بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب آیا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبکر بود ؟, نجاح الطّائى ( )
 
 

بخش های کتاب

     01 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     02 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     03 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     04 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     05 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     06 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     07 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     08 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     09 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     10 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     11 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     12 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     13 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     14 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     15 - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
     fehrest - آيا مصاحب و همراه رسول خدا در غار أبوبكر بود ؟
 

 

 
 

فصل دوّم :

دلائل اثبات مهاجرت رسول خدا صلّى الله عليه و آله

همراه با ابن بكر ، نه أبوبكر

دلائل بسيارى وجود دارد كه حضور أبوبكررا با رسول خدا صلّى الله عليه و آله در غار ، و هجرت وى را همراه رسول خدا صلّىالله عليه و آله به مدينه نفى مى كند ، كه برخى از اين أدلّه را بيانمى كنيم :

1 ـ رسول خدا صلّى الله عليه و آلهاعتراف به همراهى أبوبكر در غار نكردند زيرا اگر همراه حضرت بود بر منقبت و فضيلتعظيمى دست مى يافت ، كه مستحقّ مدح و ستايش پيامبر صلّى الله عليه و آلهمى گرديد ، اما مدح و ستايشى ديده نشده است ، بلكه بارها شنيده ايم كهسيّد رسولان ، وى را مورد هجو و بدگوئى قرار داده است ، و همين امر حضور وى را درغار نفى مى نمايد ، و بزودى أدلّه اى از قرن أوّل و دوّم و سوّم و چهارمخواهيم آورد ، كه حضور وى را در غار نفى مى كند .

خداوند تعالى و رسول وى در مواضع متعدّدى، أبوبكر را مذمّت نموده و بيان كرده اند كه ، وى سزاوار مناقب بزرگ و بسيارنمى باشد .

و از جمله آيات قرآن كه خداوند تعالى درآن أبوبكر را مذمّت كرده ، آيه اى است كه در آن ماجراى لشكر اسلام در جنگحنين را بيان مى كند ، كه أبوبكر با ديدن فراوانى مسلمانان گفت : امروز ازتعداد كم دشمن شكست نمى خوريم ، و به اين ترتيب سپاه اسلام را چشم زد (214) .

و خداوند فرمود :

لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللهُ فى مَواطِنَكَثيرَة وَ يَوْمَ حُنَيْن إذْ أعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ

فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً وَضاقَتْ عَلَيْكُمُ اْلأَرْضُ بِما رَحُبَتْ

ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرينَ (215)

خدا شما را در مواقعى بسيار يارى كرد ونيز در جنگ حنين كه فريفته و مغرور بسيارى لشكر اسلام شديد و آن لشكر زياد اصلا بهكار شما نيامد ، و زمين بدان فراخى بر شما تنگ آمد و « دشمن بر شما چيره گرديد »تا آنكه رو به فرار نهاديد .

عمر بن الخطّاب مى گويد : قريش ازهمه مردم چشم شورترند و أبوبكر از همه قريش چشم شورتر مى باشد (216) .

و عمر درباره أبوبكر و قريش مى گويد: قريش نسبت به اجتماع نبوّت و امامت در بنى هاشم حسد ورزى مى نمايد (217) .

و هنگامى كه رسول خدا صلّى اللهعليه و آله أبوبكر و عمر و پيروان آن دو را به فضل و شأن على عليه السّلام خبر داد، درباره پيامبر صلّى الله عليه و آله گفتند : او ديوانه و مجنون است ، پس در حقّأبوبكر و عمر و اصحابشان آيه نازل شد كه :

وَ إنْ يَكادُ الَّذينَ كَفَرُوالَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصارِهِمْ لَمّا سَمِعُوا الذِّكْرَ

وَ يَقُولُونَ إنَّهُ لَمَجْنُونٌ . وَما هُوَ إلاّ ذِكْرٌ لِلْعالَمينَ (218)(219)

     و بسيار نزديكبود كه كافران چون قرآن را شنيدند ، تو را با ديدگانشان آسيب برسانند

و گفتند او ديوانه است . حال آنكه آن جزپندى براى جهانيان نيست .

و همين گروه در روز شهادت و رحلت رسولأكرم صلّى الله عليه و آله بار ديگر سخن خويش را تكرار كرده گفتند : او هذيانمى گويد يعنى مجنون است (220).

2 ـ عمر رفاقت ديرينه اى با أبوبكرداشت ، و همواره با رفتن او مى رفت ، و با استقرار او مستقر مى شد ، وأدّله بسيارى وجود دارد مبنى بر آنكه عمر با ساير مسلمانان مثل داماد وى خنيس بنحذافه سهمى و سعيد بن زبير بن عمرو بن نفيل و طلحه بن عبدالله و صهيب بن سنان(221) و حمزه بن عبدالمطلب و عبدالرّحمن بن عوف و عثمان بن عفان (222)به مدينه هجرت نموده است ، به همين جهت رسول خدا صلّى الله عليه و آله بين آنان درمدينه پيوند برادرى بوجود آورد و در همان جا بين أبوبكر و عمر عقد اخوّت بست .

