بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب شناخت منافقین, على حسینى یکتا ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     M-500001 -
     M-500002 -
     M-500003 -
     M-500004 -
     M-500005 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

12 - ايجاد تفرقه و تضعيف روحيه مومنين  
نداى ملكوتى اسلام به واسطه شجاعت مسلمين گسترش يافت و با هيبت آنان استقرار پيداكرد و اگر اين دو عامل نبود، اسلام در همان جزيرة العرب از پاى در مى آمد. اما در بطنشجاعت و هيبت ، نفاق شكل مى گيرد و هرچه اين دو رو به ضعف بگذارند، منافقين عرصهظهور بيشترى خواهند يافت و به همين سبب ، اين گروه در معركه جهاد، شجاعت و در صحنهصلح ، هيبت مومنين را نشانه مى گيرند. جنگ خندق ، صف آرائى سپاه اسلام بود در برابرجبهه متحد دشمنان اسلام كه از شعوب و قبايل مختلف گرد آمده بودند تا به يكباره ريشهاسلام را بركنند.
در اين غزوه ، شدت جنگ به جائى رسيد كه قرآن از آن اينگونه تعبير مى كند: و اذاجاء من فوقكم و من اسفل منكم و اذا زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر..... (128) وهنگامى كه از بالا و از پائين بر شما حمله ور گشتند و چشمها از ترس خيره شد و دلهابه گلوگاه رسيد...... در اين صحنه سخت و در ميانه كارزار در تعدادى از مومنينتزلزلى پيش آمد:
هناك ابتلى المومنون و زلزلوا زلزالا شديدا (129) در آن هنگام مومنينآزمايش شدند و سخت متزلزل گشتند. نقاط قوت شيطان نيز كه همان نقاط ضعفانسانهاست . در اثر اين تزلزل ، منافقين فرصتى يافتند تا در تضعيف هر چه بيشترمومنين و ايجاد تفرقه بكوشند.
و اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض ما وعدنا الله و رسوله الا غرورا. و اذقالت طائفة منهم يا اهل يثرب لا مقام لكم فارجعوا..... (130) و منافقين و بيماردلان گفتند، خدا و رسولش جز فريبى به ما وعده ندادند و گروهى از ايشان گفتند، اىاهل يثرب ، ديگر جاى درنگ نيست ، برگرديد.
اين تفرقه جويى در هنگامه جهاد، اما در زمانه صلح نيز منافقين آرام نمى نشينند. اگر درآنجا فرياد بر مى آوردند كه خدا و رسولش ما را فريب داده اند، اينجا جلسه اى مخفيانهمى گيرند و براى فتنه پراكنى برنامه ريزى مى كنند. الم تر الى الذين نهوا عنالنجوى ، ثم يعودون لما نهوا عنه و يتناجون بالاثم و العدوان و معصيتالرسول ... (131)
آيا نديدى كسانى را كه از نجوا نهى شدند و باز بدانچه نهى شدند، بر مى گردند وبه گناه و دشمنى و نافرمانى رسول نجوى مى كنند.
در اين آيه اثم معاصى مربوط به حق الله است و عدوان گناهان مربوطبه حق الناس و اين دو قسم هر دو از موارد معصيت الله است . اما قسم سوم ، معصيتالرسول است . لازم به توضيح است كه در شريعت اسلام اعمالى وجود دارد كه ازطرف خداوند درباره آنها نه نهيى آمده و نه امرى ، ليكن حضرت از جانب خود و به منظورتامين مصالح امت اسلامى آنها را تشريع كرده است و اين قسم سوم مربوط به اين امورميشود (132).
هدف از اين نجوى نيز محزون ساختن مومنين است . زيرا منافقين با اين كار مى خواهند كهمومنين خيال كنند كه آنها مى خواهند بلايى بر سرشان بياورند و ايجاد بحرانى كنند: انما النجوى من الشيطان ليحزن الذين امنوا و ليس بضارهم شيئا الا باذن الله وعلى الله فليتوكل المومنون (133) نجوى ، تنها از ناحيه شيطان است تا كسانى راكه ايمان آورده اند اندوهگين سازد. ولى هيچ ضررى به مومنين نمى رسد، مگر به اذن خداو مومنين بايد بر خدا توكل كنند. (134)
13 - تفرقه درونى  
در زير پرچم الله هرگز تفرقه روى نخواهد داد و اگر تمامى پيامبران در يكجا جمعشوند، هيچ نزاعى بين آنها ايجاد نمى شود. منشاء تشتت ، حب نفس ‍ است ، آنجا كه پاىانانيت به پيش مى آيد و هر كس دم از منافع خود مى زند، اين منيت ها با هم تزاحم مى كنند وتفرقه مى افتد و از اينرو وحدت اهل شرك ، جز به معناىتحمل يكديگر نيست كه لاجرم روزى فرو خواهد ريخت .حال آنكه وحدت اهل دين ، بسترى است براى سعادت انسانها و همبستگى امت واحده اسلامىبه مثابه پيوند برادران دينى و سپاه اسلام به منزله بنيانى مرصوص و در هم پيچيده. اما چشم ظاهر بين ، كفار و منافقين را صف واحدى ، مى پندارد كه درمقابل حق قرار گرفته اند، در حالى كه قلوب ايشان پراكنده است و هر يك بهدنبال منفعت خويشند.
تحسبهم جميعا و قلوبهم شتى ، ذلك بانهم قوم لا يعقلون (135) تو آنانرا متحد مى بينى ، ولى دلهايشان پراكنده است و اين بدان جهت است كه آنان مردمى بىتعلقند.
