|
|
|
|
|
|
از اينجا روشن مى گردد كه اين سه مقدمه ، يعنى : 1 - دعوت فطرت (منظور مؤ لف دعوت مستقيم فطرت نيست تااشكال كنى كه خود ايشان فطرى بودن مدنيت را انكار كردند بلكه منظور دعوت غيرمستقيم است يعنى فطرت او رابه استخدام ديگران دعوت مى كند و اين استخدام او راناگزير مى سازد كه به زندگى مدنى تن در دهد. مترجم بشر را بهتشكيل اجتماع مدنى . 2 - و دعوت آن به اختلاف ازيك طرف . 3 - و عنايت خداى تعالى به هدايت بشر به سوى تماميت خلقتش از سوى ديگر، خود حجتو دليلى است بر اصل مساءله نبوت ، و به عبارتى ديگردليل نبوت عامه است ، كه اينك براى خواننده عزيز تقرير ميشود: نوع بشر به حسب طبع بهره كش است ، و اين بهره كشى و استخدام فطرى او را بهتشكيل اجتماع وا مى دارد دارد، و درعين حال كار او را به اختلاف و فساد هم مى كشاند، درنتيجه در همه شؤ ون حياتش كه فطرت و آفرينش برآوردن حوائج آن شؤ ون را واجب مىداند، دچار اختلاف مى شود، و آن حوائج برآورده نمى گردد مگر با قوانينى كه حياتاجتماعى او رااصلاح نموده ، اختلافاتش را برطرف سازد و هدايت انسان به قوانين كذائى، و در نتيجه به كمال و سعادتش به يكى از دو طريق ممكن مى شود. اول اينكه او را از راه فطرتش ملهم كند به اينكه چگونه اختلاف را برطرف سازد. دوم به اينكه از راه ديگرى كه خارج از فطرت و ذات خود بشر باشد، و چون راهاول كافى نيست چون گفتيم سبب پيدايش اختلاف خود فطرت بوده ، و معنا ندارد كهفطرت سبب حل اختلاف شود، ناگزير بايد از راه دوم صورت گيرد، و آن راه عبارت استاز تفهيم الهى ، و غير طبيعى ، كه از آن به نبوت و وحى تعبير مى كنيم . به حكم عقل و تجربه راه رفع اختلافات انسانها منحصر در تفهيم الهى از راه وحىونبوت است و اين برهان كه ديديد مركب از چند مقدمه بود، همه مقدماتش در قرآن كريم به صراحت آمده، كه بيانش گذشت ، تجربه هم آن را از تاريخ زندگى بشر و اجتماعاتش مسلم كرده ،چون تا آنجا كه تاريخ نشان مى دهد تمامى امتها كه در قرون گذشته يكى پس ازديگرى آمده و سپس منقرض شده اند، بدون استثناتشكيل اجتماع داده اند، و به دنبالش دچاراختلاف هم شده اند، و هر اجتماعى كه پيغمبرىداشته به كمال و سعادت خود نائل گشته و از شر اختلاف نجات يافته است . آرى آنطور كه تاريخ نشان مى دهد نه چنين سابقه اى در زندگى انسان وجود داشته ، كهروزى از روزهاى زندگيش از مساءله استخدام دست برداشته باشد، و نه روزى كه حساستخدامش او را به تشكيل اجتماع وادار نكرده ، و به زندگى انفرادى قانعش ساختهباشد، و نه روزى كه اجتماع تشكيل يافته اش از اختلاف خالى باشد، و نه روزى كهاختلافش به غير قوانين اجتماعى الهى برطرف شده باشد، و نه روزى كه فطرت وعقل خود او (البته فطرت و عقلى كه به نظر خود او سالم باشد) توانسته قوانينىوضع كند، كه اختلاف را از ريشه و فساد را از ماده كنده باشد. چرا راه دور و دراز برويم ؟ براى به دست آوردن تماميت ايندليل كافى است به جريان حوادث اجتماعى عصر حاضر بنگريم ، كه جلو چشم خود ماصورت مى گيرد، و مى بينيم كه اجتماعات بشرى تا چه حد دچار انحطاط اخلاق و فسادبشريت شده ، و چه جنگهاى خانمان براندازى تهديدش مى كند، كه هر يك ميليونها كشتهبه جاى مى گذارد، و تا چه حد زورگوئى بر بشريت مسلط شده ، و چطور بهره گيرىاز جان و مال و عرض مردم رواج يافته ، تازه همه اين فسادها در عصرى جريان دارد كهعصر تمدن و ترقى و عصر دانشش مى خوانند!!! ديگر درباره اعصار گذشته كه عصرجاهليت و ظلمت بوده چه احتمالى مى توان داد؟! و اما اينكه گفتيم : عالم صنع و ايجاد هرموجودى را به سوى كمال لايقش سوق مى دهد، مساله اى است كه تجربه و بحث آنرااثبات كرده ، و همچنين اينكه گفتيم : وقتى خلقت و تكوين اقتضاى اثرى را داشت ، ديگراقتضاى خلاف آنرا ندارد. اين نيز امرى است مسلم ، كه تجربه و بحث اثباتش كرده است ، و اما اينكه گفتيم (تنهاتعليم و تربيت دينى كه از مصدر نبوت و وحى صادر مى شود مى تواند اختلافاتبشرى را رفع و فساد ناشى از آن را اصلاح كند). اين نيز امرى است كه هم بحث و هم تجربه آنرا اثبات كرده ، بيان اينكه تجربه و بحث كرده وقتى خلقت و تكوين اقتصاى اثرى را داشتديگراقتصاى خلافت آنرا ندارد اما اينكه بحث آن را اثبات كرده بيانش اين است كه دين همواره بشر را به سوى معارفحقيقى و اخلاق فاضله و اعمال نيك دعوت مى كند، و معلوم است كه صلاح عالم انسانى همدر همين سه چيز است : 1 - عقائد حقه . 2 - اخلاق فاضله . 3 - اعمال نيك . و اما اينكه گفتيم تجربه آن را اثبات كرده ، بهترين دليلش اسلام است كه در مدتىكوتاه كه در آن مدت در اجتماع مسلمانان حكومت كرد، از منحط ترين مردم صالح تريناجتماع ساخت ، از راه تعليم و تربيت نفوس آن مردم را اصلاح نمود، و آن مردم ديگران رااصلاح كردند حتى به جراءت مى توان گفت اگر در عصر حاضر عصر حضارت و تمدنهم رگ و ريشه اى از جهات كمال در هيكل جوامع بشرى ديده مى شود، از آثار پيشرفتاسلامى و جريان و سرايت اين پيشرفت در سراسر جهان است ، و اين معنا را تجزيه وتحليل بدون كمترين ترديدى اثبات مى كند و خود ما ان شاء اللّه در محلى مناسب ترپيرامون آن بحث خواهيم داشت . (نكته ششم ) دين اسلام كه خاتم اديان است براى آخرينمرحلهكمال انسان تشريع شده است ششم اينكه : دينى كه خاتم اديان است ، براىاستكمال انسان حدى قائل است ، چون پيامبر را آخرين پيامبر و شريعت را غيرقابل نسخ مى داند، و اين مستلزم آن است كه بگوئيم :استكمال فردى و اجتماعى بشر به حدى مى رسد كه معارف و شرايع قرآن او را كافىاست ، و به بيش از آن نيازمند نمى شود. و اين خود يكى از پيشگوئيهاى قرآن است ، كه جريان تاريخ از عصرنزول قرآن تا به امروز كه قريب چهارده قرن است ، آن را تصديق كرده ، زيرا مى بينيماز آن روز تا به امروز نوع بشر در جهات طبيعى و اجتماعى چه گامهاى