|
|
|
|
|
|
00" vlink="#00" alink="#FF0000"> من ازواجكم بنين و حفده ). فاطر السّموات و الارض ، جعل لكم من انفسكم ازواجا و من الانعام يذروكم فيه ) و نظيراين آيات آيه زير است : (و من كل شى ء خلقنا زوجين ). پس اينكه در بعضى از تفسيرها آمده كه مراد از آيه مورد بحث اين است كه همسر آدم از بدنخود درست شده صحيح نيست ، هر چند كه در روايات آمده كه از دنده آدم خلق شده ، ليكن ازخود آيه استفاده نمى شود و در آيه چيزى كه بر آن دلالت كند وجود ندارد.
و بثّ منهما رجالا كثيرا و نساء
|
كلمه : (بث ) به معناى جدا سازى بوسيله پاشيدن وامثال آن است و در جاى ديگر قرآن آمده : (فكانت هباء منبثا) يعنى كوهها به صورتذراتى متفرق در مى آيند و از همين باب است كه شكوه از اندوه را هم (بث ) مى گويندچون شكوه در حقيقت اندوه تراكم يافته در دل را مى پراكند و به همين جهت است كه گاهىكلمه (بثّ) را در خود اندوه استعمال مى كنند كه در اين صورت مصدر را در اسممفعول استعمال كرده اند، چون اندوه مبثوثى است كه انسان آن را بالطبع بث داده و منتشرمى كند در آيه شريفه : (قال انما اشكوا بثى و حزنى الى اللّه ) در همين معنااستعمال شده ، معنايش اين است كه : (من غم و اندوهم را تنها براى خدا مى پراكنم ). و از آيه شريفه بر مى آيد كه نسلموجود از انسان تنها منتهى به آدم و همسرش مى شود و جز اين دو نفر هيچ كس ديگرى درانتشار اين نسل دخالت نداشته است (نه حورى بهشتى و نه فردى از افراد جن و نه غيرآن دو) و گرنه مى فرمود: (و بث منهما و من غيرهما). با پذيرفتن اين معنا دو مطلب بهعنوان نتيجه بر آن متفرع مى شود. كل بشر از آدم و حوا نشاءت گرفته اند اول اينكه : منظور از جمله : (رجالا كثيرا و نساء)كل بشر است و افرادى است كه يا بدون واسطه (چونهابيل و قابيل و غيره ) و يا با واسطه (چون ديگر افراد بشر تا هنگام بپا شدن قيامت ) از اين دو فرد (يعنى آدم و حوا) منشعب شده اند پس كانه فرموده است : (و بثكم منهما ايهاالنّاس ). ازدواج فرزندان بلافصل آدم بين برادران و خواهران بوده مطلب دوم اين است كه : ازدواج در طبقه اولى ، بعد از خلقت آدم و حوا يعنى در فرزندانبلافصل آدم و همسرش بين برادران و خواهران بوده و دختران آدم با پسران او ازدواج كردهاند، چون آن روز در تمام دنيا نسل بشر منحصر در همين فرزندان بلافصل آدم بوده ، (در آن روز غير از آنان ، نه دخترانى يافت مى شده است كه تا همسرپسران آدم شوند و نه پسرى بود كه همسر دخترانش گردند) بنابراين هيچ اشكالى همندارد (اگر چه در عصر ما خبرى تعجب آور است و ليكن ) از آنجائى كه مساءله يك مساءلهتشريعى است و تشريع هم تنها و تنها كار خداى تعالى است و لذا او مى تواند يكعمل را در روزى حلال و روزى ديگر حرام كند: (و اللّه يحكم لا معقب لحكمة ) (ان الحكمالا للّه ). (و لا يشرك فى حكمه احدا) (و هو اللّه لا اله الا هو له الحمد فى الاولى والاخرة و له الحكم و اليه ترجعون ).
و اتّقوا اللّه الذى تسائلون به و الارحام
|
منظور از (تسائل ) به خدا اين است كه مردم با سوگند به خداى تعالى از يكديگرچيزى درخواست كنند اين به او بگويد تو را به خدا سوگند مى دهم كه فلان كار رابكنى و او نيز به اين چنين چيزى را بگويد وتسائل به خداى تعالى كنايه است از اينكه خداى سبحان در نظر آنان محترم و عظيم بودهو او را دوست مى داشتند چون آدمى به كسى و چيزى سوگند مى دهد كه او را عظيم بداند ومحبوب بدارد. گفتار مفسرين در نقش تركيبى (الارحام ) در آيه و بررسى نظر آنان و اما اينكه فرمود: (و الارحام )، از ظاهرش برمى آيد كه عطف باشد بر لفظ جلاله(اللّه ) و معناى آن چنين باشد: (از خدائى كه يكديگر را به احترام او قسم مى دهيدبترسيد) و از ارحام نيز بترسيد و چه بسا چنين باشد كه بعضى از مفسرين گفته اندكه عطف است بر محل و باطن ضمير (به ) كه حالت نصبى داردمثل : مررت بزيد و عمرا و مؤ يد اين احتمال اين است كه در قرائت حمزه كلمه (ارحام )به صداى زير خوانده شده تا عطف باشد بر ضميرمتصل مجرور (به ) اگر چه علماى نحو اين وجه را ضعيف شمرده و گفته اند: قاعده در مثل جمله (مررت بزيد و عمروا) بايد عمرو را به صداى بالا خواند براىاينكه عطف بزيد است كه در باطن مفعول (مرور) است . در نتيجه معناى آيه شريفه چنين مى شود: (از خدائى كه شما يكديگر را به او و بهرحم خود سوگند مى دهيد (و مى گوئيد تو را به خدا و به رحم سوگند مى دهم )بترسيد و پروا كنيد). اين بود خلاصه آنچه مفسرين در اين باره گفته اند، ليكن سياق آيات و نيزروال قرآن در بياناتش با اين گفتار سازگار نيست . توضيح اينكه اگر كلمه ارحام راصله اى مستقل براى موصول (الذى ) بگيريم تقدير كلام چنين مى شود: (و اتّقوااللّه الذى تسائلون بالارحام ) بترسيد از خدائى كه يكديگر را به رحم ها سوگند مىدهيد) و معلوم است كه اين عبارت ناتمام است چون صله نامبرده خالى از ضمير است و اينجايز نيست . (بله اگر از اين صله ضميرى به موصول برمى گشت مثلا مى گفتيم : (و اتّقوا اللّهالذى جعل بينكم و بين ارحامكم موده فتسائلون بهم ) آن وقت مى توانستيم كلمه (والارحام ) را صله مستقلى بگيريم (مترجم ) ). و اگر چنانچه مجموع كلمه (والارحام ) و جمله (تسائلون به ) را يك صله بگيريمبراى موصول (الذى ) در اين صورت مفاد آيه با ادب قرآن كريم نسبت به خداى تعالىسازگارى ندارد چون در مساءله عظمت و عزت خدا و ارحام را مساوى و برابر گرفته ايم . (پس معناى درست همان است كه ما كرديم و گفتيم تقدير كلام (و اتقوا الارحام ) است ومعناى آيه اين است كه : پاس حرمت خدائى را كه يكديگر را به او سوگند مى دهيد بداريدو پاس حرمت ارحام را هم نگه داريد (مترجم ) ). اگر كسى بگويد كه : نسبت تقوا به ارحام دادن صحيح نيست و