خطبه اى از نهج البلاغه  
بندگان خدا، شما را به ترس از خدا فرا مى خوانم و از منافقان مى ترسانم كهآنان گمراهند و گمراه كننده ، خطاكارند و به خطاوادارنده ، پى در پى رنگ مى پذيرندو راهى را نپيموده ، راه ديگرى را پيش مى گيرند. هر وسيله اى را براى گمراهيتان مىگزينند و از هر سو بر سر راهتان مى نشينند. درونشان بيمار است و برونشان پاك .پوشيده مى روند، چون خزنده اى زهرناك ، وصفشان داروست و گفتارشان بهبود جان وكردارشان درد بى درمان . رشك بران راحتى ديگرانند و افزاينده بلاى مردمان ونوميدكننده اميدواران . در هر راه يكى را به خاك افكنده اند و به هر دلى راه برده اند وبر هر اندوهى اشكها ريخته اند. اگر بخواهند، التماس كنند و اگر ملامت كنند، پرده درى، و اگر داورى كنند، اسراف ورزند. در برابر هر حقى باطلى دارند و درمقابل هر راستى مايلى ، و براى هر زنده اى قاتلى ، و براى هر قفلى كليد گشاينده اى ،و براى هر شبى ، چراغ روشنى . به هنگام طمع خود را نوميد نمايند تا بازار خويشبيارايند و بر بهاى كالايشان بيفزايند. مى گويند و به خلاف حق تقرير مى كنند. مىستايند و تزوير مى كنند. راه باطل را آسان مى نمايند و مردمان را در پيچ و خمهايشانسرگردان مى سازند. ياران شيطانند و زبانه هاى آتش سوزان . آگاه باشيد كه آنانپيروان شيطانند و بدانيد كه پيروان شيطان زيانكارند. (136)
فصل چهارم : دسته بندى طيف نفاق 
الف : دسته بندى منافقين از ديدگاه اخلاقى  
از منظر علم اخلاق ، مراتب نفاق به حسب شدت و ضعف در جوهر نفاق و نيز متعلق فساد آنتفاوت دارد. در تقسيم بندى بر اساس شدت و ضعف در جوهر نفاق ، بايد گفت هر يك ازاوصاف رذيله را كه انسان در صدد علاج آن بر نيايد و اصرار بر آن بورزد، رو بهفزونى مى گذارد و مراتب شدت رذايل نيز همچون درجات شدتفضائل ، غير متناهى است . رذيله نفاق نيز گاه تا آنجا شدت مى يابد كه تمام مملكت نفستسليم شيطان مى شود و انسان در زمره اشقياء در مى آيد.
اما در مراتب نفاق به حسب متعلق فساد آن ، گاهى انسان نفاق مى كند در دين خدا و گاهىدر ملكات حسنه و فضايل اخلاقى و گاهى دراعمال صالح و مناسك الهى در امور عادى و متعارفات عرفى . و همين طور گاهى نفاق مىكند با رسول خدا صلى الله عليه و آله و ائمه هدى عليه السلام و گاهى با اولياء وعلما و مومنين و گاهى با مسلمانان و ساير بندگان خدا و اينها از جهت زشتى و قباحت بايكديگر تفاوت دارند، گرچه تمام آنها در اصل خباثت و زشتى مشتركند و شاخ وبرگهاى يك شجره خبيثه هستند. (137)
ب : دسته بندى منافقين از ديدگاه تاريخى  
جريان نفاق در صدر اسلام از منظر تاريخى به چهار دسته تقسيم مى شود: 1. نفاق پيشاز هجرت 2. نفاق مدنى 3.نفاق مكى 4. نفاق بعد از ايمان همين تقسيم بندى ، انواع منافقيندر طول تاريخ شيعه ، خاصه در عصر ما كه حكومت دينى با رجوع به مبانى صدر اسلامتشكيل شده است را نشان مى دهد كه ظرايف بسيارى در نسبت ميان اين چهار گروه و درجهخطرناكى آنها براى حكومتهاى دينى وجود دارد كه تعمق بيشترى را مى طلبد.
1 - نفاق پيش از هجرت  
يكى از مهمترين موضوعات قابل بررسى پيرامون پديده نفاق و دسته بندى طيف منافقين، بحث درباره نفاق پيش از هجرت است . يعنى چه بسا كسانى در اوج سختيها و پيش ازتشكيل حكومت اسلامى به حركت اسلامى بپيوندند تا پس از به پيروزى رسيدن آن ، بهجايگاه و منصبى دست يابند. البته اين به اين معناى بدبينى به زحمتكشان نهضت اسلامىنيست . بلكه مقصود لزوم داشتن بصيرت و هوشيارىكامل در قبال تحولات جامعه اسلامى است .
تفاوت ديدگاه شيعه و سنى  
در شكل گيرى تاريخى جريان نفاق در صدر اسلام ميان شيعيان واهل تسنن اختلاف نظر وجود دارد. علت به وجود آمدن اين دو طرز تلقى نيز ريشه درتفاوتهاى نگرشى شيعه و سنى به حكومت بعد ازرسول اكرم صلى الله عليه و آله دارد. اين تفاوتها در دو مورد اساسى است :
1. اهل تسنن ، منافقين را محدود به منافقين مدنى مى دانند، يعنى منافقينى كه پس از هجرتپيامبر صلى الله عليه و آله رو به نفاق آوردند.
2. اين فرقه ، حركتهاى منافقين را با رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله پايانيافته مى بينند و معتقدند كه در اواخر حيات حضرترسول صلى الله عليه و آله ريشه اين جريان كنده شده است . (138) در مورداول ، گروهى از متفكرين شيعى ، منافقين را به سه دسته تقسيم مى كنند كه عبارتند از:1. منافقينى كه پس از هجرت بوجود آمدند 2. منافقينى كه پس از فتح مكهشكل گرفتند. 3. منافقينى كه بعد از ايمان به نفاق گرويدند. اما گروهى ديگر ازعلماى شسعى ، دسته ديگرى را نيز به اين سه دسته مى افزايند و آنها منافقينى هستندكه پيش از هجرت از مكه به ظاهر به اسلام گرويدند و ضربات مهلكى را به پيكرهاسلام وارد كردند كه نقد اين دو نظريه در ادامه بحث خواهد آمد.
اما در مورد دوم ، علامه طباطبائى ( ره ) نكته ظريفى را ذكر مى كنند كه اين شبه را رد مىكند. ايشان مى فرمايند: چنان نبوده كه در نزديكيهاى رحلت ، نفاق منافقين از دلهايشانپريده باشد، بله تنها اثرى كه رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله در وضعمنافقين داشت ، اين بود كه ديگر وحيى نبود تا از نفاق آنان پرده بردارد. علاوه بر اين ،با انعقاد خلافت ، ديگر انگيزه اى براى اظهار نفاق باقى نمى ماند. ديگر براى چهدسيسه و توطئه مى كردند؟ آيا اين متوقف شدن آثار نفاق براى اين بود كه بعد از رحلترسول خدا صلى الله عليه و آله تمامى منافقين موفق به اسلام واقعى دو خلوص ايمانشدند، و از مرگ آن جناب تاثرى يافتند كه در زندگيشان آن چنان متاثر نشده بودند ويا براى اين بود كه بعد از رحلت يا قبل از آن با اولياى حكومت اسلامى زد و بند سرىكردند. چيزى دادند و چيزى گرفتند، اين را دادند كه ديگر آن دسيسه ها را نكنند و اين راگرفتند كه حكومت آرزوهايشان را برآورد و يا آنكه بعد از رحلت ، مصالحه اى تصادفىبين منافقين و مسلمين واقع شد و همه آن دو دسته يك راه را برگزيدند و در نيتجه ديگرتصادم و برخوردى پيش نيامد؟ (139)
انگيزه نفاق  
همانگونه كه گفته شد، عده اى از متفكرين ، نفاق پيش از هجرت را نفى مى كنند واستدلال آنها مبتنى بر اين پايه است كه منشاء نفاق ، ترس از اظهار باطن و يا طمع خيراست و پيامبر و مسلمانان ، پيش از هجرت و در مكه قدرت و نفوذ و تصرف چندانى نداشتندكه كسى از آنها بترسد و يا طمع خيرى از آنان داشته باشد، تا به اين منظور مطابقميل آنان اظهار ايمان كند و كفر خود را پنهان دارد. زيرا در آن ايام مسلمين تحت شكنجه ها وسختيهاى فراوانى بودند كه از جانب بزرگان قريش به آنها مى رسيد و در چنين جوى ،هرگز نفاق متصور نبود و به خلاف آن ، پس از هجرت و با نيرومند شدن مسلمانان بهيارى قبايل اوس و خزرج و نفوذ اسلام ايناحتمال وجود داشت كه كافرين از ترس مسلمانان ، نفاق بورزند و كفر خود را مخفىبدارند.
