بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب حقیقت گمشده, شیخ معتصم سید احمد ( )
 
 

بخش های کتاب

     fehrest - حقيقت گمشده
     hqiqt001 - حقيقت گمشده
     hqiqt002 - حقيقت گمشده
     hqiqt003 - حقيقت گمشده
     hqiqt004 - حقيقت گمشده
     hqiqt005 - حقيقت گمشده
     hqiqt006 - حقيقت گمشده
     hqiqt007 - حقيقت گمشده
     hqiqt008 - حقيقت گمشده
     hqiqt010 - حقيقت گمشده
     hqiqt012 - حقيقت گمشده
     hqiqt013 - حقيقت گمشده
     hqiqt014 - حقيقت گمشده
     hqiqt017 - حقيقت گمشده
     hqiqt018 - حقيقت گمشده
     hqiqt019 - حقيقت گمشده
     hqiqt020 - حقيقت گمشده
     hqiqt021 - حقيقت گمشده
 

 

 
 
back pagefehrest pagenext page

حقيقت گمشده


نويسنده : شيخ معتصم سيد احمد
مترجم : محمد رضا مهرى

مقدمه مترجم

وقـتـى يـك گـوهـر گران بها ناياب مى شود, انسان تمام همت خود رابراى پيدا كردن آن به كار مى گيرد, وهر چه آن گمشده با ارزش ترباشد, سعى براى يافتن آن بيش تر وجدى تر خواهد بود, بـه خـصـوص اگـر گمشده او عقيده اش باشد, عقيده اى كه مى تواند او رابه نعمت هاى جاودان بهشتى برساند واز خطر عظيم عذاب الهى نجات دهد .
اين است نفيس ترين گمشده انسان كه نه تـنـهـا از دست او رفته بلكه متاسفانه از ذهن او نيز محو شده است .
انسان براى يافتن يك انگشترى نـاچـيـز چـه قـدر بـى تابى مى كند, ولى افسوس كه به دنبال گمشده حقيقى خود نمى گردد, گمشده اى كه از دست دادنش به معنى از دست دادن زندگى بى پايان آخرت است .
گـمشده اى كه در ميان صدها وهزارها دين , مذهب , عقيده وراى ناپديد گرديده وپيدا كردن آن نياز به همت عالى , كوشش فراوان ,مطالعه وبررسى , تفكر وتدبر, وبالاخره مهم تر از همه اينها نياز به هدايت الهى دارد, (من يهد اللّه فهو المهتد ومن يضلل فلن تجد له وليامرشدا) ((1)) .
كـتـابـى كـه در پـيـش روى شـمـا اسـت , راهى است كه يك مسلمان حقجو براى يافتن حقيقت گـمـشده اش طى كرده , از گذرگاه هاى انحراف , ضلالت , وفريب گذشته , نقطه اى نورانى در مـاوراى امـواج تـاريكى ديده است .
كمر همت بسته , خود را در اين امواج خروشان انداخته , وبا تمام قدرت به سوى نقطه اميد حركت كرده تا به آن دست يافته است .
او در ابتداى كار, ستون خيمه اى را كه از پدرانش به ارث برده بودبر زمين انداخت , روايت تحريف يافته عليكم بسنتى وسنة الخلفاءالراشدين من بعدى ((2)) را كنار گذاشته تا مصداق آيه شريفه , (اناوجدنا آباءنا على امة وانا على آثارهم مقتدون ) ((3)) نباشد .
وبه دنبال آن , خيمه اى راستين بر پا كـرد كه ستونش روايت معتبر ومتفق عليه :انى تارك فيكم الثقلين ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا بعدى ابدا كتاب اللّه وعترتى اهل بيتى ((4)) است .
از اين جا بود كه قلب حق بين او درهاى نورانى هدايت را يكى پس از ديگرى گشود تا به گمشده خود نائل گشت .
آيه تطهير,حديث كسا, آيه مباهله , آيه ولايت وحديث غدير چنان قلب خسته او را شـاداب , پـر نـور, محكم ومطمئن ساخت كه با بصيرتي تيز بين صفحات تاريك تاريخ را ورق زده ومورخين , محدثين ونويسندگان دروغ پرداز وگمراه كننده را رسوا نمود.
او در دو قـسمت پايانى كتاب خود, اصول وفروع دين را ازديدگاه هاى مختلف مسلمانان بررسى كرده , خورشيد تابان حقيقت را از پشت ابرهاى تيره آشكار مى سازد.
نـويـسـنـده مـحترم , جناب آقاى شيخ معتصم سيد احمد سفرى طولانى وپر مشقتى را پشت سر گذاشت وهنگامى كه به چشمه پر فيض هدايت اهل بيت عصمت وطهارت عليهم الصلاة والسلام رسيدخستگى راه را از ياد برد, زيرا حقيقت گمشده خود را در مذهب اهل بيت پيدا كرد.
ايـنك اين اثر ارزشمند را به فارسى برگردانده ودر دسترس پويندگان حقيقت وعلاقمندان اهل بيت قرار مى دهم , اميدوارم مورد توجه حضرت ولى عصر ارواحنا له الفداء قرار گيرد.
محمد رضا مهرى (الذين يبلغون رسالات اللّه ويخشونه ولا يخشون احدا الا اللّه وكفى باللّه حسيبا) ((5)) .
آنـهـا كه رسالت هاى خدا را تبليغ مى كنند و از او هراس داشته وازهيچ كس ديگرى جز خدا بيم ندارند, وكافى است كه خداوندحساب گر باشد.
امام جعفر صادق (ع ): اذا اراد اللّه بعبد خيرا نكت في قلبه نكتة بيضاء فجال القلب يطلب الحق ثم هو الى امركم اسرع من الطير الى وكره .
هـرگـاه خـدا خير بنده اى را بخواهد, نقطه سفيدى در قلب او قرارداده , كه آن قلب همه جا در جستجوى حق است , او براى رسيدن به عقيده شما (تشيع ) از پرنده اى كه به سوى لانه اش مى رود سريع تر مى باشد ((6)) .

