلوماست كه اعيان كملين و جن و ملك و همچنين بتها و تمثالهايى كه از آنان درست مى كردند تابه وسيله آنها به آنان توجه نمايند متعدد و متفرق بودند.
وجه توصيف خداوند به (واحد) و (قهار) در كلام يوسف (ع )
تقابلى كه ميان جمله (ءارباب متفرقون ) با جمله (ام الله الواحد القهار) برقرارنموده خود افاده مى كند كه كلمه الله در نظر معنا خلاف آنچه را كه از ارباب متفرقفهميده مى شود افاده مى كند، چون تقابل ناگزير ميان دو چيز مى اندازند كه خلاف وضد يكديگرند.
بنابراين ، كلمه مذكور علمى است (البته علميتش به خاطر غلبه دراستعمال پيدا شده ) كه هر جا به ميان آيد مقصود از آن ذات مقدس ‍ الهى است كه حقيقت استو بطلان در او راه ندارد، وجود است و عدم و فناء در او راه نمى يابد، و چنين وجودى ممكننيست كه حد محدود و امد ممدودى برايش فرض شود، زيرا هر محدودى پس از حدش معدوماست ، و هر ممدودى بعد از امدش باطل ، پس خداى تعالى ذاتى است غير محدود و وجودىاست واجب و غير متناهى . و چون چنين است ممكن نيست صفتى برايش فرض ‍ شود كه خارج ازذات و مباين با خود او باشد، همچنانكه حال صفات او همينطور است ، چون اگر ذات او باصفاتش مغاير باشد لازمه اش اين مى شود كه ذاتش محدود باشد و در ظرف صفت موجودنباشد، و محتاج باشد صفت را در ظرف خود نيابد.
و همچنانكه ممكن نيست ميان ذات و صفاتش مغايرت باشد ميان صفات ذاتيش ازقبيل علم و قدرت و حيات نيز ممكن نيست مغايرت و جدايى را فرض كرد، زيرا مغايرت درآنها نيز باعث محدوديت مى شود، چون وقتى مثلا علم غير از قدرت و حيات باشد بايد علممحدود باشد و در ظرف قدرت و حيات وجود نداشته باشد، و همچنين قدرت و حيات ، واگر در داخل ذات حدودى فرض شود كه داخل حد در خارج آن وجود نداشته باشد قهرا ذاتبا صفات هم متغاير مى شود، و كثرت و حد پديد مى آيد. و همه اينها امورى است كهوثنيها بر حسب آنچه كه از معارف ايشان در دست است بدان اعتراف دارند.
بنابراين ، مثبتين خداى سبحان اگر التفات و توجه داشته باشند، شكى نخواهند داشتكه خداى سبحان موجودى است كه وجودش ‍ فى نفسه و ثبوتش بذاته است ، و غير او هيچموجودى بدين صفت نيست ، و او هر چه از صفاتكمال كه دارد عين ذاتش مى باشد، نه زائد بر آن . و همچنين خود صفاتش نيز زائد بريكديگر نيست بلكه عين هم است ، پس او در عين اينكه علم است قدرت و حيات نيز هست .
پس خداى تعالى احدى الذات و الصفات است ، يعنى در موجود بالذات بودن واحد است وهيچ چيزى در قبالش نيست مگر آنكه موجود به وسيله اوست ، نهمستقل در وجود، و همچنين واحد در صفات است ، يعنى هيچ صفتى كه داراى حقيقت و واقعيتباشد تصوّر نمى شود مگر اينكه عين ذات او است ، و در نتيجه او بر هر چيز قاهر است وهيچ چيز بر او قاهر نيست .
اشاره به اين معانى بود كه يوسف را وادار كرد به اينكه خدا را به وحدت و قهاريتتوصيف نموده بگويد: (ام اللّه الواحد القهار) يعنى او واحد است ، اما نه واحدى عددىكه اگر يكى ديگر اضافه اش شود دو تا گردد، بلكه واحدى است كه نمى توان درقبالش ذات ديگرى تصوّر كرد، زيرا هر چيز كه تصوّر و فرض شود وجودش از اوستنه از خودش . و نيز نمى توان در قبالش صفتى فرض كرد، و هر چه فرض شود عينذات او است ، و اگر عين ذات او نباشد باطل خواهد شد، و همه اينها به خاطر اين است كهخداى تعالى وجودى است بحت (خالص ) و بسيط كه به هيچ حدى محدود و به هيچ نهايتىمنتهى نمى شود.