صاحب تفسير شريف الميزان ، اين نظريه را درست نمى دانند و مى فرمايند، علت و منشاءنفاق منحصر در ترس و طمع نيست تا بگوييم هر جا مخالفين كسى نيرومند شدند و يازمام خيرات به دست آنان افتاد، از ترس نيرومندى آنان و به اميد خيرى كه از ايشان بهانسان مى رسد، شخص ‍ نفاق بورزد. انگيزه هاى ديگرى نيز هست كه موجب نفاق مى شود؛ممكن است كسى به اميد نفع و خير موجل و دراز مدت نفاق بورزد (140) و ممكن است كسىبه انگيزه تعصب و حميت ، نفاق بورزد و يا نسبت به كفر قبلى خود عادت داشته باشد ودست برداشتن از عادت برايش مشكل باشد و همچنين ممكن است انگيزه هاى ديگرى باعث نفاقشود.
اثر نفاق نيز تنها انتظار بلا براى مسلمانان و ايجاد آشوب نيست . اينها آثار نفاقى استكه از ترس و طمع نشات گرفته باشد، اما نفاقى كه در پى كسب منفعت دراز مدتشكل مى گيرد، اثرش اين است كه تا بتواند اسلام را تقويت نمايد، تا به اين وسيلهامور نظم يافته ، آسياى مسلمين به نفع شخصى او به چرخش در آيد. اين گونه منافقين ،وقتى دست به كارشكنى و نيرنگ مى زنند كه ببينند دين جلو رسيدن به آرزويشان كههمان تسلط بر مردم است را مى گيرد.
دليل بر اين مدعا، آياتى از قرآن كه در شرححال منافقين در مكه و در پيش ‍ از هجرت نازل شده ، از جمله آيات 10 و 11 سوره مباركهعنكبوت : و من الناس من يقول امنا بالله فاذا اوذى فى اللهجعل فتنة الناس ‍ كعذاب الله و لئن جاء نصر من ربك ليقولن انا كنا معكم او ليس باعلمبما فى صدور العالمين - و ليعلمن الله الذين امنوا و ليعلمن المنافقين وگروهى از مردم هستند كه مى گويند ايمان آورديم پس اگر در راه خدا آزارى ببينند، آزاررا همسنگ عذاب خدا مى كنند و اگر بيايد يارى از پروردگار تو، گويند ما با شما هستيم. آيا خدا به آنچه در دلهاى جهانيان است ، آگاه نيست ؟ و خدا مى داند كسانى را كه ايمانآورده اند و كسانى كه نفاق ورزيده اند.
آيات 30 و 31 سوره مباركه مدثر كه در پيش از هجرتنازل شده اند و از وجود نفاق در مكه خبر مى دهند نيزدليل ديگرى بر صحت اين مدعاست . اينگونه نفاق ، يعنى كهقبل از تشكيل حكومت دينى شكل مى گيرد، در كنار نفاق بعد از ايمان ، از خطرناكتريننفاقهاست و شايد اغراق نباشد كه بگوييم نهضت اسلامى و چه بسا تاريخ بشريتمهلكترين ضربه را در مسير خويش ‍ از چنين نفاقى خورده است و غربت شمس ولايت ،اميرالمومنين على بن ابى طالب عليه السلام نيز نشان از اين شق از نفاق دارد. بحث درشناخت مشخصه ها، روش شناسائى و شيوه برخورد با اين دسته از منافقين گسترده تر ازآن است كه در اين اجمال بگنجد و خود نيازمند يك تحقيق جداگانه و مبسوط مى باشد.
2 - نفاق مدنى  
علت به وجود آمدن اين نوع از نفاق ، اقتدار حكومت اسلامى و عزت اسلام است كه ترسكافر از اظهار باطن خبيث خويش را به دنبال مى آورد. نطفه اين نفاق ، پس از هجرت مسلمينبه مدينه بسته شد و سر دسته اين جريان در صدر اسلام ، عبدالله بن ابى بود.