اهداء

اهداء به فرزند پايگاه عصمت وتقوى , وجايگاه نزول وحى وهدايت ,دخترى كه عظيم ترين فضايل را از خاندان عصمت وطهارت به ارث برده است .
بـه آن بـانـوى پـاكدامن , مجاهد نستوه , عالمه نصيحت گر, آزاده سربلند, شيرزن آل ابى طالب , معجزه محمديه , ذخيره حيدريه ووديعه فاطميه .
به آنكه در نهان وآشكار خداى متعال رااطاعت كرد, وبا موضع گيرى هاى خود اهل نفاق وفتنه را رسوا ساخت .
بـه آنـكـه بـا صـلابت خود ستم گران را به وحشت انداخت , وبا قوت قلب خودعقول را به تعجب واداشت .
هموكه در شجاعت مانند پدرش على بود, ودر عظمت وبلاغت مثل مادرش زهرا بود.
به سلاله ياسين كه منسوب به خاندان نبوت وامامت بوده ونشان شرافت ,عزت وكرامت را از اجداد گرامش به ارث برده است .
به قهرمان كربلا, عقيله بنى هاشم , سيده ومولاى زنان آزاده , يعنى حضرت زينب (ع ).

فصل اول : برگزيده هايى از زندگى ام

ايام كودكى : كودكى بودم در آغاز زندگى , علاقه فراوانى به دين داشتم , فطرتم مرا وادار مى كرد نسبت به دين مـتـعـهـد بـاشـم , تصورى كه در ذهن خود از آينده ام داشتم , از محدوده تدين خارج نمى شد, در خـيال پردازى هايم , خود را يك قهرمان ويك مجاهد اسلامى مى ديدم كه از حريم دين دفاع كرده وعـزت وسـربـلـندى را براى اسلام بازگردانده ام , هنوز مراحل اول تحصيل در مدارس كلاسيك رانـگـذرانـده بـودم ولـذا فكرم كوتاه واطلاعاتم از تاريخ وتمدن مسلمانان محدود بود وتنها چند داسـتـان از زندگى رسول اللّه (ص )وجنگ هاى ايشان با كفار وقدرى نيز از رشادت ها وشجاعت هـاى امـام على (ع ) مى دانستم .
بعد از مطالعه تاريخ دولت مهدى درسودان , تحت تاثير شخصيت (عثمان دقنه ) يكى از سرداران ارتش مهدى در سودان قرار گرفتم , هنگامى كه دبير تاريخ ما از بى بـاكـى اودر جهاد وعظمت شخصيتش در جنگ ميان كوهها ودره ها سخن مى گفت شگفت زده مـى شدم .. .
وبدين ترتيب دل به او بستم وتمام آرزويم اين بود كه مانند او شوم , با عقل كوچك خود مـى انـديشيدم كه چگونه به اين هدف برسم وتنها راهى كه به ذهنم مى رسيد اين بود كه در آينده فارغ التحصيل دانشكده افسرى باشم تا بتوانم انواع آموزش هاى جنگى را ديده وبا اسلحه آشنا شوم وبـا هـمـيـن امـيـد سـال هـايى از عمرم راگذراندم .. .
تا آنكه به دبيرستان رفتم , در آنجا افكارم بـازتـرواطـلاعـاتـم بـيـشتر شد وبا فرماندهان آزاديخواهى در جهان اسلام همچون عبد الرحمن كواكبى , سنوسى , عمر مختار وهمچنين جمال الدين افغانى آشنا شدم .
آن انديشمند انقلابى كه از افـغـانـسـتـان بپاخاست وبه پايتخت هاى كشورهاى اسلامى وغير اسلامى سفركرد تا انديشه هاى حياتبخش را در تمام زمينه هاى عقب ماندگى درجهان اسلام وراههاى اصلاح آن را منتشر كند.
آن چـه تـوجه مرا جلب كرد روش او بود كه آن را در كار جهادى خود اعمال مى كرد, روشى كه بر اساس حكمت بنا شده وبدون حمل اسلحه فرهنگ را منتشر وبه امت اسلامى رشد فكرى مى داد.
من معتقد بودم هر كه بخواهد جهاد كند واز مسلمين دفاع نمايدبايد شمشير به دست بگيرد ووارد جـنـگ مـسـلـحـانـه شـود, ولـى روش او كـامـلا بـا تـصـورات من مغايرت داشت , روش سخن وفـرهـنـگ آگـاهانه در تفكر مذهبى من تازگى داشت , ولى بازهم نمى توانستم به آسانى از آنچه افكار وآرزوهاى خود را بر آن بنا نهاده بودم دست بكشم , هر چند كشف كرده بودم كه مشكل امت , مـشـكـل نـداشتن يك فرهنگ متعهد وآگاه است , زيرا اين فرهنگ است كه مى تواند مسئوليت هر فـردى را بـراى او مشخص كند وجمال الدين جهان را دور زد, نور وبركت خود را منتشر وانديشه وفرهنگ راپخش كرد ومسلمانان افكار او را با جان ودل پذيرفتند, زيراانديشه هاى او مشكلات آنها را حـل كـرده وبـا واقـعيت هاى زندگى ايشان در تماس بود .
بدين جهت نيروهاى استعمارگر و كينه توز به وحشت افتادند وعروة الوثقى ((7)) توانست به تنهايى در مقابل آنهابا قدرت بايستد تا آنجا كه مجبور شدند آن را محاصره كرده وازصدور آن جلوگيرى نمايند.
اين سؤال هميشه در ذهنم خطور مى كرد: چـگـونـه يـك شـخص به تنهايى توانسته است تمام محاسبات را به هم زند, وتمام اين قدرت هاى استكبارى را به وحشت اندازد.
بـراى جواب دادن به اين سؤال , دريچه اى از سؤالها بر رويم باز شد,بعضى از آنها آسان بود وبعضى هـا اصـلا در مـحـيـط سـودان جـوابى نداشت .
