بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب آیا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبکر بود ؟, نجاح الطّائى ( )
 
 

بخش های کتاب

     01 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     02 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     03 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     04 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     05 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     06 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     07 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     08 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     09 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     10 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     11 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     12 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     13 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     14 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     15 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     fehrest - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
 

 

 
 

فصل هفتم :

كعب الأحبار و مقام مرجعيّت

كعب الأحبار تبديل به مرجعى عام براىدولت شد كه خليفه در تمام شئون دولت ، به او رجوع مى كرد .

سليمان بن يسار مى گويد : عمر بنالحطّاب ( الخطّاب ) براى كعب نامه نوشت و از او خواست تا منزلگاهها را برايشاختيار كند ، پس كعب براى او نوشت :

« اى أمير مؤمنان ، خبردار شديم تماماشياء با هم اجتماع كردند ، پس سخاوت گفت : يمن را مى خواهم و حسن خلق گفت :من همراه تو هستم و جفا گفت : حجاز را مى خواهم ، بلافاصله فقر گفت : من نيزبه همراه تو هستم ، جنگ گفت : شام را مى خواهم ، پس شمشير گفت : من همراه توهستم ... (670) » .

و عمر از كعب راجع به على عليه السّلام وخلافت سؤال كرد و گفت : درباره على چه مى گوئى ؟ رأى خود را بگو ، و ياد كنپيش شما چه مطلبى درباره او وجود دارد (671)؟ .

و عمر درباره خليفه آينده از كعب سؤالكرد ، و گفت : نزد شما امر خلافت به دست چه كسى خواهد رسيد ؟ (672) .

پيش گوئى يكى از علماى اهل كتاب مبنى برآنكه عمر در آينده بر تمام شهرها مسلّط مى شود ، تأثير بزرگى در سؤال كردنعمر از اهل كتاب داشت ، و از طرفى ديگر موقعيّت فرهنگى عالى اهل كتاب قبل از اسلامدر نظر بعضى از مردم باعث اين مطلب مى شد .

در كتابهاى أبى احمد عسكرى (673) آمده است كه : عمر به همراهوليد بن مغيره براى تجارت به شام مى رفت ، و چون به بلقاء رسيد مردى از علماىروم با او ملاقات كرد . و مشغول نگاه كردن به او شد و بسيار در عمر نگاهمى كرد . سپس گفت : اى جوان گمان مى كنم نامت عامر يا عمران يا چيزىشبيه به آن باشد .

عمر گفت : نام من عمر است .

عالم گفت : رانهاى خود را نشان بده ، پسعمر نشان داد و در يكى آنها خالى وجود داشت كه به اندازه گودى كف دست بود ، پس ازاو خواست تا سر خود را نشان دهد ، پس او را طاس يافت و از او خواست تا با دست تكيهدهد ، پس او را شوم و چپ يافت .

عالم به عمر گفت : تو پادشاه عربها هستى، پس عمر از روى استهزاء خنديد .

عالم گفت : آيا مى خندى ؟ به حقمريم بتول تو پادشاه عربها و پادشاه روميان و پادشاه فارس مى باشى ، پس عمراو را ترك كرد در حالى كه كلام او را ناچيز مى شمرد .

و عمر بعد از آن درباره آن واقعه گفتگومى كرد و مى گفت : آن مرد رومى سوار بر الاغ دنبالم مى آمد وپيوسته همراه من بود تا وليد كالاى خود را فروخت و با قيمت آن كالا عطر و لباسخريد و به حجاز بازگشت در حالى كه مرد رومى همچنان دنبالم مى آمد و ازمن چيزى نمى خواست و هر روز دست مرا مى بوسيد ...(674) .

همانطوريكه در اين روايت واضح است ، عمربرده اى از بردگان وليد بن مغيره ، گردنكش قريش بود و به دست او تربيتى كامليافت ، و هرگز از آن تربيت دور نشد .

و كعب امر مهمّى را ابداع كرد كه موجب شدبسيارى از مردم پيرو او شوند زيرا مى گفت : « هيچ چيزى وجود ندارد مگر آنكهدر توراة نوشته شده است (675)» و چون مسلمانان لغت عبرى را نمى توانستند بخوانند ، در دست كعب و امثال او اسيرگرديدند ، و هر آنچه را كه بدان تمايل داشت و مى پسنديد به اسم ، قال اللهتعالى فى الكتاب المقدّس ، يعنى خداوند تعالى در كتاب مقدّس مى گويد ، نقلمى كرد .

و به وسيله همين نيرنگ ، كعب مرجع مهمّىبراى گروهى از مسلمانان گرديد و آنها را به هرجا مى خواست پيش مى برد .البته اين مطلب درباره كسانى بود كه متوجّه دروغهاى او نمى شدند ، اما ديگراناقوال او را به كنارى مى انداختند ، و كسانى كه در جريان و خط كعب كشيده شدنددر زمره يهودى زدگان قرار گرفتند ، و آنان حديثى از كعب به نام پيامبر صلّى اللهعليه و آله روايت كردند كه در آن چنين آمده بود :

« از طرف بنى اسرائيل حديث بگوئيد و درآن حرجى براى شما نيست (676)» .