قبيله هاى اوس و خزرج كه از جنگهاى صد ساله خود خسته شده بودند،تصميم گرفتند حكومتى مركب از افراد دو قبيله به وجود آوردند و رياست آن را بهعبدالله بن ابى واگذار كنند و مقدمات اين كار درحال انجام بود كه نور اسلام بر دل گروهى از جوانان و سران دو قبيله تابيدن گرفتو آنها از پيامبر خواستند كه ايشان به مدينه هجرت كنند و بدين ترتيب به يكبارهاسباب رياست و فرمانروايى عبدالله بن ابى برچيده شد و در پى اين ماجرابود كه او كينه اسلام را به دل گرفت ، اما بهدليل اقتدار اسلام ، به نفاق روى آورد. (141) اين دسته از منافقين دسيسه هاى بسيارىرا براى نابودى اسلام طراحى كردند كه به برخى از آنها قبلا اشاره شد، نظير كنارهگيرى لشگر اسلام در جنگ احد، پيمان بستن با يهوديان و تشويق آنها به لشگر كشىعليه مسلمين ، ساختن مساجد ضرار، (142) فتنه به پا كردنشان در داستان سقايت وامثال آن . كار اين گروه به جايى رسيد كه طرح ترور پيامبر را نيز تدارك ديدند.داستان از اين قرار بود كه پس از پايان يافتن مساله نصب اميرالمومنين به خلافت درغدير خم ، منافقين كه همه آرزوهايشان اين بود كهرسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا برود و كار امتمختل بماند و بين اصحاب كشمكش پيدا شود، از اين مساله خيلى ناراحت شده ، در صددكشمكش پيغمبر برآمدند. وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله عازم شده ، در صدد كشتنپيغمبر برآمدند. وقتى زودتر حركت كردند و به عقبه اى ( تنگه كوه ) رسيده ، خود راپنهان نمودند. هميانها را پر از ريگ ساخته ، منتظر عبوررسول خدا صلى الله عليه و آله از آن محل شدند تا وقت عبور حضرت از آنجا، هميانها رااز بالا به طرف جاده رها كنند و به اين وسيله ناقه آن حضرت را رم دهند تا حضرت بهزمين بيفتد و آنها ايشان را به قتل برسانند، حذيقه مى گويد:رسول خدا صلى الله عليه و آله ، من و عمار ياسر را نزد خود طلبيد و به عمارفرمود، تو ناقه را از عقب بران و به من فرمود تو هم مهار ناقه را محكم نگهدار، من مهارناقه را در دست داشتم و مى كشيدم . نيمه شب بود كه بالاى عقبه رسيديم . ناگاه كيسههايى پر از ريگ از بالاى كوه به طرف تنگه پرتاب شد و شتررسول خدا صلى الله عليه و آله رم كرد. حضرت فرمود: اين ناقه آرام باش كه باكىبر تو نيست . من گفتم : يا رسول الله ، اين جماعت كيانند؟ فرمود: اينها منافقين دنيا وآخرتند و ناگهان برقى ساطع شد كه من همه آنها را ديدم . پس از اين ماجرا پيغمبر اكرمصلى الله عليه و آله از تنگه سرازير شدند و براى اقامه نماز صبح وضو ساخته ،منتظر اصحاب شدند. و من آنها را ديدم كه آمدند و بى شرمانه در صفوف مومنين به نمازحاضر شدند. (143)
اين منافقين از نظر كمى يك سوم مسلمانان راتشكيل مى دادند كه تعداد قابل توجهى است . اين دسته از منافقين پس از گذشت مدتزمانى از حكومت پيامبر در مدينه و فتنه سازيهاى مختلفى كه در جامعه اسلامى ايجادكردند براى مردم رسوا شدند. از ابتدا نيز اين نفاق ، نفاق نسبتا رسوايى بود، چرا كهاين منافقين به علت شدت غضب و حسد خود، نمى توانستند نفاق خود را پنهان دارند،همچنانكه عبدالله بن ابى ، روز ورود پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه ،رو به آن حضرت كرد و گفت : يا هذا الى الذين غروك و خدعوك و اتوابك ،فانزل عليهم و لا تفشنا فى ديارنا (144) اى محمد، سراغ كسانى برو كهتو را مغرور ساختند و فريب دادند و از مكه به مدينه آمدند. برو و بر آنها وارد شو و مارا در ديار خود فريب مده .
اما نفاقى همچون نفاق قبل از هجرت ، به يكباره چنان ضربه اى به حكومت دينى مى زندكه به هيچ وجه قابل جبران نيست . البته از اين نكته نيز نبايد غفلت كرد كه دشمنانبيرونى جامعه دينى را براى اجراى برنامه هاى خود از جريان نفاق مدنى كه در تار وپود جامعه پنهان شده اند، استفاده مى كنند.
3 - نفاق مكى  
پس از فتح مكه ، عده اى از قريش كه ديدند ديگر موج اسلام غيرقابل مقاومت است ، خودشان را زير پوشش اسلام مخفى كردند و به جمع مسلمانان پيوستند.اينان همان كسانى بودند كه بيست سال با پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله جنگيدهبودند و كينه هاى بدر و حنين و چ را به دل گرفته بودند. كشته ها داده بودند و در راهمبارزه با اسلام از هيچ كوشش دريغ نكرده بودند وحال اسلام آورده بودند. به اين خاطر است كه اميرالمومنين عليه السلام در مورد اين گروهمى فرمايند: ما اسلموا و لكن استسلموا - اسلام نياوردند، بلكه تسليم شدند.
اعمال اين گروه خصوصا پس از فوت رسولاكرم صلى الله عليه و آله قابل توجه است . در هنگامى كه مهاجران دور ابوبكر راگرفتند، ابوسفيان از جريان آگاه شد و گفت : محيط اسلام را طوفانىشديد فرا گرفته است و جز با ريخته شدن خون به چيز ديگرى خاموش نمىشود. آن گاه نزد على و عباس رفت و گفت : ابوبكر با اينكه در اقليت است ، كاررا از پيش برد، سپس دست بيعت به سوى على دراز كرد و گفت : اگر بخواهىمسجد مدينه را بر ضد ابوبكر پر از سپاه مى كنم . ولى على عليه السلام از بيعتابا نمود و فرمود: ما زلت عدوا للاسلام و اهله (145) - تو از روز نخست دشمناسلام و مسلمين بودى .
ابوسفيان وقتى از على مايوس شد، رو به عباس عموى پيامبر كرد وگفت : تو به ميراث برادرزاده ات از ديگران شايسته تر هستى ، اگر من با تو بيعتكنم ، كسى در زعامت تو اختلاف نمى كند. عباس خنديد و گفت : آيا چيزى را كه علىاز آن روى گردان است ، عباس به دنبال آن برود؟ و ابوسفيان كه مقصودشاز اين بيعت ، جز ايجاد اختلاف ميان مسلمانان و راه انداختن جنگهاى داخلى نبود ، مايوسانهبازگشت . روزهاى نخستين خلافت عثمان ، در جلسه اى كه در خانه خليفهتشكيل يافته بود و در آن جز اعضاى حزب اموى كسى شركت نداشت ، ابوسفيان رو به آنها كرد و گفت : اكنون خلافت پس از تيم و عدى ( اشاره بهطايفه دو خليفه قبلى ) به شما رسيده است . آن را مانند توپى زير پاى خود بگردانيد وپايه آن را از بنى اميه برگزينيد، اين خلافت ، همان حكومت و رياست بشرى است و منهرگز به بهشت و دوزخى ايمان ندارم . (146)
در دوران حكومت عثمان ، ابوسفيان هنگامى كه از كنار قبر حمزه مى گذشت، لگدى به آن زد و گفت : اى ابو عماره ( كنيه حمزه )، حكومتى كه ديروز ما بر ضدآن قيام كرده بوديم ، اكنون در دست جوانان ماست و با آن مانند توپ بازى مى كنند.(147) جريان شكل گيرى نفاق مكى نيز تقريبا شبيه نفاق مدنى است ، با اين تفاوتكه اين گروه ، كينه بيشترى نسبت به اسلام بهدل گرفته بودند و از اينرو مثل معاويه و يزيد كه شاخ و برگهاىشجره خبيثه ابوسفيان بودند، جنايتهايى در حق اسلام و اولياى دين مرتكب شدندكه هيچگاه از خاطر محو نخواهد شد.