و با اين سؤ ال و توصيف اربابها به وصف تفرق ، و توصيف خداى تعالى به وصفواحد و قهار، حجت را بر خصم تمام كرد، زيرا واحد و قهار بودن خداى تعالى هر تفرقهاى را كه ميان ذات و صفات فرض شود باطل مى سازد، پس ذات عين صفات ، و صفات عينيكديگرند، و هر كه ذات خداى را بپرستد ذات و صفات را پرستيده ، و هر كه علم او رابپرستد ذات او را هم پرستيده ، و اگر علم او را بپرستد و ذاتش را نپرستد نه او راپرستيده و نه علم او را، و همچنين ساير صفات او.
پس اگر ميان عبادت او و يا ارباب متفرق ترديدى فرض شود، عبادت او متعين است ، نهارباب متفرق ، زيرا ممكن نيست ارباب متفرق فرض بشود و در عينحال تفرقه در عبادت لازم نيايد.
شبهه اى كه در اين ميان باقى مى ماند و عموم بت پرستان بدان اعتماد نموده اند اين استكه خداى سبحان شانش اجل و ارفع از آن است كهعقول ما به او احاطه يابد و يا فهم ما او را درك نمايد، و چون چنين است ممكن نيست بتوانيمبا عبادت متوجه او شويم ، و نمى توانيم با اظهار عبوديت و خضوع در برابرش بهدرگاهش تقرب جوييم . آنچه براى ما امكان دارد اين است كه متوجه بعضى از مخلوقاتشريفه او - كه در تدبير نظام عالمى - تاءثير دارند شده و به وسيله آنها بهدرگاه او تقرب جوييم و آنها نزد او شفيعمان شوند، در مقام پاسخ از اين سؤال يوسف (عليه السلام ) فرمود: (ما تعبدون من دونه الا اسماء....)
استدلال يوسف (عليه السلام ) و رد پرستش آلهه و اثبات توحيد عبادى


ما تعبدون من دونه الا اسماء سميتموها انتم و آباوكم ماانزل اللّه بها من سلطان ان الحكم الا للّه امر الا تعبدوا الا اياه ...


يوسف (عليه السّلام ) نخست خطاب را به دو رفيق زندانيش اختصاص داد و سپس عموميشكرد، چون حكمى كه در آن خطابست اختصاص به آن دو نداشته ، بلكه همه بت پرستانبا آن دو نفر شركت داشته اند.
و تعبير (ما تعبدون الا اسماء) كنايه از اين است كه مسمياتى در وراء اين اسماء وجودندارد، و در نتيجه عبادت ايشان در مقابل اسمايى ازقبيل اله آسمان و اله زمين و اله دريا و اله خشكى و اله پدر و اله مادر و اله فرزند ونظاير آن صورت مى گيرد.
و اين معنا (كه در وراى اين اسماء مسمياتى وجود ندارد) را با جمله (انتم و آباوكم )تاءكيد نمود، چه از اين جمله حصر استفاده مى شود، و معنايش اين است كه اين اسامى را غيرخود شما كسى وضع نكرده ، تنها شما و پدرانتان آنها را وضع نموده ايد.
آنگاه براى بار دوم اين معنا را با جمله (ما انزل اللّه بها من سلطان )كرد، چون(سلطان ) به معناى برهان است چون برهان برعقول سلطنت دارد، و معناى جمله اين است كه : خداوند درباره اين اسماء و اين نامگذاريهابرهانى نفرستاده كه دلالت كند بر اينكه در ماوراى آنها مسمياتى وجود دارد، تا درنتيجه الوهيت را براى آنها ثابت نموده عبادت شما و آنها را تصحيح نمايد.
ممكن هم هست ضمير (بها) به عبادت برگردد، و معنا اين باشد كه : خداوند حجتى برپرستش آنها نفرستاده ، مثلا براى آنها شفاعت اثبات نكرده ، و يا آنها رامستقل در تاءثير ندانسته تا عبادت و توجه به آنها صحيح شود، چون به هرحال امور به دست خداست ، (او بايد در اين باره اجازه دهد) و جمله (ان الحكم الا للّه )اشاره به همين نكته دارد.
