|
|
|
|
|
|
و چيزى كه اين عقده را مى گشايد، اين است كه خداى تعالى در دعوت مردم و ارشادشانبه زبان خود آنان حرف زده ، و در مخاطباتش با آنان و بياناتى كه براى آنان دارد، طبقعقول اجتماعى سخن گفته ، و به اصول و قوانينى تمسك كرده ، كه در عالم عبوديت ومولويت داير است ، خود را مولى و مردم را بندگان ، و انبيا را فرستادگانى به سوىبندگان شمرده ، و با امر و نهى و بعث و زجر و بشارت و انذار و وعده و تهديد و سايرملحقات آن از قبيل عذاب ، و مغفرت ، و غيره ارتباط خود را با آنان حفظ فرموده . اين طريقه قرآن كريم است در سخن گفتن با مردم ، و خود او تصريح مى فرمايد كهمساءله عظيم تر از آن توهم ها و خيالاتى است كه به ذهن مردم مى رسد، و چيزى است كهحوصله مردم گنجايش آن را ندارد، حقايقى است كه فهم بشر بدان احاطه نمى يابد، وبهمين جهت آن حقايق را نازل و باز هم نازل كرده ، تا هم افق با ادراك بشر شود، و درنتيجه آن مقدارى كه خدا مى خواهد از آن حقايق و ازتاءويل اين كتاب عزيز بفهمند همچنانكه فرمود: (و الكتاب المبين انا جعلناه قرآناعربيا لعلكم تعقلون ، و انه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم ). پس قرآن كريم در خبر دادن از خصوصيات احكام جزا و آنچه مربوط به آن است اعتمادشبر احكام كليه عقلائيه است ، كه در بين عقلا داير است ، و اساسش مصالح و مفاسد است . و لطف قضيه در اينجا است كه اين حقايق پنهان از سطح فهم هاى عادى با همه بلندىافقش قابل تطبيق با احكام عقلائى نامبرده است ، و مى شود با آنها توجيهش كرد. نمونه هايى از موارد جزايى كه عقل عملى اجتماعى هم به آنها حكم مى كند آرى عقل عملى اجتماعى هيچ امتناعى ندارد از اينكه بعضى از مفسدين را مثلا به تمامى آثارسوئى كه بر عمل زشتش مترتب مى شود، و ضررهائى كه به اجتماع مى زند مؤ اخذهنموده ، مثلا از قاتل تمامى حقوق اجتماعى كه به خاطر مرگمقتول فوت شده ، مطالبه كند، و يا اگر سنت زشتى در اجتماع باب كرده او را بهتمامى زشتى هائى كه ديگران مرتكب مى شوند مؤ اخذه كند. در مثالاول حكم كند به اينكه آنچه مقتول گناه داشته به حسب اعتبار عقلى به گردنقاتل است ، و در مثال دوم حكم كند به اينكه تمامى گناهانى را كه افراد اجتماع به خاطرپيروى از سنت او انجام داده اند گناه خود او است ، هر چند كه گناه يك يك آن افراد هم هست وهمانطور كه تك تك افراد را مؤ اخذه مى كند، او را نيز مؤ اخذه مى نمايد. و همچنين ممكن است درباره كسى كه عملى را انجام داده حكم كند به اينكه انجام نداده ، و يادرباره فعلى معين و محدود حكم كند به اينكه آنفعل نيست ، و يا حسنات ديگران حسنات ما است ، و يا اينكه انسانامثال آن حسنات را دارد، همه اينها به مقتضاى مصالحى است كه موجود باشد. پس قرآن كريم اين احكام عجيبى كه در باب جزا دارد ازقبيل مجازات و يا پاداش انسان ، به خاطر كارى كه ديگران كرده اند، و نسبت دادنفعل به كسى كه فاعل آن نيست ، و فعلى را غير آن كردن و امثال آن را تعليل نموده ، و با قوانين عقلائيه اى كه در ظرفاجتماع و در سطح افكار عمومى جريان دارد توضيح مى دهد، هر چند كه بر حسب واقع وحقيقت نظامى دارد غير نظام عالم حس ، و احكام اجتماعى و عقلائى محصور در چهار ديوارىزندگى دنيا است و به زودى براى انسان چيرهائى كه در امروز برايش مستور بود كشفمى شود و اين كشف در روز قيامت است كه همه سرائر و باطن ها ظاهر مى شود. همچنانكه قرآن كريم فرموده : (و لقد جئناهم بكتاب فصلناه على علم هدى و رحمة لقوميومنون ، هل ينظرون الا تاويله ؟ يوم ياتى تاويلهيقول الذين نسوه من قبل ، قد جاءت رسل ربنا بالحق ). و نيز فرموده : (و ما كان هذا القرآن ان يفترى من دون اللّه ، و لكن تصديق الّذى بينيديه ، و تفصيل الكتاب لاريب فيه من رب العالمين ) (تا آنجا كه مى فرمايد):(بل كذبوا بما لم يحيطوا بعلمه ، و لما ياتهم تاويله ). بيان عدم اختلاف و تعارض بين دو دسته آيات مربوط بهجزاىاعمال با اين بيانى كه ذكر كرديم اختلافى كه در نظر ابتدائى ميان آيات مربوطه به ايناحكام عجيب و ميان امثال آيه : (فمن يعمل مثقال ذره خيرا يره ، و منيعمل مثقال ذره شرايره ) و آيه : (لكل امرء بما كسب رهين ) و آيه : (و ان ليسللانسان الا ما سعى ) و آيه : (ان اللّه لا يظلم الناس شيئا) و آيات بسيارى ديگرموجود است برطرف مى شود. براى اينكه آيات دسته اول كه مورد بحث ما است حكم مى كند به اينكه گناهان كشته شدهبه ظلم ، به گردن قاتل ظالم است ، و وقتى به گردن او بود اگر مؤ اخذه اش كنند،به گناهان خودش مؤ اخذه اش كرده اند، و نيز آن آيات حكم مى كرد كه هر كس سنت بدىباب كند پيروان آن سنت به تنهائى آن گناه را مرتكب نشده اند، باب كننده نيز مرتكبشده ، پس يك معصيت دو معصيت است ، و اگر حكم مى كرد به اينكه ياور ظالم در ظلمش وپيرو پيشواى ضلالت هر دو شريك در معصيتند، ومثل خود ظالم و پيشوا، فاعلند، قهرا مصداق آيه : (لاتزر وازرة وزر اخرى ...) و نظايرآن مى شوند، نه اينكه اين دو طايفه از حكم آيه نامبرده مستثنا باشند و يا مورد نقض آنواقع گردند. آيه شريفه : (و قضى بينهم بالحق ، و هم لا يظلمون ، و وفيتكل نفس ما عملت و هو اعلم بما يفعلون ) هم به همين معنا اشاره مى كند، چون جمله (و خدا بهآنچه مى كردند داناتر است ) دلالت و يا حداقل اشعار به اين دارد كه پرداخت و دادنعمل هر كسى به وى بر حسب علم خدا و محاسبه اى است كه او ازافعال خلق دارد، نه بر حسب محاسبه اى كه خلق پيش خود دارند، چون خلق علم وعقل اين محاسبه را ندارند، زيرا خدا اين عقل را در دنيا از آنان سلب كرده ، و در حكايتگفتار دوزخيان فرموده : (لو كنا نسمع او نعقل ما كنا فى اصحاب السعير). و نيز در آخرت هم عقل و علم را از آنان گرفته مى فرمايد: (و من كان فى هذه اعمى ،فهو فى الاخره اعمى ، و اضل سبيلا). و نيز فرموده : (نار اللّه