|
|
|
|
|
|
اولا: همانطور كه قبلا نيز اشاره كرديم صاحب اين داستان پيامبرى بوده كه از غيب با اوسخن مى گفته اند، و ساحت انبياء، منزه از جهل به مقام پروردگار است ، آن هممثل صفت قدرت كه از صف ات ذات است . و ثانيا: اگر بعد از زنده شدن ، علم به قدرت خدا پيدا كرده باشد بايد گفته باشد:علمت يعنى حالا فهميدم ، و يا تعبيرى نظير اين كرده باشد. و ثالثا: صرف علم به اينكه خدا قادر بر زنده كردن مردگان است باعث آن نمى شودكه علم پيدا شود به اينكه خدا به هر چيزى قادر است ، بله ، ممكن است اشخاص ساده لوحكه زنده كردن مردگان در نظرشان از تمامى مقدورات مهم تر است ، وقتى ببينند كه خدامرده اى را زنده كرد از شدت تعجب و عظمت امر، همه چيز را از ياد ببرند، و حدس بزنندكه پس او به هر چيزى قادر است ،هر كارى كه بخواهد و يا از او بخواهند مى تواند انجامدهد، و ليكن چنين اعتقادى حدسى ، زائيده مرعوبيت از عظمت صاحب قدرت است ، و چنين اعتقادىدائمى و صد در صد نيست ، زيرا وقتى (اين عمل را مكرر ببينند و در نتيجه ) عظمت آنشخص از بين برود، آن اعتقاد هم از بين مى رود، و اگر چنين چيزى صحيح بود بايد هيچفردى كه زنده شدن مرده را نديده ، چنين اعتقادى نداشته باشد. و به هر حال چنين فكرى قابل اعتماد نيست ، و حاشا بر كلام خداى تعالى و بر قرآن كهچنين اعتقاد و چنين نتيجه اى را نتيجه اى قابل ستايش بداند، و آن را مدح كند، با اينكه مىبينيم خداى تعالى بعد از ذكر قصه ، اعتقاد آن شخص را ستوده ، و فرموده : (فلما تبينله قال اعلم ان اللّه على كل شى ء قدير)، علاوه بر اينكه اصلا چنين اعتقادى خطا است ، ولايق به ساحت مقدس انبياء (عليه السلام ) نيست .
واذ قال ابراهيم رب ارنى كيف تحيى الموتى.
|
در سابق گفتيم كه اين آيه عطف بر مقدر است ، و تقدير كلام چنين است : (و اذكر اذقال ) يعنى به ياد بياور موقعى را كه ابراهيم گفت ... وعامل در ظرف همان اذكر است كه در تقدير مى باشد. بعضى از مفسرين احتمال داده اند كه عامل ظرف (اذ) جمله(قال او لم تومن ) باشد، و ترتيب كلام چنين باشد:(قال او لم تومن اذ قال ابراهيم رب ارنى )، و ليكن اين توجيه ضعيف است . مراد ابراهيم (ع ) از سؤ ال از چگونگى زنده كردن مردگان (ارنى كيف تحيىالموتى) و آيه : (ارنى كيف تحيى الموتى )، بر چند نكته دلالت دارد. نكته اول اينكه : ابراهيم خليل (عليه السلام ) از خداى تعالى در خواست ديدن زنده نمودنرا كرد، نه بيان استدلالى ، زيرا انبياء (عليه السلام ) و مخصوصا پيغمبرى چونابراهيم (عليه السلام ) مقامشان بالاتر از آن است كه معتقد به قيامت باشند، در حالى كهدليلى بر آن نداشته و از خدا درخواست دليل كنند، چون اعتقاد به يك امر نظرى واستدلالى احتياج به دليل دارد، و بدون دليل ، اعتقاد تقليدى و يا ناشى ازاختلال روانى و فكرى خواهد بود در حالى كه نه تقليد لايق به ساحت پيغمبرى چون آنجناب است ، و نه اختلال فكرى ، علاوه بر اينكه ابراهيم (عليه السلام ) سؤال خود را با كلمه (كيف ) ادا كرد، كه مخصوص سؤال از خصوصيات وجود چيزى است ، نه از اصل وجود آن ، وقتى شما از مخاطب خود مىپرسيد كه (آيا زيد را همراه ما ديدى ؟) سؤال از اصل ديدن زيد است و چون مى پرسى (زيد را چگونه ديدى ؟)سوال از اصل ديدن نيست ، بلكه از خصوصيات ديدن و يا به عبارت ديگر ديدنخصوصيات است ، پس معلوم شد كه ابراهيم (عليه السلام ) در خواست روشن شدن حقيقتكرده ، اما از راه بيان عملى ، يعنى نشان دادن ، نه بيان علمى به احتجاج واستدلال . نكته دوم اينكه : آيه شريفه دلالت مى كند بر اينكه ابراهيم (عليه السلام ) درخواستكرده بود كه خدا كيفيت احيا و زنده كردن را به او نشان دهد، نهاصل احيا را، چون درخواست خود را به اين عبارت آورد: (چگونه مرده را زنده مى كنى؟)، و اين سؤ ال مى تواند دو معنا داشته باشد، معناىاول اينكه چگونه اجزاى مادى مرده ، حيات مى پذيرد؟ و اجزاى متلاشى دوباره جمع گشتهو به صورت موجودى زنده شكل مى گيرد؟ و خلاصه اينكه چگونه قدرت خدا بعد از موتو فناى بشر به زنده كردن آنها تعلق مى گيرد؟. معناى دوم اينكه : سؤ ال از كيفيت افاضه حيات برمردگان باشد، و اينكه خدا با اجزاى آنمرده چه مى كند كه زنده مى شوند؟ و حاصل اينكه سؤال از سبب و كيفيت تاءثر سبب است ، و اين به عبارتى همان است كه خداى سبحان آن راملكوت اشياء خوانده و فرموده : (انما امره اذا اراد شيئا انيقول له كن فيكون ، فسبحان الّذى بيده ملكوتكل شى ء)، امر او هر گاه چيزى را بخواهد ايجاد كند تنها به اين است كه به آنبگويد: (باش ) و او موجود شود، پس منزه است خدائى كه ملكوت هر چيزى به دستاوست . سه دليل بر اينكه مراد ابراهيم (ع ) اين بود كه خدا كيفيت احياء را به او نشان دهدنهاصل احياء و منظور ابراهيم (عليه السلام )، سؤ ال از كيفيت حيات پذيرى به معناى دوم بوده ، نهبه معناى اول ، به چند دليل ، دليل اول ، اينكه گفت : (كيف تحيى الموتى ) بضمتاء كه مضارع از مصدر (احياء) است يعنى مردگان را چگونه زنده مى كنى ؟ پس ازكيفيت زنده كردن پرسيده ، كه خود يكى از افعال خاص خدا و معرف او است ، خدائى كهسبب حيات هر زنده اى است و به امر او هر زنده اى زنده مى باشد، و اگر گفته بود:(كيف تحيى الموتى ) به فتح (تاء) يعنى چگونه مردگان زنده مى شوند، در اينصورت از كيفيت حيات پذيرى به معناى اول يعنى كيفيت جمع شدن اجزاى يك مرده وبرگشتنش به صورت اول و قبول حيات بوده . تكرار مى كنم كه اگر سوال از كيفيت حيات پذيرى به معناىاول بود، بايد عبارت آن (كيف تحيى الموتى ) به فتح (تاء) بود نه به ضم آن. دليل دوم اينكه : اگر سؤ ال آن جناب از كيفيت حيات پذيرى اجزا بود، ديگر وجهى نداشتكه اين عمل به دست ابراهيم (عليه السلام ) انجام شود، و كافى بود خداى تعالى درپيش روى آن جناب حيوان مرده اى را زنده كند. دليل سوم اينكه : اگر منظورش سؤ ال از كيفيت حيات پذيرى به نحواول بود جا داشت در آخر كلام بفرمايد: (اعلم ان الله علىكل شى ء قدير)، نه اينكه بفرمايد: (و اعلم ان اللّه عزيز حكيم )، چون روش قرآنكريم اين است كه در آخر هر آيه از اسماء