نمى شود گفت : (ازارحام بترسيد)، در پاسخ مى گوييم هيچ عيبى ندارد چرا كه ارحام و حرمت آن نيز بهصنع و خلقت خداى تعالى منتهى مى شود و اين تنها آيه مورد بحث نيست كه در آن تقوا رابه غير خداى تعالى نسبت داده بلكه در موارد ديگر نيز اينعمل را انجام داده است مثلا در آيه : (و اتّقوا يوما ترجعون فيه الى اللّه ). و نيز در آيه : (و اتّقوا النار التى اعدّت للكافرين ). و در آيه : (و اتّقوا فتنه لاتصيبن الّذين ظلموا منكم خاصة ) تقوا را به (روز قيامت) و به (آتش آن روز) و به (فتنه ) نسبت داده است . و به هر حال اين قسمت از كلام خداى تعالى به منزله تقييد بعد از اطلاق و تضييق بعد ازتوسعه در قسمت قبلى است آنجا كه مى فرمود: (يا ايها الناس اتّقوا...) و نساء چونحاصل معناى قسمت اول اين بود كه از خدا بترسيد از اين جهت كه رب شما است و از اين جهتكه شما را خلق كرده و همه شما (افراد بشر) را از يك سنخ قرار داده سنخ و ماده اى كه درهمه افرادتان محفوظ است و همه شما را از ماده اى آفريده كه در تمامى افرادتان محفوظاست و با تكثر شما متكثر مى شود، آن سنخه واحده و آن ماده محفوظه اين است كه همه شمادر مساءله نوعيت و جوهره ذات انسانيد. و اما حاصل معناى قسمت دوم كه مورد بحث است اين است كه : از خدا بترسيد از اين جهت كهنزد شما داراى عزت و عظمت است (عزت و عظمتى كه يكى از (شؤ ون ) ربوبيت است نهاصل ربوبيت ) و بترسيد از وحدت خويشاوندى و ارتباط رحمى كه خدا آن را در بين شماقرار داده ، (و معلوم است كه وحدت خويشاوندى و رحمى يكى از شؤ ون و شعبه هاى وحدتسنخى و نوعى افراد بشر است ). با اين بيان روشن شد كه بدين جهت كلمه (واتّقوا) را در يك آيه دو بار ذكر كرد وامر به تقوا را در جمله دوم تكرار نمود كه هر چند مضمون جمله دوم تكرار مضمون جملهاول بود ليكن از آنجائى كه معناى زايدى را در برداشت (و آن فهماندن اهميت امر ارحامبود) لذا جمله (واتّقوا) را تكرار نمود. وجه اطلاق (رحم ) بر خويشاوندان كلمه (ارحام ) جمع كلمه (رحم ) است و رحم دراصل به معناى محل نشو و نماى جنين در شكم مادران مى باشد همان عضو داخلى كه خداىعزوجل در باطن زنان قرار داده تا نطفه در آن تربيت شده و فرزندى تمام عيار گردد اينمعناى اصلى كلمه رحم است ولى بعدها به عنوان استعاره و به علاقه ظرف و مظروف درمعناى قرابت و خويشاوندى استعمال شد چون خويشاوندان همه در اينكه از يك رحم خارجشده اند مشتركند پس كلمه (رحم ) به معناى نزديك و ارحام به معناى نزديكان انساناست و قرآن شريف در امر رحم نهايت درجه اهتمام را بكار برده ، همانطور كه امر قوم و امت را مورد اهتمام و عنايت قرار داده چون رحم عبارت است از مجتمعخانوادگى و كوچك اما قوم و امت مجتمعى است بزرگ و لذا قرآن كريم اين توجه و عنايت رابه امر مجتمع بزرگ كرده و آن را حقيقتى صاحب اثر و داراى خواص دانسته و فرمود:(و هو الذى مرج البحرين هذا عذب فرات و هذا ملح اجاج وجعل بينهما برزخا و حجرا محجورا و هو الّذى خلق من الماء بشرا فجعله نسبا و صهرا وكان ربّك قديرا). و نيز فرموده : (و جعلنا كم شعوبا و قبائل لتعارفوا). و نيز فرموده : (و اولوا الارحام بعضهم اولى ببعض فى كتاب اللّه ). و فرموده : (فهل عسيتم ان تولّيتم ان تفسدوا فى الارض و تقطعوا ارحامكم ). و فرموده : (و ليخش الّذين لو تركوا من خلفهم ذريه ضعافا خافوا عليهم ) و آياتىديگر كه به نحوى براى اجتماع اثرى اثبات مى كند. معناى (رقيب ) و تعليل امر به تقوا به اين صفت خداوند
كلمه (رقيب )، به معناى (حفيظ) است و (مراقبت ) به معناى (محافظت ) است وگويا اين كلمه از ماده (رقبه ) (برده _ گردن ) گرفته شده با اين عنايت كهمردم هر يك حافظ رقاب بردگان خود بودند و يا از اينجا گرفته شده كه رقيب درمحافظت آنچه كه مراقبش مى كند همواره رقبه (گردن ) خود را مى كشد، تا وضع آن رازير نظر داشته باشد به اين مناسبت محافظت را مراقبت خوانده اند، البته (رقوب )به معناى مطلق (حفظ) نيست بلكه تنها آن محافظت از حركات و سكنات شخص محفوظ ومرقوب را مراقبت مى گويند كه به منظور اصلاح مواردخلل و فساد آن باشد و يا به اين منظور باشد كه حركات و سكنات آنرا ضبط كنند. پس كانه مراقبت همان حفظ كردن چيزى است به اضافه عنايت علمى و شهودى بر آن و بههمين جهت مراقبت به معناى حراست و داروغگى و انتظار و بر حذر بودن و در كمين نشستناستعمال مى شود و در قرآن خداى تعالى نيز رقيب خوانده شده چوناعمال بندگان را حفظ مى كند تا پاداش دهد همچنين حفيظ و در كمين ووكيل نيز گفته شده است : (و ربّك على كل شى ء حفيظ اللّه حفيظ عليهم و ما انت عليهمبوكيل فصب عليهم ربك سوط عذاب ، ان ربك لبالمرصاد). بطورى كه ملاحظه مى كنيد امر به تقوا در وحدت انسانى است در بين همه افراد سارى وجارى است و دستور به اينكه آثار آن تقوا را كه لازمه آن است حفظ كنند را با اين بيانتعليل كرده كه : خداى تعالى رقيب است و به اينتعليل سخت ترين تخويف و تهديد نسبت به مخالفت اين دستورها را مى رساند و با دقتدر اين تعليل روشن مى شود: آياتى كه متعرض مساءله (بغى )، (ظلم )، (فساددر زمين )، (طغيان ) و امثال اينها شده و دنبالش تهديد و انذار كرده چه ارتباطى بااين غرض الهى يعنى (حفظ وحدت انسانيت از فساد و سقوط) دارد. گفتارى در عمر صنف انسان و انسانهاى اوليه در تاريخ يهود آمده است كه : عمر نوع بشر از روزى كه در زمين خلق شده تاكنون ، بيشاز حدود هفت هزار سال نيست كه اعتبار عقلى هم كمك و مساعد اين تاريخ است ، براى اينكهاگر ما از نوع بشر يك انسان مرد و يك زن را كه با هم زن و شوهر باشند فرض كنيمكه در مدتى متوسط نه خيلى طولانى و نه خيلى كوتاه با هم زندگى كنند و هر دو داراىمزاجى معتدل باشند و در وضع متوسطى از حيث امنيت و فراوانى نعمت و رفاه و مساعدت و...