و اخبار ديگر ذكر مى كنند كهعبدالله بن عمر بن العاص كه يكى از شاگردان كعب الأحبار بود ، در جنگ يرموك به دوخرجين از علوم اهل كتاب دست يافت ، و از همان علوم حديث مى گفت ، و ابن حجراضافه مى كند كه : « به همين جهت ائمه تابعين بسيارى از اخذ حديث وى اجتنابمى كردند (677) » .

و در توراة تحريف شده ، خطابى براىيهوديان آمده است كه مى گويد : پروردگار تو را انتخاب كرد تا براى اوملّتى خاص و برتر و بالاتر از تمام ملّتهاى روى زمين باشى (678) .

و يكى از أدلّه موجود نزد يهوديان كهمى گويد اين قوم بالاتر از بقيّه ملّتهاست ، اين حديث است كه مى گويد :« خداوند در طول شب با يعقوب كشتى مى گرفت و از دست او عاجز شد » بلكه خداونداز رهاشدن و فرار از يعقوب عاجز ماند ، به همين جهت بارى تعالى ناچار شد عواطفيعقوب را به حركت آورد ، و التماس كند تا وى را رها كند و چنين گفت : مرا رها كنفجر طلوع كرد .

پس يعقوب گفت : رهايت نمى كنم تا مرامبارك كنى !

پس خداوند او را مبارك نمود ، و نام اورا اسرائيل گذاشت . يعنى كسى كه با خدا كشتى مى گيرد و مبارزه مى نمايد!

و همين احاديث رسوا كننده و خنده آور ،در زمان كعب و عبدالله بن سلام و تميم دارى ، مرجع مسلمانان شدند و كعب و تميمچنين أحاديثى را براى انحراف مسلمانان ، در روز جمعه و بقيه روزهاى هفته آنهم درمسجد النّبى صلّى الله عليه و آله مطرح مى كردند . و اين در زمانى مطرحمى شد كه يهوديان به مردم جهان به ديده برده نگاه مى كردند ، زيرا دركتاب تلمود آمده است كه : ما ملّت برگزيده خدائيم ، و احتياج به دو نوع از حيوانداريم يك نوع حيوان زبان بسته ، چون چهارپايان و احشام و پرندگان و نوع ديگر حيوانانسانى مى باشد ، و اين نوع ساير امتّهاى شرق و غرب عالم هستند .

و كعب در قانع كردن عمر به امور بسيارىچون رفتن به شام و نرفتن عراق و متولّى نمودن معاويه و متولّى نكردن على عليهالسّلام و اهتمام به صخره بيت المقدّس و تميز كردن آن در حالى كه آن صخرهبالاتر از گوساله بنى اسرائيل نبود ، موفّق شد .

و كعب عمر را دعوت كرد كه در صورت احتياجلازم نيست به فرمانهاى خدا عمل كند ، و عمر نيز با او بر اين مطلب موافقت كرد (679) .

و در عالم الرّمادة در سال 18 هجرى كعببه عمر گفت : بنى اسرائيل هرگاه گرفتار چنين خشكسالى مى شدند به خويشاوندانپيامبران متوسّل مى شدند و باران مى طلبيدند .

در اينجا رواياتى وارد شده است كه عمرچنين گفته است : اين عموى رسول خدا صلّى الله عليه و آله و برادر پدر او و سروربنى هاشم عبّاس مى باشد . و انس گفت : عمر با خدا چنين گفت : متوسّل بهپيامبرت مى شديم ما را سيراب مى كردى و حال متوسّل به عموى پيامبرتمى شويم پس ما را سيراب كن (680).

و عمر از كعب الأحبار درباره شعر سؤالكرد كه آيا در توراة ذكرى از آن يافته است (681).

و از او پرسيد عدن چيست ؟ (682) .

بنابراين ثابت مى شود عمر بنالحطّاب ( الخطّاب ) در مسائل گوناگون و متعدّدى به كعب رجوع مى كرد ، كه درصفحات آينده كتاب واضح خواهد شد .

و آمدن كعب به مسجد النّبى صلّى اللهعليه و آله و درس دادن و سخنرانى دينى او در آنجا به احاديث او نوعى قداست دينىبخشيد .

و ابن كثير در تفسير خود مى گويد :« در يك اقدام فريبكارانه خطير ، أبوهريره و ديگران سعى كردند احاديث كعب را بهپيامبر صلّى الله عليه و آله نسبت دهند (683)» .

و چون عمر به كعب اجازه مى داد درمسجد نبوى شريف قصّه گوئى و سخنرانى نمايد ، و خود نيز پاى درس اومى نشست ، بسيارى از مسلمانان احاديث او را اخذ مى كردند ; مثلا در حديثآمده است كه كعب الأحبار چنين گفت : مى يابيم كه در كتاب نوشته شده است ، درغرب مدينه گورستانى در كناره سيل وجود دارد كه هفتاد هزار نفر از آن محشورمى شوند ، و هيچ حسابى بر آنان نيست !