و صفات خداى تعالى ، آن صفتى را ذكركند كهمتناسب با مطلب همان آيه باشد، و مناسب با زنده كردن مردگان ، صفت قدرت است نهصفت عزت و حكمت ، چون عزت و حكمت (كه اولى عبارت است از دارا بودن ذات خدا هر آنچهرا كه ديگران ندارند، و مستحق آن هستند، و دومى عبارت است از محكم كارى او) با دادن وافاضه حيات از ناحيه او تناسب دارد نه با قابليت ماده براى گرفتن حيات و افاضه او(دقت فرمائيد). گفته برخى از مفسرين مبنى بر اينكه ابراهيم (ع ) درخواست علم به كيفيت احياء رانمودهنه ديدين آن را از آنچه گذشت فساد گفتار بعضى از مفسرين روشن شد، كه گفته اند: ابراهيم (عليهالسلام ) در جمله (رب ارنى ) از خداى تعالى درخواست علم به كيفيت احيا را كرده ، نهديدن آن را، و پاسخى هم كه در آيه شريفه آمده بر بيش از اين دلالت ندارد. و اينك خلاصه گفتار آن مفسر: در اين آيه چيزى كه دلالت كند بر اينكه خدا دستور زندهكردن به ابراهيم (عليه السلام ) داده باشد نيامده ، و همچنين آيه دلالت ندارد بر اينكهابراهيم (عليه السلام ) اين كار را انجام داده و آن چهار مرغ را چنين و چنان كرده باشد،چون هر فرمان وامرى به منظور امتثال صادر نمى شود، بلكه ممكن است يك خبرى را بهصورت امر و دستور بيان كنند، مثل اينكه كسى از شما بپرسد جوهر خودنويس را چگونهدرست مى كنند؟ و شما در پاسخ بگوئى فلان چيز و فلان چيز را بگير و آنها را چنين وچنان كن تاجوهر درست شود و منظور شما در حقيقت امر و دستور نيست ، بلكه مى خواهى خبردهى كه مركب را اينگونه درست مى كنند. مفسر نامبرده آنگاه گفته است : در قرآن چه بسا از خبرها كه به صورت امر آمده است و درحقيقت ، كلام در اين آيه مثلى است براى زنده كردن مرده و معنايش اين است كه چهار رقم مرغبگير، و نزد خود نگه دار، بطوريكه هم تو با آنها انس بگيرى و هم آنها با تو مانوسشوند، بطوريكه هر وقت صداشان بزنى پيش تو بيايند، چون مرغان از ساير حيواناتزودتر انس مى گيرند، آنگاه هر يك از آنها را بر سر يك كوهى بگذار، و سپس آنها رايكى يكى صدا كن ، مى بينى كه به سرعت نزدت مى آيند، بدون اينكه جدائى كوهها ودورى مسافت مانع آمدنشان شود، پروردگار تو نيز چنين است ، وقتى بخواهد مردگانى رازنده كند،با كلمه (تكوين ) آنها را صدا مى زند، و مى فرمايد: (زنده شويد)، وزنده مى شوند، بدون اينكه تفرق اجزاى بدن آنها مانع شود، همانطور كه در آغاز خلقتبهمين نحو موجودات را آفريد، و به آسمانها و زمين فرمان داد: (ائتيا طوعا او كرها)بايد بيائيد چه بخواهيد و چه نخواهيد، و موجودات در پاسخ عرضه داشتند: (اتيناطائعين ) با رغبت آمديم . پنچ دليلى كه مفسر مذكور بر اثبات گفتار خود آورده است آنگاه پنج دليل بر گفتار خود آورده و مى گويد: دليل اول : در خود آيه است كه مى فرمايد: (فصرهن ) چون معناى اين كلمه چنين است :آنها را متمايل كن يعنى ميل آنها را به سوى خود ايجاد كن و اين همان ايجاد انس است ، شاهدما بر اينكه معناى آن چنين است ، متعدى شدن ومفعول گرفتن كلمه به حرف (الى ) است ، چونفعل (صار - يصير) وقتى با اين حرف متعدى شود معناىمتمايل كردن از آن فهميده مى شود و اينكه مفسرين گفته اند: به معناى تقطيع و تكه تكهكردن است ، و در آيه معنايش اين است كه مرغان را بعد از سر بريدن قطعه قطعه كن ، بامتعدى شدن به وسيله حرف الى سازگار نيست ، و اما اينكه بعضى گفته اند: كلمه(اليك ) متعلق به جمله (خذ) است ، نه به جمله (فصرهن ) و معنايش اين است كهچهار مرغ براى خود اختيار كن و آنها را قطعه قطعه كن ، معنائى است خلاف ظاهر كلام . دليلدوم : از ظاهر آيه بر مى آيد هر چهار ضمير در اين كلمات يعنى (صرهن ) و (منهن ) و(ادعهن ) و (ياتينك ) يك مرجع دارند و آن كلمه (طيور) است ، و بنا به گفته ماهر چهار ضمير به (طير) بر مى گردد، ولى بنا به گفتار ديگران ، لازم مى آيد اينوحدت مرجع ، از بين برود، يعنى دو ضمير اول به طيور و سومى و چهارمى به (اجزاى) آنها بر گردد تا معنا چنين شود: آنها را قطعه قطعه كن ، و از مجموع آنها بر سر هركوهى مقدارى را بگذار، آنگاه آنها را تك تك صدا بزن ، مثلا اجزاء خروس را صدا بزن ،پس آن خروس نزدت مى آيد. و ليكن اين خلاف ظاهر آيه است ، كه بين ضميرها تفرقهبيندازيم . بعضى از مفسرينى كه نظريه فوق را پذيرفته اند ادله ديگرى نيز اضافه كرده اندكه بدين قرارند. دليل سوم : نشان دادن كيفيت خلقت ، اگر به اين معنا باشد كه خدا نشان بدهد كه چگونهاجزاى به باد رفته مرده اى را جمع مى كند، و به صورت اولش بر مى گرداند چنينمنظورى با قطعه قطعه كردن چهار مرغ ، و درهم آميختن آنها با يكديگر و قرار دادن هرجزئى از مجموع را بر سر كوهى حاصل نمى شود، چون در چنين فرضى چگونه تصورمى شود كه شخصى حركت ذره ذره هاى بدن خروس (را مثلا) و دگرگونگى هاى آنها رامشاهده كند كه دارند به يكديگر وصل مى شوند. و اگر به اين معنا باشد كه خدا شخص را بر كنه كلمه تكوينى خود كه همان اراده الهيهاوست و گوينده آن كلمه و حقيقت آن هم همان هستى موجودات مى باشد، آگاهى و احاطه بدهد.چنين چيزى به حكم ظاهر قرآن و اجماع همه مسلمانان از دو جهت امرى غير ممكن است ، زيرا نهبشر مى تواند به كنه هستى موجودات احاطه يابد، و نه صفات خدا كيفيت مى پذيرد، تاابراهيم نشان دادن آن را درخواست كند. دليل چهارم : جمله (ثم اجعل ...) به خاطر كلمه (ثم - سپس ) دلالت بر بعديت دارد،و اين بعديت با معنائى كه ما براى (صرهن ) كرديم ، و آن را به معناى مانوس شدنگرفتيم مناسب تراست ، و همچنين خود كلمه (صرهن ) با آن معنا سازگار است ، نه باسر بريدن و گوشت و استخوان آنها را كوبيدن . دليل پنجم : اگر منظور خداوند متعال ، آن معنائى باشد كه ساير مفسرين گفته اند،مناسب تر آن بود كه آيه شريفه با اسم (قدير) ختم شود، نه با دو اسم (عزيز)و (حكيم ) براى اينكه (عزيز) به معناى قادرى است كه دسترسى به او ممكننباشد، اين بود نظريه عده اى از مفسرين . بى اعتبارى آن نظريه و پاسخ به دلايل پنچگانه آن خواننده عزيز اگر در بيان قبلى ما مقدار بيشترى دقت كند بى اعتبارى اين نظريه را مىفهمد، زيرا