و همه عوامل و شرايطى كه در زندگى انسان مؤ ثرند قرار داشته باشند و از سوىديگر فرض كنيم اين دو فرد در اوضاعى متوسط توالد وتناسل كنند و باز فرض كنيم كه همه اوضاعى كه درباره آن دو فرض كرديم دربارهفرزندان آن دو نيز محقق باشد و فرزندانشان هم از نظر پسرى و دخترى بطور متوسطبه دنيا بيايند خواهيم ديد كه اين انسان كه در آغاز فقط دو نفر فرض شده بودند، دريك قرن يعنى در راءس صد سال عددشان به هزار نفر مى رسد، در نتيجه هر يك نفر ازانسان در طول صد سال پانصد نفر مى شود. آنگاه اگر عوامل تهديدگر را كه با هستى بشر ضديت دارد (ازقبيل بلاهاى عمومى يعنى سرما، گرما، طوفان ، زلزله ، قحطى ، وبا، طاعون ، خسف ،زير آوار رفتن ، جنگهاى خانمان برانداز و ساير مصائب غير عمومى كه احيانا به تك تكافراد مى رسد) در نظر بگيريم و از آن آمار كه گرفتيم سهم اين بلاها را كم كنيم و دراين كم كردن حداكثر را در نظر بگيريم يعنى فرض كنيم كه بلاهاى نامبرده از هر هزارنفر انسان نهصد و نود و نه نفر را از بين ببرد و در هر صدسال كه بر حسب فرض اول در هر نفر هزار نفر مى شوند غير از يك نفر زنده نماند. و به عبارت ديگر: عاملتناسل كه بايد در هر صد سال دو نفر را هزار نفر كند تنها آندو را سه نفر كند و ازهزار نفر تنها يك نفر بماند آنگاه اين محاسبه را به طور تصاعدى تا مدت هفت هزارسال يعنى هفتاد قرن ادامه دهيم خواهيم ديد كه عدد بشر به دو بليون و نيم مى رسد و اينعدد همان عدد نفوس بشر امروزى است كه آمارگران بين المللى آنرا ارائه داده اند. پس اعتبار عقلى هم همان را مى گويد كه تاريخ گفته است و ليكن دانشمندان طبقات الارضو به اصطلاح (ژئولوژى ) معتقدند كه عمر نوع بشرى بيش از مليونهاسال است و بر اين گفتار خود ادله اى از فسيل هائى كه آثارى از انسانها در آنها هست ، ونيز ادله اى از اسكلت سنگ شده خود انسانهاى قديمى آورده اند، كه عمر هر يك از آنها بهطورى كه روى معيارهاى علمى خود تخمين زده اند بيش از پانصد هزارسال است . اين اعتقاد ايشان است ليكن ادله اى كه آورده اند قانع كننده نيست دليلى نيست كه بتوانداثبات كند كه اين فسيل ها، بدن سنگ شده اجداد همين انسانهاى امروز است و دليلى نيست كهبتواند اين احتمال را رد كند كه اين اسكلت هاى سنگ شده مربوط است به يكى از ادوارىكه انسانهائى در زمين زندگى مى كرده اند چون ممكن است چنين بوده باشد و دوره ماانسانها متصل به دوره فسيل هاى نامبرده نباشد، بلكه انسانهائىقبل از خلقت آدم ابوالبشر در زمين زندگى كرده و سپس منقرض شده باشند و همچنين اينپيدايش انسانها و انقراضشان تكرار شده باشد، تا پس از چند دوره نوبت بهنسل حاضر رسيده باشد. و اما قرآن كريم بطور صريح متعرض كيفيت پيدايش انسان در زمين نشده ، كه آيا ظهوراين نوع موجود (انسان ) در زمين منحصر در همين دوره فعلى است كه ما در آن قرار داريم ويا دوره هاى متعددى داشته ، و دوره ما انسانهاى فعلى آخرين ادوار آن است ؟. هر چند كه ممكن است از بعضى آيات كريمه قرآن استشمام كرد كهقبل از خلقت آدم ابوالبشر (عليه السلام ) ونسل او انسانهائى ديگر در زمين زندگى مى كرده اند مانند آيه شريفه : (و اذ قال ربك للملائكه انّى جاعل فى الارض خليفه قالوااتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدّماء) كه از آن برمى آيدقبل از خلقت بنى نوع آدم دوره ديگرى بر انسانيت گذشته ، كه ما در تفسير همين آيه بهاين معنا اشاره كرديم . بله در بعضى از روايات وارده از ائمه اهل بيت عليهم السلام مطالبى آمده كه سابقهادوار بسيارى از بشريت را قبل از دوره حاضر اثبات مى كند و انشاءالله بزودى در بحثروائى روايات نامبرده از نظر خوانندگان خواهد گذشت . گفتارى پيرامون منتهى شدن نسل حاضر به آدم و حوا و رد شبهاتى در اينمورد چه بسا گفته باشند كه اختلاف رنگ پوست بدن انسانها كه عمده آن سفيدى در نقاطمعتدله از آسيا و اروپا و سياهى در ساكنان آفريقاى جنوبى و زردى در ساكنان چين وژاپن و سرخى در هنود آمريكائيان مى باشد حكم مى كند به اينكه هر يك از ايننسل ها به مبدئى منتهى شود كه غير از مبداء آن ديگرى است چون اختلاف رنگها از اختلافطبيعت خونها ناشى مى شود و بنابراين مبداء مجموع افراد بشر نمى تواند كمتر از چهارنوع زن و شوهر باشد چرا كه چهار نوع رنگ بيشتر وجود ندارد (و از يك نوع زن وشوهر چهار نوع انسان منشعب نمى شود پس فرضيه آدم و حواقابل قبول نيست ). و چه بسا بر نظريه خود استدلال نيز كرده باشند به اينكه : همه مى دانيم قاره آمريكادر قرون اخير كشف شد (كه كريستف كلمب فرانسوى آنرا كشف كرد)و وقتى كشف كرد سرخپوستان را در آنجا ديد با اينكه همه مى دانيم سرخ پوستان هيچ ارتباط و اتصالى باساير سكنه دنيا نداشتند و نمى شود احتمال داد كه ساكنان نيم كره شرقى دنيا بافاصله بسيار زيادى كه با آنان داشتند ريشه و منشاء واحدى داشته باشند و همه به يكپدر و يك مادر منتهى شوند و ليكن هر دو دليلعليل و محل خدشه است . اما مساءله اختلاف خونها و به دنبالش اختلاف رنگها هيچ دلالتى بر نظريه آنان ندارد،براى اينكه بحث هاى طبيعى امروز اساس خود را بر اين پايه نهاده كه انواع كائنات درحال تطور و تحولند و با چنين مبنائى چگونه اطمينان پيدا مى شود به اينكه اختلافخونها و به دنبالش اختلاف رنگها مستند به تطور در اين نوع نباشد؟ با اينكه اين دانشمندان جزم و قطع دارند بر اينكه تطور وتحول در بسيارى از انواع جانداران از قبيل اسب و گوسفند وفيل و غير آن واقع شده و اين بحث و فحص سرانجام به آثارى باستانى و تحت الارضبسيارى برخورده كه كشف مى كند چنين تطورى واقع شده علاوه بر اينكه علماى امروز هيچاعتنائى به اختلاف رنگها نداشته در جرائد مى خوانيم كه در اين ايام در انگلستان جمعىاز دكترهائى كه خود را طبيب مى دانند در اين صدد بر آمده اند كه فرمولى تهيه كنند كهرنگ پوست بدن انسان را تغيير دهند مثلا سياه آن را به سفيدمبدل سازند. و اما مساءله وجود انسانهاى سرخ پوست در ماوراى بحار با اينكه همين طبيعى دانان مىگويند كه تاريخ بشريت از ميليونها سال تجاوز مى كند هيچ چيزى را اثبات نمى كنداين تاريخ نقلى است كه عمر بشر را شش هزارسال و اندى مى داند و وقتى مطلب از اين قرار باشد چه مانعى دارد كه در قرونقبل از تاريخ حوادثى رخ داده باشد و قاره آمريكا را از ساير قاره ها جدا كرده باشدهمچنانكه آثار باستانى ارضى بسيارى دلالت دارد بر اينكه دگرگونگى هاى بسيارىدر اثر مرور زمان در سطح كره زمين رخ داده درياها خشكى و خشكى ها دريا شده و بيابانهاكوه و كوه ها مسطح و از همه اينها مهم تر اينكه دو قطبشمال و جنوب و منطقه هاى زمين دگرگون گشته دگرگونى هائى كه علوم طبقات الارضو هياءت و جغرافيا آنرا شرح داده است و با اين حرفها و نظريه ها ديگر دليلى براىآقايان باقى نمى ماند مگر صرف استبعاد اينكه آمريكائى سرخ پوست ، با چينىزردپوست در يك پدر و يك مادر مشترك باشند. و اما قرآن كريم ظاهر قريب به صريحشاين است كه نسل حاضر از انسان از طرف پدر و مادر منتهى مى شود به يك پدر(بنام آدم )و يك مادر (كه در روايات و در تورات به نام حوا آمده ) و اين دو تن پدر و مادر تمامىافراد انسان است همچنانكه آيات زير بر اين معنا دلالت مى كند: (و بدء خلق الانسان منطين ثم جعل نسله من سلاله من ماء مهين ). (ان مثل عيسى عند اللّه كمثل آدم خلقه من تراب ثمقال له كن فيكون ). (و اذ قال ربّك للملائكه انى جاعل فى الارض خليفه قالوااتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك ،قال انى اعلم ما لا تعلمون و علم آدم الاسماء كلّها) (اذ قال ربّك للملائكه انّى خالق بشرا من طين فاذا سوّيتة و نفخت فيه من روحى فقعواله ساجدين ). بطورى كه ملاحظه مى كنيد آياتى كه نقل شد شهادت مى دهند بر اينكه سنت الهى دربقاى نسل بشر اين بوده كه از راه ساختن نطفه اين بقا را تضمين كند و ليكن اين خلقت بانطفه بعد از آن بود كه دو نفر از اين نوع را ازگل بيافريد، و او آدم و پس از او همسرش بود كه از خاك خلق شدند (و پس از آنكه داراىبدنى و جهازى تناسلى شدند فرزندان او از راه پديد آمدن نطفه در بدن آدم و همسرش خلق شدند) پس در ظهور آيات نامبرده بر اينكهنسل بشر به آدم و همسرش منتهى مى شوند جاى هيچ شك و ترديدى نيست ، هر چند كه مىتوان (در صورت اضطرار) اين ظهور را كرد. آدم مذكور در آيات قرآنى آدم نوعى نيست و چه بسا گفته باشند كه : مراد از آدم كه در آيات مربوط به خلقت بشر، نامش ذكر شدهآدم نوعى است نه ، يك فرد معينى از بشر، گوئى كه مطلق انسان از اين جهت كه خلقتشمنتهى به مواد زمين است و از اين جهت كه به امر توليدمثل پرداخته ، آدم ناميده شده و چه بسا كه ايناحتمال خود را به ظاهر آيه زير مستند كرده باشند، كه مى فرمايد: (و لقد خلقناكم ثمّصوّرنا كم ثم قلنا للملائكه اسجدوا لآدم ) چون اين آيه از اين اشاره خالى نيست كهفرشتگان ماءمور شده اند براى كسى سجده كنند كه خداى تعالى با خلقت او وتصويرش آماده سجده اش كرده است و آيه شريفه فرموده او شخص معين نبوده بلكه جميعافراد بشر بوده است چون فرموده : (شما را خلق كرديم و سپس صورتگرى نموديم...) و همچنين در آيه ديگر فرموده : (قال يا ابليس ما منعك ان تسجد لما خلقت بيدى ...قال انا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين ،...قال فبعزتك لاغوينهم اجمعين الاّ عبادك منهم المخلصين ) نخست سخن از خلقت يك فرد دارد،مى فرمايد: (اى ابليس چه چيز تو را باز داشت از اينكه سجده كنى براى كسى كه من او را به دستخود خلق كردم ؟... ابليس گفت : (من از او شريف ترم ، چرا كه مرا از آتش و او را ازگل آفريدى ) و در آخر از همان يك فرد تعبير به جمع كرده مى فرمايد: ابليس گفت :(به عزتت سوگند كه همه آنان را گمراه خواهم كرد مگر بندگان مخلصت را). ليكن اين احتمالقابل قبول نيست و اشكالهاى زير آن را رد مى كند، نخست اينكه مخالف ظاهر آياتى استكه نقل كرديم و دوم اينكه مخالف صريح آيه اى است كه دردنبال نقل داستان خلقت آدم و سجده ملائكه و خوددارى ابليس از آن _ در سوره اعراف- آمده و فرموده : (يا بنى آدم لا يفتننكم الشيطان كما اخرج ابويكم من الجنّة ينزععنهما لباسهما ليريهما سواتهما). چون ظهور اين آيه در اينكه آدم شخصى معين بوده و در بهشت بسر مى برده و شيطان او وهمسرش را فريب داده جاى ترديد نيست . سوم مخالفتش با ظاهر آيه زير است كه مى فرمايد: (و اذ قلنا للملائكه اسجدوا لادمفسجدوا الا ابليس قال ءاسجد لمن خلقت طينا قال ارايتك هذا الذى كرمت على لئن اخرتن الىيوم القيمة لاحتنكن ذريته الا قليلا. و چهارم مخالفتش با ظاهر آيه مورد بحث است كه مى فرمايد: (يا ايها النّاس اتّقواربّكم الذى خلقكم من نفس واحده و خلق منها زوجها و بثّ منهما رجالا كثيرا و نساء...) بههمان بيانى كه در تفسيرش گذشت . پس همه اين آيات _ بطورى كه ملاحظه مى فرمائيد _ با اين معنا كه جنس بشربه اعتبارى آدم ناميده شود و يك فرد از اين جنس هم به اعتبارى ديگر آدم خوانده شود نمىسازد و نيز با اين معنا كه خلقت بشر به اعتبارى به تراب نسبت داده شود و به اعتبارىديگر به نطفه هيچ سازگارى ندارد مخصوصا آيه شريفه : (انمثل عيسى عند اللّه كمثل آدم خلقه من تراب ثمقال له كن فيكون ...) كه صريح در اين است كه خلقت آدم مانند خلقت عيسى و خلقت عيسى مانند خلقت آدم خلقتىاستثنائى است و اگر منظور از كلمه (آدم ) آدم نوعى بود ديگر تشبيه خلقت عيسى بهآن معنا نداشت چون خلقت عيسى خارق