بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب آیا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبکر بود ؟, نجاح الطّائى ( )
 
 

بخش های کتاب

     01 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     02 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     03 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     04 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     05 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     06 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     07 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     08 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     09 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     10 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     11 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     12 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     13 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     14 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     15 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     fehrest - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
 

 

 
 

فصل پنجم :

مرجعيّت قصّه گويان

مرجعيّت دينى منبع بيان قوانين الهى واحكام شرعى تكليفى و وضعى است ، و مرجع حلّ مشكلات قضائى و سياسى و اجتماعىمى باشد . و مقصود از مرجعيّت دينى آن نيست كه بتواند در مقابل نصوص ومتون الهى اجتهاد نمايد ، بلكه مرجعيّت قادر است از قرآن و احاديث شريفه نص و حكمالهى را بدست آورد .

زيرا قرآن كتاب خداست و چون پيامبر صلّىالله عليه و آله از روى هواى نفس سخن نمى گفت ، بلكه سخنان او مايه از وحىمى گرفت ، حديث هم بر اين اساس ، كلام خدا محسوب مى شود . و مرجعيّت اهلالبيت عليه السّلام نيز با كلام خداوند سبحان ثابت مى شود . خداوند فرمود :

إنَّما وَلِيُّكُمُ اللهُ وَ رَسُولُهُوَ الَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ

وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْراكِعُونَ(598)

همانا سرور شما خداوند است و پيامبر او ومؤمنانى كه نماز را برپا مى دارند

و در حال ركوع زكات مى دهند

و سخن پيامبر صلّى الله عليه و آله كهفرمود :

انّى تارك فيكم الثّقلين ، كتاب الله وعترتى اهل بيتى ، و أحدهما أكبر

من الآخر ، لن تضلّوا إن تمسّكتم بهما ،و انّهما لن يفترقا

الىّ يردا علىّ الحوض يوم القيامه (599)

در ميان شما دو وزنه گرانبها را بهيادگار گذاشته ام يكى كتاب خدا و ديگرى

عترتم كه اهل بيت من مى باشند ، ويكى از آنها از ديگرى بزرگتر است ،

اگر به آن دو وزنه تمسّك كنيد هرگز گمراهنمى شويد و آن دو

از همديگر جدا نمى شوند تا روز قيامت

در حوض بر من باز گردند

بنابراين ثقل اهل البيت عليهم السّلامطبق اين نصّ صريح ، مساوى با ثقل قرآن است ، زيرا آنان مفسّران واقعى قرآن و بيانكننده حديث صحيح مى باشند . و هدايت و قرار گرفتن در صراط مستقيم مشروط بهتمسّك به آن دو ، و گمراهى و انحراف مقرون به دورى از آن دو مى باشد .و عمر اين ولايت را در روزى كه با يك نفر أعرابى در بيان منزلت و مقام علىعليه السّلام صحبت مى كرد بيان نمود و گفت : او مولاى هر مرد و زن مؤمن است وكسى كه على مولاى او نباشد مؤمن نيست (600). و در قرآن مجيد آمده است كه :

ألنَّبِيُّ أوْلى بِالْمُؤْمِنينَ مِنْأنْفُسِهِمْ وَ أزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ(601)

پيامبر صلّى الله عليه و آله نسبت بهمؤمنين اولاى به نفس است

و همسران او مادران آنها مى باشند .

و رسول خدا صلّى الله عليه و آله در خطبهغدير خم فرمود :

آيا نمى دانيد كه من نسبت به مؤمنين اولىبه نفس مى باشم ؟

مسلمانان گفتند : آرى ! حضرت فرمود : هركه من مولاى اويم اين على مولاى اوست (602)و پيامبر صلّى الله عليه و آله فرمود :

از على چه مى خواهيد ؟ از على چهمى خواهيد ؟ على از من و من از على مى باشم ، و او ولىّ هر مؤمن بعد ازمن است (603) و در قرآن كريم آمده است كه :

وَ قِفُوهُمْ إنَّهُمْ مَسْئولُونَ (604)

و تفسير آيه آن است كه آنها درباره ولايتعلىّ بن أبى طالب عليه  السّلام مورد سؤال واقع مى شوند (605) .

و سخن خداوند عزيز عظيم كه فرمود :ألنَّبِيُّ أوْلى بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ أنْفُسِهِمْ و اين سخن مطلق است يعنىپيامبر صلّى الله عليه و آله در تمام امور دينى و دنيائى بر ساير مؤمنين اولويّتدارند ، و اين منزلت و مقام را علىّ بن أبيطالب عليه السّلام به سبب اين گفتهپيامبر صلّى الله عليه و آله كه فرمود :

هر كه من مولاى اويم اين على مولاى اوست

نيز دارا مى باشد و همانطورى كه ازآيات و احاديث گذشته دانسته شد ، هيچ مرجعيّت دينى و دنيوى بالاتر از مرجعيّت اهلبيت عليهم السّلام يافت نمى شود .

و از نكته هاى خنده دار و مسخره آميزدنيا دخالت كردن كعب الأحبار در موضوع صلاحيّت امام على عليه السّلام براى خلافتمى باشد ، كه او صلاحيّت على عليه السّلام را رد نمود ، و صلاحيّت معاويهفرزند هند را براى احراز خلافت تائيد كرد ! ... (606)و تا زنده ايم ، روزگار ، عجائب زيادى به صحنه مى آورد !

لكن چگونه عمر اقدام به چنين سؤالى ازكعب درباره صلاحيّت على عليه السّلام براى خلافت مى كند ، در حالى كهخود درباره على چنين گفته است : او مولاى تو و مولاى هر مؤمن مى باشد ، وهركس على مولاى او نباشد اصلا مؤمن نيست (607).

و تمام مسلمانان اين مرجعيّت دينى و الهىرا در بيعت غدير تائيد كردند ، يعنى در همان روزى كه هر فرد مسلمانى به مولاى خودعلى عليه السّلام چنين عرض كرد :

بخّ بخّ لك يابن أبيطالب ، أصبحت مولاى ومولى كلّ مسلم و مسلمة (608)

به به ، آفرين ، احسنت اى فرزند أبوطالبامروز مولاى من

و مولاى هر مرد و زن مسلمان شدى

و در حالى كه مرجعيّت أهل البيتعليهم السّلام بر نصوص و متون قرآن و احاديث شريف استناد و اعتماد دارد ، در همانحال مرجعيّت كعب الأحبار و تميم دارى و امثال آنها بر نصوص كتابهاى دروغين واحاديث ساختگى كه خدا و رسول آنها را تكذيب كرده اند ، اعتماد و استنادمى نمود .

و كعب به نصّ و متن دروغينى لب گشود كهبه سبب آن عمر بن الحطّاب ( الخطّاب ) و ديگران را فريب داد ، و در اين جمله خلاصهمى شد « ما من شئ الا و هو مكتوب فى التّوراة » هيچ چيزى وجود ندارد مگر آنكهدر توراة نوشته شده است (609).

و كمترين مراجعه اى به كتابهاىمقدّس ، دروغ بودن اين حديث را به اثبات مى رساند . بعلاوه خداوند سبحان درآيه زير دروغ بودن كتابهاى اهل كتاب را اثبات كرده است .