و مفاد اين جمله جاى هيچگونه ترديدى نيست ، زيرا حكم در هر امرى كه تصوّر شود جز ازناحيه كسى كه مالك و متصرف به تمام معناى در آن باشد صحيح و نافذ نيست و درتدبير امور عالم و تربيت بندگان مالكى حقيقى و مدبرى واقعى جز خداى سبحان وجودندارد، پس حكم هم به حقيقت معناى كلمه منحصرا از آن اوست .
و اين جمله ، جمله مفيدى است كه هم نسبت به ماقبل خود و هم نسبت به ما بعد خود فايده مى دهد، زيرا هر دو را با همتعليل مى كند. اما فايده اش نسبت به ما قبلش يعنى جمله (ماانزل اللّه بها من سلطان ) قبلا گذشت . و اما فايده اش نسبت به بعدش يعنى جمله (امرالا تعبدوا الا اياه ) براى اينكه اين جمله طرف اثبات حكم را متضمن است ، همچنانكه جملهقبل از آن طرف نفى حكم را متضمن بود، و مى فرمود: (ماانزل اللّه بها من سلطان ) و جمله مورد بحث مى فهماند كه حكم خدا در هر دو طرف نافذاست . پس كانه وقتى گفته شده : (خداوند سلطان و برهانى بر آن نفرستاده ) كسىپرسيده : (پس درباره عبادت چه حكمى كرده ؟) در جواب گفته شده : (خداوند امركرده كه كسى را جز او نپرستيد) و به همين منظور جمله را فعليه آورده .
و معناى آيه - و خدا داناتر است - اين است كه : شما به غير خدا نمى پرستيد مگراسمائى بدون مسمى كه وضعشان نكرده مگر خود شما و پدرانتان ، بدون اينكه از ناحيهخداى سبحان برهانى بر آن آمده باشد، و دلالت كند بر اينكه شفعائى هستند در درگاهخدا، و يا سهمى از استقلال در تاءثير دارند. آرى ، چنين برهانى از ناحيه خدا نيامده تابراى شما مجوز عبادت باشد و شما با پرستش آنها از شفاعتشان بهره مند شويد، و يا ازخيرات آنها برخوردار و از شرّشان ايمن گرديد.
چرا دين توحيد دين (قيم ) است ؟ (ذلك الّذين القيّم ...)
و اما اينكه فرمود: (ذلك الدين القيم و لكن اكثر الناس لا يعلمون ) اشاره است بهتوحيد و نفى شريكى كه قبلا بيان كرده بود. و كلمه (قيم ) به معناى قائم به امرىاست كه در قيام خود و تدبير آن امر قوى باشد. و يا به معناى كسى است كه قائم بهپاى خود بوده دچار تزلزل و لغزش نگردد. معناى آيه اين است كه : تنها دين توحيد استكه قادر بر اداره جامعه و سوقش به سوى سرمنزل سعادت است ، و آن تنها دين محكمى است كه دچارتزلزل نگشته تمامى معارفش حقيقت است و بطلان در آن راه ندارد، و همه اش رشد است وضلالتى در آن يافت نمى شود، و ليكن بيشتر مردم بخاطر انس ذهنى كه به محسوساتدارند، و به خاطر اينكه در زخارف دنياى فانى فرو رفته اند و در نتيجه سلامتدل و استقامت عقل را از دست داده اند، اين معنا را درك نمى كنند. آرى ، اكثريت مردم را كسانىتشكيل م ى دهند كه همه همّشان زندگى ظاهر دنيا است و از آخرت روى گردانند.
اما اينكه گفتيم (رشد در پيروى دين توحيد است و معارفش همه حقيقت و مطابق با واقعاست ) در بيان و توضيحش همان برهانى كه يوسف (عليه السّلام ) اقامه كرده بودكافى است .