4 - نفاق بعد از ايمان  
صورت ديگرى از نفاق پس از ايمان اتفاق مى افتد. همان طور كه امكان اين هست كهافرادى مومن باشند و سپس كافر شوند، به طريق اولى ايناحتمال هست كه افرادى مومن باشند و بعد منافق شوند. انسان بعد از اينكه آورد، همواره درمعرض امتحانات است و در اين ابتلا ممكن است لغزش پيدا كند و خدشه اى در دين او واردشود و در اثر مراقبت نكردن به ورطه كفر بيفتد و در اين حالتاحتمال اينكه منافق شود بيشتر است و شايد اسلام از منافقينى كه در يك دوره مومن بوده اندو سپس كافر شده اند، بيشتر ضرر ديده است تا منافقينى كه ازاول منافق بوده اند و سپس كافر شده اند، بيشتر ضرر ديده است تا منافقينى كه ازاول منافق بودند. زيرا آنها كه از اول بودند، نتوانستند اعتمادها را جلب كنند، اما آنها كهپس از ايمان به نفاق روى آوردند، مورد اعتماد مردم قرار گرفته و سپس منافق شدند وخطر اينها خيلى بيشتر است .
اين نوع نفاق از آنجا شكل مى گيرد كه مشتهيات دنيوى فرد درمقابل دين او قرار مى گيرد و او با گرايش به دنيا، از حركت در راه دينبخل بورزد. نمونه اى از اين نفاق ، ثعلبه بن حاطب است كه پس از آنكه بادعاى پيامبر، صاحب اموال بسيار شد و با آنكهقول داده بودند كه زكات مالش را بپردازد، از اين كار امتناع كرد و اينبخل و خلف وعده ، او را در سلك منافقين (148) درآورد.
يكى ديگر از افراد شاخص اين گروه ابوعامر است كه پيش از اسلام پيشواىگروهى از اهل كتاب بود و در مدينه موقعيتى داشت . وى با هجرت پيامبر صلى الله عليهو آله به اسلام ايمان آورد، اما پس از آنكه متوجه شد كه اسلام موقعيت اجتماعى او را باشكست مواجه كرده ، پس از كارشكنى هاى بسيار، از مدينه و پس از فتح مكه به روم فراركرد. (149)
فصل پنجم : نفاق در منظر تمدن غربى 
عصر حاضر، عصر استيلاى تمدن غربى بر تمام جوانب زندگى بشر است . عصرى كهبارزترين خصوصيت آن انقطاع بشر از آسمان و كفر و خود محورى انسان جديد است . امااز دو ديدگاه يعنى نگاه به ريشه هاى اين تمدن و يافتن نسبت نفاق با برخى از مكاتبعصر معاصر مى توان به بحث پيرامون نفاق در اين دوره پرداخت . گر چه غرب دوراناضمحلال خويش ‍ را طى مى كند، اما از آن جهت كه برخى روشنفكران داخلى دم از سخنانىكه بايد آنها را در زباله دانهاى چند قرن پيش غرب جستجو كرد، نگاه نفاق شناسانهبه عصر معاصر مى تواند راهگشاى بسيارى ازمسائل پيش روى جامعه باشد.
عصر حاضر عصر نفاق  
انسانها هر چه بيشتر رو مدنيت غير دينى مى آورند، صراحتشان كمتر مى شود، يعنىفاصله درون و بيرونشان بيشتر مى شود و بر نفاقشان افزوده مى شود، تا آنجا كهبه تعبير استاد شهيد مطهرى ( ره ) دنياى كنونى را مى توان دنياى نفاق ناميد.(150) عصر گرگان درنده اى كه چهره كريه خود را در پس اصطلاحاتى چون حقوقبشر، دموكراسى و آزادى پنهان داشته اند و حاكميت شيطانى خويش را بر روى تعلقاتو عادات انسان جديد بواسطه محصولات تكنولوژيك گسترده اند. عصرى كه آمريكا در آنفرياد انا ربكم الاعلى سر مى دهد؛ عصر تفرعن عريان . اما تحولات بيرونىبشر نبايد جدا از تحولات درونى او بررسى كرد و ريشه اين داعيه را نيز بايد در روحبشرى جديد جستجو كرد. ميل به پرستش ، نيازى فطرى نيست كه در انسان از بين برود،بلكه ممكن است منحرف شود و آنجا كه بشر اراده كند كه بهشت موعود را در همين سيارهخاكى برپا كند، طبيعى است كه آمريكا در تكنولوژى كه گوساله سامرى اين عصر است، بدمد و همگان بى چون و چرا قبله گاه خويش را در آمريكا بيابند و درمقابل هيبت مادى او سر سجده فرو آوردند؛ دست نياز به سوى او دراز كنند و چهره منافقانهاو را در پس ‍ مرعوبيت و مجذوبيت خويش نبينند و هيچ كس از خود نپرسد كه آيا به راستىصورت ديگرى از حيات ، جز اين كه هست ، قابل تصور مى باشد؟
نفاق ، علت دوام تمدن غربى  
چرا ليبراسيم بر خلاف ماركسيسم دوام بيشترى يافته است و به عنوان مطلوب كشورهاىغربى فكرى كشورهاى غربزده درآمده است ، تا آنجا كه انديشمندانى چونفوكوياما، ليبرال - دموكراسى را پايان تاريخ خوانده اند؟ نفاق ، به آن معناكه در جوامع دينى شكل مى گيرد، در جوامع غير دينى و سكولار هيچ جايگاهى ندارد و درعوض ، آنچه موجوديت حكومتهاى سكولاريستى را به مخاطره انداخته ، همان كفر است ؛ چراكه كفر يعنى پوچى و كافر همچون تشنه اى كه اگر مذكرى او را به حقيقت وجودشمتذكر سازد، مى تواند طرحى نو در تقدير تاريخى اش دراندازد و نشانه هايى از اينتذكر فطرى در مصداق فردى در ميان ساكنان تمدن غربى از هم اكنونقابل مشاهده است . اما از اين نكته لطيف نيز نبايد گذر كرد كهباطل به صورت عريان ، توان همان بقاى اندك خود را نيز ندارد و در نظام عالم ، وجودباطل به خاطر وجود حق و آميختگى حق و باطل است .
انزل من السماء فسالت اودية بقدرها فاحتملالسيل زبدا رابيا..... كذلك يضرب الله الحق والباطل فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس ‍ فيمكث فى الارض (151)خداوند از آسمان آبى نازل كرد و از هر دره و رودخانه به اندازه هر يك سيلابىجريان يافت و سپس سيل بر روى خود كفى حمل كرد.... خدا حق وباطل را چنين در مى آميزد، اما كف به كنارى افتاده نابود مى شود، چيزى كه به مردم سودمى دهد در زمين باقى مى ماند.