مِنَ الَّذينَ هادُوا يُحَرِّفُونَالْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ(610)

گروهى از يهوديان كلمات خدا را از جاىخود تغيير داده اند

و صحابه پيامبر صلّى الله عليه و آله نيزدروغ بودن احاديث كعب و قصّه هاى او را به اثبات رسانيده اند  ، وبر اين شيوه راويان و حافظان و علماء ، از صحابه پيروى كرده اند .

و بخارى كعب را تكذيب مى كرد ، لكنحديث او را اخذ مى نمود (611).

و عمر بن الحطّاب ( الخطّاب ) در روزپنجشنبه با اين گفتار خود « حسبنا كتاب الله » يعنى كتاب خدا ما را بس است ،مرجعيّت اهل بيت عليهم السّلام را رد كرد . و در اين راستا جمعى از صحابه با وجودبيعتشان با على عليه السّلام در روز غدير ، بر اساس همين رد كردن مرجعيّت دينى وسياسى ، عمر را تائيد كردند (612).

و كعب الأحبار نيز به صراحت مرجعيّت علىعليه السّلام را رد نمود (613)وبه رغم آنكه مرجعيّت مسلمانان پيش جماعت « حسبنا كتاب الله » بر عهده خليفه قرارگرفته بود ، لكن عمر كعب را مرجع دينى و سياسى قرار داد ، تا مسلمانان در قضاياىمهم و حسّاس به او رجوع كنند ، و در واقع قسمت مهمّى از امور را به كعب محوّل نمود. و در رأس قضايائى كه كعب به آنها فتوى داد ، و عمر در آن فتوى به او رجوعكرد ، قضيّه اجتهاد شخصى در مقابل نصّ صريح بود .

و مقصود ما از مرجع دينى بودن كعب درزمان عمر آن است كه ، عمر در قضاياى دينى مهم به او رجوع مى كرد . و عمر دراين كار مختار بود و هيچ اجبارى نداشت . و به رغم هوش و ذكاوت عمر ، كعب الأحباردر اين قضيّه مهم او را مغلوب نمود ، و از روى تزوير و حيله گرى به عمر وحىنمود كه او عالم مهمّى بوده ، و بر امثال عمر واجب است به او مراجعه كنند .

و انس عربها به مسأله مراجعه به اهل كتابدر سؤالهاى خود قبل از اسلام و عادت آنان بر اين مطلب ، و عادتشان بر طلب شفاو عافيت از آنها ، باعث شد عمر بر كعب و تميم اعتماد نمايد .

على الخصوص كه كعب و تميم هر دو به دروغاظهار اسلام كرده ، و تسلّط خود را بر علوم اهل كتاب اعلان نموده ، و كتابهاىمقدّس را حفظ مى كردند .

و برخى از دلايل سخن ما ، مراجعه عمر بهاين گروه در قضاياى دينى (614)و مراجعه عايشه به يهوديان « بعد از رحلت پيامبر صلّى الله عليه و آله » براىطلب شفا (615)و رجوع أبوهريره و عبدالله بنعمر و عبدالله بن عمرو بن العاص در مسائل خود از اهل كتاب كه در رأس آنها كعببود ، مى باشد (616) .

البته منكر اين هم نمى شويم كه در بعضىاوقات عمر به على عليه  السّلام مراجعه مى نمود . منتهى كعب الأحبار وتميم و عبدالله بن سلام در قلب قدرت بودند ، با عمر به شام مسافرت كردند ، در مسجدپيغمبر صلّى الله عليه و آله تدريس مى نمودند ، و در مركز خلافت در هرجمعه اى خطبه مى خواندند .

و در زمان معاويه وقتى قدرت به دمشقمنتقل شد ، كعب و تميم به آنجا منتقل شدند ، و در مسجد بزرگ دمشق خطبهخواندند . و معاويه در اين مجال به روش عمر پيش رفت ، و در مسجد جامع پايتخت، ميدان را برايشان باز گذاشت ، و آنها را در دار الحكومه به خود نزديك كرد ، و درقضاياى دينى و سياسى از آنها نظر مى خواست .

البته موارد فوق ، رجوع صحابه را به علىعليه السّلام كه مرجع حقيقى مسلمانان بود نفى نمى نمايد ، و مسلّماً مراجعه أبوبكربه على عليه السّلام ثابت شده است (617).

و مراجعه عمر به على عليه السّلام نيز بهاثبات رسيده است (618) .

و مراجعه عثمان (619) و مراجعه معاويه (620) و مراجعه عايشه و ابنعمر (621) و مراجعه صحابه به على عليهالسّلام ، مرجعيّت واقعى او را به اثبات مى رساند .

و به رغم آنكه كعب پيامبر صلّى الله عليهو آله را مشاهده نكرده ، و تميم يك سال پيش از رحلت حضرت رسول صلّى الله عليه وآله مسلمان شده بود ، تميم دارى و كعب الأحبار دو مرجع مهم براى مسلمانانمدينه شدند ، كه شريعت خدا را به صحابه ياد مى دادند .

و معلوم نيست چگونه اين دو نفر در مسجدالنّبى صلّى الله عليه و آله قصّه مى گفتند و موعظه مى كردند ، درحالى كه بزرگان صحابه از مهاجر و انصار در آن حضور داشتند ! و تميم در زمانعمر هفته اى دوبار ، و در زمان عثمان هفته اى سه بار ، فرهنگ مسيحيّت رادر مسجد النّبى صلّى الله عليه و آله براى مسلمانان منتشر مى كرد .

و كعب الأحبار نيز با مطرح كردن تمدّنيهوديّت در مسجد النّبى صلّى الله عليه و آله و در پايتخت مشهور پيامبر صلّى اللهعليه و آله چون تميم مشغول كار بود . در حالى كه در شهر مدينه امام على عليهالسّلام و ابن مسعود و ابن أبى بسر مى بردند .

و مطرح كردن اين احاديث دروغين از طرفاين دو نفر بد سابقه و بدنام منجر به تحريف تفسير بسيارى از آيات قرآنو تحريف احكام فقهى و اصول اعتقادى گرديد .

و اين دو نفر فرصت وجود خود را در مدينهغنيمت شمردند ، تا چيزى را كه برايش اسلام آورده بودند تحقّق بخشند .

و در مطرح كردن فرهنگ و احاديث آنان چندامر مساعدت نمود : كه از جمله آن امور احترام فوق العاده عمر و ترجيح آن دوبر تمام صحابه از مهاجر و انصار در مسأله موعظه دينى و قصّه گوئى بود . و هميناحترام و ترجيح به اقوال آنها وثاقت و صحّت مى بخشيد .

و از جمله آنكه اين دو نفر افكار خود رادر مسجد نبوى شريف مطرح مى كردند ، و با اين كار ، هاله اى از صدق وروحانيّت بر احاديث دروغينشان اضافه مى گرديد .

و طرح اين افكار پليد قبل از نماز جمعه ،و در اجتماع مسلمانان ، تميم را قادر ساخت افكار و احاديث خود را به تماممردم مدينه و زائران آن منتقل نمايد ، و به احاديث خود روحانيّت خاصّى ببخشد .