3 ـ اگر پيغمبر صلّى الله عليه و آله درمكّه به شخص ديگرى غير از على عليه السّلام احتياج داشت ، حمزه مرد آبرومند و شجاعو عاقل را همسفر خويش در غار و هجرت قرار مى داد ، لكن به همان راهنماى خودعبدالله بن بكر اكتفا نمود .

4 ـ هيچكدام از مسلمانانى كه به مدينههجرت كردند و أبوبكر و عمر (223)كه در بين آنان بودند ، و كفّارى كه در مكّه حضور داشتند ، و بعداً اسلامآوردند ، كه جستجو كنندگان رسول خدا صلّى الله عليه و آله در هنگام هجرت در بينآنها و جود داشتند ،اعتراف به حضور أبوبكر در غار نكرده اند . و هيچ كدام ازآنان شاهد رفتن أبوبكر به غار و حضور وى در كوه ثور و هجرت وى از مكّه به مدينهنبوده اند (224) . و آنچه درباره حضور أبوبكردر آن موقعيّت ها گفته شده ، تماماً اعتماد بر پيش گوئى ها و گمانهائى دارد كه ازهيچ مدرك و اساس صحيحى برخوردار نمى باشد .

و روايات دروغين در اين ماجرا بر سخنانعايشه و أبوهريره و انس بن مالك و عبدالله بن عمر پايه گذارى شده است ، كه درجاهاى بسيارى به دروغ پردازى آنان اعتراف شده ، و علماى بسيارى از عمل بهرواياتشان خود دارى نموده اند ، و آنان را در زمره حزب قريش مى شمارند ،كه مؤيّد حكومت أبوبكر بوده ، و از آن بهره مى بردند .

5 ـ أبوطفيل عامر بن واثله ، از پدر خودنقل مى كند كه گفت : در ميان جستجوكنندگان پيامبر صلّى الله عليه و آله ، مننيز وى را جستجو مى كردم .

حضرت در غار تشريف داشتند ، من در غارنگاه كردم لكن احدى را در آنجا نيافتم (225).

و بخارى در تاريخ صغير و صالح بن حنبل ،أبوطفيل را مورد اطمينان و موثّق دانسته اند (226).

6 ـ مشركان قريش به درون غار كوچك ثورنگاه كردند ، و احدى را مشاهده نكردند ، پس گفتند : در اين غار احدى وجود ندارد (227) يعنى به دقّت در غار نگاهكردند ، و احدى را مشاهده نكردند .

7 ـ در كتاب « ألبداية و النّهاية » كهيكى از مؤلّفات ابن كثير اموى است ، از ابن جرير طبرى مطلبى ذكر شده است كه ، هجرترسول خدا صلّى الله عليه و آله را به غار ثور بدون هيچ همراهى و به تنهائى تأييدمى نمايد

اما ابن كثير از اين روايت صحيحى كهدلالت بر هجرت رسول خدا صلّى الله عليه و آله به تنهائى مى نمايد وحشت نموده، و با لرزش چنين مى گويد : « و اين مطلب بسيار غريب و خلاف قول مشهورمى باشد كه مى گويد آن دو با همديگر به غار رفتند (228) » .

و اين حديث صحيح ، تمام روايات دروغينساخته شده دست بنى اميّه را درباره خروج أبوبكر با رسول خدا صلّى الله عليه و آلهباطل مى نمايد ، و حقيقت را چون خورشيد نيم روز ، روشن و آشكارمى كند .

و كليّه متون تاريخى بر اين مطلب اتّفاقدارند كه ، مهاجران به مدينه فقط دو نفر بودند ، يكى رسول خدا صلّى الله عليه وآله و ديگرى راهنماى وى عبدالله بن بكر مى باشد ، و اين اتّفاق وجود أبوبكررا در آن هجرت نفى نموده ، و باورهاى بى اساسى را كه دستهاى فريبكار حزب قريش دراين زمينه ساخته و پرداخته ، بكلّى باطل مى نمايد .

حزب قريش از يك جهت براى تثبيت خلافتأبوبكر و دنباله روهاى وى يعنى عمر و عثمان و شاهان بنى اميّه و از جهت ديگر براىنابود كردن ولايت الهى اهل بيت عليهم السّلام كه پيغمبر در غدير خم اعلام كرد اينگونه روايات دروغين را وضع نمودند .

