|
|
|
|
|
|
اين آيات يعنى از جمله يا ايهاالذّين آمنوا تا جمله : (الا ان نصر اللّه قريب ) هفت آيهكامل است ، كه راه تحفظ و نگهدارى وحدت دينى در جامعه انسانى را بيان مى كند، و آن ايناست كه مسلمانان داخل در سلم شوند، و تنها آن سخنانى كه قرآن تجويز كرده بگويند، وآن طريقه عملى را كه قرآن نشان داده پيش گيرند، كه وحدت دينى از بين نمى رود، وسعادت دو سراى انسانها رخت برنمى بندد، و هلاكت به سراغ هيچ قومى نمى رود، مگربه خاطر خارج شدن از سلم ، و تصرف در آيات خدا، وجابجا كردن آنها، كه در امت بنىاسرائيل و امتهاى گذشته ديگر ديده شد، و به زودى نظير آن هم در اين امت جريان خواهديافت . ولى خداى تعالى اين امت را وعده نصرت داده و فرموده : (الا ان نصر اللّه قريب).
ياايهاالذّين آمنوا ادخلوا فى السلم كافة
|
كلمات سلم و اسلام و تسليم هر سه به يك معنا است : و كلمه (كافه - همگى ) مانند كلمهجميعا تاءكيد را افاده مى كند و چون خطاب به بود و مؤ منين ماءمور شده اند همگىداخل در سلم شوند پس در نتيجه امر در آيه مربوط به همگى و به يك يك افراد جامعهاست ، هم بر يك يك افراد واجب است و هم بر جميع كه در دين خدا چون و چرا نكنند، وتسليم امر خدا و رسول او گردند. معناى (سلم ) كه بدان امر شده و مراد از (گام هاى شيطان )كه از آن زنهار دادهشدهاست و نيز از آنجائى كه خطاب به خصوص مؤ منين شده ، آن سلمى هم كه به سويش دعوتكرده به معناى تسليم در برابر خدا و رسول شدن است ، و امرى است متعلق به مجموع امت. و به فرد فرد آنان ، پس هم بر يك يك مؤ منين واجب است . و هم بر مجموع آنان . پس سلمى كه بدان دعوت شده اند عبارت شد از تسليم شدن براى خدا، بعد از ايمان بهاو. پس بر مؤ منين واجب است امر را تسليم خدا كنند، و براى خود صلاح ديد و استبدادبراى قائل نباشند و به غير آن طريقى كه خدا ورسول بيان كرده اند طريقى ديگر اتخاذ ننمايند، كه هيچ قومى هلاك نشد مگر به خاطرهمينكه راه خدا را رها كرده ، راه هواى نفس را پيمودند، راهى كه هيچ دليلى از ناحيه خدا برآن نداشتند، و نيز حق حيات و سعادت جدى و حقيقى از هيچ قومى سلب نشد مگر به خاطراينكه در اثر پيروى هواى نفس ايجاد اختلاف كردند. از اينجا روشن مى گردد كه مراد از پيروى خطوات شيطان ، پيروى او در تمامى دعوتهاى او به باطل نيست ، بلكه منظور پيروى او است در دعوتهائى كه به عنوان دين مىكند، و باطلى را كه اجنبى از دين است زينت داده در لفافه زيباى دين مى پيچد، و نام دين برآن مى گذارد، و انسانهاى جاهل هم بدون دليل آنرا مى پذيرند، و علامت شيطانى بودن آناين است كه خدا و رسول در ضمن تعاليم دينى خود نامى از آن نبرده باشند. و از خصوصيات سياق كلام و قيود آن اين معنا نيز استفاده مى شود، كه خطوات شيطانتنها آن گامهاى از شيطان است ، كه در طريقه و روش پيروى شود. و اگر فرض كنيمكه اين پيروى كننده مؤ من باشد - كه طريقه او همان طريقه ايمان است لاجرم طريقه چنينمؤ منين طريقه شيطانى در ايمان است ، و وقتى بر هر مؤ منىدخول در سلم واجب باشد، قهرا هر طريقى كه بدون سلم طى كند خطوات شيطان و پيروىاز آن پيروى از خطوات شيطان خواهد بود. پس اين آيه شريفه نظير آيه : (ياايهاالناس كلوا مما فى الارض حلالا طيبا، و لا تتبعواخطوات الشيطان ، انه لكم عدو مبين انما يامركم بالسوء و الفحشاء، و ان تقولوا علىاللّه ما لا تعلمون ) خواهد بود. و نيز نظير آيه : (يا ايهاالذّين آمنوا لا تتبعوا خطوات الشيطان و من يتبع خطواتالشيطان ، فانه يامر بالفحشاء و المنكر). و باز نظير آيه : (كلوا مما رزقكم اللّه و لا تتبعوا خطوات الشيطان : انه لكم عدو مبين) مى باشد و فرق ميان اين آيات و آيه مورد بحث اين است كه در آيه مورد بحث بهخاطر كلمه (كافه ) دعوت متوجه به جماعت شده ، و در آيات نامبرده اين خصوصيت ، نيستپس آيه مورد بحث در معناى آيه و (اعتصموابحبل اللّه جميعاو لا تفرقوا) و آيه : و (ان هذا صراطى مستقيما، فاتبعوه ، و لا تتبعواالسبل فتفرق بكم عن سبيله ) است ، كه خطاب متوجه جامعه اسلام و مجموعه افراد شده . و از آيه شريفه استفاده مى شود كه اسلام تمامى احكام و معارفى را كه مورد حاجت بشراست و صلاح مردم را تاءمين مى كند تكفل كرده است .
فان زللتم من بعد ما جائتكم البينات
|
كلمه (زللتم ) از ماده (ز - ل - ل ) است و زلت به معناى لغزش و اشتباه است ، و معناى آيهاين است كه حال كه دستور داديم همگى داخل در سلم شويد، اگر نشديد و به خطا رفتيد،با اينكه زلت همان پيروى خطوات شيطان بود - پس بدانيد كه خدا عزيز و مقتدرى استكه در كارش از هيچ كس شكست نمى خورد، و حكيمى است كه در قضائى كه درباره شما مىراند هرگز از حكمت خارج نمى شود، آنچه حكم مى كند بر طبق حكمت است ، و بعد از آنكهحكم كرد خودش هم ضامن اجراى آن است اجرا مى كند بدون اينكه كسى بتواند از اجراى آنجلوگيرى كند.