و از امور بسيار مهم آن است كه برخى ازمردم خارج مدينه مثل شام و عراق و يمن و يا شهرهاى جزيره ، به كارهائى كه از خلفاءسر مى زد و سخنانى كه در مسجد النّبى صلّى الله عليه و آله در حضورخليفه و صحابه گفته مى شد ، به عنوان اينكه اينها حقايقى هستند كه هيچگونهشكّى در آنها راه پيدا نمى كند ، نگاه مى كردند ! و مهمتر آنكه تميم و كعب درزمانى به گفتن حديث مشغول بودند كه گفتن و نوشتن حديث نبوى از طرف عمر منع شده بود(622) . و سؤال از تفسير قرآن وهمچنين سؤال از مسائل اعتقادى و أحاديث نبوى جايز نبود . و در سايه همين ناتوانىصحابه از گفتن حديث ، تميم و كعب در شهر مصطفى صلّى الله عليه و آله به گفتن حديثمى پرداختند ، و به اين سبب تميم و كعب به دو مرجع دينى تبديل شدند ، كهصحابه براى پرسيدن مسائل دينى خود بدانها رجوع مى كردند . و حقّ درس دادن درمسجد هم فقط به آنها تعلّق داشت .

البته اين دور كردن مرجعيّت اهل البيتعليهم السّلام به امر حكومت بود و سبب اعتماد عمر بر غير اهل البيت عليهم السّلامنيز همين بود . در حالى كه خواسته و نظر پيامبر صلّى الله عليه و آله درثقلين يعنى كتاب خدا و اهل البيت عليهم السّلام نمودار مى شد (623)و اين مطلب در واقع همان چيزىاست كه حضرت صلّى الله عليه و آله روز پنجشنبه در اثناء بيمارى خود و در حجّةالوداع و در غدير خم و ساير جاها مطرح مى فرمود (624). لكن ديدگاه و خواسته قريش كه معارض و مخالف با نظر رسول خدا صلّى الله عليه وآله بود ، در همان جمله « حسبنا كتاب الله » يعنى كتاب خدا ما را بس است خلاصهمى شد .

پس از آن عمر دريافت كه ، كتاب خدااحتياج به مفسّر ، و شريعت خدا احتياج به مرجعى دينى دارد ، و به اين ترتيب مسألهاعتماد عمر بر كعب و تميم براى پر كردن اين خلاء در مرجعيّت تفسير مى گردد

البته عمر در برخى از مناسبات و در حلّبعضى از مشكلات فقهى و اعتقادى و قضائى بر امام على عليه السّلام اعتماد كردهاست ، كه در همين كتاب ذكر كرده ايم ، و عمر در آنجا مى گويد : لولا علىلهلك عمر (625) . و اعتماد سرنوشت سازدولت در مسائل مهم و خطير و انتشار فرهنگ عمومى و احاديث دينى هر هفته با اعتمادكامل بر كعب و تميم صورت مى گرفت . و اين مطلب منافاتى با اعتقاد به برترىعلى عليه السّلام بر ديگرانى چون كعب و تميم ندارد ، لكن اعتماد بر غير على عليهالسّلام بخاطر آن بود كه كعب و تميم در خط حزب قريش بودند ، و جزئى از اسرار آن بهشمار مى رفتند . در حالى كه امام على عليه السّلام از خطّ رقيب آنها بود، و أبوبكر و عمر و عثمان و معاويه و ديگران از اعضاى دولت بودند .و على و عبّاس و ابن عبّاس و أبوذر و سلمان و عمّار در جناح رقيب قرار داشتند.

و عادت حكومتها پيوسته همين بوده است كهافراد خود را بدون ملاحظه بسيارى از امور و با صرف نظر از تمام اشتباهاتشان ، باتمام قوا پشتيبانى مى نمايند ، و همزمان با رقباى خود مبارزه كرده ،و آنان را از وسايل قدرت معنوى و اقتصادى و نظامى و سياسى و غير آنها محروم مى نمايند، و براى كوبيدن آنان خطهايشان را جستجو مى كنند ، و براى كنار گذاشتنشانكوشش مى نمايند . و كمك به كعب و تميم و واگذار كردن مناصب دولتى به بنىاميّه و محروم كردن بنى هاشم از وظائف ، خود از همين مسائل جناحى و حزبى به شمارمى رود . و سياست سبب شد كعب و تميم به جائى برسند كه حتى در خواب نمى ديدند، و در امر سياست چيزى بالاتر از داشتن مصالح مشترك وجود ندارد . به همين جهت عمردر زمان خود به كعب الأحبار و تميم دارى اجازه داد در مسجد قصّه گوئى نمايند ، درحالى كه اين كار در زمان پيامبر صلّى الله عليه و آله و أبوبكر مرسوم و معروفنبود (626) .

و به رغم آنكه عبدالله الرّحمن بن عوفاين حديث كه « قصّه نمى گويد مگر أمير يا مأمور يا رياكار » را ذكر مى كرد ،لكن كعب به قصّه گوئى ادامه داد و هميشه بر اين كار مأذون بود .

كثير بن مرّة مى گويد : عوف بن مالكاشجعى در مسجد حمص جماعتى را مشاهده كرد كه اطراف مردى جمع شده اند ، پرسيد :اين اجتماع براى چيست ؟

گفتند : كعب مشغول قصّه گوئى براى مردماست، عوف گفت : واى بر او آيا سخن رسول خدا صلّى الله عليه و آله را نشنيده است كهمى فرمايد :

« قصّه نمى گويد مگر أمير يا مأمور يارياكار و يا حيله گر (627)»

و اين چنين كعب و تميم بجاى بزرگان صحابهاز شاگردان رسول خدا صلّى الله عليه و آله به دو منصب واعظ و قصّه گو دست يافتند ،و اين مطلب با نقشه و دستور عمر اجرا شد .

و شرح حال تميم بدين قرار است : او تميمبن اوسن بن خارجه دارى مسيحى مى باشد .

ابن عبدالبر ذكر كرده است كه تميم دارىدر سال نهم هجرى اسلام آورد و در مدينه سكونت داشت ، و بعد از قتل عثمان از مدينهبه شام نقل مكان نمود (628).

و ابن حجر عسقلانى درباره وى چنينمى گويد : او راهب اهل زمان خود و أوّلين قصّه گو بود و اين قصّه گوئى در عهدعمر اتّفاق افتاد . و او گوينده قصّه جساسه مى باشد (629) . و گفته شده است كه تميم دارىهنگام بازگشت پيامبر صلّى الله عليه و آله از تبوك و هنگامى كه با ده تن از اهالىدار به نزد حضرت شرفياب شد ، اسلام آورد .

