|
|
|
|
|
|
و در باره كارهائى كه نبايد كرد فرمود: (وما هذه الحيوه الدنيا الا لهو و لعب ، و انالدار الاخره لهى الحيوان لو كانوا يعلمون ) چون لعب عملى است كه جز درخيال حقيقتى ندارد، زندگى دنيا هم همينطور است ، جاه ومال و تقدم و تاءخر و رياست و مرئوسيت ، و ساير امتيازاتش همه خيالى است ، و در واقعو خارج از ذهن صاحب خيال حقيقتى ندارد، به اين معنا كه آنچه در خارج است حركاتى استطبيعى كه انسان به وسيله آن حركات در ماده اى از مواد عالم تصرف مى كند،حال فردى كه اين حركات را از خود بروز مى دهد هركه مى خواهد باشد، آنچه در خارجتحقق دارد از اينكه يك انسان رئيس است ، انسانيت او است ، و اما رياستش جز در خانهخيال و وهم تحققى ندارد، و همچنين لباسى كه يك انسان به تن كرده آنچه از اين لباسدر خارج هست خود لباس است ، اما مملوك بودنش براى او در خارج نيست ، تنها در وهم وخيال صاحب لباس است ، و بر همين قياس است تمامى شؤ ون زندگى دنيا. انسان هر چيزى را جهت انتفاع استخدام مى كند به كار گرفتن هر چيزى توسط انسان ، به منظور انتفاع از آنها انسان هر چيزىرا... پس اين سلسله از علوم و ادراكات است كه واسطه و رابطه ميان انسان وعمل در ماده مى شود، و از جمله اين افكار و ادراكات تصديقى تصديق به اين معنا است كه(واجب است هر چيزى را كه در طريق كمال او مؤ ثر است استخدام كند). و به عبارتى ديگر، اين اذعان است كه بايد به هر طريقى كه ممكن است به نفع خود وبراى بقاى حياتش از موجودات ديگر استفاده كند، و به هر سببى دست بزند، و بهمين جهتاست كه از ماده اين عالم شروع كرده ، آلات و ادواتى درست مى كند، تا با آن ادوات در مادههاى ديگر تصرف كند، كارد و چاقو و اره و تيشه مى سازد، سوزن براى خياطى ، وظرف براى مايعات ، و نردبان براى بالا رفتن ، و ادواتى غير اينها مى سازد، كه عددآنها از حيطه شمار بيرون است ، و از حيث تركيب و جزئياتقابل تحديد نيست ، و نيز انواع صنعت ها و فنونى براى رسيدن به هدف هائى كه درنظر دارد مى سازد. و باز بهمين جهت انسان شروع مى كند به تصرف در گياهان ، انواع مختلف تصرف هادرآنها مى كند، انواعى از گياهان را در طريق ساختن غذا، و لباس ، و سكنى ، وحوائج ديگراستخدام مى كند، و باز بهمين منظور در انواع حيوانات تصرفاتىنموده از گوشت ، وخون ، و پوست ، و مو، و پشم ، و كرك ، و شاخ ، و حتى پهن آنهاو شير و نتاج ، و حتى ازكارهاى حيوانات استفاده مى كند، و به استعمار و استثمارحيوانات اكتفا ننموده ، دست بهاستخدام همنوع خود مى زند، و به هر طريقى كهبرايش ممكن باشد آنان را به خدمت مىگيرد، در هستى و كار آنان تا آنجا كهممكن باشد تصرف مى كند، اينها كه گفتيماجمالى بود از سير بشر در استخدامموجودات ديگر. انسان به مقتضاى طبيعتش مدنى است مدنى بودن انسان انسان بمقتضاى طبيعتش مدنى است بشر همچنان به سير خود ادامة داد، تا به اينمشكل برخورد، كه هر فردى از فرد و يا افراد ديگر همان را مى خواهد، كه آن ديگران ازاو مى خواهند، لاجرم ناگزير شد اين معنا رابپذيرد، كه همانطور كه او مى خواهد ازديگران بهره كشى كند، بايد اجازه دهد ديگران هم به همان اندازه از او بهره كشى كنند، و همينجا بود كه پى برد به اينكه بايد اجتماعى مدنى و تعاونىتشكيل دهد، و بعد از تشكيل اجتماع فهميد كه دوام اجتماع ، و در حقيقت دوام زندگيش منوط براين است كه اجتماع به نحوى استقرار يابد كه هر صاحب حقى به حق خود برسد، ومناسبات و روابط متعادل باشد و اين همان عدالت اجتماعى است . پس اين حكم يعنى حكم بشر به اجتماع مدنى وعدل اجتماعى حكمى است كه اضطرار، بشر را مجبور كرد به اين كه آن را بپذيرد، چوناگر اضطرار نبود هرگز هيچ انسانى حاضر نمى شد دامنه اختيار و آزادى خود را محدودكند، اين است معناى آن عبارت معروف كه مى گويند (الانسان مدنى بالطبع )، و اين استمعناى اينكه مى گوئيم : انسان حكم مى كند بهعدل اجتماعى و خلاصه در هر دو قضيه اضطرار او را وادار كرده به اينكه مدنيت وزندگى اجتماعى و دنبالش عدل اجتماعى را بپذيرد، چون مى خواست از ديگران بهره كشىكند. و بهمين جهت هر جاى دنيا ببينيم انسانى قوت گرفت و از سايرين نيرومندتر شد در آنجاحكم عدالت اجتماعى و تعاون اجتماعى سست مى شود، و قوى مراعات آن را در حق ضعيف نمىكند، و همه روزه شاهد رنج و محنتى هستيم كه طبقه ضعيف دنيا از طبقه قوىتحمل مى كند، تاريخ هم تا به امروز بهمين منوال جريان يافته ، آرى تا به امروز كهعصر تمدن و آزادى است . اين معنا از كلام خداى تعالى نيز استفاده مى شود، آنجا كه مى فرمايد: (انه كان ظلوماجهولا) و آنجا كه مى فرمايد: (خلق الانسان هلوعا) و آنجا كه مى فرمايد: (انالانسان لظلوم كفار) و نيز مى فرمايد: (ان الانسان ليطغى ان رآه استغنى ). واگر عدالت اجتماعى اقتضاى اوليه طبيعت انسان بود، بايد عدالت اجتماعى در شؤ وناجتماعات غالب مى بود، و تشريك مساعى به بهترين وجه و مراعات تساوى در غالباجتماعات حاكم مى بود، در حالى كه مى بينيم دائما خلاف اين در جريان است ، و اقوياىنيرومند خواسته هاى خود را بر ضعفا تحميل مى كنند، و غالب مغلوب را به ذلت وبردگى مى كشد، تا به مقاصد و مطامع خود برسد. پديد آمدن اختلاف ميان افراد انسان پديد آمدن اختلاف ميان افراد انسان و لزوم تشريع قوانين در جوامع بشرى تا اينجا روشن گرديد كه هر انسانى داراى قريحه اى است كه مى خواهد انسانهاى ديگررا استخدام كند، و از ساير انسانها بهره كشى كند،حال اگر اين نكته را هم ضميمه كنيم كه افراد انسانها به حكم ضرورت از نظر خلقت ومنطقه زندگى و عادات و اخلاقى كه مولود خلقت و منطقه زندگى است ، مختلفند، نتيجهمى گيريم كه اين اختلاف طبقات همواره آن اجتماع صالح و آن عدالت اجتماعى را تهديد مىكند، و هر قوى ئى مى خواهد از ضعيف بهره كشى كند، و بيشتر از آنچه به او مى دهد از اوبگيرد، و از اين بدتر اينكه غالب مى خواهد از مغلوب بهره كشى كند، و بيگارى بكشد،بدون اينكه چيزى به او