بلندى در ترقىو تعالى برداشته ، و چه مسافت دورى را پيموده ، اما از جهت معارف حقيقيش و اخلاق فاضلهاش (كه به خاطر همانها انسان بود، و بر ساير انواع حيوانات برترى داشت )، نهتنها يك قدم ترقى نكرده ، بلكه قدمهاى زيادى به عقب و قهقرا برداشته ، و بالاءخرهدر مجموع كمالات روحى و جسمى (البته تواءم با هم ) تكاملى نكرده است ، (تا چه رسدبه اينكه به جائى رسيده باشد كه قرآن و معارف آن كافيش نباشد). شبهه شريعت اسلام قابل انطباق با همه اعصار نيست و پاسخ بدان در اين بحث بعضى ها گفته اند: قوانين عمومى چون به منظور صلاححال بشر و اصلاح زندگى او است ، بايد همواره با تحولات اجتماعىمتحول شود، و با پيشرفت اجتماع پيشرفت كند، هر چه بشر به سوىكمال صعود مى كند، بايد قوانين او هم دوش به دوش او بالا رود، و شكى نيست كه وضعتمدن عصر حاضر با عصر نزول قرآن قابل مقايسه نيست ، و نسبت ميان امروز و آن روزبشر قابل مقايسه با نسبت ميان آن روز و روزگار عيسى بن مريم و موسى (عليهماالسلام) نيست ، بلكه نسبت در طرف ما بيشتر و ترقى وتكامل بشر زيادتر بوده ، و همين تفاوت باعث مى شود كه شرايع اسلام هم نسخ شود، وشريعتى ديگر قابل انطباق بر مقتضيات عصر حاضر تشريع گردد. جوابش همان است كه گفتيم اسلام در تشريعش تنها كمالات مادى را در نظر نگرفته ،بلكه حقيقت وجود بشر را نيز منظور داشته ، و اصولا اساس شرايع خود را بركمال و رشد روحى و جسمى هر دو با هم قرار داده ، و سعادت مادى و معنوى هر دو راخواسته است ، و لازمه اين معنا آن است كه وضع انسان اجتماعىمتكامل ، به تكامل دينى معيار قرار گيرد، نه انسان اجتماعىمتكامل به صنعت و سياست و بس ، و همين جا است كه امر بر دانشمندان مشتبه شده ، از بس درمباحث اجتماعى مادى غور و تعمق كرده اند، (و ديده اند ماده همواره درتحول و تكامل است اجتماع مادى هم مانند ماده تحول مى پذيرد) پنداشته اند كه اجتماع موردنظر دين هم همان اجتماعى است كه مورد نظر آقايان است ، لاجرم گفته اند: بايد قوانيناجتماعى با تحول اجتماع متحول شود و هر چندى يك بار نسخ گردد، و قوانينى ديگرجايگزين قوانين قبلى شود. در حالى كه خواننده عزيز توجه فرمود، كه گفتيم دين اساس شرايع خود را جسم تنهاقرار نداده ، بلكه جسم و روح هر دو را منظور داشته . و بنابراين اگر كسى بخواهد ناتمامى قوانين اسلام را اثبات كند، بايد بگردد، يكفرد يا يك اجتماع دينى را پيدا كند، كه جامع تمامى تربيت هاى دينى و زندگى مادىباشد، يعنى آن زندگى مادى و معنوى را كه دين دعوت بدان مى كند يافته باشد، آن وقتاز او بپرسد آيا ديگر چيزى نقص دارى كه محتاج بهتكميل باشد؟، و يا جهتى از جهات انسانيت تو و حيات تو دچار سستى هست كه محتاجتقويت باشد؟ يا نه ، اگر چنين فرد و چنين اجتماعى را پيدا كرديم ، آن وقت حق داريمبگوئيم : دين اسلام ديگر براى بشر امروز كافى نيست . هفتم اينكه انبيا عليه السلام از هر خطائى معصومند. گفتار در عصمت انبيا عليه السلام نكته هفتم عصمت انبيا على نبينا و آله و عليهم السلام گفتار هفتمين نتيجه اى كه ما از آيه مورد بحث گرفتيم ، يعنى عصمت انبيا احتياج به توضيحدارد، تا روشن شود چگونه آيه شريفه بر آن دلالت دارد، لذا مى گوئيم : عصمت سهقسم است يكى عصمت از اينكه پيغمبر در تلقى و گرفتن وحى دچار خطا گردد، دوم عصمتاز اينكه در تبليغ و انجام رسالت خود دچار خطا شود، سوم اينكه از گناه معصوم باشد،و گناه عبارت است ازهر عملى كه مايه هتك حرمت عبوديت باشد، و نسبت به مولويت مولامخالفت شمرده شود، و بالاخره هر فعل و قولى است كه به وجهى با عبوديت منافاتداشته باشد. و منظور از عصمت ، وجود نيروئى و چيزى است در انسان معصوم كه او را ازارتكاب عملى كه جايز نيست چه خطا و چه گناه نگه مى دارد. و اما خطا در غير آنچه گفتيم ، يعنى خطاى در گرفتن وحى ، و خطاى در تبليغ رسالت ،و خطاى در عمل ، از قبيل خطا در امور خارجى ، نظير غلطهائى كه گاهى در حاسه انسان وادراكات او و يا در علوم اعتباريش پيش مى آيد، مثلا در تشخيص امور تكوينى و اينكه آيااين امر صلاح است يا نه ؟ مفيد است يا مضر؟ وامثال آن از محدوده بحث ما خارج است . و به هر حال قرآن كريم دلالت دارد بر اينكه انبيا (عليه السلام ) در همه آن جهات سهگانه داراى عصمتند. اما عصمت از خطا در گرفتن وحى و در تبليغ رسالت ، دليلش آيه شريفه مورد بحث است، كه مى فرمايد: (فبعث اللّه النبيين مبشرين و منذرين ، وانزل معهم الكتاب بالحق ، ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه و ما اختلف فيه الا الذيناوتوه من بعد ما جائتهم البينات ، بغيا بينهم فهدى اللّه الذين آمنوا لما اختلفوا فيه منالحق باذنه )، چون ظاهر اين آيه اين است كه خداى سبحان انبياء را مبعوث كرده براىتبشير و انذار، و انزال كتاب ، (و اين همان وحى است ) تا حق را براى مردم بيان كنند، حقدر اعتقاد، و حق در عمل را، و به عبارت ديگر مبعوث كرده براى هدايت مردم به سوى عقايدحقه و اعمال حق ، و معلوم است كه اين نتايج غرض خداى تعالى در بعثت انبيا بوده . و از سوى ديگر خود خداى تعالى از قولموسى (عليه السلام ) حكايت كرده كه فرمود: (لايضل ربى و لا ينسى ). پس ، از آيه مورد بحث و اين آيه مى فهميم خدا هر چه را بخواهد از طريقى مى خواهد كهبه هدف برسد و خطا و گم شدن در كار او نيست ، و هر كارى را به هر طريقى انجام دهددر طريقه اش گمراه نمى شود، و چگونه ممكن است غير اين باشد؟!