و نصاراى شام مخصوصاً متولّيان امور دين، خبرى از حضرت عيسى عليه السّلام درباره ظهور پيامبرى در حجاز به نام احمد صلّىالله عليه و آله داشتند . و قبل از بعثت هنگامى كه پيامبر صلّى الله عليه و آله باعموى خود أبوطالب به شام براى تجارت رفته بود راهبى نصرانى به پيامبر خدا حضرتمحمّد صلّى الله عليه و آله همين مطلب را خبر داد ، همانطوريكه يكى از راهبان شامدر اثناى سفر تجارى براى خديجه سلام الله عليها حضرت صلّى الله عليه و آله را براين مطلب مطّلع نمود (630).

و اين خبر هنگامى مورد اطمينان واقع شدكه پيامبر صلّى الله عليه و آله بر يهوديان و كفّار جزيرة العرب پيروز شد ، و بركشورى پهناور كه شامل يمن و عمّان و بحرين مى شد مسلّط گرديد ، و بعد ازآنكه تميم دارى بر اين مطلب يقين پيدا كرد و اسلام آوردن خود را علنى نمود ، تازهمعلوم شد اهداف مادّى و دنيوى او بر اسلام وى غلبه دارد ، و براين مطلب چنين تصريحكرد :

أبوهند دارى مى گويد : ما در مكّهنزد رسول خدا صلّى الله عليه و آله آمديم و ما شش نفر بوديم ، تميم بن اوس وبرادرش نعيم بن اوس و يزيد بن قيس و أبوهند بن عبدالله ـ گوينده همين حديث ـ وبرادرش طيّب بن عبدالله كه او را رسول خدا صلّى الله عليه و آله عبد الرّحمن ناميد، و فاكه بن النّعمان ، پس همگى اسلام آورديم . و از رسول خدا صلّى الله عليه وآله خواستيم كه تا قطعه اى از زمين شام را به ما واگذار نمايد .

رسول خدا صلّى الله عليه و آله فرمود :هر چه را مى خواهيد درخواست كنيد، پس تميم گفت : به نظرم مى رسد بيتالمقدّس و روستاهاى آن را درخواست كنيم .

أبوهند گفت : و در جائى مانند بيتالمقدّس املاك عربها وجود دارد و مى ترسم مورد قبول واقع نشود .

تميم گفت : بيت جبرين (631) و اطراف آن را از حضرت درخواستمى كنيم .

أبوهند گفت : اينكه خيلى بيشتر است ،خيلى بيشتر .

تميم پرسيد : به نظرت كدام منطقه رادرخواست كنيم ؟

أبوهند گفت : به نظرم مى رسداز حضرت منطقه اى را درخواست كنيم كه حصن تل و چاههاى ابراهيم در آن واقع شدهاست .

تميم گفت : راست گفتى و موفّق شدى .

آنگاه رسول خدا صلّى الله عليه و آلهفرمود : اى تميم آيا دوست دارى درباره مطالبى كه به همديگر مى گفتيد خبرم دهى؟ يا دوست دارى من به تو خبر دهم ؟

تميم گفت : اى رسول خدا صلّى الله عليه وآله ، اگر شما خبر دهيد ايمانمان اضافه مى شود .

رسول خدا صلّى الله عليه و آله فرمود : «شما چيزى خواستيد و او چيز ديگرى خواست و نظرى كه داد چه خوب نظرى است ... (632) »

و در اينجا وجود هدف مشترك بين تميم دارىو كعب الأحبار به خوبى نمايان مى شود . تميم به ظاهر اسلام آورد تا بر بيتالمقدّس يا زمين بزرگى كه به بين بيت المقدّس و غزّه واقع شده است ، دسترسى پيدانمايد . او اين منطقه مهم از فلسطين را در مقابل تلفّظ به شهادتين درخواست نمود ،و كعب نيز در مقابل اعلان شهادتين مى خواست بر مناطق مقدّس فلسطين دست يابد .

پس به وضوح روشن شد كه تميم واطرافيان اواسلام خود را به همراه درخواستشان براى دست يافتن بر مناطق وسيع و مهم علنى ساختند. و پس از آن تميم و اصحاب خود تلاش كردند با اقسام دروغ و حيله گرى ،هاله اى از تقدّس اطراف تميم قرار دهند ، و در اين تلاش رجال قريش كمك شايانىبه او نمودند .

در خبر آمده است كه : تميم قرآن را در يكركعت خود مى خواند (633)وتميم دارى يك شب خوابيد و براى تهجّد برنخاست تا صبح شد ، پس يك سال قيام كرد ونخوابيد تا مجازاتى باشد براى كارى كه كرده بود(634).

و مسلّماً چنين كارى محال است مگر آنكهدر مخيّله حزب قريش باشد .

و همچنين آمده است كه : روزى با هم بوديمكه ناگاه آتشى در حرّه زبانه كشيد ، پس عمر نزد تميم آمد و گفت : بلند شو آتش رادرياب . تميم گفت : اى أمير مؤمنين من چه كسى هستم و چه چيزى مى باشم ؟ راوىمى گويد : عمر پيوسته او را فرا مى خواند تا به همراه عمر برخاست ، مننيز به دنبال آن دو راه افتادم ، و آن دو به نزد آتش رفتند پس تميم با دست خودمشغول جمع آورى آتش شد ، تا آن آتش را به درّه وارد نمود . و تميم به دنبال آتش بهدرّه وارد گرديد . پس عمر مشغول گفتن اين كلام شد : كسى كه ديد ، مانند كسى كهنديد ، نمى باشد و اين كلام را سه بار تكرار كرد (635)

و عمر تميم را چنين توصيف كرد : تميم حبر( دانشمند ) مؤمنان است (636)و او بهترين مؤمنان است (637).

و ديگر آنكه تميم حلّه اى به هزاردرهم خريدارى نمود ، و در آن شبها را به نماز مشغول مى شد (638) . گويا خداوند نماز فقرا رابدون حلّه هاى گران قيمت دوست نمى دارد . و خود عمر پاى درسهاى تميم در مسجدمى نشست (639) . و اين چنين مسجد نبوى شريفبه مدرسه اى تبديل شد كه يك نفر مسيحى ، دين و فرهنگ خود را در آن تدريسمى كرد . و شاگردان رسول خدا صلّى الله عليه و آله به دانش آموزانى براى حبراعظم نصارى تبديل گرديدند . و نقشه و برنامه عمر اين چنين موفّق شد . و كارها وگفته هاى عمر با تميم جايگاه اجتماعى و دينى بزرگى را به وى عطا كرد ، و تميم دارىبه مرجع دينى مهمّى نزد مسلمانان تبديل شد . و تميم دارى حديث جساسه را روايت كردكه :

او با گروهى از اهالى فلسطين سوار كشتىشدند ، و باد آنان را به جزيره اى پرتاب نمود ، چون خارج شدند ناگهان بهموجودى بزرگ با موهاى بلند برخورد كردند كه ندانستند زير آن موهاى بلند مرد است يازن ! ما به آن موجود گفتيم : آيا نمى خواهى بگوئى چه شده ، آيا نمى خواهى بپرسى چهشده ؟

آن موجود گفت : نه خبرى به شمامى دهم و نه چيزى از شما مى پرسم ، لكن به اين دير وارد شويد زيرا آنجاكسى وجود دارد كه احتياج دارد به شما خبر دهد و از شما خبر بشنود ، گفتند : تو كـههستى ؟ گفت : من جساسه هستم ، ما وارد دير شديم ناگهان در آنجا به مردى بيماربا چهره اى گشاده برخورديم ، آن مرد كه گمان مى كنم مردى مورد اطمينانبود ، گفت : شما كه مى باشيد ؟

گفتند : گروهى از عرب ها هستيم ، گفت :آيا پيامبر شما خارج شده است ؟

گفتند : آرى ، گفت : شما چه كرديد ؟گفتيم : از او پيروى كردند ، گفت : كار خوبى كردند ، گفت : فارس و روم چهكردند ؟

گفتند : عربها با آنان جنگ مى كنند، گفت : بحيره ( درياچه ) چه مى كند ؟

گفتند : پر است و جوشش دارد ، گفت : نخلبين اردن و فلسطين چه مى كند ؟

گفتند : بار داده است ، گفت : چشمه زغر (محلّى در شام ) چه مى كند ؟

گفتند : آب مى دهد و از آن آب برمى دارند .