بدهد، و مغلوب هم به حكم ضرورت مجبور مى شود درمقابل ظلم غالب دست به حيله و كيد و خدعه بزند، تا روزى كه به قوت برسد، آن وقتتلافى و انتقام ظلم ظالم را به بدترين وجهى بگيرد، پس بروز اختلاف سرانجام بههرج و مرج منجر شده ، و انسانيت انسان را به هلاكت مى كشاند يعنى فطرت او را از دستشگرفته سعادتش را تباه مى سازد. و اين آيه شريفه : (و ماكان الناس الا امة واحدة فاختلفوا) به همين معنا اشاره دارد. و همچنين آيه شريفه : (و لا يزالون مختلفين الا من رحم ربك ، و لذلك خلقهم ) و همچنينآيه مورد بحث كه در آن مى فرمود: (ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه ...). و اين اختلاف همانطور كه توجه فرموديد امرى است ضرورى ، و وقوعش در بين افرادجامعه هاى بشرى حتمى است ، چون خلقت به خاطر اختلاف مواد مختلف است ، هر چند كههمگى به حسب صورت انسانند، و وحدت در صورت تا حدى باعث وحدت افكار وافعال مى شود، و ليكن اختلاف در مواد هم اقتضائى دارد، و آن اختلاف در احساسات وادراكات و احوال است ، و پس انسانها در عين اينكه به وجهى متحدند، به وجهى هم مختلفند،و اختلاف در احساسات و ادراكات باعث مى شود كه هدفها و آرزوها هم مختلف شود، واختلاف در اهداف باعث اختلاف در افعال مى گردد، و آن نيز باعثاختلال نظام اجتماع مى شود. و پيدايش اين اختلاف بود كه بشر را ناگزير از تشريع قوانين كرد، قوانين كليه اىكه عمل به آنها باعث رفع اختلاف شود، و هر صاحب حقى به حقش برسد، و قانونگذارانرا ناگزير كرد كه قوانين خود را بر مردم تحميل كنند و در عصر حاضر راهتحميل قوانين بر مردم يكى از دو طريق است : راه هاى اعمال قانون در جامعه اول اينكه مردم را مجبور و ناچار كنند از اينكه قوانين موضوعه را كه به منظور شركتدادن همه طبقات در حق حيات و تساوى آنان در حقوق تشريع شده بپذيرند، تا آنكه هرفردى از افراد به آن درجه از كمال زندگى كه لياقت آن را دارد برسد،حال چه اينكه معتقد به دينى باشد يا نباشد، چون در اين طريقه ازتحميل ، دين و معارف دينى از توحيد و اخلاق فاضله را بكلى لغو مى كنند، به اين معناكه اين عقائد را منظور نظر ندارند، و رعايتش را لازم نمى شمارند، اخلاق را هم تابعاجتماع و تحولات اجتماعى مى دانند، هر خلقى كه باحال اجتماع موافق بود آن را فضيلت مى شمارند،حال چه اينكه از نظر دين خوب باشد و چه نباشد، مثلا يك روز عفت از اخلاق فاضله بهشمار مى رود، و روز ديگر بى عفتى و بى شرمى ، روزى راست ى و درستى فضيلت مىشود، و روزى ديگر دروغ و خدعه ، روزى امانت ، و روزى ديگر خيانت و همچنين . طريقه دوم از دو طريق تحميل قوانين بر مردم اين است كه مردم را طورى تربيت كنند و بهاخلاقى متخلق بسازند كه خود به خود قوانين را محترم و مقدس بشمارند، در اين طريقهباز دين را در تربيت اجتماع لغو و بى اعتبار مى شمارند. اين دو طريق از راههاى تحميل قانون بر مردم موردعمل قرار گرفته ، كه گفتيم يكى تنها از راه زور و ديكتاتورى قانون را به خورد مردممى دهد، و دومى از راه تربيت اخلاقى ، و ليكن علاوه بر اينكه اساس اين دو طريقجهل و نادانى است ، مفاسدى هم به دنبال دارد، از آن جمله نابودى نوع بشر است ، البتهنابودى انسانيت او. چون انسان موجودى است كه خداى تعالى او را آفريده ، و هستيش وابسته و متعلق بهخداست ، از ناحيه خدا آغاز شده ، و به زودى به سوى او بر مى گردد، و هستيش با مردنختم نمى شود، او يك زندگى ابدى دارد، كه سرنوشت زندگى ابديش بايد در اين دنيامعين شود، در اينجا هر راهى كه پيش گرفته باشد، و در اثر تمرين آن روش ملكاتىكسب كرده باشد، در ابديت هم تا ابد با آن ملكات خواهد بود، اگر در دنيااحوال و ملكاتى متناسب با توحيد كسب كرده باشد، يعنى هر عملى كه كرد بر اين اساسكرد كه بنده اى بود از خداى سبحان ، كه آغازش از او و انجامش به سوى اوست ، قهرافردى بوده كه انسان آمده وانسان رفته است ، و اما اگر توحيد را فراموش كند، يعنى درواقع حقيقت امر خود را بپوشاند، فردى بوده كه انسان آمده و ديو رفته است . بيان يك مثل براى درك بهتر مطالب فوق پس مثل انسان در سلوك اين دو طريق مثل كاروانى را مى ماند كه راه بس دور و درازى درپيش گرفته ، و براى رسيدن به هدف و طى اين راه دور، همه رقم لوازم و زاد و توشههم برداشته ، ولى در همان اولين منزل اختلاف راه بيندازد، و افراد كاروان به جان همبيفتند، يكديگر را بكشند، هتك ناموس كنند، اموال يكديگر را غارت كنند، و جاى يكديگر راغصب كنند، آن وقت دور هم جمع شوند و به اصطلاح مجلس شورا و قانونگذارى درستكنند، كه چه راهى پيش بگيرند كه جان و مالشان محفوظ بماند؟ يكى از مشاورين بگويد: بيائيد هر چه داريم با هم بخوريم ، به اين معنا هر كس به قدروزن اجتماعيش سهم ببرد، چون غير از اين منزل ،منزل ديگرى نيست ، و اگر كسى تخلف كرد او را سركوب كنيم . يكى ديگر بگويد: نه ، بيائيد نخست قانونى كه عهده دارحل اين اختلاف شود وضع كنيم ، و براى اجراى آن قانون وجدان و شخصيت افراد را ضامنكنيم چون هر يك از ما در ولايت و شهر خود شخصيتى داشته ايم ، به خاطر رعايت آنشخصيت با رفقا و همسفران خود به رحمت و عطوفت و شهامت و فضيلت رفتار نموده ، هرچه داريم با هم بخوريم ، چون غير از اين منزل منزلى ديگر نداريم . و معلوم است كه هر دوى اين گويندگان به خطا رفته اند، و فراموش كرده اند كهمسافرند، و تازه به اولين منزل رسيده اند، و معلوم است كه مسافر بايد بيش از هر چيزرعايت حال خود را در وطن و در سر منزلى كه به سوى آن راه افتاده بكند، و اگر نكند جزضلالت و هلاكت سرنوشتى ديگر ندارد. شخص سوم برمى خيزد و مى گويد: آقايان در اينمنزل تنها از آنچه داريد بايد آن مقدارى را بخوريد كه امشب بدان نيازمنديد، و بقيه رابراى راه دور و درازى كه در پيش داريد ذخيره كنيد، و فراموش نكنيد كه وقتى از وطنبيرون مى شديد از شما چه خواستند، در مراجعت بايد آن خواسته ها را برآورده كردهباشيد، و نيز فراموش نكنيد كه خود شما از اين سفر هدفى داشتيد، بايد به آن هدفبرسيد. تنها راه صحيح رفع اختلاف ، راه دين است تنها راه صحيح رفع اختلاف راه دين است و به همين جهت خداى سبحان (كه انسانها را بهتر از خود انسانها مى شناسد، چون خالقآنان است ) شرايع و قوانينى براى آنان تاءسيس كرد، و اساس آن شرايع را توحيدقرار داد، كه در نتيجه هم عقايد بشر را اصلاح مى كند، و هم اخلاق آنان ، و هم رفتار شان را، و بهعبارتى ديگر اساس قوانين خود را اين قرار داد كه نخست به بشر بفهماند حقيقت امر اوچيست ؟ از كجا آمده ؟ و به كجا مى رود؟ و اگر مى رود بايد در اين منزلگاه موقت چهروشى اتخاذ كند؟ كه براى فردايش سودمند باشد؟. پس تشريع دينى و تقنين الهى تشريعى است كه اساسش تنها علم است و بس همچنانكهفرمود: (ان الحكم الا لله ، امر ان لا تعبدوا الا اياه ، ذلك الدين القيم ، ولكن اكثر الناسلا يعلمون . و نيز در آيات مورد بحث فرمود:
فبعث اللّه النبيين مبشرين و منذرين ، و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيمااختلفوا فيه
|
و بطوريكه ملاحظه مى كنيد بعثت انبيا را مقارن و تواءم با بشارت و تهديد كرده ، كههمان فرستادن كتابى است مشتمل بر احكام و شرايعى كه اختلافشان را از بين مى برد. اعتقاد به معاد و نقش آن در زندگى انسان و از همين باب است آيه شريفه : (و قالوا ما هى الاحياتنا الدنيا، نموت و نحيا، و مايهلكنا الا الدهر، و ما لهم بذلك من علم ،ان هم الا يظنون ) چونكه كفار اگر اصرارداشتند به اين گفتار، براى اين نبود كه بخواهند تنها معاد را انكار كنند، بلكه بيشتربراى اين بود كه از زير بار احكام شرع خارج گردند، چون اعتقاد به معاد مستلزم آن استكه زندگى دنيا را با عبوديت واطاعت از قوانين دينى منطبق سازند، قوانينى كه مواد واحكامى از عبادات و معاملات و سياسات دارد. و سخن كوتاه آنكه اعتقاد به معاد مستلزم تدين به دين ، و آن هم مستلزم پيروى احكام دين درزندگى است ، و مستلزم آن است كه در تمام احوال واعمال مراقب روز بعث و معاد باشند، لذا معاد را انكار كرده و اساس زندگى اجتماعى را برصرف زندگى دنيا قرار دادند، بدون اينكه نظرى به ماوراى آن داشته باشند. و همچنين آيه شريفه : (ان الظن لا يغنى من الحق شيئا، فاعرض عمن تولى عن ذكرنا و لميرد الا الحيوة الدنيا، ذلك مبلغهم من العلم ) كه مى فرمايد كفار زندگى خود را بر اساسجهل و گمان بنا كرده اند، و خداى تعالى كه مردم را به سوى دارالسلام مى خواند دينخود را براساس حق و علم بنا كرده و رسول هم ايشان را به روشى دعوت مى كند كه مايهحيات آنان است . و مى فرمايد: (يا ايها الذين آمنوا استجيبوا لله وللرسول اذا دعاكم لما يحييكم ) و اين حيات همان است كه آيه زير بدان اشاره نموده ،مى فرمايد: (و من كان ميتا فاحييناه ، و جعلناله نورا يمشى به فى الناس ، كمن مثلهفى الظلمات ليس بخارج منها. و نيز فرموده : (افمن يعلم انما انزل اليك من ربك الحق ، كمن هو اعمى ؟ انما يتذكراولواالالباب ). ستايش فراوان علم و علما در قرآن كريم خود سخن كسانى كه اساس دين رابرجهل تقليد مى دانند باطل مى كند و نيز فرموده : (قل هذه سبيلى ادعوا الى اللّه على بصيرة ، انا و من اتبعنى ، و سبحاناللّه و ما انا من المشركين ). و نيز فرموده : (هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون ؟ انما يتذكر اولوا الالباب) و باز فرموده : (يعلمهم الكتاب والحكمه ، و يزكيهم ) و از اينقبيل آياتى ديگر. و قرآن كريم پراست از آياتى كه علم را مى ستايد، و مردم را به سوى آن مى خواند، وتشويق مى كند، و تو را همين بس كه به قول بعضى ها عهد سابق بر اسلام را عهد جاهليت خوانده است . پس اين چقدر از انصاف به دور است كه كسى بگويد دين اساسش بر تقليد وجهل و ضديت با علم است ، گويندگان اين سخن دروغ كسانى هستند كه سرگرم علومطبيعى و اجتماعى شده ، و در آن علوم اثرى از معارف مربوطه به ماوراى طبيعت نيافتند، درنتيجه خيال كردند عدم اثبات مستلزم اثبات عدم است ، و چه خطاى بزرگى كردند، و دراين پندار و حكمشان چه خبطى مرتكب شدند. آنگاه از طرفى ديگر هم نگاه كردند به جوامع دين دار، البته آنهائى كه با امورىهوسرانى مى كردند، ونامش را دين مى گذاشتند، در حالى كه حقيقتى جز شرك نداشت ، وخدا و رسولش ازشرك بيزارند، آن وقت از سوى ديگر به طرز دعوتهاى دينى نظركردند كه مردم را به تعبد و اطاعت چشم و گوش بسته دعوت مى كند، در حالى كه نه دينعبارت بود از هوسرانى ، و نه دعوت دينى عبارت بود از دعوت به اطاعت كوركورانه ،چون دين شاءنش اجل از اين است كه بشر را دعوت بهجهل و تقليد كند، و ساحتش مقدس تر از آن است كه مردم را به عملى دعوت كند كه علمهمراهش نباشد، و يا به طريقه اى بخواند كه هدايت و كتابى روشنگر نداشته باشد، وچه كسى ستمگرتر است از كسى كه چنين افترائى به خدا ببندد و يا به حق بعد از آمدنشتكذيب كند. اختلاف در خود دين اختلاف در خود دين و سخن كوتاه آنكه خداى تعالى (كه مخبرى است صادق ) به ما خبر داده : اولين رفعاختلافى كه در بشر صورت گرفته به وسيله دين بوده ، و اگر قوانين غير دينى همبه اين منظور درست كرده اند الگويش را از دين گرفته اند. و نيز خبر مى دهد به اينكه، همين دينى كه مايه رفع اختلاف بود به تدريج مورد اختلاف در ميان بشر قرار گرفت، اين بار در خود دين اختلاف كردند، و اين اختلاف را حاملان دين و گردانندگان كليسا وكسانى كه به كتاب خدا علم داشتند از در حسادتى كه به يكديگر مى ورزيدند و تنهابه انگيره سركشى و ظلم به راه انداختند، همچنانكه خداى تعالى فرمود: (شرع لكم منالدين ما وصى به نوحا و الّذى اوحينا اليك ، و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى ، اناقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه ) تا آنجا كه مى فرمايد: (و ما تفرقوا الا من بعد ماجائهم العلم بغيا بينهم و لولا كلمة سبقت من ربك الىاجل مسمى لقضى بينهم ). و نيز فرموده : (وما كان الناس الا