العاده بود و خلقت نوع بشر بطور (عادى ) است وصاحبان اين احتمال از نظريه از حد اعتدال و ميانه روى به حد تفريط گرائيده اندهمچنانكه زين العرب يكى از علماى اهل سنت بسوى افراط گرائيده و گفته است اعتقاد بهخلقت بيش از يك آدم كفر است (يعنى آنقدر پاى بند به فرديت شخص آدم شده كه حاضرنيست آدم هاى متعدد در نسل هاى متعدد را بپذيرد با اينكه طبق روايات و نيز كشفيات اخير آدمهاى بسيارى بوده اند كه هر يك سر سلسلهنسل خود به شمار مى آيند). انسان نوعى است مستقل نه تحول يافته از نوعى ديگر (نظير ميمون ) آياتى كه گذشت براى اثبات اين مطلب كافى است و نيازى بهدليل ديگر نيست ، براى اينكه همه آنها، (نسل بشر متولد شده از نطفه را) منتهى بهدو فرد از انسان به نام (آدم ) و (همسر) او (حوا) مى دانند و درباره خلقت آن دوصراحت دارند به اينكه : از تراب بوده (در نتيجه جز اين را نمى توان به قرآن كريمنسبت داد كه ) پس انسانيت منتهى به اين دو تن است و اين دو تن هيچ اتصالى به مخلوقاتقبل از خود و هم جنس و مثل خود نداشتند بلكه بدون سابقه حادث شده اند. و آنچه امروز نزد دانشمندان زيست شناس درباره طبيعت انسان شايع است اين است كه اولينفرد انسان فردى تكامل يافته بوده يعنى در آغاز انسان نبوده بعد در اثرتكامل انسان شده است و مخصوصا اين فرضيه : يعنى اينكه : انسان قبلا يك فرد حيوانبود و با تكامل انسان شد هر چند بطور قطع موردقبول و اتفاق همه دانشمندان نيست و به اشكالهاى بسيارى برخورده و بصورتهاى مختلفبر آن اعتراض كرده اند و ليكن اصل فرضيه ، يعنى اينكه انسان حيوانى بوده و در اثرتكامل انسان شده مطلبى است مورد تسليم و قبول همه و تماممسائل و بحثهائى را كه درباره طبيعت انسان كرده اند بر اساس اين فرضيه بنا نهادهاند چون تفصيل فرضيه آنان بدين قرار است كه : زمين (كه يكى از ستارگان سيار است) در آغاز قطعه اى جدا شده از خورشيد بوده و از آن منشعب شده و در آن ايام درحال اشتعال و چون فلزات ذوب شده مايع بوده و به تدريج و در تحت عواملى شروع بهسرد شدن كرده و پس از سرد شدن باران هاى سهمگينى بر آن باريده وسيل هاى مهيبى بر روى آن جريان يافته و از تجمع آن سيل ها در نقاط گود زمين درياها پديد آمده و سپس تركيبات آبى و زمينىپديدار گشته و پس از آن گياهان آبى و بعد ازتكامل يافتن گياهان و مشتمل شدنش بر جرثومه هاى حيات ، ماهى و ساير حيوانات آبىپديد آمده و آنگاه ماهى بال دار پيدا شده كه هم در آب زندگى مى كرده و هم در خشكى وآنگاه حيوانات صحرائى و در آخر انسان موجود گشته و همه اين تحولات از راهتكامل صورت گرفته ، تكاملى كه بر تركيبات موجود زمين در مرتبه سابق عارضگشته ، به اين معنا كه تركيب موجود در زمين ، باتكامل از صورتى به صورت ديگر در آمده نخست گياه پيدا شده و بعد حيوان آبى وآنگاه حيوان ذوحياتين ، و سپس حيوان صحرائى و در آخر انسان . دليل همه اينها كمال منظمى است كه در نهاد و ساختمان موجودات مشاهده مى شود و پيداستكه موجودات طورى منظم شده اند كه از نقص رو بهكمال بروند، تجربه هاى پى در پى در موارد جزئى از تطور وتحول نيز دليل ديگر بر اين معنا است . در اينجا ممكن است سؤ ال شود كه منظور از اين فرضيه (فرضيه تطور) چه بوده ؟ وبا آن چه چيز را خواسته اند اثبات كنند؟ جواب اين است كه مى خواسته اند خواص وآثارى را كه قبلا در نوع انسانى نبوده و بعدا پيدا شده توجيه كنند امادليل بخصوصى كه فقط اين فرضيه را اثبات كند و ساير فرضيه ها و محتملاتمساءله را نفى نمايد نياورده اند با اينكه فرض تباين اين نوع با ساير انواع فرضىاست ممكن و هيچ اشكالى متوجه آن نيست آرى ما مى توانيم نوع بشرى را پديده اىمستقل و غير مربوط به ساير انواع موجودات فرض كنيم وتحول و تطور را در (حالات ) او بدانيم نه در (ذات ) او و اين فرضيه علاوه براينكه ممكن است مطابق تجربيات نيز باشد چون ما تجربه كرده ايم كه تاكنون هيچفردى از افراد اين انواع به فردى از افراد نوع ديگرمتحول نشده مثلا هيچ ميمون نديده ايم كه انسان شده باشد بلكه تنها تحولى كه مشاهدهشده در خواص و لوازم و عوارض آنها است . و بحث مفصل اين مساءله جاى ديگرى لازم دارد و منظور ما از اين مقدار كه گفتيم اين بود كهاشاره كنيم به اينكه فرضيه تحول انواع تنها و تنها فرضيه اى است كهمسائل گوناگونى را با آن توجيه كنند و هيچدليل قاطع بر آن ندارند پس حقيقتى كه قرآن كريم بدان اشاره مى كند كه انسان نوعىجداى از ساير انواع است هيچ معارضى ندارد و هيچدليل علمى بر خلاف آن نيست . گفتارى در كيفيت تناسل طبقه دوم از انسان (فرزندان بلافصل آدم _ ع _ ) تناسل طبقه اول انسان يعنى آدم و همسرش از راه ازدواج بوده است كه نتيجه اش متولد شدنپسران و دخترانى و به عبارت ديگر خواهران و برادرانى گرديده است و در اين بارهبحثى نيست بحث در اين است كه طبقه دوم بشر يعنى همين خواهران و برادران چگونه و باچه كسى ازدواج كرده اند؟ آيا ازدواج در بين خود آنان بوده و يا به طريقى ديگر صورتگرفته است ؟ از ظاهر اطلاق آيه شريفه زير كه مى فرمايد: (و بثّ منهما رجالا كثيرا ونساء...) به بيانى كه گذشت برمى آيد كه در انتشارنسل بشر غير از آدم و همسرش هيچ كس ديگرى دخالت نداشته ونسل موجود بشر منتهى به اين دو تن بوده و بس ، نه هيچ زنى از غير بشر دخالت داشتهو نه هيچ مردى چون قرآن كريم در انتشار ايننسل تنها آدم و حوا را مبداء دانسته و اگر غير از آدم و حوا مردى يا زنى از غير بشر نيزدخالت مى داشت مى فرمود: (و بث منهما و من غيرهما) و يا عبارتى ديگر نظير اين را مىآورد تا بفهماند كه غير از آدم و حوا موجودى ديگر نيز دخالت داشته و معلوم است كهمنحصر بودن آدم و حوا در مبداءيت انتشار نسل ، اقتضا مى كند كه در طبقه دوم ازدواج بينخواهر و برادر صورت گرفته باشد. و اما اينكه چنين ازدواجى در اسلام حرام است و بطورى كه حكايت شده در ساير شرايع نيزحرام و ممنوع بوده ضررى به اين نظريه نمى زند، براى اينكه تحريم حكمى استتشريعى كه تابع مصالح و مفاسد است ، نه حكمى تكوينى (نظير مستى آوردن شراب )و غير قابل تغيير و زمام تشريع هم به دست خداى سبحان است ، او هر چه بخواهد مى كندو هر حكمى بخواهد مى راند چه مانعى دارد كه يكعمل را در روزى و روزگارى جايز و مباح كند و در روزگارى ديگر حرام نمايد در روزىكه جز تجويزش چاره اى نيست تجويز كند و در روزگارى ديگر كه اين ضرورت در كارنيست تحريم كند، ازدواج خواهر و برادر را در روزگارى كه تجويزش باعث شيوعفحشا و جريحه دار شدن عفت عمومى نمى شود تجويز كند و در روزگارى ديگر كه باعثاين محذور مى شود تحريم كند. خواهى گفت كه تجويز چنين ازدواجى هم مخالف با فطرت بشر و همچنين مخالف باشرايع انبيا است كه آن نيز طبق فطرت است همچنان كه خداىعزوجل فرموده : (فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت اللّه التى فطر النّاس عليها لاتبديل لخلق اللّه ذلك الدين القيم ) و حاصل مفاد آيه اين است كه شرايع الهى همهمطابق با فطرت است و دين پايدار هم دينى است كه چنين باشد. در پاسخ مى گوئيم : اين سخن كه ازدواج خواهر و برادر منافى با فطرت باشد درست نيست و فطرت چنينازدواجى را صرفا به خاطر اينكه ازدواج خواهر و برادر است نفى نمى كند و از آن تنفرندارد بلكه اگر نفى مى كند و اگر از آن تنفر دارد براى اين است كه باعث شيوع فحشاو منكرات مى شود و باعث مى گردد غريزه عفتباطل گردد و عفت عمومى لكه دار شود. و پر واضح است كه شيوع فحشا بوسيله ازدواج خواهر و برادر در زمانى است كه جامعهگسترده اى از بشر وجود داشته باشد و اما در روزگارى كه در تمامى روى زمين غير ازچند پسر و چند دختر از يك پدر و مادر وجود ندارند و از سوى ديگر مشيت خداى تعالىتعلق گرفته كه همين چند تن را زياد كند و افرادى بسيار از آنان منشعب سازد ديگرعنوان فحشا بر چنين ازدواجى منطبق و صادق نيست . پس اگر انسان امروز از چنين تماس و چنين جماعى نفرت دارد به خاطر علتى است كهگفتيم نه اينكه به حسب فطرت از آن متنفر باشد، به شهادت اينكه مى بينيم مجوسياندر قرنهائى طولانى (بطورى كه تاريخ ذكر مى كند) ازدواج بين خواهر و برادر رامشروع مى دانستند و از آن متنفر نبودند و هم اكنون بطور قانونى در روسيه (بطورى كهنقل شده ) و نيز بطور غير قانونى يعنى به عنوان زنا در اروپا انجام مى شود. يكى از عادات كه در اين ايام در ملل متمدن اروپا و آمريكامعمول است اين است كه دوشيزگان قبل از ازدواج قانونى وقبل از رسيدن به حد بلوغ سنى ازدواج بكارت خود رازايل مى سازند و آمارى كه در اين باره گرفته شده به اين نتيجه رسيده كه بعضى ازاين افضاها از ناحيه پدران و برادران دوشيزگان صورت مى گيرد. بعضى ها گفته اند: اينگونه ازدواج با قوانين طبيعى يعنى قوانينى كهقبل از پيدايش مجتمع صالح در بشر به منظور سعادتش در انسانها جارى بوده نمى سازدزيرا اختلاط و انسى كه در بين افراد يك خانواده برقرار است غريزه شهوت و عشق ورزىو ميل غريزى را در بين خواهران و برادران باطل مى كند و بهقول مونتسكيو حقوقدان معروف در كتابش روح القوانين : علاقه خواهر برادرى غير ازعلاقه شهوانى بين زن و مرد است ليكن اين سخن درست نيست . اولا: به همان دليلى كهخاطرنشان كرديم و ثانيا: به فرض هم كهقبول كنيم منحصر در موارد معمولى است نه در جائى كه ضرورت آن را ايجاب كند يعنىقوانين وضعى طبيعى نتواند صلاح مجتمع را تاءمين كند كه در چنين صورتى چاره اى جزاين نيست كه قوانين غير طبيعى مورد عمل قرار گيرد و اگر قرار باشد بطور كلى جزقوانين طبيعى پذيرفته نشود بايد بيشتر قوانينمعمول و اصول داير در زندگى امروز هم دور ريخته شود (در متن عربى كلمه (لا) درجمله (بما لا تكون ) غلط است ). بحث روايتى (درباره خلقت آدم ، صله رحم و...) در كتاب توحيد از امام صادق عليه السلام روايتى آورده كه در ضمن آن به راوى فرموده: شايد شما گمان كنيد كه خداى عزوجل غير از شما هيچ بشر ديگرى نيافريده نه چنيننيست بلكه هزارهزار آدم آفريده كه شما از نسل آخرين آدم از آن آدمها هستيد. مؤ لف قدس سره : ابن ميثم نيز در شرح نهج البلاغه خود حديثى به اين معنا از امامباقر عليه السلام نقل كرده و صدوق نيز همان را در كتابخصال خود آورده . و در خصال از امام صادق عليه السلام روايت آورده كه فرمود: خداىعزوجل دوازده هزار عالم آفريده كه هر يك از آن عوالم از هفت آسمان و هفت زمين بزرگتر استو هيچيك از اهالى يك عالم به ذهنش نمى رسد كه خداى تعالى غير عالم او عالمى ديگر نيزآفريده باشد. و در همان كتاب از امام باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود: خداىعزوجل در همين زمين از روزى كه آن را آفريده هفت عالم خلق كرده (و سپس بر چيده ) و هيچيكاز آن عوالم از نسل آدم ابوالبشر نبودند و خداى تعالى همه آنها را از پوسته روى زمينآفريد و نسلى را بعد از نسل ديگر ايجاد كرد و براى هر يك عالمى بعد از عالم ديگرپديد آورد تا در آخر آدم ابوالبشر را بيافريد و ذريه اش را از او منشعب ساخت .... و در نهج البيان شيبانى از عمرو بن ابى المقدام از پدرش ابى المقدام روايت آورده كهگفت : من از امام ابى جعفر عليه السلام پرسيدم : خداىعزوجل حوا را از چه آفريد؟ فرمود: اين مردم در اين باره چه مى گويند؟ عرضه داشتم :مى گويند او را از دنده اى از دنده هاى آدم آفريد فرمود: دروغ مى گويند، مگر خدا عاجزبود كه او را از غير دنده آدم خلق كند؟ عرضه داشتم : فدايت شوم پس او را از چه آفريد؟