پس أبوسعيد مقبرى به فرزند خود سعيدوصيّت كرد كه : چون به هلاكت رسيدم مرا در مقبره بنى سلمه كه از كعب شنيدى دفن كن (684) .

و بخارى در كتاب سنن خود حديث پيامبرصلّى الله عليه و آله را در مورد حرمت بول كردن رو به قبله و پشت به آن راذكر نمود . و بعد از آنكه أدلّه زيادى در اثبات اين مطلب آورد ، بلافاصله قولعبدالله بن عمر را درباره بول كردن پيامبر صلّى الله عليه و آله به جهت پشت قبلهرا ذكر كرد . زيرا از عبدالله بن عمر شاگرد كعب نقل شده است كه : براى كارى بالاىخانه حفصه رفتم ، پس ديدم رسول خدا صلّى الله عليه و آله پشت به قبله و به طرف شامقضاى حاجت مى كرد (685).

و بعضى از علماء در باب « نقل حديث وروايت صحابه از تابعين و به عبارت بهتر نقل حديث بزرگان از كوچكترها » ذكركرده اند كه :

« أبوهريره و عبادله ( مثل عبدالله بنعمر ) و معاويه و انس و ديگران از كعب الأحبار يهودى روايت كرده اند ، باآنكه از روى فريبكارى و نيرنگ اسلام آورد (686)

و در حديثى ديگر كه از عبدالله بن عمرنقل شده مى گويد : روزى بالاى پشت بام خانه خودمان رفتم ، پس رسول خدا راديدم كه بر روى دو خشت به طرف بيت المقدّس نشسته است (687).

و بخارى در همان صفحه حديثى نبوى ذكركرده است كه رسول خدا صلّى الله عليه و آله فرمود : هرگاه كسى براى قضاى حاجتمى رود ، رو به قبله و پشت به آن ننشيند (688).

و اين چنين بخارى سم را در عسل مخلوطنمود ، زيرا ثابت كرد پيامبر صلّى الله عليه و آله با شريعتى كه خود آورده مخالفتمى نمايد . البته اگر صحيح بخارى نوشته خود بخارى باشد ، زيرا محمود أبوريّهادّعا مى كند بعد از مرگ بخارى بسيارى از احاديث كتاب بخارى تحريف شده است .زيرا بخارى قبل از آنكه كتاب خود را پاكنويس كند مرد (689).

اما اگر خود ، كتاب را نوشته باشد با اوسخنى ديگر داريم ، زيرا همين مطالب در متّهم كردن او به دروغ و تجاوز بر ساحتمقدّس پيامبر صلّى الله عليه و آله كافى بوده ، و در هر دو صورت مطلب فوق ثابتمى كند هر آنچه در كتاب بخارى ذكر شده صحيح نمى باشد .

فصل هشتم :

رجوع معاويه به كعب و حمايت از وى

ابن عساكر ذكر مى كند كه معاويه كعبرا به قصّه گفتن فرمان داد (690).

و معاويه به همان شيوه عمر از كعبالأحبار سؤالات بسيارى مى پرسيد .

ابن عباس نقل مى كند كه : پيشمعاويه بودم ، او آيه هشتاد و ششم سوره كهف را به شكلى خاص خواند ، پس من اعتراضكردم ، معاويه از عبدالله بن عمرو بن العاص سؤال كرد و او معاويه را تأييد كرد .پس ابن عبّاس گفت : قرآن در خانه ما نازل شده است .

و معاويه براى حلّ اين مشكل ، شخصى رافرستاد تا از كعب الأحبار مطلب را سؤال كند ، و درباره كعب چنين گفت : آگاه باشيدكه كعب الأحبار يكى از علماء مى باشد (691). پس معاويه رأى عبدالله بن عبّاس را درباره قرآن نپذيرفت و از كعب درباره قرآنسؤال كرد .

و عمر از كعب الأحبار درباره وجود شعر درتوراة سؤال كرد . پس كعب گفت : جمعى از فرزندان اسماعيل در حالى كه بر سينهآنها كتاب انجيل قرار دارد ، لب به حكمت مى گشايند و مثل ها را مى گويندو اعتقاد دارم آنان از عربها مى باشند (692).

كعب و عبدالله بن سلام مطلبى را كه حذيفهدرباره رو آوردن فتنه ها با مردن عمر ، گفته بود به خود نسبت دادند و در زمانعثمان اين مطلب را منتشر نمودند كه : در زمان عمر چنين گفته مى شد : چون كعبروايت كرد كه خود به عمر چنين گفت :

« واى به حال پادشاه زمين از پادشاهآسمان »

عمر گفت : مگر آن كس كه نفس خود رامحاسبه نمايد .

كعب گفت : تو فتنه را بر زمين زده ومغلوب نموده اى (693)تو مصراع فتنه مى باشى .