هل ينظرون الا ان ياتيهم اللّه فى ظلل من الغمام و الملائكه
|
كلمه (ظلل ) جمع (ظله ) است كه به معناى سايبان است ، و ظاهر آيه اين است كه كلمه(ملائكه ) عطف باشد بركلمه (اللّه ) و در اين آيه شريفه التفاتى از خطاب (فانزللتم ) به غيبت (هل ينظرون ) به كار رفته ، و تازه خطاب را متوجهرسول خدا كرده ، تا بفهماند از سخن گفتن با آنان اعراض دارد، چونحال آنان حال كسانى است كه منتظر آمدن عذابى هستند كه ما قضايش را رانده ايم ، عذابىكه مطابق پيروى خطوات شيطان باشد كه آنان براى خود اختيار كرده اند، و در بين خوداختلاف و چند دستگى بوجود آوردند. خلاصه منتظرند كه عذاب خدا در ابرهائى سياه بر آنان سايه افكند، و خدا قضاى خود رااز مسيرى كه خود آنان احتمالش را هم نمى دهند به كرسى بنشاند، و يا بگو حالشانحال كسى است كه گمان مى كنند خدا اعتنائى به شاءن آنان دارد، و از اينكه هلاك شوندپروا مى كند، (و الى اللّه ترجع الامور) و با اينكه بازگشت همه امور به خدا است ،ديگر از حكم و قضاى خدا هيچ مفرى ندارند. پس سياق حكم مى كند به اينكه جمله : (هل ينظرون ...) تهديد و و عيدى باشد كه درآيه قبلى وعده اش را داده ، و فرموده بود: ( فاعلموا ان اللّه عزيز حكيم ). خداوند متصف به صفات اجسام نيست و ظواهر برخى آيات بايد به وسيله آياتمحكمهقرآنى معنا بشود اين را هم بايد دانست كه از ضروريات كتاب و سنت است كه خداى سبحان متصف به صفتاجسام نيست ، و با اوصاف ممكنات اوصافى كه مستلزم حدوث و فقر و حاجت و نقص استمتصف نمى گردد، همچنانكه فرموده : (ليس كمثله شى ء) و نيز فرموده : (و اللّه هوالغنى ) و نيز فرموده : (اللّه خالق كل شى ء) و آياتى ديگر نظير اينها، آياتمحكمى كه متشابهات قرآن به وسيله آن آيات معنا مى شود. پس هر چه از ظاهر آيات قرآن بر خلاف اين آى ات محكمه ديده شود صفات و افعالى رابه خدا نسبت دهد، كه متضمن حدوث است ، بايد به وسيله آيات محكم قرآن معنا شود، ومعنائى از آنها گرفت كه با صفات عليا و اسماى حسناى خداى تبارك و تعالى منافاتنداشته باشد. حال كه اين قاعده كلى را دانستى ، مى گوئيم : در قرآن هر جا نسبت آمدن و يا آوردن بهخدا داد، مثلا فرمود: (و جاء ربك و الملك صفا صفا) و يا فرمود: (فاتيهم اللّه من حيثلم يحتسبوا. و يا فرمود: (فاتى اللّه بنيانهم من القواعد) در همه اينها معنائى منظور است كه باساحت قدس خداى تعالى و تقدس منافات ندارد، مانند احاطه وامثال آن ، ولو اينكه بگوئيم از باب مجاز اينگونه تعبيرات شده است و بنابراين پسمراد از آوردن يا آمدن خدا در آيه مورد بحث همان احاطه به مردم براى راندن قضا در حقايشان است . علاوه بر اينكه ما در مواردى از كلام خداى تعالى مى بينيم كه وقتى مى خواهد نسبتى ازنسبتها و يا فعلى از افعال را از استقلال اسباب و وسائط سلب كند، گاهى آن نسبت و ياعمل را به خودش نسبت مى دهد، و گاهى به امر خود نسبت مى دهد، مثلا يك جا مىفرمايد:(اللّه يتوفى الانفس ) و يك جا مى فرمايد: (يتوفيكم ملك الموت ) و جائىديگر مى فرمايد: (توفته رسلنا). و خلاصه مساءله جان گرفتن را يك بار به خودش آن گاه نسبت مى دهد، و يك بار بهملائكه ، آنگاه در باره ملائكه مى فرمايد:(بامره يعلمون ) و نيز يك جا مى فرمايد:(ان ربك يقضى بينهم ) و نيز مى فرمايد: (فاذا جاء امر اللّه قضى بينهم ). همچنانكه در باره آوردن عذاب در آيات مورد بحث فرموده : (ان ياتيهم اللّه فىظلل من الغمام ...). و در جائى ديگر فرموده : (هل ينظرون الا ان تاتيهم الملائكه او ياتى امر ربك ). و اين خود باعث مى شود كه ما هر جا كه امورى به خدا نسبت داده شده كه با كبريائى خداسازگارنيست بتوانيم كلمه (امر) را تقدير گرفته ، بگوئيم : منظور امر خدا است ، نهخود خدا، مانند عبارت (جاء ربك )، و عبارت (و ياتيهم اللّه )، و بگوئيم منظور (جاء امرربك ) و (ياتيهم امر اللّه ) است . توجيهى لطيف تر و دقيق تر از ظواهرى كه افعالحدوثى را به خداوند نسبت مى دهد اين است آن توجيهى كه بحث ساده پيرامون اينگونه نسبت ها دست مى دهد، و همه مفسرين نيزآن را پذيرفته اند ولى تدبر در كلام خداى تعالى معنائى لطيف تر از اين دست مى دهد. توضيح اينكه امثالآيه : (واللّه هو الغنى ) و آيه : (العزيز الوهاب ) و آيه : (اعطىكل شى ء خلقه ثم هدى ) اين معنا را افاده مى كند كه خداى تعالى آنچه را كه از خلقت وشؤ ون و اطوارش مى دهد خودش واجد آن است ، و آنچه را مى دهد و به آن جود مى ورزدقطره هائى است از اقيانوسى كه نزد خود دارد. هر چند كه براى فهم ما از جهت انسى كه به ماده و احكام جسمانيت دارد دشوار است كهتصور كند چگونه مى توان اينگونه امور را از قيد ماده و اوصاف حدوث جدا و مجرد كرد،تا نسبت دادنش به خدا محذور نداشته باشد. آرى آنچه باعث مى شود، آمدن و آوردن و هر نسبت ديگرى نظير اينها را به خدا ندهيم ،مساءله نبودن نقص و حاجت در خداست ، و اگر ما بتوانيم اينگونه نسبت ها را از معناى نقصو حاجت مجرد كنيم ، نسبت نامبرده بى اشكال خواهد شد، بلكه بايد گفت : چاره اى جز اين تجريد نداريم ، اينمعنا قابل انكار نيست كه آنچه نام (چيز) بر آن صادق است از ناحيه خداست ، پس بايدبگوئيم : نسبت هر چيز به خدا نسبتى است كه لايق به كبريائى و عظمت او باشد، (يعنىبگوئيم اگر همه اجسام از خداست نه به اين معنا است كه خود خدا هم جسم است ، اگر آثاراجسام از او است ، نه به اين معنا است كه خود او هم اين اثر را دارد، اگر مى آيد بطورىاست كه محتاج پا و بدن باشد). چون عمل (آمدن ) در ميان موجودات جسمانى عبارت است از اينكه جسمى مسافتى را كه بين آنو بين جسمى ديگر است با حركت قطع كند، و به آن نزديك شود، و اگر ما اين خصوصيتماديت را از عمل آمدن مجرد كنيم ، و در نتيجه صرف نزديكى و رفع فاصله وحائل ميان دو چيز كه غرض نهائى از آمدن است باقى بماند، چنين آمدنى را مى توانيم بهخدا نسبت دهيم ، و بطور حقيقت هم نسبت دهيم ، نه بطور مجاز، پس آمدن خدا به سراغ كفاربه معناى برطرف شدن موانع ميان قضاى خدا و ميان آنان است ، و اين خود يكى از حقايققرآنى است كه بحث هاى برهانى نمى تواند به آن دست يابد، مگر آنكه تواءم با امعانو تدبر باشد، و پيچ و خم هائى كه در اين راه است پشت سر گذاشته بتواند اثبات كندكه حقيقت هستى و وجود اصيل حقيقتى داراى شدت و ضعف است . و به هر حال آيه مورد بحث متضمن و عيد و تهديدى است كه آيهقبل به آن اشاره دارد كه مى فرمود: ان الله عزيز حكيم و ممكن است تهديدى باشد بهعذابى كه كفار در روز قيامت در پيش دارند، چون آيات مشابه آيه مورد بحث مانند آيه :(هل ينظرون الا ان تاتيهم الملائكه او ياتى امر ربك ) ظهور در همين عذاب دارد. و ممكن است تهديدى باشد به حادثه اى كه وقوعش در دنيا متوقع است ، و ايناحتمال بعد از مراجعه به بعد از آيه (ولكل امةرسول ) و آيه بعد از آيه : (فاقم وجهك للدين حنيفا) و نيز مراجعه به سوره انبيا وغيره در نظر قوت مى گيرد، چون از اين موارد استفاده مى شود كه آخرت آينده همين دنيااست ، و ظهور تام هر حقيقتى است كه در اين دنيا است ، و نيز ممكن است تهديدى باشد بهآينده اى كه در انتظار آنان است چه در دنيا و چه در آخرت ، و به هرحال جمله : (فى ظلل من الغمام ) را بايد به معنائى گرفت كه مناسب با موردشباشد.