اين وضع مرا وادار كرد تا خود را از اين محيط آزاد سـاخـته وتمام زنجيرها را پاره كنم , زنجيرهايى كه موجب تسليم وخضوع من در مقابل اين محيط مذهبى بوده وزندگى مرا همانند زندگى پدران ونياكانم ترسيم مى كرد, ولى احساس مسئوليت در من وعلاقه ام به جمال الدين مانند ناقوسى بود كه فطرت مرا به صدا درمى آورد .
هميشه از خود مـى پـرسيدم چگونه مى توانم مانند جمال الدين باشم ؟! آيا اين دين موروثى من مى تواند مرا به آن درجـه بـرسـانـد ؟! پـس از آن مـى گـفتم : چرا نه ؟!, مگر جمال الدين دينى غيراز دين ما داشت , واسلامى غير از اسلام ما ؟
بـراى جـواب اين سؤال , چندين سال متحير بودم , وتنها چيزى كه بدان رسيدم اين بود كه مفهوم ديـن بـطـور كـلى در ذهنم تغيير كردوجمال الدين را به جاى عثمان دقنه رهبر والگوى خويش مى ديدم وبدنبال اين تحول وسيله كار نيز براى من تغيير كرد ودانشكده افسرى جاى خود را به يك بـرنـامـه فـرهـنـگـى داد, بـرنـامـه اى كـه مى تواند مرا با تفكر وفرهنگ اصيل اسلامى كه نهضت اسلامى رابدنبال خواهد داشت آشنا سازد.
چگونه شروع كردم : تـحـقيق درباره يك تفكر سالم وفرهنگ صحيح بسيار مشكل بود,مرحله دشوارى را گذراندم هر چـنـد تـحقيق من به طور تصادفى وفطرى بود, در طول زندگى معمولى ام هميشه مى پرسيدم وگفتگومى كردم ولى فرصتى براى بحث وبررسى نداشتم .
پـس از حـمـله شديد وهابى ها بر سودان وشدت گرفتن بحث هاومناظره ها, وزياد شدن فعاليت هـاى مذهبى , بسيارى از حقائق آشكار وبسيارى از اختلاف ها وتضادهاى تاريخى , عقيدتى وفقهى پـديدار گرديد, بعضى از فرقه هاى اسلامى تكفير شده وآنهارا از حريم اسلام خارج كردند, چيزى كه منتهى به تعدد مذاهب وتفرق خطوط فكرى شد.
عـلى رغم دردناك بودن اين وضعيت , من توانستم گمشده خود رابيابم , تحقيقات خود را افزون واحساس كردم تمام پرسش هاى نامنظمى كه به ذهنم خطور مى كرد واقعيت دارد.
توجهم به وهابيت بيشتر شد, مناظرات وگفتگوهاى آنانرا دنبال مى كردم ومهم ترين مساله اى كه در آن ايـام از آنـهـا يـاد گـرفتم جرات وسرسختى آنها ومقاومتشان در برابر واقعيت هاى موجود بـود,زيرا معتقد بودم وضعيت موجود امرى است مقدس كه نمى توان برآن تعرض وتجاوز كرد, هر چـنـد اشـكـال هاى زيادى بر آن داشتم كه معمولا ناشى از وجدان درونى وفطرتم بود واز اين رو بسيارى ازبرخوردها وفعاليتهاى جامعه مذهبى را زير سؤال مى بردم .
راه را بـا وهـابـى ها دنبال كردم , وبحث هاى زيادى بين من وآنها برقرار شد, اين بحث ها در واقع همان پرسش هايى بود كه در ذهن ما سرگردان مانده واكنون جواب هايى براى آنها يافته بودم كه مـرادر اين برهه راضى مى كرد, البته سؤال هايى نيز بودند كه جوابشان نزد آنها يافت نمى شد, اين وضعيت سبب شد كه به آنها متمايل گشته , ودست آنها را بفشارم , ولى نكته هاى باقيمانده , مانع از ايـن بود كه كاملا پيرو وهابيت شوم , اولين ومهم ترين نكته اين بود كه نزد ايشان چيزى نيافتم كه مـرا ارضـاء كـنـد وآرزوهـاى بـلـنـد مـراجوابگو باشد,... .
بعضى وقت ها وسوسه مى شدم وبا خود مـى گـفـتم :آنچه درباره اش فكر مى كنى وبدنبال آن مى گردى چيزى ايده آل وغير واقعى است ووهابيت بهترين الگوى اسلام است وجايگزينى ندارد.
از اين رو بخاطر عدم آگاهى از انديشه ها ومذاهب ديگر بدنبال اين وسوسه رفته , آنرا باور مى كردم ولى سريعا متوجه مى شدم كه جمال الدين ساخته اين تفكر وهابى نيست , لذا اعلام مى كرد:وهابيت بـسـبـب دلايل ومتونى كه بر درستى مذهب خود بيان مى كردند,نزديك ترين راه به اسلام است ـ چـيـزى كـه در گـروه هـاى ديگر در سودان يافت نمى شد ولى مشكل آنها اين است كه مذهبشان بيشتر به قوانين رياضى شبيه است , مذهب وهابى مجموعه اى از قوانين وقاعده هاى خشك است كه بـدون آنكه تاثيرآشكارى در تمدن انسان ويا در طرز برخورد انسان با زندگى دراين دنيا در تمام زمـيـنـه هاى فردى اجتماعى , اقتصادى وسياسى ...وحتى در چگونگى رابطه اش با خداوند داشته بـاشـد پـياده ميشود,وهابيت كاملا به عكس است , چه بسا كه انسان را بسبب تكفيرهاى پى در پى نسبت به همه امور زندگى متوحش واز جامعه جدامى سازد, يك وهابى نمى تواند خود را با جامعه وفـق دهـد, زيرا اودر لباسش , رفتارش وتمام جزئيات زندگى اش جداى از ديگران است , با كسى مـانـوس نـمـى شـود مـگـر با هم فكران خود, لذا من متوجه غرور, تكبر وخود بزرگ بينى در آنها مـى شـدم , زيـرا آنـهـا ازبـالا به مردم نگاه مى كنند, با آنها نمى جوشند ودر زندگى شان مشاركت نـمى كنند را وچگونه در زندگى با مردم مشاركت كنند ؟!در حالى كه تمام فعاليت هاى جامعه را بدعت وگمراهى مى دانند...