و اما اينكه گفتيم (تنها دين توحيد قادر بر اداره جامعه انسانى است ) دليلش اين استكه نوع انسانى وقتى در سير زندگيش ‍ سعادتمند مى شود كه سنن حياتى و احكام معاشخود را بر اساس حق و مبنايى كه مطابق با واقع باشد بنا نمايد و در مقامعمل هم بر طبق آن عمل نمايد، نه اينكه بر مبناىباطل و خرافى و فاقد تكيه گاهى ثابت بنا كند.
اشاره به اينكه مفاد دو آيه : (يا صاحب السجن ...) و (ما تعبدون من دونه ...)يكبرهان بر توحيد دو عبادت است
پس از همه آنچه گفته شد اين معنا روشن گرديد كه : هر دو آيه مورد بحث ، يعنى آيه(يا صاحبى السجن - تا جمله - ان لا تعبدوا الا اياه ) مجموعا يك برهان است برتوحيد در عبادت ، و حاصلش اين است : هر معبودى كه فرض شود، پرستشش به خاطرالوهيتى است كه در ذات آن معبود است و به خاطر وجوب ذاتى وجود اوست ، و خداى سبحاندر وجودش واحد و قهار است ، و نه دومى برايش تصوّر مى شود، و نه با تاءثيرشموثرى ديگر فرض دارد، پس ديگر هيچ معناى صحيحى براى تعدد آلهه تصوّر نمىشود، و اگر پرستش معبود براى اين است كه معبود مفروض شفيع در درگاه خداست ،دليلى بر شفيع بودن آن در دست نيست ، زيرا اگر باشد بايد از ناحيه خود خداىتعالى باشد و از ناحيه خدا هيچ دليلى بر شفيع بودن آلهه نرسيده ، علاوه بر اينكهدليل بر خلاف آن رسيده است ، زيرا خداوند از طريقعقل و همچنين به وسيله انبيا اين معنا را گوشزد كرده كه جز او هيچ چيزى نبايد پرستششود.
از اينجا فساد مطلبى كه بيضاوى به پيروى از كشاف در تفسير خود آورده روشن مىگردد. او گفته : اين دو آيه دو دليل بر توحيد است ،دليل اولى كه آيه (ءارباب متفرقون خير ام اللّه الواحد القهار) متضمن آنست دليلىاست خطابى ، و دليل دوم كه آيه (ما تعبدون من دونه الا اسماء ...) متضمن آن استبرهانى است كامل .
آنگاه اضافه كرده كه : اين طرز بيان و استقلال از باب تدريج در دعوت و الزام حجتاست ، كه نخست به طريق خطاب ، رجحان و بهترى توحيد را بر پرستش خدايان بيان مىكند، و سپس برهان اقامه مى كند بر اينكه آنچه را اينان آن را خدا مى نامند استحقاقخدايى و پرستش را ندارند، زيرا استحقاق پرستش يا با لذات است و يا بالغير، و هيچيك از آن دو در اين بتها و خدايان ادعائى وجود ندارد. آنگاه در آخر حقيقت مطلب را بطورصريح بيان نموده روى آن دينى كه حق قويم و دين مستقيم است ، وعقل هم غير آن را اقتضاء نمى كند و علم هم غير آن را نمى پسندد انگشت مى گذارد.
و بعيد نيست كه كلمه خير (بهتر) كه در آيه اولى است او را وادار به چنين اشتباهى كرده ،و از اين كلمه رجحان و بهترى خطابى را استظهار كرده ، و از قيد: (واحد قهار) كه درهمان آيه است غفلت ورزيده .
و حال آنكه (كلمه مذكور تنها براى افاده بهترى خطابى نبوده و) از نظر خواننده محترمگذشت كه هر دو آيه يك برهان را اقامه مى كنند و آن برهانى كه بيضاوى از آيه دومىاستفاده كرده كار آيه دومى به تنهايى نيست ، بلكه هر دو آيه مجموعا آن را افاده مى كنند.