وقضى الامر و الى اللّه ترجع الامور
|
از جمله (والى اللّه ...) به خوبى بر مى آيد كهفاعل قضا هم خداى تعالى است و اگر نام خداى تعالى را نياورد، و فرمود قضاى امررانده مى شود، براى اين بوده كه مانند هر بزرگى ديگر اظهار عظمت و كبريا كند، كهوقتى از وقوع احكامشان و صدور اوامرشان خبر مى دهند نمى گويند ما چنين كرديم ، بلكهمى گويند چنين و چنان شد، و اينگونه تعبيرها در قرآن كريم بسيار است . بحث روايتى بحث روايتى (پيرامون مراد از آيات ياد شده ) در تفسير آيه (يا ايها الناس كلوا مما فى الارض حلالا طيبا...)، عده اى از رواياتنقل كرديم كه معنائى را كه ما براى پيروى گامهاى شيطان كرديم تاءييد مى كرد،بدانجا مراجعه شود. و در بعضى از روايات آمده كه سلم عبارت است از ولايت ، و معلوم است كه اين روايت مىخواهد يكى از مصاديق سلم را ذكر كند، كه مكرر نظاير اين تطبيق گذشت . و در توحيد و معانى از حضرت رضا (عليه السلام ) روايت آورده كه در تفسير آيه :(هل ينظرون الا ان ياتيهم اللّه فى ظلل من الغمام ) فرمود: آيه شريفه اينطورنازل شده : (هل ينظرون الا ان ياتيهم الله بالملائكه فىظلل من الغمام ) يعنى آيا منتظر جز اين هستند كه خدا ملائكه را با ابرهائى سياه بفرستدو درباره آيه شريفه : (و جاء ربك و الملك صفا صفا) فرمود: خداىعزوجل متصف به آمدن و رفتن نمى شود او متعالى از اين است كه جابجا شود، پس منظور ازآيه شريفه آمدن امر خداست ، و تقدير آن (و جاء امر ربك ) است . مؤ لف : منظور امام رضا (عليه السلام ) اين است كه مراد آيه چنين است ، نه اينكه آيهدراصل به اين صورت نازل شده . و اين معنائى كه امام براى آيه شريفه كرده ، عينا همان معنائى است كه به نظر ما قريبآمد، كه منظور از آمدن خدا آمدن امر خداست ، چون ملائكه هر چه مى كند و هر وقتنازل مى شود به امر خدا مى كند و نازل مى شود، همچنانكه آيه :(بل عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون ). و درباره نزولشان فرموده : (ينزل الملائكه بالروح من آمره ). البته در اين ميان معناى ديگرى هست كه بعضى از مفسرين آن رااحتمال داده اند و آن اين است كه استفهام در آيه انكارى باشد، و بخواهد تمام جمله را انكاركند، نه تنها مدخول خود را انكار كند. بنابراين احتمال معناى آيه چنين مى شود: اين كفار منتظر همين هستند كه امرىمحال محقق شود، و آن اين است كه خدا سوار بر ابرهائى سياه به سراغشان آيد، همانطوركه يك جسم به نزديك جسمى ديگر مى آيد، و نيز انتظار دارند ملائكه نزدشان آيد، امر ونهيشان كند، و حال آنكه چنين چيزى محال است ، پس آيه شريفه بطور كنايهمحال بودن اين توقع را افاده مى كند، كه كفار با پند و نصيحت به راه بيايند. ليكن اين توجيه با اينكه گفتيم آيات همه در يك سياقند نمى سازد، چون لازمه وحدتسياق اين است كه كلام متوجه به مؤ منين باشد، وچنين وضعى ندارند كه به راه آمدنشانبه وسيله نصيحت محال باشد، بلكه مؤ منين در راه هستند. علاوه بر اينكه اگر سياق كلام براى افاده اين معنا بود خالى از رد بر كفار نمى بود،همچنانكه عادت قرآن در امثال اين مقامات اين است كه گفتار طرف را رد مى كند، مانند آيه :(و قال الذّين لايرجون لقائنا: لولا انزل علينا الملائكه ؟ او نرى ربنا؟ لقد استكبروافى انفسهم و عتوا عتوا كبيرا) و (قالوا اتخذ الرحمن ولدا سبحانه ). از اين هم كه بگذريم اگر منظور از آيه مورد بحث چنين معنائى بود، ديگر جا نداشت جمله :(فى ظلل من الغمام ) را اضافه كند، و همچنين در بقيه كلمات هيچ نكته روشنى به چشمنمى خورد، و كافى بود بفرمايد: (هل ينظرون الا ان ياتيهم اللّه ). بحث روايتى ديگر تفسير آيه : (هل تنظرون ...)و آيات مشابه آن در رواياتائمهاهل بيت (ع ) بر سه وجه بايد دانست كه در روايات ائمه اهل بيت (عليه السلام ): 1 - اين آيه شريفه به روز قيامت تفسير شده ، چنانكه عياشى در تفسير خود از امام باقر(عليه السلام ) اين روايت را آورده . 2 - ونيز بروز رجعت هم تفسير شده ، كه مرحوم صدوق روايت آن را از امام صادق (عليهالسلام ) نقل كرده . 3 - و به ظهور مهدى (عليه السلام ) نيز تفسير شده و عياشى روايتش را در تفسير خودبه دو طريق از امام باقر (عليه السلام ) آورده . و نظاير اينگونه روايات بسيار است ، كه اگر بخواهى كتب حديث را صفحه به صفحهببينى ، خواهى ديد كه روايات بسيار زيادى از ائمهاهل بيت (عليهم السلام ) در تفسير بسيارى از آيات آمده ، كه يا فرموده اند: مربوط بهقيامت است ، و يا فرموده اند: مربوط به رجعت است ، و يا فرموده اند: مربوط به ظهورمهدى (عليه السلام )، و اين نيست مگر به خاطر وحدت و سنخيتى كه در اين سه معنا هست . و مردم چون هيچ بحثى پيرامون حقيقت روز قيامت نكرده اند، و زحمت اين تحقيق را بخود نداده، و در نتيجه نفهميده اند كه قرآن كريم درباره اين روز عظيم چه فرموده ، لذا در بارهاين روايات دچار اختلاف شده اند، بعضى به كلى آنها را با اينكه صدها روايت است ، وشايد از پانصد روايت كه در ابواب مختلف نقل شده تجاوز كند طرح كرده اند، و بعضىديگر دست به تاءويل و توجيه آنها زده اند، با اينكه ظهور آنها روشن است ، و بلكهبعضى از آنها صريح در مفاد است ، و بعضى ديگر كه حد متوسط و راه ميانه را رفتهاند تنها به نقل آنها اكتفا نموده ، از بحث پيرامون آنها خوددارى نموده اند. (بحث پيرامون رجعت ) فرقه هاى اسلامى غير شيعه كه عامة مسلمين راتشكيل مى دهد، هر