مفسرين در تفسير اين آيه مى گويند، هر موجودى كه در عالم است چه حق و چهباطل ، مشتمل بر يك جزء حق است كه ثابت و غيرزائل است و حق پس از بطلان جزء باطلى كه در آنست بسوى خدا باز مى گردد. بل نقذف بالحق على الباطل فيدمغه فاذا هو زاهق . (152) بلكه حق را به جانباطل مى اندازيم تا آن را از بين ببرد، پس ناگهان مى بينيد كهباطل از بين رفتنى است . (153)
حباب گرچه از آب تهى است ، ولى موجوديتش به خاطر همان آبى است كه اطراف آن رافرا گرفته است . چشم ظاهر بين كف را مى بيند و مى پندارد كه همه چيز همين است ،غافل از آن سيل خروشانى كه در زير آن جريان دارد و اين كف را بر روى خودحمل مى كند. بار ديگر به سوال اول باز مى گرديم . چرا ليبراليسم بر خلافماركسيسم دوام بيشترى يافته است ؟
پاسخ اين سوال را بايد در نيازهاى روحى انسان يافت . با وجود آنكه ماركسيسم وليبراليسم هر دو تحقق يك امر واحد هستند و تفاوت آنها در اعراض است و نه در جوهر، اماماركسيسم اساس خود را بر نفى و نابودى فطرت بنا كرده وحال آنكه ليبراليسم به عنوان يكى از مظاهر تمدن غربى گرچه ملازم با غفلت از آنعهد الست است كه انسان با خداى خود بسته گرايشهاىاصيل فطرى مستحكم ساخته است . ميل به خلود را به نام جاودانگى در زمين آراممى سازد و نياز انسان به دارالقرار را با توهم بهشت زمينى پوشيده مى دارد.در واقع سخن در اينست كه تمدن غربى گرچه به ظاهر مظهر كيفر بشريت به عالم حقيقتاست ، اما علت همين بقاى اندكى كه داشته است نيز در اثر آميختگى با يك جزء حق و نوعىنفاق و تشبه به حقيقت است كه اگر آن جزء حق نبود، تمدن غربى همين دوام را نيز نمىيافت . اما همانطور كه سيد شهيدان اهل قلم ، شهيد سيد مرتضى آوينى ( ره ) به آن اشارهدارد:
فرو پاشى كامل كمونيسم ، اگر چه اكنون دولت مستعجلى است براى دموكراسى غرب، اما حتى از ميان سياستمداران آمريكايى نيز هيچ كدام نيستند كه اين پيروزى را شيرين وبدون اضطراب يافته باشند. هيبت آن كه خواهد آمد و انتظار انسان را پايان خواهد داد، ازهم اكنون همه قلب ها را فرا گرفته است . انقلاب اسلامى ، فجرى است كه بامدادى درپى خواهد داشت و از اين پس تا آنگاه كه شمس ولايت از افق حيثيت كلى وجود انسان سرزندو زمين و آسمانها به غايت خويش واصل شوند، همه نظاماتى كه بشر از چند قرن پيش درجست و جوى يوتوپياى ( آرمانشهر ) لذت و فراغت شيطان به مدد تكنولوژيك بنا كردهاست ، يكى پس از ديگرى ، فرو خواهد ريخت و خلاف آنچه بسيارى مى پندارند، آخرينمقاتله ما - به مثابه سپاه عدالت - نه با دموكراسى غربى كه با اسلام آمريكايى استكه اسلام آمريكايى از خود آمريكا ديرپاتر است . اگر چه اين يكى نيز ولو هزار ماهباشد، به يك شب قدر فرو خواهد ريخت و حق پرستاران و مستضعفان وارث زمين خواهندشد. (154)
دموكراسى و نفاق  
دموكراسى گرچه در مقابل تئوكراسى - حكومت خدا - قرار دارد و نمود تفرعن جمعى بشرجديد است ، اما ذاتا پارادوكسيكال و داراى تناقض ‍ است . زيرا دموكراسى را حكومت مردمبر مردم مى خوانند و حال آنكه در حقيقت ديكتاتورى اكثريت بر اقليت است . اما جدا ازتعارضات ذاتى دموكراسى ، جلوه هاى نفاق گونه آن در به عينيت رسيدن شعارهاى آنبه وقوع مى پيوندد.
دموكراسى ، داعيه دار آزادى انتخاب براى مردم است . اما به راستى كدام آزادى ؟ آزادىانسان ، در رجوع به مظهريت اسم مختار حضرت حق و صفت اختيار اوست كه معنا مى يابد. واين اختيار انسان است كه او را از جميع موجودات متمايز ساخته است . اما آنجا كهعقل انسان ، اسير عادات و مبدل به وهم مى شود، دموكراسى نيز به مديوكراسى - حاكميترسانه هاى گروهى - تبديل مى شود و آنچه انتخاب مردم را جهت مى دهد، نه اختيار آنها كهسيطره آن امپراطورى رسانه اى است كه در دست حاكمان سرمايه و امپرياليسم جهانى مىچرخد.
از طرف ديگر، دموكراسى فرياد تساهل و تسامح و غير ايدئولوژيك بودن را سر مى دهدو حال آنكه خود به يك ايدئولوژى تبديل مى شود و هر آنچه را كه در راستاى آنتوتاليتاريسم - استبداد - پنهان در ذات خويش نباشد، نمى پذيرد. براى نمونه جانلاك كه شاكله قانون اساسى آمريكا بر نظريات او استوار است ، چهار گروه را ازدايره تساهل و تسامح خارج مى داند و از آن جمله مخالفانتساهل و تسامح اند. زيرا ممكن است با روى كار آمدن آنها اساسا بساطتساهل و تسامح برچيده شود.(155) در واقع حكومتهاى دموكراتيك تا آنجاقائل به تحمل انديشه هاى مخالفند كه پايه هاى دموكراسى به لرزش در نيايد.
داعيه ديگر دموكراسى ، حركت در جهت مصالح مردم و تاءمين منافع ملى است ، اما تحزب بهشكل غربى آن كه از لوازم ذاتى دموكراسى است ، در نهايت اين حكومتها راتبديل مى كند به وسيله اى براى تاءمين منافع حزبى و استفاده از منابع ملى براىپيشبرد اهداف حزب .