وحال آنكه زمام خلقت و امر به دست او است ، و ملك و حكمرانى خاص وى است . عصمت انبيا (ع ) از خطا در تلقى و در تبليغ وحى حال كه اين معنا روشن شد، مى گوئيم يكى از كارهاى او بعثت انبيا و تفهيم معارف دين بهايشان است ، و چون اين را خواسته ، البته مى شود، يعنى هم انبيا را مبعوث مى كند، و همانبيا معارفى را كه از او مى گيرند مى فهمند، يكى ديگر از خواسته هاى او اين است كهانبيا رسالت او را تبليغ كنند، و چون او خواسته تبليغ مى كنند،و ممكن نيست نكنند، چوندر جاى ديگر فرموده : (ان اللّه بالغ امره ، قدجعل اللّه لكل شى ء قدرا) و نيز فرموده : (واللّه غالب على امره و اين همان عصمت ازخطاى درتلقى و تبليغ است . دليل ديگر بر اين عصمت آيه شريفه : (عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا، الا منارتضى من رسول ، فانه يسلك من بين يديه ، و من خلفه رصدا، ليعلم ان قد ابلغوارسالات ربهم ، واحاط بما لديهم ، و احصى كل شى ء عددا). از ظاهر اين آيه به خوبى بر مى آيد كه خداى تعالى رسولان خود را اختصاص مى دهدبه وحى : و از راه وحى به غيب آگاهشان نموده ، تاءييدشان مى كند، و از پيش رو و پشتسرشان مراقبشان است ، و به منظور اينكه وحى به وسيله دستبرد شيطانها و غير آنهادگرگون نشود به تمام حركات و سكنات آنان احاطه دارد، تا مسلم شود كه رسالاتپروردگارشان را ابلاغ نمودند. و نظير اين آيه در دلالت بر عصمت انبيا از خطا در تلقى و در تبليغ ، آيه زير است كهكلام ملائكه وحى را حكايت مى كند، و مى فرمايد: (و مانتنزل الا بامر ربك ، له ما بين ايدينا و ما خلف نا، و ما بين ذلك ، و ما كان ربك نسيا). عصمت انبيا (ع ) از معصيت . و ذكر آياتى كه بطور مطلق بر عصمت انبيا (ع ) دلالتدارند اين آيات همه دلالت دارد بر اينكه وحى از حين شروعش بهنازل شدن ، تا وقتى كه به پيامبر مى رسد، و تا زمانى كه پيغمبر آن را به مردمابلاغ مى كند، در همه اين مراحل از دگرگونگى و دستبرد هر بيگانه اى محفوظ است . البته اين دو وجه و دو دليلى كه ما آورديم هر چند تنها عصمت انبيا در دو مرحله تلقى وتبليغ را اثبات مى كرد، و متعرض عصمت از گناه نبود، ولى ممكن است همين دودليل را طورى ديگر بيان كنيم ، كه شامل عصمت از معصيت هم بشود، به اينكه بگوئيم :هر عملى در نظر عقلا مانند سخن دلالتى بر مقصود دارد، وقتى فاعلى فعلى را انجام مىدهد، با فعل خود دلالت مى كند بر اينكه آنعمل را عمل خوبى دانسته ، و عمل جايزى شمرده است . عينامثل اين است كه با زبان گفته باشد اين عملعمل خوبى است ، و عملى است جايز. حال اگر فرض كنيم كه از پيغمبرى گناهى سر بزند، با اينكه خود او مردم را دستورمى داد به اينكه اين گناه را مرتكب نشويد، قطعا اينعمل وى دلالت دارد بر تناقض گوئى او، چونعمل او مناقض گفتار او است ، و در چنين فرض اين پيغمبر مبلغ هر دو طرف تناقض است ، وتبليغ تناقض تبليغ حق نيست ، چون كسى كه از تناقض خبر مى دهد از حق خبر نداده ،بلكه از باطل خبر داده است ، چون هر يك از دو طرف طرف ديگر راباطل مى داند، پس هر دو طرف باطل است ، پس عصمت انبيا در تبليغ رسالت تمام نمىشود مگر بعد از آنكه از معصيت هم عصمت داشته باشند، و از مخالفت خداى تعالى مصونبوده باشند. تا اينجا آياتى از نظر خواننده گذشت ، كه به توجيهى تنها بر دو قسم عصمت ، و بهتوجيهى ديگر بر هر سه قسم دلالت مى كرد، اينك آياتى كه بطور مطلق دلالت برعصمت مى كنند از نظر خواهد گذشت . آياتى كه بطور مطلق بر عصمت دلالت مى كنند (اولئك الذين هدى اللّه ، فبهديهم اقتده ) معلوم مى شود انبيا (عليه السلام ) هدايتشان به اقتدا از ديگران نبوده ، اين ديگرانند كهبايد از هدايت آنان پيروى كنند. آيه شريفه : (ومن يضلل الله فماله من هاد، و من يهدى اللّه فماله منمضل ) هم از هدايتى خبر مى دهد كه هيچ عاملى آن را دستخوش ضلالت نمى كند. (من يهدى اللّه فهو المهتد). اين آيه شريفه دستبرد و ضلالت هر مضلى را از مهتدين به هدايت خود نفى كرده ، مىفرمايد: در اينگونه افراد هيچ ضلالتى نيست ، و معلوم است كه گناه هم يك قسمضلالت است ، به دليل آيه شريفه : (الم اعهد اليكم يا بنى آدم ان لا تعبدوا الشيطان؟ انه لكم عدو مبين و ان اعبدونى هذا صراط مستقيم ، و لقداضل منكم جبلا كثيرا) كه هر معصيتى را ضلالتى خوانده ، كه باضلال شيطان صورت مى گيرد، و فرموده شيطان را عبادت مكنيد، كه اوگمراهتان مى كند. پس اثبات هدايت خدائى در حق انبيا (عليه السلام )، و سپس نفى ضلالت از هر كس كه بههدايت او مهتدى شده باشد، و آنگاه هر معصيتى را ضلالت خواندن دلالت دارد بر اينكهساحت انبيا از اينكه معصيتى از ايشان سر بزند منزه است ، و همچنين برى از اينند كه درفهميدن وحى و ابلاغ آن به مردم دچار خطا شوند. يكى ديگر از آن آيات كه بطور مطلق دلالت بر عصمت انبيا مى كند آيه شريفه : (ومنيطع اللّه و الرسول فاولئك مع الذين انعم اللّه عليهم ، من النبيين ، و الصديقين ، والشهداء و الصالحين ، و حسن اولئك رفيقا) است ، كه مردم را دو دسته كرده ، يكىآنهائى كه هدايت يافتنشان منوط بر اطاعت خدا ورسول است ، ديگر آن طايفه اى كه خدا بر آنان انعام كرده ، و غير اطاعت عملى ندارند. و به شهادت آيه شريفه : (اهدنا الصراط المستقيم صراط الذين انعمت عليهم ، غيرالمغضوب عليهم ، و لا الضالين ). كه اوصاف افرادى را مى شمارد كه خدا بر آنان انعام كرده ، مى فرمايد: اينان گمراهنيستند، و اگر از انبيا گناه صادر شود، و يا در فهم و يا در تبليغ وحى خطا كنند،گمراه خواهند بود. مؤ يد اين معنا آيه زير است كه مى فرمايد: (اولئك الذين انعم اللّه عليهم من النبيين منذرية ابراهيم و اسرائيل و ممن هدينا و اجتبينا، اذا تتلى عليهم آيات الرحمن خروا سجدا وبكيا، فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلوة ، و اتبعوا الشهوات ، فسوف يلقون غيا)چون اولا دو خصلت را در انبيا جمع كرده ، يكى اينكه داراى انعامى از خدايند، دوم اينكهداراى هدايتند، چون در جمله : (و ممن هدينا و اجتبينا) حرف (من ) آورده ، كه بيانگر جمله :(انعم اللّه عليهم ...) باشد و ديگر اينكه به بيانى توصيفشان كرده كه در آن نهايتدرجه تذلل در عبوديت است ، و جانشين آنان را به ضايع كردن نماز و پيروى شهواتتوصيف نموده