تقرير ديگرى براى دو آيه از آن دو برهان استفاده مى شود
و چه بسا كه اين دو آيه را طورى تقرير كرده اند كه از آن دو برهان استفاده مى شود،البته نه آنطورى كه بيضاوى تقرير كرده بود. و خلاصه آن تقرير اين است كه :خداى واحدى كه به قدرتش بر همه اسبابهاى متفرقه اى كه در عالم تاءثير دارند قاهرباشد و آنها را طورى به راه بيندازد كه از آثار متفرقه و متنوعه آنها يك نظام واحد و غيرمتناقض الاطراف - نظير نظام فعلى كه در اين عالم مشاهده مى كنيم - پديد آورد بهتراست از خدايان متعددى كه از هر كدام آنها يك نظام و در نتيجه نظامهاى مختلف و تدابيرمتضادى بوجود آيد، و در نتيجه منجر به از هم پاشيدگى نظام عالم و فساد تدبير واحدو عمومى آن شود.
علاوه بر اينكه اين خدايانى كه شما آنها را خدا خوانده ايد و آنها را مى پرستيد از خدايىجز اسم ، چيز ديگرى ندارند، و در خارج نه بهدليل عقل و نه به دليل نقل از مسماى آن اسماء خبرى و اثرى نيست ، چونعقل جز بر توحيد راهنمايى نمى كند. نقل هم كه همان گفتار انبياء است جز بر توحيددلالت ندارد، و انبياء (عليهم السلام ) از ناحيه وحى مامور نشده اند مگر بر اينكه خدايىجز اللّه پرستش نشود.
و اين تقرير بطورى كه ملاحظه مى فرماييد، آيه اولى را از نظر معنانازل منزله آيه (لو كان فيعهما آلهه الا اللّه لفسدتا - اگر در زمين و آسمان خدايانمتعددى مى بود هر آينه آسمان و زمين فاسد مى شد) مى كند و آنگاه آيه دومى را در نفىالوهيت غير خدا عموميت داده هم شامل نفى آلهه بالذات مى كند و هم نفى آلهه اى كه خدا اجازهشفاعتشان داده .
و اين تقرير چند اشكال دارد: يكى اينكه بدون هيچ مقيدى كلمه (قهار) را مقيد كرده ،چون خداى تعالى همانطور كه قاهر بر اسباب است درآنها، همچنين قاهر بر تمامى اشياءاست در ذات و صفات و آثار آنها، پس براى او نه در وجودش دومى هست ، و نه دراستقلال در ذات و تاءثيرش ، و بايگانه بودنش در قاهريت على الاطلاق ديگر فرضندارد كه چيزى مستقل و بى نياز از او باشد و يا امرىمستقل از امر او باشد، و هر معبودى كه فرض شود يا بايد در ذات و آثارشمستقل از او باشد و يا تنها در آثارش . و هر دو فرض ‍ بطورى كه ظاهر شدمحال است .
دوم اينكه در اين تقرير فقط آيه دومى تعميم داده شده ، وحال آنكه هيچ دليلى بر عموميت آن نيست ، زيرا آيه مذكور بطورى كه ملاحظه گرديد الهبودن آلهه را منوط به اذن خدا و حكم او كرده ، و اين اناطه از ظاهر آيه ، يعنى جمله(ماانزل اللّه بها من سلطان ان الحكم الا للّه ) استفاده مى شود. و پر واضح است كهاين قسم الوهيت كه منوط به اذن خدا و حكم او باشد الوهيت شفاعت است نه الوهيت ذاتى . ويا به عبارتى الوهيت بالغير است نه اعم از الوهيت بالذات و بالغير هر دو.


يا صاحبى السجن اما احدكما فيسقى ربه خمرا و اما الاخر فيصلبفتاكل الطير من راسه قضى الامر الذى فيه تستفتيان


معناى آيه روشن است ، و از قرينه مناسبت استفاده مى شود كه جمله : (اما احدكما...)تاءويل روياى آن شخصى بوده كه گفته است : (انى ارينى اعصر خمرا) و جمله (واما الاخر...) تاءويل روياى آن ديگرى بوده است .