امة واحدة ، فاختلفوا، و لولا كلمه سبقت من ربكلقضى بينهم فيما فيه يختلفون ). و منظور از كلمه اى كه در اين دو آيه بدان اشاره شد، همان كلامى است كه در آغاز خلقتبه آدم فرمود كه : و لكم فى الارض مستقر و متاع الى حين ). و اختلاف در دين را مستند به بغى (حسادت و طغيان ) كرد نه مستند به فطرت ، و اينبراى اين جهت بود كه دين فطرى است ، و چيزى كه سرچشمه از فطرت دارد خلقت در آننه دگرگونگى مى پذيرد و نه گمراهى ، و در نتيجه حكمش مختلف نمى شود، همچنانكهدرباره فطرى بودن دين فرموده : (فاقم وجهك للدين حنيفا، فطرة اللّه التىفطرالناس عليها، لا تبديل لخلق اللّه ، ذلك الدين القيم ). اين فرازهائى بود كه در حقيقت زيربناى تفسير آيه مورد بحث است . انسان بعد از دنيا انسان بعد از دنيا سپس خداى تعالى خبر مى دهد از اينكه انسان به زودى از اين زندگى اجتماعيش كوچ نمودهدر عالمى ديگر و منزلگاهى ديگر فرود مى آيد، و آن عالم را برزخ ناميده ، و فرموده :كه بعد از آن منزلگاه منزلى ديگر هست ، كهسرمنزل انسانها است ، و آن را خانه آخرت ناميده ، چيزى كه هست او در زندگى بعد از دنيا حياتى انفرادى دارد، ديگر زندگيش اجتماعى نيست، به اين معنا كه ادامه زندگى در آنجا احتياج به تعاون و اشتراك و همدستى ديگرانندارد، بلكه سلطنت و حكمرانى در تمامى احكام حيات در آن عالم از آن خود فرد است ،هستيش مستقل از هستى ديگران ، و تعاون و يارى ديگران است . از اينجا مى فهميم كه نظام در آن زندگى غير نظام در زندگى دنياى مادى است چون اگرنظام آنجا هم مانند نظام دنيا بود چاره اى جز تعاون و اشتراك نبود و ليكن انسان زندگىماديش را پشت سر گذاشته ، به سوى پروردگارش روى آورده ، و در آنجا تمامى علومعمليش نيز باطل مى شود، ديگر لزومى نمى بيند كه ديگران را استخدام كند، و در شؤ ونآنان تصرف نمايد، و ديگر احتياجى به تشكيل اجتماعى مدنى و تعاونى احساس نمى كند(آنطور كه گفتيم زندگى دنيا مجبورش كرد به اينكهتشكيل اجتماع دهد). او نيز ساير احكامى هم كه در دنيا داشت در آن عالم ندارد، و در آن عالم تنها و تنهاسروكارش با اعمالى است كه در دنيا كرده ، يا نتيجه هائى است كه حسنات و سيئاتشببار آورده و در آن عالم جز به حقيقت امر بر نمى خورد آنجاست كه نباء عظيم برايشآشكار مى شود، آن نباى كه در دنيا بر سرش اختلاف داشتند، همچنانكه فرمود: (ونرثهما يقول و ياتينا فردا). و نيز در اين باره فرموده : (لقد جئتمونا فرادى كما خلقناكماول مرة ، و تركتم ما خولناكم وراء ظهوركم ، و مانرى معكم شفعاءكم الذين كنتم زعمتمانهم فيكم شركاء، لقد تقطع بينكم و ضل عنكم ما كنتم تزعمون ). و نيز فرموده : (هنالك تبلوا كل نفس ما اسلفت ، و ردواالى اللّه موليهم الحق وضل عنهم ماكانوايفترون ) و نيز فرموده : (يومتبدل الارض غير الارض ، و السموات و برزوا لله الواحد القهار). و باز فرموده : (وان ليس للانسان الا ما سعى ، وان سعيه سوف يرى ، ثم يجزيهالجزاء الاوفى ). و آياتى ديگر كه مى فهمانند بعد از مرگ ، آدمى تنها است ، و يگانه همنشين اوعمل او است ، و ديگر اثرى از احكام دنيوى را در آنجا نمى بيند، و ديگر زندگى اجتماعى وبر اساس تعاون ندارد، و از آن علوم عمليه اى كه در دنيا به حكم ضرورت موردعمل قرار مى داد اثرى نمى يابد، و كيفيت ظهور عملش در آنجا و ظهور و تجسم جزاى عملشطورى است كه با زبان نمى شود بيان كرد.
(كان الناس امة واحدة ...) معناى كلمه (امت )، ريشه وموارداستعمال آن كلمه (ناس ) معنايش معروف است ، و آن عبارت است از افرادى از انسان كه دور هم جمع شدهباشند، امت هم بهمين معنا است ولى گاهى اطلاق مى شود بر يك فرد، همچنانكه در آيهشريفه : (ان ابراهيم كان امة قانتا لله ) و گاهى بر زمان نسبتا طولانى نيز اطلاق مىشود، مانند آيه : (واذكر بعد امة ) و آيه : (و لئن اخرنا عنهم العذاب الى امة معدوده). و نيز گاهى اطلاق مى شود بر ملت و دين همچنانكه بعضى از مفسرين كلمه امت را در آيهشريفه : (ان هذه امتكم امة واحدة ، و انا ربكم فاتقون ) و نيز در آيه : ان هذه امتكم امةواحدة و انا ربكم فاعبدون ) به اين معنا گرفته اند. و اصل كلمه (امت ) از ماده (ام - ياءم ) گرفته شده كه به معناى قصد است ، و اگر برجماعت اطلاق شده بر هر جماعتى اطلاق نشده ، بلكه بر جماعتى اطلاق مى شود، كه افرادآن داراى يك مقصد و يك هدف باشند، و اين مقصد واحد رابطه واحدى ميان افراد باشد وبهمين جهت توانسته اند اين كلمه را بر يك فرد هم اطلاق كنند، و همچنين در ساير موارداطلاقش معناى قصد رعايت شده . بيان مراد از امت واحده بودن انسان و اشاره به پيدايش دو اختلاف در ميان آنها و به هر حال ظاهر آيه دلالت مى كند بر اينكه روزگارى بر نوع بشر گذشته كه درزندگى اتحاد و اتفاقى داشته ، به خاطر سادگى و بساطت زندگى امتى واحد بودهاند، و هيچ اختلافى بين آنان نبوده ، مشاجره و مدافعه اى در امور زندگى و نيز اختلافىدر مذهب و عقيده نداشته اند دليل براين معنا جمله بعد است كه مى فرمايد: (فبعث اللّهالنبيين مبشرين و منذرين ، و انزل معهم الكتاب ، ليحكم بينهم فيما اختلفوا فيه ،...)