|
|
|
|
|
|
آرى ، بين حوادث و ريشه هاى آنها كه از آن ريشه ها منشاء مى گيرند و همچنين غاياتى كهحوادث به آن غايات و نتيجه ها منتهى مى شوند اتصالى است كه نمى توان آن را انكاركرد و يا ناديده گرفت ، و با همين اتصال است كه بعضى با بعضى ديگر مرتبط مىشود. بنابراين ، ممكن است بنده اى به اذن خدا به اين روابط راه پيدا كرده باشد،بطوريكه از هر حادثه اى حوادث بعدى و نتيجه اى را كه بدان منتهى مى شود بخواند. مؤ يّد اين معنا در خصوص حوادث عالم رويا، آن حكايت ى است كه خداى تعالى ازقول يعقوب در تاءويل خواب يوسف كرده ، و نيز آنتاءويل ى است كه يوسف از خواب خود و از خواب رفقاى زندانيش و از خواب عزيز مصركرد، و در خصوص حوادث عالم بيدارى حكايتى است كه از يوسف در روزهاى زندانيشنقل كرده و فرموده : (قال لا ياتيكما طعام ترزقانه الا نباتكما بتاءويلهقبل ان ياتيكما ذلكما مما علمنى ربى ) و همچنين آنجا كه فرموده : (فلما ذهبوا به واجمعوا ان يجعلوه فى غيابت الجب و اوحينا اليه لتنبئنهم بامرهم هذا و هم لا يشعرون ) وان شاء الله بيان آن به زودى از نظر خوانندگان خواهد گذشت . معناى (نعمت )، ريشه ، مشتقات و مورد استعمال آن (و يتم نعمته عليك و على آل يعقوب ) - راغب در مفردات خود گفته : (نعمه ) - بهكسر حرف اول و فتح دوم - به معناى حالت خوش است . و (بنا النعمه ) به معناىبناى حالت و هياتى است كه انسان به خود مى گيرد، مانند (جلسه :حال نشستن ) و يا(ركبه : حالت سواره ). و اما (نعمه ) - به فتح حرف اول و سكون دوم - به معناى تنعم است ، و ساختمانشصيغه مره از فعل است ، مانند (ضربه ) كه به معناى (يك بار زدن ) است و همچنين(شتمه ) (يك بار دشنام دادن ) و نعمت مرجنس را باشد يعنىشامل كم و زياد مى شود. سپس اضافه مى كند: انعام به معناى رساندن احسان به غير است ، و به كار نمى رودمگر در موردى كه آن شخص دريافت كننده انعام از جنس ناطقين (جن و انس و ملك ) باشد،براى اينكه هيچوقت گفته نمى شود كه فلانى بر اسب خود انعام كرد، ولى گفته مىشود: (انعمت عليهم ) و (و اذ تقول للذى انعم اللّه عليه و انعمت عليه ). و كلمه(نعماء) در مقابل (ضراء) به معناى شدايد است . و (نعيم ) به معناى نعمت بسيار است ، و لذا خداوند بهشت را با اين كلمه توصيف كردهو فرموده : (فى جنات النعيم ) و (جنات النعيم )، و (تنعم ) به معناىتناول چيزى است كه در آن نعمت و خوشى است ، گفته مى شود: (نعمه تنعيما فتنعم )يعنى او را تنعيم كرد و متنعم شد، و زندگيش فراخ و گوارا گرديد. خداى تعالى همفرموده : (فاكرمه و نعمه ) و به همين معناست (طعام ناعم ) و (جاريه ناعمه ). بنابراين ، در همه مشتقات اين كلمه بطورى كه ملاحظه گرديد يك معنى خوابيده ، و آننرمى و پاكيزگى و سازگارى است و مثل اينكه ريشه اين مشتقات نعومت باشد، و اگر مىبينيم كه تنها در مورد انسان استعمال مى شود براى اين است كه تنها انسان است كه باعقل خود نافع را از ضار تشخيص داده ، از نافع خوشش مى آيد و از آن متنعم مى شود، و ازضار بدش مى آيد و آن را ملايم و سازگار با طبع خويش نمى بيند، به خلاف غيرانسان كه چنين تشخيصى را ندارد، مثلا مال و اولاد وامثال آن براى يكى نعمت است و براى ديگرى نقمت ، و يا در يكحال نعمت است ودر حالى ديگر نقمت و عذاب . به همين جهت است كه مى بينيم قرآن كريم عطاياى الهى ازقبيل مال و جاه و همسران و اولاد و امثال آن را نسبت به انسان نعمت على الاطلاق نخوانده ،بلكه وقتى نعمت خوانده كه در طريق سعادت و به رنگ ولايت الهى درآمده آدمى را بهسوى خدا نزديك كند. و اما اگر در طريق شقاوت و در تحت ولايت شيطان باشد البته نقمتو عذاب است ، نه نعمت ، و آيات بر اين معنا بسيار است . بله ، اگر در جايى به خدا نسبت داده شود البته نعمت است وفضل و رحمت ، چون او خود خير است و جز خير از ناحيه او افاضه نمى شود، و از موهبتخود نتيجه سوء و شر نمى خواهد، و چگونه بخواهد با اينكه او رؤ وف ، رحيم ، غفور وودود است ، (و ان تعدوا نعمه اللّه لا تحصوها - و اگر بشماريد نعمت هاى خدا را شماررا به آخر نمى رسانيد) و اين خطاب در آيه متوجّه تمامى مردم است ، يعنى همه شما همكه دست به دست هم بدهيد باز به آخر نمى رسيد. و نيز فرموده : (و ذرنى و المكذبيناولى النعمه و مهلهم قليلا) و نيز فرموده : (ثم اذا خولناه نعمه مناقال انما اوتيته على علم ). اين نعمتها كه مورد اشاره اين دو آيه است ، و امثال آن ، وقتى نعمت است كه به خدا منسوبگردد و اما اگر به كفران كننده خدا نسبت داده شود براى او نقمت و عذاب خواب بود،همچنانكه فرمود: (لئن شكرتم لازيدنكم و لئن كفرتم ان عذابى لشديد). مراد از اتمام نعمت و كوتاه سخن ، اگر انسان در ولايت خدا باشد تمامى اسبابى كه براى ادامه زندگيش ورسيدن به سعادت بدانها تمسك مى جويد همه نسبت به او نعمت هايى الهى خواهند بود، واگر همين شخص مفروض ، در ولايت شيطان باشد عين آن نعمتها برايش نقمت خواهد شد، هرچند خداوند آنها را آفريده كه نعمت باشند. حال اگر چنانچه اسباب و وسايل زندگى ناقص باشد و به جميع جهات سعادت درزندگى وافى نباشد نعمت بودنش مثل كسى است كه مالى دارد و ليكن به خاطر نداشتنامنيت و يا سلامتى نمى تواند از آن مال آنطور كه مى خواهد و هر وقت و هرجور كه بخواهداستفاده كند، و در اين حال اگر چنانچه به آن امنيّت و آن سلامت برسد مى گويند نعمت براو تمام شد. پس اينكه در آيه مورد بحث فرموده : (و يتم نعمته عليك و علىآل يعقوب ) معنايش اين مى شود كه : خدا به شما نعمت هايى داده كه با داشتن آن درزندگى سعادتمند