و اينكه فرمود: (قضى الامر الذى فيه تستفتيان ) خالى از اشعار بر اين نكته نيستكه يكى از آن دو نفر بعد از شنيدن تاءويل رويايش ‍ خود را تكذيب كرد و گفت كه من چنينخوابى نديده بودم . و بعيد نيست كه آن شخص ، دومى بوده كه وقتى از يوسف شنيد كهبه زودى به دار كشيده مى شود و مرغان از سرش مى خورند، خود را تكذيب كرده . و باهمين اشعار آن رواياتى كه از طرق ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) رسيده تاييد مى شود،چون در آنها چنين آمده كه دومى به يوسف گفت : من در آنچه كه برايت تعريف كردم دروغگفتم و چنين خوابى نديده بودم . يوسف (عليه السّلام ) هم در پاسخش گفت : (قضىالامر الذى فيه تستفتيان ) يعنى تاءويلى كه از من خواستيد حتمى و قطعى شد و ديگرمفرى از آن نيست .


و قال للذى ظن انه ناج منهما اذكرنى عند ربك فانسيه الشيطان ذكر ربه فلبث فىالسجن بضع سنين


همه ضميرهايى كه در (قال ) و در (ظن ) و در (لبث ) هست به يوسف برمىگردد و معناى آن اين است كه : يوسف به آن كسى كه مى پنداشت كه او به زودى نجاتمى يابد گفت كه مرا در نزد ربت يادآورى كن ، و چيزى به او بگو كه عواطف او راتحريك كنى شايد به وضع من رقتى كند و مرا از زندان بيرون آورد.
و اگر از اعتقاد يوسف به (ظن : پندار) تعبير كرده با اينكه يوسف نسبت به آنچه كهدر تعبير خواب آن دو گفته بود يقين داشت نه پندار- به شهادت اينكه دنبالشتصريح كرده به اينكه اين دو تعبير بطور قطع واقع خواهد شد، و نيز اضافه كردهكه خدايش علم تاءويل احاديث را به او آموخته - شايد بدين جهت بوده كه كلمه (ظن )در مطلق اعتقاد استعمال مى شود، و در قرآن هم نظايرش ‍ هست ، مانند آيه (الذين يظنونانهم ملاقوا ربهم ).
و اما اينكه بعضى از مفسرين در پاسخ سؤ ال بالا گفته اند (اطلاق ظن بر اعتقاد براىاين بوده كه دلالت كند بر اينكه تاءويلى كه يوسف كرده از اجتهاد خودش بوده و نسبتبه آن يقين نداشته ) صحيح نيست ، زيرا گفتيم كه خود يوسف تصريح كرده به اينكهنسبت به وقوع آن يقين دارد، و خداى سبحان هم گفته او را با جمله (و لنعلمه منتاءويل الاحاديث ) تاييد كرده ، و اين با اجتهاد ظنى منافات دارد.
بعضى هم احتمال داده اند كه ضمير در (ظن ) بهموصول برگردد، و معنا اين باشد كه (يوسف به آن رفيق زندانيش كه مى پنداشت اززندان رها مى شود چنين و چنان گفت ). اين احتمال در صورتى كه سياق با آن مساعدتكند عيبى ندارد.
ضميرهايى كه در جمله (فانسيه الشيطان ذكر ربه ) هست همه به كلمه (الذى )بر مى گردد، ومعنايش اين است كه : شيطان از ياد رفيق زندانى يوسف محو كرد كه نزدربش از يوسف سخن به ميان آورد، و همين فراموشى باعث شد كه يوسف چند سالى ديگردر زندان بماند.
و بنا به گفته ما معناى (ذكر رب ) (ياد كردن نزد رب ) است (نه ياد خدا).كلمه (بضع ) عدد كمتر از ده را گويند.
توسل به اسباب منافاتى با اخلاص ندارد، بلكه اعتماد بر اسباب بااخلاصمنافات دارد
و اما اينكه دو ضمير مذكور را به يوسف برگردانيم و در نتيجه معنا چنين شود كه :شيطان ياد پروردگار يوسف را از دل او ببرد و لاجرم در نجات يافتن از زندان دست بهدامن غير آورد و به همين جهت خدا عقابش كرد و چندسال ديگر در زندان بماند، همچنانكه بعضى از مفسرين هم گفته اند: و چه بسا به روايتهم نسبت داده باشند (احتمال ضعيفى است كه ) با نص كتاب مخالفت دارد.
چون صرفنظر از ثنايى كه خداوند در اين سوره از آن جناب نموده تصريح كرده براينكه او از مخلصين بوده . و نيز تصريح كرده كه مخلصين كسانيند كه شيطان در ايشانراه ندارد.