(چون بعثت انبيا و حكم كتاب در موارد اختلاف را نتيجه و فرع امت واحدة بودن مردم قرارداد). پس معلوم مى شود اختلاف در امور زندگى بعد از وحدت و اتحاد ناشى شده ودليل بر اينكه در آغاز، اختلاف دومى ، يعنى اختلاف در دين نبود، جمله : (وما اختلف فيهالا االذين اوتوه بغيا بينهم ) است پس اختلاف در دين - تنها از ناحيه كسانى ناشى شدهكه حاملان كتاب و علماى دين بوده اند و انگيزه آنان حسادت با يكديگر و طغيان بوده است. و اتفاقا همين برداشتى كه ما از آيه شريفه كرديم با اعتبار عقلى موافق است ، براىاينكه ما نوع انسانى را مى بينيم كه لا يزال در مدارج علم و فكر بالا رفته ، و در طريقمعرفت و تمدن سال به سال و قرن به قرن پيشروى كرده و هماهنگ اين پيشرفت اركاناجتماعيش روز بروز مستحكم تر شده است ، و توانسته است احتياجات دقيق و رقيق ترى رابرآورد، و در برابر هجوم عوامل مخرب طبيعى ، و استفاده از مزاياى زندگى ، مقاومتبيشترى از خود بروز دهد. هر چه ما به قهقرى و عقب تر برويم ، به رموز كمترى از زندگى بر مى خوريم ، ونوع بشر را مى بينيم كه به اسرار كمترى از طبيعت پى برده بودند، تا آنجا كه مىبينيم نوع بشر چيزى از اسرار طبيعى را نمى داند، تو گوئى تنها بديهياءت را مىفهميده ، و به اندكى از نظريات فكرى كهوسائل بقا را به ساده ترين وجه تاءمين مى نموده دسترسى داشتند، مانند تشخيصگياهان قابل خوردن ، و يا استفاده از پاره اى شكارها، و يامنزل كردن در غارها، و دفاع به وسيله سنگ و چوب وامثال اينها. بررسى مسئله اختلاف از قديم ترين عهد زندگى بشر اين حال انسان در قديم ترين عهد و ما قبل تاريخ بوده ، و معلوم است مردمى كه حالشاناينچنين حالى بوده ، اختلاف مهمى نمى توانستند با هم داشته باشند، و فساد چشم گيرىنمى توانسته در ميان آنان بطور مؤ ثر پيدا شود، ومثال آنان مثل يك گله گوسفند بوده ، كه تك تك گوسفندان هيچ همى ندارد مگر همينكه اونيز مثل ساير افراد علف بهترى پيدا كند، و همه در يك جا گرد آيند با هم در مسكن ومرتع و آبشخور شركت داشته باشند. با اين تفاوت كه انسان از همان روزها هم قريحه استخدام را داشته ، كه بيانش گذشت ، واين اجتماع كه گفتيم اضطرار به گردن بشر گذاشته ، نمى تواند جلو آن قريحه رابگيرد، و صرف تعاون در بقا و رفع حوائج يكديگر اين قريحه را از ياد او نمى برده، و او هر روز كه از تاريخش مى گذشته يك قدم به سوى علم و قدرت پيش مى گذاشته ،و به مزاياى بيشترى از زندگى پى مى برده ، و در طرز بهره گيرى از منافع بهطرق تازه ترى راه مى يافته . و مساءله اختلاف در استعداد پهم از همان روز نخست در ميان بشر بوده ، بعضى قوى ونيرومند و داراى سطوت بوده اند. و بعضى ديگر ضعيف ، وهمين خود باعث پيدايش اختلافمى شده ، اختلافى فطرى كه قريحه استخدام به آن دعوت مى كرده ، و مى گفتهحال كه تو توانائى و او ضعيف است ، از او استفاده كن ، و او را به خدمت خود در آور، پسهمين قريحه فطرى بود، كه او را به تشكيل اجتماع و مدنيت دعوت مى كرده ، و باز همينقريحه فطرى بوده كه او را به بهره كشى از ضعفا وا مى داشته . خواهى گفت : مگر ممكن است فطرت دو حكم متضاد داشته باشد؟ در پاسخ مى گوئيم : درصورتى كه مافوق آن دو حكم حاكمى بوده باشد تا آن دو راتعديل كند، هيچ مانعى ندارد، و اين تنها در مساءله احكام فطرى انسان نيست ، بلكه درافعال او نيز اين ناسازگارى هست ، زيرا قواى او بر فعلى ازافعال او با يكديگر زور آزمائى مى كنند (شهوتش او را دعوت به انجام كارى نامشروعمى كند، و نيروى عقلش او را از آن كار باز مى دارد) جاذبه و شهوت شكم او را به خوردنغذائى سنگين و زيانبخش دعوت مى كند، و عقلش او را از اين كار باز مى دارد، و هرنيروئى را آنقدر آزادى مى دهد كه به نيروهاى ديگر صدمه وارد نيايد. و تزاحم در دو حكم فطرى در مورد بحث نيز مانند همان تزاحم است ، درست است كهتشكيل اجتماع و مدنيت به حكم فطرت ، و آنگاه ايجاد اختلاف آن هم به حكم فطرت دو حكممتنافى است از فطرت ، و ليكن خداى تعالى اين تنافى را به وسيله بعثت انبيا وبشارت و تهديد آن حضرات ، و نيز به وسيله فرستادن كتابهائى در بين مردم و داورىدر آنچه با هم بر سر آن اختلاف مى كنند برداشته است . تفسيرهاى ديگرى بر (كان الناس امة واحدة ) و نقد ورد آنها پس با اين بيان فساد گفتار مفسرينى كه گفته اند: (مراد از آيه مورد بحث اين است كهمردم در سابق همه داراى هدايت بوده اند، و اختلاف بعد ازنزول كتاب و به انگيره بغى و حسد بوده ) روشن مى گردد، چون اين مفسرين غفلت كردهاند از اينكه آيه شريفه مى خواهد دو اختلاف اثبات كند، نه يك اختلاف ، كه بيانش گذشت، و نيز غفلت كرده اند از اينكه اگر بشر همه داراى هدايت بوده اند، و هدايت يكى بوده واختلافى در آن نبوده ، پس چه چيز موجب و مجوز بعث انبيا و فرستادن كتاب و دنبالشپديد آمدن اختلاف و اشاعه فساد و طغيان غرائز كفر و فجور و مهلكات اخلاقى شد؟ بااينكه همه اينها در باطن بشر پوشيده و پنهان بوده است ؟. و نيز با اين بيان فساد گفتار يك عده مفسر ديگر روشن مى شود كه گفته اند: منظور آيهاين است كه مردم امت واحده اى در ضلالت بودند، چون اگر منظور اين نبود، وجهى نداشتكه دنبالش بفرمايد: (پس خدا انبيا را برانگيخت ...) و وجه فساد اين گفتار اين است كه اين مفسرين غفلت كرده اند از اينكه خداى سبحان خودشاين ضلالت را ذكر كرده و بطور اشاره فرموده : (فهدى اللّه الذين آمنوالما اختلفوافيه من الحق باذنه ) و فرموده اين ضلالت تنها از ناحيه علماى دين ، و بعد ازنزول كتاب و بيان آيات خدا ناشى شده و اگرقبل از بعثت انبيا مردم همگى گمراه بوده گرفتار كفر و نفاق و معاصى بوده اند، ديگرمعنا ندارد اين ضلالت را به علماى دين نسبت دهد. و باز از بيان گذشته ما اشكالى كه به گفتار بعضى ديگر از مفسرين وارد است روشنمى شود، چه آن مفسر گفته : منظور از كلمه (ناس ) بنىاسرائيل است ، نه عموم مردم ، چون خداى سبحان در جاى ديگر عين اين اختلاف و بغى را بهبنى اسرائيل نسبت داده فرمود: (فما اختلفوا الا من بعد ما جائهم العلم بغيا بينهم ). و اشكال اين تفسير اين است كه هيچ دليلى بر آن نيست ، و صرف اينكه طايفه اى از بشردچار بغى شده اند، دليل نمى شود كه هر جا سخن از بغى مى رود بگوئيم مراد همانقومند. و از همه اينها فاسدتر تفسير كسى است كه گفته : منظور از كلمه : (ناس ) در آيهشريفه خصوص حضرت آدم (عليه السلام ) است ، و معناى آيه اين است كه آدم امت واحده وتنها كسى بود كه هدايت داشت ، وبعد از او ذريه اش اختلاف كردند، و خدا انبيائىبرانگيخت ...