فصل نهم :

كعب خداوند را مجسّم نمود

ابن عباس رضى الله عنه روايت مى كندكه : روزى در مجلس عمر بن الحطّاب ( الخطّاب ) حاضر شدم و كعب الأحبار نزد وى بود، به ناگاه عمر گفت : اى كعب ، آيا توراة را حفظ كرده اى ؟

كعب گفت : بسيارى از توراة را حفظكرده ام .

پس مردى از كنار او در مجلس گفت : اىأميرالمؤمنين از او بپرس خداوند قبل از آنكه عرش خود را بيافريند كجا بود و آب رااز چه خلق كرد ؟ كه عرش خود را بر آن قرار داد .

پس عمر گفت : اى كعب از اين علم چيزىدارى ؟

كعب گفت : آرى اى أميرالمؤمنين ، در اصلحكيم مى يابيم كه خداوند تبارك و تعالى قبل از خلقت عرش ، قديم بود و در هوابر روى صخره بيت المقدّس بسر مى برد ، و چون خواست عرش خود را خلق نمايد ،تفى انداخت كه درياهاى عميق و درياچه هاى پر آب از آن بوجود آمد و آن گاه عرش خودرا از جزئى از اجزاى صخره اى كه زير خودش بود آفريد . و باقى مانده آن رابراى مسجد قدس خود بجا گذاشت .

ابن عبّاس رضى الله عنه مى گويد :على بن أبى طالب عليه السّلام در مجلس حاضر بود ، پس على عليه السّلام پروردگارخويش را به عظمت ياد كرد ، و بر پا ايستاد و لباس خود را تكاند ، پس عمر على عليهالسّلام را قسم داد كه بجاى خود برگردد ، و او چنين كرد ( و كلمه « او چنين كرد »در بعضى از نسخه ها وجود دارد).

عمر گفت : اى غواص براى ما غواصى كن يعنىگوهرى از درياهاى علم و معرفت خود به ما نشان ده ، أبوالحسن چه مى گويد ؟زيرا من تو را بجز كسى كه غم ها را برطرف مى كند نمى شناسم ( يعنى تو هر غم وغصّه را برطرف مى كنى ).

پس على رو به كعب نمود و فرمود : اصحابتو اشتباه كردند و كتاب خدا را تحريف نمودند ، و افترا و دروغ را بر وى گشودند .واى بر تو اى كعب ، آن صخره اى كه گمان برده اى ، حاوى جلال او نمى شود، و وسعت عظمت او را ندارد . و هوائى كه ذكر كردى اطراف او را نمى تواند در برگيرد ، و اگر صخره و هوا به همراه او قديم باشند ، بايد قديم بودن او را داشتهباشند ، و خداوند عزيزتر و جليل تر از آن است كه گفته شود ، مكانى دارد كه به آناشاره شود و خداوند چنان نيست كه ملحدان مى گويند و چنان نيست كه جاهلانمى انگارند . و ليكن خداوند وجود داشت و مكان موجود نبود ، بگونه اى كهاذهان بدان نرسد و مى گويم : او بود و اين كه مى گويم « بود » اين كلام، بودنش به وجود آمده است .

و اين چيزى است كه از آنچه از بيان و سخنگفتن ياد داد ، مى باشد . خداوند تعالى مى فرمايد : خَلَقَ الإنْسانَعَلَّمَهُ الْبَيان (694) يعنى خداوند انسان را آفريد وسخن گفتن به وى آموخت . و اينكه مى گويم او بود ، اين از چيزهائى است كه ازبيان و سخن گفتن به من ياد داد تا به حجّت عظمت خداوند منّان سخن گويم و خداوندپيوسته بر آنچه مى خواست قادر بود ، و بر هر چيزى احاطه داشت ، سپس آنچه رااراده كرد بدون فكرى كه حدوث كرده و به او رسيده باشد ايجاد كرد ، و بدون شبهه اىكه در آنچه اراده كرده است داخل شده باشد و خداوند عزّ و جل نورى را خلق كرد ازغير شيىء ، و آن را ابداع كرد ، سپس از ظلمت نورى آفريد ، و سپس از نور ياقوتىآفريد و آنرا به اندازه هفت آسمان و هفت زمين ضخامت داد ، سپس آن ياقوت راباز داشت پس بخاطر هيبت او ذوب گرديد و به آبى لرزان مبدل شد و تا روز قيامت لرزانخواهد ماند ، و سپس عرش خود را از نور خود آفريد ، و آنرا بر روى آب قرار داد ، وبراى عرش ده هزار زبان وجود دارد ، و هر زبانى خداوند را به ده هزار لغت تسبيحمى گويد ، و هيچ لغتى شبيه لغت ديگر نمى باشد . و عرش روى آب بودو حجابهائى از مه پائين عرش قرار داشت . و اين فرمايش خداوند تعالىمى باشد كه مى گويد : وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَى الْماءِ لِيَبْلُوَكُميعنى : و عرش او بر آب بود تا شما را امتحان نمايد .