الموقده التى تطلع على الافئده ) و در تصديق اين گرفتنعلم و عقل فرموده : (قالت اخريهم لا وليهم : ربنا هولاء اضلونا، فاتهم عذابا ضعفا منالنار، قال : (لكل ضعف و لكن لا تعلمون ) كه در اين آيه براى همه متبوعان و تابعانعذاب دو چندان اثبات كرده ، اما متبوعان براى اينكه هم خودشان گمراه بودند، و هم ديگران را گمراه كردند، و اماتابعان براى اينكه هم گمراه شدند و هم با پيروى متبوعين مكتب آنان را زنده نگه داشتند،و باعث رونق آن مكتب شدند، آنگاه مى فرمايد: هر دو طايفه نادانند. مردم از نفى علم از مجرمين در دنيا و آخرت حال اگر بگوئى : ظاهر آياتى كه علم را از مجرمين هم در دنيا و هم در آخرت سلب مىكند، منافات دارد با آيات ديگرى كه اثبات علم براى آنان مى كند، مانند آيه شريفه :(كتاب فصلت آياته قرآنا عربا لقوم يعلمون ) و مانند آياتى كه عليه كفار احتجاجمى كند، و احتجاج عليه كسى كه علم ندارد، و استدلال سرش نمى شود معنا ندارد. علاوه بر اينكه خود آيات مورد بحث مشتمل بر احتجاجى است كه در آخرت عليه كفار مىشود، و ما چاره اى نداريم مگر اينكه براى آنان در آخرتعقل و ادراكى اثبات كنيم . از اين كه هم بگذريم در اين ميان آياتى است كه براى كفار در خصوص آخرت علم و يقيناثبات مى كند، مانند آيه شريفه : (لقد كنت فى غفله من هذا، فكشفنا عنك غطاءك فبصركاليوم حديد). و آيه شريفه : (ولو ترى اذ المجرمون ناكسوا روسهم عند ربهم ، ربنا ابصرنا وسمعنا، فارجعنا نعمل صالحا انا موقنون ). در پاسخ مى گوئيم : منظور از اينكه گفتيم خداى تعالى علم در دنيا را از آنان نفى كرده، نفى پيروى از علم است ، و منظور از نفى علم در آخرت از آنان اين است كه وقتى سر ازقبر بر مى آورند جهالتى كه در دنيا بر اساس آن زندگى كردند گريبانشان را مىگيرد، و اعمالشان از ايشان منفك نمى شود همچنانكه فرمود: (وكل انسان الزمناه طائره فى عنقه ، و نخرج له يوم القيمة كتابا يلقاه منشورا). و نيزفرموده : (قال يا ليت بينى و بينك بعد المشرقين ، فبئس القرين ). و آياتى ديگر نظير آن ، و بزودى در تفسير آيه : (يبين اللّه لكم آياته لعلكمتعقلون ). پيرامون اين مطلب بطور مفصل بحث خواهد آمد. گفتارى از امام غزالى پيرامون نقلاعمال (از شخصى ديگر) امام غزالى از اين اشكال كه چگونه اعمال از يكى به ديگرىمنتقل مى شود، پاسخى ديگر داده ، و در بعضى از رساله هاى خود بطور خلاصه گفته :نقل حسنات و سيئات به خاطر ظلمى كه انسان كرده ، در همين دنيا و هنگام جريان ظلم واقعمى شود، ولى روز قيامت براى انسان كشف مى شود، و مثلا ظالم مى بيند كه طاعتهايش درنامه عمل ديگرى است ، پس اين معنا در آخرت معلوم مى شود، و گرنه در همان دنيامنتقل شده بود. همچنانكه فرمود: (لمن الملك اليوم لله الواحد القهار) كه مى فرمايد در روز قيامتخداى واحد قهار مالك است ، و حال آنكه در دنيا نيز مالك حقيقى خدا است ، لاجرم بايدبگوئيم منظور از اثبات ملك براى خدا در قيامت اين است كه اين حقيقت در دنيا براى همهمنكشف نيست ، در قيامت منكشف مى شود، چيزى را هم كه انسان نمى داند، و در خود سراغندارد، چنين چيزى براى او وجود ندارد، هر چند در واقع وجود داشته باشد، و همينكه علم بهآن چيز پيدا كرد در حقيقت همان هنگام داراى آن شده است . پس با اين پاسخ مقصود كلام آن كسى كه گفته چگونه معدوم و امور عرضىمنتقل مى شود؟ از اعتبار ساقط مى گردد، زيرا آنچهمنتقل مى شود ثواب عمل و اطاعت است ، نه خودعمل ، و ليكن از آنجائى كه منظور از عمل نيك ثواب آن است ، تعبير مى كنند به اينكهعمل فلانى منتقل به ديگرى مى شود. و اما اينكه گفت امور عرضى چگونه منتقل مى شود مى گوئيم : اثر اطاعت امرى خارج ازانسان ، و عارض و لاحق به او نيست ، تا اين اشكال پيش آيد و نيزانتقال آن در آخرت بعد از معدوم شدنش در دنيا ازقبيل اعاده معدوم و محال باشد، و شما هم نمى توانيد اثر طاعات را امرى جوهرى بدانيد، وگرنه از شما مى پرسيم نام اين جوهر چيست ؟. بلكه اثر طاعات آن روشنائى است كه در قلب آدمى پديد مى آورد، چون طاعات اثرى درقلب دارد، كه ما نام آن را تنوير مى گذاريم ، همچنانكه گناهان در قلب اثرى دارد كهبايد نامش را قساوت و ظلمت گذاشت ، و با انوار طاعات مناسبت و ارتباط قلب با عالم نور و معرفت و شهود معنوى مستحكم مىشود، و به خاطر تاريكى ها و قساوت استعداد بقلب براى دورى و حجاب بيشتر مىشود، و ميان طاعات ومعاصى تعاقب و تضاد است ، همچنانكه خود قرآن فرموده : (انالحسنات يذهبن السيئات و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرموده : (اتبعالسيئه الحسنه تمحها، دنب ال گناه حسنه اى بجاى آر تا آنرا محو كنى )، و نام آثار سوءگناهان اثم است ، پس آثام آثار حاصله از گناهان است و بهمين مناسبت است كه آن جنابفرمود: (آدمى حتى از اينكه تيغى به پايش برود اجر مى برد) (انالرجل ليثاب حتى بالشوكة تصيب رجله ) و نيز فرمود: حدود شرعى كفاره گناهان است. (الحدود كفارات ). بنابراين ظالم از ظلمى كه مى كند ظلمت و قساوتى در دلش پيدا مى شود، كه آن ظلمت اثرنورى را كه از طاعات در قلبش پيدا شده بود مى زدايد، و مظلوم از ظلم او متاءلم گشتهشهوتش مى شكند، و در نتيجه اثر گناهان يعنى ظلمتى كه از ناحيه آن در دلش پيدا شدهبود، زدوده مى شود، و دلش به نوعى نورانى مى شود، پس مى توان گفت نورى كهقبلا در قلب ظالم بوده ، به قلب مظلوم منتقل مى شود، و ظلمتى كه قبلا دردل مظلوم بود به قلب ظالم منتقل مى شود. اين است معناىانتقال حسنات و سيئات . حال اگر كسى بگويد: اينكه نقل نيست ، بلكه آنچه تو گفتى معنايش اين شد كه نورقلب ظالم مى ميرد، و خاموش مى شود، و نورى ديگر در قلب مظلوم پيدا مى شود، و همچنينظلمت قلب مظلوم مى ميرد، و ظلمتى ديگر در قلب ظالم پيدا مى شود، و ايننقل حقيقى نيست . در پاسخ مى گوئيم : كلمه(نقل ) گاهى بر