مـن درسـت بـه خـاطـر دارم هـنـگامى كه وهابيت وارد روستاى ما شد,در مدت كوتاهى وبدون هيچگونه مطالعه وآگاهى , جمع زيادى ازجوانان تابع وهابيت شدند, ولى زمانى نگذشت كه همه آنها از آن دست كشيدند وهمين بود انتظار من , زيرا اين مذهب جديد,ايشان را از همكارى با جامعه مـنـع كرده وبسيارى از سنت هايى كه به آنها عادت كرده بودند را حرام مى دانست در صورتى كه هيچ مخالفتى با دين نداشت .
جـالـب ايـنـكـه از جـمله گرفتارى هاى جوانان ملحق شده به وهابيت اين بود كه در روستاى ما مـعمولا جوانها در شبهاى مهتابى روى خاك نشسته , با گفتگو وقت فراغت را مى گذراندند واين تـنـهـاسـاعـت ديدار براى جوانهاى روستا بود كه در طول روز مشغول كشاورزى يا كارهاى ديگر بـودنـد, ولى شيخ وهابى ها آنان را از اين كار منع كرده وآن را بر آنها حرام مى شمرد به بهانه اينكه رسـول اللّه (ص ) نـشـستن بر سر راهها را حرام فرموده است , هر چند محل نشستن آنها راه به شمار نـمـى رفت .
مساله ديگر كه مشكل تمام وهابيون است , اينكه يك وهابى در مدت زمان كوتاهى پس ازمـتدين شدنش وبا داشتن كمترين دانش , خود را مجتهد دانسته ومجاز مى داند در هر مساله اى فـتـوى دهـد, به ياد دارم روزى با يكى از آنها نشسته مشغول بحث در مسائل مختلف بودم , كه در اثـنـاءبـحـث يـكباره از جاى برخاست زيرا اذان مغرب را از مسجدشان شنيد, بدو گفتم صبر كن سخنمان تمام شود, گفت : سخن تمام ,وقت نماز است , برويم به مسجد نماز بخوانيم , گفتم : من در منزل نماز مى خوانم , هر چند ملتزم بودم با آنها نماز بخوانم , او فريادكشيد: نمازت باطل است , بشدت حيرت زده شدم وقبل از اينكه دليل را بپرسم او روبرگرداند تا برود, گفتم : بايست , به چه دليل نمازم در منزل باطل است ؟
بـا افـتـخـار وتـكبر گفت : رسول خدا(ص ) فرموده است : لا صلاة لجارالمسجد الا فى المسجد, (هـمـسـايه مسجد نماز ندارد مگر در مسجد),گفتم : اختلافى در اين نيست كه نماز جماعت در مـسـجـد افـضل است , ولى اين بمعنى درست نبودن نماز در غير مسجد نيست ومنظور از حديث تـاكيد بر همين افضليت است نه براى بيان حكم نماز در منزل , به اين دليل كه ما در فقه نديده ايم كـه يكى از مبطلات نماز, خواندن نماز در منزل است , وهيچ يك از فقهاء چنين فتوائى نداده اند, از طـرفـى ديـگر تو به چه حقى اين احكام را صادر مى كنى ؟
آيا تو فقيهى ؟ !.. .
بسيار مشكل است كه انـسـان فـتوى دهد وحكم يك موضوعى را بيان نمايد, زيرا فقيه تمام متون مربوط به اين مساله را بررسى مى كند تا بتواند دلالت امر ونهى را در يك متن بداند. .
آيا اين امر دلالت بر وجوب مى كند يا بـر استحباب , وآيا نهى دلالت بر حرمت دارد يا كراهت .
دين ما پر معنى است , پس بااحتياط سخن بگو.
آثـار شـكست در روى او پيدا شد, اخم كرد وگرفته شد, سپس گفت :تو حديث را تاويل مى كنى وتاويل حرام است .. .
ورفت .. .
به خداپناه بردم از اين احمق كه نمى تواند بفهمد.
اين تفكر عقب مانده وخشك , دومين عامل بود كه مرا از وهابيت دور مى ساخت , هر چند افكار آنها تاثير زيادى بر من گذاشته , آن افكار را قبول نموده واز آن دفاع مى كردم .
مدت زمانى به همين حال باقى ماندم , نه راه به جايى داشتم , نه قراروآرامشى , يك روز به وهابيت نزديك شده روز ديگر دور مى شدم ,تنها راه حل خود را بجاى دانشكده افسرى در اين ديدم كه در يـك دانـشكده يا دانشگاه اسلامى درس بخوانم تا بتوانم تحقيق خود رابه طور دقيق تر وعميق تر دنـبـال كـنـم , وبـعـد از امـتـحـان ورودى دانشگاه شش رشته انتخابى در دانشگاه ها ودانشسراها بـراى تـحصيل در پيش داشتم , ولى من جز دانشگاه ها ودانشكده هاى اسلامى انتخاب نكردم , ودر يـكـى از آن دانـشـكده هاى اسلامى (دانشكده علوم اسلامى وادبيات عربى از دانشگاه وادى النيل درسودان ) قبول شدم .
از خوشحالى خواستم پرواز كنم وخود را آماده اين مرحله جديد از زندگى سـاخـتـم , وپـس از انـجـام آمـوزش نـظـامـى (دفاع ملى ) كه براى ورود به دانشگاه الزامى است گروه هاى دانشجويان از سراسر سودان به سوى دانشگاه ها هجوم آوردندومن از اولين افراد بودم , در مـصـاحـبـه اى كه انجام شد مدير دانشكده درباره شخصيتى كه به او علاقمندم از من پرسيد, گـفتم : جمال الدين افغانى , وسبب علاقه ام به ايشان را بيان كردم .. .