واى بر تو اى كعب ، اگر درياها بنا برگفته تو آب دهان او باشد ، عظيم تر از آن بود كه صخره بيت المقدّس يا هوا كه اشارهكردى در آن بسر مى برد ، او را در بر گيرد .

پس عمر بن الحطّاب ( الخطّاب ) خنديد وگفت : مطلب همين است و علم اين چنين مى باشد ، و اين علم چون علم تو نمى باشداى كعب ، زنده نباشم تا زمانى كه أبوالحسن را در آن زمان نبينم (695) .

و برغم اين برخورد ، عمر در مصاحبت كعبالأحبار و سؤال كردن از او ادامه داد .

فصل دهم :

سؤال از آينده و از دجّال

و عمر از كعب الأحبار پرسيد كه : دربارهچيزى از تو مى پرسم ، و مى خواهم چيزى را از من پنهان نكنى .

كعب گفت : بخدا سوگند چيزى را كهمى دانم بر تو پنهان نمى كنم .

عمر گفت : بر امت محمّد صلّى الله عليه وآله از چه چيزى بيشتر مى ترسى ؟

كعب گفت : رهبران گمراه كننده .

عمر گفت : راست گفتى ، رسول خدا صلّى اللهعليه و آله اين راز را به من فرمود و مرا از آن آگاه كرد (696) .

و در عمل ، كعب الأحبار به همان شيوهنابود كردن اسلام به وسيله رهبران گمراه كننده كه بدان اعتقاد داشت پيش رفت ، وعمر را براى حمايت از معاويه دعوت نمود ، و عمر نيز قبول كرد .

و با اندك دقتى در واليان أبوبكر و عمردر مى يابيم كه ولايت هاى بزرگ در دست رهبران گمراه كننده قرار داشت ، درحالى كه رسول خدا صلّى الله عليه و آله آنان را از رهبران گمراه كنندهترسانده بود .

و در عمل ، معاويه و امويان و ياران آنهامانند ابن العاص و ابن شعبه مشكلاتى براى مسلمانان بوجود آورند كه تاكنون از آنمشكلات شكايت مى كنند ، و در زير سنگينى آن دست و پا مى زنند .

و عمر از مردى يهودى پرسيد كه صدق وراستى را در تو مى بينم ، درباره دجّال صحبت كن .

گفت : او را فرزند مريم بر دروازه « لد »به قتل مى رساند . و در گمانم آن يهودى كعب الأحبار بود (697) .

و در اين روايت عمر به كعب الأحبارمى گويد كه من صدق و راستى را در تو مى بينم ، در حالى كه پيامبرصلّى الله عليه و آله فرمود : اهل كتاب را تصديق نكنيد (698) .

و اگر به احاديث كعب مراجعه كنيم و درتورات دقّت نمائيم ، در مى يابيم كه احاديث كعب أحاديثى دروغين مى باشند، كه آنها را كعب به اسم ذكر كتاب مقدّس بوجود آورده است .

و ما مى دانيم خود تورات گرفتارتحريف شده است ، و همين امر را پيامبر صلّى الله عليه و آله ذكر فرموده است ،بنابراين چگونه كعب مى تواند راستگو باشد در حالى كه او همان دروغگوىمعاند است و امام على عليه  السّلام و ابن عوف و معاويه و بخارى و ابنعساكر و ديگران او را تكذيب كرده اند (699).

فصل يازدهم :

كعب مردم را به كفر دعوت مى كرد

روزى كعب بر عمر بن الخطّاب وارد شد وعمر به او گفت : مرا خبر ده شفاعت محمّد در روز قيامت به كجا مى انجامد .

كعب گفت : خداوند در قرآن به تو خبر دادهاست . خداوند مى فرمايد :

ما سَلَكَكُمْ فى سَقَرْ ... الْيَقين (700) كعب گفت : پس خداوند در آن روزشفاعت مى كند تا مى رسند به كسى كه حتّى يك نماز نخوانده و هيچ مسكينىرا اطعام نكرده و به آخرت اصلا ايمان نياورده ، و چون شفاعت به اين گروهمى رسد احدى باقى نمى ماند كه در او خيرى وجود داشته باشد (701) .

و در اينجا كعب بيان كرد كه كفّار وكسانى كه نماز نمى خوانند داخل بهشت مى شوند . و با يك روش شيطانى با بيانخود به ايمان نياوردن و نماز نخواندن و زكوة ندادن دعوت مى نمايد .

و عمر بن الحطّاب ( الخطّاب ) در جابيهبود ، پس فتح بيت المقدّس را ياد كرد . پس أبوسلمه گفت : شنيدم عمر بن الحطّاب (الخطّاب ) به كعب چنين مى گفت : به نظرت كجا نماز بخوانم ؟

كعب گفت : اگر از من قبول كنى پشت صخرهنماز بخوان ، زيرا تمام قدس روبروى تو خواهد بود .