شويد، و ليكن اين نعمت ها را در حق تو و در حقآل يعقوب - كه همان يعقوب و همسرش و ساير فرزندانش باشند -تكميل و تمام مى كند ، همانطور كه يوسف در خواب خود ديد. اينكه در اين خطاب يوسف را اصل و آل يعقوب را معطوف بر او گرفته و فرموده :(عليك و على آل يعقوب ) براى اين است كه با خواب او مطابق باشد، او در خواب خودرا مسجود يعقوب و آل يعقوب ديد، و ايشان را ديد كه در هيات آفتاب و ماه و ستارگان براو سجده مى كنند. تمام شدن نعمت بر خود يوسف به همين بود كه او را حكمت و نبوّت و ملك و عزّت بداد، و اورا از مخلصين قرار داد و بدو تاءويل احاديث بياموخت . و تمام شدن آن برآل يعقوب به اين بود كه چشم يعقوب را با داشتن چنين فرزندى روشن گردانيده ، او واهل بيتش را از بيابان و زندگى صحرانشينى به شهر بياورد، و در آنجا در كاخهاىسلطنتى زندگى مرفهى روزيشان گرداند. (كما اتمها على ابويك من قبل ابراهيم و اسحق ) - يعنى نعمت را بر تو و برآل يعقوب تمام مى كنيم ، نظير تمام كردنمان در حق دو پدرت ابراهيم و اسحاق ، چون آندو نيز خير دنيا و آخرت را دارا شدند. پس جمله (منقبل ) متعلق است به جمله (اتمها). و چه بسااحتمال داده شود كه ظرف مستقر وصف باشد براى (ابويك ) و تقدير اين باشد:همانطور كه نعمت را بر دو پدرت كه در قبل مى زيستند تمام كرد. (ابراهيم و اسحق ) بدل و يا عطف بيانند براى كلمه (ابويك )، و فايده اين سياق وترتيب ، اشاره و اشعار به اين است كه اين نعمت ها در اين دودمان مستمر و هميشگى بوده واگر به يوسف مى رسد به عنوان ارث از بيت ابراهيم و اسحاق و يعقوب است ، و ازيعقوب هم به يوسف و از او به بقيه دودمان يعقوب . معناى آيه اين است : همانطور كه در خواب ديدى خداوند تو را براى خودش خالصگردانيده ، از شرك پاك مى كند تا غير خدا كسى در تو نصيب نداشته باشد، وتاءويل احاديث مى آموزد تا از ديدن حوادث چه در خواب و چه در بيدارى بهمال و سرانجام آن پى ببرى ، و نعمت خود را كه همان ولايت الهى است بر تو تمام مى كندو تو را در مصر جاى داده اهل و دودمان تو را به نزدت مى رساند و ملك و عزّت را بر توو پدر و مادر و برادرانت تمام مى كند، همه اينها را بدين جهت مى كند كه او عليم بهبندگان و با خبر به حال آنان است ، حكيم است و هر كسى را به هر مقدار كه استحقاقدارد پيش مى برد، او به حال تو آگاه است و مى داند كه ستمكاران بر تو تا چه حدمستحق عذابند. سه نكته درباره شخصيت يعقوب (عليه السلام )، سجده براى يوسف (عليهالسلام) دقت در آنچه گذشت چند نكته را دست مى دهد: يكى اينكه ، يعقوب هم مانند يوسف از مخلصين بوده ، و خدا وى را نيزتاءويل احاديث آموخته ، به دليل اينكه در اين آيه يعقوب خبر مى دهد به يوسف كهسرانجام كار تو چيست ، و خوابت چه تاءويل ى دارد، و قطعا آنچه گفته از باب گمان وتخمين نبوده بلكه به تعليم خدايى بوده است . علاوه ، در آنجا كه به حكايت قرآن فرزندان خود را نصيحت كرده چنين فرموده : (يا بنىلا تدخلوا من باب واحد و ادخلوا من ابواب متفرقه ...) و دنبالش خداى تعالى در حقشفرموده : (و انه لذو علم لما علّمناه ولكن اكثر الناس لا يعلمون - و او به خاطر اينكه ماتعليمش كرده بوديم صاحب علمى بود و ليكن بيشتر مردم نمى دانند). دليل ديگر اين مدعى اين است كه يوسف - به حكايت قرآن - بعد از آنكه به رفقاىزندانيش فرمود: (لا ياتيكما طعام ترزقانه الا نباتكمابتاءويل ه قبل ان ياتيكما ذلكما ممّا علّمنى ربى ) اين تعليم الهى را چنينتعليل كرده : (انى تركت مله قوم لا يؤ منون باللّه و هم بالاخرة هم كافرون و اتبعت ملهآبائى ابراهيم و اسحق و يعقوب ما كان لنا ان نشرك باللّه من شى ء...) و در آن چنينفهمانيد كه اگر من تاءويل هر چيز را مى دانم براى اين است كه (مخلص ) - بهفتح لام - براى خدايم ، و اگر براى خدا مخلصم اين صفت را بدان سبب دارم كه پيروپدرانى چون ابراهيم و اسحاق و يعقوبم كه پيغمبرانى نقى الوجود و سليم القلببودند، وجودشان پاك و دلهايشان به تمام معنا سالم از شرك بود. و چون همين علّت كهباعث شد وى داراى علم به تاءويل احاديث باشد در پدرانش نيز بوده اشتراك در علّت مارا ناگزير مى سازد كه بگوييم پدران بزرگوارش ، ابراهيم و اسحاق و يعقوب نيزمخلص بودند، و علم به تاءويل احاديث را داشتند. آيه شريفه (و اذكر عبادنا ابراهيم و اسحاق و يعقوب اولى الايدى و الابصار انااخلصناهم بخالصه ذكرى الدار) نيز مؤ يّد اين مدعى است ، چون اين معنا را دست مى دهدكه مساءله علم به تاءويل احاديث از نتايج و فروع اخلاص براى خداى سبحان است . يعقوب (ع ) و فرزندانش در حقيقت به خدا سجده كرده اند دوم اينكه ، آنچه كه يعقوب (عليه السلام ) خبر داد درست مطابق با روياى يوسف بود،براى اين كه سجده كردن ايشان براى يوسف با اينكه يكى از آنان خود يعقوب (عليهالسلام ) است كه از مخلصين است و جز براى خداى واحد سجده نمى كند خود كاشف از ايناست كه ايشان در برابر يوسف ، خدا را سجده كرده اند نه اينكه يوسف را سجده كردهباشند، و در حقيقت يوسف را نظير كعبه قبله خود قرار داده اند. پس مى فهميم كه نزديوسف و براى يوسف جز خدا چيز ديگرى نبوده ، و همين خوددليل ديگرى است بر اينكه وى براى پروردگارش از مخلصين - به فتح لام - بوده ،و كسى جز خدا در او شركت نداشته ، همچنانكه خودش بدان اشاره كرده و گفته : (ما كانلنا ان نشرك باللّه من شى ء) سابقا هم گفتيم كه علم بهتاءويل احاديث متفرع است بر اخلاص . از همين جهت است كه يعقوب در تعبير روياى يوسف گفت : (و كذلك - يعنى همينطور كهخودت را مسجود آنان