است . و معلوم است كه از اين دو دسته انسانها دسته دوم غير دسته اولند، چون دستهاول رجالى ممدوح و مشكورند، ولى دسته دوم مذمومند، و وقتى مذمت دسته دوم اين است كهپيروى شهوات مى كنند، و در آخر دوزخ را خواهند ديد، معلوم است كه دستهاول يعنى انبيا پيروى شهوات نمى كنند، و دوزخى نمى بينند، و اين هم بديهى است كهچنين كسانى ممكن نيست معصيت از آنان سربزند، حتى اين دسته اگرقبل از نبوتشان هم پيروى شهوات مى كردند، باز ممكن نبود كه دوزخ را ديدار نكنند،براى اينكه جمله : (اضاعوا الصلوه و اتبعوا الشهوات فسوف يلقون غيا) اطلاق دارد،قبل از نبوت و بعد از نبوت يكسان است ، پس معلوم مى شود كه انبيا حتىقبل از نبوتشان نيز معصوم بوده اند. استدلال از طريق عقلى بر عصمت انبياء اين استدلال شبيه و نزديك به استدلال كسى است كه مساءله عصمت انبيا را از طريق عقلىاثبات كرده ، مى گويد: ارسال رسل و اجراى معجزات به دست انبيا، خود مصدق دعوتايشان است ، و دليل براين است كه هيچ دروغى از ايشان صادر نمى شود، و نيزدليل براين است كه اهليت تبليغ را داشته اند، چرا؟ براى اينكه عقل آدمى انسانى را كه دعوتى دارد، و خودش كارهائى مى كند كه مخالفآن دعوت است ، چنين انسانى را اهل و شايسته آن دعوت نمى داند، پس اجراى معجزات بهدست انبيا خود متضمن تصديق عصمت آنان در گرفتن وحى و تبليغ رسالت وامتثال تكاليف متوجه به ايشان است . ممكن است كسى به اين استدلال اشكال كند كه مساءله دعوت انحصار به انبيا ندارد، مردمعادى و همين مردم كه شماعقل آنانرا دليل بر عصمت انبيا گرفته ايد خودشان هم دعوتدارند، چون اغراضى اجتماعى دارند، كه بايد مردم را به سوى آن دعوت كنند، و بردعوت خود پافشارى و تبليغ هم مى كنند و ما مى بينيم كه گاهى مى شود خود آنانقصور و يا تقصيرهائى در تبليغ مرتكب مى شوند، چرا چنين قصور و يا تقصيرى دردعوت انبيا جايز نباشد؟ در پاسخ مى گوئيم : تقصير و قصور مردم به يكى از دو جهتاست ، كه هيچ يك در مساءله دعوت انبيا نيست ، يا اين است كه خودشان مختصر قصور و ياتقصير را مضر نمى دانند، و در آن مسامحه مى كنند، و يا اين است كه غرضشان با رسيدنبه مقدارى از مطلوب حاصل مى شود و به مختصر قناعت كرده از تمامى مطلوب صرفنظرمى كنند: و خداى تعالى نه اهل مسامحه است ، و نه غرض و مطلوب او فوت شدنى است . و نيز اين اشكال بر آن وارد نيست كه كسى بگويد: ظاهر آيه : (فلولا نفر منكل فرقه منهم طائفة ، ليتفقهوا فى الدين ، و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم ، لعلهميحذرون ) با اين دليل نمى سازد، براى اينكه از هر فرقه طايفه اى را ماءمور بهتبليغ نموده كه داراى عصمت نيستند. زيرا هر چند آيه شريفه در حق عامه مسلمانان است كه عصمت ندارند ليكن اين را هم نمىخواهد بفرمايد كه اين طايفه مبلغ هر چه بگويند خدا تصديق دارد، و سخن ايشان هر چهباشد بر مردم حجت است ، بلكه صرفا مى خواهد اجازه تبليغ دهد، و بفرمايد اين طايفهاجازه دارند آنچه را كه خوانده اند در اختيار مردم بگذارند: و آيه شريفه وقتىاشكال به آن دليل مى شد كه منظور معناى اول بوده باشد، نه دوم . استدلال به آيه (و ما ارسلنا من رسول الا ليطاع باذن الله ) بر عصمت انبياء و يكى ديگر از ادله عصمت انبيا (عليه السلام ) آيه شريفه : (و ما ارسلنا منرسول الا ليطاع باذن اللّه ) مى باشد، چون مطاع بودنرسول را غايت ارسال رسول شمرده ، و آنهم تنه غايت و يگانه نتيجه ، و اين معنا بهملازمه اى روشن مستلزم آن است كه خداى تعالى هم همان را كهرسول دستور مى دهد اراده كرده باشد، و خلاصه آنچه رسول با قول و فعل خود از مردم مى خواهد خدا هم بخواهد، چونقول و فعل هر يك وسيله اى براى تبلغ اند، حال اگر فرض كنيمرسول در تبليغ خود مرتكب خطائى در قول يافعل شود، و يا مرتكب خطائى در فهميدن وحى گردد، اين خطا را از مردم خواسته ، درحالى كه خدا از مردم جز حق نمى خواهد. و همچنين اگر فرض كنيم معصيتى از رسول سربزند يا قولى و يا عملى از آنجا كهقول و فعل پيغمبر حجت است ، همين معصيت رااز مردم خواسته است ، در نتيجه بايد بگوئيميك قول يا فعل گناه در عين اينكه ، مبغوض و گناه است ، محبوب و اطاعت هم هست ، و خدا درعين اينكه آن را نخواسته ، آن را خواسته است و در عين اينكه از آن نهى كرده به آن امرنموده است ، و خداى تعالى متعالى از تناقض در صفات وافعال است . و چنين تناقضى از خدا سر نمى زند، حتى در صورتى هم كه بهقول بعضى ها تكليف ما لايطاق را جايز بدانيم ، و بگوئيم براى خدا جايز است كه خلقرا بما لا يطاق تكليف كند، براى اينكه تكليف به تناقض تكليفى است كه خودشمحال است ، نه اينكه تكليف به محال باشد،دليل اينكه تكليفى است محال ، اين است كه در مورد يكعمل هم تكليف است هم لا تكليف ، هم اراده است و هم لا اراده ، هم حب است و هم لا حب ، هم مدح استو هم ذم . باز از جمله آياتى كه بر عصمت انبيا دلالت دارد آيه شريفه زير است : (رسلا مبشرينو منذرين لئلا يكون للناس على اللّه حجة بعدالرسل ) براى اينكه ظهور در اين دارد كه خداى سبحان مى خواهد عذرى براى مردم نماند:و در هر عملى كه معصيت و مخالفت با او است حجتى نداشته باشند، و نيز ظهور در اين داردكه قطع عذر و تماميت حجت تنها از راه فرستادن رسولان (عليه السلام ) است ، و معلوماست كه اين غرض وقتى حاصل مى شود كه از ناحيه خود رسولانعمل و قولى كه با اراده و رضاى خدا موافقت ندارد صادر نشود، و نيز خطائى در فهموحى و تبليغ آن مرتكب نشوند، و گرنه مردم در گنه كارى خود معذور خواهند بود، و مىتوانند حجت بياورند كه ما تقصيرى نداشتيم . زيرا پيغمبرت را ديديم كه همين گناه رامى كرد، و يا پيغمبرت به ما اينطور دستور داد، و اين نقض غرض خداى تعالى است ، وحكمت خدا با نقض غرض نمى سازد. اشكال به آيات استدلال شده بر عصمت انبياء و پاسخ به آن