8 ـ در روايت صحيح بلاذرى چنين آمده استكه : كرزقانى كه مشركين قريش را به غار رساند ، آثار پاى مبارك رسول خدا صلّى اللهعليه و آله را در مقابل غار مشاهده نمود ، لكن خود و عبدالعزّى بن أبى بكر جاى پاىأبوبكر را نزديك غار نديدند (229).

و راوندى ، همين مطلب را تأييد نموده است، بنابراين به اتّفاق براى ما ثابت مى شود كه پيامبر صلّى الله عليه و آلهشبانه به تنهائى و بدون داشتن هيچ همراهى از منزل خويش خارج ، و به تنهائى واردغار شدند ، و بعد از آن در كوه ثور با عبدالله بن بكر آشنا گرديدند . حال بايد ديدكه أبوبكر در كجاى اين ماجرا حضور داشت ؟

9 ـ تحريف و تصحيف اسم : فريبكاران حزبقريش ، اقدام به اجراى نقشه تغيير در نام أبوبكر نمودند ، تا نام وى موافق نامعبدالله بن بكر گردد ، به همين سبب نام او را كه عتيق بود به عبدالله تغيير دادند (230) . و تنها مطلب باقى ماندهايجاد تغيير بين ابن بكر و أبى بكر بود ، و براى گروه فريب و تزوير بسيار ساده وآسان بوده و احتياج به چيزى جز يك نقطه بر حرف « ى » نداشتند و در زمانى كه خطعربى فاقد نقطه بود چنين تغييرى بسيار آسان بود ، و اين تصحيف و تحريف استمرارپيدا كرد تا آنكه نام عمر بن الحطّاب را به خاطر سبك شمردن ابن عاص حرفه حطّابىيعنى هيزم شكنى به عمر بن الخطّاب تغيير دادند (231)و اين در حالى بود كه اسم ساختگى خطاب بگوش احدى از صحابه نخورده بود.

10 ـ روايات صحيحى كه هجرت پيامبر صلّىالله عليه و آله را فقط با عبدالله بن أريقط بن بكر ثابت مى نمايند تصريحمى كنند كه ، هجرت رسول خدا صلّى الله عليه و آله همراه با عبدالله بن أريقطبن بكر بوده است ، او راهنماى وى به مدينه بوده ، و آن دو همان دو نفرىبوده اند كه به منزل امّ معبد وارد شدند آنگاه كه اهالى مكّه اين گفتار را ازپائين مكّه شنيدند :

جَزَى اللهُ رَبُ النّاسِ خَيْرَ جَزائِه*** رَفيقَيْنِ حَلا خيْمَتى امّ معبد

هُما نَزَلا بِالْبِرِّ وَ ارْتَحَلا بِه*** فَقَدْ فازَ مَنْ أمْسى رَفيقَ مُحَمَّد (232)

و به تصريح متون منظوم و منثور ، آنان دورفيق بودند ، يكى رسول خدا صلّى الله عليه و آله و ديگرى عبدالله بن أريقط بن بكرو شخص سوّمى به همراه نداشتند ، و همراهى أبوبكر ساخته و پرداخته سياست است .

11 ـ و اسناد و متون سيره پيامبر صلّىالله عليه و آله ثابت مى كند ساكنان بين مكّه و مدينه در راه مدينه فقط دو نفر رامشاهده كرده اند ، بدون آنكه شخص سوّمى همراهشان باشد ، و حضور پيامبر صلّىالله عليه و آله و راهنماى وى امرى است كه به اثبات رسيده است .

12 ـ در زمان پيامبر صلّى الله عليه وآله روايت حضور أبوبكر در غار معروف نبود ، و پس از گذشتن ده سال از حكومت آن حضرتنيز به گوش احدى از صحابه نرسيد ، لكن بعد از شهادت و رحلت وى روايت مذكور را بهدروغ وضع نمودند .

13 ـ أبوبكر و فرزندانش در زمان حياترسول خدا صلّى الله عليه و آله به ماجراى غار افتخار نمى كردند ، بلكه در آن عصرأبوبكر مردى عادى و گمنام بود كه كسى به او توجّهى نداشت و مشهور به صفاتستوده ممتازى نبود .