از سخن من اظهار خشنودى كـرد وپـس از سؤال هاى فراوان , به طور رسمى دردانشكده قبول شدم .
در آنجا به سراغ كتابخانه رفـتـم , كه مملو ازكتابها ودايرة المعارف هاى عظيم بود, با آنجا انس گرفتم ولى مشكل من اين بود كه از كجا شروع كنم ؟
وچه چيزى را بخوانم ؟
بـه هـمين حال ماندم , از اين كتاب به آن كتاب منتقل مى شدم .
وقبل از اينكه براى خود برنامه اى تـعيين كنم , يكى از خويشاوندان راهى بزرگ وبسيار مهم در بحث وتحقيق در پيش رويم گشود, وآن مطالعه تاريخ جهت بررسى مذاهب اسلامى ويافتن مذهب حق ازميان آنها بود, اين راه توفيقى الـهـى بود كه خود از آن غافل بودم ,آغاز قضيه وقتى بود كه با يكى از افراد فاميل بنام عبدالمنعم درمـنـزل پـسـر عمويم در شهر عطبره ملاقات كردم , عبدالمنعم فارغ التحصيل دانشكده حقوق اسـت , در آن روز هـنـوز خـورشـيـد غـروب نكرده بود كه وى را در حياط منزل با يكى از (اخوان الـمـسـلمين )ديدم كه در آنجا مهمان بود مشغول بحث است , به دقت گوش كردم تا بدانم از چه صحبت مى كنند .
وقتى فهميدم بحث درباره مسائل دينى است جدى تر شده , در كنار آنها نشستم تا گفتگويشان را دنبال كنم .
عبدالمنعم با آرامش كامل بحث مى كرد در حاليكه طرف مقابل بسيار خـشن وتهاجمى بود, اصل مطلب را نفهميده بودم تا آنكه آن برادر مسلمان گفت : شيعه كافر واز خدا بى خبرند...!! در اينجا متوجه بحث شدم , بسيار دقيق شدم ودر ذهنم اين سؤال باحيرت مطرح بود...
شيعه چه كسانى هستند ؟
وچرا آنها كافراند ؟
آيا عبدالمنعم شيعى است ؟
واين سخنان عجيب وغريب او آياهمان كلام شيعه است ؟
منصفانه بگويم كه عبدالمنعم حريف خود را در هر مساله اى كه مطرح مى شد شكست مى داد, آنهم با منطقى زيبا واستدلالى محكم .
بـعـد از ايـن بـحـث , نـمـاز مغرب خوانده شد, سپس با عبدالمنعم تنهاشدم وبا احترام كامل از او پرسيدم : آيا تو شيعه اى ؟ ...
اصلا شيعه چه كسانى هستند ؟
وچگونه آنها را شناختى ؟
گفت : صبر كن , سؤالها را يك به يك بپرس .
گفتم : ببخشيد, من از آنچه از شما شنيده ام هنوز به خود نيامده ام .
گـفت : اين يك بحث طولانى است , ونتيجه چهار سال زحمت ومشقت است ومتاسفانه نتيجه كار بر خلاف انتظار بود.
سخنش را قطع كرده , پرسيدم : كدام نتيجه ؟
گفت : انباشته اى از نادانى ونادان سازى در طول زندگى ما را احاطه كرده است , به دنبال جامعه حـركـت مى كنيم بدون آنكه از خودبپرسيم , آيا دينى كه بدان معتقديم همان است كه مورد نظر خـداونـداست , وهمان اسلام واقعى است ؟
ولى بعد از بررسى براى من آشكار شد كه حق در جاى ديگرى است كه به نظرم مى رسيد, يعنى نزد شيعه .
گفتم : شايد عجله كرده اى ... .
يا اشتباه كرده اى ...! به رويم لبخند زدوگفت : چرا تو با دقت وتامل بـحـث نـمـى كـنـى ؟
بخصوص آنكه كتابخانه اى در دانشگاه داريد كه مى توانى استفاده زيادى از آن بنمائى .
با تعجب گفتم : كتابخانه ما سنى است , چگونه درباره شيعه در آن بگردم ؟! گـفـت : از دلائل درست بودن تشيع اين است كه براى تاييد سخن خود به كتابها وروايات علماى اهل سنت استناد مى كند, زيرا حق آنها در اين كتابها به بهترين شكل آشكار مى گردد.
گفتم : پس مخذ شيعه همان مخذ اهل سنت است ؟! گـفت : خير, شيعه مخذ خاص خود را دارد كه چندين برابر مخذاهل سنت است , وتمام آن از اهل بيت (ع ) به نقل از پيامبر(ص ),روايت شده ولى آنها در مقابل اهل سنت به روايات ومخذ خوداستناد نمى كنند, زيرا اين مخذ براى آنها سند به شمار نمى آيد, لذالازم است به آنچه براى آنها مورد تاييد مى باشد استناد كنند, يعنى اينكه شيعه اهل سنت را به چيزى متعهد مى كنند كه خود به آن متعهد شده اند.
از كلام او خشنود شدم وتصميمم بر تحقيق بيشتر شد, به او گفتم :پس چگونه شروع كنم ؟
گـفـت : آيـا در كـتابخانه شما صحيح بخارى , صحيح مسلم , مسنداحمد, ترمذى ونسائى موجود است ؟
گفتم : آرى , در آنجا يك قسمت بزرگ مربوط به مصادر حديث است .
گفت : از اينها شروع كن , وبدنبال آن كتابهاى تفسير وتاريخ , كه دراين كتابها احاديثى است كه بر وجوب پيروى از مكتب اهل بيت دلالت مى كند.
مثالهايى در اين زمينه با ذكر ماخذ, شماره جزء وصفحه مطرح كردكه بكلى متحير شدم , احاديثى را مـى شـنـيـدم كـه تاكنون به گوشم نخورده بود تا جائى كه شك كردم آيا واقعا چنين مطالبى دركتابهاى اهل سنت موجود است .. .
ولى او به سرعت اين شك را ازدلم بر طرف كرده گفت : اين احـاديث را ياد داشت كن , ودركتابخانه به دنبال آنها بگرد, ان شاءاللّه روز پنجشنبه آينده يكديگررا مى بينيم .
در دانشگاه : آن احاديث را در كتاب بخارى , مسلم وترمذى .. .
در كتابخانه دانشگاهمان يافتم , ومطمئن شدم كه راسـت مـى گـويـد, احـاديث ديگرى نيز جلب توجهم كرد, كه آن احاديث بيشتر دلالت بروجوب پيروى از اهل بيت داشت , در آن ايام حالتى از حيرت شديد مرا فرا گرفته بود...
چرا اين احاديث را تاكنون نشنيده ام ؟! موضوع را با دوستانم در دانشكده مطرح كردم , تا آنها نيز در اين بحران با من شريك شوند, بعضى از خـود واكنش نشان داده وبعضى نيز توجه نكردند, ولى من تصميم گرفتم مطلب را دنبال كنم هـر چـنـد تـمام عمر مرا بگيرد.. .
روز پنجشنبه كه فرا رسيد به سراغ عبدالمنعم رفتم ... .
با آرامش وخـوشـروئى مـرا اسـتـقـبـال كـردوگـفـت : نبايد عجله كنى , اين بحث را بايد با آگاهى كامل دنبال نمائى .
سـپـس بحثهاى متفرقه ديگرى مطرح شد وتا جمعه شب ادامه يافت .
من استفاده زيادى برده وبا مـسـائلـى آشـنا شدم كه تاكنون وقبل از بازگشت به دانشگاه نمى دانستم , از من خواست درباره چندمساله تحقيق كنم .
اين كار براى مدت زمانى ادامه داشت وموضوع بحث ميان من واو هر چند وقـت تـغـيـيـر مـى كـرد, در بعضى از حالتهاميان صحبت عصبانى مى شدم ويا حقايق روشنى را نمى پذيرفتم ,مثلا احاديثى را در مخذ مى يافتم واز وجود آنها مطمئن مى شدم ولى به او مى گفتم : اين احاديث موجود نيست .
نمى دانم چرااينگونه بر خورد مى كردم , شايد به خاطر احساس شكست يا ميل به پيروزى بود.
بدين ترتيب , با بحث هاى طولانى حقايق فراوانى برايم آشكارگرديد كه اصلا انتظار آن را نداشتم , در طـول ايـن مـدت بـا دوسـتـانـم بحث هاى طولانى داشتم , وقتى دوستان از دست من خسته شـدنـد,گـفـتـند با فلان دكتر كه فقه به ما تدريس مى كرد بحث كن , گفتم :مانعى ندارد, ولى حـجب وحيا بين من واو مانع مى شود تا بتوانم آزادانه صحبت كنم , آنها نپذيرفتند وگفتند: استاد بين ما وتو است ,اگر او را قانع كردى ما با تو هستيم .. .
! گفتم : مساله قانع كردن نيست , بلكه مساله دليل وبرهان , وتحقيق درباره حق است ...
در اولـين درس فقه بحث را با ايشان آغاز كردم , آنهم به صورت چندين سؤال .. .
ديدم كه او چندان مـخـالـفـتـى بـا مـن نـدارد, بـلـكه بعكس تاكيد بر محبت اهل بيت (ع ), وضرورت پيروى از آنها وذكرفضايل ايشان مى كرد.. .
وپس از چند روزى از من خواست تا به دفترش در دانشگاه بروم , وقتى كـه نـزد او رفتم كتابى در چند جزء به من داد, آن كتاب (صحيح كافى ) بود كه معتبرترين مرجع حـديـث نـزد شيعه است .
از من خواست در نگهدارى اين كتاب كوتاهى نكنم زيرا اين آثار اهل بيت اسـت .. .
از شدت تعجب نتوانستم چيزى بگويم .
كتاب را گرفتم واز او تشكر كردم , من درباره اين كتاب شنيده بودم ولى آن را نديده بودم , لذا احتمال دادم دكتر شيعه باشد,هر چند مى دانستم كه مـالـكـى اسـت , وبـعـد از تـحقيق وپرسش درباره وى , فهميدم كه او صوفى است وبه محبت اهل بيت (ع ) دل بسته است .
وقـتـى دوستانم متوجه اين همفكرى بين من واستاد شدند, از من خواستند تا با استاد ديگرى كه حـديـث تـدريـس مـى كـرد بـحـث كنم , اومرد متدين , متواضع وخوش اخلاقى بود واو را بسيار دوسـت داشـتـم , لـذا در خـواست دوستان را پذيرفتم , بحثهاى مختلفى بين ماشروع شد, درباره درستى بعضى احاديث از او پرسيدم واو تاكيد برصحت آنها مى كرد, ولى پس از مدت زمانى متوجه نفرت اووناخوشايندى اش از ادامه بحث با خود شدم , دوستانم نيز متوجه اين مساله شدند, به نظرم رسـيـد بـهـترين راه ادامه بحث , نوشتن است لذا مجموعه اى از احاديث ورواياتى كه دلالت واضح بـروجوب پيروى از مذهب اهل بيت (ع ) را دارد براى وى نوشتم , وازاو خواستم درباره صحت اينها بـررسـى كـنـد, وهـر روز از او جـواب مـى خـواسـتـم واو از ايـنـكـه هـنـوز دنـبـال نكرده است معذرت مى خواست , ومن آنقدر اين وضع را با وى ادامه دادم تا اينكه ازدست من خسته شد .
به من گفت : تمام اينها صحيح است .
گفتم : اينها بوضوح دلالت دارند بر لزوم پيروى از اهل بيت .
جواب نداد وبه سرعت به طرف دفتر رفت .