همين معنا نيز بطور استعاره به كار مى رود، مثلا گفته مى شود سايه ازفلان جا به جاى ديگر منتقل شد، و يا گفته مى شود نور آفتاب و يا چراغ از زمين بهديوار افتاد، و از اين قبيل تعبيرات ، معناى انتقال طاعات هم از همينقبيل است . به اين معنا كه از انتقال ثواب طاعات ، به انتقال طاعات تعبير شده ، و از مسبب به سببكنايه آورده شده است ، و اثبات وصف در محلى وابطال مثل آن در محلى ديگر رانقل ناميده و همه اين تعبيرات درلسانها شايع است : و به برهان معلوم شده ، هر چند كه در لسان شرع وارد نشده باشد، تا چه رسد بهاينكه در لسان شرع هم وارد شده باشد، اين بود خلاصه گفتار امام غزالى . اشكال بر كلام غزالى مؤ لف : حاصل گفتار وى اين شد كه اگر رفتارى كه خداى سبحان نسبت به هرقاتل و هر مقتول دارد نقل خوانده شده ، در حقيقت است عاره اى است در استعاره نخست به استعاره اثر طاعت را طاعت خوانده ، و سپسمحو چيزى و اثبات چيزى ديگر را نقل ناميده ، و ما اگر اين پاسخ را كه غزالى داده در همهاحكامى كه براى اعمال شمرديم جارى كنيم بايد همه آنها را مجاز بدانيم در حالى كهخواننده عزيز توجه فرمود، كه گفتيم خداى سبحان اين احكام را بر طبق نظريهعقل عملى و اجتماعى مقرر كرده ، و احكام خود را براساس آن نظريه ها تاءسيس نموده ،آنچه را كه عقل مصالح بداند مصالح دانسته ، آنچه را مفاسد بشمارد مفاسد دانسته ، وشكى نيست كه اين احكام عقلى كه از عقل صادر مى شود به اعتقاد حقيقت صادر مى شود نهمجاز، و بهمين حساب قاتل را به جرم مقتول مؤ اخذه نموده ، ومقتول و يا ورثه او را به پاداش حسنات قاتل پاداش و هديه مى دهد، و همچنين معاملاتىديگر نظير اينكه ناشى از اين اعتقاد است ، كه جرم او عين جرم اين ، و حسنه اين عين حسنه اواست و همچنين . اين وضع احكام نامبرده است در ظرف اجتماع ، كه موطن احكام عقلى عملى است : و امابالنسبهبه غير اين ظرف يعنى در ظرف حقايق ، البته بايد گفت : تمامى اين احكام مجازند، مگراينكه پاى تحليل عقلى پيش آيد، به اين معنا كه اين مفاهيم از آنجا كه مفاهيمى اعتباريههستند كه از حقايق گرفته شده اند و به مجاز و ادعا جزء مصاديق آن حقايق شمرده شدندلاجرم همه آنها با مقايسه با آن حقايق ماءخوذه مجازهائى خواهند بود. (دقت فرمائيد) محفوظ بودن اعمال و تجسم آنها يكى ديگر از احكام اعمال اين است كه به حكم آيات زيراعمال بندگان محفوظ و نوشته شده است ، و روزى مجسم خواهد شد (يوم تجدكل نفس ما عملت من خير محضرا، و ما عملت من سوء تود لو ان بينها و بينه امدا بعيدا وكل انسان الزمناه طائره فى عنقه ، و نخرج له يوم القيمة كتابا يلقاه منشورا) (و نكتبما قدموا و آثارهم ، و كل شى ء احصيناه فى امام مبين ) (لقد كنت فى غفله من هذا فكشفناعنك غطائك ، فبصرك اليوم حديد) و ما در سابق بحثى پيرامون تجسماعمال گذرانديم . وجود ارتباط بين اعمال انسان و حوادث خارجى اين جهان يكى ديگر از احكام اعمال اين است كه بين اعمال انسان و حوادثى كه رخ مى دهد ارتباط هست، البته منظور ما از اعمال تنها حركات و سكنات خارجيه اى است كه عنوان حسنه و سيئهدارند، نه حركات و سكناتى كه آثار هر جسم طبيعى است ، به آيات زير توجهفرمائيد: (و ما اصابكم من مصيبه فبما كسبت ايديكم و يعفوا عن كثيران اللّه لا يغير مابقوم ، حتى يغيروا ما بانفسهم و اذااراد اللّه بقوم سوء فلا مردله ) (ذلك بان الله لميك مغيرا نعمة انعمها على قوم حتى يغيروا ما بانفسهم ) و اين آيات ظاهر در اين است كهميان اعمال و حوادث تا حدى ارتباط هست ، اعمال خير و حوادث خير واعمال بد و حوادث بد. و در كتاب خداى تعالى دو آيه هست كه مطلب را تمام كرده ، و به وجود اين ارتباطتصريح نموده است ، يكى آيه شريفه (ولو اناهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء، و لكن كذبوا فاخذناهم بماكانوا يكسبون ) و ديگرى آيه : (ظهر الفساد فى البر و البحر بما كسبت ايدىالناس ، ليذيقهم بعض الّذى عملوا، لعلهم يرجعون ). پس معلوم مى شود حوادثى كه در عالم حادث مى شود، تا حدى تابعاعمال مردم است ، اگر نوع بشر بر طبق رضاى خداىعمل كند، و راه طاعت او را پيش گيرد، نزول خيرات و باز شدن درهاى بركات را در پىدارند، و اگراين نوع از راه عبوديت منحرف گشته ، ضلالت و فساد نيت رادنبال كنند، و اعمال زشت مرتكب گردند، بايد منتظر ظهور فساد در خشكى و دريا، و هلاكتامتها، و سلب امنيت ، و شيوع ظلم ، و بروز جنگها، و ساير بدبختى ها باشند، بدبختى هائى كه راجع به انسان و اعمال انسان است ، و همچنين بايد در انتظار ظهورمصائب و حوادث جوى ، حوادثى كه مانند سيل و زلزله و صاعقه و طوفان وامثال آن خانمان برانداز است باشند، و خداى سبحان در كتاب مجيدش به عنوان نمونهداستان سيل عرم ، و طوفان نوح ، و صاعقه ثمود، و صرصر عاد، و از اينقبيل حوادث را ذكر فرموده . نتايج اعمال نيك و بد افراد و جوامع در اين عالم پس هر امتى كه طالح و فاسد شد قهرا در رذائل و گناهان فرو مى رود، و خدا هموبال آنچه كرده بدو مى چشاند، و قهرا منتهى به هلاكت و نابوديشان مى شود، به اينآيات توجه فرمائيد: (او لم يسيروا فى الارض فينظروا كيف كان عاقبة الذين كانوا منقبلهم ، كانوا هم اشد منهم قوة و آثارا فى الارض ، فاخذهم اللّه بذنوبهم ، و ما كان لهممن اللّه من واق ). (و اذا اردنا ان نهلك قرية امرنا مترفيها، ففسقوا فيها، فحق عليهاالقول ، فدمرناها تدميرا) ثم ارسلنا رسلنا تترا كلما جاء امة رسولها كذبوه ، فاتبعنابعضهم بعا، و جعلناهم احاديث فبعدا لقوم لا يومنون ). اين آيات همه راجع به امت طالحه بود، و معلوم است كه وضع امت صالحه خلاف اين وضعاست . فرد هم مثل امت است ، او نيز حسنه و سيئه و عذاب و نقمت دارد، چيزى كه هست بسيار مى شودكه فرد به نعمت اسلاف و نياكان خود متنعم مى شود، همچنانكه به مظالم آنان معذب مىگردد، به آيات