سؤ ال و درخواست ابراهيم (عليه السلام ) (ارنى - نشانم بده ) و جمله(كيف تحيى الموتى - چگونه مردگان را زنده مى كنى )، و دستور خداى تعالى بهاينكه اين عمل به دست خود ابراهيم (عليه السلام ) انجام گيرد (كه بيانش گذشت ) هيچيك از اينها با معنائى كه اينها براى آيه ذكر كردند نمى سازد، علاوه بر اينكه كلمه(جزء) در جمله (سپس بر سر هر كوهى جزئى از آن ها را بگذار) ظهور در جزء تكتك هر مرغى دارد، نه در اينكه يك مرغ را سر آن كوه ، و يكى ديگر را سر كوهى ديگربگذار. و اما پنج دليلى كه برگفتار خود آورده اند هيچ يك درست نيست . اما جواب از دليلاول : معناى كلمه (صرهن ) همان قطعه قطعه كردن است ، و اگر با حرف (الى )متعدى شده و مفعول بگيرد دليل بر آن نيست كه به معناىمتمايل كردن باشد، بلكه براى اين است كه كلمه نامبرده علاوه بر معناى (قطع كردن) متضمن معناى (به طرف خود كشيدن ) نيز هست ، همچنانكه در جمله (الرفث الىنساءكم ) كلمه (رفث ) متضمن معناى (افضاء) هم بوده و با حرف (الى ) متعدىشده است به تفسير آيه (187 سوره بقره ) مراجعه فرمائيد. و اما جواب دليل دوم : اين است كه ما نيز تمامى ضميرهاى چهارگانه را به طيور بر مىگردانيم ، و اگر بپرسى چطور ضمير سومى و چهارمى را به طيور بر مى گردانى ؟با اينكه از طيور تنها اجزايش مانده و صورتش به كلى از بين رفته ، ما نيز عين اين سؤال را از شما مى كنيم ، كه در آيه : (ثم استوى الى السماء و هى دخانفقال لها و للارض ائتيا طوعا او كرها قالتا آتينا طائعين ). چگونه ضمير (هى ) و (ها) را به آسمان بر مى گردانيد، در حالى كه آن روز ازآسمان تنها ماده دودى شكلش وجود داشت و صورت آسمانى به خود نگرفته بود وچگونه ضمير (له ) در آيه : (انما امره اذا اراد شيئا انيقول له كن فيكون ) را به (شى ء) بر مى گردانيد؟ در حالى كهقبل از كلمه (كن ) يعنى ايجاد موجودات ، چيزى موجود نبوده ، تا ضمير به آن برگردد. و حقيقت اين است كه تنها در خطاب هاى لفظى است كه بايد مخاطب قبلا وجود داشته باشد،و اما در خطاب هاى تكوينى قضيه درست بر عكس است ، يعنى وجود مخاطب فرع خطاب است، چون خطاب هاى تكوينى همان ايجاد است ، و معلوم است كه تا خطاب صادر نشود، مخاطبىپديد نمى آيد، چون وجود، فرع بر ايجاد است ، همچنانكه در آيه (اننقول له كن فيكون ) كلمه (فيكون ) اشاره به وجود (شى ء) است كه متفرع شدهبر كلمه (كن ) كه همان ايجاد است . و اما جواب دليل سوم : اين است كه ما طرف ديگر و شق دوم را قائليم ، و مى گوئيم سؤال از كيفيت فعل خداى سبحان و احياى او است ، نه از كيفيت حيات پذيرى ماده و اينكه گفتند:بشر نمى تواند به كنه اراده الهى پى ببرد، چون اراده از صفات اوست (هم بهدليل ظاهر قرآن و هم به اتفاق همه مسلمانان )، در پاسخ مى گوئيم : اراده از صفاتفعل است نه از صفات ذات ، صفتى است مانند خالقيت و رازقيت وامثال آن كه از فعل خدا انتزاع مى شود. و آن كه دست بشر بدان نمى رسد ذات متعاليهخداست ، همچنانكه خودش در كلام مجيدش فرمود: (و لا يحيطون به علما). پس اراده صفتى است كه از فعل خدا انتزاع مى شود، و آنفعل عبارت است از ايجاد كه با وجود هر چيزى متحد است ، و عبارت است از كلمه (كن )در آيه (ان نقول له كن فيكون )، و خداى سبحان در دنباله اين آيه فرموده : اين كلمهعبارت است از ملكوت هر چيز: (فسبحان الّذى بيده ملكوتكل شى ء). از سوى ديگر صريحا فرموده : ملكوت خود را به ابراهيم نشان داديم ، (و كذلك نرىابراهيم ملكوت السموات و الارض و ليكون من الموقنين ) و يكى از ملكوت آسمانها و زمين، همين زنده كردن مرغان نامبرده در آيه است . حال ببينيم منشا اين شبهه و نظائر آن چيست ؟ منشا آن اين است كه اين دانشمندان گمان كردهاند كه خواستن ابراهيم از طيور و گفتن عيسى (عليه السلام ) به مردگان هنگام زندهكردن آنها به اينكه (برخيز به اذن خدا)، و نيز جريان يافتن باد به امر سليمان وساير معجزات كه در كتاب و سنت از آنها نامبرده شده ، اثرى است كه خداى تعالى درالفاظ اين پيامبران قرار داده ، يعنى اثر و خاصيت خود الفاظ آنهاست و يا اثرى است كهخدا در ادراك تخيلى آنان نهاده ، و الفاظشان بر آن ادراك تخيلى دلالت مى كند، نظير ارتباط و نسبتى كه ميان الفاظعادى ما با معانى آن دارد، و اين نكته بر آنان پوشيده مانده كه اين تاءثر، نه مربوطبه الفاظ انبياء است ، نه به اراده آنان كه الفاظ حاكى از آن است ، بلكه مربوط بهاتصال باطنى آن حضرات به قوه قاهره و شكست ناپذير خدا و قدرت مطلقه و غير متناهىاو است ، همه كاره و فاعل حقيقى معجزات ، اين ارتباط است . و اما جواب از دليل چهارمشان اين است كه : معناى تراخى و تدريج كه از كلمه ثم استفادهمى شود همانطور كه با معناى تربيت مرغان و مانوس كردن آنها تناسب دارد، با معناىذبح كردن و كوبيدن و جدا كردن اعضاى آنها از يكديگر و گذاشتن هر قسمتى از آن اجزاىكوبيده شده را بر سر يك كوه نيز تناسب دارد، و مطلب بسيار روشن است . و اما جواب از دليل پنجمشان اين است كه : عين ايناشكال به خودشان بر مى گردد، براى اينكهحاصل اشكالشان اين بوده كه خدا كيفيت زنده كردن را با بيان علمى براى ابراهيم (عليهالسلام ) بيان كرده نه با ارائه و نشان دادن حسى . به ايشان مى گوئيم در اين صورتآيه بايد با صفت (قدرت ) ختم شود نه (عزت ) و (حكمت )، در حالى كه درسابق توجه فرموديد كه گفتيم مناسب تر همين است كه با صفت عزت و حكمت ختم شود نهبا صفت قدرت ، از همان بيان ، اين معنا نيز روشن مى شود: اينكه بعضى ديگر از مفسرينگفته اند: مراد از در خواستى كه در آيه آمده ، درخواست ديدن حيات پذيرى اجزاى مردهاست ، صحيح نيست . تفسير باطل يكى از مفسرين در باره درخواست ابراهيم (ع ) از خداوند در خصوص رؤيتچگونگى احياء مردگان خلاصه بيان اين مفسر اين است كه : سوال ابراهيم (عليه السلام ) (العياذ باللّه ) از يكامر دينى نبوده ، بلكه اين بوده كه از كيفيت زنده نمودن سر در آورد، و علم و آگاهى بهاينكه مرده را چگونه زنده مى كند، شرط ايمان نيست . پس ابراهيم (عليه السلام ) از خدا علمى را كه ايمان مشروط بر آن است طلب نكرده ، بهدليل اينكه خود را با لفظ (كيف ) آورده و همه مى دانيم كه اين كلمه در مورد سؤال از حال استعمال مى شود، نظير اينكه كسى بپرسد (كيف يحكم زيد فى الناس ، زيددر ميان مردم چگونه قضاوت مى كند؟) كه پرسش كننده در اينكه زيد قضاوت مى كند،شك ندارد بلكه در كيفيت آن شك دارد، و گرنه اگر دراصل قضاوت شك مى داشت مى پرسيد: (ايحكم زيد فى الناس )، آيا زيد در بين مردمقضاوت مى كند؟. و اگر خداى تعالى در پاسخ ابراهيم (عليه السلام ) از او پرسيد: (مگر ايمان نياوردهاى ؟) براى اين بوده كه هر چند ظاهر كلمه (كيف )سوال از چگونگى احياء است ، ليكن از آنجائى كه گاهى اين كلمه در تعجيز هماستعمال مى شود، مثلا وقتى كسى ادعا مى كند كه مى توانم وزنه سى منى را بردارم ، به او مى گوئى بردار ببينم چگونه بر مى دارى ؟ و منظورت اين است كه به اوبفهمانى تو نمى توانى بردارى . و نيز از آنجائى كه خداى تعالى مى دانست ابراهيم(عليه السلام ) چنين توهمى نمى كند، و به پروردگارش نمى گويد زنده كن ببينمچگونه زنده مى كنى ، خواست اين احتمال را از كلام او دور كند، و ايمان خالص او در نظرمردم مشوب نشود، و سخنش طورى باشد كه هر كسى كه آن را مى شنود بدون شك پى بهخلوص ايمانش ببرد، لذا پرسيد: (مگر تو ايمان ندارى ، به اينكه من مى توانم مردهزنده كنم )؟ او هم در پاسخ عرضه داشت : (چرا، ايمان دارم ، ليكن مى خواهم ايمان خودرا بيشتر كنم ). و كلمه (طمانينة )، بنابراين معنا عبارت مى شود از آرامش قلب به وسيله مشاهده و اينكهقلب در كيفيت احيا، هزار جا نرود، و احتمالات گوناگون ندهد، البته نداشتن اين آرامشقبل از مشاهده ، منافاتى با ايمان ندارد، چون ممكن است آن جنابقبل از ديدن احيا، عالى ترين درجه ايمان را به قدرت خدا بر (زنده كردن و احيا)داشته باشد، و مشاهده زنده شدن مرغان ذره اى بر ايمانش نيفزايد، بلكه فايده ديگرىداشته باشد كه داشتن آن ، شرط ايمان نيست . آنگاه مفسر نامبرده بعد از سخنانى طولانىگفته : آيه شريفه دلالت دارد بر فضيلت ابراهيم (عليه السلام ) چون وقتى آن جنابدرخواستى از خداوند متعال كرد فورا و به آسان ترين وجه درخواستش را اجابت كرد، بااينكه همين اجابت را درباره عزير بعد از صدسال عملى ساخت . وجه بطلان تفسير مزبور خواننده محترم با دقت در خود آيه و در آنچه كه ما بيان كرديم به بطلان اين چنينتفسيرى از اين آيه پى مى برد، براى اينكه سؤال ابراهيم (عليه السلام ) از كيفيت زنده كردن مردگان است ، كه خدا چطور آنان را زندهمى كند؟ نه از اينكه اجزاى مرده چگونه براى بار دوم حيات مى پذيرد و زنده مى شود،چون او پرسيد: (كيف تحيى ؟) (بضم تاء) يعنى چطور زنده مى كنى ؟ و نپرسيد:(كيف تحيى ؟) (به ف تح تاء) يعنى چطور زنده مى شوند؟. علاوه بر اينكه زنده كردن مردگان به دست خود ابراهيم (عليه السلام )، خوددليل بر گفته ما است و اگرسؤ ال از چگونگى زنده شدن مردگان بود، كافى بودخداوند پيش روى ابراهيم (عليه السلام ) مرده اى را زنده كند (همانطور كه در آيه قبلى درقصه (عزيز) كه از آن خرابه گذشت ، فرمود: اگر مى خواهى ببينى مردگان چگونهزنده مى شوند، به استخوانها نگاه كن ببين چگونه آنها را به حركت در مى آوريم ، وسپس گوشت بر آنها مى پوشانيم ) و ديگر احتياج نداشت زنده كردن مردگان را به دستخود آن جناب اجرا كند. اين همان نكته اى است كه در چند صف حه قبل به آن اشاره كرديم و گفتيم : اين مفسريننفوس انبيا را در اخذ معارف الهى و مصدريتشان نسبت به امور خارق العاده به نفوس عادىخود قياس كرده اند، و نتيجه اش اين شده كه مثلا بگويند زنده كردن مردگان به دست خود ابراهيم و بدوندخالت آن جناب هيچ فرقى به حال آن جناب ندارد، بااينكه اين حرف به خاطر و ذهن هيچكسى كه از حقايق بحث مى كند و آشنا با آن است خطور نمى كند، ولى اين مفسرين به آنجهت كه اعتنائى به حقايق ندارند، در چنين اشتباهى واقع شده اند، و هر چه بيشتر در بحثفرو مى روند از حق دورتر مى شوند. مثلا (طمانينه ) را معنا كرده اند به برطرفشدن اشكالات و احتمالاتى كه ممكن است در مساله تكون دردل خطور كند با اينكه اين احتمالات بيهوده ، تردد و عدم انسجام فكرى است كه ساحتپيامبرى چون ابراهيم (عليه السلام ) منزه از آن است ، علاوه بر اينكه جوابى كه در آيهشريفه نقل شده با (طمانينه ) به اين معنا تطبيق نمى كند، زيرا ابراهيم (عليهالسلام ) پرسيده بود: چگونه مردگان را زنده مى كنى ؟ و كلمه مردگان را مطلق آورد، واين مطلق اگر نگوئيم منصرف به خصوص مردگان از انسانها است ،حداقل انسان و غير انسان را شامل مى شود، و خداى تعالى زنده كردن انسان مرده را به اونشان نداد، بلكه زنده كردن چهار مرغ مرده را نشان داد. مفسر نامبرده آنگاه به برترى دادن ابراهيم (عليه السلام ) بر عزير (صاحب داستان درآيه قبلى ) پرداخته و مى گويد: هر دو قصه كه در اين دو آيه آمده يك نوع است ، يعنى درهر دو، سوال از كيفيت است ، به آن معنائى كه خودش براى كيفيت كرده ، و گفته است :چيزى كه هست ابراهيم (عليه السلام ) از اين نظر نزد خداى تعالى گرامى تر است كهپاسخ او فورا داده شد، ولى پاسخ عزير بعد از صدسال داده شد. و از اين حرف معلوم مى شود كه اين مفسر اصلا معناى دو آيه را نفهميده است ،با اينكه هر دو آيه ، علاوه بر معانى برجسته و دقيقى كه در بر دارند - اصلا اجنبى وبيگانه از مساله كيفيت به آن معنائى هستند كه وى ذكر كرده ، و اگر يك بار ديگر گفتاراو را از نظر بگذرانيد اشتباهاتش روشن مى شود. علاوه بر اينكه اگر سؤ ال آن جناب از كيفيت بود، بايد آيه شريفه با صفت قدرت ختممى شد، نه با صفت (عزت ) و (حكمت ) همچنانكه آيه زير كه در مقام بيان كيفيتزنده كردن است با صفت قدرت مطلقه خداى تعالى ختم شده (و من آياته انك ترىالارض خاشعه ، فاذا انزلنا عليها الماء اهتزت ، و ربت ، ان الّذى احياها لمحى الموتى ،انه على كل شى ء قدير) و نظير آن آيه ، آيه زير است ، كه مى فرمايد : (او لم يرواان اللّه الّذى خلق السموات و الارض ، و لم يعى بخلقهن بقادر على ان يحيى الموتى ،بلى انه على كل شى ء قدير).