عمر گفت : چون يهوديان نظر دادى ، نه وليكن به نحوى كه رسول خدا صلّى الله عليه و آله نماز خواند نماز مى خوانم ،پس رو به قبله نمود و نماز خواند ، سپس رو آورد و عباى خود را باز كرد و زباله هارا در عباى خود جارو نمود و مردم نيز جارو نمودند (702).

و اينكه كعب عمر را دعوت نمود تا پشتصخره نماز بخواند بخاطر اين هدف بود كه صخره را قبله مسلمانان و معبودى برايشانقرار دهد همانطورى كه گوساله بنى اسرائيل معبود بنى اسرائيل گرديد .

و گفته مى شود عمر چون داخل بيتالمقدّس شد تلبيه كرد ( يعنى : لبيك الّلهم لبيك گفت ) و در محراب داود عليهالسّلام نماز تحيّت مسجد گذارد . و روز بعد نماز صبح را با مردم به جماعت خواند ودر ركعت أوّل سوره « ص » را خواند و در آن سجده كرد ، و مسلمانان نيز به همراه اوسجده كردند ، و در ركعت دوّم سوره بنى اسرائيل را خواند ، سپس كنار صخره آمد و ازكعب الأحبار درباره مكان آن صخره راهنمائى خواست ، و كعب الأحبار به عمر اشاره كردتا مسجد را پشت صخره قرار دهد . و بنا نمايد .

عمر گفت : چون يهوديان نظر دادى ، سپسمسجد را در جهت قبله بيت المقدّس قرار داد ، و اين مسجد امروزه به مسجد عمرى شهرتدارد ، سپس خاك صخره را با گوشه عبا و قباى خود برداشت ، و مسلمانان به همراه اوچنين كردند ، و اهل اردن را در بر داشتن بقيّه آن بكار گماشت .

و روميان در آن زمان صخره بيت المقدّس راچون قبله يهود بود به زباله دان تبديل كرده بودند ، تا جائى كه يك زن ، كهنه حيضخود را از زباله دان خانه خود بر مى داشت و مى فرستاد تا روى صخره قراردهند .

و اين مكافات و مجازات كارى بود كهيهوديان در قمامه انجام دادند . و قمامه همان مكانى است كه يهوديان مصلوب را در آنبه دار آويختند . و يهوديان پيوسته بر قبر او زباله مى ريختند ، و بههمين جهت آن محل را قمامه (703)ناميدند ، و همين نام بر كليسائى كه مسيحيان در آن محل بنا نمودند نيز كشيده شد ،و آن كليسا را به نام قمامه اسم گذارى كردند (704).

و با آنكه هيچ دليلى بر قداست صخره وجودندارد ولى يهوديان همانطوريكه قبلا به گوساله قارون ] سامرى [ توجّه مى كردندبه آن صخره نيز توجّه مى كردند ، و بعد از تلاشِ بسيار مسلمانان براى پاككردن آن صخره از كثافات و نجاسات ، آن محل را جائى براى مسجد مسلمانان قرار دادند.

هشام بن محمّد مى گويد : عبدالرّحمن قشيرى به نقل از همسر ابن حباشه نميرى مرا خبر داد كه گفت : به همراه عمربن الخطّاب در روزهائى كه به شام مى رفت خارج شديم . و در جائى منزل كرديم كهبه آن « قتل » مى گفتند .

آن زن مى گويد : شوهرم شريك ، بيرونرفت تا آب بياورد ، پس دلو او در چشمه افتاد و از آن جائى كه ازدحام مردم زياد بودنتوانست دلو را از آب بيرون آورد ، پس به او گفتند : تا شب صبر كن . و چون شب شدبه درون چشمه رفت و بازنگشت و طول داد و چون عمر مى خواست از آنجا كوچ كند نزداو رفتم و او را از مكان شوهر خود خبر دادم . پس او سه روز در آنجا ماند و در روزچهارم حركت كرد . ولى ناگهان ديديم شريك مى آيد . مردم به او گفتند : كجابودى ؟

او نزد عمر آمد در حالى كه برگدرختى در دست داشت و آن برگ به اندازه اى بود كه دست او را مى پوشاندولى برگ تا پا را مى پوشانيد .

پس گفت : اى أميرالمؤمنين در چشمه راهىپيدا كردم ، در آن حال شخصى آمد و مرا به زمينى برد كه شبيه زمين شما نبود و بهباغهائى كه شبيه باغهاى دنياى شما نبودند و چيزى از آنرا برداشتم ، پس به من گفت :هنوز زمان او نرسيده است و من اين برگ را برداشتم و آن برگ درخت انجير است .

در اينجا عمر كعب الأحبار را صدا زد وگفت : آيا در كتابها خود يافته اى ، مردى از امت ما داخل بهشت مى شود وبعد ، از آن خارج مى گردد ؟

كعب گفت : آرى و اگر در ميان جمعيّت باشداو را به تو نشان مى دهم .

عمر گفت : او در ميان قوم است .

پس كعب در جمعيّت تأمل كرد و شريك رانشان داد و گفت : او همان است .