گفت : من همان دجّال مى باشم ، آگاهباشيد من تمام زمين را بجز شهر طيّبه زير پا مى گذارم .

رسول خدا صلّى الله عليه و آله فرمود :طيّبه همان مدينه است كه دجّال داخل آن نمى شود (640).

و اين حديث نمونه اى از احاديثدروغين و قصّه هاى خيالى مى باشد كه تميم براى بدنام كردن اسلام و رايج كردنخرافات ميان مسلمانان در مسجد النّبى صلّى الله عليه و آله مطرح مى كرد .

اما چرا موقعى كه تميم درخواست كرد درمسجد النّبى صلّى الله عليه و آله قصّه گوئى كند عمر بر جان او ترسيد ؟

مسلّماً بخاطر اين بود كه عمرمى دانست اصحاب بر شنيدن احاديث مسيحى دروغين موافقت نمى كنند .

در تاريخ آمده است كه : تميم دارى از عمربن الحطّاب ( الخطّاب ) براى قصّه گفتن اجازه گرفت

عمر به او گفت : آيا مى دانى چهمى خواهى ؟ تو ذبح شدن را مى خواهى ، از كجا اطمينان دارى كه اگر آنقدرخود را بالا ببرى تا به آسمان برسى ، آنگاه خداوند ترا به زمين نزند ؟ (641) .

و دوباره عمر چنين گفت : من مى ترسمخداوند تو را زير پاى آنها قرار دهد . و أبوعاصم مرّة گفت : اين ذبح شدن است و بهگلوى خود اشاره كرد (642) . زيرا عمر مى دانست كهتميم اساطير و علوم بى ارزش اهل كتاب و روايات دروغين را خواهد گفت كه همين سببانتقام گرفتن مسلمانان از وى مى شود .

و از همان اساطير ، روايات ساختگى غارمى باشد .

و گفته شده است كه عمر به تميم گفت : قبلاز آنكه براى نماز جمعه خارج شوم موعظه كن . و او اين كار را يك روز در هفته و فقطدر روز جمعه انجام مى داد و چون عثمان به خلافت رسيد تميم از وى خواست تا وقتموعظه را بيشتر نمايد ، و عثمان قبول كرد و يك روز ديگر را در هفته اضافه نمود (643) . و براى آنكه عمر خود از تميمدفاع كند و مانع از قتل وى شود و برنامه او را در انتشار فرهنگ و علوم خود بينمسلمانان آسان كند ، أوّلا خود در مجلس درس او شركت كرد ، و ثانياً مجلس درس او رادر مسجد پيامبر صلّى الله عليه و آله قرار داد ، و ثالثاً خود شروع به سؤال كردن واحترام گذاشتن به وى نزد مسلمانان نمود .

و اين زيركى و فراست عمر در تلاشمسلمانان براى ذبح تميم دارى به حقيقت پيوست ، زيرا مسلمانان قبول نمى كردنداحاديث بى ارزش تميم را بشنوند ، و در اهداف و مقاصد او تشكيك نمودند ، و به مجرّدكشته شدن عثمان تميم به شام فرار كرد ، و درست در همان وقت كعب الأحبار نيزبه آنجا فرار نمود ، تا تحت حمايت سياسى و امنيّتى معاويه قرار گيرد . و چنانچه درمدينه باقى مى ماندند ، مسلمانان آنان را به قتل مى رساندند ، و درمقبره يهوديان ، حش كركب ، دفن مى نمودند ، يعنى همان جائى كه عثمان بن عفّانرا در آن دفن كردند .

ابن عبدالبر مى گويد : تميم ساكنمدينه بود ، لكن بعد از قتل عثمان به شام منتقل شد (644).

و عمر به تميم اجازه داده بود تا روزجمعه قبل از خروج خود براى نماز جمعه ، مردم را متذكّر نمايد و هنگامى كه تميم ازعثمان اجازه گرفت ، عثمان اجازه داد از روز جمعه مردم را دو روز تذكّر و موعظه دهدو تميم مشغول اين كار بود (645).

و عمر به تميم اجازه داد تا روز شنبه نيزقصّه گوئى كند . و در آن هنگام عمر چنين گفت : مردم را دور قصّه گوئى جمعمى كنيم كه روز شنبه يك بار قصّه گوئى كند تا شنبه هفته ديگر (646) و تميم دارى را بر اين كارمأمور كردند (647) .

و در كنار تميم كعب نيز در مسجد النّبى صلّىالله عليه و آله به قصّه گوئى مى پرداخت ، و مسجد النّبى صلّى الله عليه وآله محلّى گرديد كه بجاى محمّد صلّى الله عليه و آله و على عليه السّلام ( ثقلدوّم بعد از قرآن ) كعب يهودى و تميم نصرانى درس مى داده و سخنرانىمى كردند .

و تغيير فرهنگ مردم به طرف بديها همانعاملى بود كه منجر به گرفتارى مسلمانان و انتشار مفاسد سياسى و اجتماعى در آيندهگرديد . در حالى كه پيامبر صلّى الله عليه و آله با قصّه گويان مبارزه نمود وفرمود : بعد از من قصّه گويانى خواهند بود كه خداوند تعالى نظر رحمت به آنان نمىفرمايد (648) .

فصل ششم :

تميم دارى أوّلين نفرى بود كه در مسجد رسول خدا

           صلّىالله عليه و آله قصّه گوئى كرد

ابن عمر مى گويد : عمر وارد مسجد شد، و در مسجد حلقه هائى متشكّل از مردم ديد ، پرسيد : اينها چه كسانى مى باشند؟

گفتند : اينها قصّه گويان مى باشند.

عمر گفت : قصّه گويان يعنى چه ؟ ما آنهارا بر يك قصّه گو جمع خواهيم كه روزهاى شنبه هر هفته برايشان قصّه بگويد ، آنگاهتميم دارى را مأمور اين كار كرد .