چند ظهور مهدى (عليه السلام ) راقبول دارند، و رواياتش را به طرق متواتر ازرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نقل كرده اند و ليكن مساءله رجعت را انكار نموده، وآن را از مختصات شيعه دانسته اند، و چه بسا بعضى از كسانى كه شيعه زاده اند، واسما خود را شيعه مى شمارند، در اين اعصار پيدا شده اند كه مى گويند: روايات شيعهاز احاديث دروغى است كه دست يهود و يا كفارى كه تظاهر به اسلام مى كردند، مانند عبدالل ه سبا و يارانش آنها را داخل در احاديث ما كرده اند. و بعضى ديگر در مقام ابطال رجعت از راه دليل عقلى وارد شده و بطور خلاصه گفته اند:(مرگ امرى است كه با در نظر گرفتن عنايت پروردگار هرگز بر هيچ زنده اى عارضنمى شود مگر بعد از آنكه آن موجود زنده به حدكمال رسيده باشد، و زندگيش كامل شده ، آنچه در قوه داشته به فعليت رسيده باشد، وچنين موجودى كه تمامى كمالات بالقوه اش فعليت يافته ، اگر بعد از مردن به دنيابرگردد، در حقيقت دوباره به حالت قوه وبرگشته است ، و اينكه چيزى كه فعليتيافته برگردد و بالقوه شود امرى است محال ، مگر اينكه مخبرى صادق كه يا خودخداست و يا خليفه اى از خلفاى او، از چنين برگشتى خبر دهند، همچنانكه در داستان هاىموسى ، و عيسى ، و ابراهيم (عليهم السلام ) و داستان هائى از ديگران چنين خبرهائى آمده ،ولى نه از خدا، و نه از يكى از خلفاى او خبر معتبرى نيامده كه دلالت بر رجعت داشتهباشد، و رواياتى كه قائلين به رجعت به آن تمسك مى كنند تمام نيست ، آنگاه شروعكرده اند به تضعيف روايات ، و يكى يكى را رد كرده اند، نه صحيحى باقى گذاشتند ونه سقيمى . مساءله رجعت ورد بر منكرين آن خوب توجه كن كه اين بيچاره نفهميده كه اگر دليلش درست باشد، و راستىدليل عقلى باشد صدر دليلش ذيل آن راباطل مى كند، چون اگر چيزىمحال ذاتى شد، ديگر استثنا بر نمى دارد، كه با خبر دادن مخبر صادق ازمحال بودن برگشته ، و ممكن شود، بلكه مخبر هر كه باشد وقتى از وقوع امرىمحال خبر مى دهد، بايد فورا صادق بودنش را تخطئه كرد، و به فرضى كه نتوانيم درصادق بودنش شك كنيم ، ناگزير بايد خبرش راتاءويل كنيم ، و معنائى به آن بدهيم ، كه ممكن باشد،مثل اينكه اگر خبر داد كه عدد يك نصف عدد دو نيست ، و يا خبر داد كه تمامى خبرهاى صادقدر عين صادق بودن كاذب است ، كه گفتيم اگر بتوانيم در راست گوئى اين مخبر تشكيكمى كنيم ، و اگر نتوانستيم ناگزير كلامش را توجيه مى كنيم ، بطوريكه ازمحال بودن در آيد. و اما اينكه گفت : چيزى كه از قوه به فعليت در آمده ، ديگرمحال است بالقوه شود، مطلبى است صحيح ، و ليكنقبول نداريم كه مساءله مورد بحث ما از اين باب باشد، براى اينكه مورد فرض او بامورد فرض ما مختلف است ، مورد فرض او كسى است كه عمر طبيعى خود را كرده ، و بهمرگ طبيعى از دنيا رفته باشد، كه برگشتن او به دنيا مستلزم آن امرمحال است ، و اما مرگ اخترامى كه عاملى غير طبيعى ازقبيل قتل و يا مرض باعث آن شود برگشتن انسان بعد از چنين مرگى به دنيا مستلزم هيچمحذور و اشكالى نيست ، چون ممكن است انسان بعد از آنكه به مرگ غير طبيعى از دنيا رفته در زمانى ديگر مستعدكمالى شود، كه در زمانى غير از زمان زندگيش موجود و فراهم باشد، و بعد از مردندوباره زنده شود تا آن كمال را بدست آورد. و يا ممكن است اصل استعدادش مشروط باشد به اينكه مقدارى در برزخ زندگى كردهباشد، چنين كسى بعد از مردن و ديدن برزخ داراى آن مى شود، و دوباره به دنيا بر مىگردد، كه آن كمال را به دست آورد، كه در هر يك از اين دو فرض مساءله رجعت وبرگشتن به دنيا جايز است ، و مستلزم محذور محال نيست ، اين گفتارى خلاصه و فشردهبود، درباره مساءله رجعت ، و تمام حرف هاى آنموكول است به مقامى ديگر. روايات ائمه اهل بيت عليهم السلام نسبتبهاصل رجعت متواتر است و اما اينكه در يك يك روايات مناقشه كرده ، و آنها را ضعيف شمرده ، در پاسخش مى گوئيم: هر چند هر يك از روايت ها روايت واحد است ، و ليكن روايات ائمهاهل بيت (عليهم السلام ) نسبت به اصل رجعت متواتر است ، به حدى كه مخالفين مساءلهرجعت از همان صدر اول اين مساءله را از مسلمات و مختصات شيعه دانسته اند، و تواتر بامناقشه و خدشه در تك تك احاديث باطل نمى شود، علاوه بر اينكه تعدادى از آيات قرآنىو روايات كه در باب رجعت وارد شده دلالتش تام وقابل اعتماد است ، كه ان شاء اللّه به زودى در موردى مناسب متعرض آنها مى شويم ، مانندآيه : (و يوم نحشر من كل امة فوجا ممن يكذب باياتنا) و آيات ديگر. علاوه بر اينكه آيات ديگرى از قرآن دلالت اجمالى بر وقوع رجعت دارد مانند آيه : (امحسبتم ان تدخلوا الجنه و لماياتكم مثل الذين خلوا من قبلكم ) كه مى فهماند آنچه در امتهاى گذشته رخ داده ، در اين امت نيز رخ خواهد داد، و يكى از آن وقايع مساءله رجعت و زندهشدن مردگانى است كه در زمان ابراهيم و موسى و عيسى و عزير و ارميا و غير ايشاناتفاق افتاده ،بايد در اين امت نيز اتفاق بيفتد. همچنانكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) هم كلامى دارند كه بطوراجمال مى فهماند آنچه در امت هاى سابق اتفاق افتاده در اين امت نيز اتفاق خواهد افتاد، و آناين است كه فرمود: به آن خدائى كه جانم به دست اوست ، كه شما مسلمانان با هر سنتىكه در امت هاى گذشته جريان داشته روبرو خواهيد شد، و آنچه در آن امت ها جريان يافته مو به مو در اين امت جريان خواهد يافت ، بطوريكه