، و آيه شريفه نه از اول تابه آخرش با اين تفسير مطابقت دارد، و نه حتىبعضى از جملاتش با آن مساعد است . تفسير بعضى كه مفاد آيه را مدنى بالطبع بودن انسان در همه ادوار تاريخ پنداشتهاند و باز با بيان ما فساد اين گفتار روشن مى شود كه بعضى گفته اند: كلمه (كان ) درآيه اصلا معناى زمان را نمى دهد، همچنانكه در جمله : (وكان اللّه عزيزا حكيما) كلمه(كان ) منسلخ از زمان است ، و معناى آيه اين است كه مردم همه از اين جهت كه مدنى به طبعنديك امتند، چون مدنيت به طبع اختصاص به يكنسل و دو نسل ندارد، بلكه هر جا و در هر زمانى انسانى يافت شود، بالطبع مدنى است ،چون زندگيش بدون اجتماع با افراد ديگر تاءمين نمى شود، حوائجش آنقدر زياد است كهخودش به تنهائى نمى تواند آنها را برآورد، و دايره لوازم زندگيش آنقدر وسيع استكه جز به اجتماع و تعاون با افراد ديگر و مبادله در مساعى تاءمين نگشته به حدكمال نمى رسد. آرى او بايد از دسترنج خود آنچه خودش احتياج دارد به خود اختصاص داده ، مازاد آن را بهديگران كه كارهائى ديگر دارند بدهد، و در مقابل آنچه از دست آورد ديگران احتياج داردبگيرد، تا همه حوائج زندگيش تاءمين گردد. اين وضع انسان است كه هيچ وقتى از اوقات بى نياز از زندگى دسته جمعى نبوده ،تاريخ هم تا آنجا كه در دست است اين معنا را تاءييد مى كند، براى اينكه مى فهماندتشكيل اجتماع يك امر تحميلى نبوده ، بلكه به مقتضاى فطرت بشر بوده ، چيزى كه هستهمين مدنيت كه مايه قوام زندگى بشر بوده ، مايه اختلاف نيز مى شده ، و نظام اجتماع رادچار اختلال مى كرده ، و بهمين جهت خداى تعالى به خاطر عنايت شديدى كه به سعادتاين نوع داشته ، شرايعى تشريع كرده ، تا اين اختلاف را برطرف سازد، و اين شرايعرا با بعث انبيا و بشارت و انذار آنان ، و با فرستادن كتابى حاكم به همراه انبيا ابلاغفرموده ، تا در موارد اختلاف مورد استفاده قرار گيرد. پس حاصل معناى آيه بنابراين تفسير اين شد كه مردم بر حسب طبع مدنى هستند، و هرگزاز زندگى دسته جمعى بى نياز نيستند، و همين زندگى دسته جمعى خود مايه اختلاف است، و اين اختلاف بود كه بعثت انبيا و فرستادن كتابهاى آسمانى را موجب گرديد. سه وجه در رد گفتار مفسرين فوق الذكر و اين معنى صحيح نيست زيرا اولا: اين مفسر مدنيت را طبع اولى انسان گرفته ، و اجتماع واشتراك در زندگى را از لازمه ذاتى اين نوع دانسته در حالى كه خواننده عزيز توجهفرمود كه گفتيم اضطرار و ناچارى باعث شد بشر زير بار زندگى اجتماعى برود، نهاينكه لازمه ذات او باشد، و باز توجه فرمودى كه قرآن بر خلاف گفتار اين مفسردلالت دارد. و ثانيا در آيه شريفه بعثت انبيا را نتيجه مستقيم امت واحده بودن بشر قرار داده ، و اگرمنظور از امت واحده بودن مساءله مدنيت بالطبع باشد،اين نتيجه گيرى درست نيست ، چونربطى به هم ندارند، مگر اينكه اول اختلاف را نتيجه امت واحده بودن بگيريم ، بعدا بعثتانبيا را نتيجه اختلاف قراردهيم ، پس بايد در كلام مرتكب تقدير شويم ، و بگوئيمتقدير آيه چنين است : (ناس امت واحده اى بودند، بعد در آنان اختلاف پديد آمد، پس خداىتعالى انبيا رابرانگيخت تا رفع اختلاف كنند)، و تقدير گرفتن خلاف ظاهر است ، علاوهبر اينكه خود آن مفسر حاضر به تقدير گرفتن نيست . و ثالثا: بنابر تفسير نامبرده در آيه شريفه تنها يك اختلاف ذكر شده ، در حالى كهآيه شريفه صريح در اين است كه اختلاف دو تا است . چون مى فرمايد: (وانزل معهم الكتاب ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه )، معلوم مىشود يك اختلافى قبل از بعثت انبيا و انزال كتب داشته اند، و به منظور رفع آن خدا انبيا رابرانگيخته و آنگاه مى فرمايد: (و ما اختلف فيه (يعنى فى الكتاب ) الا االذين اوتوه)، يعنى اختلاف نكردند در كتاب مگر علماى كتاب ، و به انگيره حسدى كه به يكديگرمى ورزيدند، پس معلوم مى شود اين اختلاف اختلافى ديگر بوده ، و بعد از آمدن كتابپديد آمده ، و دارندگان اين اختلاف تنها علماى كتاب بوده اند نه همه مردم . تفسير آيه (فبعث الله النبيين و مندرين ) و وجه اينكه تعبير به بعث و بنى شدهنهارسال و رسول
فبعث اللّه النبيين مبشرين و منذرين
|
خداى تعالى در اين جمله از فرستادن انبيا تعبير به بعث كرده ، نهارسال و مانند آن ، و اين بدان جهت است كه آيه ازحال و روزى از انسان اولى خبر مى دهد كه حال و روز خمود و سكوت او است ، و در چنينحالى تعبير به بعث پيامبران مناسب تر از ارسال است ، چون كلمه بعث از خاستن وامثال آن خبر مى دهد، و شايد همين نكته باعث شده كه از پيامبران هم تعبير به نبيين كند،نه مرسلين ، و يا رسل ، علاوه بر اينكه حقيقت بعث وانزال كتاب به بيانى كه گذشت بيان حق براى مردم و تنبيه آنان به حقيقت امروجودشان و حياتشان ، و خبر دادن به ايشان است از اينكه مخلوق پروردگارشان هستند،پروردگارى كه همان اللّه است ، و معبودى جز او نيست و اينكه هر چه بكنند همان تلاششانتلاش براى رسيدن و بازگشتن به سوى خدا و به سوى روزى عظيم است ، و در دنيا درمنزلى قرار دارند كه يكى از منازل سير است ، منزلى كه به جز لهو و بازى و غرورحقيقتى ندارد، پس لازم است اين حقيقت را در زندگى دنيا و كارهائى كه در دنيا مى كنندمراعات نموده ، اين معنا را نصب العين خود كنند، كه از كجا آمده و به كجا مى روند؟ و چنينزمينه اى با كلمه (نبى ) مناسب تر است ، چون نبى به معناى كسى است كه اخبار ماوراءالطبيعه نزد او است ، و اين معنا در كلمه (رسول ) نيست . و در اينكه بعثت نبيين را به خداى سبحان نسبت داده ، اين دلالت هست كه انبيا در تلقى وحىو تبليغ رسالت خدا به سوى مردم داراى عصمتند، كه توضيح بيشتر آن در آخر بيان مىآيد. ان شاء اللّه . و اما تبشير و انذار (يعنى وعده به رحمت خدا و رضوان و بهشت او به كسانى كه ايمانآورده و تقوا پيشه كردند، و تهديد به عذاب خداى سبحان ، عذابى كه از خشم خدا ناشىمى شود، به كسانى كه خدا و آيات او را تكذيب نموده نافرمانيش كنند) دو مرتبه ازروشن ترين مراتب دعوت است ، چون انسانهاى متوسطالحال بيشتر به منافع و مضار خود مى انديشند، هر چند كه اقليتى هم هستند از بندگانصالح و اولياى خدا كه پاى بند بهشت و دوزخ نبوده ، جز به خود خدا نمى انديشند.