و زهرى مى گويد از سائب بن يزيدشنيدم كه مى گفت : در زمان رسول خدا صلّى الله عليه و آله و أبوبكر قصّه گوئىوجود نداشت ، و أوّلين كسى كه قصّه گوئى كرد تميم دارى بود ، كه از عمر بن الحطّاب( الخطّاب ) اجازه گرفت تا ايستاده بر مردم قصّه گوئى نمايد و عمر هم به اواجازه داد . و در همان حالى كه عمر از تميم نصرانى و كعب الأحبار يهودىدرخواست كرد تا براى مسلمانان قصّه هاى اهل كتاب را بيان كنند ، خداوند تعالىمى فرمايد :

نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أحْسَنَالْقَصَصِ بِما أوْحَيْنا إلَيْكَ هذَا الْقُرْآنَ

وَ إنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَالْغافِلينَ(649) (650)

ما بهترين حكايات را به وحى اين قرآن برتو مى گوئيم هر چند پيش از اين

وحى از آن آگاه نبودى .

وَ كُلاًّ نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أنْباءِالرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَكَ وَ جاءَكَ

فى هذِهِ الْحَقُّ وَ مَوْعِظَةٌ وَذِكْرى لِلْمُؤْمِنينَ(651)

و ما همه اين حكايات اخبار انبيا را برتو بيان مى كنيم تا قلب تو را

به آن قوى و استوار گردانيم

و در اين ( شرح حال رسولان ) طريق حق وراه صواب بر تو روشن شود ،

و اهل ايمان را پند و عبرت و تذكّر باشد.

عمر و ابن عبّاس در مجلس درس او نشستند .

أبوعاصم مرّة مى گويد : عمر در مجلستميم نشست و او مشغول قصّه گوئى بود ، پس از او شنيد كه مى گويد : « از لغزشعالم بر حذر باشيد » پس عمر خواست درباره اين لغزش سؤال كند اما روا ندانست كلاماو را قطع كند . او مى گويد : عمر و ابن عبّاس با يكديگر گفتگو مى كردند، و تميم مشغول قصّه گوئى بود ، و قبل از آنكه از سخن گفتن فارغ شود از جاى خودبرخاستند (652) .

ابن شهاب زُهرى مى گويد : دربارهقصّه گوئى از من سؤال كردند ، پس گفتم : فقط در زمان عمر بوجود آمد ، قبلا وجودنداشت ، تميم از او خواست تا در روز جمعه يك مقام داشته باشد ، پس به او اجازه داد، و باز از او خواست تا مقام ديگرى به او بدهد او نيز مقامى ديگر در روز شنبه بهاو داد (653) و چون عثمان به خلافت رسيدمقام ديگرى به او اضافه كرد ، و بدين ترتيب در هر هفته سه روز سخنرانىمى كرد .

و از ابن شهاب نقل شده است كه گفت :أوّلين شخصى كه در مسجد رسول خدا صلّى الله عليه و آله قصّه گفت تميم دارى بود .از عمر اجازه خواست تا مردم را يك بار در هفته به ياد خدا اندازد ، و عمر قبولنكرد . بار ديگر اجازه خواست اين بار نيز قبول نكرد ، تا اينكه اواخر حكومت عمرفرا رسيد ، پس به تميم اجازه داد در روز جمعه قبل از خروج خود براى خواندن نمازجمعه موعظه نمايد . و تميم همين را از عثمان بن عفّان خواست و عثمان اجازه داد ازروز جمعه دو روز را موعظه نمايد . و تميم همين كار را ادامه مى داد (654) .

و از سائب ابن يزيد نقل شده است كهمى گفت : در زمان رسول خدا صلّى الله عليه و آله و أبوبكر و عمر قصّه گوئىوجود نداشت .

أوّلين كسى كه قصّه گوئى كرد تميم دارىبود كه از عمر اجازه خواست تا بر مردم بحال ايستاده قصّه بگويد و عمر به او اجازهداد (655) .

و ظاهراً عمر به مرد ديگرى نيز اجازه دادتا در مكّه قصّه بگويد ، از ثابت نباتى نقل شده است كه گفت : أوّلين كسى كه قصّهگفت عبيد بن عميره در زمان عمر بن الخطّاب بود (656).

و ابن أثير ذكر كرده است كه عبيد بنعميرة بن قتاده قصّه گوى اهل مكّه بود در حالى كه بخارى او را ذكر كرده ومى گويد : او پيامبر صلّى الله عليه و آله را رؤيت كرده است . و مسلم ذكركرده است كه او در زمان پيامبر صلّى الله عليه و آله متولّد گرديد (657) . و ذهبى در كتاب ميزانالإعتدال درباره اش مى گويد : او را كسى نمى شناسد و فقط ابن أبى ذئب ازاو ياد كرده است (658) .

و ابن حجر عسقلانى در دو كتاب خود ،اصابه و لسان الميزان ، نامى از عبيد بن عميره نياورده است ، و ابن منظور در كتابمختصر تاريخ دمشق نيز از او ذكرى ننموده است .

بنابراين اگر عبيد بن عميره ، قصّه گوىاهل مكّه باشد ، تميم قصّه گوى اهل مدينه مى باشد .

و از جمله مسيحيانى كه به فريب در اسلاموارد شدند و در حديث ، دروغ گفتند ، ابن جريح رومى مى باشد ، كه در سال 150هجرى از دنيا رفت ، و بخارى او را توثيق نمى كرد ، و البته بخارى در اين مطلب برحقبود . ذهبى در تذكرة الحفّاظ مى گويد :

او نسبى رومى داشت و نصرانىّ الأصل بود .و بعضى از علماء درباره او مى گفتند : او وضع حديث مى كرد (659) .

و بخاطر زياد بودن تعداد راويان ساختگى ودروغگو حافظ دار قطنى گفته است كه : حديث صحيح در بين احاديث دروغين چون يك موىسفيد در پوست گاو سياه مى باشد (660). سپس قصّه گوئى در زمان امويان پيشرفت نمود ، و دروغ و افتراء بر خدا و رسول اوبيشتر گرديد . أبوبريده مى گويد : رسول خدا صلّى الله عليه و آله صبح از خواببيدار شد و بلال را صدا زد و فرمود : « اى بلال به چه وسيله در بهشت بر من سبقتگرفتى ؟ و داخل بهشت نشدم مگر آنكه صداى زيور آلات تو را در مقابل خود شنيدم ،ديروز داخل بهشت شدم و همان صدا را در مقابل خود شنيدم . و بر قصر مربع و بلندى ازطلا رو آوردم ، پس گفتم : اين قصر از آن كيست ؟ گفتند : براى مردى از عرب است ،گفتم : من عرب هستم ! اين قصر از كيست ؟ گفتند : براى مردى از قريش است ، گفتم :من قريشى هستم ، اين قصر از كيست ؟ گفتند : براى مردى از امّت محمّد صلّى اللهعليه و آله ؟ گفتم : من از امّت محمّد هستم اين قصر از كيست ؟ گفتند : از آن عمربنالخطّاب است .

و بلال عرض كرد كه : اى رسول خدا هيچ گاهاذان نگفتم مگر آنكه دو ركعت نماز خواندم و هيچ گاه محدّث نشدم مگر آنكه وضو گرفتمو به نظرم رسيد كه خداوند دو ركعت نماز از من مى خواهد . پس رسول خدا صلّى اللهعليه و آله فرمود : بخاطر همين دو كار بود (661).