و اخلاص براى خدا باعث آن نمى شود كه انسان به غير از خدامتوسل به سبب هاى ديگر نشود، زيرا اين از نهايت درجه نادانى است كه آدمى توقع كندكه بطور كلى اسباب را لغو بداند و مقاصد خود را بدون سبب انجام دهد. بلكه تنها وتنها اخلاص سبب مى شود كه انسان به سبب هاى ديگر دلبستگى و اعتماد نداشته باشد.و در جمله (اذكرنى عند ربك ) قرينه اى كه دلالت كند بر دلبستگى يوسف (عليهالسّلام ) به غير خدا وجود ندارد. بعلاوه جمله (وقال الذى نجا منهما و ادكر بعد امه ...) خود قرينه روشنى است بر اينكه فراموش كنندهساقى بوده نه يوسف .
بحث روايتى
رواياتى مربوط به احوال حضرت يوسف (ع ) در زندان
در تفسير قمى در روايت ابى الجارود از ابى جعفر (عليه السلام )نقل شده كه در ذيل آيه (ثم بدا لهم من بعد ما راوا الايات ليسجننه حتى حين ) فرموده :مقصود از (آيات ) همان شهادت كودك و پيراهن از پشت پاره شده يوسف ، و (چشم وگوش خود ملك بود كه ) آن دو را در حال سبقت گرفتن به طرف در ديد و كشمكش آن دو راشنيد، و نيز اصرار بعدى زليخا به شوهرش در مورد حبس ‍ يوسف بود.
و در جمله (دخل معه السجن فتيان ) فرموده : دو غلام بودند از غلامان ملك ، يكى نانوابود، و ديگرى ساقى شراب او، و آن كس ‍ كه به دروغ خوابىنقل كرد همان نانوا بود.
على بن ابراهيم قمى همچنان حديث را ادامه مى دهد و چنين مى گويد: پادشاه دو نفر راگماشته بود تا از يوسف محافظت كنند، وقتى وارد زندان شدند از يوسف پرسيدند چهكارى از تو ساخته است ؟ گفت : من خواب تعبير مى كنم . يكى از آن دوموكل ، در خواب ديده بود انگور مى فشارد. يوسف در تعبيرش فرمود: از زندان بيرونمى شوى ، و ساقى شراب دربار گشته شاءنت بالا مى رود. آن ديگرى با اينكه خوابىنديده بود به دروغ گفت : من در خواب ديدم كه بر بالاى سرم نانحمل مى كنم ، و مرغان از همان بالا به نانها نوك مى زنند. يوسف در پاسخش فرمود:پادشاه تو را مى كشد و به دارت مى كشد، و مرغان از سرت مى خورند، مرد خنديد و گفت: من چنين خوابى نديده ام . يوسف - بطورى كه قرآن حكايت مى كند - در جوابش فرمود:اى دوستان زندانى من ! اما يكى از شما (آزاد مى شود و) ساقى شراب براى صاحب خودخواهد شد و اما ديگرى به دار آويخته مى شود و پرندگان از سر او مى خورند اين امرىكه درباره آن از من نظر خواستيد قطعى و حتمى است .
آنگاه امام صادق (عليه السّلام ) در تفسير (انا نريك من المحسنين ) فرمود: يوسف(عليه السلام ) در زندان به بالين بيماران مى رفت و براى محتاجان اعانه جمع آورى مىكرد و زندانيان را گشايش خاطر مى داد، و چون آن كس كه در خواب ديده بود شراب مىگيرد خواست از زندان بيرون شود يوسف به او گفت : (مرا در نزد خدايت ياد آور) وهمانطور كه خداوند فرموده شيطان ياد خدايش را از خاطرش ببرد.
مؤ لف : الفاظ اين روايت مضطرب است ، و ظاهرش اين است كه دو رفيق زندانى يوسفزندانى نبودند، بلكه گماشتگانى بودند از طرف پادشاه بر يوسف . و اين معنا باظاهر آيه (و قال للذى ظن انه ناج منهما) و همچنين آيه(قال الذى نجا منهما) سازگار نيست ، چون خروج ايشان را از زندان نجات خوانده ، واگر زندانى نبودند نجات معنا نداشت .

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation