|
|
|
|
|
|
توضيح اينكه : مقيد شدن (امساك ) و (تسريح ) به قيد معروف و هم به قيد احسان، همه براى اين است كه اين دو عمل (يعنى نگه داشتن زن و رها كردن او) به نحوى صورتبگيرد كه موجب فساد حكم شرع نشود، با اين تفاوت كه شارع در فرض رها كردن زن ،نخواسته است به صرف معروف بودن آن اكتفا كند، بلكه خواسته است علاوه بر معروفبودن ، احسان هم بوده باشد، ساده تر بگويم در فرض نگهدارى زن همين مقدار كافىاست كه نگه دارى به شكل معروفش باشد يعنى منظور مرد از رجوع به زن ، اذيت و آزاراو نباشد، همچنانكه در آيات بعد فرموده : (و لا تمسكوهن ضرارا لتعتدوا) ولى درمورد رها كردن زن ، معروف بودن شكل آن كافى نيست ، چون ممكن است مرد به همسرشبگويد به شرطى تو را طلاق مى دهم و آزادت مى كنم كه فلان مقدار از مهريه اى كه ازمن گرفته اى برگردانى ، او هم راضى شود، و اينشكل طلاق دادن چه بسا مى شود كه از نظر افكار عمومى طلاق معروفى باشد، و كسى آنرا منكر و ناپسند نداند، پس قيد معروف به تنهائى كافى نبود و به همين جهت در اينجاقيد ديگرى آورد، و حكم را مقيد به احسان كرد. و اگر در اين آيه ، اين قيد زائد را آورد، و در آيه بعدى نياورد، براى اين بود كه مىخواست دنبال آيه مورد بحث بفرمايد: (و لا يحل لكم ان تاخذوا مما آتيتموهن شيئا) تا باتشريع اين حكم ضرر زنان را جبران كرده باشد، براى اينكه طلاق به ضرر زن است ويكى از مزاياى زندگى زن را كه همان زندگى زناشوئى است از او سلب مى كند، اسلامخواست تا زنان از دو سو خسارت نبينند، و اگر در آيه مورد بحث فرموده بود: (اوتسريح بمعروف و لا يحل لكم ...)، اين نكته فوت مى شد. الا ان يخافا الا يقيما حدود اللّه منظور از اينكه فرمود: (مگر اينكه بترسند كه حدود خدائى را بپا ندارند)، اين استكه چنين گمانى در دلشان قوى باشد، و منظور از حدود خدا، اوامر و نواهى او، واجبات ومحرمات دينى او است ، و اين در صورتى است كه زن و شوهر هر دو تشخيص دهند كه تواف ق اخلاقى ندارند، ودر نتيجه نه اين بتواند حوائج او را برآورد، و نه او بتواند حوائج اين را برآورد، و درآخر، كارشان به دشمنى با يكديگر منجر شود (كه در چنين فرضى براى مرد جائز استچيزى از مهريه زنش را از او پس بگيرد و طلاقش دهد، و اگر زن نيز به آن رضايت داد وچيزى از مهريه را به او بگردانيد، كمك به گناه شوهر نكرده است ، چون گفتيم گرفتنمقدارى از مهريه توسط شوهر در اين فرضحلال است نه گناه ). فان خفتم الا يقيما حدود اللّه فلا جناح عليهما فيما افتدت به وضعيتى كه طلاق جايز شمرده شده و شوهر مى تواند مهريه را پس گرفته طلاقدهد در جمله قبلى ، زن و شوهر را دو نفر فرض كرده بود، و كلمات (يخافا) و (يقيما)را تثنيه آورد، و در اين جمله خطاب را متوجه جمع كرد، و فرمود: (پس اگر ترسيديد كهحدود خدا را بپا ندارند...) و اين گويا براى اشاره به اين مى باشد كه بايد خوفنامبرده خوف غير متعارف نباشد، بلكه ناجورى اخلاق آن دو نفر طورى باشد كه اگر يكيك همه شما مسلمانان از وضع آنان خبردار شويد شما هم دچار آن ترس بشويد، و امااگروضع آن دو طورى است كه براى هيچيك از عقلاى قوم غيرقابل دوام نباشد و تنها خود زن و شوهر هستند كه مى گويند به نظر ما وضعقابل دوام نيست ، حال يا به خاطر اينكه هر دودنبال هوسرانى هستند، و يا هر دو از شدت تقدس دچار وسوسه شده اند، و يا هر انگيرهديگرى كه ممكن است داشته باشند، در چنين فرصتى پس گرفتن مهريه زنحلال است ، و باز به همين جهت بود كه با اينكه مى توانست بفرمايد: (فان خفتم ذلك) (اگر از چنين چيزى ترسيديد)، اينطور نفرمود، بلكه دوباره كلمه (يقميا) راتكرار كرد خواست تا هيچ نقطه اشتباهى باقى نماند. و اما اين سؤ ال كه با اينكه پس گرفتن مهريه (چه حلالش و چه حرامش ) مربوط بهشوهر است ، چرا نفى جناح ر ا از هر دو كرد، (و فرمود براى شما زن و شوهر اشكالىنيست ؟) جوابش اين است كه پس گرفتن مهريه در آن صورت كه بر مرد حرام است دادنشهم بر زن حرام مى باشد، براى اينكه پس دادن مهريه در اين صورت اعانت بر گناه وبر ظلم است ، و اما در آن صورت كه حلال است كه همان صورت طلاق خلع است ، نهگرفتن مهريه از زن براى مرد حرام است ، و نه دادن زن اعانت بر ظلم است ، پس درستاست كه از هر دو نفى جناح كند. تلك حدود اللّه فلا تعتدوها، و من يتعد حدود اللّه ... مشاراليه به كلمه (تلك - آن ) همان معارفى است كه در دو آيه مورد بحث ، ذكر شد، وآن عبارت بود از احكام فقهى آميخته با مسائل اخلاقى ، و يك قسمت ديگرمسائل علمى بر اساس معارف اصولى ، و كلمه (اعتداد) كه مصدرفعل (لا تعتدوها) است ، به معناى تعدى وتجاوز است . اكتفا به عمل به ظواهر دين و غفلت از روح آن و تفرقه بين احكام فقهى و معارف اخلاقى،ابطال مصالح شريعت است و چه بسا بتوان از آيه شريفه بوئى از عدم جواز تفرقه ميان احكام فقهى و معارفاخلاقى استشمام نمود، و مى توان گفت كه آيه ، اشعارى هم به اين معنا دارد كه صرفعمل به احكام فقهى ، و جمود به خرج دادن بر ظواهر دين كافى نيست ، (براى اينكه احكامفقهى دين مانند اسكلت ساختمان است ، اسكلتى كه به هيچ وجه زندگى در آنقابل تحمل نيست ، و احكام اخلاقى به منزله سفيد كارى و سيم كشى و دكوربندى آنساختمان است ، مثلا احكام فقهى و قانونى زناشوئى ، احكامى است خشن ، كه نه شوهر حقدارد به زن خود فرمانى دهد و نه زن حق دارد بدون اذن او از خانه در آيد، ولى همينقوانين فقهى وقتى تواءم شد با احكام اخلاقى كه اسلام در باب زناشوئى داده آنوقتقانونى بسيار گوارا و قابل عمل مى شود و نيز احكام فقهى راجع به عبادت و دعا و ذكر،اسكلتى است كه مجرد آن انسان را به فرض دين كه همان سعادت بشريت است نمىرساند، ولى وقتى اين جسد تواءم با روح و معناى عبادت شد كه همان ورزيدگى وتزلزل ناپذيرى روح است ، آن وقت قوانينى خواهد شد كه بشريت بى نياز از آن نخواهدبود و هيچ قانونى جايگزين آن نمى شود). (مترجم ) پس اكتفا نمودن بر عمل به ظواهر دين ، و رعايت نكردن روح آن ،باطل كردن مصالح تشريع ، و از بين بردن غرض دين است ، چون اسلام همانطور كهمكرر گفته ايم دين عمل است ، نه دين حرف ، و شريعت كوشش است نه فرض ، و مسلمانانبه اين درجه از انحطاط و سقوط اخلاقى و فرهنگى نرسيدند مگر به خاطر همين كه بهانجام تشريفات ظاهرى اكتفا نموده و از روح دين و باطن امر آن بى خبر ماندند.دليل اين معنا بيانى است كه انشاء اللّه در تفسير آيه 231 همين سوره كه مى فرمايد:(و من يفعل ذلك فقد ظلم نفسه ) خواهد آمد. و در اين آيه التفاتى از خطاب جمعى در (ولايحل لكم ...)، و در (فان خفتم ...)، به خطاب فردى در (تلك حدود اللّه )، و سپسبه خطاب جمع ى در (فلا تعتدوها...)، و باز به خطاب فردى در (فاولئك همالظالمون ) به كار رفته است ، (چون كلمه تلك در عربى تنها به معناى كلمه اين نيست، بلكه به معناى اين كه مى بينى نيز هست ، و خلاصه خطاب به مفرد است ، و جمع آن(تلكم ) مى آيد و همچنين كلمه (اولئك ) به معناى (آنان كه شناختى است )، و اينالتفاتها براى اين بوده كه ذهن مخاطب را نشاط بخشد و كسالت از شنيدن و گوش دادنبه سياقى يكنواخت را از او ببرد، و او را هوشيار سازد. فان طلقها فلا تحل له من بعد حتى تنكح زوجا غيره نوع سوم طلاق و حكم آن اين آيه حكم طلاق سوم را كه همان حرمت رجوع است بيان مى كند، و مى فرمايد بعد از آنكهشوهر سه بار همسر خود را طلاق داد ديگر نمى تواند با عقدى و يا با رجوع جديد باوى ازدواج كند، مگر بعد از آنكه مردى ديگر با او ازدواج بكند، اگر او طلاقش داد، وى مىتواند براى نوبت چهارم با او رابطه زناشوئى برقرار سازد، و با اينكه در چنينفرضى عقد ازدواج و يا هم بسترى با آن زن براى مرد حرام است ، حرمت را به خود زننسبت داده ، فرموده ديگر اين زن بر او حلال نيست ، تا بفهماند حرمت تنها مربوط بهوطى نيست ، هم وطى او حرام است و هم عقد كردنش ، و نيز اشاره كرده باشد به اينكهمنظور از جمله (حتى تنكح زوجا غيره )،اين است كه هم بايد به عقد شوهرى ديگر درآيد، و هم آن شوهر او را وطى كند، و عقد به تنهائى كافى نيست ، آنگاه اگر شوهر دومطلاقش داد ديگر مانعى از ازدواج آن دو يعنى زن و شوهراول نيست ، بلكه مى توانند (ان يتراجعا) اينكه به زوجيت يكديگر برگردند، و باتوافق طرفينى عقدى جديد بخوانند، فراموش نشود كه فرمود (ان يتراجعا) و مساءلهتراجع غير رجوع است ، كه در دو طلاق اول ، كه تنها حق مرد بود، بلكه تراجع طرفيناست ، و نيز فرموده اين وقتى است كه احتمال قوى بدهند كه مى توانند حدود خدا را بپادارند. و اگر در جمله (وتلك حدود اللّه )، دو بار كلمه حدود را تكرار كرد، با اينكه ممكن بود با آوردن ضمير اكتفا كند، براى اين بود كه منظور از اين حدود غير حدود قبلى است . لطائف و ظرائف دقيقى كه در آيات طلاق به كار رفته است و در اين آيه ، كوتاه گوئى عجيبى به كار رفته كهعقل را مبهوت مى كند، چون در آيه شريفه ، با همه كوتاهيش چهارده ضمير به كار رفته ،با اينكه مرجع بعضى از آنها مختلف و بعضى ديگر مختلط است ، و در عينحال هيچ تعقيد و ناروانى در ظاهر كلام بچشم نمى خورد، و هيچ اغلاق و گنگى هم در معناىآن نيست . و علاوه بر اين كه در آيه شريفه و آيه قبل از آن عدد بسيارى از اسماء ناشناس و ازكنايات آمده ، و با كمال تعجب ذره اى از زيبائى كلام را نكاسته ، وسياق را بر هم نزده ،مانند جمله : (فامساك بمعروف ، او تسريح باحسان )، كه چهار اسم ناشناسند، و مانندجمله (مما آتيتموهن شيئا)، كه كنايه از مهر زنان است ، وجمله : (فان خفتم ...) كهكنايه است از اينكه بايد ترس مزبور معمولى و عادى باشد، نه ناشى از وسوسه ، وجمله : (فيما افتدت ) كه كنايه است از مالى كه زن به همسرش مى دهد تا به طلاق اورضايت دهد، و جمله : (فان طلقها) كه منظور از آن (فان طلقها للمرة الثالثه ) (واگر براى بار سوم طلاقش داد) مى باشد، و جمله : (فلاتحل له ) كه منظور از آن اين است كه ديگر نه عقد بستن او براى مردحلال است و نه وطيش ، و جمله : (حتى تنكح زوجا غيره ) كه منظور از آن هم عقد است و هم وطى ، و اين خود كنايهاى است مؤ دبانه ، و جمله : (ان يتراجعا) كه كنايه است از عقد فقط. و در اين دو آيه ، مقابله هاى زيبائى بكار رفته ، يك مقابله بين امساك و تسريح و يكىبين (ان يخافا الا يقيما حدود اللّه )، و بين (ان ظنا ان يقيما حدود اللّه )، و تفنن درتعبير در دو جمله (فلا تعتدوها)، (و من يتعد)، آمده است . و اذا طلقتم النساء فبلغن اجلهن تا جمله ، لتعتدوا مراد از بلوغ اجل رسيدن و مشرف شدن بر انقضاى عده است ، چون كلمه(بلوغ ) همانطور كه در رسيدن به هدف استعمال مى شود همچنين در رسيدن بهنزديكى هاى آن نيز بكار مى رود، دليل بر اينكه منظور از بلوغ اشراف است . جمله :(فامسكوهن بمعروف او سرحوهن بمعروف ...) است ، چون مى فرمايد: بعد از اين بلوغمخير هستيد بين اينكه همسر را نگه داريد، و يا رها كنيد، و ما مى دانيم بعد از تمام شدنعده ديگر چنين اختيارى نيست ، و در جمله (و لا تمسكوهن ضرارا لتعتدوا...) از رجوع بهقصد اذيت و ضرر نهى كرده ، همچنانكه از رهاكردن با ندادن مهر (در غير خلع و رضايتهمسر) نهى فرموده و من يفعل ذلك فقد ظلم نفسه ... اشاره به حكمت نهى از امساك به قصد ضرر در آيه(فمنيفعل ذالك فقد ظلم نفسه ...) اين آيه اشاره است به حكمت نهى از امساك به قصد ضرر، و حاصلش اين است كه ازدواجبراى تتميم سعادت زندگى است ، و اين سعادت تمام نمى شود مگر با سكونت و آرامشهر يك از زن و شوهر به يكديگر و كمك كردن در رفع حوائج غريزى يكديگر، و(امساك ) عبارت است از اينكه شوهر بعد از جدا شدن از همسرش دو باره به اوبرگردد، و بعد از كدورت و نقار، به صلح و صفا برگردد، اين كجا؟ و برگشتن بهقصد اضرار كجا؟. پس كسى كه به قصد اضرار بر مى گردد، در حقيقت به خودش ستم كرده ، كه او را بهانحراف از طريقه اى كه فطرت انسانيت به سويش هدايت مى كند، واداشته است . علاوه بر اينكه چنين كسى آيات خدا را به مسخره گرفته ، و به آن استهزاء مى كند،براى اينكه خداى سبحان احكامى را كه تشريع كرده به منظور مصالح بشر تشريعنموده است ، نه اينكه اگر به كارهائى امر و از كارهائى نهى كرده ، خواهان نفس آن كارهاو متنفر از نفس اين كارها بوده است ، و در مورد بحث بانفس امساك و تسريح و اخذ و اعطاكار دارد، نه ، بلكه بناى شارع همه بر اين بوده است كه مصالح عمومى بشر را تاءميننموده ، و مفاسدى را كه در اجتماع بشر پيدا مى شود اصلاح كند، و به اين وسيله سعادتحيات بشر را تمام كند و لذا به همين منظور آن دستورات عملى را با دستوراتى اخلاقىمخلوط كرده ، تا نفوس را تربيت و ارواح را تطهير نموده ، معارف عاليه ، يعنى توحيد و ولايت و ساير اعتقادات پاك را صفايى ديگر دهد، پس كسىكه در دين خود به ظواهر احكام اكتفا نموده و به غير آن پشت پا ميزند، در حقيقت آيات خدارا مسخره كرده است . مقصود از نعمت در (و اذكرو نعمة الله عليكم ) و مراد از نعمت در جمله : (واذكروا نعمه اللّه عليكم ) نعمت دين ، و يا حقيقت دين است ، كهگفتيم همان سعادتى است كه از راه عمل به شرايع دينحاصل مى شود، مانند آن سعادت زندگى كه مختص است به الفت ميان زن و شوهر،دليل بر اينكه منظور از نعمت ، نعمت دين است ، اين است كه خداى سبحان در آيات زيرسعادت دينى را نعمت خوانده ، و فرموده : (اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى)، و نيز فرموده : (وليتم نعمته عليكم ) و نيز فرموده : (فاصبحتم بنعمتهاخوانا). و بنابراين اينكه بعدا مى فرمايد: (و ما انزل عليكم من الكتاب و الحكمه يعظكم به...) به منزله تفسيرى است براى اين نعمت ، و قهرا مراد از كتاب و حكمت ظاهر شريعت وباطن آن ، و يا به عبارتى ديگر احكام و حكمت احكام است . ممكن نيز هست مراد از نعمت مطلقنعمت هاى الهيه باشد، چه نعمت هاى تكوينى و چه غير آن ، در نتيجه معناى جمله چنين مىشود: حقيقت معناى زندگى خود را بياد آوريد، و متوجه آن باشيد، و مخصوصا به مزايا ومحاسنى كه در الفت و سكونت بين زن و شوهر است و به آنچه از معارف مربوط به آنكه خداى تعالى به زبان وعظ بيان كرده ، و حكمت احكام ظاهرى آنرا شرح داده ، توجهكنيد كه اگر شما در آن مواعظ دقت كامل به عمل آوريد و به تدريج كارتان به جائى مىرسد كه ديگر به هيچ قيمتى دست از صراط مستقيم برنداريد، وكمال زندگى و نعمت وجود خود را تباه نكنيد، و از خدا پروا كنيد، تا دلهايتان متوجه شودكه خدا به هر چيزى دانا است ، در اين صورت است كه ديگر ظاهر شما مخالف باطنتاننخواهد شد، و ديگر چنين جراءت و جسارتى عليه خدا نخواهيد كرد، كه باطن دين او را درشكل تعمير ظاهر آن منهدم سازيد. واذا طلقتم النساء فبلغن اجلهن فلا تعضلوهن ان ينكحن ازواجهن اذا تراضوا بينهمبالمعروف ... كلمه (عضل ) كه مصدر فعل (لاتعضلوهن ) است ، به معناى منع است ، و ظاهرا خطابدر جمله (فلا تعضلوهن - پس آنان را منع نكنيد) به اولياى زنان مطلقه و كسانى است كه اگر شرعا ولايت بر آن زنان ندارند ليكنزنان از ايشان رو دربايستى دارند، و نمى توانند با آنان مخالفت كنند، و مراد از كلمه(ازواجهن ) شوهران قبل از طلاق است . نهى آيه شريفه از دخالت اوليا در امر ازدواج مجدد همسرانى كه عده شان تمام شده ومىخواهند دوباره با همسر قبلى خود ازواج كنند پس آيه دلالت دارد بر اينكه اوليا و بزرگترهاى زن مطلقه ، نبايد زن نامبرده را اگرخواست با شوهرش آشتى كند، از آشتى آنها جلوگيرى نمايند، پس اگر بعد از تمامشدن عده خود زن راضى بود كه دوباره با همسر قبلى خود ازدواج كند، اوليا و بزرگانزن نبايد غرض هاى شخصى يعنى خشم و لجاجتى كه با داماد قبلى دارند در اين كاردخالت دهند و چه بسيار مى شود كه دخالت مى دهند، آيه شريفه تنها بر اين مقدار دلالتدارد، اما اينكه عقد دوم هم محتاج به اجازه ولى است هيچ مورد نظر آيه نيست ! براى اينكهاولا جمله : (فلا تعضلوهن ...) اگر نگوئيم كه بر نداشتن چنين ولايتى دلالت دارد،حداقل مى گوئيم دلالتى بر تاءثر ولايت ندارد، و ثانيا صرف اينكه خطاب را متوجهاوليا به تنهائى كرده ، هيچ دلالتى بر اين معنا ندارد، چون اين توجيه خطاب ، هم باتاءثر ولايت مى سازد، و هم با عدم تاءثر، و اصلا نهى در آيه حكم مولوى نيست ، تادعوا كنيم كه آيا بر تاءثر ولايت دلالت دارد يا نه ، بلكه حكمى است ارشادى كه مىخواهد مردم را به مصالح و منافع اين آشتى ارشاد كند، همچنانكه در آخر آيه مى فرمايد:اين به پاكيزگى و طهارت شما نزديك تر است و اين خود بهتريندليل است بر اينكه حكم نامبرده ارشادى است . و چه بسا مفسرين كه گفته اند: خطاب نامبرده به خود همسران است ، چون خطاب دراول آيه نيز به همسران بود، و مى فرمود: (واذا طلقتم النساء...) و معناى دو خطابرويهم اين است كه وقتى زنان را طلاق داديد، هان اى شوهران وقتى عده آنان سرآمد ازاينكه شوهرانى ديگر اختيار كنند آنان را باز نداريد، و منظور از اين بازداشتن ، اين استكه وقتى طلاق مى دهند به همسران اطلاع ندهند تا از ناحيهطول مدت عده متضرر شوند، و يا به نحوى ديگر از شوهر گرفتن آنان جلوگيرى كنند. ليكن اين تفسير با كلمه : (ازواجهن ) نمى سازد، چون اگر منظور آن بود كه بعضىاز مفسرين گفته اند، مى بايست فرموده باشد: (فلا تعضلوهن ان ينكحن ) و يا فرمودهباشد: (ان ينكحن ازواجا)، ولى فرموده : جلوگيريشان نكنيد از اينكه با شوهران خودازدواج كنند، و از ظاهر اين عبارت پيدا است كه منظور، جلوگيرى اوليا و يا بستگانايشان است از اينكه دوباره با شوهران قبلى خود ازدواج كنند. و مراد از اينكه فرمود: (فبلغن اجلهن ) اين است كه عده شان سرآيد، چون اگر عده زنمطلقه سر نيامده باشد، شوهر مى تواند رجوع كند، هر چند كه اوليا و يا بستگان زنراضى نباشند، چون قبلا فرمود: (وبعولتهن احق بردهن فى ذلك )، علاوه بر اينكهجمله (ان ينكحن )، صريح در ازدواج بعد از عده است ، كه نكاحى جداگانه است ، و امادر داخل عده نكاح نيست ، بلكه رجوع به ازدواج قبلى است . ذلك يوعظ به من كان منكم يؤ من باللّه و اليوم الاخر... اين جمله مانند جمله اى است كه قبلا بعد از نهى زنان از كتمان وضع رحم ها آمده بود، و مىفرمود: (و لا يحل لهن ان يكتمن ما خلق اللّه فى ارحامهن ان كن يؤ من باللّه و اليومالاخر) و اگر در ميان همه مسائل ازدواج تنها در اين دو مورد فرمود: (اگر به خدا و روزجزا ايمان دارند) يعنى اگر به دين توحيد معتقد هستند، براى اين بود كه دين توحيدهمواره به اتحاد دعوت مى كند نه افتراق و جدايى ، و انبيا براىوصل كردن آمده اند نه فصل كردن و جدايى انداختن . و در جمله : (ذلك يوعظ به من كان منكم )، التفاتى از خطاب به جمع در (طلقتم )به خطاب به مفرد (ذلك )، و دوباره از خطاب به مفرد به خطاب به جمع (منكم )به كار رفته و حال آنكه اصل در اين كلام ،اين بود كه همه جا خطاب را متوجه مجموع اينامت و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) كند، اما مى بينيم در غير از جهات احكام ،خطاب را متوجه شخص آن حضرت نموده ، و فرموده : (تلك حدود اللّه فلا تعتدوها)، ويا فرموده : (فاولئك هم الظالمون ) و يا فرموده : (و بعولتهن احق بردهن فى ذلك) و يا فرموده : (ذلك يوعظ به من كان يومن باللّه )، كه در اين چهار مورد با(كاف ) خطاب نمود (تلك ) و (اولئك ) و (ذلك ) آورده و مى دانيم كه خطابشبه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) است ، تا قوام خطاب را حفظ نموده ،حال آن كسى را كه ركن در اين مخاطبه هست رعايت كرده باشد، و ركن مخاطبه در مساءله وحىرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) است بدون واسطه ، و عموم مردم هستند باوساطت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ). و اما خطاب هايى كه مشتمل است بر احكام ، همه متوجه مجموع امت است ، و بازگشت حقيقتاينگونه التفات كلامى به توسعه خطاب بعد از تضيق و تضييق آن بعد از توسعه است، و بايد در آن تدبر شود. ذلكم ازكى لكم و اطهر... كلمه زكات كه اسم تفضيل ازكى از آن مشتق شده به معناى نمو صحيح و پاك است ، و اماكلمه طهارت كه مصدر اسم تفضيل اطهر است در معنايش بحث كرديم ، و مشار اليه بهاشاره (ذلكم ) مانع نداشتن از رجوع زنان به شوهران و يا خود رجوعشان است ، و برگشت هر دو به يك معنا است ، چه بگوئيم مانع نشدن شما از رجوع زنان به شوهرانبراى شما ازكى و اطهر است ، و چه بگوئيم رجوع زنان به شوهران براى شما ازكى واطهر است . علت اينكه رجوع زنان به شوهران خود ازكى و اءطهر خوانده شده است و اما علت اينكه ازكى و اطهر است اين است كه چنين رجوعى ، رجوع از دشمنى و جدائى بهالتيام و اتصال است ، و غريزه توحيد در نفوس را تقويت مى كند و بر اساس آن ، همهفضائل دينى رشد نموده ، ملكه عفت و حيا در ميان زنان تربيت مى شود، و نمو مى كند، ومعلوم است كه چنين تربيتى در پوشاندن معايب زن و پاكى دلهايشان مؤ ثرتر است . و از جهت ديگر، در اين رجوع فائده اى ديگر است ، و آن اين است كه دلهايشان از اينكهمتمايل به اغيار شود محفوظ مى ماند، به خلاف اينكه اوليا و بستگانش او را از ازدواج باهمسر قبلى منع كنند، كه در آن صورت چنين خطرى بهاحتمال قوى پيش خواهد آمد. و اسلام دين زكات و طهارت و علم است ، همچنانكه خداى تعالى فرموده : (و يزكيهم ويعلمهم الكتاب و الحكمه ). و نيز فرموده : (و لكن يريد ليطهركم ). واللّه يعلم و انتم لا تعلمون ) منظور از اينكه مى فرمايد: (و شما نمى دانيد) اين است كه شما به غير آنچه خداتعليمتان داده نمى دانيد، و آنچه مى دانيد او به شما تعليم داده ، همچنانكه فرموده :(ويعلمهم الكتاب ). و نيز فرموده : (و لا يحيطون بشى ء من علمه الا بما شاء) پس ميان آيه مورد بحث بادو آيه قبل كه مى فرمود: (و تلك حدود اللّه يبينها لقوم يعلمون ...) منافات ندارد،بلكه مى خواهد بفرمايد هر چه مى دانند، به تعليم خدا ميدانند. والوالدات يرضعن اولادهن حولين كاملين ، لمن اراد ان يتم الرضاعة منظور از والدات مادرانند، و اگر نفرمود (امهات ) و به جاى آن فرمود - والدات )براى اين بود كه كلمه (ام ) اعم از كلمه (والده ) است ، همچنانكه كلمه (اب ) اعماز كلمه (والد) است ، و كلمه (ابن ) اعم از (ولد) است ، وجه اينكه در آيه شريفه به جاى كلمه (والد)، (مولودله ) آورده شده است و حكم در آيه شريفه تنها در مورد والده و ولد و مولود له (والد) تشريع شده ، و امااينكه چرا بجاى (والد) كلمه (مولود له - آنكس كه فرزند براى او متولد شده ) را بهكار برده ؟ براى اين بوده كه به حكمت حكمى را كه تشريع كرده اشاره نموده باشد،يعنى بفهماند پدر به علت اينكه فرزند براى او متولد مى شود و در بيشتر احكامزندگيش ملحق به اوست - البته در بيشترش نه همه احكام كه بيانش در آيه تحريم خواهدآمد ناگزير مصالح زندگى و لوازم تربيت و از آن جمله خوراك و پوشاك و نفقه ، مادرىكه او را شير مى دهد به عهده او است ، و اين هم بعهده مادر اواست كه پدر فرزند را ضررنزند، و آزار نكند، براى اينكه فرزند براى پدرش متولد شده است . و از سخنان بسيار عجيب و غريب ، سخنى است كه بعضى از مفسرين در پاسخ به سؤال بالا گفته اند، و آن اين است كه گفته است : از اين جهت فرمود: (مولودله ) و نفرمود:(والد)، كه زنان هر چه مى زايند براى مردان مى زايند براى اينكه اولاد،مال پدران است ، و به همين جهت است كه هر كسى از پدر خود نسبت مى برد، نه از مادر، وماءمون پسر رشيد در اين باره شعرى گفته است كه مى بينيد: (وانما امهات الناس اوعيهمستودعات و للاباء ابناء) فرزندان مال پدران هستند و بس . فرزند ملحق به پدر است يا مادر؟! و آيه قرآن كداميك را معتبر مى داند اين بود آن گفتار عجيب ، و گويا گوينده آن از صدر آيه و نيز از ذيلش غفلت كرده كهاولاد را به مادران نسبت داده ، و در صدر فرموده : (اولادهن ) و درذيل فرموده : (بولدها)، كه حكم اين صدر وذيل فرزند همانطور كه فرزند پدر است فرزند مادر نيز هست ، و اما شعر مامون ، بايدتوجه داشت كه مامون و امثال او چه كسى هستند، تا شعرشان چه باشد اينها بى ارزشتر از آنند كه كسى بخواهد كلام خداى تعالى را با گفتار آنان تفسير كند، و يا احتمالىرا تاءييد نمايد. و نيز بايد دانست كه مساله ادبيات و قوانين اجتماعى و امور تكوينى بر بسيارى از علماىادب خلط شده ، و در نتيجه در بسيارى از مواقع براى روشن ساختن يك حكم اجتماعى و يايك حقيقت تكوينى به يك معناى لغوى استشهاد مى كنند. و حق مطلب در مساءله فرزند اين است كه نظام تكوين فرزند را ملحق به پدر و مادر و هردو مى كند، براى اينكه هستى فرزند مستند به هر دوى آنها است ، و اما اعتبار اجتماعىالبته در اين باره مختلف است ، بعضى از امتها فرزند را ملحق به مادر مى دانند، و بعضىبه پدر، و آيه شريفه ، نظريه دوم را معتبر شمرده و با تعبير از پدر به (مولودله ) به اين اعتبار اشارهكرده ، و در بالا بيان اينكه چرا اين نظريه را معتبر شمرده ، گذشت . معناى كلمه ارضاع و حكم بچه شيرخواره پس از طلاق والدين او كلمه (ارضاع ) كه مصدر فعل (يرضعن ) است ، مصدر بابافعال و از ماده رضاعه ورضع گرفته شده است ، كه به معناى مكيدن پستان به منظورنوشيدن شير از آن است ، و كلمه (حول ) به معناىسال است ، و اگر سال را حول (گردش ) ناميده اند به خاطر اين است كهسال مى گردد و اگر حول را به وصف كمال مقيد كرد، براى اين بود كهسال اجزاى بسيارى دارد، دوازده ماه و سيصد و پنجاه و پنج روز است ، و چه بسا مى شودكه به مسامحه يازده ماه و يا سيصد و پنجاه روز را هم يكسال مى نامند، مثال مى گ ويند: در فلان شهر يكسال ماندم ، در حاليكه چند روز كمتر بوده . و جمله (لمن اراد ان يتم الرضاعه )، دلالتدارد بر اينكه : حضانت (كودكى را در دامن پروريدن ) وشير دادن حق مادر طلاق داده شده ، وموكول به اختيار او است ، اگر خواست مى تواند كودكش را شير دهد و در دامن بپرورد، واگر نخواست مى تواند از اين كار امتناع بورزد، و همچنين رساندن مدت دوسال را به آخر، حق اوست ، اگر خواست مى تواند دوسال كامل شير دهد، و اگر نخواست مى تواند مقدارى از دوسال را شير داده ، ازتكميل آن خوددارى كند، و اما شوهر چنين اختيارى ندارد، (كه از ابتدااگر خواست بچه را از همسر مطلقه اش بگيرد و اگر نخواست نگيرد)، البته درصورتيكه همسرش موافق بود، مى تواند يكى از دو طرف را اختيار كند، همچنانكه جمله(فان ارادا فصالا...) اين معنا را مى رساند. و على المولود له رزقهن و كسوتهن بالمعروف ، لا تكلف نفس الا وسعها) بيام احكامى خچند در خصوص بچه شير خوار و وظايف والدين او پس از طلاق منظور از كلمه (مولودله ) همانطور كه گفتيم پدرطفل است و منظور از رزق و كسوة ، خرجى و لباس است ، و خداىعزوجل اين خرجى و نفقه را مقيد به معروف كرد، يعنى متعارف ازحال چنين شوهر و چنين همسر، و آنگاه مطلب را چنينتعليل كرد: كه خدا هيچ كسى را به بيش از طاقتش تكليف نمى كند، و آنگاه دو حكم ديگرهم بر اين حكم ضميمه كرد. اول اينكه : حق حضانت و شير دادن و نظير آن مال همسر است ، پس شوهر نمى تواند بهزور ميان مادر و طفل جدائى بيندازد، و يا ازاينكه مادر فرزند خود را ببيند، و يا مثلاببوسد، و يا در آغوش بگيرد جلوگيرى كند، براى اينكه اينعمل مصداق روشن مضاره و حرج بر زن است ، كه در آيه شريفه ،از آن نهى شده است . دوم اينكه : زن نيز نمى تواند در مورد بچه شوهر، به شوهر مضاره و حرج وارد آورد،مثلا نگذارد پدر فرزند خود را ببيند، و از اينقبيل ناراحتيها فراهم كند، چون در آيه شريفه مى فرمايد: (لا تضار والده بولدها، و لامولود له بولده )، نه زن به وسيله فرزندش به ضرر و حرج مى افتد، و نه پدر، و اگر در اين جمله مى فرمود: (و لا مولود له به )، و مرجع ضمير(به ) را كه همان(ولده ) باشد نمى آورد، تناقضى به چشم مى خورد چون در چنين فرضى ضمير(به ) به كلمه ولدها بر مى گردد، چون در سابق ذكرى از كلمه : ولد به ميان نيامدهبود، در نتيجه اين توهم پيش مى آمد كه در آيه شريفه تناقض هست ، از يك طرف مىفرمايد: (شوهر، كسى است كه فرزند براى او متولد مى شود)، و از طرفى ديگر مىفرمايد: فرزند براى مادر متولد مى شود). پس در جمله مورد بحث ، هم حكم تشريع مراعات شده ، و هم حكم تكوين ، يعنى هم فرموده ،از نظر تكوين ، فرزند هم مال پدر و هم مال مادر است ، و از طرفى ديگر فرموده : ازنظر تشريع و قانون ، فرزند تنها از آن پدر است . و على الوارث مثل ذلك از ظاهر آيه بر مى آيد: آنچه كه به حكم شرع به گردن پدر است ، مانند خرجى ولباس در صورتى كه پدر فوت شود به گردن وارث او خواهد بود، ليكن مفسرين آيهرا به معانى ديگرى تفسير كرده اند كه با ظاهر آيه نمى سازد، و از آنجا كهاصل مساله مربوط به فقه است متعرض آن معانى نشديم ، اگر كسى بخواهد به آنهاآگاه شود بايد به كتب فقهى مراجعه نمايد، و آنچه ما در معناى آيه گفتيم موافق با مذهبائمه اهل بيت (عليه السلام ) است ، چون از اخبارى كه از ايشان رسيده ، همين معنا استفاده مىشود، و همچنين موافق با ظاهر آيه شريفه نيز هست . فان ارادا فصالا عن تراض منهما و تشاور... كلمه (فصال ) به معناى از شير جدا كردن كودك است ، و كلمه تشاور به معناى اجتماعكردن در مجلس مشاوره است ، و اين جمله به خاطر حرف فاء كه در آغاز دارد تفريع برحقى است كه قبلا براى زوجه تشريح شده ، و به وسيله آن حرج از بين برداشته شد،پس حضانت و شير دادن بر زن واجب و غير قابل تغيير نيست ، بلكه حقى است كه مىتواند از آن استفاده كند، و مى تواند تركش كند. پس ممكن است نتيجه مشورتشان اين باشد كه هر دو راضى شده باشند بچه را از شيربگيرند، بدون اينكه يكى از دو طرف ناراضى و يا مجبور باشد و همچنين ممكن است نتيجهاين باشد كه پدر، فرزند خود را به زنى ديگر بسپارد تا شيرش دهد، و همسر خودشراضى به شير دادن نشود و يا فرضا شيرش خراب باشد، و يا اصلا شير نداشتهباشد، و يا جهاتى ديگر، البته همه اينها در صورتى است كه مرد به خوبى و خوشىآنچه را كه زن استحقاق دارد به او بدهد، و در همه موارد منافاتى با حق زن نداشتهباشد، و قيد (اذا سلمتم ما آتيتم بالمعروف ) همين را مى رساند. و اتقوا اللّه و اعلموا ان اللّه بما تعملون بصير در اين جمله ، امر به تقوا مى كند و اينكه اين تقوا به اصلاح صورت ايناعمال باشد، چون احكام نامبرده همه امورى بود مربوط به صورت ظاهر، و لذا دنباله جملهفرمود: (وبدانيد كه خدا بدانچه مى كنيد دانا است ...)