و در اينجا راوى بلال و عمر را برتر ازرسول خدا صلّى الله عليه و آله تصوير كشيد ! .

و به اين ترتيب احاديث و قصّه ها درفضيلت دادن صحابه بر رسول خدا صلّى الله عليه و آله در همه جا منتشر گرديد .

و تميم و كعب اساس و زيربناى قصّهگوئى معارض با خدا و پيامبر صلّى الله عليه و آله و اسلام را پايه ريزى كردند .

از عايشه نقل شده است كه گفت : رسول خداصلّى الله عليه و آله نشسته بود كه همهمه و سر و صداى چند بچه بگوش رسيد . پس رسولخدا صلّى الله عليه و آله ايستاد كه ناگهان حبشه را ديد كه مى رقصيد و بچّهها اطراف او بودند ، حضرت فرمود : اى عايشه بيا و نگاه كن ، پس آمدم و چانه خود رابر شانه پيامبر صلّى الله عليه و آله گذاشتم . حضرت فرمود :

آيا سير نشدى ؟ آيا سير نشدى ؟

عايشه مى گويد : من براى آنكه منزلتخود را نزد رسول خدا صلّى الله عليه و آله بدانم به گفتن نه ، نه مشغول شدم .ناگهان عمر پيدا شد ، عايشه مى گويد : پس مردم از دور آن زن رقّاصه پراكندهشدند .

آنگاه رسول خدا صلّى الله عليه و آلهفرمود : من به شياطين جن و انس نگاه مى كنم كه از عمر فرار كرده اند .عايشه مى گويد : پس از آن بازگشتم (662).

و امثال اين احاديث در زمان عمر و بعد ازاو وضع شدند ، كه همگى آنها براى ستايش وى و بدگوئى از پيامبر صلّى الله عليه وآله ساخته شده بودند .

و عايشه امّ المؤمنين در زمان أبوبكر وعمر منصب فتوى دهنده و مرجع دينى را بدست آورد ، و با فتواهاى خود از دولتحمايت مى كرد

و چون نسبت به عثمان نظر بدى داشت ،اقدام به صادر كردن فتوائى به مهدور الدّم بودن وى نمود ، و چنين گفت :

نعثل را بكشيد او كافر شد (663) .

و در عمل آن مرد سياهى كه عثمان را ذبحكرد مى گفت :

من نعثل را كشتم .

و از أحاديثى كه بر دست قصّه گويان وپيروان آنها به ناحق و ناروا شايع شد اين احاديث مى باشند : « اگر پيامبرىبعد از من باشد او عمر بن الخطّاب خواهد بود (664)و اگر در ميان شما به نبوت مبعوث نمى شدم عمر مبعوث مى شد (665) .

و شاعرى شعرى براى پيامبر صلّى الله عليهو آله سرود ، پس عمر داخل شد ، پيامبر صلّى الله عليه و آله به شاعر اشاره كرد تا ساكتشود ، و چون عمر خارج شد فرمود : ادامه بده و شاعر ادامه داد ، پس عمر بازگشت وپيامبر صلّى الله عليه و آله براى بار ديگر اشاره به سكوت نمود ، و چون عمر خارجشد ، شاعر درباره او سؤال كرد ، پيامبر صلّى الله عليه و آله فرمود : اين عمر بنالحطّاب ( الخطّاب ) است ، او مردى است كه باطل را دوست ندارد (666) .

و هدف راوى اين حديث آن است كه ألعياذبالله رسول خدا صلّى الله عليه و آله اهل باطل و دوستدار باطل مى باشد .

و در همان حالى كه عمر بن الحطّاب ( ابنالخطّاب ) منصب قصّه گوى در مسجد را اختراع كرد ، خداوند تعالى اين وظيفه را منحصربه پيامبر صلّى الله عليه و آله نمود ، زيرا در حديث آمده است كه :

روزى امام حسن عليه السّلام عبورمى كرد ، و يك نفر قصّه گو بر در مسجد رسول خدا صلّى الله عليه و آله مشغولقصّه گفتن بود . امام حسن عليه السّلام فرمود : تو كيستى ؟

گفت : اى فرزند رسول خدا ، من قصّه گو (پند دهنده ) هستم .

حضرت فرمود : دروغ گفتى محمّد همان قصّهگو ( پند دهنده ) مى باشد ، خداوند عزّوجلّ فرمود :

« فَاقْصُصِ الْقَصَص » « پس تو قصّه هارا بيان كن »

گفت : پس من موعظه كننده و تذكّر دهندههستم .

حضرت فرمود : دروغ گفتى ، محمّد همانتذكّر دهنده است . خداوند عزّوجل فرمود : فَذَكِّرْ إنَّما أنْتَ مُذَكِّر « پستذكّر ده و صرفاً تو تذكّر دهنده مى باشى » ، گفت : پس من كه مى باشم ؟

فرمود : تو متكلّف از مردان مى باشى(667) .

و بدين ترتيب قصّه گويان تبديل بهوسيله اى نيرومند در اختيار دولت شدند ، تا اهداف خود را اثبات و دشمنان خودرا دور و افكار خود را ترويج نمايند ، و به درجه اى رسيدند كه معاويه در روزىكه براى جنگ با امام حسن عليه السّلام به كوفه رفت ، همين قصّه گويان را به همراهبرد (668) .

و پس از آن همين قصّه گويان ، فتنه بينشيعيان و سنّيان را در بغداد به سال 367 هجرى ترويج كردند ، و عضد الدّوله آنان رااز اين عمل باز داشت (669).


[598] ـ سوره مائده ، آيه 55 ، شبلنجى در كتاب نور الأبصار 170 ، اين مطلبرا ذكر نمود و گفت : أبواسحاق احمد ثعلبى ، اين مطلب را در تفسير خود نقل كرده ، وبه كتاب در المنثور سيوطى و كشّاف زمخشرى در تفسير آيه مراجعه كنيد .

[599] ـ صحيح مسلم ، 122 ج 7 ، مسند احمد ابن حنبل ، 181 ج 5 ، صحيح ترمذى ،621 ج 5 ، ألسّيرة النّبويّه ، ابن دحلان در حاشيه سيره حلبيّه 231 ج 3 ، ألمعجمالصّغير ، طبرانى ، 131 ج 1 ، كنز العمّال ، 1651 .

[600] ـ به اخراج دار قطنى ، در كتاب صواعق محرقه ، ابن حجر 107 رجوع شود .

[601] ـ سوره أحزاب ، آيه 6 .

[602] ـ مسند أحمد ابن حنبل 381 ج 4 ، سنن ابن ماجه 55 ج 1 ، سنن ترمذى 297ج 2 ، خصائص نسائى 3 .

[603] ـ سنن ترمذى 297 ج 2 ، مسند احمد بن حنبل 356 ج 6 ، خصائص نسائى 24 ،مجمع الزّاوند ، هيثمى 127 ج 9 .

[604] ـ سوره صافّات ، آيه 24 .

[605] ـ ألصّواعق المحرقه ، ابن حجر عسقلانى ، در تفسير آيه .

[606] ـ شرح نهج البلاغه ، ابن أبى الحديد 115 ج 3 ، چاپ دار احياء الكتبالعربيّه .

[607] ـ به نقل دار قطنى ، در صواعق ابن حجر 107 .

[608] ـ مسند احمد بن حنبل ، 381 ج 4 ، سنن ابن ماجه ، 55 ج 1 ، سنن ترمذى ،533 ، خصائص نسائى 3 .

[609] ـ أضواء على السّنّة المحمّديّه ، أبوريّه ، 165 .

[610] ـ سوره نساء ، آيه 46 .

[611] ـ تفسير ابن كثير 106 ج 1 .

[612] ـ مسند احمد ابن حنبل 381 ج 4 ، سنن ابن ماجه 55 ج 1 ، سنن ترمذى 533، خصائص نسائى 3 .

[613] ـ شرح نهج البلاغه ابن أبى الحديد 115 ج 3 .

[614] ـ ألدّر المنثور 347 ج 5 ، تنبيه الخواطر و نزهه النواظر ، و رام بنأبى فراس 5 ج 2 تا 6 ، مسند احمد 421 ، مجمع الزّوائد 395 ، مستدرك الصّحيحين 126ج 3 ، تهذيب التّهذيب ، ابن حجر 320 ج 6 ، اُسد الغابه ، ابن أثير 22 ج 4 .

[615] ـ ألموطأ ، مالك ابن انس 502 ج 2 .

[616] ـ تفسير ابن كثير 104 و 105 ج 3 ، سيوطى ، در كتاب الفتيه 237 ، 238 .

[617] ـ كنز العمّال 99 ج 3 ، ألرّياض النّضره 195 ج 2 .

[618] ـ سنن أبى داود 147 ج 28 ، صحيح بخارى 2499 ج 6 .

[619] ـ ألموطأ مالك بن انس 36 ، 176 ، مسند احمد 104 ج 1 .

[620] ـ ألموطأ مالك 126 ، ألإستيعاب 463 ج 2 .

[621] ـ صحيح مسلم ، كتاب الطّهارة 293 ج 1 ، حديث 276 ، فتح البارى فى شرحالبخارى ، 168 ج 6 .

[622] ـ طبقات ابن سعد 240 ج 5 ، تاريخ ابن أثير 107 ج 8 .

[623] ـ أضواء على السّنة المحمّديّه ، محمود أبوريّه 44 ، ينابيع المودّة ،حنفى قندوزى 536 ج 2 .

[624] ـ تاريخ الإسلام ، خطيب بغدادى 232 ، مسند احمد 281 ج 4 ، ألتّمهيد فىاصول الدّين ، الباقلانى 171 ، ألصّواعق المحرقه 26 .

[625] ـ ألإستيعاب ، ابن عبدالبر اندلسى 1103 ج 3 .

[626] ـ كتاب تاريخ المدينة المنوّره ، ابن شبه 7 ، 8 ، 11 ج 1 ، چاپ مكّهمكرّمه را ملاحظه كنيد .

[627] ـ طبرانى در أواسط مجمع الزّوائد ، اين مطلب را روايت كرده است ، 190ج 1 ، تاريخ مدينة المنوّره ، ابن شبه 8 ج 1 .

[628] ـ كتاب ألإستيعاب در حاشيه ألإصابه ، ابن عبدالبر اندلسى 184 ج 1 چاپأوّل ، دار احياء التّراث العربى .

[629] ـ ألإصابه ، ابن حجر عسقلانى 184 ج 1 .

[630] ـ تاريخ طبرى 35 ج 2 .

[631] ـ بيت جبرين : شهرى كوچك بين بيت المقدّس و غزّه مى باشد ، و دردو منزلى بيت المقدّس ، و در كمتر از دو منزلى غزّه واقع شده است « مجمع البلدان ».

[632] ـ مختصر تاريخ دمشق ، ابن عساكر ، ابن منظور 313 ج 5 .

[633] ـ مختصر تاريخ دمشق ، ابن منظور 319 ج 5 ، چاپ دارالفكر .

[634] ـ همان مصدر 32 .

[635] ـ همان مصدر 321 .

[636] ـ همان مصدر 321 .

[637] ـ ألبداية و النّهاية ، ابن كثير 153 ج 6 ، دلائل النّبوه ، بيهقى 80ج 6 .

[638] ـ مختصر تاريخ دمشق ابن منظور 322 ج 5 .

[639] ـ مختصر تاريخ دمشق ابن منظور 322 ج 5 .

[640] ـ مختصر تاريخ دمشق ، ابن منظور 307 و 308 ج 5 .

[641] ـ مختصر تاريخ دمشق ، ابن منظور 232 جلد 5 .

[642] ـ تاريخ المدينة المنوّره ، عمر بن شبة 12 ج 1 .

[643] ـ همان مصدر .

[644] ـ كتاب ألإستيعاب ، در حاشيه ألإصابه 184 ج 1 .

[645] ـ به نقل مقريزى 129 ، تاريخ المدينة المنوّره ، عمر بن شبه 11 ج 1 .

[646] ـ يعنى هفته اى يك بار ، در روز شنبه مردم را سرگرم نمايد .

[647] ـ همان مصدر .

[648] ـ كنز العمّال 171 ج 10 .

[649] ـ سوره يوسف ، آيه 3 .

[650] ـ سوره يوسف ، آيه 3 .

[651] ـ سوره هود ، آيه 120 .

[652] ـ تاريخ المدينة المنوّره ، ابن شبة 21 ج 1 ، چاپ مكّه .

[653] ـ ناگفته نماند كه مقام همان محلّ القاى سخنرانى در حال قياممى باشد .

[654] ـ تاريخ المدينة المنوّره ، ابن شبة 11 ج 1 .

[655] ـ كنز العمّال 280 ج 10 ، حديث 29448 ، احمد و طبرانى در الكبير روايتكرده اند .

[656] ـ كنز العمّال 280 ج 10 ، حديث 29448 .

[657] ـ اُسد الغابه ، ابن أثير 545 ج 3 .

[658] ـ ميزان الإعتدال ذهبى 21 ج 3 .

[659] ـ أضواء على السّنة المحمّديّه ، أبوريّه 194 .

[660] ـ كتاب الإسلام الصّحيح 215 .

[661] ـ صحيح ترمذى 205 ج 3 ، حديث 3954 .

[662] ـ صحيح سنن ترمذى 206 ج 3 حديث 3956 .

[663] ـ تاريخ طبرى 477 ج 3 ، ألكامل فى التّاريخ 206 ج 3 .

[664] ـ سنن ترمذى ، 282 ج 5 و طبرانى همين را در ألمعجم الكبير اخراج كردهاست .

[665] ـ شرح نهج البلاغه ابن أبى الحديد 178 ج 2 .

[666] ـ همان مصدر .

[667] ـ تاريخ يعقوبى 228 ج 2 .

[668] ـ تاريخ بغداد 208 ج 1 ، سير أعلام النّبلاء 146 ج 2 .

[669] ـ ألبداية و النّهاية 289 ج 11 ، ألمنتظم 88 ج 7 .