ديدى - پروردگارت تو را برمى گزيند و خالص براى خود مىكند و تاءويل احاديث را به تو مى آموزد. و همچنين ديدن آل يعقوب به صورت آفتاب و ماه و يازده ستاره كه همه اجرام آسمانيند ودر مكان رفيعى قرار داشته نورافشانى مى كنند، و هر يك داراى مدارى وسيع هستند خوددليل بر اين است كه بزودى آل يعقوب در حيات انسانى سعيد كه عبارت است از حياتدينى آبادگر دنيا و آخرت داراى مكانتى بلند گشته و از ديگران ممتاز مى گردند. و به همين حساب يعقوب گفتار خود را ادامه مى دهد و مى فرمايد: (و يتم نعمته عليك )يعنى تنها بر تو، تا از ديگران ممتاز باشى (و علىآل يعقوب ) يعنى بر من و همسرم و فرزندانم ، همانطور كه ما را مجتمع و در صورتىنزديك به هم ديدى (كما اتمها على ابويك منقبل ابراهيم و اسحق ان ربك عليم حكيم ). مقصود از اتمام نعمت بر آل يعقوب عليه السلام سوم اينكه ، منظور از (اتمام نعمت ) تعقيب ولايت است ، به اينكه ساير نواقص حياتسعيد را نيز برداشته دنيا را ضميمه آخرت كند. و منافات ندارد كه نسبت اتمام نعمت رابه همه آنان دهد، ولى اجتباء و تعليم احاديث را به يوسف و يعقوب اختصاص دهد، زيرانعمت كه گفتيم عبارت از ولايت است خود مراتب و درجات مختلفى دارد، و وقتى اين نعمت بههمه نسبت داده مى شود هر يك به قدر نصيب خود از آن بهره مند مى شوند. علاوه بر اينكه جايز است امرى را به جمعى نسبت دهيم كه بعضى از آن جمع منتسب به آننسبت باشند همچنانكه در آيه (و لقد آتينا بنىاسرائيل الكتاب و الحكم و النبوه و رزقناهم من الطيبات ) دادن كتاب و حكم و نبوت را بههمه بنى اسرائيل نسبت داده و حال آنكه مختص به ب عضى از بنىاسرائيل بوده ، نه همه آنان ، به خلاف روزى دادن از طيبات كه به همه آنان بوده . چهارم اينكه ، يوسف باعث شد كه خداوند نعمت خود را بر همهآل يعقوب تمام كند، و به همين جهت يعقوب (عليه السلام ) هم او را در گفتار خود،اصل حساب كرد و ديگران را بر او عطف نمود، تا او را از ميانآل خود مشخص كرده باشد. و نيز به همين جهت بود كه عنايت و رحمت را به پروردگاريوسف نسبت داد و مكرر فرمود: (ربك ) و نفرمود: (يجتبيك اللّه ) و يا (ان اللّهعليم حكيم ). همه اينها شاهدند بر اينكه او در تمام نعمت برآل يعقوب اصل بوده ، و اما دو پدرش يعنى ابراهيم و اسحاق با تعبير به تشبيه : (كمااتمها على ابويك من قبل ابراهيم و اسحق ) از اصالت يوسف استثناء شدند، و همين تعبيرفهماند كه آن دو نيز اصالت داشتند - دقت بفرمائيد. بحث روايتى (چند روايت درباره رؤ ياى يوسف (عليه السلام ) قمى در تفسير خود گفته : و در روايت ابى الجارود از ابى جعفر (عليه السلام ) آمده كهفرمود: تاءويل اين رويا اين است كه به زودى پادشاه مصر مى شود و پدر و مادر وبرادرانش بر او وارد مى شوند. شمس ، مادر يوسف(راحيل ) است ، و قمر، يعقوب ، و يازده ستاره ، يازده برادران اويند، وقتى وارد بر اوشدند و او را ديدند خدا را از روى شكر سجده كردند، و اين سجده براى خدا بود. و در الدّرالمنثور است كه ابن منذر از ابن عباس درذيل جمله (احد عشر كوكبا) آورده كه گفت : اين يازده كوكب ، برادران وى و شمس مادرش، و قمر پدرش بود، و مادر او (راحيل ) يك سوم زيبايى را داشت . مؤ لف : اين دو روايت بطورى كه ملاحظه مى كنيد شمس را به مادر يوسف تفسير مى كنندو قمر را به پدرش ، و اين خالى از ضعف نيست . و چه بسا روايت شده كه آن زنى كه بايعقوب وارد مصر شد خاله يوسف بود، نه مادرش ، چون مادرش قبلا از دنيا رفته بود، درتورات هم همينطور آمده . و در تفسير قمى از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: يوسف يازده برادرداشت ، و تنها برادرى كه از يك مادر بودند شخصى به نام (بنيامين ) بود. آنگاهفرمود: يوسف در سن نه سالگى اين خواب را ديد و براى پدرشنقل كرد، و پدر سفارش كرد كه خواب خود رانقل نكند. مؤ لف : و در بعضى روايات آمده كه او در آن روز هفت ساله بوده ، در تورات دارد كهشانزده ساله بوده ولى بعيد است . و در داستان روياى يوسف روايات ديگرى نيز هست كه پاره اى از آنها در بحث روايتىآينده خواهد آمد - ان شاء الله . آيات 21 - 7 سوره يوسف
لقد كان فى يوسف و اخوته ءايت للسائلين (7) اذ قالوا ليوسف و اخوه احب الى ابينا منا و نحن عصبه ان ابانا لفىضلل مبين (8) اقتلوا يوسف او اطرحوه ارضا يخل لكم وجه ابيكم و تكونوا من بعده قوما صلحين (9) قالقائل منهم لا تقتلوا يوسف و القوه فى غيبت الجب يلتقطه بعض السياره ان كنتم فعلين(.1) قالوا يا ابانا ما لك لا تامنا على يوسف و انا له لنصحون (11) ارسله معنا غدا يرتع و يلعب و انا له لحفظون (12) قال انى ليحزننى ان تذهبوا به و اخاف ان ياكله الذئب و انتم عنه غفلون (13) قالوا لئن اكله الذئب و نحن عصبه انا اذا لخسرون (14) فلما ذهبوا به و اجمعوا ان يجعلوه فى غيبت الجب و اوحينا اليه لتنبئنهم بامرهم هذا و هم لايشعرون (15) و جاءو اباهم عشاء يبكون (16) قالوا يا ابانا انا ذهبنا نستبق و تركنا يوسف عند متعنا فاكله الذئب و ما انت بمؤ من لنا ولو كنا صدقين (17) و جاءو على قميصه بدم كذب قال بل سولت لكم انفسكم امرا فصبرجميل و اللّه المستعان على ما تصفون (18) و جاءت سياره فارسلوا واردهم فادلى دلوه قال يبشرى هذا غلم و اسروه بضعه و اللّهعليم بما يعملون (19) و شروه بثمن بخس درهم معدوده و كانوا فيه من الزاهدين (.2) و قال الذى اشترئه من مصر لامراته اكرمى مثوئه عسى ان ينفعنا او نتخذه ولدا و كذلك مكناليوسف فى الارض و لنعلمه من تاءويل الاحاديث و اللّه غالب ععلى امره و لكن اكثرالناس لا يعلمون (21)