فرمود: پدرم از پدران بزرگوارش نقل كرده كه گفتند: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: خداى تبارك و تعالى قبضه اى (مشتى ) ازگل را قبضه كرد و آن را با دست راست خود مخلوط نمود (كه البته هر دو دست او راست است) و آنگاه آدم را از آن گل آفريد و مقدارى زياد آمد حوا را از آن زيادى خلق كرد. مؤ لف قدس سره : نظير اين روايت را مرحوم صدوق از عمر و نامبردهنقل كرده و در اين ميان رواياتى ديگر نيز هست كه دلالت دارد بر اينكه حوا را از پشت آدميعنى از كوتاهترين ضلع او (كه سمت چپ او است ) خلق كرده و همچنين در تورات درفصل دوم از سفر تكوين چنين آمده ليكن هر چند چنين چيزى فى نفسه مستلزممحال عقلى نيست اما آيات كريمه قرآن از چيزى كه بر آن دلالت كند خالى است . و در احتجاج از امام سجاد عليه السلام آمده كه در حديثى و گفتگوئى كه با مردى قرشىداشته سخن بدينجا رسانده كه : (هابيل ) با (لوزا) خواهر همزاى(قابيل ) ازدواج كرد و (قابيل ))با (اقليما) همزاىهابيل راوى مى گويد: مرد قرشى پرسيد: آياهابيل و قابيل خواهران خود را حامله كردند؟ فرمود: آرى مرد عرضه داشت : اينكهعمل مجوسيان امروز است راوى مى گويد: حضرت فرمود: مجوسيان اگر اين كار را مى كنندو ما آن را باطل مى دانيم براى اين است كه بعد از تحريم خدا آن را انجام مى دهند آنگاهاضافه نمود: منكر اين مطلب نباش براى اينكه درستى اينعمل در آن روز و نادرستيش در امروز حكم خدا است كه چنين جارى شده مگر خداى تعالى همسرآدم را از خود او خلق نكرد؟ در عين حال مى بينيم كه او را بر وىحلال نمود، پس اين حكم شريعت آن روز فرزندان آدم و خاص آنان بوده و بعدها خداىتعالى حكم حرمتش را نازل فرمود.... مؤ لف قدس سره : مطلبى كه در اين حديث آمده موافق با ظاهر قرآن كريم و هم موافق بااعتبار عقلى است ولى در اين ميان روايات ديگرى است كه معارض با آن است و دلالت داردبر اينكه اولاد آدم با افرادى از جن و حور كه برايشاننازل شدند ازدواج كردند (و اين روايات با اعتبار عقلى درست در نمى آيد زيرا خلقت جن وحوريان بهشتى مادى نيست و غير مادى نمى تواند فرزند مادى بزايد) و خواننده محترم ازآنچه گذشت حق مطلب را دريافت نمود. رواياتى در ذيل (و اتّقوا اللّه الذى تسائلون به و الارحام ) و در مجمع البيان در ذيل آيه : (و اتّقوا اللّه الذى تسائلون به و الارحام ) از امام باقر عليه السلام روايت آورده كه فرمود: معناى تقواى از ارحام اين است كه ازقطع رحم بپرهيزيد. مؤ لف قدس سره : بناى اين تفسير بر قرائت ارحام به فتحه ميم است تامفعول (اتّقوا) در تقدير باشد. و در كافى و نيز در تفسير عياشى آمده : كه منظور از ارحام ، ارحام مردم است كه خداىعزوجل امر به صله آن فرموده و آنقدر مورد اهميت و اهتمامش قرار داده كه در رديف خودشآورده است كه فرموده : (از خدا بترسيد و از ارحام ...). مؤ لف قدس سره : اينكه امام عليه السلام فرمود: (مگر نمى بينى ...) بيان وجهتعظيم ارحام است و منظور از اينكه فرمود: در رديف خود قرارش داده ، اين است كه همانطوركه گفتيم فرموده : (از خدا بترسيد و از ارحام ). و در تفسير الدرالمنثور است كه عبد بن حميد از عكرمة روايت كرده كهذيل جمله : (الذى تسائلون به و الارحام ) گفته است : ابن عباس گفت :رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در معناى اين جمله فرمود: خداى تعالى امر مى كند بهاينكه : صله رحم كنيد و صله رحم ، هم زندگى دنياى شما را طولانى تر مى كند هم درآخرت برايتان بهتر است . مؤ لف قدس سره : اينكه فرمود: طولانى تر مى كند، اشاره است به روايات بسيارزيادى كه وارد شده كه صله رحم عمر را زياد مى كند و بر عكس قطع رحم عمر را كوتاهمى سازد و ممكن است وجه آن را با بيانى كه به زودى در تفسير آيه : (و ليخش الّذينلو تركوا من خلفهم ذريه ضعافا خافوا عليهم ...) مى آيد به ذهن نزديك ساخت . و ممكناست مراد از جمله : (فانه ابقى لكم ) اين باشد كه صله رحم زندگى را از حيث آثارشطولانى مى كند چون باعث وحدت جارى بين اقارب مى شود و وقتى وحدت خويشاوندى محكمتر شد، انسان در از بين بردن عوامل ناسازگار زندگى بهتر مقاومت مى كند و بهتر ازبلاها و مصائب و دشمنان جلوگيرى به عمل مى آورد. روايتى از اميرالمؤ منين (ع ) درباره ارحام و گفتارى پيرامون رحم و توضيححديث و در تفسير عياشى از اصبغ بن نباته روايت شده كه گفت : من از اميرالمؤ منين عليهالسلام شنيدم كه مى فرمود: بسيار مى شود كه بعضى از شما درباره كسى و يا چيزى بايد خرسندى و رضايت بهخرج دهد ليكن خشمگين مى شود تا جائى كه مستوجب آتش دوزخ مى گردد (اين در صورتىاست كه روايت (فيما يرضى ) باشد و اگر (فيما يرضى ) باشد معنايش اين مىشود كه شما گاهى دچار خشمى مى شويد كه بعد از آن روى خشنودى را نمى بينيد تاداخل آتش گرديد، پس بنابراين هر گاه يكى از شما نسبت به فردى از ارحام خود خشمگينشد به او نزديك شود و با او تماس پيدا كند) كه (اين خاصيت در ميان ارحام هست كه ) هرگاه بدن اين با آن تماس پيدا كند آرامش و ثبات مى يابد آرى رحم به عرش خدا آويزاناست صدائى در آن پيدا مى شود نظير صدائى كه از آهن در هنگام كوبيدن بر مى آيد،پس ندا مى دهد: (بار الها وصل كن با كسى كه مراوصل كرد و قطع كن با كسى كه مرا قطع كرده ) و اين سخن خداوند سبحان است كه :(و اتّقوا اللّه الذى تسائلون به و الارحام ان اللّه كان بكم رقيبا) و هر شخصى آنگاهكه دچار خشم شد اگر ايستاده است فورا بنشيند و در روى زمين ولو شود كه همين نشستنروى زمين پليدى شيطان را از بين مى برد. مؤ لف قدس سره : معناى كلمه (رحم ) همانطور كه توجه فرموديد عبارت از آن جهتوحدتى است كه به خاطر تولد از يك پدر و مادر و يا يكى از آن دو در بين اشخاص برقرار مى شود و (در حقيقت ) باعث اتصال و وحدتى مى شود