زير توجه فرمائيد: (قال انا يوسف و هذا اخى ، قد من اللّه علينا، انهمن يتق و يصبر: فان اللّه لا يضيع اجر المحسنين ). و مراد از منتى كه خدا بر او نهاد همان ملك و عزت و نعمت هاى ديگر او است ، (فخسفنا بهو بداره الارض ) (و جعلناله لسان صدق عليا) كه گويا منظور از ياد خير ذريهصالحه اى است كه مشمول انعام او باشند، همچنانكه در جائى ديگر فرموده : (فجعلهكلمه باقية فى عقبه ) و (اما الجدار فكان لغلامين يتيمين فى المدينه ، و كان تحتهكنزلهما، و كان ابوهما صالحا، فاراد ربك ان يبلغا اشدهما، و يستخرجا كنزهما)(وليخش الذين لوتركوا من خلفهم ذرية ضعافا، خافوا عليهم ). نعمت ها و بلاهاى الهى و عناوين آنها در خصوص دو دسته مختلف : امت صالح ، امت طالحوبد و مراد از اين ذرية هر نسل آينده ايست كه گرفتار آثار شوم ظلم نياكان خود مى شوند. و سخن كوتاه اينكه وقتى خداى عزوجلنعمتى را بر امتى يا فردى افاضه فرمود، اگر آن امت و يا آن فرد صالح باشد، آننعمت در واقع هم نعمتى بوده كه خدا بر او انعام فرموده ، و يا امتحانى بوده كه خواستهاو را به اين وسيله بيازمايد، همچنانكه از سليمان حكايت كرده است كه گفت : (هذا منفضل ربى ، ليبلونى ء اشكر ام اكفر و من شكر فانما يشكر لنفسه ، و من كفر فان ربىغنى كريم ). و نيز فرموده : لئن شكرتم لازيدنكم ، ولئن كفرتم ان عذابى لشديد) و اين آيه نظيرآيه قبلش دلالت دارد بر اينكه خود عمل شكر، يكى ازاعمال صالحه اى است كه نعمت را در پى دارد. و اگر طالح و بد باشد، نعمتى كه خدا به او داده به ظاهر نعمت است ، و در واقع مكرىاست كه در حقش كرده ، و است دراج و املا است چنانكه درباره (نيرنگ ) در كلام مجيدش فرموده : (و يمكرون ويمكر اللّه و اللّه خير الماكرين ). و درباره است دراج و املا فرموده :(سنستدرجهم من حيث لا يعلمون ، و املى لهم ان كيدى متين) و نيز فرموده : (و لقد فتنا قبلهم قوم فرعون ). و وقتى بلاها و مصائب يكى پس از ديگرى مى رسد، مردم درمقابل اين نيز مانند نعمتها دو جورند، اگر مردمى و يا فردى باشند صالح ، اين مصيبت هابراى آنان فتنه و آزمايش است ، و خدا بوسيله آن بندگان خود را مى آزمايد، تا خبيث ازطيب و پاك از ناپاك جدا و متمايز شود، و مثل امت صالحه و فرد صالح كه گرفتار آنهامى گردد، مثل طلا است كه گرفتار بوته آتش و محك آزمايش مى شود، تا خالصش ازناخالص مشخص شود. و خدا در اين باره فرموده : (احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون ؟ و لقدفتنا الذين من قبلهم ، فليعلمن اللّه الذين صدقوا و ليعلمن الكاذبين ، ام حسب الذين يعملونالسيئات ان يسبقونا، ساء ما يحكمون ). و نيز فرموده : (و تلك الايام نداولها بين الناس ، و ليعلم اللّه الذين آمنوا و يتخذ منكمشهدا). و اگر قوم و فردى كه به آن گرفتاريها و مصائب گرفتار شده اند طالح و بدكارباشند، خود اين حوادث عذاب و كيفرى است كه درمقابل اعمال خود مى بينند، و آيات سابق نيز بر اين معنا دلالت داشت . پس اين هم يكى از احكام عمل آدمى است ، كه به صورت حوادث نيك و بد در مى آيد، و عايدصاحب عمل مى شود. و اما اين آيه شريفه كه مى فرمايد: (و لولا ان يكون الناس امة واحدة لجعلنا لمن يكفربالرحمن لبيوتهم سقفا من فضة ، و معارج عليها يظهرون ، و لبيوتهم ابوابا و سر راعليها يتكئون ، و زخرفا و ان كل ذلك لما متاع الحيوة الدنيا، و الاخره عند ربك للمتقين )نظرى به بحث ما ندارد، بلكه مراد از آن (و خدا داناتر است ) مذمت دنيا و سرگرمى هاى آناست ، مى خواهد بفرمايد لذات دنيا در برابر نعمت هائى كه نزد خداى سبحان است قدر وقيمتى ندارد، و بهمين جهت خداى تعالى آن را به كفار مى دهد، و از آخرت نمى دهد، و قدر وقيمت هر چه هست در زندگى آخرت است ، و اگر نبود كه افراد انسانمثل همديگرند و مساعيشان يكى و نظير هم است ، هر آينه زندگى دنيا را مخصوص كفار مىكرد. اعتقاد به تاءثير اعمال انسان در پيدايش حوادث عمومى به معناى انكار نظام عليت درجهانطبيعت نيست حال اگر كسى بگويد: حوادث عمومى و مخصوصا ازقبيل سيل ها، و زلزله ها، و بيماريهاى واگير، و جنگ و جدالها، هر يك براى خودعلل طبيعى دارد، عللى كه اختصاص به يك قوم و دو قوم ندارد، هر وقت و هر جا آنعلل پيدا شد، معلولشان هم پيدا مى شود، چه مردم آنجا صالح باشند و چه طالح ، وبنابراين ديگر معنا ندارد پيدايش آنها را بهاعمال خوب و بد تعليل و توجيه كنيم ، و اينگونه تعليلها فرضيه هائى است ، دينىكه با واقع مطابقت ندارد. در پاسخ مى گوئيم : اين يك اشكال فلسفى است كه منافاتى با بحث تفسيرى ما كهمربوط است به آنچه از كلام خدا استفاده مى شود ندارد، و ما به زودى ايناشكال را در بحث فلسفى جداگانه اى در تفسير آيه : (و لو اناهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء) بطورمفصل متعرض مى شويم ان شاء اللّه . و خلاصه بحثى كه در آنجا خواهيم كرد اين است كه ايناشكال ناشى از بدفهمى و عدم توجه به منطق قرآن است ، واهل قرآن خيال كرده اند اينكه قرآن و اهل آن اعمال نيك و بد مردم را باعث حدوث حوادثى نيكو بد مى دانند، مى خواهند به كلى علل طبيعى را از عليت انداخته ، تاءثر آنها را انكار كنند، و يا بگويند همانطور كهعلل طبيعى عليت دارد، اين اعمال هم دارد، در حالى كه چنين نيست ، اعتقاد به تاءثرافعال كه جاى خود دارد، حتى قرآن و اهل آن و بلكه عموم خداپرستان با اثبات صانعنمى خواهند قانون عليت و معلوليت عمومى را انكار كنند، و بگويند آنچه اتفاق مى افتدصرف اتفاق است ، و حتى نمى خواهند خداى تعالى را در پديد آمدن حوادث شريكعلل طبيعى بدانند، بعضى از حوادث را به علل طبيعى مستند كنند، و بعضى ديگر را بهخداى تعالى نسبت دهند. بلكه منظورشان در هر دو مرحله اثبات علتى است ، درطول علل طبيعى ، اثبات عاملى است معنوى ، فوقعوامل مادى ، مى خواهند بگويند، هم علل طبيعى دست اندر كارند، و همافعال بندگان و هم خود خداى تعالى ، اما بطور ترتيب ، نزديكترين علت به حدوثحوادث ، علل طبيعى است ، و باعث بكار افتادنعوامل ، رحمت و غضب الهى است ، و باعث جلب رحمت و فوران غضب الهى ،اعمال نيك و بد انسانها است نظير نامه نوشتن كه يكعمل است ، هم به نوك قلم نسبتش مى دهيم ، و هم به خود قلم ، و هم به دست و پنجهنويسنده و هم به خود او. وجود شرور در دنيا جزئى از نظام تكوينى خالق عالم است حال خواهى پرسيد: منظور از اين حرف چيست ؟ مى گوييم همانطور كه در بحث از نبوتعامه گفتيم ، خداى تعالى كه عالم كونرا آفريد، و به راه انداخت ، انسان را هم به سوىسعادت هستى و كمال زندگيش به راه انداخته ، و معلوم است كه يكى ازمراحل اين نوع در مسيرش به سوى سعادت ، مرحلهعمل او است : كه اگر بشر در اين مرحله دچار مانعى بشود، كه او را از سير به سوىسعادت متوقف نموده ، و مشرف به هلاكت و نابودى سازد، خداى تعالى درمقابل آن مانع چيزى قرار مى دهد تا آن مانع را بر طرف كند، و اگر آن مانع جزئى ازهمينانسانها است آن جزء فاسد را از بين مى برد، نظير مزاج بدنى كه همواره در جنگ باعوارض و بيماريهائى است ، كه يا همه بدن و يا عضوى از آن را تهديد مى كند، اگربتواند آن بيمارى را ريشه كن مى كند، و اگر نتوانست عاجز ماند بدن و يا آن عضو را رهامى كند، تا به كلى از كار بيفتد. و مشاهده و تجربه اين معنا را اثبات كرده ، كه صانع عالم هر نوع از انواع صنع وتكوين را مجهز به اسلحه دفاع از آفات و فسادهائى كرده كه متوجه به سوى او است ،و معنا ندارد كه تمامى موجودات مسلح به اين نوع اسلحه باشند، و تنها نوع و يا فردانسان از كليت مستثنا باشد و نيز اثبات كرده كه هر موجود نوعى را به دشمنى گرفتاركرده ، تا دفاع از خود و دور كردن دشمن وادارش كند به اينكه قواى وجودى خود را بهكار بگيرد، و از اين راه وجودش كامل شود و به آن غايت و سعادتى كه برايش در نظرگرفته شده برسد، وقتى وضع همه موجودات اينطور است ، چگونه ممكن است انساناينطور نباشد، و عالم صنع نسبت به خصوص او بى اعتنائى كرده باشد. آنچه را خداى متعال آفريده است بيهوده و عبث خلق نكرده است اين همان معنائى است كه آيه شريفه : (و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما لاعبين ،ما خلقناهما الا بالحق ، و لكن اكثرهم لا يعلمون و نيز آيه شريفه : (و ما خلقنا السماء والارض و ما بينهما باطلا: ذلك ظن الذين كفروا) بر آن دلالت دارند. پس همانطور كه يك صنعتگر اگر چيزى را به عنوان سرگرمى و تفريح بسازد، بدوناينكه عنايتى و حاجتى به آن داشته باشد، همينكه آن را ساخت ارتباطش با آن قطع مىشود، و ديگر اعتنائى به آن ندارد كه چه مى شود و در كدام خاكروبه مى افتد، و فاسدمى شود، و اما اگر چيزى را براى منظورى بسازد، همواره مراقب آن خواهد بود، و آن رازير نظر مى گيرد، تا اگر خطرى كه آن را از صلاحيت به كار بردن در آن منظورساقط مى كند تهديدش كرد، از آن خطر جلوگيرى كند، و به اين منظور اگر صلاح ديداز يكى از اجزاى آن كه در نتيجه دادنش مؤ ثر است صرفنظر مى كند، و يا جزئى ديگربه آن اضافه مى كند، و يا اگر ديد ديگر منظورش را تاءمين نمى كند، اوراقش نموده ،از نو آن را مى سازد، و صنعت جديدى درست مى كند. وضع خلقت آسمانها و زمين و موجودات در آنها كه يكى از آنها انسان است نيز چنين است ،خداى تعالى آنچه را خلق كرده عبث و بيهوده خلق نكرده ، بلكه براى اين خلق كرده كهبه حد كمالش برساند، و دوباره به سوى خودش برگرداند، همچنانكه فرمود:(افحسبتم انما خلقناكم عبثا، و انكم الينا لا ترجعون ) و نيز فرموده : (و ان الى ربكالمنتهى ). و وقتى وضع بدين قرار باشد، بديهى است كه عنايت الهيه بايدشامل انسان نيز بشود، و او را مانند ساير مخلوقاتش به آن غايتى كه براى رسيدن بهآن غايتش آفريده برساند، و براى رساندنش به آن غايت نخست او را دعوت و ارشاد كند،و سپس امتحان و ابتلا را در كارش اعمال كند، و اگر از اين راه هم نشد آن كسى كه غايتخلقت در او باطل شده ، و ديگر وجودش به آن غايت نمى رسد، و هدايت به دردش نمى خورد، آن كس را هلاك سازد، و اين هلاك ساختن خود مايه اتقان درفرد و در نوع است ، به سرنوشت امتى خاتمه مى دهد، و ديگران را از شر آن امت راحت مىكند. همچنانكه فرموده : (و ربك الغنى ذو الرحمة ، ان يشا يذهبكم و يستخلف من بعدكم مايشاء، كما انشاكم من ذرية قوم آخرين ) دقت در جمله (و ربك الغنى ذوالرحمة ) پروردگارتو بى نياز و داراى رحمت است ، را فراموش نفرمائيد. و اين سنت يعنى سنت ابتلا و انتقام سنتى ربانى است كه در كتاب خود آن را سنتى شكستناپذير، و غير مقهور خوانده ، و غالب و منصورش معرفى نموده ، فرموده و (ما اصابكممن مصيبه فبما كسبت ايديكم ، و يعفوا عن كثير، و ما انتم بمعجزين فى الارض ، و ما لكم مندون اللّه من ولى و لا نصير). و نيز فرموده : (و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين ، انهم لهم المنصورون ، و ان جندنالهم الغالبون ). عوامل سعادت و خير بر عوامل شقاوت و شر غلبه دارد يكى ديگر از احكام اعمال از حيث سعادت و شقاوت اين است كهعوامل سعادت بر عوامل شقاوت غلبه دارد، و بر آن فائق است ، و از طايفهاول هر صفت و خصوصيت جميله اى چون فتح و پيروزى و ثبات و استقرار و امنيت وتاءصل و بقا است ، همچنانكه مقابلات اين صفات يعنى بى دوامى و بطلان وتزلزل و ترس و زوال و مغلوبيت و نظاير آن از جملهعوامل طايفه دوم است . و آيات قرآنى در اين معنا بسيار زياد است ، و در اين باره كافى است آيات زير را ازنظر بگذرانى :... (مثلا كلمة طيبة كشجرة طيبة ، اصلها ثابت ، و فرعها فى السماء،توتى اكلها كل حين باذن ربها، و يضرب اللّهالامثال للناس لعلهم يتذكرون و مثل كلمه خبيثه ، كشجرة خبيثة ، اجتثت من فوق الارض ، مالهامن قرار، يثبت اللّه