|
ترجمه آيات به راستى كه در سرگذشت يوسف و برادرانش براى پرسش كنان عبرتها است . (7) آن دم كه گفتند يوسف و برادرش نزد پدرمان از ما كه دسته اى نيرومنديم محبوب ترند،كه پدر ما، در ضلالتى آشكار است . (8) يوسف را بكشيد، يا به سرزمينى دور بيندازيدش كه علاقه پدرتان خاص شما شود، وپس از آن مردمى شايسته شويد. (9) يكى از ايشان گفت : يوسف را مكشيد اگر كارى مى كنيد او را به قعر چاه افكنيد كهبعضى مسافران او را برگيرند. (.1) گفتند: اى پدر براى چه ما را درباره يوسف امين نمى شمارى در صورتى كه ما ازخيرخواهان اوييم . (11) فردا وى را همراه ما بفرست كه بگردد و بازى كند و ما او را حفاظت مى كنيم . (12) گفت من از اينكه او را ببريد غمگين مى شوم و مى ترسم گرگ او را بخورد و شما از اوغافل باشيد. (13) گفتند: اگر با وجود ما كه دسته اى نيرومنديم گرگ او را بخورد به راستى كه مازيانكار خواهيم بود. (14) و چون او را بردند و هم سخن شدند كه در قعر چاه قرارش دهند، بدو وحى كرديم كه آنانرا از اين كارشان خبردار خواهى كرد، و آنها ادراك نمى كنند. (15) شبانگاه گريه كنان پيش پدر شدند. (16) گفتند: اى پدر ما به مسابقه رفته بوديم و يوسف را نزد بنه خويش گذاشته بوديمپس گرگ او را بخورد، ولى تو سخن ما را گر چه راستگو باشيم باور ندارى . (17) و پيراهن وى را با خون دروغين بياوردند، گفت (چنين نيست ) بلكه دلهاى شما كارى بزرگرا به نظرتان نيكو نموده ، صبرى نيكو بايد و خداست كه در اين باب از او كمك بايدخواست .(18) و كاروانى بيامد و مامور آب خويش را بفرستادند، او دلوش در چاه افكند و صدا زد: مژده !اين غلاميست . و او را بضاعتى پنهانى قرار دادند و خدا مى دانست چه مى كردند.(19) و وى را به بهايى ناچيز، درهم هايى چند فروختند كه به فروش وى بى اعتنابودند.(.2) آن كس از مردم مصر كه وى را خريده بود به زن خود گفت : منزلت وى را گرامى بدارشايد ما را سود دهد يا به فرزنديش گيريم . اين چنين يوسف را در آن سرزمين جا داديمتا تعبير حوادث رويا را تعليمش دهيم كه خدا به كار خويش مسلّط است ولى بيشتر مردمنمى دانند.(21) بيان آيات از اينجا شروع به داستان مى شود، در حقيقت بشارتى كه قبلا داده بود عنوان مقدمه اى راداشت كه بطور اجمال اشاره به سرانجام قصه مى نمود. آيات مورد بحث فصلاول داستان را متضمن است ، كه همان مفارقت يوسف از يعقوب و بيرون شدنش از خانه پدرتا پابرجا شدنش در خانه عزيز مصر. البته درخلال اين احوال ، به چاه انداختن برادران ، و بيرون شدنش به دست مكاريان ، و فروختهشدنش و حركتش به سوى مصر نيز اشاره دارد. (براى سائلان ، در داستان يوسف و برادرانش نشانه هايى الهى هست )
لقد كان فى يوسف و اخوته آيات للسائلين
|
از اين جمله شروع به بيان داستان مى شود، و در اين جمله مى فرمايد: در داستان يوسف وبرادرانش آيات الهيى است كه دلالت بر توحيد او مى كند، و دلالت مى كند بر اينكهخداى تعالى ولى بندگان مخلص است ، و عهده دار امور آنان است تا به عرش عزّتبلندشان كرده ، در اريكه كمال جلوسشان دهد. پس خدايى كه غالب بر امر خويش است ،اسباب را هر طورى كه بخواهد مى چيند، نه هر طورى كه غير او بخواهند، و از به كارانداختن اسباب آن نتيجه اى كه خودش مى خواهد مى گيرد، نه آن نتيجه اى كه بر حسبظاهر نتيجه آن است . برادران يوسف به وى حسد ورزيده او را در قعر چاهى مى افكنند و سپس به عنوان بردهاى او را به مكاريان مى فروشند و بر حسب ظاهر به سوى هلاكت سوقش مى دهند، ولىخداوند نتيجه اى بر خلاف اين ظاهر گرفت و او را به وسيله همين اسباب زنده كرد. آنهاكوشيدند تا ذليلش كنند، و از دامن عزّت يعقوب به ذلّت بردگى بكشانند خداوند باهمين اسباب او را عزيز كرد. آنها خواستند زمينش بزنند، خداوند با همان اسباب بلندشكرد. آنها مى خواستند محبّت يعقوب را از او به خود برگردانند، خداوند قضيه را بهعكس كرد. آن ها كارى كردند كه پدرشان نابينا شد و در اثر ديدن پيراهن خون آلوديوسف ديدگان رااز دست بداد، خداوند به وسيله همان پيراهن چشم او را به اوبرگردانيد، و به محضى كه بشير پيراهن يوسف را آورده به روى يعقوب انداختديدگانش باز شد. و هم چنين همواره هر كس مى خواست او را آزارى برساند خداوند او را نجات مى داد، و همانقصد سوء را وسيله ظهور و بروز كرامت و جمال ذات او مى كرد، و در هر راهى كه او رابردند كه بر حسب ظاهر منتهى به هلاكت و يا مصيبت وى مى شد، خداوند عينا به وسيلههمان راه او را به سرانجامى خير و به ف ضيلتى شريف منتهى نمود. و به همين معنا است اشاره يوسف كه در مقام معرفى خود براى برادرانش گفت : (انايوسف و هذا اخى قد امن اللّه علينا انه من يتق و يصبر فان اللّه لا يضيع اجر المحسنين ) ونيز در برابر برادرانش به پدر بزرگوارش گفت : (يا ابت هذاتاءويل روياى من قبل قد جعلها ربى حقا و قد احسن بى اذ اخرجنى من السجن و جاء بكم منالبدو من بعد ان نزع الشيطان بينى و بين اخوتى ) آنگاه وقتى مجذوب جذبه الهى مىشود با تمام وجود والهش به سوى خدا متوجّه و از غير او روى گردان شده مى گويد:(رب قد آتيتنى من الملك و علمتنى من تاءويل الاحاديث فاطر السموات و الارض انت وليىفى الدنيا و الاخرة ...) همانطور كه قبلا هم اشاره شد از اينكه فرمود: (در اين آياتى است براى پرسشكنندگان ) معلوم مى شود جماعتى داستان يوسف (عليهال سلام ) را از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) پرسيده ، و يا مطلبى پرسيدهبودند كه به وجهى ارتباط با اين داستان داشته و در جوابشان اين سورهنازل شده است .