قال او لم تومن ؟ قال بلى و لكن ليطمئن قلبى .
|
سؤ ال خداوند از ابراهيم (ع ) و جواب ابراهيم..(قال اولم تومن ؟ قال بلى ...) كلمه (بلى ) همان بله فارسى را معنا مى دهد، و كارش رد نفى است ، و به همين جهت درجمله منفى معناى اثبات را مى دهد، مانند اين آيه : (الست بربكم قالوا بلى ) و در اينجااگر به جاى (بلى ) كلمه (نعم ) يعنى آرى آمده بود سر از كفر در مى آورد. وكلمه (طمانينه ) و (اطمينان ) به معناى سكون و آرامش نفس بعد از ناراحتى واضطراب است ، و اين استعمال ريشه از اينجا گرفته كه مى گويند: (اطمانت الارض )يعنى زمين مطمئن شد، يا مى گويند: (ارض مطمئنة ) يعنى زمينى مطمئن (و منظورشانزمينى است كه در آن گودى هست ، و در هنگام باران آب درآنجا جمع مى شود، و نيز سنگ كوههم به طرف آن سرازير مى گردد). خداى تعالى دراينجا اينطور سؤ ال كرد كه : (او لم تومن ؟) و نپرسيد: (ا لم تومن) با اينكه معناى هر دو يكى است ، ولى در تعبير اولى اشاره به اين جهت نيز هست كه ودرخواست ، سؤ الى بجا و به مورد است ، ليكن جا ندارد طورى عنوان شود كه با عدمايمان به احيا و زنده كردن مقارن باشد. و اگر فرموده بود: (الم تومن )، دلالت مىكرد بر اينكه گوينده ، يعنى خداى تعالى سؤال او را ناشى از عدم ايمان ، تلقى كرده ، آن وقت جمله نامبرده جنبه عتاب و ملامت به خودمى گرفت ، كه اى ابراهيم چنين سؤ الى از تو زشت است . حال ببينيم (واو) در آيه چگونه چنين اثرى را از خود نشان مى دهد؟ علتش اين است كهواو در اينجا براى جمع كردن بين دو معنى است ، و استفهام خداى تعالى را چنين معنا مى دهدآيا (بى ايمانى ) با (سؤ ال ) همراه است يا نه ؟ و او در پاسخ عرضه داشت : نهبى ايمان نيستم ، و اگر اين واو نبود معناى استفهام ، سؤال از علت درخواست مى شد، آن وقت عتاب و ملامت را نتيجه مى داد. و در اين كلام (ايمان ) مطلق آمده ، و به چيزى اضافه نشده و نفرموده : به چه چيزايمان دارى ؟ بلكه بطور مطلق پرسيده : (مگر ايمان ندارى ؟) و اين دلالت دارد براينكه ايمان به خداى سبحان با شك در امر (احياء) و (بعث ) جمع نمى شود، هر چندكه در مورد آيه ، خصوص احياء است ، و سخنى از بعث نرفته ، لكن خصوصيت مورد،باعث تخصيص عام و يا تقييد مطلق نمىشود. وجود خطورات نفسانى موهوم و منافى عقايد يقينى منافاتى با ايمان و تصديقنداردوجود خطورات نفسانى موهوم و منافى عقايد يقينى منافاتى با ايمان و تصديقندارد و همچنين جمله (ليطمئن قلبى )، كه حكايت كلام ابراهيم (عليه السلام ) است مطلق آمده ،و نگفته قلبم از چه چيز آرامش يابد، و اين اطلاق دلالت دارد بر اينكه مطلوب آن جناب ازاين درخواست به دست آوردن مطلق اطمينان و ريشه كن كردن منشا همه خطورها و وسوسههاى قلبى از قلب است ، چون حس واهمه در ادراكات جزئى و احكام اين ادراكات جزئى تنهابر حس ظاهرى تكيه دارد، و بيشتر احكام و تصديقاتى كه درباره مدركات خود دارد(مدركاتى كه از طريق حواس ظاهرى مى گيرد) احكام و تصديقاتى يك جانبه و وارسىنشده است ، واهمه ، احكام خود را صادر مى كند بدون اينكه آن را بهعقل ارجاع دهد، و اصلا از پذيرفتن راهنمائى هاىعقل سرباز مى زند، هر چند كه نفس آدمى ايمان و يقين به گفته هاىعقل داشته باشد، نظير احكام كلى عقلى در موردمسائل ماوراء الطبيعه ، و غايب از حس ، كه هر چند از نظرعقل ، حق و مستدل باشد. و هر چند عقل مقدمات آن را مسلم و منتج بداند، واهمه ، از قبولش سر باز مى زند،و دردل آدمى احكامى ضد احكام عقلى صادر مى كند، و آنگاه احوالى از نفس را كه مناسب با حكمخود و مخالف حكم عقل باشد، برمى انگيزد، و آناحوال برانگيخته شده ، حكم واهمه را تاءييد مى كنند و بالاخره حكم واهمه به كرسى مىنشيند، هر چند كه عقل نسبت به حكم خودش يقين داشته باشد، و بداند آنچه را كه واهمه درنظرش غولى كرده ، كمترين ضررى ندارد، و صرفا دردسرى است كه ايجاد كرده ،مثل اينكه شما درمنزلى تاريك كه جسدى مرده هم آنجا هست خوابيده باشيد، از نظرعقل ، شما يقين داريد كه مرده جسمى است جامد، و مانند سنگ فاقد شعور و اراده ، جسمى استكه كمترين ضررى نمى تواند داشته باشد، ليكن قوه واهمه شما از پذيرفتن اين حكمعقل شما استنكاف مى ورزد و صفت خوف را در شما بر مى انگيزد و آنقدر وسوسه مى كندتا بر نفس شما مسلط شود، (يك وقت مى بينى كه از آن خانه پا به فرار گذاشته و مى گريزى ، و احيانا به پشتسر خود نگاه مى كنى كه مبادا جسد تعقيبت كرده باشد) گاهى هم مى شود كه از شدتترس عقل زايل مى شود، و گاهى هم شده كه طرف زهره ترك شده و مى ميرد. در مشاهده و حس اثرى هست كه علم آن اثر را ندارد پس معلوم شد هميشه وجود خطورهاى نفسانى موهوم و منافى با عقائد يقينى ، منافاتى باايمان و تصديق ندارد، تنها مايه آزار و دردسر نفس مى شود و سكون و آرامش را از نفسانسان سلب مى كند، و اينگونه خطورها جز از راه مشاهده و حس برطرف نمى شود. و لذا گفته اند: مشاهده ، اثرى دارد كه علم آن اثر را ندارد، مثلا خداى سبحان در ميقات بهموسى خبر داد كه قومش گمراه شده و گوساله پرست گشته اند، و موسى (عليه السلام) با علم به اينكه خداى تعال ى راست مى گويد، غضب نكرد، وقتى غضب كرد كه به ميانقوم آمد و گوساله پرستى آنان را با چشم خود بديد، آن وقت بود كه الواح را به زمينانداخت و سر برادرش را گرفت و كشيد. پس از اينجا و از آنچه قبلا گذشت روشن شد كه ابراهيم (عليه السلام ) تقاضا نكرد كهمى خواهم ببينم اجزاى مردگان چگونه حيات را مى پذيرند، و دوباره زنده مى شوند،بلكه تقاضاى اين را كرد كه مى خواهم فعل تو را ببينم كه چگونه مردگان را زنده مىكنى ، و اين تقاضا، تقاضاى امر محسوس نيست ، هر چند كه منفك و جدا از محسوس هم نمىباشد، چون اجزائى كه حيات را مى پذيرند مادى و محسوسند و ليك ن همانطور كه گفتيمتقاضاى آنجناب تقاضاى مشاهده فعل خدا است كه امرى است نامحسوس ، پس در حقيقتابراهيم (عليه السلام ) درخواست حق اليقين كرده است .