، به خلافذيل آيه قبلى يعنى آيه و (اذا طلقتم النساء فبلغن اجلهن ...)، كه درذيل آن فرمود: از خدا پروا كنيد، و بدانيد كه خدا به هر چيزى دانا است براى اينكه آيهنامبرده مشتمل بود بر جمله : (و لا تمسكوهن ضرارا لتعتدوا)، و معلوم است كه ضرار ودشمنى سبب مى شود كه از ظاهر اعمال تجاوز نموده ، به نيت نيز سرايت كند، و در نتيجهپاره اى از دشمنى هايى كه در صورت عمل ظاهر نيست انجام دهد، دشمنى هائى كه بعدهااثرش معلوم گردد. والذين يتوفون منكم و يذرون ازواجا يتربصن بانفسهن اربعة اشهر و عشرا) كلمه (توفى ) به معناى ميراندن است ، وقتى گفته مى شود خداى تعالى فلانى راتوفى كرد، معنايش اين است كه او را ميراند، پس خدا متوفى است ، (به كسر فاء) و او(شخص مرده ) متوفى (به فتح فاء) است : متوفى اسمفاعل و متوفى اسم مفعول است و كلمه يتوفونفعل مجهول است يعنى فعلى است كه حالت اسم مفعولى را بيان مى كند و كلمه يذرونمانند كلمه يدعون فعل مضارعى است كه از ماده آن دوفعل ماضى مشتق نشده است ، و معناى هر دو رها كردن و ترك نمودن است ، و منظور از كلمهعشره ده روز است كه چون از ظاهر كلام پيدا بود كلمه روز را ذكر نفرمود. فاذا بلغن اجلهن فلا جناح عليكم فيما فعلن فى انفسهن بالمعروف ... مراد از (بلوغ اجل ) تمام شدن مدت عده است ، و جمله : (فلا جناح ...) كنايه است ازدادن اختيار به زنان در كارهايى كه مى كنند، پس اگر خواستند ازدواج كنند مى توانند، وخويشاوندان ميت نمى توانند او را از اين كار باز بدارند به استناد اينكه درفاميل ما چنين چيزى رسم نيست . زيرااينگونه عادات كه اساسش جاهليت و كورى و يابخل و يا حسد است نمى تواند حق زن را از او سلب كند، چون زنان خود صاحب اختيار مىباشند، و اين حق عقائد قبل از اسلام در باره زن شوهر مرده معروف و مشروع آنان است ، و در اسلام كسى نمى تواند ازعمل معروف نهى كند. قبل از اسلام امتهاى مختلف ، درباره زن شوهر مرده ، عقائد خرافى مختلفى داشتند، بعضىمعتقد بودند كه او را با همسر مرده اش بايد آتش زد، يا زنده زنده در گور شوهرش بهخاك سپرد، بعضى ديگر معتقد بودند كه تا آخر عمر نبايد با هيچ مردى ازدواج كند و اينعقيده نصارا بود، و بعضى مى گفتند: بايد تا يكسال بعد از مرگ شوهرش از هر مردى اعتزال و كناره گيرى كند، و اين عقيده عرب جاهليتبود، بعضى ديگر نزديك به يك سال را معتقد بودند، مثلا نه ماه ، كه اين اعتقاد بعضى از ملل راقيه و متمدن است . بعضى ديگر معتقد بودند كه شوهر متوفى حقى به گردن همسرش دارد و آن همين است كهاز ازدواج با ديگران تا مدتى خوددارى كند، همه اين عقايد خرافى ناشى از احساسى استكه در خود سراغ داشتند، و آن اين بود كه ازدواج يعنى شركت در زندگى و آميخته شدندر آن ، و معلوم است كه اين احساس ، اساسش انس و الفت و محبت بود، و خود محبت ، احترامىدارد كه بايد رعايتش كرد، و محبت هر چند دو طرفى است و زن و شوهر هر دو بايد رعايتآن را بكنند، و هر يك مرد ديگرى به خاطر محبتى كه مرده به او داشت ازدواج نكند، زنشوهرنكند و شوهر زن نگيرد، و ليكن رعايت اين احترام از ناحيه زن واجب تر و لازم تراست ، چون زن بايد رعايت حيا و پوشيدگى و عفت را هم بكند. پس سزاوار نيست زنى كهشوهرش مرده ، خود را مانند كالائى مبتذل (كه هر كس آن را دستكارى مى كند) در معرضازدواج قرار دهد، پس انگيره احكام مختلفى كه در امت هاى مختلف در اين بابجعل شده ، همين است ، و اسلام چنين حكم كرده است كه چنين زنى تقريبا يك ثلثسال يعنى چهار ماه و ده روز شوهر اختيار نكند، و عده وفات بگيرد. و اللّه بما تعملون خبير. از آنجائى كه گفتار در آيه مشتمل بر تشريع حكم عده وفات ، و حق ازدواج براى زنانبعد از تمام شدن عده بود، و هر دوى اين احكام مستلزم آن است كه خداى تعالىاعمال بندگان را تشخيص دهد و از صلاح و فساد آن با خبر باشد، لذا از بين اسماىحسناى خداى تعالى اسم خبير براى تعليل حكم مناسب بود، تا بفهماند كه اگر خداىتعالى چنين حكم فرمود، به اين جهت بود كه او از عملى كه ممنوع است و عملى كه مباح وبى اشكال است خبر دارد، پس زنان بايستى در بعضى موارد از ازدواج خوددارى كنند، و دربعضى از موارد ديگر هر چه مى خواهند براى خود اختيار كنند. و لا جناح عليكم فيما عرضتم به من خطبة النساء او اكننتم فى انفسكم معنى تعريض و بيان فرق آن با كنايه كلمه تعريض كه مصدر باب تفعيل است ، وفعل عرضتم كه از آن مشتق شده به معناى گرداندن وجهه كلام به سويى است كهشنونده ، مقصود گوينده را بفهمد، و گوينده به مقصود خود تصريح نكرده باشد، كهبه زبان فارسى آن را طعنه زدن و گوشه زدن و كنايه هم مى گويند، و فرق ميانتعريض و كنايه اين است كه در گفتارى كه در آن تعريض باشد به معنائى غير ظاهرعبارت ، در نظر است ، مثل گفتار خواستار به زنيكه خواستگارى مى كند كه مى گويد منخيلى زن دوست و خوش معاشرتم ، كه مقصودش اين است كه اگر با من ازدواج كنى بهزندگى خوشى مى رسى ، و محبوب مى شوى ، بر خلاف كنايه ، كه غير از معناىمقصود، چيز ديگرى در نظر نيست ، مثل اين كه براى فهماندن اينكه مثلا