اذ قالوا ليوسف و اخوه احب الى ابينا منا و نحن عصبه ان ابانا لفىضلال مبين
|
در مجمع البيان گفته : كلمه (عصبه ) به معناى جماعتى است كه درباره يكديگرتعصّب داشته باشند، و از نظر عدد شامل جماعتى مى شود كه از ده كمتر و از پانزده نفربيشتر نباشد، بعضى هم بين دو و چهل نفر را گفته اند، و به هرحال همانند كلمات ، قوم ، رهط و نفر، جمعى است كه مفرد ندارد. جمله (اذ قالوا ليوسف و اخوه احب الى ابينا منا) گفتار فرزندان يعقوب سواى يوسف وبرادر تنى اش مى باشد كه عده شان ده نفر بوده ، و به شهادت جمله (و نحن عصبه )مردانى نيرومند بوده اند كه رتق و فتق امور خاندان يعقوب و اداره گوسفندان و اموالشبه دست ايشان بوده . و اينكه گفتند (يوسف و برادرش ) با اينكه او برادر ايشان هم بوده ، و همه فرزندانيعقوب بوده اند، خود مشعر به اين است كه يوسف و اين برادرش از يك مادر بوده ، و نسبتبه آن ده نفر فقط برادر پدرى بوده اند. و از روايات برمى آيد كه اسم برادر پدر ومادرى يوسف (بنيامين ) بوده . و از سياق آيات برمى آيد كه هر دوى آنان اطفالىصغير بوده اند و كارى از آنان ساخته نبوده ، و در اداره خانه يعقوب و تدبيرچهارپايان آن جناب مداخله اى نداشته اند. جمله (و نحن عصبه ) يعنى : و ماده نفر قوى هستيم كه ضعف بعضى با قوت بعضىديگر جبران شده . اين جمله حال از جمله قبلى است و بر حسادت و غيظ و كينه آنان نسبت بهپدرشان يعقوب دلالت مى كند، كه ناشى از محبت بيشتر وى نسبت به آن دو بوده ، و بهمنزله تتمّه تعليل جمله (ان ابانا لفى ضلال مبين ) است . مراد پسران يعقوب (عليه السلام ) در جمله : (انّ ابانالفىضلال مبين ) ضلالت در امر زندگى است نه در دين پسران يعقوب با جمله (ان ابانا لفى ضلال مبين ) حكم كردند بر اينكه پدرشان درگمراهى است ، و مقصودشان از گمراهى ، كج سليقه گى و فساد روش است ، نهگمراهى در دين . براى اينكه اولا استدلال ايشان اين معنى را مى رساند، چون در مذاكره خود گفتند كه ماجماعتى نيرومند و كمك كار يكديگر و متعصب نسبت به يكديگريم ، و تدبير شؤ ونزندگى پدر و اصلاح امور معاش و دفع هر مكروهى از وى بدست ما و قائم به ماست ، ويوسف و برادرش دو طفل صغيرند كه كوچكترين اثرى در وضع زندگى پدر نداشته ،بلكه هر كدام به نوبه خود سربارى بر پدر و بر ما هستند، و با چنين وضعى محبت وتوجه تام پدر ما نسبت به آن دو، و اعراضش از ما روش ناصحيحى است ، زيرا حكمت وعقل معاش اقتضاء مى كند كه انسان نسبت به هر يك از اسباب ووسايل زندگيش به قدر دخالت آن در زندگى اهتمام بورزد، و اما اينكه آدمى تمامى اهتمامخود را از همه اسباب و وسايل موثر بريده ، مصروف چيزى كند كه دست شكسته اى بيشنيست ، جز ضلالت و انحراف از صراط مستقيم زندگى وجه ديگرى ندارد، و اين مساءلههيچ ارتباطى به دين ندارد، زيرا دين اسباب ديگرى ازقبيل كفر به خدا و آيات او، و مخالفت او امر و نواهى او دارد. و ثانيا فرزندان يعقو ب مردمى خداپرست و معتقد به نبوت پدرشان يعقوب بوده اند،به شهادت اينكه گفتند: (و تكونوا من بعده قوما صالحين ) و نيز در آخر سوره گفتند:(يا ابانا استغفر لنا ذنوبنا) و نيز به يوسف عرض كردند: (تاللّه لقد آثركاللّه علينا) و همچنين كلماتى ديگر كه همه دلالت بر خداپرستى و اعتقاد ايشان بهنبوّت پدر مى كند، و اگر مقصودشان از ضلالت پدر، ضلالت در دين بود با همينگفتار كافر شده بودند. علاوه بر اينكه ايشان پدر خود را دوست مى داشته او را احترام و تعظيم مى كرده اند، واگر نسبت به يوسف دست به چنين اقدامى زدند باز براى اين بوده كه محبت پدر را متوجهخود كنند، و لذا به يكديگر گفتند: (يوسف را بكشيد و يا در زمينى دور دست بيندازيدتا توجّه پدر خالص براى شما شود.) پس بطورى كه از سياق آيات برمى آيد پدررا دوست داشته مى خواستند محبّت او را خالص متوجه خود كنند، و اگر غير اين بود طبعابايستى اول پدر را از بين مى بردند، نه برادر را. آرى ، مى بايست او را مى كشتند و يااز او كناره گيرى مى كردند و يا بيچاره اش مى كردند تا محيط زندگى را براى خودمحيطى صاف و سالم كنند، آن وقت آسان تر به كار يوسف مى پرداختند. از طرفى مى بينيم كه عين همين حرف را پس از چندسال در جواب پدر كه فرموده بود: (اگر ملامتم نكنيد من بوى يوسف را مى شنوم )به ميان آورده و گفتند: (به خدا تو هنوز در آن ضلالت قديميت باقى هستى ) و پرمعلوم است كه مقصود ايشان از ضلالت قديمى ضلالت در دين نيست ، (چون در قديم چنينسابقه اى از او نداشتند) بلكه مقصود همان افراط در محبت يوسف و مبالغه بى جا در امر اوبوده . از آيه مورد بحث و آيات مربوط به آن برمى آيد كه يعقوب (عليه السلام ) در بيابانزندگى مى كرده ، و داراى دوازده پسر بوده كه از چند مادر بوده اند و ده نفر از ايشانبزرگ و نيرومند و كارآمد بوده اند كه آسياى زندگى وى بر محور وجود آنان مى گشته، و ايشان به دست خود امور اموال و چهارپايان و گوسفندان پدر را اداره مى كرده اند، واما آن دو پسر ديگر صغير و دو برادر از يك مادر بوده اند كه در دامن پدر تربيت مىشدند، و آن دو، يوسف و برادر پدر و مادريش بوده ، كه يعقوب بى اندازه دوستشان مىداشته ، چون در جبين آن دو آثار كمال و تقوا مشاهده مى كرده . آرى ، محبت فوق العاده اشبدين سبب بوده ، نه از روى هوا و هوس ، و چگونه چنين نباشد وحال آنكه آنان از بندگان مخلص خدا بوده ، كه با جملاتى ازقبيل : (انا اخلصناهم بخالصه ذكرى الدار) مورد مدح خدا قرار گرفته ، و ما سابقابه اين معنا اشاره كرديم . پس اين محبت و ايثار باعث شده كه غريزه حسد را در ساير برادران برانگيزد و آتش كينهايشان را نسبت به آن دو تيزتر سازد، و يعقوب هم با اينكه اين معنا را مى فهميده مع ذلكدر محبت به آن دو مخصوصا به يوسف مبالغه مى كرده و همواره از ساير فرزندان خودبر جان او مى ترسيده و هيچ وقت نمى گذاشت با او خلوت كنند، و ايشان را نسبت به وىامين نمى دانست . همين حركات ، بيشتر باعث طغيان خشم و كينه آنان مى شد، به حدى كه يعقوب آثار آن رادر قيافه هاى آنان مشاهده مى كرد. همه اين مطالب از جمله (فيكيدوا لك كيدا) استفاده مىشود. و خلاصه اين بود تا يوسف آن خواب را ديد و براى پدر تعريف كرد، نتيجه اينخواب آن شد كه دلسوزى پدر و محبّتش نسبت به او دو چندان شود، لا جرم سفارش كردكه روياى خود را مكتوم بدارد، و زنهار داد كه برادرانش را از آن خبر ندهد، شايد از اينراه او را از كيد ايشان در امان سازد، اما تقدير الهى بر تدبير او غالب بود. لا جرم پسران بزرگتر يعقوب دور هم جمع شده ، درباره حركاتى كه از پدر نسبت بهآن دو برادر ديده بودند به مذاكره پرداختند، يكى گفت : مى بينيد چگونه پدر به كلّىاز ما منصرف شده و تمام توجهش مصروف آن دو گشته ؟ آن ديگرى گفت : پدر، آن دو رابر همه ما مقدّم مى دارد با اينكه دو طفل بيش نيستند و هيچ دردى از او دوا نمى كنند. آن ديگرگفت : تمامى امور زندگى پدر به بهترين وجهى به دست ما اداره مى شود و ما اركانزندگى او و ايادى فعّال او در جلب منافع و دفع مضار و ادارهاموال و احشام اوييم ، ولى او با كمال تعجّب همه اينها را ناديده گرفته ، محبت و علاقهخود را به دو تا بچه كوچك اختصاص داده است و اين رويه ، رويه خوبى نيست كه او پيشگرفته . و سرانجام حكم كردند كه پدر به روشنى دچار كج سليقه گى شده است . بيان يكى از مفسرين در توجيه كلام پسران يعقوب : (انّ ابانالفىضلال مبين ) اين بود آن معنايى كه از سياق آيات برمى آيد، و خواننده محترم از همينجا به اشكالاتىكه به گفته هاى ساير مفسّرين وارد است و به انحرافهاى ايشان در تقرير معناى آيهمتوجه مى شود و ما چند توجيه را از چند مفسر در اينجانقل مى كنيم : توجيه اول : بعضى از مفسّرين گفته اند: حكم ايشان به ضلالت پدرشان از طريقعدل و مساوات ، نادانى و خطاى بزرگى از ايشان بوده ، و شايد جهتش اين بوده كه پدررا از روز اول متهم كرده بودند كه مادر آن دو را بيشتر از مادر ايشان دوست مى داشته ، پس ريشه اين عداوت به مادران مختلف و زوجات متعدد يعقوب منتهى مى شده ، مخصوصا با درنظر داشتن اينكه بعضى از مادران ايشان كنيز بوده اند و همين معنا سبب شده كه در قضاوتخود گمراه شوند و نتوانند رفتار پدر را حمل بر غريزه والدين نسبت به فرزندانكوچكتر بكنند بلكه بگويند اين به خاطر علاقه بيشترى است كه پدر نسبت به مادر آندو داشته . مفسّر مذكور سپس گفته : از فوايد اين داستان اين است كه ما نيز عبرت گرفته در رفتاربا اولاد و تربيت ايشان رعايت عدالت را بكنيم ، و با زيادى محبت نسبت به يكى ، حسادتديگران را تحريك نكنيم ، و در نتيجه ميان فرزندانمان دشمنى براه نيندازيم . و نيز دربرابر همه يكى را بر ديگران برترى ندهيم ، بطورى كه به شخصيت ديگران اهانتشده پدر را محكوم كنند به اينكه از روى هوا و هوس آن ديگرى را بيشتر دوست مى دارد.رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) هم از اينگونه رفتار به هر نحوى كه باشدنهى فرموده ، حتى اگر حكمت اقتضاى چنين برترى و تبعيضى را داشته باشد،مثل اينكه يكى از آنان از نظر مواهب خدادادى مانند مكارم اخلاق و تقوا و علم و هوش و ذكاوتبر ديگران تفوق داشته باشد. يعقوب هم كسى نبود كه اين معانى و وظايف برايش پوشيده باشد، بلكه دستورى كهبه يوسف درباره پنهان داشتن رويايش داد خود شاهد بيدارى آن جناب نسبت به اين وظايفبوده ، و ليكن آدمى در برابر غرائز و قلب و روحش چه مى تواند بكند؟ آيا مى تواند ازسلطنتى كه دل و جان آدمى بر اعضاء و جوارحش دارد جلوگيرى نمايد؟ ابدا. اشكالات كلام مفسر مزبور و ما در چند جاى كلام او نظر داريم : 1 - اينكه گفت منشاء و ريشه اين اختلاف خانوادگى داشتن زنان مختلف و مخصوصاكنيزان بوده گو اينكه اين حرف در جاى خودقابل انكار نيست ، و حتى در مورد يعقوب (عليه السّلام ) هماحتمال مى رود، و ليكن آنچه در قرآن سبب اين اختلاف معرفى شده غير از اين است . علاوه ،اگر سبب منحصر به فرد اين مساءله زنان متعدّد بود، جا داشت كه برادران يوسف آنبرادر ديگرش را هم به چاه مى انداختند، و تنها به يوسف اكتفا نمى كردند. 2 - اينكه گفت (همين معنا سبب شده كه در قضاوت خود گمراه شوند و نتوانند رفتارپدر را حمل بر غريزه والدين نسبت به فرزندان كوچكتر بكنند.) مفاد اين حرف اين استكه محبت يعقوب نسبت به يوسف از باب رقت و ترحّم غريزى بوده كه هر پدرى را وادارمى كند بچه هاى كوچك را مادام كه صغيرند بيشتر دوست بدارد، و وقتى كه بزرگ شد،آن محبت را باز درباره كوچكتر بكار ببرد. اشكال ما به اين حرف اين است كه رقت و ترحّم درباره بچه هاى صغير را فرزندانبزرگ هم قبول دارند و هيچ فرزند بزرگى به خاطر آن ، پنجه به روى والدين خودنمى كشد. آرى ما به چشم خود مى بينيم كه اگر احيانا پسر بزرگى به پدر اعتراضكند كه چرا بيش از همه ما به اين بچه كوچك اهتمام مى ورزى ، و خلاصه اين تبعيضقائل شدن است و روشى عادلانه نيست ، پدر در جوابش مى گويد: آخر، اينطفل صغير است و احتياج بيشترى به ترحّم و رقت دارد، و بايد همه نسبت به او مهر و محبتكنيم تا بزرگ شود و روى پاى خود بايستد، قطعا آن پسر بزرگتر قانع گشته ازاعتراض خود دست برمى دارد. و اگر مساءله محبت يعقوب نسبت به يوسف و برادرش از اين باب بوده قطعا پسرانبزرگ وى اعتراض نمى كردند، چون هر يك به نوبه خود چنين محبتى را در ايام طفوليتاز پدر ديده بوده اند و ديگر عيب جويى و مذمت پدر معنا نداشت ، بلكه دليلى كه آورده وگفته بودند: آخر ما نيرومنديم دليل عليه خودشان بود و مى رساند كه مردمى بسيارگمراهند، چون انتظار دارند با اينكه مردانى قوىهيكل و نيرومندند باز هم پدر، ايشان را به جاى يوسف صغير ناز كند. پس به هميندليل خود آنان در اعتراضشان گمراه بودند، نه يعقوب در دوست داشتن بچه هاىخردسال . علاوه بر اين ، آنجا كه با پدر درباره يوسف گفتگو كردند به پدر خود گفتند: (چراما را بر جان يوسف امين نمى دانى با اينكه ما خيرخواه اوييم ). و پر واضح است كهاكرام يوسف و در آغوش كشيدنش و مراقبتش و امين ندانستن برادران نسبت به او امرى استغير از مساءله محبت و رقت و ترحم به خاطر كوچكى ، و هيچ ربطى به آن ندارد. 