ايـن بر خورد مانند ضربه اى بود براى من , به طورى كه احساس كردم كلام شيعه راست است , ولى دوست داشتم باز هم تامل كنم ودر قضاوت عجله نكنم .
اتـفـاق عـجـيـبى افتاد, رئيس دانشكده آقاى استاد علوان به ما درس تفسير مى گفت , روزى در تفسير آيه شريفه (سال سائل بعذاب واقع ) ((8)) گفت : وقـتـى رسول اللّه (ص ) در غديرخم بود, مردم را صدا زد تا اجتماع كردند, سپس دست على (ع ) را گـرفـت وگـفـت : من كنت مولاه فعلى مولاه , هر كس من مولاى او هستم , على نيز مولاى او اسـت , ايـن خـبـر در همه جا پخش شد, وقتى حارث بن نعمان فهرى آن را شنيدشتر خود را سوار شـده نـزد پيامبر(ص ) رفت , از مركب پائين آمده وگفت : اى محمد, ما را درباره خدا امر كردى تا شـهـادت دهيم به اينكه لا اله الا اللّه (خدايى جز اللّه نيست ) واينكه تو فرستاده اوهستى , وما از تو پـذيـرفـتـيم , امر كردى پنج بار نماز گذاريم ,پذيرفتيم , امر به زكات كردى وما قبول كرديم , امر كردى ماه رمضان را روزه بگيريم ما نيز پذيرفتيم .
وامر به حج نمودى وما قبول كرديم , ولى به اينها اكـتفا نكردى ودست پسر عمويت را بالا بردى تا او را رهبر ما قرار دهى وگفتى : هر كه من مولاى او هستم على مولاى او است , آيا اين كار از تو بود يا از خدا ؟
پـيـامـبـر(ص ) گفت : واللّه الذى لا اله الا هو, ان هذا من اللّه عز وجل ,(قسم به خدايى كه جز او خدايى نيست , اين امر از جانب خداونداست ).
حـارث رو برگرداند وبطرف مركبش حركت كرد وگفت : خدايا, اگرآنچه محمد مى گويد حق است پس باران سنگ از آسمان بر ما بباريا عذابى دردناك بر ما نازل كن , حارث به مركبش نرسيده بـود كـه ,سـنـگـى بر سر او فرود آمد واز پشت او خارج شد, پس از آن اين آيه نازل شد: (سال سائل بعذاب واقع للكافرين ليس له دافع , من اللّه ذى المعارج ) ((9)) سؤال كننده اى پرسيد از عذابى كه بر كافران فرودخواهد آمد وكسى نتواند از آن جلوگيرى كند.
درس كـه تـمـام شد, يكى از دوستان به دنبال استاد رفت وبه وى گفت : آنچه شما گفتى سخن شـيـعه است .
استاد قدرى تامل كرد,سپس به اين اعتراض كننده روى كرد وگفت : بگو معتصم بيايد نزدمن در دفتر اداره .. !.
از ايـن درخـواست تعجب كردم واز ملاقات با رئيس دانشكده وحشت كردم , ولى به خود شجاعت داده ونـزد او رفـتـم , وقـبـل ازايـنـكـه بنشينم گفت : مى گويند تو شيعه اى ! گفتم : من فقط بحث مى كنم .
گفت : بحث زيبا است , وبايد باشد.
رئيس دانشكده شروع كرد به نقل شبهه هايى كه بارها درباره شيعه گفته شده است , وخداوند مرا يـارى كـرد تـا بـتـوانـم بـا قـوى ترين استدلال ها جواب او را بدهم , چنان به سخن آمده بودم كه خـودم بـاورم نـمى شد وقبل از تمام شدن گفتگويمان , به من توصيه كرد تاكتاب المراجعات را بخوانم وگفت : المراجعات از كتابهاى بسيارخوب در اين زمينه است .
پس از خواندن كتابهاى المراجعات , معالم المدرستين وچند كتاب ديگر, به خاطر دلايل روشن وبـرهانهاى قوى اين دو كتاب با ارزش كه بر حق بودن مذهب اهل بيت را ثابت مى كرد, حق براى من روشن وباطل مفتضح شد وهمچنان قدرت من در بحث وتحقيق بيشتر شد, تا آنكه خداوند نور حق را در دل من روشن كرد ومن تشيع خود را اعلام كردم ...
بدنبال آن , مرحله جديدى از درگيرى شروع شد, آنهائى كه دربحث به نتيجه اى نرسيدند, راهى جز مسخره كردن , توهين وناسزاگويى , تهديد وتهمت زدن .. .
وديگر روشهاى جاهلانه نيافتند ومن خـود را بـه خـدا واگذار كردم , وبر اين ماجرا صبر كردم هر چند اين ضربات از سوى نزديك ترين دوستانم بر من واردشد, آنها از خواب وخوراك همراه من زير يك سقف پرهيزمى كردند.
در تـنهايى كاملى فرو رفتم , مگر بعضى از برادران كه آگاهى بيشتروتفكر آزادترى داشتند, وپس از گـذشـت زمانى توانستم رابطه اى رابا ديگران برقرار نمايم كه بسيار بهتر از قبل شد, زيرا ميان آنها مورداحترام وتقدير واقع شدم , تا جائى كه بعضى ها در ريز ودرشت زندگيشان با من مشورت مـى كـردنـد, ولى اين وضعيت براى مدت طولانى ادامه نيافت , آتش اختلاف دوباره شعله ور شد, آنهم پس از اينكه سه دانشجوى ديگر تشيع خود را اعلام كردند, به علاوه جمع زيادى از دانشجويان كـه اظـهـار تمايل وتاييد نسبت به شيعه نمودند وبه دنبال آن برخوردها ودرگيرى هاى جديدى شروع شدوما همگى جانب حكمت واخلاق فاضله را گرفتيم , وتوانستيم اين موج خشم را در اسرع وقت بگذرانيم .