نهشما از آن سنت ها منحرف مى شويد، و نه آن سنت ها كه در بنىاسرائيل بود شما را ناديده مى گيرد. از اينهم كه بگذريم اين قضايائى كه ائمهاهل بيت (عليه السلام ) خبر داده اند جزء ملاحم و اخبار غيبى مربوط به آخر الزمان است ، وراويانى آنها را آورده اند كه مربوطند به قرن هاقبل از اين ، و كتبشان از زمان تاءليف تاكنون محفوظ مانده ، و نسخه آنها دست نخورده ، وما تاكنون به چشم خود ديده ايم پاره اى از آنچه آن حضرات پيشگوئى كردند بدون كمو زياد به وقوع پيوست ، قهرا بايد نسبت به بقيه آنها نيز اعتماد كنيم ، و به صحتهمه آنها ايمان داشته باشيم . بيان اينكه بين نشاءه دنيا و نشاءه قيامت مزاحمتى نيست همانگونه كه بين عالم برزخوعالم دنيا هم مزاحمتى وجود ندارد حال به آغاز سخن برگرديم ، كه مى گفتيم : يك آيه گاهى تفسير مى شود به روزقيامت ، و گاهى به رجعت ، و گاهى به روزگار ظهور مهدى (عليه السلام )، اينك مىگوئيم : آنچه از كلام خداى تعالى درباره قيامت و اوصاف آن به دست مى آيد، اين استكه قيامت روزى است كه هيچ سببى از اسباب ، و هيچ كارى و شغلى از خداى سبحانپوشيده نيست ، روزى است كه تمامى اوهام از بين مى رود، و آيات خدا دركمال ظهور ظاهر مى شود، و در سراسر آيات قرآنى و روايات هيچ دليلى به چشم نمىخورد كه دلالت كند بر اينكه در آن روز عالم جسمانى به كلى از بين مى رود، بلكه برعكس ادله اى به چشم مى خورد كه بر خلاف اين معنا دلالت دارد، چيزى كه هست اين معنااستفاده مى شود كه در آن روز بشر يعنى اين نسلى كه خداى تعالى از يك مرد و زن بهنام آدم و همسرش پديد آورده قبل از قيامت از روى زمين منقرض مى شود. و خلاصه ميان نشاءه دنيا و نشاءه قيامت مزاحمت و مناقضتى نيست تا وقتى قيامت بيايد دنيابه كلى از بين برود، همچنانكه ميان برزخ كه هم اكنون اموات در آن عالمند، با عالم دنيامزاحمتى نيست و دنيا هم مزاحمتى با آن عالم ندارد، همچنانكه از آيه : (تاللّه لقد ارسلناالى امم من قبلك فزين لهم الشيطان اعمال هم فهو وليهم اليوم ، و لهم عذاب اليم ). ايننبودن مزاحمت ، استفاده مى شود. اين حقيقت روز قيامت است ، روزى كه مردم براى رب العالمين بپا مى خيزند روزى كه همهاسرارشان آشكار مى شود، چيزى از ايشان بر خدا پوشيده نمى ماند، و بهمين جهت است كهگاهى از روز مرگ به روز قيامت تعبير مى شود چون روز مرگ هم روزى است كه پرده هااز روى اسباب براى ميت كنار مى رود، همچنانكه از على (عليه السلام ) روايت شده كهفرمود: (من مات قامت قيامته ، هر كس بميرد قيامتش بر پا مى شود) كه ان شاء اللّه بيانهمه اينگونه روايات خواهد آمد. روز ظهور مهدى (ع ) و روز رجعت و روز قيامت مراتب مختلف يك حقيقت هستند و رواياتى كه رجعت را اثبات مى كند هر چند آحاد آن با يكديگر اختلاف دارند، الا اينكهبا همه كثرتش (كه در سابق گفتيم متجاوز از پانصد حديث است ) در يك جهت اتحاد دارند،و آن يك جهت اين است كه سير نظام دنيوى متوجه به سوى روزى است كه در آن روز آياتخدا به تمام معناى ظهور ظاهر مى شود، روزى كه در آن روز ديگر خداى سبحان نافرمانىنمى شود، بلكه به خلوص عبادت مى شود، عبادتى كه مشوب و آميخته با هواى نفس نيست، عبادتى كه شيطان و اغوايش هيچ سهمى در آن ندارد، روزى كه بعضى از اموات كه درخوبى و يا بدى برجسته بودند، يا ولى خدا بودند، و يا دشمن خدا، دوباره به دنيابر مى گردند تا ميان حق و باطل حكم شود. و اين معنا به ما مى فهماند روز رجعت خود يكى از مراتب روز قيامت است ، هر چند كه از نظرظهور به روز قيامت نمى رسد، چون در روز رجعت باز شر و فساد تا اندازه اى امكان دارد،به خلاف روز قيامت كه ديگر اثرى از شر و فساد نمى ماند و باز بهمين جهت روز ظهورمهدى (عليه السلام ) هم معلق به روز رجعت شده است چون در آن روز هم حق به تمام معناظاهر مى شود، هر چند كه باز ظهور حق در آن روز كمتر از ظهور در روز رجعت است . و از ائمه اهل بيت (عليه السلام ) نيز روايت شده كه فرموده اند ايام خدا سه روز است ،روز ظهور مهدى (عليه السلام ) و روز برگشت ، و روز قيامت ، و در بعضى از روايات آمده: ايام خدا سه روز است ، روز مرگ و روز برگشت و روز قيامت . و اين معنا يعنى اتحاد اين سه روز بر حسب حقيقت ، و اختلاف آنها از نظر مراتب ظهور باعثشده كه در تفسير ائمه عليه السلام بعضى آيات گاهى به روز قيامت ، و گاهى بهروز رجعت ، و گاهى به روز ظهور مهدى تفسير شود، و در سابق هم گذشت كه گفتيم چنينروزى فى نفسه ممكن است ، بلكه واقع هم هست ، و منكر آن هيچ دليلى بر نفى آن ندارد. سوره بقره ، آيات 212 211 آيات 212 211 بقره
سل بنى اسرئيل كم آتينا هم من آيه بينة و منيبدل نعمة اللّه من بعد ما جاء ته فان اللّه شديد العقاب . (211) زين للذين كفرواالحيوة الدنيا و يسخرون من الذين آمنوا و الذين اتقوا فوقهم يوم القيمة و اللّه يرزق منيشاء بغير حساب (212)
|
ترجمه آيات از بنى اسرائيل بپرس چه قدر آيت هاى روشن برايشان آورديم (آنها خواهند گفت : كه ) هركس نعمت خدارا بعد از آنكه در اختيارش قرار گرفت تغيير دهد بايد بداند كه خدا درعقاب شديد است .(211) زندگى دنيا در نظر كسانى كه كافر شدند زينت داده شده وبهمين جهت كسانى را كه ايمان آوردند مسخره مى كنند در حالى كه مردم با تقوا در روزقيامت فوق آنانند و خدا هر كه را بخواهد بدون حساب روزى مى دهد.(212) بيان آيات
سل بنى اسرائيل كم آتيناهم من آية ...