و بعد از گذشتن ده سال أوّل حيات دولتاسلامى در مدينه ، افراد شاخص مسلمانان در وجود أميرالمؤمنين علىّ بن أبى طالبعليه السّلام و سلمان فارسى و سعد بن عباده و حبّاب بن المنذر و جعفر بن أبىطالب و زيد بن حارثه و حمزة بن عبدالمطلب و زبير بن عوام و خالد بن سعيد بنالعاص و عمرو بن سعيد بن العاص و أبوذر غفارى و عمار بن ياسر و مقداد بن عمرو سعد بن معاذ ، خلاصه مى شدند . و براى كسى كه خواستار آگاهى از واقعيّات وشناخت رهبرى مسلمانان در آن روز مى باشد حقيقت همين بود ، اما آنكس كه در صددفريب خود و مردم باشد ، بايد كتابهاى سيره اى را كه پيروان سلاطين ودنباله روهاى سياست به رشته تحرير در آورده اند ، به همان نحوى كه دركتابهايشان يافت مى شود مطالعه نمايد ، و در زمانى كه خالد بن سعيد بن العاصبه مقام والى اسلامى در يمن دست يافت ، و عمرو بن العاص در جنگ ذات السّلاسل (233) منصب فرماندهى بر أبوبكر و عمرو عثمان را بدست آورد ، بخاطر همين گمنامى و نداشتن امتياز ، أبوبكر در زمان رسولخدا صلّى الله عليه و آله ، منصب مهمّى به دست نياورد ، و حتى از جهت خانوادگى ،أبوبكر داراى شأن و منزلتى ممتاز نبود ، و رسول خدا صلّى الله عليه و آله مى خواستصباغه ، بنت عامر قيسيّه را از پسرش خواستگارى نمايد (234)كه أبوبكر خود پيش آمد ، وعايشه را براى ازدواج به رسول خدا صلّى الله عليه و آله عرضه نمود .

و عمر همين مطلب را از او ياد گرفته ،دخترش حفصه را براى ازدواج بر پيامبر صلّى الله عليه و آله عرضه نمود ، و رسول خدابا خواسته آن دو نفر موافقت كرد ، گرچه حفصه و عايشه از نظر زشتى چهره و سوء خلقمشترك بودند (235) و امّ حبيبه ، دختر أبوسفياننيز بر اين واقف شد ، و بعد از آنكه شوهرش در حبشه به كيش نصرانيّت در آمد ، خودرا بر نبىّ أكرم صلّى الله عليه و آله عرضه نمود ، و ايشان نيز موافقت نموده و باوى ازدواج كردند .

و به اين صورت اين سه نفر يعنى أبوبكر وعمر و أبوسفيان ، دختران خود را با يك نقشه حساب شده كه بزودى موجب رسيدنشانبه قدرت مى شد ، به خانه پيامبر صلّى الله عليه و آله وارد نمودند ، و اينعمل بيان گر مسير و هدف مشترك آنهاست .

و عملا ابتداء أبوبكر و سپس عمر و بعد ازاو عثمان نماينده أبوسفيان به قدرت رسيدند ، زيرا أبوسفيان بن حرب ، رهبر كفّاربخاطر سوابق گذشته اش مشكل بود بتواند به خلافت برسد ، لذا وكيل او عثمان وبعد از او پسر أبوسفيان ، معاويه به خلافت دست يافتند .

14 ـ و درباره مسأله حضور نداشتن أبوبكردر غار عايشه با اين سخن كه : آيه اى از قرآن در شأن ما نازل نشده است (236) موضوع را تأييد نمود ، و بردروغ گفتن و بر أحاديثى كه در روزگار كشمكش پدرش با ديگران بر سر قدرت گفته بود ،نادم و پشيمان گرديد .

و أدّله صحيح ، خبر حضور أبوبكر را درغار به همراهى رسول خدا صلّى الله عليه و آله نادرست مى داند . بلكه اينداستان از ساخته هاى داستان سرايان و دولت مردانى مى باشد كه در پى تثبيتقدرت حزب قريش بودند .

زيرا روايات صحيح غدير كه بر بيعت گرفتنرسول خدا صلّى الله عليه و آله براى على عليه السّلام دلالت مى كرد ، تلاشكنندگان براى بدست گرفتن قدرت را بر آن داشت تا روايات دروغينى را براى مشروع بودنخلافت أبوبكر ايجاد نمايند .

پس دولت دو قضيّه دروغين را بوجود آورد ،قضيّه أوّل حضور أبوبكر در غار و قضيّه دوّم اقامه جماعت به امامت أبوبكر در روزدوشنبه (237)مى باشد . و اين تلاشِانسان عاجز و فاقد شرايط واقعى خلافت است ، و در اين زمينه دروغ گفتن حكّام ،آنان را به مسيرى كشاند كه حدّ و حساب از دست رفت ، و چنين گفته شد : دروغگوئى كن باز هم دروغ گوئى كن تا دشمنت تصديقت نمايد .

و عايشه حضور أبوبكر را در غار با اينجمله كه : آيه اى از قرآن در شأن ما نازل نشده است تكذيب نمود ، بنابراينعايشه از كسانى مى باشد كه حضور أبوبكر را در غار تكذيب كرده اند .

و اين اجماع و اتّفاق عمومى از جانبصحابه مسلمان ، بر حضور نداشتن أبوبكر در غار و روايت بخارى ، روايات دروغين ساختهشده بعد را درباره حضور أبوبكر در غار و هجرت تكذيب نموده است .