روشنفكرى و نفاق  
سنت و روشنفكرى و به تعبير بهتر انتلكتوئليسم متعلق به غرب است و مبداء و معادشنيز همان جاست . لفظ انتلكتوئليته در برابر تفكرى وضع شده است كه متعلقبه قرون وسطى است . بعد از رنسانس ، متفكران اروپايى يقين كردند كه قرون وسطىعصر تاريكى و تاريك انديشى بوده است و لفظانتلكتوئل براى كسانى وضع شده است كه در تفكر، مخالف معتقدات قرونوسطايى بوده اند.
بنابراين روشنفكرى ملازم با الحاد، علم پرستى و فرعونيتى است كه ضرورتا آنان راكه در سير تطور تاريخى غرب و پيدايش تكنولوژى شريك نبوده اند و در انديشه ،هنوز رجوع به مبنايى مى كنند كه در خارج از دنياى جديد قرار دارد، وحشى مى داند.روشنفكرى ملازم با اين طرز تلقى است كه حيات بشر به سه دوره تقسيم مى شود:اسطوره ، دين و علم و ما اكنون در دوران علم به سر مى بريم و دين خرافه اى بيش نيست.
روشنفكرى عين اومانيسم است و مفهوم درست اومانيسم جايگزينى بشر بر مسندى است كه تاديروز خدا بر آن تكيه داشته است . اومانيست ، بشر را مى پرستد و اين انسان را، نه بهعنوان خليفة الله ، بلكه استمرار وجود حيواناتى مى داند كه ميليونهاسال پيش بر روى كره زمين مى زيسته اند. روشنفكرى ، ملازم با تجدد نيز هست و اينتجدد يا مدرنيسم چنين اقتضاء دارد كه هر چيز كهنه اى مذموم است و مگر نه اينكه هر نويىبالاخره كهنه مى شود؟ و بنابراين تنها انسانى ذاتا متجدد است كه حيات او عين نهيليسم -پوچ گرائى - باشد و به يك نفى مطلق ايمان آورده باشد. همچنين روشنفكرىهمراه با سوبژكتيويته - خود بنيادى - نيز هست ؛ چرا كه مرجع تفكر روشنفكر خواه ناخواهبعد از آنكه در همه بديهيات دچار ترديد شد، خود اوست . روشنفكر، كسى است كه دروجود او منطق علم جانشين شريعت گشته است و بنابراين اگر روشنفكرى او حقيقت داشتهباشد، كارش به لائيسم منتهى مى گردد.
اما چه بسيار كسانى هستند كه حكم بر ظاهر لفظ روشنفكر مى رانند و با غفلتاز وضع تاريخى اين كلمه و خاستگاه آن ، معناى تحت اللفظى آنرا مراد مى كنند وبنابراين در شگفت مى مانند كه چرا روشنفكرى با ديندارىقابل جمع نيست . روشنفكرى صفات و لوازمى دارد كه مجامع غربزده محقق نمى شود وانتلكتوئليسم ، شجره اى است كه جز در خاك غرب نمى رويد. روشنفكرى از لحاظتاريخى ، اقتضائات و موجباتى دارد كه در هيچ جاى ديگر از كره زمين پا نمى گيرد ورجوع همه روشنفكران ديگر در سراسر عالم به مرجع آنها يعنى غرب دليلى بر صحتاين مدعاست . بنابراين هيچ روشنفكرى جز روشنفكر غربىاصيل نيست و درست آنست كه روشنفكران ساير مناطق كره زمين را شبه روشنفكربناميم . (156) روشنفكرى غربى ، كارش به لائيسم و انكار دين منتهى مى شود، اماشبه روشنفكر سر از خانه نفاق در مى آورد. چرا كه او از يك طرف مى تواند در پذيرشبعضى از صفات و لوازم روشنفكرى عدول كند و به نام روشنفكر دينى ، روشنفكرىالحادى را كه از لوازم انتلكتوئليسم غربى است ، علم نكند، اما از طرف ديگر شبهروشنفكر، مقلد و مومن به مبانى تمدن غربى است و روحيه او روحيه مرعوبيت و مجذوبيتاست . نتيجه اين برخورد، تفسير دين با طرز تلقى مدرنيستى و تغيير خلق و خويهاستكه در لسان روايات از آن تعبير به تهزيع الاخلاق شده است . در اين روندروشنفكر وطنى ، نه به يكباره به شريعت اسلام حمله ور مى شود و نه ظاهر عبادات رانفى مى كند، بلكه با رجوع به تحولات پس از قرون وسطى ، قدم به قدم دين را ازمحتوا تهى مى كند تا از آن جز پوسته اى باقى نماند. مويد اين ادعا توصيه هاىميرزا ملكم خان ، روشنفكر معروف ايرانى است به آخوند زاده : توميرزا فتحعلى ، بدان كه به دين هيچ يك از ايشان نبايد بچسبى و نبايد به ايشانبگويى ، اعتقاد شما باطل است و شما در ضلالت هستيد.....تو بدين شيوه براى خود هزارقسم مدعى و بدگو خواهى تراشيد و به مقصود خود هم نخواهى رسيد و هر كس از ايشاناز روى لجاجت و عناد، حرف تو را بيهوده و دلايل تو را پوچ خواهد شمرد و زحمت تو عبث وبيجا خواهد شد. چرا به دين اينها مى چسبى ؟ تو دين ايشان را كنار بگذار و در خصوصبطلان آن هيچ حرف مزن ..... هر دين ، امر سيمين است . اعتقادات و عبادات نسبت به آن مقصوداصلى ، فرعند......حال اگر وسيله اى پيدا نماييم كه بدون فرض وجود مستوجب التعظيم، صاحب اخلاق حسنه بشويم ، آن وقت فروعات دوگانه كه عبارت از اعتقادات و عبادت است، از ما ساقط است . (157)
فرويديسم و نفاق  
آنجا كه انسان خدا را از ياد مى برد و روح جمعى او تا روح شهوتتنزل مى يابد، در سيل خروشانى مى افتد كه هرگاه براى نجات خود دستى بيرونآورد، موجى ديگر او را به زير آب فرو مى برد، تا سرگردان در گرداب شيطانباقى بماند. نمونه اى روشن از اين سرگردانى ، نظريه فرويديسم است .اين نظريه كه تجربه عينى آن در غرب محقق شده و به شكست انجاميده است ، بر اينباور است كه انسان جهت فرار از نفاق و دورويى و براى سركوفت نخوردن روانش ،بايد علنا خواسته هاى شهوانى خود را ارضاء كند و موانع دينى و عقيدتى را از سر راهبرداشته ، خواسته هاى نفسش را پاسخ بگويد. اين نظريه از آنجا نشات مى گيرد كهفرويد و طرفدارانش ، تمام فضايل انسانى را چيزى جز دروغ و دوچهرگى نمى دانند.اما سخن پيروان مسلك كشف رذايل ، با فرض صحت ادعاى آنها، مانند آن است كه كسى براىفرار از باران به رودخانه پناهنده شود.