كه در ماده وجودشان نهفته است، اين يك امر اعتبارى و خيالى نيست بلكه حقيقتى است جارى در بين ارحام ، و آثار حقيقى درخلقت و در خوى آنان دارد، و نيز در جسم و در روحشان موجود است كه به هيچ وجه نمى شودآن را منكر شد، هر چند كه احيانا عواملى ديگر با آن يافت مى شود كه اثرى مخالف آن رادارد و اثر آن را ضعيف و يا خنثى مى كند تا جائى كه ملحق به عدم شود ولى با آنعوامل نيز به كلى از بين نمى رود. و به هر حال رحم يكى از قوى ترين عوامل براى التيام و آشتى و دوستى بين افراد يكعشيره است و استعداد قوى ترين اثر را دارد و به همين جهت است كه مى بينيم نتايجى كهعمل خير در بين ارحام مى بخشد، شديدتر است از نتايجى كه همين خير و احسان در اجانبدارد و همچنين اثر سوئى كه بدرفتارى در ميان ارحام مى بخشد بسيار قوى تر است ازآثار سوئى كه اينگونه رفتارها در بين بيگانگان دارد. اينجا است كه معناى كلاماميرالمؤ منين عليه السلام روشن تر فهميده مى شود كه فرمود: (هر گاه يكى از شما نسبت به فردى از ارحام خويش خشمگين شد به او نزديك شود...) چرا كه نزديك شدن به رحم هم رعايت كردن حكم رحم است و هم تقويت و پشتيبانى از اواست كه همين دو جهت او را به ياد مى آورد كه طرفمقابل رحم او است و تحريك مى كند به اينكه بيشتر حكم رحم را رعايت كند و در نتيجه بارديگر اثرش ظاهر گشته و در طرفين راءفت و رحمت پديد آورد. و همچنين معناى جمله ديگر كه در آخر حديث آمده فرموده بود: (و هر شخصى درحال ايستاده دچار خشم گرديد فورا به زمين بچسبد (بنشيند)...) چرا كه آن حالت خشماگر از طپش نفس و سبعيت شخص سرچشمه بگيرد و نه از ناحيه خدا (و به خاطر او) قهراظهور و پيدايش مستند به هواهاى خود نفس خواهد بود و در حقيقت شيطان نفس راغافل گير كرده به جاى آنكه او را متوجه اسباب حقيقى كند، به سوى اسباب و همى وخيالى مى كشاند و در چنين وضعى اگر تغيير حالتى به خود بدهد مثلا اگر درحال قيام است بنشيند نفس خويش را از شاءنى به شاءنى ديگر منصرف كرده به اين معناكه امكان آن دارد كه نفس هم از آن اسباب و همى به سوى سبب جديدى واقعى متوجه گشته، در نتيجه از آن اسبابى كه باعث خشم او بودند، غفلت كند، چون علاقه نفس آدمى بهرحمت ، به حسب فطرت ، بيش از غضب است و به همين جهت است كه مى بينيم در بعضى ازروايات آمده است كه تغيير حالت در حال غضب منحصر به نشستن نيست بلكه هر تغييرىكه ممكن باشد كافى است حديثى از امام صادق (ع ) درباره ترحم و تاءثير نزديكى به آن در فرونشاندنخشم نظير رواياتى كه صاحب مجالس آن را از امام صادق از پدرش عليهماالسلامنقل كرده كه در محضرش سخن از غضب به ميان آمد امام عليه السلام فرمود: انسان گاهى آنچنان غضب مى كند كه دنبالش روى خشنودى را نمى بيند و با همان غضبشداخل آتش مى شود (خلاصه معنا اينكه غضب او را وادار مى كند جنايتى را مرتكب گردد ومستوجب آتش شود) پس هر گاه فردى دچار غضب شد اگر درحال قيام است سعى كند كه بنشيند كه همين خود باعث مى شود پليدى شيطان از او برود واگر در حال نشسته است برخيزد و هر مردى كه بر يكى از ارحام خود خشم گرفت به اونزديك شود و سعى كند دستش به بدن او تماس پيدا كند چون رحم هر گاه رحم خود رالمس كند آرامش مى يابد. مؤ لف قدس سره : تاءثير لمس رحم در فرو نشاندن خشم محسوس و تجربه شده است . و اينكه فرمود: (تنقضه انتقاض الحديد)... معنايش اين است كه از رحم صدائى نظيرصداى آهنى كه بر آن بكوبند در مى آيد، و مى گويد: (چنين و چنان ...). و در كتاب صحاح اللغة در معناى (انقاض ) مى گويد: اين كلمه به معناى آوازمختصرى نظير نوك به زمين زدن است ، و اما درباره معناى عرش در سابق كه بحثىپيرامون كرسى داشتيم ، بطور اجمال اشاره كرديم كه عرش عبارت است از مقام علماجمالى و فعلى به حوادث و اين خود مرحله اى است از هستى كه زمام تمام حوادثگوناگون و اسباب و علل مختلف عالم بدانجا منتهى مى شود، پس عرش به تنهائىسلسله جنبان همه علل و اسباب مختلف و متفرق است ، به اين معنا كه روح عرش دويده درهمه و محرك آن است ، همچنان كه از همه امور يك مملكت كه در عين اينكه آن امور جهات و شؤون و اشكال مختلفى دارد، همه در يك جا يعنى در روى تخت سلطنتى جمع مى شوند، بهطورى كه يك كلمه كه از آن مقام صادر مى شود، زنجيره و سلسله همه قواى مملكتى ومقامات فعاله آن را به حركت و جنب و جوش در مى آورد و همان يك كلمه در سراسر كشوراثر و ظهور پيدا مى كند، چيزى كه هست در هر موردى اثرش متناسب با آن مورد است وشكلى و خاصيتى دارد كه غير از شكل و خاصيت ساير حلقه هاى زنجير است . رحم - نيز همانطور كه توجه فرموديد همچون روح حقيقتى است كه در كالبداشخاص و افراد يك دودمان نهفته است ، پس به اين اعتبار مى توان گفت رحم از متعلقاتعرش است ، (همان طور كه عرش جامع و حافظ وحدت مختلفات است ، رحم نيز جامع افرادبسيارى است كه در قرابت مشتركند)، هر گاه به رحم ظلم شود و حقش سلب گشته و موردآزار واقع گردد، به عرش خدا كه وابسته بدانجا است پناهنده مى شود و از آن مقام مىخواهد تا حق را از كسى كه آن را ربوده بگيرد و از كسى كه آزارش كرده انتقام بكشد، ايناست معناى اينكه امام اميرالمؤ منين فرمود: (تنقضه انتقاض الحديد)... و اين تعبير از زيباترينتمثيل ها است كه در آن (مشبه ) و (مشبه به ) و (وجه شبه ) اى هست آنچه درحال قطع رحم حادث مى شود مشبه است ، يعنى تشبيه شده است به نقرى كه بر حديدواقع شود، ساده تر اين كه شباهت به ضربتى دارد كه مثلا به تير آهن و يا ناقوس ويا جام فلزى زده شود و صداى مخصوصى از آن برخيزد صدائى كه در اثر ارتعاشتمامى جسم آهن را فرا گيرد. و ضربت كذائى ، مشبه به و وجه شبه _ صدا وارتعاش در آهن و _ صدا و لرزه در عرش است .
|
|
|
|
|
|
|
|