قال فخذ اربعة من الطير، فصرهن اليك ، ثماجعل على كل جبل منهن جزء اثم ادعهن ياتينك سعيا.
|
كلمه (صرهن ) بضم صاد، بنابر يكى از دو قرائت از (صار - يصور) است ، كه بهمعنى بريدن و يا متمايل كردن است و به كسر صاد كه قرائتى ديگر است از (صار-يصير) مى باشد كه به معناى (شدن ) است . و قرائن كلام دلالت دارد بر اينكه در اينجا معناى (قطع ) كردن منظور است . و چون با حرف (الى ) متعدى شده ، دلالت مىكند بر اينكه متضمن معناى متمايل كردن نيز هست ، در نتيجه معناى اين كلمه چنين مى شود:(مرغان را قطعه قطعه كن و به طرف خود متمايل ساز)، و يا (آنها را نزد خود بياور،درحالى كه قطعه قطعه كرده باشى )، و اگر ما دواحتمال داديم به خاطر اختلافى است كه دانشمندان در تقدير تضمين دارند. نكاتى كه در پاسخ خداوند به درخواست ابراهيم وجود دارد و به هر حال ، پس اينكه فرمود: (فخذ اربعة من الطير...)، جوابى است از درخواستابراهيم (عليه السلام ) كه عرضه داشت : (پروردگارا نشانم ده كه چگونه مردگان رازنده مى كنى ؟) و با در نظر گرفتن اينكه واجب است جواب ، مطابق سؤال داده شود، بلاغت كلام و حكمت متكلم مانع از آن است كه كلاممشتمل بر جزئياتى باشد زائد بر آنچه لازم است ، جزئياتى كه اثرى بر وجود آنهامترتب نبوده و در غرض دخالتى نداشته باشد، آنهم كلامى چون قرآن كريم كه بهترينكلام و از بهترين گوينده و براى بهترين شنونده و ياد گيرنده است ، پس اين قصهآنطور كه در ابتداء به نظر مى رسيد، يك داستان ساده نيست ، اگر به اين سادگى هابود، كافى بود كه خود خداى تعالى مرده اى را (هر چه باشد، چه مرغ و چه حيوانىديگر) پيش روى ابراهيم (عليه السلام ) زنده كند، و زائد بر اين ، كار لغو و بيهوده اىباشد، در حالى كه قطعا چنين نيست و ما مى بينيم قيودى و خصوصياتى زائد براصل معنا در اين كلام اخذ شده مثلا قيد شده : 1 - آن مرده اى كه مى خواهد زنده اش كند مرغ باشد. 2 - مرغ خاصى و به عدد خاصى باشد. 3 - مرغ ها زنده باشند و خود ابراهيم (عليه السلام ) آنها را بكشد. 4 - بايد آنها را به هم مخلوط كند، بطوريكه اجزاى بدن آنها به هم آميخته گردند. 5 - بايد گوشتهاى درهم شده را چهار قسمت كند و هر قسمتى را در محلى دور از قسمت هاىديگر بگذارد، مثلا هر يك را بر قله كوهى بگذارد. 6 - عمل زنده كردن به دست خود ابراهيم انجام شود، ابراهيمى كه خودش درخواست كردهبود. 7 - با دعا و صدا كردن آن جناب زنده شوند. 8 - هر چهار مرغ نزدش حاضر گردند. اين خصوصيات زائد بر اصل قصه بطور مسلم در معنائى كه مورد نظر بوده و خداىتعالى مى خواسته به ابراهيم (عليه السلام ) بفهم اند، دخالت داشته ، و مفسرين براىنحوه اين دخالت ها وجوهى ذكر كرده اند، كه باعث تعجب هر پژوهشگرى است . و به هر حال بايد اين خصوصيات ارتباطى باسؤال داشته باشد، اگر به گفته آن جناب كه گفت (رب ارنى كيف تحيى الموتى )، دقتكنيم ،دو نكته در آن مى بينيم . يكى در جمله (تحيى )، كه از آن بر مى آيد آن جناب خواسته است احيا را به آن جهت كهفعل خداى سبحان است مشاهده كند، نه بدان جهت كه وصف اجزاى ماده اى است كه مى خواهدحيات قبول كند. نكته دوم :، معناى جمع است كه كلمه موتى مشتمل بر آن است ، چون اين كلمه ، جمع ميت است ،و اين خصوصيت به نظر مى رسد كه زايد براصل قصه است . دو نكته اى كه با دقت در سؤ ال ابراهيم (ع ) از خداوند در مى يابيم اما نكته اول : گفتار ابراهيم (عليه السلام ) اقتضا مى كرد كه خداى تعالىعمل احيا را به دست خود آن جناب اجرا كند، لذا مى فرمايد: (چهار مرغ بگير)، و (سپسآنها را به دست خود ذبح كن )، و (بعد بر سر هر كوهى قسمتى از آن بگذار)، كهدر اين سه جمله ، و در جمله (سپس آنها را بخوان )، مطلب به صيغه امر آمده و در آيه(ياتينك سعيا) خداى تعالى دويدن مرغان ، به سوى ابراهيم (عليه السلام ) را كههمان زنده شدن مرغان است مرتبط و متفرع بر دعوت او كرده ، پس معلوم مى شود آن سببىكه حيات را به (مرده اى كه قرار است زنده شود) افاضه مى كند، همان دعوت ابراهيم(عليه السلام ) است ، با اينكه ما مى دانيم كه هيچ زنده شدن و احيائى بدون امر خداىتعالى نيست ، پس معلوم مى شود كه دعوت ابراهيم (عليه السلام ) به امر خدا، به نحوىمتصل به امر خدا بوده كه گوئى زنده شدن مرغان هم از ناحيه امر خدا بوده ، و هم ازناحيه دعوت او، و اينجا بود كه ابراهيم (عليه السلام ) كيفيت زنده شدن مرغان يعنىافاضه حيات از طرف خدا به آن مردگان را مشاهده كرد، و اگر دعوت ابراهيم (عليهالسلام ) متصل به امر خدا - و آن امر كن است كه هر وقت خداوند بخواهد چيزى را ايجاد كندمى فرمايد : (كن فيكون ) - نبود، گفتار او هممثل گفتار ما مى شد، كه جز با خيال ، اتصالى به امر خدا ندارد، و خود او نيزمثل ما مى شد كه اگر هزار بار هم به چيزى بگوئيم : (كن ) موجود نمى شود، وخلاصه كلام اينكه در عالم هستى هيچ چيزى تاءثير گزاف و بيهوده ندارد. اما نكته دوم : كه گفتيم : در كلمه موتى است ، از اين كلمه فهميده مى شود كه كثرتمردگان دخالتى در سؤ ال آن جناب داشته ، و اين دخالت لابد از اين جهت است كه وقتىجسدهاى متعددى بپوسند، و اجزاى آنها متلاشى شده ، و صورتها دگرگون گردد، حالتتميز و شناخت فرد فرد آنها از بين مى رود و كسى نمى فهمد مثلا اين مشت خاك ، خاك كداممرده است ، و همچنين ديگر ارتباطى ميان اجزاى آنها باقى نمى ماند، و همه در ظلمت فنا گمشده و چون داستانهاى فراموش شده از ياد مى روند، نه در خارج خبرى از آنها باقى مىماند، و نه در ذهن ، و با چنين وضعى ، چگونه قدرت زنده كننده به همه آنها و يا به يكىاز آنها احاطه پيدا مى كند؟ ! در حالى كه محاطى در واقع نمانده ، تا محيطى به آن احاطهيابد. و اين همان اشكالى است كه فرعون به موسى كرد، و گفت : (فمابال القرون الاولى ) يعنى پس بگو ببينم سرنوشت گذشتگان چه شد؟ و موسى درپاسخش سخن از علم خدا گفت ، و جواب داد: (علمها عند ربى ، فى كتابلايضل ربى و لا ينسى ). و سخن كوتاه اين كه : خداى تعالى در پاسخ ابراهيم (عليه السلام ) به او دستور دادتا چهار عدد مرغ بگيرد، (و شايد انتخاب مرغ از ميان همه حيوانات براى اين بوده كهقطعه قطعه كردن آنها آسان تر و در زمانى كوتاه تر صورت مى گيرد)، آنگاه زندهشدن آنها را مشاهده كند، يعنى نخست آن مرغ ها و اختلاف اشخاص واشكال آنها را ببيند و كاملا بشناسد، و سپس هر چهار مرغ را كشته و اجزاى همه را در همبياميزد، آنطور كه حتى يك جزء مشخص در ميان آنها يافت نشود، و سپس گوشت كوبيدهشده را چهار قسمت نموده و بر سر هر كوهى قسمتى از آنرا بگذارد، تا بطور كلى تميزو تشخيص آنها از ميان برود، و آنگاه يك يك را صدا بزند، و ببيند چگونه با شتاب پيشاو حاضر مى شوند، در حالى كه تمامى خصوصياتقبل از مرگ را دارا مى باشند. همه اينها تابع دعوت آن جناب بود، و دعوت آن جناب متوجه روح و نفس آن حيوان شد، نهجسدش ، چون جسدها تابع نفس ها هستند نه به عكس ، و بدنها فرع و تابع روح هستندنه به عكس ، و وقتى ابراهيم (عليه السلام ) مثلا روح خروس را صدا زد و زنده شد، قهرابدن خروس نيز به تبع روحش زنده مى شود، بلكه تقريبا نسبت بدن به روح (بهعنايتى ديگر) همان نسبتى است كه سايه با شاخص دارد، اگر شاخص باشد سايه اشهم هست ، و اگر شاخص يا اجزاى آن به طرفىمتمايل شود، سايه آن نيز به آن طرف متمايل مى گردد، و همينكه شاخص معدوم شد، سايههم معدوم مى شود. خداى سبحان هم وقتى موجودى از موجودات جاندار را ايجاد مى كند، و يا زندگى را دوبارهبه اجزاى ماده مرده آن بر مى گرداند، اين ايجاد نخست به روح آن موجود تعلق مى گيرد،و آنگاه به تبع آن ، اجزاى مادى نيز موجود مى شود، و همان روابط خاصى كه قبلا بيناين اجزا بود مجددا برقرار مى گردد، و چون اين روابط نزد خدا محفوظ است و مائيم كهاحاطه اى به آن روابط نداريم . پس تعين و تشخيص جسد به وسيله تعين روح است ، و جسد بلافاصله بدون هيچ مانعىبعد از تعين روح متعين مى شود، و به همين مطلب اشاره مى كند، آنجا كه مى فرمايد:(ثم ادعهن ياتينك سعيا) يعنى بلافاصله (وجود پيدا كرده ) و با سرعت پيش تو مىآيند. و اين معنا از آيه شريفه زير نيز استفاده مى شود، آنجا كه قرآن گفتار منكرين معاد رانقل كرده و مى فرمايد : (و قالوا ءاذا ظللنا فى الارض ءانا لفى خلق جديد؟بل هم بلقاء ربهم كافرون ، قل يتوفيكم ملك الموت الّذىوكل بكم ، ثم الى ربكم ترجعون ). در سابق نيز در تفسير همين آيه آنجا كه درباره تجرد نفس بحث مى كرديم مقدارى در اينباره سخن گفتيم ، و انشاء اللّه بحث مفصل آن در جاى خودش خواهد آمد. پس اينكه خداوند متعال فرمود: (فخذ اربعة من الطير)، براى اين بود كه ابراهيم(عليه السلام ) مرغان را كاملا بشناسد، و وقتى دوباره زنده مى شوند در اينكه اينها همانمرغها هستند شك نكند، و به نظرش ناشناس نيايد، بلكه همه خصوصيات و يا اگراختلافى رخ داده باشد، تشخيص دهد. و اينكه فرمود: (فصرهن اليك ، ثم اجعل علىكل جبل منهن جزءا)، معنايش اين است كه آنها را ذبح كن ، و اجزاى بدنشان را خرد نموده باهم مخلوط كن ، آنگاه بر سر كوههائى كه در اينجا هست بگذار تا علاوه بر اينكه اجزا ازهم مشخص نيستند، از يكديگر دور هم بشوند، و اين خود يكى از شواهد بر اين معنا است كهاين قصه بعد از هجرت ابراهيم (عليه السلام ) از سرزمينبابل به سوريه اتفاق افتاده ، براى اينكه سرزمينبابل كوه ندارد. و اينكه خداوند فرمود: (ثم ادعهن ياتينك سعيا) يعنى مرغ ها را صدا بزن ، و بگو اىطاووس و اى فلان و اى فلان پس از آيه به دست مى آيد كه ابراهيم (عليه السلام ) خودمرغها را صدا زدند، نه اينكه اجزاى آنها را صداكرده باشند، چون اگر ابراهيم (عليهالسلام ) اجزاى مرغها را صدا مى كردند مى بايست آيه شريفه چنين باشد (ثم نادهن )چون اجزاى مرغها در روى كوههائى بودند كه بين ابراهيم (عليه السلام ) و آنها مسافتطولانى بود، و در مسافت هاى دور، لفظ ندا را به كار مى برند نه لفظ دعوت را. و معناى اينكه فرمود: (ياتينك سعيا)، اين است كه روح مرغان به جسد خود بر مىگردد، و با سرعت به سويت مى آيند.