بنابراين عايشه بخاطر روايت هاىگذشته اش درباره حضور أبوبكر در غار پشيمان شد ، و صحابه ، وى را در گفتارشدر مجلس مروان تأييد كردند .

و صحابه همان كسانى هستند كه احاديث رااز دهان مبارك رسول خدا صلّى الله عليه و آله شنيده اند و گفتارشان حق رااثبات مى نمايد و أقوال كذبى كه بعداً گفته شده است ، در اين زمينه سودى نمىرساند .

15 ـ قيس بن عباده رهبر انصار ، روزى كهجايگاه أبوبكر را نسبت خلافت ، به عنوان مرد گمنامى كه هيچ فضيلت و منقبتى ندارد ،بيان مى كرد ، با اين جمله : « حسب و نسب اصيلى ندارى » (238) كه به أبوبكر گفت ، بهعنوان كسى كه فاقد شرايط است ، حضور وى را در غار تكذيب كرد .

و انصار نيز با ردّ بيعت كردن با وى درسقيفه اين حضور را تكذيب كردند ، و در مقابل گفتند : به جز على با احدى بيعتنمى كنيم (239) و اگر أبوبكر صاحب غاربود چنين گفته نمى شد .

و در ارزش و جايگاه انصار همين بس كهآنان مركز اسلام و مردان دين مى باشند كه رسالت پيامبر صلّى الله عليه و آلهرا تحمّل نموده ، و حقّانيت و شيوه اصحاب مخلص رسول خدا صلّى الله عليه و آله رامى شناختند . و چون أبوبكر فاقد شرايط لازم براى خلافت بود ، بيعت وى رانپذيرفتند .

16 ـ درباره أبوبكر گفته شده است كه ، وىنه طالب است و نه مطلوب (240)( كنايه از اينكه توقّع هيچ نفعى در وى وجود ندارد ) و اين سخن نيز حضور وى را درغار و هجرتش را با رسول خدا صلّى الله عليه و آله تكذيب مى نمايد .

اسكافى امام معتزله ، درباره أبوبكرمى گويد : هرگز تيرى بسوى دشمن پرتاب نكرد و شمشيرى از نيام نكشيد و خونى برزمين نريخت و او يكى از اتباع است (241)نه مشهور و نه معروف ، و نه طالب و نه مطلوب مى باشد (242) زيرا اگر وى همراه رسول خداصلّى الله عليه و آله بود ، از طرف قريش مورد طلب و جستجو واقع مى شد . وبراى جلوگيرى و مقابله با اين حالت اضطرارى و درد سر ايجاد شده در اين موضوع، ناچار شدند اين روايت را ايجاد كنند كه : مشركين قريش براى كشتن و برگرداندنرسول خدا صلّى الله عليه و آله و أبوبكر به مكّه ، اموالى را قرار داده و بذل نمودند.

17 ـ سيره أبوبكر و علاقه صميمانه وىنسبت به سركشان قريش و تقرّب جستن به آنان با وجود جنگشان با اسلام ، دروغينبودن حضور أبوبكر را در غار و جستجوى قريش از وى را به روشنى آشكار مى نمايد، و عكرمه و معاويه و ابن العاص و خالد بن وليد و أبوسفيان از مهاجمان به منزلرسول خدا صلّى الله عليه و آله براى كشتن وى بودند ، و در غار ثور وى را جستجومى كردند ، لكن خداوند سبحان چشم آنان را كور نمود ، و از ديدن وى عاجز كرد ،و در صورتى كه أبوبكر هم مطلوب آنان بود اين چنين تقرّبى پيدا نمى كرد ، و اين امرعكس مطلب را بيان مى كند .

بنابراين رابطه بين آنان بسيار دوستانه وصميمى بود و تا آخر به حال خود باقى ماند ، زيرا أبوبكر عكرمة بن أبى جهل را والىعمّان (243) قرار داده و به خود بسيارنزديك نمود ، و خالد را به سمت فرمانده سپاه عراق و شام منصوب كرد ، و ابن عاص رافرمانده لشكرى از سپاه شام قرار داد و دو نفر از فرزندان أبوسفيان را براى حكومتشام و طائف تعيين نمود (244).

روابط أبوبكر با انصار ، و گروههاى أوّلمهاجرين در عصر رسول خدا صلّى الله عليه و آله و در عصر خلافت بسيار بد بود ، ودروغ هاى ساخته شده در همراهى أبوبكر با رسول خدا صلّى الله عليه و آله در غارشباهت زيادى به اكاذيب وضع شده در زمينه ، انحصار باز نمودن در خانه أبوبكر و رسولخدا صلّى الله عليه و آله بسوى مسجد دارد زيرا منزل وى در عوالى مدينه قرار داشت (245) و در همسايگى مسجد نبود و اذنالهى به باز بودن در ، فقط اختصاص به نبىّ أكرم و على عليهما السّلام داشت (246) .