در روستايمان : روستاى ما (ندى ) از روستاهاى كوچك شمال سودان وبر كرانه رود نيل است واكثر ساكنين آن از قـبـيـلـه (ربـاطاب )اند, قبيله اى كه معروف به هوش زياد وسرعت انتقال در فهم بودند, زندگى مردم روستا با نگهدارى درختان خرما وكشت محصولات فصل تامين مى شود.
وهـابـى هـا از خـوش قـلـبى مردم روستا سوء استفاده كرده , افكاروهابيت را در ميان آنها منتشر نـمـودند, وبا استفاده از سخنرانى هاوجلساتى كه برگزار مى كردند توانستند به طور مستقيم بر عـقـل وانـديـشـه مـردم اثر بگذارند, من در ابتدا سكوت را انتخاب كردم ,ووقت خود را با مطالعه وتحقيق وگاها دعوت از فاميل ونزديكان به سوى مذهب اهل بيت (ع ) مى گذراندم .
وبا برادر خود بـحث وجدل زيادى داشتم , تا جائى كه ديگر حاضر به خواندن كتابهاى شيعه نبود ومرا تهديد كرد كه كتابها را خواهد سوزاند, ولى پس ازگفتگوى زياد توانستم او را تحت تاثير قرار دهم واو شروع كـرد بـه خـوانـدن كـتـابهايى مانند (اهل بيت قياده ربانيه , المراجعات , معالم المدرستين ) تا آنكه خـداوند او را به نور اهل بيت (ع ) هدايت كردوتشيع خود را اعلام نمود, بقيه افراد خانواده نيز غالبا ابرازخشنودى وتاييد مى نمودند.
بدين ترتيب موضع من در روستا پخش شد وشروع كردم مذهب اهل بيت را بر مردم روستا مطرح نـمـودن , ايـنـجـا بـود كـه خـشـم وهـابـيـت شـعله ور شد, ومبلغين آنها شديدا به خشم آمدند, وتـمـام سـخـنرانى هاى آنان در هر مناسبتى كه برگزار مى شد پر از توهين وناسزا نسبت به شيعه وتـهـمـت بـه آنها شده بود .
بعضى ها متعرض من نيز مى شدند, ولى من در تمام اين موارد با صبر وگذشت مقابله مى نمودم .
مناظره با شيخ وهابى : مـناظره اى ميان من وبزرگ آنها شيخ احمد الامين برگزار شد, از اوخواستم با تعقل سخن بگويد واز بد زبانى وتهاجم بى معنى خوددارى كند, تا آنكه پيمانه صبرم پر شد وتعصب ولجاجت آنهازياد شد, به مسجد آنها رفتم , نماز ظهر را با او خواندم , پس ازفراغت از نماز, به او گفتم : در طول اين مدت , كه شيعه را ناسزا گفته ودر بلندگوها تكفير كرده ايد, آيا من متعرض شما شده ام ؟! گفت : خير گفتم : آيا مى دانى چرا ؟
گفت : نمى دانم گـفتم : سخن تو تهاجم جاهلانه است , وبه شخص من متعرض شده اى , ولذا ترسيدم اگر اعتراض كنم , دفاع از شخص باشد نه دفاع از حق , اما اكنون از تو مى خواهم يك مناظره علمى ومنطقى در حضور جمع با من داشته باشى , تا حق بر ملا شود.
گفت : من مانعى ندارم .
گفتم : پس محورهاى بحث را مشخص كن .
گفت : تحريف قرآن وعدالت صحابه .
گـفـتـم : بـسيار خوب , ولى دو مطلب ضرورى وجود دارد كه بايدمورد بحث واقع شود, وآن دو مطلب درباره صفات خدا ونبوت دراعتقاد وروايات شما است .
گفت : خير گفتم : چرا ؟
گـفـت : مـن مـحـور بـحـث را تعيين مى كنم , اما اگر از تو تقاضاى مناظره كردم , تو حق دارى محورهاى بحث را تعيين كنى .
گفتم : اشكالى ندارد, قرار ما كى باشد ؟
گفت : امروز, بعد از نماز مغرب .. .
او خيال مى كرد با تعيين چنين وقت نزديكى مرا خواهد ترساند, ولى من با خوشحالى قبول كرده واز مسجد خارج شدم .
پـس از نماز مغرب مناظره شروع شد .
شيخ آنها احمد الامين سخن را طبق عادت خود با حمله بر شـيـعـه شـروع كـرد,او شـيـعه را به تحريف قرآن متهم مى كرد وكتاب (الخطوط العريضه نوشته مـحب الدين ) را نيز در دست داشت , سخن او كه تمام شد, من شروع كردم وتمام اتهاماتى را كه به دروغ عـلـيه شيعه گفته بود به طورمفصل رد كردم , وشيعه را كاملا از عقيده تحريف قرآن تبرئه نـمودم وسپس مانند قول حضرت عيسى (ع ) به او گفتم : (كاهى را در چشم ديگران مى بينيد ولى قـطـعـه چوب را در چشم خود نمى بينيد), زيراروايتهايى كه در كتابهاى حديثى اهل سنت است بـوضـوح قرآن رامتهم به تحريف مى كند, بنابراين اهل سنت نزديكتر به اين اتهام انداز شيعه , ودر اين زمينه حدود بيست روايت با ذكر مرجع وشماره صفحه , از صحيح بخارى , مسلم , مسند احمد والاتقان فى علوم القرآن سيوطى نقل كردم , به عنوان مثال : امـام احـمـد بـن حـنـبل در مسند خود از ابى بن كعب نقل مى كند كه پرسيد: سوره احزاب چند آيـه دارد ؟
گـفـت : هفتاد وچند آيه , گفت :آن سوره را نزد پيامبر(ص ) خواندم , آيات آن به اندازه سوره بقره يابيش از آن بود, وآيه رجم نيز در آن است ((10)) .

back pagefehrest pagenext page