الذين آمنوا بالقول الثابت ، فى الحيوة الدنيا، و فى الاخرة ، ويضل اللّه الظالمين ، و يفعل اللّه ما يشاء). در اين آيه شريفه حق را به درختى طيب و ريشه دار و بارور، وباطل را به بوته اى خبيث بى ريشه و بى دوام و بى خاصيتمثل زده است ، (ليحق الحق و يبطل الباطل ) و (العاقبه للتقوى ، سرانجام از آن تقوا است و لقدسبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين ، انهم لهم المنصورون ، و ان جندنا لهم الغالبون ). (واللّه غالب على امره ، ولكن اكثرالناس لا يعلمون ) و آياتى ديگر نظير اينها. به علت محدود بودن فكر و درك انسان ، غلبه خدائى براى اكثريتمردممجهول است و اينكه در ذيل آيه اخير فرموده : (و ليكن بيشتر مردم نمى دانند)، خود اشعار به اين داردكه اين غلبه خدائى طورى نيست كه همه مردم آن را بفهمند، بلكه اكثر مردم نسبت بدانجاهلند، و اگر اين غلبه غلبه محسوس بود، همه آن را مى ديدند، و ديگر معنا نداشتبفرمايد: (بيشتر مردم نمى دانند، پس غلبه نامبرده از دو جهت براى اكثريت مردممجهول است ،و آنها كه منكر آنند انكارشان از دو جهت است . اول اينكه فكر انسان محدود است و تنها پيش پاى خود را مى بيند، و مى فهمد، و اما امورىكه از نظر او غايب است نمى بيند، او هر چه مى گويد درباره وضع روز حاضرش مىگويد، و از آينده خود غافل است ، تنها دولت يك روزه را دولت و غلبه يك ساعته راغلبه مى داند، و عمر كوتاه خود و زندگى اندك خويش را معيار و مقياس قرار داده ، برطبق آن بر له يا عليه كل جهان حكم مى كند. اما خداى سبحان كه محيط به زمان و مكان ، و حاكم بر دنيا و آخرت ، و قيوم بر هر چيزاست ، وقتى حكمى مى كند حكمش فصل ، و چون قضائى مى راند قضايش حتم است ، دنيا وعقبى نسبت به او حاضر، و عالم واحدى است ، او ترس فوت ندارد، و بهمين جهت در هيچامرى عجله نمى كند، پس ممكن است - بلكه واقع هم شده - كه فساد يك روز را وسيلهاصلاح عمرى ، و يا محروميت فردى را وسيله رستگارى امتى قرار دهد، آن وقتجاهل تنگ نظر خيال مى كند كه وضع آن يك فرد خدا را به ستوه آورده ، و خدا نتوانسته آنرا اصلاح كند، و يا فكر مى كند خدا مغلوب هم مى شود، و كسانى مى توانند از او پيشىبگيرند، (و چه بد حكمى است كه مى رانند). نمى دانند كه خداى سبحان همانطور كه يك قطعه زمان را مى بيند، سراپاى سلسله زمانرا هم مى بيند، و همانطور كه بر يك فرد از خلق خود حكم مى كند، بر تمامى خلق نيز حكم مى كند، هيچكارى او را از كارهائى ديگر باز نمى دارد و حفظ زمين و آسمان خسته اش نمى كند، خدائىاست على و عظيم ، همواست كه به پيامبرش مى فرمايد: (و لا يغرنك تقلب الذين كفروافى البلاد، متاع قليل ثم ماويهم جهنم ، و بئس المهاد). غلبه معنويات غير غلبه جسمانيات است دوم اينكه غلبه معنويات غير غلبه جسمانيات است ، چون غلبه جسمانيات اين است كه مسلطبر افعال شود، و آن را منقاد و مطيع قاهر و غالب سازد به اين معنا كه حريت اختيار راسلب نموده ، كره و اجبار را گسترش دهد، همانطور كه عادت سلاطين مستبد و غالب همين است، كه بعد از غلبه عده اى را مى كشند، جمعى را اسير مى كنند، و در بقيه به دلخواه خودتحكم و زورگوئى روا مى دارند از سوى ديگر تجربه و حكم و برهان هم دلالت داردبر اينكه فشار و كره دوام ندارد، (در مثل مى گويند به نيزه مى توان تكيه داد اما روىنيره نمى توان نشست )، و سلطه اجانب هيچوقت برامتهاى زنده استقرار دائمى نيافته ،بلكه در گرو چند روزى اندك است . به خلاف غلبه معنويات كه دلهائى يافت مى شود تا در آنمنزل گيرد، و افرادى معتقد و مؤ من به آن بار مى آورد، و معلوم است كه نه ما فوق ايمانتام درجه اى هست ، و نه چون احكام آن حصنى است ، وقتى ايمان به يكى از امور معنوى دردل پيدا مى شود، هر چند كه روزى و برهه اى از زمان نگذارند ظهور كند، بالاخره روزىخودنمائى خواهد كرد، و دهرى طولانى حكومت خواهد كرد، و بهمين جهت است كه مى بينيمدولت هاى بزرگ و جوامع زنده امروز كمال اعتنا را به مساءله تبليغ دارند، بيش از آنمقدارى كه به ارتش و سلاحهاى جنگى اعتنا به خرج مى دهند، چون مى دانند كه سلاحمعنوى شديدتر از سلاح ارتش است . تازه اين در معنويات صورى وموهوماتى است كه مردم در شؤ ون اجتماعى خود به آن اعتقاددارند، و امور موهوم هم از حد خيال و وهم تجاوز نمى كند،حال ببين غلبه و دوام معنويات حقيقى كه خداى سبحان بدان دعوت مى كند (و از نهاد خودبشر سرچشمه مى گيرد) چقدر است و چقدر ريشه دار است . پس حق از اين جهت كه حق است چيزى جز باطل و ضلالت در مقابلش قرار ندارد، همچنانكهقرآن كريم فرموده : (فما ذا بعد الحق الا الضلال ) و معلوم است كهباطل تاب مقاومت در برابر حق را ندارد، پس همواره غلبه با حجت حق است برباطل . مؤ من در هر حالمنصور و غير مغلوب است و حق در دنيا هم در ظاهر و هم در باطن غالب است اين وضع حق است ، از همين جهت كه حق است ، و اما وضع حق از حيث تاءثر و رساندن بشربه هدف ، نيز غلبه اش شكست ناپذير است ، نه تخلف دارد و نه اختلاف ، چون اگر مؤمن به حق بر دشمن حق غلبه كند، ودر همين ظاهر زندگى دنيا بر او چيره گردد كه معلوماست هم پيروز است و هم ماجور، و اگر دشمن حق بر او غلبه كند، باز هم ضرر نمى كندحتى اگر او را مجبور به كارى كند وظيفه اش اين است كه طبق اجبار و اضطرارعمل كند، و همين عمل باز مطابق رضاى خداى تعالى است ، همچنانكه فرمود:(الا ان تتقوامنهم تقيه ) و حتى اگر او را بكشد مرگش مرگ نيست ، بلكه حياتى است طيب ، همچنانكهفرمود: (و لا تقولوا لمن يقتل فى سبيل اللّه امواتبل احياء و لكن لا تشعرون ). پس مؤ من در هر حال و هميشه منصور و غير مغلوب است ،حال يا هم در ظاهر و هم در باطن ، و يا تنها در باطن همچنانكه فرمود:(قل هل تربصون بنا الا احدى الحسنيين ). از اينجا روشن مى شود كه حق در دنيا غالب است ، هم در ظاهر دنيا