|
اين آيه كه در آيه : (فان زللتم من بعد ما جائتكم البينات فاعلموا ان اللّه عزيز حكيم) بود، و مى فرمود: مخالفين را به اءخذ عزيزى مقتدر خواهد گرفت ، تثبيت كند. عبرت گرفتن از سرگذشت و سرنوشتبنىاسرائيل و اشاره به علت انحراف كفار مى فرمايد: اين بنى اسرائيل در پيش روى شما هستند، و اين امتى است كه خداى تعالىكتاب و حكم و نبوت و ملكشان داد، و از طيبات روزيشان كرد، و از ساير امت هاى معاصرشانبرتريشان داده بود، از ايشان بپرس كه چقدر آيت روشن و معجزات هويدا برايشانفرستاديم ، و خوب در وضعشان بنگر، كه چه بودند، و چه شدند؟ ودر آخر كلمات را ازجائى كه داشت تغيير داده و تحريف كردند، و به خاطر دشمنى كه با هم داشتند درقبال خدا و آياتش و كتابش امورى ديگر از پيش خود ساختند، و خدا به خاطر شركى كه درايشان پيدا شد به شديدترين وضعى عقابشان كرد، و دچار اختلاف و تشتت آرائشانساخت ، تا يكديگر را جويدند و آقائيشان از دست برفت ، و سعادتشان تباه شد، و دچارعذاب ذلت و مسكنت در دنيا و عذاب خزى و خوارى در آخرت شدند، در حالى كه ديگر ياورىنداشتند. و اين سنت جاريه از ناحيه خداى سبحان اختصاص به قومى و ملتى ندارد، هر كس نعمت خدارا تغيير دهد، و از محرابش منحرف كند، خدا عقابش مى كند و چقدر شديد العقاب است . بنابراين بيان ، پس جمله : (و من يبدل نعمه اللّه ) تا كلمه (العقاب ) ازقبيل وضع كلى در مورد جزئى است ، تا دلالت كند بر اينكه حكم نامبرده سنتى است درهمه ادوار.
الذين كفروا الحيوه الدنيا...
|
سرچشمه تمامى انحرافات زينت يافتن زندگى دنيا در نظر مردم است اين جمله در صدد تعليل مطالب گذشته است ، و جنبهتعليل را دارد، مى خواهد بفرمايد: ملاك و علت اين انحرافها زينت يافتن زندگى دنيا درنظر مردم است ، چون وقتى شيطان زندگى دنيا را در نظر زينت داد، او را وا مى دارد تا ازهواى نفس و شهواتش پيروى كند، و هر حق و حقيقت را از ياد ببرد، تنها هدف و همتش رسيدنبه شهوات و جاه و مقام باشد، هر چند كه بر سر راهش حقوقىپايمال شود، و نيز به منظور رسيدن به آن هدف هر چيزى را به خدمت مى گيرد، كه ازآن چيزهائى كه به خدمت مى گيرد دين است ، دين را هم وسيله رسيدن به امتيازات و تعيناتخود قرار مى دهد در نتيجه دين وسيله اى مى شود براى تميز زعما و رؤ سا، و براى هرچيزى كه به درد رياستشان مى خورد و محكى مى شود براى تقرب پيروان و مقلدانمرئوس ، و تمايل رؤ سا به ايشان ، همچنانكه در امت امروز خود مى بينيم ، و قبلا هم دربنى اسرائيل ديديم . و ظاهر كفر هم در قرآن همان ستر است ، چه اينكه كفر اصطلاحى باشد، يا مطلقپوشاندن حق باشد، كه در برابر مطلق ايمان است . بنابراين زينت يافتن زندگى دنيا اختصاصى به كفار اصطلاحى ندارد، ممكن است مسلمان اصطلاحى هم دچار اين انحراف بشود و حقيقتى از حقايق دينى را بپوشاند، و نعمتىاز نعمت هاى دينى را تغيير دهد، كه چنين كسى هم كافرى است كه حيات دنيا در نظرش زينتيافته ، او نيز بايد خود را آماده عذاب شديد بكند.
والذين اتقوا فوقهم يوم القيمة ...
|
اگر در اين جمله كلمه ايمان به كلمه تقوا مبدل شده ، براى اين بوده كه بفهماند ايمانبدون تقوا به درد نمى خورد، بايد تواءم باعمل باشد. سوره بقره ، آيه 213 آيه 213 بقره
كان الناس امة وحدة فبعث اللّه النبين مبشرين و منذرين وانزل معهم الكتب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه و ما اختلف فيه الا االذيناوتوه من بعد ما جائتهم البينات بغيا بينهم فهدى اللّه الذين آمنوا لما اختلفوا فيه منالحق باذنه و اللّه يهدى من يشاء الى صراط مستقيم .(213)
|
ترجمه آيه مردم قبل از بعثت انبياء همه يك امت بودند خداوند به خاطر اختلافى كه در ميان آنان پديدآمد انبيائى به بشارت و انذار برگزيد و با آنان كتاب را به حقنازل فرمود تا طبق آن در ميان مردم و در آنچه اختلاف كرده اند حكم كنند اين بار در خوددين و كتاب اختلاف كردند و اين اختلاف پديد نيامد مگر از ناحيه كسانى كهاهل آن بودند و انگيره شان در اختلاف حسادت و طغيان بود در اين هنگام بود كه خدا كسانىرا كه ايمان آوردند در مسائل مورد اختلاف به سوى حق رهنمون شد و خدا هر كه را بخواهدبه سوى صراط مستقيم هدايت مى كند.(213) بيان آيه بيان آيه شريفه و اشاره به علت تشريح دين اين آيه سبب تشريع اصل دين را بيان مى كند، كه چرا اصلا دينى تشريع شده ،و مردممكلف به پيروى آن دين شوند؟ و در نتيجه بينشان اختلاف بيفتد، يك دسته به دين خدا بگروند، دسته اى ديگر كافرشوند، و اين معنا را اينطور بيان كرده : كه انسان - اين موجودى كه به حسب فطرتشاجتماعى و تعاونى است - در اولين اجتماعى كهتشكيل داد يك امت بود، آنگاه همان فطرتش وادارش كرد تا براى اختصاص دادن منافع بهخود با يكديگر اختلاف كنند، از اينجا احتياج به وضع قوانين كه اختلافات پديد آمده رابرطرف سازد پيدا شد، و اين قوانين لباس دين به خود گرفت ، و مستلزم بشارت وانذار و ثواب و عقاب گرديد، و براى اصلاح و تكميلش لازم شد عباداتى در آن تشريعشود، تا مردم از آن راه تهذيب گردند، و به منظور اين كار پيامبرانى مبعوث شدند، ورفته رفته آن اختلافها در دين راه يافت ، بر سر معارف دين و مبداء و معادش اختلافكردند، و در نتيجه به وحدت دينى هم خلل وارد شد، شعبه ها و حزبها پيدا شد، و بهتبع اختلاف در دين اختلاف هائى ديگر نيز در گرفت ، و اين اختلاف ها بعد از تشريعدين به جز دشمنى از خود مردم دين دار هيچ علت ديگرى نداشت ، چون دين براىحل اختلاف آمده بود، ولى يك عده از در ظلم و طغيان خود دين را هم با اينكهاصول و معارفش روشن بود و حجت را بر آنان تمام كرده بود مايه اختلاف كردند. پس در نتيجه اختلاف ها دو قسم شد، يكى اختلاف در دين كه منشاءش ستمگرى و طغيانبود، يكى ديگر اختلافى كه منشاءش فطرت و غريزه بشرى بود، و اختلاف دومى كههمان اختلاف در امر دنيا باشد باعث تشريع دين شد، و خدا به وسيله دين خود، عده اى رابه سوى حق هدايت كرد، و حق را كه در آن اختلاف مى كردند روشن ساخت ، و خدا هر كس رابخواهد