و بنى نمير تا به امروز شعار ( يعنى لباسروئين ) خود را سبز قرار مى دهند (705).

و در حادثه اى ديگر كعب به عمر گفت: وصيّت كن زيرا تا سه روز ديگر خواهى مرد .

عمر با تعجّب گفت : ألله ، آيا عمر را درتورات مى يابى ؟ ( يعنى :آيا از عمر در تورات هم چيزى گفته شده است )

گفت : نه ، لكن صفت و نشانه هايت رايافته ام (706) .

اما در مورد قصّه أوّل : توافق بين آنمرد كذّاب و كعب الأحبار به خوبى آشكار است ! لكن امر عجيب آن است كه چگونه عمر اورا تصديق كرد ؟

و در حادثه دوّم : در كلام كعب دروغ بهوضوح ديده مى شود ، زيرا اين دروغ را كعب بعد از قتل عمر بوجود آورد تا مردمبا او و گفتارش بيشتر اطمينان كنند ! .

فصل دوازدهم :

كعب حديث دوازده خليفه را تحريف كرد

كعب و اعوان او احاديث بسيارى را به ناحقو ناروا بوجود آوردند ، از جمله آن احاديث ، حديث همراهى و مصاحبت أبوبكر با رسولخدا صلّى الله عليه و آله در غار مى باشد .

و كعب همچنين حديث نارواى ديگرى بوجودآورد كه مى گويد : خداوند از صلب اسماعيل عليه السّلام دوازده قيّم به اوموهبت نمود كه أفضل آنها أبوبكر و عمر و عثمان مى باشند (707) و عبدالله بن عمر حديث كعب رابه حضرت رسول صلّى الله عليه و آله مستند نمود و چنين گفت :

« رسول خدا صلّى الله عليه و آله فرمود :بر اين امّت دوازده خليفه خواهد بود : أبوبكر صدّيق كه نام او را دريافتيد ، عمرفاروق ... (708) »

و حديث دوازده خليفه را بدون نام بردناسمى ، بخارى و مسلم نقل كرده اند (709).

زيرا بخارى اين حديث را در سنن خود ازسمرة بن جندب نقل مى كند ، سمرة مى گويد : از رسول خدا صلّى الله عليه وآله شنيدم كه مى فرمود : دوازده أمير خواهند بود و پس از آن رسول خداكلمه اى بر زبان جارى كرد كه نشنيدم « جابر ابن سمره مى گويد » پس پدرمگفت : رسول خدا صلّى الله عليه و آله مى گويد همگى آنها از قريشمى باشند (710) .

و مسلم همين حديث را در صحيح خود ذكرنمود ، او مى گويد : پيامبر صلّى الله عليه و آله فرمود : اين امر به پاياننمى رسد مگر آنكه در بين آنها دوازده خليفه بيايند كه همگى آنها از قريشمى باشند (711) .

و قندوزى در ينابيع المودّه در باب هفتادو هفتم از بعضى از علماى عامّه نقل مى كند كه حديث جابر بن سمره (712) را روايت كرده و در انتهاى آنچنين گفته است : همگى آنان از بنى هاشم مى باشند . و حافظ أبونعيم در حليهخود با سند خود از ابن عبّاس روايت كرده است كه : رسول خدا صلّى الله عليه و آلهفرمود : هركس دوست دارد چون من زنده شود و چون من بميرد و ساكن بهشت عدن شود كهپروردگارم آن را احداث كرده ، پس بايد بعد از من ولايت على را بپذيرد و ولايت ولىاو را نيز بپذيرد و بايد به أئمّه بعد از من اقتداء نمايد ، زيرا آنان عترت منمى باشند ، و از طينت من آفريده شده اند ، و فهم و علم ، روزى آنان شدهاست ، واى بر حال گروهى از امت من كه فضل و برترى آنها تكذيب مى كنند ، و صلهو رابطه مرا در آنها قطع مى نمايند ، خداوند آنان را از نيل به شفاعت منمحروم گرداند (713) .

و كعب و اصحاب وى بجاى عبارت « كلّهم منبنى هاشم » يعنى همگى آنان از بنى هاشم مى باشند اين عبارت را گذاشتند :أفضلهم أبوبكر و عمر و عثمان يعنى أبوبكر و عمر و عثمان از همه آنها بيشتر فضيلتدارند . و على بن أبى طالب عليه السّلام مى فرمايد :

همانا أئمّه از قريش مى باشند ، ودر اين نسل از فرزندان هاشم نهاده شده اند ، و امامت بر غير آنها صلاحيّتپيدا نمى كند ، و أئمّه از غير آنها صلاحيّت ( براى ولايت ) پيدا نمى كنند (714) و آنان همان أئمّه اثنى عشرمى باشند كه أوّلين آنان علىّ بن أبى طالب عليه السّلام و آخرين آنان مهدىعجّل الله تعالى فرجه الشّريف مى باشد .


[670] ـ مختصر تاريخ دمشق ، ابن منظور 133 ج 1 .