18 ـ و عمر بن الحطّاب ( الخطّاب ) نيزاين منقبت أبوبكر را در غار ، آن روز كه درباره سقيفه سخن مى گفت ، بابيان اين جمله تكذيب نمود : « بيعت أبوبكر اشتباه بود خداوند مسلمانان را از شر آننگه دارد و هر كس چنين كارى نمايد به قتل رسانيد (247)» و اگر منقبت وى در غار صحّت داشت عمر درباره وى چنين نمى گفت ، زيرا مردم بارفيق و همراه پيامبر صلّى الله عليه و آله در غار و هجرت بيعت نموده بودند .

و عمر درباره اش گفته است وى ضئيل (پست و حقير ) بنى تيم است و اين سخن (248)بيان كننده آن است كه وى شخصى گمنام مى باشد ، كه از هيچ منقبتى بر خوردارنبود .

19 ـ و زبير بن عوام اين مصاحبت را بهواسطه بيعت نكردن با أبوبكر در سقيفه ، تكذيب نمود (249).

20 ـ و همچنين سلمان فارسى ، عمّار ياسر، أبوذر ، حذيفه بن اليمان ، خالد بن سعيد العاص ، سعد بن عباده و حباب بن منذر باخودارى كردنشان از بيعت با أبوبكر و خلافت وى ، و تصريح بر آنكه أبوبكر فاقد مناقبعالى مى باشد (250) اين مصاحبت را تكذيب كردنديعنى أبوبكر با رسول خدا صلّى الله عليه و آله در غار همراه نبوده و با وى هجرتنكرد .

21 ـ أبوسفيان نيز أبوبكر را به أبوفصيل (251) توصيف كرد و اين كلمه دلالتمى كند برآن كه وى فاقد هرگونه فضيلت عالى همچون همراهى و مصاحبت بانبىّ أكرم صلّى الله عليه و آله در غار و هجرت مى باشد (252) .

أبوسفيان درباره خلافت أبوبكرمى گويد : « چه شده است كه امر خلافت در دست كم ارزش ترين قريش و ذليل ترينآنان قرار گرفته (253)» و چنانچه أبوبكر رفيق و همراه نبىّ مكرّم صلّى الله عليه و آله در غار بود ، وآيه اى از قرآن در شأن وى نازل شده بود ، عمر و أبوسفيان چنين سخن حسّاس وخطيرى درباره اش بر زبان جارى نمى كردند .

22 ـ هنگامى كه أبوبكر و عمر ، فاطمهسلام الله عليها را خواستگارى كردند ، رسول خدا صلّى الله عليه و آله به آندو پاسخ رد داد ، و هنگامى كه امام على عليه السّلام از وى خواستگارى نمود ، رسولخدا صلّى الله عليه و آله موافقت نمود ، و در حالى كه به أبوبكر و عمر گوشه وكنايه مى زد فرمود : تو دجّال نمى باشى (254).

و چنانچه أبوبكر در غار و هجرت ، مصاحب وهمراه پيامبر صلّى الله عليه و آله بود ، درباره اش اين جمله را نمى فرمود .آيا چنين نيست ؟

و معقول نيست كه سيّد رسولان صلّى اللهعليه و آله در آن زمان سخت و حسّاس همراه شخصى به غار برود و پس از آندرباره اش چنين بگويد كه او دجّال است ، و اصلا ممكن نيست در آن هجرت مخاطرهآميز با چنين دجّالى مصاحبت و همراهى داشته باشد .

23 ـ و در زمان امام جعفر صادق عليهالسّلام علماء به هجرت واقعى رسول خدا صلّى الله عليه و آله فقط با راهنماى خودعبدالله بن أريقط بن بكر آگاه بودند ، و مصاحبت أبوبكر را با وى در غار و هجرتانكار مى كردند .

ابن حجر مى گويد : از حافظ نقل شدهاست كه نظّام و بشر بن خالد گفتند : به محمّد يعنى أبوجعفر رافضى كه به شيطان طاقشهرت دارد گفتيم : آيا حيا نمى كنى كه مى گوئى خداوند در قرآن اين آيهرا نفرموده است :

ثانِىَ اثْنَيْنِ إذْ هُما فِى الْغارِإذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إنَّ اللهَ مَعَنا(255)

مى گويد : مدّت طويلى خنديد تا ماخجالت كشيديم و ما تبديل به كسانى شديم كه اين سخن را گفته اند .

و مى گويند نام وى محمّد بن على بننعمان و كنيه او أبوجعفر مى باشد (256).