3- اينكه گفت : (يعقوب هم كسى نبود كه اين معانى و وظايف برايش پوشيدهباشد...) معناى اين حرف اين است كه عشق و علاقه مفرط يعقوب نسبت به يوسفعقل او را در كار تربيت اولاد از كار انداخته ، و با اينكه ميدانست كه اين عشق و علاقه برخلاف عدل و انصاف است و خيلى زود باعث خواهد شد كه در بين فرزندانش بلوايى راهبيندازد، مع ذلك نمى توانسته خوددارى كند، و حق هم به جانب او بوده ، چون مخالفت عشقو علاقه درونى مقدور انسان نيست . اشكال اين توجيه اين است كه به كلى اصول مسلم عقلى و نقلى را كه درباره مقامات انبياءو علماى ربّانى از صديقين و شهداء و صالحين در دست داريم و خلاصه اساس و مبانىبحث از فضايل اخلاقى را باطل مى سازد. آرى ، تخلق به اخلاق فاضله ، و دورى ازرذايل نفسانى - كه اصل و اساسش پيروى از هواى نفس است - و ترجيح دادن رضاى خدابر هر خشنودى ديگر، امرى است كه از تمامى فرد فرد بشر انتظارش مى رود، و براىهر كسى از پرهيزكاران كه نفس خود را به دستورات اخلاقى رياضت دهد مقدور است ، آنوقت چگونه مى توانيم آن را درباره انبياء آن هم پيغمبرى مانند يعقوب (عليه السّلام ) غيرمقدور بدانيم ؟! شگفتا! اگر اين مقدار از مخالفت هواى نفس از استطاعت انسان بيرون باشد، پس اين همهتكليف و اوامر و نواهى دينى كه نسبت به آن و نظاير آن شده چه معنايى جز لغو و گزافمى تواند داشته باشد؟ علاوه ، اين حرف توهين به مقام انبياى خدا و اولياى او، و منحط نمودن مواقف عبوديت آنانتا درجه مردم متوسط است ، كه اسير هواى نفس وجاهل به مقام پروردگار خويشند، با اينكه خداوند ايشان را بهامثال آيه (و اجتبيناهم و هديناهم الى صراط مستقيم ) ستوده ، و در خصوص يعقوب وپدران بزرگوارش ابراهيم و اسحاق فرموده : (و كلا جعلنا صالحين و جعلناهم ائمهيهدون بامرنا و اوحينا اليهم فعل الخيرات و اقام الصلوه و ايتاء الزكوه و كانوا لناعابدين ) و نيز در حقشان فرموده : (انا اخلصناهم بخالصه ذكرى الدار) و خبر دادهكه ايشان را به سوى صراط مستقيمش هدايت فرموده بدون اينكه خبر خود را به قيدى مقيدساخته باشد. و نيز فرموده كه ايشان را اجتباء كرده ، يعنى جمع آورى نموده و يك جاخالص براى خود گردانيده . پس انبياء (عليهم السلام ) مخلص - به فتح لام - براىخداى سبحانند و غير از خدا كسى در آنان بهره و نصيبى ندارد، در نتيجه اين بزرگوارانجز آنچه كه او خواسته ، نمى خواهند و او جز حق چيزى نخواسته ، و خشنودى كسى را برخشنودى او مقدم نمى دارند چه اينكه آن غير خدا، نفس خودشان باشد و چه ديگران باشند.و خداوند متعال در كلام خود آنجا كه اغواى بنى آدم را به دست شيطان ذكر كرده مكررمخلصين را استثناء نموده و فرموده : (لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين ). پس حق مطلب اين است كه يعقوب اگر يوسف و برادرش را دوست مى داشته به خاطر آنپاكى و كمالاتى بوده كه مخصوصا در يوسف به خاطر رويايش تفرّس مى كرده و پيشبينى مى نموده كه به زودى خداوند او را برخواهد گزيد، وتاءويل احاديث تعليمش خواهد داد، و نعمتش را بر او و برآل يعقوب تمام خواهد كرد. آرى ، منشاء محبت يعقوب اين بوده نه هواى نفس . وجوه بى اساس ديگرى كه در اين باره گفته شده است توجيه دوم : بعضى ديگر از مفسرين گفته اند: مقصود فرزندان يعقوب از اينكه گفتند(پدر ما در گمراهى آشكاريست ) همان گمراهى دينى است . با اينكه گذشت كه سياقآيات كريمه اين معنا را دفع مى كند. نقطه مقابل اين حرف گفتار عدّه ديگريست كه گفته اند: برادران يوسف از انبياء بودند، واگر پدر را به ضلالت نسبت دادند مقصودشان ضلالت در روش زندگى و بى استقامتىو بى عدالتى در حق فرزندان است . و اگركسى به ايشان اعتراض مى كرد كه پس اينچه ظلمى بود كه نسبت به برادر و پدر خود مرتكب شدند، جواب مى دهند كه اين معصيتكوچكى بوده كه قبل از رسيدن به مقام نبوت از ايشان سرزده و بنابراين كه صدورگناه كوچك را از انبياء قبل از نبوتشان جايز بدانيم اشكالى به پاسخشان وارد نمىشود. بعضى ديگر از طرف فرزندان يعقوب چنين جواب داده اند كه ممكن است اينعمل را وقتى مرتكب شده باشند كه خود صغير و نابالغ بوده اند، و صدور چنين كارها ازاطفال نا بالغ جايز است . و ليكن همه اين حرفها اوهامى بيش نيست ، و آيه (و اوحينا الى ابراهيم واسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط) كه ظهور دارد در نبوت اسباط، صريح در نبوتبرادران يوسف نيست . و حق مطلب اينست كه برادران يوسف از انبياء نبودند بلكه اولادانبياء بودند و نسب ت به يوسف حسد برده گناه بزرگى نسبت به يوسف صديق مرتكبشدند و بعدا هم به درگاه پروردگار خود توبه كرده صالح شدند، پدر و برادرشانهم كه دو پيغمبر بودند، درباره ايشان استغفار نمودند همچنانكه از گفتار يعقوب بهحكايت قرآن كه در جواب درخواست ايشان كه گفتند: (يا ابانا استغفر لنا ذنوبنا انا كناخاطئين ) گفت : (سوف استغفر لكم ربى ) و از گفتار يوسف كه بعد از اعترافبرادرانش به اينكه (و ان كنا لخاطئين ) گفت : (يغفر اللّه لكم و هو ارحم الراحمين )اين معنا استفاده مى شود. توجيه سوم : بعضى ديگر از مفسرين گفته اند كه برادران يوسف بعد از آنكه يوسفخواب خود را بر ايشان نقل كرد به وى حسد بردند و يعقوب هم او را نهى كرده بود ازاينكه خواب خود را براى برادرانش تعريف كند. ولى حق اين است كه برادرانش قبلا هم نسبت به وى حسد مى ورزيدند البته خواب او باعثطغيان حسدشان شد، و بيان اين جهت گذشت . گفتگو و مشاوره برادران يوسف (عليه السلام ) در مورد يوسف (عليه السلام ) وازميان برداشتن او
اقتلوا يوسف او اطرحوه ارضا يخل لكم وجه ابيكم و تكونوا من بعده قوما صالحين
|