[671] ـ شرح نهج البلاغه ابن أبى الحديد 115 ج 3 ، چاپ دار احياء الكتبالعربيّه ـ بيروت .

[672] ـ همان مصدر .

[673] ـ عمر ، برده اى از بردگان وليد ابن مغيره بود ، اقرب الموارد ،ذيل مادّه « عسف » لذا أبوسفيان بعد از خليفه شدن عمر چنين گفت : فرزندان عدى بعداز فقر و ذلّت به أمير رسيدند .

[674] ـ شرح نهج البلاغه ابن أبى الحديد ، 183 و 184 ج 12 .

[675] ـ أضواء على السّنة المحمّديّه ، أبوريّه 165 .

[676] ـ تفسير ابن كثير 4 ج 1 .

[677] ـ فتح البارى 167 ج 1

[678] ـ سفر تثنيه ، ألإصحاح 14 .

[679] ـ شرح نهج البلاغه ابن أبى الحديد 360 ج 1 ، 115 ج 3 .

[680] ـ أضواء على السنّة المحمّديّه ، أبوريّة 160 .

[681] ـ كتاب ألعمدة ، ابن رستيق 8 .

[682] ـ ألدّر المنثور 57 ج 4 .

[683] ـ تفسير ابن كثير 104 و 105 ج 3 .

[684] ـ وفاءالوفاء 81 ج 2 ، چاپخانه ألأداب ، تاريخ المدينة المنوّره ، ابنشبة 92 ج 1 .

[685] ـ صحيح بخارى 136 ج 1 ، باب 111 ، باب لا تستقبل القبله بغائط او بول.

[686] ـ أضواء على السّنة المحمّديّه ، أبوريّه 215 .

[687] ـ صحيح بخارى 137 ج 1 ، باب 111 .

[688] ـ صحيح بخارى : باب لاتستقبل القبلة بغائط أو بول 135 ج 1 .

[689] ـ أضواء على السّنة المحمّديّه ، أبوريّه 316 .

[690] ـ مختصر تاريخ دمشق ، ابن منظور 187 ج 2 ، كنز العمّال ، حديث 15029 .

[691] ـ ألطّبقات الكبرى ، ابن سعد 358 ج 2 ، چاپ بيروت .

[692] ـ ألعمده ، ابن رسيق ، 25 ، چاپ مصر .

[693] ـ مختصر تاريخ دمشق 347 ج 19 .

[694] ـ ألرّحمن ، آيه 3 و 4 .

[695] ـ تنبيه الخواطر و نزهة النّواظر ، ورّام ابن أبى فراس 5 و 6 ج 2 .

[696] ـ مسند أحمد 321 ، و در مجمع الزّوائد ، حديث را روايت نمود و گفت :حديث را أحمد و رجال موثّق او روايت كرده اند 239 ج 5 .

[697] ـ معجم ما استعجم 47 ج 4 .

[698] ـ صحيح بخارى ، 213 ج 8 و 150 ج 5 .

[699] ـ صحيح بخارى 160 ج 8 ، مقدّمه ابن خلدون ، تفسير ابن كثير ، سوره نحل، مختصر تاريخ دمشق ، ابن عساكر 133 ج 1 .

[700] ـ سوره مدثر ، آيه 42 تا 47 .

[701] ـ ألدرّ المنثور 286 ج 6 .

[702] ـ مسند أحمد 34 ج 1 ، و در ألدّرّ المنثور از أحمد روايت كرده است ،151 ج 4 .

[703] ـ زباله دان .

[704] ـ ألبداية و النّهاية 64 ج 7 .

[705] ـ مجمع البلدان 387 ج 4 .

[706] ـ مختصر تاريخ دمشق ، ابن عساكر 35 ج 19 .

[707] ـ ألبداية و النّهاية 281 ج 6 .

[708] ـ كنز العمّال 67 ج 6 .

[709] ـ جابر بن سمره نقل مى كند كه : من به همراه پدرم نزد پيامبرصلّى الله عليه و آله بوديم ، پس شنيدم كه مى فرمود : بعد از من دوازده خليفهوجود دارند ، سپس صداى خود را آهسته نمود . به پدرم گفتم : كلامى كه آهسته گفت چهبود ؟ پدرم گفت : حضرت فرمود : همگى آنها از بنى هاشم مى باشند . به مسنداحمد بن حنبل ، 89 تا 92 ج 5 ، مستدرك حاكم ، 501 ج 4 ، ينابيع المودّة 444 ، وصحيح بخارى 101 ج 9 مراجعه كنيد .

[710] ـ صحيح بخارى ، كتاب الحكّام .

[711] ـ صحيح مسلم 100 ج 4 ، حديث 5 ، فتح البارى 180 ج 13 .

[712] ـ ألخلفاء بعدى اثنى عشر .

[713] ـ حليه ، أبى نعيم 86 ج 1 .

[714] ـ نهج البلاغه امام على عليه السّلام ، خطبه 144 .