و ظاهر مطلب آن است كه عالم طاق مشهور ،مصاحبت أبوبكر با رسول خدا صلّى الله عليه و آله را در غار و هجرت انكار مى نمود، لذا سياست مردان حزب قريش با متّهم كردن وى به انكار آيه غار به او پاسخمى دادند ، و در آن زمان اين عادت معروف آنان بود .

و بسيارى از حكومتها دشمنان خود را بهكفر محكوم مى كردند ، و با تهمت هاى مختلف آنان را مى كشتند ، درحالى كه آنان از چنين تهمتهائى پاك و مبّرا بودند ، همانطورى كه برادران يوسفگرگ را متّهم به ريختن خون برادر خود يوسف نمودند .

و ابن حجر از آنجائى كه بخوبىمى دانست رسول خدا صلّى الله عليه و آله مصاحب أبوبكر در غار و هجرت نبود ،از توضيح بيشتر مطلب واهمه نمود .

« توضيحى درباره زندگى محمّد بن على بننعمان مؤمن طاق ـ قرن دوّم هجرى » .

او محمّد بن علىّ بن نعمان بن أبى طريقهبجلى كوفى أحول صيرفى مى باشد . كنيه او أبوجعفر بود و چون دكّانى در طاقالمحامل كوفه داشت ، ملقّب به مؤمن طاق شد ، او مردى ثقه و متكلّمى حاذقبود ، و داراى چند كتاب مى باشد .

شيخ طوسى و نجاشى و ساير بزرگان وى راتوثيق كرده اند .

از اصحاب امام جعفر صادق و امام موسىكاظم عليهما السّلام بود و امام صادق عليه السّلام وى را در علم كلام بر ديگرانترجيح مى داد .

امام صادق عليه السّلام فرمود : زراره وبريد بن معاويه و محمّد بن مسلم و احول زنده يا مرده باشند برايم محبوب ترين مردمهستند .

او از ياران با وفاى امام صادق عليهالسّلام بود (257) و مناظره هائى با أبوحنيفهدارد ، كه در آن وى را مغلوب مى نمود .

تهمت هاى شرم آور بسيارى به مؤمن طاق وزرارة بن اعين و ديگر اصحاب وارد كرده اند (258)و مخالفان اهل بيت عليهم السّلام نام وى را شيطان طاق گذاشتند .

و كتاب الإمامة ، كتاب المعرفة ، كتابالرّد على المعتزلة ، كتاب الجمل ، كتاب اثبات الوصيّة ، كتاب ، إفعل و لاتفعل (259) كتاب الإحتجاج فى امامةأميرالمؤمنين عليه السّلام ، كتاب كلام وى بر عليه خوارج ، كتاب مجالس مع أبىحنيفه ، و كتاب الرّجعة ، از تأليفات وى مى باشد .

و درباره او گفته شده است كه : كانعبقريّاً و مناظراً لايشقّ له غبار (260)، يعنى او دانشمند و مناظره كننده بى نظيرى بود كه بدون بودن هيچ ابهامى سخنمى گفت ، و در سال 199 هجرى به رحمت خدا متّصل گرديد (261) .

24 ـ و يحيى بن معين (262) درباره روايتى كه از طريق انسابن مالك راجع به حاضر بودن أبوبكر در غار نقل شده تشكيك كرده است .

حسن بن قاسم بن دحيم دمشقى از محمّد بنسليمان منقرى نقل مى كند كه : يحيى بن معين به بصره آمد و احاديث أبوسلمه رامى نوشت . پس گفت : اى اباسلمه مى خواهم برايت مطلبى را بگويماميدوارم در غضب نشوى .

أبوسلمه گفت : بگو !

يحيى گفت : حديث همام بن ثابت از انس بنمالك از أبوبكر كه همان حديث غار مى باشد ، كسى از اصحاب تو روايت نكرده است، و فقط عفّان و حبّان آن را روايت كرده اند ، و آن را در كتاب تو نيافتم ، وفقط آن را بر روى جلد كتاب ديدم (263).

أبوسلمه گفت : تو چه مى گوئى ؟

يحيى گفت : آيا قسم مى خورى اينحديث را از همام شنيده اى ؟

أبوسلمه گفت : مى گوئى بيست هزارحديث از من نوشته اى ، اگر در اين احاديث به نظرت صادق هستم ، سزاوار نيست درحديثى مرا تكذيب نمائى ، و اگر به نظرت دروغ مى گويم ، سزاوار نيست مرا تصديقنمائى ، و نبايد مطلبى از من بنويسى تا مرا با آن بدنام كنى .

برّه دختر أبى عاصم ، سه بار طلاق دادهشود ، اگر حديث را از همان نشنيده باشم ، بخدا سوگند هرگز ديگر با تو سخننمى گويم (264) .