اين قسمت تتمه گفتار برادران يوسف است ، و از مشورت دوم مذاكرات ايشان درباره يوسفحكايت مى كند. شور اول درباره رفتار يعقوب بود كه سرانجام او را محكوم به ضلالتكردند، و در اين شور گفتگو داشته اند در اينكه چه كنند و چه نقشه اى بريزند كه خودرا از اين ناراحتى نجات دهند، همچنانكه آيه (و ما كنت لديهم اذ اجمعوا امرهم و هم يمكرون) به آن اشاره دارد. خداوند متن مشورت آنان را در اين سه آيه : (قالوا ليوسف و اخوه - تا جم له - ان كنتمفاعلين ) ذكر فرموده است . نخست ، مصيبتى را كه در مورد يوسف و برادرش دچار آن شدهاند به ميان آورده ، كه اين دو كودك تمام توجه يعقوب را از ما به سوى خودشان جلبكرده دل او را مجذوب خود ساخته اند، بطوريكه ديگر از آن دو جدا نمى شود و هيچ اعتنايىبه غير آن دو ندارد كه چه مى كنند، و اين محنتى است كه فعلا به ايشان روى آورده وايشان را به خطر بزرگى تهديد مى كند، و آن اينست كه به زودى شخصيتشان بكلىخرد شده زحمات چند ساله ايشان بى نتيجه و پس از ساليان عزت ، دچار ذلت و پس ازقوت دچار ضعف مى شوند و اين خود انحراف و كج سليقه گى يعقوب است در روش وطريقه ، و اين روش و طريقه اى كه پدر پيش گرفته روشى غلط و طريقه اى منحرفاست . آنگاه در شور دوم درباره خلاصى خود از اين گرفتارى مذاكره كردند، و هر يك نقشه اىكه كشيده آن را مطرح كردند يكى گفت كشتن يوسف لازم است . ديگران گفتند بايد او رابه سرزمين دور دستى پرت كرد كه نتواند نزد پدر برگردد، و روى خانواده را ببيند،و به تدريج اسمش فراموش شود، و توجّهات پدر خالص براى ايشان باشد، و محبت وعلاقه اش در ايشان صرف شود. در اين شور متفقا راى داده و بر اصل آن تصميم گرفتند، اما در جزئيات آن راى نهائيشاناين شد كه او را در قعر چاهى بيندازند تا رهگذران و مكاريان او را گرفته با خود بهشهرهاى دور دست ببرند و به كلى اثرش از بين برود. پس ، از اينكه در يكى از دو رايى كه دادند و گفتند: (اقتلوا يوسف ) با اينكه قبلاناراحتى از يوسف و برادرش هر دو داشتند و مى گفتند: (ليوسف و اخوه احب الى ابينامنا) فهميده مى شود كه يعقوب گو اينكه هر دو برادر را دوست مى داشته ، و بيش ازديگران مورد عنايت و اكرام قرار مى داده ، و ليكن نسبت به يوسف علاقه اى مخصوص ومحبتى زيادترى بر برادرش داشته ، كه بايد هم مى داشت ، زيرا يوسف كسى است كهچنان خوابى ديد و در عالم رويا به عنايات خاصه الهى و كرامات غيبى بشارت يافت .علاوه بر اينكه يوسف از آن برادر ديگرش بزرگتر بود، و از نظر برادران خطر او ازآن ديگرى بيشتر و نزديكتر. و بعيد نيست اينكه يوسف را با برادرش اسم بردند اشارهبه اين باشد كه يعقوب ، مادر آن دو را دوست مى داشته ، و دوستى او بالطبع باعث محبتبيشتر به فرزندان او شده ، و اين باعث شده كه حسد برادران نسبت به آن دو تحريك وكينه هايشان آتشين گردد. جمله (او اطرحوه ارضا) حكايت از راى دوم ايشان مى كند، و معنايش اين است كه او را دوركنيد در زمينى كه ديگر نتواند به خانه پدر برگردد، و اين دست كمى از كشتن ندارد،زيرا بدين وسيله هم مى شود از خطر او دور شد. دليل اين استفاده يكى نكره بودن (ارض ) است ، و يكى كلمه (طرح ) است كه بهمعناى دور انداختن چيزى است كه ديگر انسان به آن احتياج ندارد، و از آن سودى نمى برد. و اينكه ترديد در اين دو راى را به ايشان نسبت دادهدليل بر اين است كه اكثريتشان هر دو راى را صحيح دانسته وقبول كردند، و به همين جهت در پياده كردن يكى از آن دو به ترديد افتادند، تا آنكهيكى كفه نكشتن را ترجيح داده گفت : (لا تقتلوا يوسف ...). و معناى جمله (يخل لكم وجه ابيكم ) اين است كه يكى از اين دو را انجام دهيد تا روىپدرتان برايتان خالى شود و اين كنايه است از اينكه محبتش خالص براى شما شود، وآن مانعى كه محبت پدر را به خود مى كشد و نمى گذارد به ايشان برسد از ميان برود.گويا وضع ايشان و يوسف و پدر اينطور است كه اگر يوسف باشد ميان ايشان و روىپدر حائل مى شود و روى پدر را متوجه خود مى كند، و وقتى اين مانع برطرف شد همهروى پدر را مى بينند، و محب ت و اقبال پدر منحصر در ايشان خواهد شد. توبه اى كه همزمان با عزم بر گناه قصد شود، توبه حقيقى نيست (و تكونوا من بعده قوما صالحين ) يعنى بعد از يوسف ، و يا بعد از كشتن يوسف ، ويا بعد از طرد او (كه برگشت همه به يك نتيجه است ) با توبه از گناه ، مردمى صالحشويد. از اين كلام استفاده مى شود كه آنها اين عمل را گناه و آن را جرم مى دانستند، و معلوم مىشود كه ايشان احكام دين را محترم و مقدس مى شمردند و ليكن حسد در دلهايشان كورانىبرپا كرده بود و ايشان را در ارتكاب گناه و ظلم جرات داده طريقه اى تلقينشان كردهبود كه از آن طريق هم گناه را مرتكب شوند و هم از عقوبت الهى ايمن باشند و آن اين استكه گناه را مرتكب شوند و بعد توبه كنند،غافل از اينكه اينگونه توبه به هيچ وجه قبول نمى شود، زيرا اين مطلب وجدانى استكه كسى كه به خود تلقين مى كند كه گناه مى كنم و بعد توبه مى كنم چنين كسىمقصودش از توبه بازگشت به خدا و خضوع و شكستگى در برابر مقام پروردگار نيست، بلكه او مى خواهد به خداى خود نيرنگ بزند و بهخيال خود از اين راه عذاب خدا را در عين مخالفت امر و نهى او دفع كند. پس در حقيقت چنين توبه اى تتمه همان نيت سوءاول او است نه توبه حقيقى كه به معناى ندامت از گناه و بازگشت به خداست . ما درتفسير آيه (انما التوبه على اللّه للذين يعملون السوء بجهاله ) در جلد چهارم اينكتاب بحثى درباره توبه گذرانديم . بعضى هم گفته اند: منظور از (صلاح ) كه در آيه است ، صلاح و روبراه شدنزندگى دنيا و انتظام امور آن است ، و معنايش اين است كه بعد از يوسف مردمى صالحيعنى صاحب زندگى خوشى باشيد، و با پدر به خوشى زندگى كنيد.
قال قائل منهم لا تقتلوا يوسف و القوه فى غيابت الجب يلتقطه بعض السياره ان كنتمفاعلين
|
كلمه (جب ) به معناى چاهى است كه سنگ بست نشده باشد يعنى اطراف و ديواره اش رابا سنگ نچيده باشند، و اگر سنگ بست باشد آن را (بئرطوى ) گويند، و كلمه(غيابه ) - به فتح حرف اول آن - گودالى را گويند كه اگر چيزى در آن قرارگيرد از دور نمودار نمى شود، و در نتيجه دو كلمه غيابت و جب مجموعا معناى ته چاه را مىدهد كه اگر چيزى در آن قرار گيرد به خاطر تاريكيش ديده نمى شود.
|
|
|
|
|
|
|
|