حاتم طائى مردى سخى و بخشنده بود بگوئىخاكسترش زياد بود كه در اين مثال به خاكسترش كارى ندارى ، بلكه مى خواهى بگوئىبسيار ميهمان دار و با سخاوت است . و كلمه خطبه بكسره خاء از (مصدر خ - ط - ب ) است ، كه به معناى تكلم و برگشتن دركلام است ، وقتى كه گفته مى شود فلانى فلان زن را خطبه (با كسره خاء) كرد، معنايشاين است كه در امر تزويج با او گفتگو كرد، پس آن مرد خاطب است نه خطيب ، و وقتىگفته مى شود فلان خطيب براى مردم ايراد خطبه (بضمه خاء) كرد معنايش اين است يابطور كلى با ايشان سخن گفت ، و يا در خصوص مواعظ سخن گفت ، پس چنين كسى خطيبىاست از خطباء و اما خواستگار خاطبى است از خطاب . معناى اكنان و مراد آيه (و لا جناح عليكم فيما عرضتم ...) و كلمه (اكنان ) كه مصدر باب افعال (اكنان ) است ، از ثلاثى مجرد (ك - ن - ن )گرفته شده است كه به فتح كاف به معناى پنهان كردن و پوشاندن است ، اما نه هرپوشاندنى ، بلكه باب افعال آن ، يعنى خصوص اكنان به معناى پوشاندن دردل است ، پس اين فصل تنها در مورد اسرار نهفته در نفس به كار مى رود همچنانكه در آيهمورد بحث هم فرمود: (او اكننتم فى انفسكم )، و اما ثلاثى مجرد آن ، يعنى (كن )مختص است به پوشش هاى مادى ، از قبيل محفظه و جامه و خانه همچنانكه در آيه : (كانهنبيض مكنون ) و آيه : (كامثال اللولو المكنون ) در مورد تخم شتر مرغى كه زيربال او از گرد و غبار محفوظ مانده و لولوئى كه در صندوقچه اش محفوظ داشته استاستعمال شده است ، و مراد از آيه مورد بحث اين است كه در مورد خواستگارى مانعى نيست ازاينكه شما به كنايه سخنى بگوييد، و خواسته خود را به كنايه بفهمانيد، و يا در امرزن مورد نظرتان امورى را در قلب پنهان بداريد، كه بعد از چند صباح ديگر كه فلانزن از عده بيرون مى آيد از او خواستگارى خواهم كرد، و يا مثلا آرزو كنيد كه كى مى شودمن به وصل او نائل شوم ؟ و يا امورى از اين قبيل . علم اللّه انكم ستذكرونهن ... اين جمله در مورد تعليل براى نفى جناح از خواستگارى است و تعريض در آن است ، مىفرمايد: اينكه گفتيم در خواستگارى و تعريض اشكالى نيست براى اين است كه به يادزنان بودن ، امرى است مطبوع طبع شما مردان ، و خدا هرگز از چيزى كه غريره فطرى ونوع خلقت شما است نهى نمى كند، بلكه آنرا تجويز هم مى كند، و مساله زنان خود يكىاز مواردى است كه به روشنى دلالت مى كند بر اينكه احكام دين اسلام همه بر اساسفطرت است و هيچ حكم غير فطرى ندارد. و لا تعزموا عقده النكاح حتى يبلغ الكتاب اجله معناى (عزم ) و وجه اينكه در آيه شريفه عقده نكاح به عزم وابسته شده است كلمه (عزم ) به معناى تصميم جدى و عقد قلب است بر اينكه فعلى را انجام دهى ، و ياحكمى را تثبيت كنى ، بطورى كه ديگر در اعمال آن تصميم و تاءثرش هيچ سستى و وهنباقى نماند، مگر آنكه به كلى از آن تصميم صرف نظر كنى ، به اين معنا كه عاملىباعث شود به كلى تصميم شما باطل گردد، واما كلمه (عقده ) اين كلمه از ماده (ع - ق -د) است كه به معناى بستن است ، و در اين آيه ، علقه زناشوئى به گرهى تشبيه شدهكه دو تا ريسمان را به هم متصل مى كند، به طورى كه آن دو را يك ريسمان (البتهبلندتر) مى سازد، گوئى حباله و ريسمان نكاح هم دو نفر انسان را (يعنى زن و شوهررا) به هم متصل مى كند. و در اينكه عقده نكاح را وابسته به عزم كرد كه يك امرى است قلبى ، اشاره است بهاينكه سنخ اين گره و اين دلبستگى با سنخ گره هاى مادى تفاوت دارد، اين گره امرىاست قائم به قلب و به نيت و اعتقاد، چون اصل مساله شوهر بودن (از طرف مرد) و همسرب ودن (از طرف زن ) يك امر اعتبارى عقلائى است ، كه جز در ظرف اعتقاد و ادراك موطنىندارد، (آنچه ما در خارج مى يابيم تنها و تنها شخص فلان آقا و فلان خانم است ، وشوهر بودن او و همسر بودن اين چيزى نيست كه علاوه از خود آنها در خارج وجود داشتهباشد)، عينا نظير ملك و ساير حقوق اجتماعى و عقلائى ، كه بيانش درذيل آيه شريفه : (كان الناس امة واحدة ...) گذشت ، پس مى توان گفت در آيه شريفه، هم استعاره به كار رفته كه تصميم جدى را محكم كردن گره ناميده و هم كنايه به كاررفته كه مساله ازدواج را نوعى گره خوانده است ، و مراد از كتاب مكتوب حكمى است كهخداى تعالى رانده ، كه زن بايد فلان مدت عده نگه دارد، و در مدت عده ازدواج نكند. پس معناى آيه اين مى شود، كه مادامى كه عده زنان به آخر نرسيده ، عقد ازدواج را جارىنكنيد، و اين آيه شريفه كشف مى كند كه گفتارى در آن آيه و در آيهقبل از آن كه مى فرمود: (لا جناح عليكم فيما عرضتم به من خطبه النساء...)، تنهاراجع به خواستگارى از زنان در عده و عقد بستن آنان است ، بنابر اين لام در كلمه النساءلام عهد است ، نه لام جنس و غيره ، (و معنايش در آيهقبل اين است كه اشكالى بر شما نيست كه در خواستگارى همين زنانى كه مورد بحثبودند، چنين و چنان كنيد، و در آيه مورد بحث اين است كه در مورد همين زنان مادام كه از عدهدر نيامده اند اجراى عقد نكنيد) (مترجم ). و اعلموا ان اللّه يعلم ما فى انفسكم ... در اين آيه از صفات خداى تعالى سه صفت علم و مغفرت و حكم را نامبرده ، و اين خوددليل است بر اينكه مخالفت حكمى كه در دو آيه آمده ، يعنى خواستگارى كردن از زنان درعده و تعريض به آنان و بستن قول و قرار محرمانه با ايشان از مهلكات است ، كه خداىسبحان آنطور كه بايد آنها را دوست نمى دارد، هر چند كه به خاطر مصالحى تجويزشكرده باشد. لا جناح عليكم ان طلقتم النساء مالم تمسوهن او تفرضوا لهن فريضة ) كلمه مس كه درلغت به معناى تماس گرفتن دو چيز با يكديگر است و در اينجا كنايه است ازعمل زناشوئى ، و منظور از فرض كردن فريضه اى براى زنان ، معين كردن مهريه است. و معناى آيه اين است كه انجام نگرفتن عمل زناشوئى و همچنين معين نكردن مهريه مانع ازصحت طلاق نيست . و متعوهن على الموسع قدره و على المقتر قدره متاعا بالمعروف كلمه (تمتيع ) كه مصدر فعل امر (متعوا) است به معناى آن است كه به كسى چيزىدهى كه از آن بهره مند گردد، و كلمه متاع و نيز متعه عبارت از همان چيز است ، و در آيهمورد بحث كلمه متاعا مفعول مطلق براى متعوهن است ، هر چند كه جمله (على الموسع قدره وعلى المقتر قدره )، بين اين مفعول و فعلش فاصله شده است . معناى (موسع ) و (مقتر) و آيه شريفه (و متعوهن على الموسع قدره ...) و كلمه (موسع )، اسم فاعل از باب افعال است كه ماضى آن اوسع مى باشد و موسعبه كسى گويند كه داراى وسعت مالى باشد، و گويا اينفعل ازآن افعال متعدى است كه هميشه مفعولش به منظور اختصار حذف مى شود، تا ثبوتاصل معنا را برساند و به همين جهت بر خلاف ظاهر لغوى اشفعل لازم شده ، و كلمه (مقتر) نيز اسم فاعل از همان باب است ، و مقتر به كسىگويند كه در ضيق مالى قرار داشته باشد، و كلمه قدر به فتحدال و سكون آن به يك معنا است . و معناى آيه اين است كه : واجب است بر شما كه همسر خود را طلاق مى دهيد در حالى كه درحين عقد ازدواجش مهرى برايش معين نكرده بوديد، اينكه چيزى به او بدهيد، چيزى كه عرفمردم آن را بپسندد، (البته هر كسى به اندازه توانائى خود، ثروتمند به قدر وسعشيعنى بقدرى كه مناسب با حالش باشد، بطورى كه وضع همسر مطلقه اش بعد ازجدائى و قبل از جدائى تفاوت فاحش نداشته باشد)، و فقير هم به قدر وسعش ، البتهاين حكم مخصوص مطلقه اى است كه مهريه اى برايش معين نشده باشد، وشامل همه زنان مطلقه نيست ، و نيز مخصوص زنى است كه شوهرش با او هيچ نزديكىنكرده باشد، و دليل اين معنا آيه بعدى است كه حكم مساله ساير زنان مطلقه را بيان مىكند. حقا على المحسنين . كلمه (حقا) مفعول مطلق است براى فعلى كه حذف شده ، و تقدير آن (حق الحكم حقا)است ، و از ظاهر اين جمله هر چند به نظر مى رسد كه وصف محسن بودن دخالت در حكم دارد،و چون از خارج مى دانيم احسان واجب نيست ، نتيجه مى گيريم كه پس احسان مستحب است وحكم در آيه حكمى است استحبابى ، نه وجوبى ، و ليكن روايات صريح از طرق ائمهاهل بيت (عليه السلام ) حكم در آيه را واجب دانسته ، و شايد وجه در آن همان باشد كه درسابق فرمود: (الطلاق مرتان فامساك بمعروف او تسريح باحسان ...) كه در آن آيهاحسان بر زنان مطلقه (مسرحه ) را واجب كرد، پس در اين آيه نيز حكم احسان بر محسنينكه همان مردان طلاقگو باشند محقق و واجب شده است ، و خدا داناتر است . وان طلقتموهن منقبل ان تمسوهن ... موردى از طلاق كه مرد بايد نصف مهر زن را به او بدهد يعنى و اگر طلاق را قبل از ادخال به ايشان واقع ساختيد، ولى در آغاز كه عقدشان مىكرديد مهريه اى برايشان معين كرديد، واجب است كه نصف آن مهر معين شده را به ايشانبدهيد، مگر اينكه خود آن زنان طلاقى و يا ولى آنان نصف مهر را ببخشند، كه در اينصورت همه مهر ساقط مى شود، و اگر زن آن را قبلا گرفته بوده ، بايد برگرداند،ويا آنكه شوهر كه تمام مهر را قبلا داده ، نصف مهرى كه از آن زن طلب دارد به وى ببخشداين مساله را به اين جهت ميگوئيم كه آيه شريفه مى فرمايد: (او يعفو الّذى بيده عقدهالنكاح ) و در مساله نكاح ، سه نفر عقده را به دست دارند، يكى زن و دوم ولى زن ، وسوم شوهر، و هر يك از اين سه طائفه ميتوانند نصف مهر را ببخشند. و به هرحال آيه شريفه بخشيدن نصف مهر را به تقوا نزديك تر شمرده ، و اين بدان جهت استكه وقتى انسان از چيزى كه حق مشروع و حلال او است صرف نظر كند، يقينا از هر چيزىكه حق او نيست و بر او حرام است بهتر صرف نظر مى كند و بر چشم پوشى از آن قوىتر و قادرتر است . و لا تنسوا الفضل بينكم ... تشويق مردم به احسان و فضل نسبت به يكديگر در روابط بين خود كلمه (فضل ) مانند كلمه فضول به معناى زيادى است ، با اين تفاوت كهفضل به طوريكه گفته اند زيادى در مكارم و كارهاى ستوده است ، وفضول ، به معناى زيادى در نا ستوده است ، در اين جمله كلمهفضل آمده كه از نظر اخلاقى سزاوار است انسان در مجتمع حياتش آن را به كار گيرد، وافراد اجتماع در آن قلمرو با يكديگر زندگى و معاشرت كنند، و منظور اين بوده كه مردمرا به سوى احسان و فضل به يكديگر تشويق كند، تا افراد به آسانى از حقوق خودصرف نظر كنند، و شوهر در مورد همسرش تسهيل و تخفيف قائل شود، و همسر او نيز نسبت به شوهرش سختگيرى نكند و نكته اى كه در جمله :(ان اللّه بما تعملون بصير)، همان نكته اى است كهدر ذيل آيه : (و الوالدات يرضعن اولادهن ) بيان كرديم . حافظوا على الصلوات و الصلوة الوسطى و قوموا لله قانتين حفظ هر چيز به معناى ضبط آن است ، ولى بيشتر در مورد حفظ معانى در نفس ،استعمال مى شود، و كلمه : (وسطى ) مونث (اوسط) (ميانه تر) است ، و منظور از(صلوة وسطى ) نمازى است كه در وسط نمازها قرار مى گيرد و از كلام خداى تعالىاستفاده نمى شود كه منظور از آن چه نمازيست ؟ تنها سنت است كه آن را تفسير مى كند وانشاء الله به زودى رواياتش از نظر خواننده مى گذرد. و لام در جمله : (قوموا لله )، لام غايت است و قيام به هر امرى كنايه است ازاشتغال به انجام آن و كلمه : (قنوت ) به معناى خضوع در اطاعت است ، در جاى ديگرفرموده : (كل له قانتون ) و نيز فرموده : (و من يقنت منكن لله و لرسوله ) پسحاصل معناى آيه اين است كه بايد شما مردم متصف به اطاعت خدا و خضوع و خلوص براى اوشويد. فان خفتم فرجالا او ركبانا... نماز از واجباتى است كه در هيچ حالتى ساقط نمى شود اين جمله شرطيه ، عطف است بر جمله قبل و دلالت دارد بر شرطى كه حذف شده ، و معنايشاين است كه اگر نترسيديد محافظت بكنيد، و اما اگر ترسيديد اين محافظت را با مقدارامكانات خود تقدير كنيد، و به همان مقدار نماز بخوانيد، چه درحال پياده (كه ايستاده باشيد، يا در راه باشيد) و چه درحال سواره و كلمه (رجال ) جمع رجل (مرد) نيست ، بلكه جمعراجل (پياده ) است ، و كلمه (ركبان ) جمع راكب است ، و اين قسم نماز، همان نماز خوفاست .
|
|
|
|
|
|
|
|