به سوى صراط مستقيم هدايت مى كند. پس دين الهى تنها و تنها وسيله سعادت براى نوع بشر است ، و يگانه عاملى است كهحيات بشر را اصلاح مى كند، چون فطرت را با فطرت اصلاح مى كند، و قواى مختلففطرت را در هنگام كوران و طغيان تعديل نموده ، براى انسان رشته سعادت زندگى دردنيا و آخرتش را منظم و راه ماديت و معنويتش را هموار مى نمايد، اين بود يك تاريخ اجمالىاز حيات اجتماعى و دينى نوع انسان ، اجمالى كه از آيه شريفه مورد بحث استفاده مىشود، و اگر آن را به تفصيل بيان نكرد، در حقيقت به تفصيلى كه در ساير آيات آمدهاكتفا نموده است . آغاز خلقت انسان آغاز خلقت انسان گفتيم آيات ديگر قرآن كه هر كدام در جائى قرار داردتفصيل تاريخ بشريت را بيان كرده ، و حاصل اينتفصيل اين است كه نوع انسانى (البته نه تمامى انواع انسانها كه حتىشامل ساير ادوار بشريت هم بشود بلكه اين نوعى كه فعلا نسلش در روى زمين زندگىمى كند نوعى نيست كه از نوع ديگرى از انواع حيوانات و يا غير حيوانات پديد آمدهباشد (مثلا از ميمون درست شده باشد)، و طبيعت ، او را كه دراصل حيوانى ديگر بوده با تحولات خود تحول داده ، وتكامل بخشيده باشد. بلكه نوعى است مستقل ، كه خداى تعالى او را بدون الگو از موادزمين بيافريد. و خلاصه روزگارى بود كه آسمان و زمين و همه موجودات زمينى بودند،ولى از اين نسل بشر هيچ خبر و اثرى نبود، آنگاه خداى تعالى از اين نوع يك مرد و يك زنخلق كرد، كه نسل فعلى بشر منتهى به آن دو نفر مى شود، مى فرمايد: (انا خلقناكم منذكر و انثى ، و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا) و نيز مى فرمايد: (خلقكم من نفسواحدة و جعل منها زوجها و نيز مى فرمايد: (انمثل عيسى عند اللّه كمثل آدم خلقه من تراب ) اين بود خلاصه اى از تاريخ پيدايش بشراز نظر قرآن . فرضيه هاى علماى طبيعى امروز در بارهتكامل بشر هيچدليل علمى و يقينى ندارد و امااين فرضى كه علماى طبيعى امروز كرده اند، كه تمامى انواع حيوانات فعلى و حتىانسان از انواع ساده ترى پيدا شده اند، و گفته اند: كه اولين فردتكامل يافته بشر از آخرين فرد تكامل يافته ميمون پديد آمده ، كه مدار بحث هاى طبيعىامروز هم همين فرضيه است ، و يا گفته اند: انسان از ماهىتحول يافته ، همه اين حرفها فرضيه اى بيش نيست و فرضيه هم هيچدليل علمى و يقينى ندارد، بلكه آن را فرض و تصور مى كنند، تا به وسيله آن بياناتعلمى خود را توجيه و تعليل كنند، و هر قدر هم كه اين فرضيه ها معتبر باشد، اعتبارشربطى به اعتبار حقايق دينى ندارد، بلكه حتى با امكانات ذهنى هم منافات ندارد، چونبيشتر از توجيه كردن آثار و احكام مربوطه به موضوع بحث ، خاصيت ديگرى ندارد، وما ان شاء اللّه بحث مفصل اين موضوع را در سورهآل عمران در تفسير آيه : (ان مثل عيسى عند اللّهكمثل آدم خلقه من تراب ) خواهيم كرد. انسان از روحى و بدنى تركيب شده انسان مركب از روح و بدن است خداى تعالى اين نوع از موجودات را - آن روز كه ايجاد مى كرد - از دو جزء و دو جوهرتركيب كرد، يكى ماده بدنى ، و يكى هم جوهرى مجرد، كه همان نفس و روح باشد، و ايندو، مادام كه انسان در دنيا زندگى مى كند متلازم و با يكديگراند، همينكه انسان مرد بدنشمى ميرد، و روحش ، همچنان زنده مى ماند، و انسان (كه حقيقتش همان روح است ) به سوىخداى سبحان باز مى گردد. خداى تعالى در اين باره مى فرمايد:(و لقد خلقنا الانسان من سلاله من طين ثم جعلناهنطفة فى قرار مكين ، ثم خلقنا النطفة علقة ، فخلقنا العلقة مضغد، فخلقنا المضغد عظاما،فكسونا العظام لحما، ثم انشاناه خلقا آخر، فتبارك اللّه احسن الخالقين ، ثم انكم بعدذلك لميتون ، ثم انكم يوم القيمه تبعثون ) اين آيات عينا همان مطلبى را كه گفتيم خاطرنشان مى سازد. و در اين معنا است آيه شريفه : (فاذا سويته ، و نفخت فيه من روحى ، فقعوا له ساجدين). و از همه آيات روشن تر آيه شريفه زير است ، كه مى فرمايد: و قالوا ءاذا ضللنا فىالارض ءانالفى خلق جديد، بل هم بلقاء ربهم كافرون ،قل يتوفيكم ملك الموت الّذى و كل بكم ، ثم الى ربكم ترجعون . بطوريكه ملاحظه كرديد سؤ ال كفار ناشى از اين بود كه مردن بدن را مردن آدمى مىپنداشتند، و از در تعجب مى پرسيدند: بعد از آنكه مرديم و اعضا و اجزاء ما متلاشى و درزمين مستهلك شد، دوباره زنده مى شويم ؟ خداى تعالى در پاسخ فرمود: آنچه در زمينمستهلك مى شود شما نيستيد، بدن شما است ، و اما خود شما را ملك الموت مى گيرد، وضبط مى كند، پس شما غير آن بدن هستيد كه در زمين دفن مى شود، آنچه در زمين گم مىشود بدن ها است ، و اما انسانها كه همان نفوس بشرى باشد گم شدنى و از بين رفتنىو مستهلك شدنى نيستند، و به زودى ان شاء اللّه بحثمفصل پيرامون آنچه در اين باره از قرآن استفاده مى شود، و بحث در اينكه حقيقت روحانسانى چيست در محل مناسبش خواهد آمد. شعور حقيقى انسان و ارتباطش با اشيا شعور حقيقى انسان و ارتباطش با اشيا خداى تعالى آن روز كه بشر را مى آفريد شعور را در او به وديعه نهاد، و گوش و چشمو قلب در او قرار داد، و در نتيجه نيروئى در او پديد آمد به نام نيروى ادراك و فكر، كهبه وسيله آن حوادث و موجودات عصر خود و آنچه قبلا بوده ، وعوامل آنچه بعدا خواهد بود نزد خود حاضر مى بيند، پس مى توان گفت : انسان به خاطرداشتن نيروى فكر به همه حوادث تا حدى احاطه دارد چنانكه خداى تعالى هم در اين بارهفرموده : (علم الانسان ما لم يعلم ) و فرموده : (واللّه اخرجكم من بطون امهاتكم لاتعلمون شيئا و جعل لكم السمع و الابصار و الافئدة ). و مى فرمايد: (و علم آدمالاسماء كلها). و نيز خداى تعالى براى اين نوع از جنبندگان زمين سنخى از وجود اختيار كرده كهقابل ارتباط با تمامى اشياء عالم هست ، و مى تواند از هر چيزى استفاده كند، چه از راهاتصال به آن چيز، و چه از راه وسيله قرار دادن براى استفاده از چيز ديگر، همچنانكه مىبينيم : چه حيله هاى عجيبى در امر صنعت به كار مى برد و راههاى باريكى با فكر خودبراى خود درست مى كند، و خداى تعالى هم در اين باره فرموده : (وخلق