وانزل معهم الكتاب ، ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه
|
كلمه (كتاب ) صيغه (فعال ) از ماده (ك - ت - ب ) است ، و كتاب هر چند بر حسب اطلاقمتعارفش مستلزم نوشتن با قلم بر روى كاغذ است ، و ليكن از آنجائى كه پيمانها و فراميندستورى به وسيله كتابت و امضا انجام مى شود، از اين جهت هر حكم و دستورى را هم كهپيرويش واجب باشد، و يا هر بيان و بلكه هر معناى غيرقابل نقض را هم كتاب خوانده اند، قرآن كريم در اين باره فرموده : (ان الصلوة كانتعلى المؤ منين كتابا موقوتا) و احيانا خود قرآن را كتاب خوانده ، و فرموده : (كتابانزلناه اليك مبارك ) و در اينكه فرموده : (فيما اختلفوا فيه ...)، دلالت بر معنائى است كه ما براى آيهكرديم ، و گفتيم معنايش اين است كه (مردم همه يك امت بودند، و سپس اختلاف كردند، و خدابه منظور رفع اختلافشان انبيائى برانگيخت ...) نخستين كتاب آسمانى كتاب نوح عليه السلام بوده است و لام در كلمه (الكتاب ) يا لام جنس است ، و يا لام عهد ذهنى است ، و مراد از كتاب كتاب نوح(عليه السلام ) است ، به دليل اينكه در آيه : (شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا، والّذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى ) كه در مقام منت نهادن و بياناين حقيقت است كه شريعت نازله بر امت اسلام جامع همه متفرقات تمامى شرايع سابقه است، كه بر انبياى گذشته نازل شده ، به اضافه آن معارفى كه بخصوص پيامبر اسلاموحى شده ، پس شريعت مختص است به اين انبياى عظام ، يعنى نوح و ابراهيم و موسى وعيسى و محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ). و چون جمله : (و انزل معهم الكتاب ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه ...) دلالتداشت بر اينكه شرايع به وسيله كتاب تشريع شده . در نتيجه آيه مورد بحث بانضمام آيه سوره شورا دلالت مى كند براينكه اولا نوح (عليهالسلام ) هم كتابى مشتمل بر شريعت داشته ، و در جمله : (وانزل معهم الكتاب ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه ) تنها همان كتاب - اگر الف ولام براى عهد باشد - و يا حداقل آن كتاب و ساير كتب آسمانى - اگر الف و لام براى جنسباشد - منظور است . و ثانيا: دلالت دارد بر اينكه كتاب نوح اولين كتاب آسمانىمشتمل بر شريعت بوده ، چون اگر قبل از آن هم كتابى بوده ، قهرا بايد شريعتى همبوده باشد، و در آيه سوره شورى بايد نام آن را برده باشد. و ثالثا دلالت دارد بر اينكه اين عهدى را كه خداى تعالى در جمله : (مردم همه امت واحدة اىبودند) به آن اشاره كرده ، قبل از بعثت نوح (عليه السلام ) بوده ، و نوح (عليه السلام) در كتاب خود حل اختلاف آنان را كرده است .
و ما اختلف فيه الا االذين اوتوه بغيا بينهم
|
اختلاف در دين به وسيله علما و از طغيان و بغى پديد آمده است در سابق گذشت كه گفتيم مراد از اين اختلاف ، اختلاف بعد از آمدن شريعت ، و در خودشريعت ، و از ناحيه علماى دين و حاملين شريعت است ، و چون دين امرى فطرى است ،همچنانكه آيه : (فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة اللّه التى فطرالناس عليها) بر آندلالت دارد، بدين جهت خداى سبحان اختلاف واقع در دين را ناشى از بغى و حسادت و طغياندانسته است . و جمله : (الا الذين اوتوه ...) دلالت دارد بر اينكه مراد از اين جمله اشاره بهاصل ظهور اختلافات دينى است ، نه اينكه هر تك تك اشخاصى كه از صراط مستقيممنحرف شده ، و يا به دينى غير دين خدا متدين گشته ،اهل طغيان و بغى است ، خلاصه منظور معرفى ريشه و سر منشاء اختلافات دينى است ،درست است كه تك تك منحرفين هم از صراط مستقيم منحرفند، و ليكن ريشه گمراهى اينافراد باز همان علماى دينى هستند، كه از در بغى و طغيان اختلاف به راه انداختند، و باعثشدند مردم از دين صحيح و الهى محروم شوند. سه طائفه كه خداوند آنان را معذور مى داند و خداى سبحان اهل بغى و طغيان را معذور نمى داند، ولى كسانى را كه امر بر آنان مشتبهشده ، و راه درستى به سوى دين درست نجسته اند، معذور مى داند، و مى فرمايد: (انماالسبيل على الذين يظلمون الناس ، و يبغون فى الارض بغير الحق ، اولئك لهم عذاب اليم). و نيز درباره دسته دوم كه امر بر آنان مشتبه گشته مى فرمايد: و (آخرون اعترفوابذنوبهم ، خلطوا عملا صالحا و آخر سيئا، عسى اللّه ان يتوب عليهم ، ان اللّه غفور رحيم). (تا آنجا كه مى فرمايد) (وآخرون مرجون لامر اللّه ، اما يعذبهم ، و اما يتوب عليهم ، واللّه عليم حكيم ). و نيز در باره كسانى كه قدرت تحقيق نداشته ، و به خاطر اختلافى كه علماى دين دردين انداختند امر بر آنان مشتبه شده ، مى فرمايد: (الا المستضعفين منالرجال و النساء و الولدان ، لايستطيعون حيلة ، و لا يهتدون سبيلا فاولئك عسى اللّه انيعفو عنهم ، و كان اللّه عفوا غفورا). فطرى بودن دين با غفلت و اشتباه منافاتى ندارد علاوه بر اينكه فطرت منافاتى با غفلت و اشتباه ندارد، بله با گمراهى عمدى و از روىبغى و طغيان منافات دارد، (و خلاصه هر چند دين خدا فطرى است ، اما منافات ندارد كه دراثر ايجاد اختلاف علما، دين خدا دچار اختلاف شود، و عامه مردم هم به تبع ، دچار گمراهىگردند، و مسؤ ول هم نباشند، ولى علمائى كه عمدا اختلاف مى كنند، بر خلاف فطرت خودقدم برداشته اند. و بهمين جهت خداى تعالى بغى را مخصوص علما كرده ، كه آيات الهيه بر ايشان روشنبوده ، مع ذلك زير بار نرفته اند و درباره آنان در جاى ديگر فرموده : (و الذينكفروا و كذبوا باياتنا اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون . و آيات در اين باره بسيار زياد است ، كه در تمامى آنها بعد از كلمه كفر تكذيب را هماضافه كرد، تا اهل دوزخ را منحصر در كسانى كند كه با داشتن علم ، خدا و آياتش راانكار كردند، و سخن كوتاه آنكه مراد از آيه شريفه اين است كه اين اختلاف يعنى اختلافدر دين به دست علماى دين در مردم مى افتد.