حال اگر بگوئى : همه آياتى كه تا اينجا مورداستدلال قرار داديد بيش از اين دلالت ندارد كه انبيا (عليهم السلام ) خطائى و معصيتىندارند، و اين آن عصمتى كه ادعايش مى كرديد نيست ، براى اينكه عصمت بطوريكه قائلين به آنمعتقدند عبارت است از نيروئى كه انسان را از وقوع در خطا و از ارتكاب معصيت باز دارد واين نيرو ربطى به صدور و عدم صدور عمل ندارد، بلكه مافوقعمل است ، مبدئى است نفسانى كه خودش براى خود افعالى نفسانى دارد، همچنانكهافعال ظاهرى از ملكات نفسانى صادر مى شود. در پاسخ مى گوئيم : بله ، درست است و ليكن آنچه ما در بحث هاى گذشته به آن احتياجداريم ، همان نبودن خطا و گناه ظاهرى از پيغمبر است ، و اگر نتوانيم اثبات آن نيروئىكنيم كه مصدر افعالى از صواب و طاعت است مضر به دعوى ما نيست . علاوه بر اينكه ما مى توانيم وجود آن نيرو را هم اثبات نموده بگوئيم : عصمت ظاهرى انبياناشى از آن نيرو است ، به همان دليلى كه در بحث از اعجاز و اينكه آيه : (ان اللّهبالغ امره قد جعل اللّه لكل شى ء قدرا) و همچنين آيه : (ان ربى على صراط مستقيم )چه دلالتى دارند، گذشت . از اين هم كه بگذريم اصولا مى توانيم بگوئيم : هر حادثى از حوادث بطور مسلم مبدئىدارد، كه حادثه از آن مبدء صادر مى شود، افعالى هم كه از انبيا صادر مى شود، آن همبه يك و تيره ، يعنى همه صواب و اطاعت صادر مى شود، لابد مستند به يك نيروئى استكه در نفس انبيا (عليه السلام ) هست ، و اين همان قوه اى است كه شما دنبالش مى گرديد. سبب و منشاء عصمت انبيا (ع ) نيرو و ملكه نفسانى آنها استنهعامل و سبب خارج از وجود ايشان توضيح اينكه : افعالى كه از پيغمبرى صادر مى شود كه فرض كرديم همه اطاعتخداست ، افعالى است اختيارى ، عينا مانند همانافعال اختياريه اى كه از خود ما صادر مى شود، چيزى كه هست در ما همانطور كه گاهىاطاعت است همچنين گاهى معصيت است ، و شكى نيست در اينكهفعل اختيارى از اين جهت اختيارى است كه از علم و مشيت ناشى مى شود، و اختلاففعل از نظر اطاعت و معصيت به خاطر اختلافى است كه در صورت علميه آنفعل از نفس صادر مى شود، اگر مطلوب - يعنى همان صورت هاى علميه - پيروى هوس وارتكاب عملى باشد كه خدا از آن نهى كرده ، معصيت سر مى زند، و اگر مطلوب حركت درمسير عبوديت و امتثال امر مولى باشد اطاعت محقق مى شود. پس اختلاف اعمال ما كه يكى اطاعت ناميده مى شود و ديگرى معصيت ، به خاطر اختلافى استكه در علم صادر از نفس ما وجود دارد، (و گرنه ريخت و قيافه گناه و صواب يكى است و ميانشكل عمل زنا و عمل زناشوئى هيچ فرقى نيست )حال اگر يكى از اين دو علم يعنى حركت در مسير عبوديت وامتثال امر الهى ادامه يابد معلوم است كه جز اطاعت عملى از انسان سرنمى زند و اگر آنيكى ديگر يعنى حركت در مسير هواى نفس كه مبداء صدور معصيت است ادامه يابد، (پناه مىبريم به خدا) جز معصيت از انسان سر نخواهد زد. و بنابر اين صدور افعال از رسولخدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به وصف اطاعتصدورى است دائمى و اين نيست مگر براى اينكه علمى كهافعال اختيارى آن جناب از آن علم صادر مى شود، صورت علميه اى است صالح ، و غيرمتغير، و آن عبارت است از اينكه دائما بايد بنده باشد، و اطاعت كند، و معلوم است كهصورت علميه و هياءت نفسانيه اى كه راسخ در نفس است ، وزوال پذير نيست ، ملكه اى است نفسانى ، مانند ملكه شجاعت و عفت و عدالت وامثال آن ، پس در رسولخدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) ملكه نفسانيه اى هست كه تمامىافعالش از آن ملكه صادر است ، و چون ملكه صالحه اى است همه افعالش اطاعت و انقيادخداى تعالى است ، و همين ملكه است كه او را از معصيت باز مى دارد. اين معنا و علت عصمت آن جناب از جهت معصيت بود، اما از آن دو جهت ديگر، يعنى عصمت از خطادر گرفتن وحى ، و در تبليغ و رسالت ، باز مى گوئيم كه در آن جناب ملكه و هياءتنفسانيه اى است كه نمى گذارد در اين دو جهت نيز به خطا برود، و اگر فرض كنيم كهاين افعال يعنى گرفتن وحى و تبليغ آن و عمل به آن ، همه به يكشكل يعنى به شكل اطاعت و صواب از آن جناب صادر مى شود، ديگر احتياج نداريم كهقائل به وجود واسطه اى ميان آن جناب و اعمالش شده ، چيزى را منضم به نفس شريفرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بدانيم كه با وجود چنان چيزىافعال اختياريه آن جناب به شكل اطاعت و صواب و بر طبق اراده خداى سبحان از آن جنابصادر شود، زيرا نه تنها احتياج نداريم ، بلكه در آن صورتافعال اختياريه آن جناب ازاختياريت خارج مى شود، زيرا در چنين فرضى اراده خود آن جنابتاءثرى در كارهايش نخواهد داشت ، بلكه هر كارى كه مى كند مستند به آن واسطه خواهدبود، و در اين صورت خارج از فرض شده ايم ، چون فرض كرديم كه آن جناب نيزفردى از افراد انسان است ، كه هر چه مى كند با علم و اراده و اختيار مى كند، پس عصمتخدائى عبارت شد از اينكه خداوند سببى در انسان پديد آورد كه به خاطر آن تمامىافعال انسان نام برده به صورت اطاعت و صواب صادر شود، و آن سبب عبارت است از علمراسخ در نفس ، يعنى ملكه نفسانى كه بيانش گذشت . گفتارى در نبوت گفتارى در نبوت خداى سبحان بعد از آنكه اين حقيقت (يعنى وصف ارشاد مردم به وسيله وحى ) را در آيهمورد بحث و در بسيارى از موارد كلامش ذكر كرد، از مردانى كهمتكفل اين وظيفه اند تعبيرهائى مختلف كرده ، يعنى دو جور تعبير كرده ، كه كانه نظيرتقسيم است يكى رسول ، و يكى هم نبى ، يك جا فرموده : (و جى ء بالنبيين والشهداء). و جائى ديگر فرموده : (يوم يجمع اللّه الرسلفيقول ماذا اجبتم ). معناى (رسول ) و (نبى ) و فرق آن دو و معناى اين دو تعبير، مختلف است ، رسول كسى است كهحامل رسالت و پيامى است ، و نبى كسى است كهحامل خبرى باشد، پس رسول شرافت وساطت ميان خدا و خلق دارد، و نبى شراف ت علم بهخدا