و هم در باطن آن ، اما درظاهر براى اينكه عالم خلقت همانطور كه توجه فرموديد نوع انسانى را تكوينا بهسوى حق و سعادت هدايت مى كند، و به زودى بشر را به هدف نهائى مى رساند، آرىغلبه اى كه به ظاهر ازباطل مى بينيم ، تاخت و تازهائى بى دوام است كه نبايد بداناعتنا كرد، و بايد دانست كه تاخت و تاز باطل همواره مقدمه ايست براى ظهور حق ، رشتهزمان هم كه به آخر نرسيده و روزگار هنوز تمام نشده و نظام هستى هم هرگز شكست نمىخورد، و اما اينكه گفتيم در باطن هم غالب است ، براى اينكه حجت ودليل قاطع هميشه با حق است و باطل هيچ دليلى ندارد. مناط و ملاك در حق بودن و باطل بودن قولوفعل . و اما اينكه گفتيم : قول و فعل حق عبارت است ازقول و فعلى كه متصف به صفات جميله اى چون ثبات و بقا و حسن باشد، وقول و فعل باطل آن است كه متصف به صفات ناپسند چونتزلزل و زوال و قبح و بدى باشد، وجهش همان است كه در بحث هاى گذشته به آن اشارهكرديم ، و گفتيم از آيه شريفه : (ذلكم الله ربكم خالقكل شى ء) و آيه شريفه : (الّذى احسن كل شى ء خلقه ). و آيه شريفه : (ما اصابك من حسنه فمن اللّه ، و ما اصابك من سيئه فمن نفسك ) استفادهمى شود كه سيئات و بديها اعدام و بطلان هائى هستند كه مستند به خدانمى باشند، زيراهستى مستند به خداى فاطر و مفيض وجود است ، نه نيستى ها، به خلاف حسنات كه چون بهحكم آيات مذكوره مستند به خدايند، امور وجودى هستند، و به همين جهت است كهفعل و قول حسن منشاء هر جمال و منبع هر خير و سعادت ازقبيل ثبات و بقا و بركت و نفع است ، و بر عكسقول و فعل بد منشاء هر زشتى و منبع هر بدبختى است . و خداى تعالى در همين باره مى فرمايد: (انزل من السماء ماء، فسالت اوديه بقدرهافاحتمل السيل زبدا رابيا، و مما يوقدون عليه فى النار ابتغاء حليه ، او متاع ، زبد مثله، كذلك يضرب اللّه الحق و الباطل ، فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكثفى الارض . اقوال و افعال نيك (حسنات ) منطبق بر حكم عقل هستند يكى ديگر از احكام اعمال اين است كه حسنات چهاقوال و چه افعال مطابق حكم عقل است ، به خلاف سيئات كه چه اقوالش و چه افعالشبر خلاف عقلند، و در سابق هم گفتيم كه خداى سبحان اساس تمامى آنچه را كه براىبشر بيان كرده عقل قرار داده ، (البته منظور ما ازعقل همان نيروئى است كه بوسيله آن انسان حق را ازباطل و خوب را از بد تميز مى دهد. و بهمين جهت است كه مردم را به پيروى از عقل سفارش نموده ، و از چيزى كه سلامت وحكمرانى آن را مختل مى سازد نهى فرموده ، مانند شراب ، و قمار، ولهو و غش ، و غرر درمعاملات ، و نيز از دروغ ، و افترا، و بهتان و خيانت ، و ترور، و هر عملى كه سلامتعقل در حكمرانى را مختل مى سازد نهى فرموده ، چون همه اين كارهاعقل انسان را در مرحله عمل دچار خبط مى كند، و اين را هم مى دانيم كه اساس حيات بشر درهمه شؤ ون فردى و اجتماعيش بر سلامت ادراك و صحت فكر و انديشه است . و شما خواننده عزيز اگر مفاسد اجتماعيه و فرديه را، حتى آن مفاسدى كه فسادش براىهمه جوامع مسلم است ، و كسى منكر آن نيست ، مورد تجزيه وتحليل قرار دهى ، خواهى ديد كه اساس آن مفاسد اعمالى است كه باعث از كار افتادنعقل در حكومت و هدايت است ، و بقيه مفاسد هم هر قدر كه زياد باشد، و هر قدر بزرگباشد، باز اساسش همين بطلان حكومت عقل است ، كه جاى توضيحشمحل ديگرى است ، كه ان شاء اللّه تعالى خواهد آمد. بحث روايتى (در ذيل آيات گذشته ) رواياتى به نقلاز ابن عباس در خصوص آيه (و عسى ان تكوهوا شيئا) و بيان مفاد روايت در الدر المنثور است كه ابن جرير از ابن عباس روايت كرده كه گفت من پشت سررسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) سوار شده بودم ، فرمود: اى ابن عباس از خدابه آنچه برايت مقدر كرده راضى باش هر چند كه مخالف خواست ه و آرزويت باشد،براى اينكه مقدرات تو از پيش در كتاب خدا ثبت شده ، عرضه داشتم : يارسول اللّه اين در كجاى قرآن است ، با اينكه من قرآن را خوانده ام (چنين چيزى بياد ندارم؟) فرمود: آيه : (و عسى ان تكرهوا شيئا و هو خير لكم ، و عسى ان تحبوا شيئا و هو شرلكم ، و اللّه يعلم و انتم لا تعلمون ). مولف : در اين روايت اشعار و اشاره اى هست به اينكه تقدير تنها اختصاص به تكوين ومقدرات زندگى ندارد، بلكه شامل تشريع هم مى شود، (چون آيه شريفه راجع بهتشريع است ) چيزى كه هست به اختلاف اعتبارات مختلف مى شود و اما اينكه كلمه : عسى(اميد است ) در خصوص اين آيه به معناى (واجب بودن ) استعمال شده باشد، آيه شريفه دلالتى بر آن ندارد، و ما در سابق هم گفته ايم كه اينكلمه در مورد خداى تعالى هم به همان معناى لغويش در قرآن بكار رفته ، كه همان اظهاراميد باشد، پس نبايد به گفته بعضى ها اعتنا كرد كه گفته اند: در قرآن همه چيزمصداق (عسى ) است ، چون عسى در قرآن و از ناحيه خدا واجب است ، و از اين عجيب ترمطلبى است كه از بعضى مفسرين نقل شده كه گفته اند هر چيزى كه در قرآن با كلمه(عسى ) بيان شده واجب است ، مگر دو جا يكى در مساءله تحريم كه فرموده : (عسى ربهان طلقكن ) و يكى هم در سرگذشت بنى اسرائيل كه فرموده : (عسى ربكم ان يرحمكم). روايتى در شاءن نزول آيه (يسئلونك عن الشهرالحرامقتال فيه ...) و نيز در الدرالمنثور است كه ابن جرير از طريق سدى روايت كرده كه گفت : رسولخدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) قشونى به ناحيه اى فرستاد، و در آن قشون هفت نفر يك فرمانده داشتند، كه فرمانده آنان عبد اللّه بن جحش اسدى وبقيه نفرات عمار ياسر بود، و ابو حذيفه بن عتبه بن ربيعه ، و سعد بن ابى وقاص ،وعتبه بن صفوان سلمى ، هم پيمان بنى نوفل ، وسهل بن بيضا، و عامر بن فهيره ، و واقد بن عبد اللّه يربوعى ، هم پيمان عمر بن خطاب، و رسولخدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمانى نوشت