شكست تجربه فرويديسم ، نشان مى دهد كه هسته چركين نفاق گرچه بهحال اجتماع ، بسيار خطرناك است ، اما اگر در ذلت و خوارى قرار گيرد، بهتر از آن استكه بشكافد و سموم كفر و عصيان خويش را در فضاى جامعه منتشر سازد. زيرا آنچهاصالت دارد، آماده بودن بستر براى هدايت انسانهاست و اين مقصود در جامعه اى كهاهل نفاق در آن آزادى عمل داشته باشند، محقق نمى شود.
پلوراليسم و نفاق  
پلوراليسم ، به معناى قبول تكثر و تنوع در ساحت فرهنگ ها و جوامع است .قائل به پلوراليسم ، همه فرهنگها و تمدنها را به رسميت مى شناسد و برخورددار ازشمه اى از حق و هيچ مكتب و فرقه اى را فرقه محقه و ناجيه نمى داند، بلكه تمامى اديانرا مخلوطى از حق و باطل مى داند. پلوراليسم ، عمدتا در دو قلمرو جامعه و فرهنگ مطرح مىشود. پلوراليسم فرهنگى به معناى به رسميت شناختن تمامى فرهنگهاست و پلوراليسماجتماعى بدين معناست كه در ساحت جامعه ، هيچ كس را مفسر و مرجع رسمى در امور اجتماعىندانيم و جامعه را غير ايدئولوژيم تلقى كنيم و پايه اداره جامعه را برعقل جمعى بنهيم . (158)
پلوراليسم دينى ، يكى از شاخه هاى پلوراليسم فرهنگى است كه بر تنوع فهم ها ازمتون دينى استوار است و بر اين عقيده است كه فهم از دين بشرى است و داراى نواقصذاتى فهم بشرى و هيچ كس از اين نواقص مبرا نيست . در نتيجه هيچ فهمى را نمى توانرد كرد و هيچ فهمى را نمى توان در امر دين مرجع دانست . طرفداران اين نظريه ، تاآنجا پيش رفته اند كه معرفت پيامبر صلى الله عليه و آله از وحى را نيز فهمى بشرىو داراى نواقص مخصوص ‍ به خود دانسته اند. پلوراليسم گرچه به ظاهر، نظريه اىمعرفت شناسانه است ، اما نبايد آن را جدا از ريشه ها، لوازم و غايات آن بررسى كرد.پلوراليسم ، برخاسته از اومانيسم ، ملازم با نسبيت و مقدمه ليبراليسم است . اومانيسم ،به معناى محور قرار دادن انسان در ساحتهاى فكر و انديشه و رفتار و ذوق و سليقه استو محدوديت انسان را به هيچ روى بر نمى تابد و بر اين عقيده است كه دين بايد انسانىشود و نه انسان ، دينى . در جامعه باز اومانيستهايى چونكارل ريموند پوپر دين ، وحى و پيامبر هيچ جايگاهى ندارد و محور همه چيز خردبشرى است . پلوراليسم دينى نيز با خمير مايه اومانيستى ، همه انديشه ها و مكاتب را ازآن حيث كه محصول و دستاورد انديشه آدمى هستند، معتبر و رسمى مى داند.
پلوراليسم ملازم با نسبيت است . در حوزه شناخت و معرفت ، يك دسته بديهيات اوليه وجوددارد كه خود، معيارند. اگر كسى معتقد به پلوراليسم باشد، بايد در محدوده بديهياتاوليه نيز آراى متقابل را قبول كند و اين به معناى كنار گذاشتن معيارها و ملاكهاست و درنتيجه پلوراليسم عدم امكان دستيابى به يقين را نتيجه مى دهد و اين دستاورد چيزى نيستجز نسبيت گرايى و شكاكيت مطلق .
از سويى پلوراليسم ، چه در حوزه دين و چه در حوزه سياست ، مقدمه اى است براىليبراليسم . پلوراليستها معتقد به رسميت و محق بودن انواع نظرات و عقايد هستند وهمواره توصيه به تساهل و تسامح نسبت به آراى ديگران مى كنند و انتخاب هر فرد را درساحت انديشه بر حق مى دانند. ليبرالها نيز معتقدند كه امروزه بايد از حق سخن گفت نهاز تكليف و انسان محق است كه هر انديشه اى داشته باشد و اينكه مى تواند هر انديشه اىداشته باشد، تفاوت بسيارى وجود دارد - بنابراين ليبراليسم و پلوراليسم هر دو ازيك خاستگاه بر مى خيزند و به يك غايت منتهى مى شوند و از اينروست كه مى بينيمپلوراليسم ( به معناى حق تحزب ) يكى از پايه هاى اصلى حكومتهاىليبرال - را تشكيل مى دهد. از منظر نفاق شناسى نيز پلوراليسم را بايد در همين سهحيطه يعنى اومانيسم ، نسبيت گرائى و ليبراليسم ، بررسى كرد. پلوراليسم با آنكهذاتا نظريه اى اومانيستى و براى خارج كردن دين از ساحت جامعه است ، خود را نظريه اىصرفا معرفت شناسانه براى رفع تباين و تعارض بين اديان و فرهنگهاى مختلف وبرطرف ساختن برخوردهاى ناشى از اين تعارضات ، معرفى مى كند و مطابق تعبيرقرآن درباره منافقين ، داعيه دار ايجاد آرامش و امنيت در جامعه است . از طرفى اين مكتباصالتا منكر وجود نفاق در جامعه است . زيرا همان كسانى كه در اصطلاح قرآنىمنافق خوانده مى شوند، در جامعه پلوراليستيك انسانهايى هستند برخوردار ازپاره اى از آن حقيقت مطلق ( اگر چه برخى متفكران پلوراليست ، اساسا منكر وجود حقيقتمطلق در عالمند ) و داراى قطعه اى از آن آيينه حقيقت كه از آسمان به زمين خورده و شكسته وهر قطعه آن به دست كسى افتاده است . همچنين پلوراليسم نافى ولايت دينى استو همه منافقين در ستيز با ولايت دينى اشتراك دارند، چرا كه تا شمس ولايت در افق جامعهاسلامى مى درخشد، ظهور ليبراليسم امكان پذير نخواهد بود.
اين موارد و بسيارى موارد ديگر، حكايت از برخوردهاى نفاق آميز تمدن غربى و مظاهر آنبا مردمان اين سياره خاكى مى كند و رهايى از بندهاى اين تمدن ، بدون رهايى انسان ازآن تعلقات روحى كه بدانها دچار آمده است ، امكان پذير نخواهد بود.

next page

fehrest page

back page