و به اخبار خدائى . بعضى ها گفته اند: فرق ميان نبى و رسول به عموم و خصوص مطلق است ، به اين معناكه رسول آن كسى است كه هم مبعوث است ، و هم مامور، به تبليغ رسالت ، و اما نبىكسى است كه تنها مبعوث باشد، چه مامور به تبليغ هم باشد و چه نباشد. ليكن اين فرق مورد تاءييد كلام خداى تعالى نيست ، براى اينكه مى فرمايد: (واذكرفى الكتاب موسى انه كان مخلصا و كان رسولا نبيا) كه در مقام مدح و تعظيم موسى(عليه السلام ) او را هم رسول خوانده ، و هم نبى ، و مقام مدح اجازه نمى دهد اين كلام راحمل بر ترقى از خاص به عام كنيم ، و بگوئيم ، معنايش اين است كهاول نبى بود بعدا رسول شد. و نيز مى فرمايد: (و ما ارسلنا من قبلك من رسول و لانبى ) كه در اين آيه ميانرسول و نبى جمع كرده ، درباره هر دو تعبير به ارسلنا كرده است ، و هر دو رامرسل خوانده ، و اين با گفتار آن مفسر درست در نمى آيد. ليكن آيه : (و وضع الكتاب و جى ء بالنبيين و الشهداء) كه همه مبعوثين را انبياخوانده ، و نيز آيه : (ولكن رسول اللّه و خاتم النبيين ) كه پيامبر اسلام را همرسول و هم نبى خوانده . و همچنين آيه مورد بحث كه مى فرمايد: (فبعث اللّه النبيين مبشرين و منذرين ) كه بازهمه مبعوثين را انبيا خوانده ، و نيز آياتى ديگر، ظهور در اين دارد كه هر مبعوثى كهرسول به سوى مردم است نبى نيز هست . و اين معنا باآيه : (و كان رسولا نبيا، و رسولى نبى بود) منافات ندارد، چون در اين آيهاز دو كلمه رسول و نبى معناى لغوى آنها منظور است ، نه دو اسمى كه معنى لغوى را ازدست داده باشد، در نتيجه معناى جمله اين است كه او رسولى بود با خبر از آيات خدا، ومعارف او. و همچنين آيه : (و ما ارسلنا من قبلك من رسول و لا نبى ...)، چون ممكن است گفته شود،كه نبى و رسول هر دو به سوى مردم گسيل شده اند، با اين تفاوت كه نبى مبعوث شدهتا مردم را به آنچه از اخبار غيبى كه نزد خود دارد خبر دهد، چون او به پاره اى از آنچهنزد خداست خبر دارد، ولى رسول كسى است كه به رسالت خاصى زايد براصل نبوت گسيل شده است ، همچنانكه امثال آيات زير هم به اين معنا اشعار دارد. (و لكل امة رسول ، فاذا جاء رسولهم ، قضى بينهم بالحق ) و آيه : (و ما كنا معذبينحتى نبعث رسولا). و بنابر اين پس نبى عبارت است از كسى كه براى مردم آنچه مايه صلاح معاش ومعادشان است ، يعنى اصول و فروع دين را بيان كند، البته اين مقتضاى عنايتى است كهخداى تعالى نسبت به هدايت مردم به سوى سعادتشان دارد، و امارسول عبارت است از كسى كه حامل رسالت خاصى باشد،مشتمل بر اتمام حجتى كه به دنبال مخالفت با آن عذاب و هلاكت وامثال آن باشد، همچنانكه فرمود: (لئلا يكون للناس على اللّه حجة بعدالرسل ). و از كلام خداى تعالى در فرق ميان رسالت و نبوت بيش از مفهوم اين دو لفظ چيزىاستفاده نمى شود، و لازمه اين معنا همان مطلبى است كه ما بدان اشاره نموده گفتيم : رسولشرافت وساطت بين خدا و بندگان را دارد، و نبى شرافت علم به خدا و معارف خدائى رادارد، و به زودى خواهيم گفت انبيا بسيارند ولى خداى سبحان در كتاب خود نام و داستانهمه را نياورده همچنانكه خودش در كلام خود فرموده (ولقد ارسلنا رسلا من قبلك ، منهم منقصصنا عليك ، و منهم من لم نقصص عليك ) و آياتى ديگر نظير اين . انبيائى كه در قرآن از آنان ياد شده است و از انبيا، آنانكه قرآن نامشان را آورده عبارتند از: 1 - آدم 2 - نوح 3 - ادريس 4 - هود 5 -صالح 6 - ابراهيم 7 - لوط 8 - اسماعيل 9 - يسع 10 - ذوالكفل 11 - الياس 12 - يونس 13 - اسحاق 14 - يعقوب 15 - يوسف 16 - شعيب 17 -موسى 18 - هارون 19 - داوود20 - سليمان 21 - ايوب 22 - زكريا 23 - يحيى 24 -اسماعيل صادق الوعد 25 - عيسى 26 - محمد (صلى اللّه عليهم اجمعين . البته در آيات ديگرى از قرآن كريم مى بينيد كه انبيائى ديگر نه به اسم بلكه باتوصيف و كنايه ذكر شده اند. (الم تر الى الملا من بنىاسرائيل من بعد موسى اذ قالوا لنبى لهم ابعث لنا ملكا) كه مربوط است به جنابصموئيل و طالوت . (او كالّذى مرّ على قرية و هى خاوية على عروشها) كه مربوط است به داستان جنابعزيز، كه صد سال به خواب رفت و دوباره زنده شد. (اذ ارسلنا اليهم اثنين فكذبوهما فعززنا بثالث ) (فوجدا عبدا من عبادنا آتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما).كه مربوط است به داستان جناب خضر البته افراد ديگرى هم هستند كه قرآن كريمنامشان را آورده ولى نفرموده جزء انبيا بوده اند، مانند همسفر موسى كه قرآن تنها دربارهاش فرموده : (و اذ قال موسى لفتيه ) و مانند ذى القرنين و عمران پدر مريم . تعداد انبيا و انبياى اولوالعزم و سخن كوتاه اينكه در قرآن كريم براى انبيا عدد معينى معين نكرده ، و عده آنان در رواياتهم مختلف آمده ، مشهورترين آنها روايت ابى ذر از رسولخدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است ، كه فرموده انبيا صد و بيست و چهار هزار نفر، و رسولان ايشان سيصد و سيزدهنفر بودند. البته اين را هم بايد دانست كه سادات انبيا يعنى اولوا العزم ايشان كه داراى شريعتبوده اند پنج نفرند: 1 - نوح 2 - ابراهيم 3 - موسى 4 - عيسى 5 - محمد (صلى اللهعليه و آله و سلم )، كه قرآن درباره آنان فرموده : (فاصبر كما صبر اولوا العزم منالرسل ). و به زودى خواهد آمد كه معناى عزم در اولوا العزم عبارت است از ثبات بر عهد نخست ، كهاز ايشان گرفته شد، و اينكه آن عهد را فراموش نمى كنند، همان عهدى كه درباره اشفرمود: (واذ اخذنا من النبيين ميثاقهم ، و منك و من نوح و ابراهيم و موسى و عيسى بن مريمو اخذنا منهم ميثاقا غليظا). و نيز فرمود: (ولقد عهدنا الى آدم من قبل فنسى ولم نجد له عزما) و هر يك از اين پنجپيامبر صاحب شريعت و كتاب است چنانكه خداوند فرموده : (شرع لكم من الدين ما وصىبه نوحا و الّذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى ) و نيز فرمود:(ان هذا لفى الصحف الاولى صحف ابراهيم و موسى ). و نيز فرمود: (انا انزلنا التوريه فيها هدى و نور يحكم بها النبيون - تا آنجا كهمى فرمايد - و قفينا على آثار هم بعيسى بن مريم مصدقا لما بين يديه من التوريا، وآتيناه الانجيل ، فيه هدى و نور - تا آنجا كه مى فرمايد - و انزلنا اليك الكتاب بالحقمصدقا لما بين يديه من الكتاب ، و مهيمنا عليه فاحكم بينهم بماانزل اللّه ، و لا تتبع اهوائهم عما جاءك من الحق ،لكل جعلنا منكم شرعه و منهاجا، و لو شاء اللّه لجعلكم امة واحدة ، و لكن ليبلوكم فيماآتيكم ). و اين آيات بيان مى كند كه اولوا العزم داراى شريعت بوده اند و ابراهيم و موسى و عيسىو محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) كتاب داشته اند، و اما كتاب نوح در سابق توجهفرموديد كه آيه شريفه : (كان الناس امة واحدة ...) به انضمام با آيه : (شرعلكم من الدين ما وصى به نوحا) بر آن دلالت داشتند، و اين معنا يعنى انحصار شريعت وكتاب در پنج پيغمبر نام برده منافات ندارد با اينكه به حكم آيه : (و آتينا داودزبورا) داود (عليه السلام ) هم كتابى داشته باشد و همچنين آدم و شيث و ادريس كه بهحكم روايات داراى كتاب بوده اند، براى اينكه كتاب نامبردگان كتاب شريعت نبوده . اينرا هم بايد دانست كه يكى از لوازم نبوت وحى است ، و وحى نوعى سخن گفتن خدا است ،كه نبوت بدون آن نمى شود، چون در آيه : (انا اوحينا اليك كما اوحينا الى نوح و النبيينمن بعده ) وحى را به تمامى انبيا نسبت داده ، و به زودى در سوره شورى ان شاء اللّهبحث مفصلى در اين خصوص خواهد آمد. بحث روايتى بحث روايتى (شامل رواياتى در ذيل آيه (كان الناس ...)و پيرامون نبوتومسائل آن ) در مجمع البيان از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: (مردمقبل از نوح همه يك امت بوده ، و هدايتشان همان هدايت فطرى بود، و از نظر دين دارى و بىدينى و اهتدا و ضلالت دو قسم نبودند، تا آنكه خدا انبيا را مبعوث كرد آن وقت دو طايفهشدند. و در تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) درذيل همين آيه آمده كه فرمود: اينكه مردم يك امت بوده اند مربوط است بهقبل از نوح ، شخصى پرسيد: قبل از نوح همه مردم داراى هدايت بودند؟ فرمود: نه ، بلكههمه داراى ضلالت بودند، چون بعد از انقراض آدم و انقراض ذريه صالح او كسى بجزشيث وصى آدم باقى نماند و او به تنهائى نمى توانست دين خدا را اظهار كند، آن دينىرا كه آدم و ذريه صالحش بر آن بودند چونقابيل همواره او را تهديد به كشتن مى كرد، كه اگر سخنى از دين به ميان آورى به سرنوشتهابيل گرفتارت مى كنم ناگزير در ميان مردم به تقيه و كتمان رفتار مى كرد، در نتيجهمردم روز به روز گمراه تر مى شدند تا آنكه كسى نماند مگر آنكه ارثى از گمراهىبرده بود و شيث ناگزير به جزيره اى در وسط دريا رفت ، باشد كه در آنجا خدا راعبادت كند، در همين موقع بود كه براى خداى تعالى بداحاصل شد، و بنايش بر اين شد رسولانى برانگيزد، و تو اگر مساءله بدا را از مردمبپرسى آن را انكار نموده مى گويند خدا قضاى هر چيز را رانده ، و ديگر كارى به هيچكار ندارد، و دروغ مى گويند زيرا مساءله رانده شدن قضا مربوط به سرنوشتسال به سال است ، كه درباره اش فرموده : (فيها يفرقكل امر حكيم ) يعنى مقدرات هر سال از شدت و رفاه و آمدن و نيامدن باران در آن شب معينمى شود، عرضه داشتم مردم قبل از آمدن انبيا همه گمراه بودند، يا بر طريق هدايت ؟فرمود: نه ، هدايتشان تنها همان هدايت فطرى بود كه خدا بر آن فطرت خلقشان كرد،خلقتى كه در همه يكسان است ، و دگرگونى ندارد، خودشان كه نمى توانستند راهبيابند تا آنكه خدا هدايتشان كند، مگر نشنيدى كلام ابراهيم را كه به حكايت قرآن گفته :(لئن لم يهدنى ربى لاكونن من القوم الضالين ) يعنى ميثاق الهى خود را فراموشخواهم كرد. مؤ لف : اينكه فرمود: (نه هدايتشان تنها همان هدايت فطرى بود) بيانگر معناىضلالتى است كه در اول حديث ذكر شده بود، مى خواهد بفرمايد: هدايت تفصيلى بهمعارف الهيه نداشتند، ولى هدايت اجمالى داشتند، و هدايت اجمالى با ضلالت يعنىجهل به تفاصيل معارف جمع مى شود، همچنانكه در روايت مجمع كه دراول بحث گذشت به اين معنا اشاره نموده ، فرمود: بر فطرت خدا بودند، نه هدايتداشتند و نه ضلالت . و اينكه فرمود: (يعنى ميثاق الهى خود را فراموش خواهم كرد) ضلالت را تفسير مى كندپس هدايت عبارت است از همينكه ميثاق را حقيقتا به ياد داشته باشد، همچنانكه كاملين از مؤمنين همينطورند، و يا حداقل طبق رفتار نامبردگان رفتار كند، هر چند كه مانند آنان ميثاق راحقيقتا به ياد نداشته باشد، واين حال ساير مؤ منين است ، و اطلاق كلمه هدايت برحال اينگونه مؤ منين نوعى عنايت لازم دارد. روايتى از امام صادق (ع ) در اثبات نبوت و وجود انبياء الهى و در توحيد از هشام بن حكم روايت كرده كه گفت : زنديقى كه نزد امام صادق (عليهالسلام ) آمده بود، از آن جناب پرسيد: از چه راهى انبياء ورسل را اثبات مى كنى ؟ امام صادق (عليه السلام ) فرمود: مابعد از آنكه اثبات كرديم كه آفريدگارى صانعداريم ، كه ما فوق ما، و مافوق تمامى مخلوقات عالم است ، و صانعى است حكيم چنينصانعى جايز نيست كه به چشم مخلوقاتش ديده شود، و او را لمس كنند، و با او و او بامخلوقات خود نشست و برخاست كند، خلق با او و او با خلق بگو مگو داشته باشد. پس ثابت شد كه بايد سفرائى در خلق خود داشته باشد، تا آنان خلق را به سوىمصالح و منافعشان و آنچه مايه بقايشان است و تركش باعث فنايشان مى شود هدايت كنند،پس ثابت شد كه خدا در ميان خلق افرادى دارد كه خلق را از طرف او كه حكيم و عليم استبه سوى نيكى ها امر مى كنند، و از بديها نهى مى نمايند. در اينجا ثابت مى شود كه خدادر خلق زبانهائى گويا دارد، كه همان انبيا و برگزيدگان از خلق اويند، حكمائى هستندمؤ دب به حكمت او، و به همان حكمت مبعوث شده اند، و در عين اينكه از نظر خلقت ظاهرىمانند ساير افرادند از نظر حقيقت و حال غير آنهايند، بلكه از ناحيه خداى حكيم عليم مؤ يدبه حكمت و دلائل و براهين و شواهدند، شواهدى چون زنده كردن مردگان ، و شفا دادنجذاميان ، و نابينايان ، پس هيچ وقت زمين از حجت خالى نمى ماند، همواره كسى هست كه برصدق دعوى رسول و وجوب عدالت خدا دلالت كند. مؤ لف : اين روايت بطوريكه ملاحظه كرديد مشتمل است بر سه حجت ودليل ، درباره سه مساءله از مسائل نبوت . اول استدلال بر نبوت عامه كه اگر در كلام آن جناب دقت كنى خواهى ديد كه درست همان راافاده مى كند كه ما از جمله : (كان الناس امة واحدة ) استفاده كرديم ، (و گفتيم فطرتبشر او را به تشكيل اجتماع مضطر كرد، و هم به ايجاد اختلاف كشيد، و چون فطرتاختلاف آور نمى تواند رافع اختلاف باشد، پس ناگزير بايد عاملى خارج از محيط وفطرت او عهده دار رفع اختلافش شود). دوم استدلال بر اينكه پيغمبر بايد به وسيله معجره تاءييد شود، و دليلى كه امام (عليهالسلام ) دراين باره آورده درست همان مطلبى است كه ما در بحث از اعجاز در تفسير آيه :(وان كنتم فى ريب مما نزلنا على عبدنا فاتوا بسورة من مثله ) بيان كرديم . سوممساءله خالى نبودن زمين از حجت است ، كه ان شاء اللّه بيانش خواهد آمد. روايتى مشهور در باره عدد انبياء و رسل و كتب مرسله و در معانى و خصال از عتبه ليثى از ابى ذر رحمه اللّه عليهنقل كرده كه گفت به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) عرضه داشتم : انبيا چندنفر بودند؟ فرمود: صدو بيست و چهار هزار نفر، پرسيدم : مرسلين از آنان چند نفربودند؟ فرمود: سيصد و سيزده نفر كه خود جمعيتى بسيارند، پرسيدم : اولين پيغمبر چهكسى بود؟ فرمود: آدم پرسيدم : آدم جزء مرسلين بود؟ فرمود: بله خدا او را به دستقدرت خود بيافريد، و از روح خود در او بدميد. آنگاه فرمود: اى اباذر چهار تن از انبياسريانى بودند آدم ، و شيث ، و اخنوخ ، (كه همان ادريس باشد، و او اولين كسى است كهبا قلم خط نوشت )، و چهارم نوح (عليه السلام )، و چهار نفر ديگر از عرب بودند هود،صالح ، شعيب ، و پيامبر تو محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و اولين پيغمبر از بنىاسرائيل موسى ، و آخرين ايشان عيسى (و بين آندو) ششصد پيغمبر بودند. پرسيدم : يا رسول اللّه خداى تعالى چند كتابنازل كرده ؟ فرمود صد كتاب كوچك و چهار كتاب بزرگ ، و خداى تعالى پنجاه صحيفهبر شيث نازل كرد، و سى صحيفه بر ادريس و بيست صحيفه بر ابراهيم ، و چهار كتاببزرگ تورات و انجيل و زبور و فرقان است . مؤ لف : اين روايت كه مخصوصا صدر آن متعرض عدد انبيا و مرسلين است ، از رواياتمشهور است ، كه هم شيعه آن را نقل كرده و هم سنى در كتب خودنقل كرده اند، و اين معنا را صدوق در خصال و امالى از حضرت رضا (عليه السلام ) ازآباء گرامش از رسولخدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و از زيد بن على از آباء گرامشاز اميرالمؤ منين نقل كرده ، ابن قولويه هم دركامل الزياره ، و سيد در اقبال از امام سجاد (عليه السلام ) و در بصائر از امام باقر(عليه السلام ) نقل كرده اند. روايتى درباره مراد از(رسول ) و (نبى ) و اشاره به نسبت بين آن دو و در كافى از امام باقر (عليه السلام ) نقل كرده كه در تفسير آيه : (وكان رسولانبيا...) فرمود: پيغمبرى كه در خواب فرشته را مى بيند، و صداى او را مى شنود ولىخود فرشته را نمى بيند نبى ، و پيغمبرى كه صوت فرشته را مى شنود ولى در خوابفرشته را نمى بيند بلكه در بيدارى مى بيندرسول است . مؤ لف : و در اين معنا رواياتى ديگر آمده و ممكن است ازامثال آيه : (فارسل الى هرون ) نيز اين معنا استفاده شود، و معناى آن اين نيست كهرسول كسى باشد كه فرشته وحى نزدش فرستاده شود، بلكه مقصود اين است كهنبوت و رسالت دو مقام مخصوصند كه خصوصيت يكى رؤ يا و خصوصيت ديگرى ديدنفرشته وحى است . و چه بسا هر دو مقام در يك نفر جمع شود، و او داراى هر دو خاصيت باشد، و چه بسا مىشود كه نبوت باشد و رسالت نباشد، و در نتيجه معناى رسالت البته از نظر مصداقنه مفهوم اخص از معناى نبوت خواهد بود، همچنانكه حديث ابى ذر هم كه در سابق گذشتتصريح به اين معنا مى كرد، و مى فرمود: پرسيدم : مرسلين از انبيا چند نفر بودند. پس روشن گرديد كه هر رسولى نبى هم هست ولى هر نبيىرسول نيست ، رواياتى درباره انبياى الواالعزم (ع ) و با اين بيان جواب از اعتراضى كه بعضى بر دلالت آيه : (و لكنرسول اللّه و خاتم النبيين ) كرده اند، كه تنها خاتميت نبوت رامى رساند، نه خاتميترسالت را، و روايت ابى ذر و نظاير آن هم رسالت را غير نبوت دانسته ، داده مى شود. به اين بيان كه گفتيم نبوت از نظر مصداق اعم از رسالت است ، و معلوم است كه وقتىاعم موقوف شود اخص هم موقوف مى شود، چون موقوف شدن اعم مستلزم موقوف شدن اخصاست ، و همانطور كه خواننده توجه فرمود نسبت بين رسالت و نبوت عام و خاص مطلق است، نه عام و خاص من وجه ، (كه رسالت از يك نظر عام و از نظرى ديگر خاص و نبوت هماز يك نظر عام و از نظرى ديگر خاص باشد). و در كتاب عيون از حضرت ابى الحسن الرضا (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود:اولوا العزم از اين جهت اولوا العزم ناميده شدند، كه داراى عزائم و شرايعند، آرى همهپيغمبرانى كه بعد از نوح مبعوث شدند تابع شريعت و پيرو كتاب نوح بودند، تاوقتى كه شريعت ابراهيم خليل برپا شد، از آن به بعد همه انبيا تابع شريعت و كتاباو بودند، تا زمان موسى (عليه السلام ) شد، و هر پيغمبرى پيرو شريعت و كتاب موسىبود، تا ايام عيسى از آن به بعد هم ساير انبيائى كه آمدند تابع شريعت و كتاب عيسىبودند، تا زمان پيامبر ما محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ).
|
|
|
|
|
|
|
|