براى فرمانده آنان ، ودستور داد آن را نخواند تا به ملل برسد،و در آنجا پياده شود همينكه عبداللّه و نفراتشبه آن بيابان رسيدند، نامه را گ شود، ديد نوشته حركت كن تا برسى به بياباننخله عبد اللّه به يارانش گفت : هر كس خريدار مرگ است راه بيفتد، و وصيت خود را بكند منوصيت خود را مى كنم ، و به پيروى از دستور رسولخدا حركت خواهم كرد، اين بگفت وحركت كرد، و از نفراتش سعد بن ابى وقاص و عتبه بن غزوان (ظاهرا صفوان باشد) كهشترى از شتران خود را گم كرده و به دنبال آن رفته بودند جاى ماندند، و ابن جحشهمچنان پيش مى رفت ، تا رسيد به حكم بن كيسان و عبد اللّه بن مغيره بن عثمان ، و عمر وحضرمى ، عبداللّه با اين چند نفر جنگ كرد، تا در آخر حكم بن كيسان و عبد اللّه بن مغيرهبن عثمان اسير شدند، و عمر و حضرمى كشته شد، كه واقد بن عبد اللّه او را كشت ، و ايناولين غنيمتى بود كه به دست اصحاب محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) افتاد، همينكهوارد مدينه شدند، و اسرا و اموال را همراه آوردند مشركين اعتراض كردند كه محمد ادعا مىكند كه پيرو فرمان خداست آن وقت خود اولين كس مى شود كه حرمت ماه حرام را مى شكند. بهدنبال اين واقعه بود كه اين آيه شريفه نازل شد (يسئلونك عن الشهر الحرامقتال فيه قل قتال فيه كبير) درست است ما هم مى گوئيم اينعمل حلال نيست ، اما شما مشركين بزرگتر از قتل در ماه حرام را مرتكب شديد آن زمان كهكفر ورزيديد، و محمد را از آمدن به مكه جلوگير شديد، و فتنه (كه همان شرك به خداباشد) نزد خدا از قتال در ماه حرام بزرگتر است ، و باز بهمين جهت فرمود: (و صد عنسبيل اللّه ، و كفر به ). مولف : روايات در اين معنا و قريب به اين معنا از طرقاهل سنت بسيار است ، و نيز در مجمع البيان اين معنا روايت شده ، و در بعضى روايات آمدهكه قشون نامبرده هشت نفر بودند، كه نهمى آنان اميرشان بود. داستانى از تاريخ صدر اسلام و شاءن نزول آيه حرمت جنگ در ماههاى حرام از زبانيكروايت و باز در الدرالمنثور است كه ابن اسحاق و ابن جرير و ابن ابى حاتم و بيهقى از طريقيزيد بن رومان از عروه روايت كرده اند كه گفت : رسولخدا (صلى الله عليه و آله و سلم) عبد الله بن جحش را به نخله فرستاد، و به او فرمود: آنجا بمان تا از اخبار قريش چيزى كسب نمودهبراى ما بياورى ، و دستور جنگ به او نداده بود، چون اين جريان در ماه حرام اتفاق افتاد،و قبل از براه انداختنش فرمانى برايش نوشته بود، آنگاه فرمود تو و نفراتت حركتكنيد، و بعد از دو روز راهپيمائى فرمان را بازكن ، و بخوان هر چه دستورات داده بودمعمل كن ، و زنهار هيچيك از نفراتت را در آمدن با خودت مجبور مساز عبد اللّه بعد از دو روزراه پيمائى فرمان را باز كرد، ديد در آن نوشته شده به راه خود ادامه بده تا به نخلهبرسى ، و از آنجا اخبار قريش را آنچه بدست مى آورى در دسترس ما قرار دهى ، بعد ازخواندن فرمان به نفرات خود گفت : من مطيع فرمانرسول خدايم ، از شما هم هر كس ميل به شهادت دارد، با من به راه بيفتد كه من به امررسول خدا را هم را ادامه مى دهم ، و هر كس از آمدن كراهت دارد برگردد، چونرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) مرا از اينكه شما را مجبور سازم نهى كرده ،نفراتش همه با او رفتند تا به نجران رسيدند، در نجران سعد بن ابى وقاص و عتبهبن غزوان شترى را كه داشتند گم كردند، و به تعقيبش رفتند، و در نتيجه از عبد اللّهجدا گشتند. عبد اللّه با بقيه نفراتش به راه خود ادامه دادند، تا به نخله رسيدند، در نخله بودند كهسر و كله عمرو بن حضرمى ، و حكم بن كيسان ، و عثمان و مغيره بن عبد اللّه ، با اموالىكه با خود داشتند و از طايف چرم و روغن به مكه مى بردند پيدا شد، مسلمانان همينكه آنهارا ديدند، واقد بن عبد اللّه كه سر خود را تراشيده بود به ايشان نزديك شد، و ايشانمردى سر تراشيده ديدند عمار گفت : او با شما كارى ندارد، آنگاه اصحاب رسولخدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) با يكديگر مشورت كردند كه چه كنيم ؟ يكى گفت : اگراينها را بكشيد در ماه حرام كشته ايد، چون اين جريان در روز آخر جمادى واقع شده بود، واگر رهايشان كنيد ديگر دست به آنها پيدا نخواهيد كرد، چون همين شب وارد مكه الحرام مىشوند، و مكه هم جاى كشتن كسى نيست ، و سرانجام نتيجه مشورتشان اين شد كه ايشان رابكشند، پس واقد بن عبد اللّه تميمى با يك تير عمرو بن حضرمى را كشت ، و عثمان بن عبداللّه و حكم بن كيسان هم اسير شدند، و مغيره هم فرار كرد، و دست مسلمانان به او نرسيد،شتران و اموال را حركت دادند، تا به مدينه نزد رسولخدا (صلى الله عليه و آله و سلم )آوردند، حضرت فرمود: به خدا سوگند من به شما دستور نداده بودم در ماه حرام جنگكنيد، پس رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آن دو اسير و اموالشان را توقيفكرد، و در آنها تصرفى نكرد وقتى اين سخن را ازرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) شنيدند، سخت پريشان شده پنداشتند كه هلاكگشته اند، مسلمانان هم به اين عمل توبيخشان مى كردند. و اما قريش وقتى از عمل مسلمانان خبردار شد گفتند: محمد خون حرام را ريخت ، و اموالى رابه غارت برد، و اسيرانى گرفت ، و حرمت ماه حرام را هتك كرد، (و از اينقبيل بدگوئى ها سر دادند) تا آنكه اين آيهنازل شد (يسئلونك عن الشهر الحرام قتال فيه ...)، همينكه اين آيه نازل شد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )اموال را تصرف كرد، و از دو اسير هم فديه گرفت ، مسلمانان گفتند: يارسول اللّه آيا طمع دارى كه ما هم جنگ كنيم ؟ در پاسخ آنان اين آيهنازل شد (ان الذين آمنوا و الذين هاجروا و جاهدوا فىسبيل اللّه ، اولئك يرجون رحمه اللّه ) و اين جمعيت هشت نفر بودند، كه نهمى آنان عبداللّه بن جحش امير ايشان بود.
|
|
|
|
|
|
|
|