لكم ما فىالارض جميعا). و نيز فرموده : (و سخر لكم ما فى السموات و ما فى الارض جميعا منه)، و آياتى ديگر كه همه گوياى اين حقيقتند كه موجودات عالم همه براى انسان رام شدهاند. دانش هاى عملى انسان دانش هاى علمى انسان اين دو عنايت كه خدا به انسان كرده ، يعنى نيروى فكر و ادراك و رابطه تسخير موجودات، خود يك عنايت سومى را نتيجه داده ، و آن اين است كه توانست براى خود علوم و ادراكاتىدسته بندى شده تدوين كند، تا در مرحله تصرف در اشيا و به كار بردن و تاءثر درموجودات خارج از ذات خود آن علوم را بكار بگيرد، و در نتيجه (با صرف كمترين وقت وگرفتن بيشترين بهره ) از موجودات عالم براى حفظ وجود و بقاى خود استفاده كند. توضيح اينكه اگر شما خواننده عزيز ذهن خود را از آنچه مشغولش كرده خالى كنى ، ومانند كسى كه تاكنون از وضع انسانها خبرى ندارد در انسان ، اين موجود زمينىفعال و به كار گيرنده فكر و اراده - نظر بيفكنى ، و چنين فرض كنى كه اولين باراست كه اين موجود را مى بينى ، و درباره اش مى انديشى ، آن وقت خواهى ديد كه يك فرداز اين انسان در كارهاى زندگيش ادراكات و افكارى را به كار مى گيرد، و ابزار كار خودقرار مى دهد كه نمى توانى آن ادراكات را به شمار آورى ، آنقدر زياد است كهعقل از كثرت و پردامنگى و تشتت جهات آنها دچار دهشت مى شود. و اين علوم كه گفتيم ابزار كار انسانها است ،عامل فراهم آمدن ، و دسته بندى شدن ، و انشعاب هر يك از ديگرى ، و يا تركيب آنها، ياحواس ظاهرى و باطنى انسان است ، و يا تصرف قوه فكريه او، تصرفش هم ياتصرفى است ابتدائى ، و يا تصرفهائى پى در پى ، و اين نكته امرى است واضح ،كه هر انسانى آن را هم از خودش در مى يابد، و هم از ديگران ، و در دريافت آن احتياج بهدقت و تدبر ندارد، بلكه صرف توجه كافى است . گوناگونى علوم و ادراكات انسان حال كه متوجه اين نكته شدى مى گوئيم : اگر اين توجه و نظر را در علوم و ادراكات خودو يا انسانى ديگر تكرار كنى ، خواهى ديد كه همه آنها يكسان نيستند، بعضى از ادراكاتبشرى تنها جنبه حكايت و نشان دادن موجودات خارجى را دارند، و منشا اراده و عملى در مانمى شوند، مثل اينكه درك مى كنيم : كه اين زمين است ، و آن آسمان است ، و عدد چهار جفت است ، و آب روان است ، و سيب يكى ازميوه ها است و امثال اين تصورها و تصديق ها، كه تنها از راهفعل و انفعال مغزى حاصل مى شود، يعنى ماده خارجى وقتى در برابر حس ما و ادواتادراكى ما قرار مى گيرد حس ما منفصل شده ، مى فهميم كه آن آب و اين زمين است ، و نظيرآن علمى است كه از مشاهده نفس خود و حضور نفس يعنى همان كه از آن تعبير مى كنيم به (من) در نزد خود براى ما حاصل مى شود، و باز نظير آن كليات مقوله اى است كه درك مىكنيم ، و درك آن نه اراده اى در ما ايجاد مى كنند و نه باعث صدور عملى از ما مى شوند،بلكه تنها چيرهائى كه در خارج است براى ما حكايت مى كنند. اين يك عده از درك هاى ما است ، يك عده ادراك هاى ديگر داريم ، به عك س قسماول ، ادراك هائى است كه تنها در موردى به آنها مى پردازيم كه بخواهيم به كارشبزنيم ، و آنها را وسيله و واسطه به دست آوردنكمال و يا مزاياى زندگى خود كنيم و اگر دقت كنيد، هيچ فعلى ازافعال ما خالى از آن ادراكات نيست ، از قبيل اينكه كارهائى زشت و كارهائى ديگر خوباست ، كارهائى هست كه نبايد انجام داد، و كارهاى ديگرى هست كه بايد انجام داد، وعمل خير را بايد رعايت كرد، و عدالت خوب و ظلم زشت است ، اين در باب تصديقات ، و امادر باب تصورات مانند تصور مفهوم رياست و مرئوسيت ، عبديت و مولويت ، وامثال آن . و اينگونه ادراكات مانند قسم اول از امور خارجى كهمنفصل و جداى از ما و از فهم ما است حكايت نمى كند، بلكه ادراكاتى است كه از محوطهعمل ما خارج نيست ، و نيز از تاءثر عوامل خارجيه در ما پيدا نمى شود، بلكه ادراكاتىاست كه خود ما با الهام احساسات باطنى خود براى خود آماده مى كنيم ، احساساتى كه خودآنها هم مولود اقتضائى است كه قواى فعاله ما، و جهازات عامله ما دارد، و ما را وادار بهاعمالى مى كند، مثلا قواى گوارشى ما و يا قواى تناسلى ما اقتضاى اعمالى را دارد كهمى خواهد انجام يابد، و نيز اقتضاى چيرهائى را دارد كه بايد از خود دور كند، و اين دواقتضا،باعث پيدايش صورت هائى از احساسات ازقبيل حب و بغض ، و شوق و ميل ، و رغبت مى شود. و آنگاه اين صور احساس ما را وا مى دارد تا علوم و ادراكاتى از معناى حسن و قبح و سزاوارو غير سزاوار، و واجب و جايز، و امثال آن اعتبار كنيم ، و سپس آن علوم و ادراكات را ميان خودو ماده خارجى واسطه قرار دهيم ، و عملى بر طبق آن انجام دهيم تا غرض ماحاصل گردد. پس معلوم شد كه ما علوم و ادراكاتى داريم كه هيچ قيمت و ارزشى ندارد، مگر درعمل ، كه اينگونه ادراكات را علوم عملى مى ناميم ، و بحثمفصل در اين مقام محلى ديگر دارد. هدايت خداوند كه مربوط به تمامى موجودات مى شود ، و هدايت او كه مختص انساناست و خداى سبحان اين علوم و ادراكات را به ما الهام كرده ، تا ما را براى قدم نهادن در مرحلهعمل مجهز كند، و ما شروع كنيم به تصرف در عالم ، تا آنچه را كه خدا مى خواهد، بشود،و خداى تعالى در اين باره فرموده : (الّذى اعطىكل شى ء خلقه ثم هدى ) و نيز فرموده : (الّذى خلق فسوى و الّذى قدر فهدى ) واين هدايت هدايتى است مربوط به تمامى موجودات ، كه هر موجودى را به سوىكمال مخصوص به خودش هدايت كرده ، او را براى حفظ وجودش و بقاى نسلش به اعمالىمخصوص به خودش سوق داده ، چه اينكه آن موجود داراى شعور باشد يا بى شعور. و اما در خصوص هدايت انسان فرموده (ونفس و ما سويها، فالهمها فجورها و تقويها)كه به حكم اين آيه فجور و تقواى انسانها براى آنها معلوم و به الهامى فطرى وخدائى مشخص شده است ، هر كسى مى داند چه كارهائى سزاوار است انجام دهد، و رعايتشكند، و چه كارهائى سزاوار انجام نيست ، و اينگونه علوم ، علوم عمليه اى است كه در خارجنفس انسانى اعتبار ندارد، و شايد بهمين جهت فجور و تقوا را به نفس نسبت داد.
|
|
|
|
|
|
|
|