و اعلم ان اللّه عزيز حكيم
|
يعنى بدان كه خدا عزيز است ، و هيچ چيزى نمى تواند از تحت قدرت او بگريزد، و ازقلم او بيافتد، و خدا حكيم است ، و هيچ عملى را به جز از راهى كه لايق آن است انجام نمى دهد، به همين جهتبدن و جسدها را با احضار و ايجاد ارواح ايجاد مى كند، نه به عكس . و اگر فرمود: (بدان كه خدا چنين و چنان است ) و نفرمود: (خدا چنين و چنان است )،براى اين بود كه بفهماند خطور قلبى ابراهيم (عليه السلام ) كه او را وادار كرد چنينمشاهده اى را درخواست كند، خطورى مربوط به معناى دو اسم خداى تعالى يعنى(عزيز) و (حكيم ) بوده است ، لذا در پاسخ او عملى انجام داد تا علم به حقيقت عزتو حكمت خدا براى او حاصل شود. بحث روايتى بحث روايتى (در ذيل آيات محاجه ابراهيم (ع ) و درخواست او از خداى تعالى وپاسخحضرت حق به او...) در تفسيرالدر المنثور در ذيل آيه (الم ترالى الّذى حاج ابراهيم فى ربه ...) آمده كهطيالسى و ابن ابى حاتم از على بن ابيطالب (عليه السلام ) روايت كرده اند كه فرمود:آن كسى كه با ابراهيم بر سر پروردگار او مناظره كرد، نمرود پسر كنعان بود. و در تفسير برهان آمده كه ابو على طبرسى گفته است : در زمان وقوع اين مناظرهاختلافاتى است ، بعضى گفته اند: موقعى بود كه ابراهيم (عليه السلام ) بت ها راشكسته و هنوز در آتش نيفتاده بود، (نقل از مقاتل )، و بعضى ديگر گفته اند: بعد ازافتادن در آتش بوده ، كه آتش برايش ملايم و سرد شده و جان سالم بدر برد،(نقل از امام صادق (عليه السلام ). مولف : هر چند آيه شريفه متعرض زمان وقوع اين مناظره نشده ، ولى اعتبار عقلى مساعد وكمك اين احتمال است كه : بعد از افتادن در آتش اتفاق افتاده باشد، براى اينكه ازداستانهائى كه در قرآن كريم درباره ابراهيم (عليه السلام ) از همان بدو ظهورش ومناظره اش با پدر و قوم خود و بت شكنى اش آمده ، اين معنا به دست مى آيد كه اولينبارى كه آن جناب با نمرود ملاقات كرد، هنگامى بود كه خبر بت شكستنش به گوشنمرود رسيد، و وى دستور سوزاندنش را صادر كرد و معلوم است كه در چنين هنگامى جاىمناظره نمرود با او درباره خدائى خودش نبوده است ، چرا كه به جرم شكستن بتها دستگيرشده نه به جرم انكار خدائى نمرود، و اگر مناظره اى با او كرده ، حتما بر سر اين بودهاست كه آيا بت ها پروردگار هستند؟ يا خداى تعالى ؟ در رواياتى چند كه شيعه و سنى در ذيل آيه : (او كالّذى مر على قريه و هى خاويهعلى عروشها...) نقل كرده اند آمده است كه : صاحب اين داستان (ارمياى ) پيغمبر بودهاست و در تعدادى از روايات آمده است كه او عزير بوده ، ولى هر دو دسته ، خبرهاى واحدندكه پذيرفتن و عمل كردن به خبر واحد در غير احكام فقهى دين واجب نيست ، علاوه بر اين ،سند روايات نيز ضعيف است و هيچ شاهدى از ظاهر آيات بر طبق آنها نيست . و از سوى ديگر اين داستان در تورات هم نيامده ، تا تورات شاهد بر يك دسته ازروايات باشد، و آنچه در روايات آمده داستانى طولانى است ، كه روايات دربارهجزئياتش اخت لاف دارند، و چون بحث در آن از هدف اين كتاب خارج است ، ازنقل رواياتش صرف نظر كرديم ، اگر كسى بخواهد مى تواند به كتبى كه متعرضنقل آنها است ، مراجعه نمايد. رواياتى از اءئمه معصومين (ع ) در باره (واذقال ابراهيم رب ارنى كيف تحيى الموتى ...) و داستان آن و در كتاب معانى الاخبار از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه در تفسير آيه (واذقال ابراهيم رب ارنى كيف تحيى الموتى ...) در ضمن حديثى فرمود: اين آيه متشابهاست ، و معنايش اين است كه ابراهيم از كيفيت پرسيد، و كيفيتفعل خداى تعالى حقيقتى است كه اگر عالمى (يا پيامبرى ) از آن آگاه نباشد برايشتعجب آور نيست ، و چنان نيست كه توحيدش ناقص باشد. مولف : بيان گذشته ما معناى اين حديث را روشن مى سازد و در تفسير عياشى از على بن اسباط روايت شده كه گفت : حضرت ابى الحسن رضا (عليهالسلام ) در پاسخ كسى كه از معناى آيه : (و لكن ليطمئن قلبى ) پرسيده بود كهمگر ابراهيم (عليه السلام ) در قدرت خدا شك داشته است ؟ فرمود: نه ، و ليكن منظورشاين بوده كه خدا ايمانش را زيادتر كند. مولف : اين معنا را مرحوم كلينى در كتاب كافى هم از امام صادق و عبد صالح امام موسىبن جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه بيانش گذشت . كه فرمود: ابراهيم (عليه السلام ) لاشه اى را در كنار دريا ديد كه درندگان دريائى آنرا مى خوردند و سپس همان درندگان به يكديگر مى پريدند و يكى ديگرى را پاره مىكرد و مى خورد، ابراهيم (عليه السلام ) تعجب كرد و عرض كرد: پروردگارا به منبنمايان كه چگونه مردگان را زنده مى كنى ؟ خداوند پرسيد مگر ايمان ندارى ؟ ابراهيم(عليه السلام ) گفت چرا، و لكن مى خواهم قلبم مطمئن شود خداوند فرمود: پس چهار مرغرا بگير و آنها را قطعه قطعه كن و سپس بر سر هر كوهى قسمتى ازآن را بگذار و آنگاهآنها را صدا بزن تا به سرعت نزدت بيايند، و بدان كه خداوند بر همه چيز توانا وبه حقايق امور دانا است . ابراهيم (عليه السلام ) يك طاووس و يك خروس و يك كبوتر و يك كلاغ سياه گرفت ، كهخداى تعالى دو باره فرمود: صرهن يعنى قطعه قطعه شان كن ، و گوشتشان را مخلوطكن ، و به ده قسمت تقسيم نموده و هر قسمتى را بر سر يك كوه بگذار، و سپس يكى يكىرا صدا كن و بگو: به اذن خدا زنده شو، خواهى ديد اجزاى بدنش از سر اين كوهها يكجاجمع شده و از نوك پا تاسرش به هم چسبيده و به سويت پرواز مى كند، و همينطور همشد، در اين هنگام بودكه ابراهيم (عليه السلام ) گفت : (ان اللّه عزيز حكيم ). مولف : اين معنا را عياشى هم در تفسير خود از ابى بصير از امام صادق (عليه السلام )نقل كرده ، و از طرق اهل سنت نيز از ابن عباس روايت شده است .
|
|
|
|
|
|
|
|