فهدى اللّه الذين آمنوا لما اختلفوا فيه من الحق
|
اين جمله مورد اختلاف را بيان مى كند، كه آن عبارت است از حق ، حقى كه كتاب از ناحيه خداآورده ، همچنانكه جمله : (وانزل معهم الكتاب بالحق ) نيز تصريح بدان دارد، در اينجاعنايت الهيه شامل رفع هر دو اختلاف با هم شده ، يعنى جمله نامبرده هم شامل اختلاف در شؤ ون زندگى مى شود، و همشامل اختلافات در معارف حقه الهيه ، كه عامل اصلى آن اختلاف ، علماى دين بودند، و اگرهدايت را مقيد به اذن خود كرد، بدين جهت بوده كه بفهماند اگر خدا مؤ منين را هدايت كرده ،نه از اين باب بوده كه مؤ منين او را الزام كرده باشند، و بر او واجب كرده باشند، بهخاطر ايمانشان ايشان را هدايت كند، چون خداى سبحان محكوم كسى واقع نمى شود، و كسىنمى تواند چيزى را بر او واجب كند، مگر اينكه خودش چيزى را بر خود واجب كند، و لذافرمود: هر كه را هدايت كند به اذن خود هدايت مى كند، يعنى اگر خواست هدايت نكند مىتواند و جمله : (واللّه يهدى من يشاء الى صراط مستقيم ) به منزلهتعليل كلمه (باذنه ) است ، و معناى آيه چنين است كه اگر خدا دسته اى از مؤ منين را هدايتكرده به اذن خود كرده است ، چون او مجبور به هدايت كسى نيست ، هر كه را بخواهد هدايتمى كند، و هر كه را بخواهد نمى كند، چيزى كه هست خودش خواست ه كه تنها كسانى راهدايت كند و به صراط مستقيم رهنمون شود كه ايمان داشته باشند. نكاتى كه از آيه شريفه (كان الناس امة واحدة )استفاده مى شود پس از آيه شريفه چند نكته روشن گرديد: اول حد دين و معرف آن و اينكه دين عبارت است از روش خاصى در زندگى دنيا كه همصلاح زندگى دنيا را تاءمين مى كند، و هم در عينحال با كمال اخروى و زندگى دائمى و حقيقى در جوار خداى تعالى موافق است ، ناگزيرچنين روشى بايد در شريعتش قوانينى باشد كه متعرضحال معاش به قدر احتياج نيز باشد. دوم اينكه دين از همان روز اولى كه در بشر آمد براى رفع اختلاف آمد، اختلاف ناشى ازفطرت ، و سپس رو به استكمال گذاشت ، و در آخر رافع اختلافهاى فطرى و غير فطرىشد. سوم اينكه دين خدا لايزال رو به كمال داشته ، تا آنجا كه تمامى قوانينى را كه همهجهات احتياج بشر را در زندگى در برداشته باشد متضمن شده باشد، در اين هنگام استكه دين ختم مى شود و ديگر دينى از ناحيه خدا نمى آيد، و به عكس وقتى دينى از اديانخاتم اديان باشد، بايد مستوعب و در برگيرنده تمامى جهات احتياج بشر باشد، و خداىتعالى در اين باره مى فرمايد: (ما كان محمد ابا احد من رجالكم ، و لكنرسول اللّه و خاتم النبيين ) و نيز فرموده : (ونزلنا عليك الكتاب تبيانالكل شى ء) و نيز فرموده : (وانه لكتاب عزيز لا ياتيهالباطل من بين يديه و لا من خلفه ). عنايت خداى تعالى به رفع اختلافات انسانها و هدايت بشربسوىكمال از راه بعث انبيا (ع ) چهارم اينكه هر شريعت لاحق ، كامل تر از شريعت سابق است . پنجم اينكه علت بعثت انبيا و فرستادن كتاب و به عبارتى ديگر سبب دعوت دينى همانسير بشر به حسب طبع و فطرتش به سوى اختلاف است ، همانطور كه فطرتش او رابه تشكيل اجتماع مدنى دعوت مى كند، همان فطرت نيز او را به طرف اختلاف مى كشاند،و وقتى راهنماى بشر به سوى اختلاف فطرت او باشد، ديگر رفع اختلاف از ناحيه خوداو ميسر نمى شود، و لاجرم بايد عاملى خارج از فطرت او عهده دار آن شود، و بهمين جهتخداى سبحان از راه بعثت انبيا و تشريع شرايع ، نوع بشر را به سوىكمال لايق به حالش و اصلاحگر زندگيش اين اختلاف را برطرف كرد، و اينكمال ، كمال حقيقى است ، كه داخل در صنع و ايجاد است ، قهرا مقدمه آنها يعنى بعثت انبيا همبايد داخل در عالم صنع باشد. اما اينكه گفتيم خداوند نوع بشر را به سوىكمال حقيقيش هدايت نمود، بدين جهت است كه به حكم آيه : (الّذى اعطىكل شى ء خلقه ثم هدى ). يكى از شؤ ون خدائى خدا اين است كه هر چيزى را به آن نقطه اى كه خلقتش را تمام مىكند هدايت نمايد، و يكى از چيرهائى كه خلقت آدمى با آن تمام مى شود، و اگر نباشدخلقتش ناقص مى ماند، اين است كه به سوى كمال وجودش در دنيا و آخرت هدايت شود. همچنانكه باز خود خداى تعالى فرموده : (كلا نمد هولاء و هولاء من عطاء ربك ، و ما كانعطاء ربك محظورا). و اين آيه به خوبى مى فهماند كه كار خداى تعالى همين امداد عطا است ، هر كسى را كهدر راه حياتش و وجودش محتاج مدد اوست مدد ميدهد، و آنچه را كه مستحق است عطا مى كند وعطاى او از ناحيه او دريغ نمى شود مگر آنكه كسى با بهره نگرفتن خودش و از ناحيهخودش از گرفتن عطاى او دريغ كند. و معلوم است كه انسان خودش نمى تواند اين نقيصه خود راتكميل كند، چون فطرت خود او اين نقيصه را پديد آورده ، چگونه مى تواند خودش آن رابرطرف ساخته راه سعادت و مال خود را در زندگى اجتماعيش هموار كند؟. و وقتى طبيعت انسانيت اين اختلاف را پديد مى آورد، و باعث مى شود كه انسان از رسيدنبه كمال و سعادتى كه لايق و مستعد رسيدن به آن است محروم شود، و خودش نمى تواندآنچه را فاسد كرده اصلاح كند، لاجرم اصلاح (اگر فرضا اصلاحى ممكن باشد) بايداز جهت ديگرى غير جهت طبيعت باشد، و آن منحصرا جهتى الهى خواهد بود، كه همان نبوتاست ، و وحى ، و به همين جهت خداى سبحان از قيام انبيا به اين اصلاح تعبير كرد به(بعث )، و در سراسر قرآن بعث را به خودش نسبت داده ، فرموده اوست كه در امت ها انبيامبعوث مى كند، با اينكه مساءله قيام انبيا مثل ساير امور، به ماده و روابط زمانى و مكانىنيز ارتباط دارد، اما همه جا بعث را به خودش نسبت داده ، تا بفهماند تنها خداست كه مىتواند اختلافات بشر را حل كند. پس نبوت حالتى است الهى (و اگر خواستى بگو) حالتى است غيبى ، كه نسبتش بهحالت عمومى انسانها، يعنى درك و عمل آنها، نسبت بيدارى است به خواب ، كه شخص نبىبه وسيله آن ، معارفى را درك مى كند كه به وسيله آن اختلافها و تناقض ها در حياتبشر مرتفع مى گردد، و اين ادراك و تلقى از غيب ، همان است كه در زبان قرآن وحىناميده مى شود، و آن حالتى كه انسان از وحى مى گيرد نبوت خوانده مى شود تقرير دليل و برهان براى نبوت عامه
|
|
|
|
|
|
|
|