25 ـ حديث غار را عبّاس بن الفضل أزرق ازثابت از أنس نقل نمود يحيى بن معين درباره وى گفت : او دروغگوى خبيثى مى باشد(265) .

26 ـ علماء و توثيق شدگان و حاكمان ازتابعين كه در شرق و غرب جهان پراكنده شدند ، به عدم مصاحبت و همراه نبودن أبوبكربا رسول خدا صلّى الله عليه و آله در غار و هجرت آگاه بودند ، و محمّد بن المهدىمؤسّس دولت فاطميّون از جمله همين افراد بود ، و به شدّت حضور أبوبكر را در غار وهجرت وى را با رسول خدا صلّى الله عليه و آله تكذيب مى نمود (266) .

محمّد بن المهدى ، مردى از نسل رسول خداصلّى الله عليه و آله و از علماى شرافتمندى بود كه در كوفه به تحصيل علوم پرداخت ،و آنگاه از كوفه به شمال آفريقا هجرت نمود ، و در آنجا به لطف الهى موفّق به تأسيسقوى ترين دولت اسلامى در آفريقا شد ، پس از آن با تسلّط بر شبه جزيرة العرب و شامو مصر عظمت دولت او بيشتر گرديد ، و پاى تخت دولت وى قاهره بود .

« نظرى گذرا به زندگى المهدى فاطمى ، درقرن سوّم و چهارم هجرى 322 ـ 259 »

نسب محمّد به عبدالله بن ميمون بن محمّدبن اسماعيل بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسين بن على بن أبى طالب عليه السّلاممى رسد ، و اين نسب مطابق با واقع است (267).

1 ـ امام على بن أبى طالب عليه السّلامظهور اين دولت علوى را در آينده خبر داده بود . كه اين پيش بينى به وقوع پيوست (268) .

و گفته شده است او أبومحمّد ، محمّدعبيدالله بن احمد بن اسماعيل الثّانى بن محمّد بن اسماعيل بن جعفر بن محمّد بن علىبن الحسين بن علىّ بن أبى طالب عليه السّلام (269)مى باشد .

2 ـ و علويان عارف به انساب ، نسب او راصحيح مى دانند .

3 ـ و صحّت نسب اين خاندان را شريف رضىرحمه الله كه سراينده أشعار زير است تأكيد نموده :

ما مقامى على الهوان و عندى *** مقولصارم و أنف حمى

ألبس الذّل فى بلاد الأعادى *** و بمصرالخليفة العلوى

من أبوه أبى و مولاه مولاى *** اذا ضامنىالبعيد القصى

لف عرقى بعرقه سيّد النّاس *** جميعاًمحمّد و على

انّ ذلّى بذلك الجوّ عزّ و *** اوامىبذلك النّقع رى (270)

ترجمه أشعار :

من در مقامى ذلّت بار باقىنمانده ام ، در حالى كه در دست شمشيرى كشيده و در سر غيرت والا دارم ،در شهر دشمنان و در مصر ، خليفه علوى ، كه پدر او پدر من و مولاى او مولاى من است، هرگاه بسيار دور (271) مرا محروم نمايد ، به او لباسمذلّت را مى پوشاند ، ريشه و اصل مرا به ريشه و اصل او ، دو سرور تمام مردميعنى محمّد و على درهم پيچيدند ، ذلّت من در آن فضا عزّت است ، و مى خواهم ازآن چشمه پر آب ، خود را سيراب نمايم .

و چون پدر شريف رضى ، از وى خواست تانوشته اى دالّ بر نادرست بودن نسب محمّد بن عبدالله بن ميمون بنويسد ، شريفرضى قبول نكرد .

و ابن أثير مى گويد : در امتناع رضىاز عذرخواهى و امتناع وى از نوشتن طعن در نسب آنان ، با وجود جوّ ترس حاكم ، دليلىقوى بر صحّت نسب آنان وجود دارد .

و قائلين به صحّت نسب وى اعتقاد دارند ،علمائى كه در آن محل به نوشتن نسبت ناروا به فاطمين حاكم پرداختند ، صرفا به خاطرترس و تقيّه اقدام به نوشتن كردند ، و به انساب عالم نبوده اند ،بنابراين با قول آنان نمى توان استدلال نمود (272).

و در روز هفتم ذى الحجّه سال دويست و نودو شش ، بر سلجماسه كشور مغرب غلبه يافت ، و در شوّال سال سيصد و هفت به آن شهرمنتقل شد ، و آفريقا را كه از توابع مغرب بود به زير قلمرو خود برد ، و فرزند خويشرا حركت داد ، پس اسكندريّه و فيوم از توابع صعيد را به تملّك در آورد و مدّتحكومت آنان از زمان قيام مهدى تا هنگام وفات يافتن عاضد ، دويست و هفتاد و سه سالبود ، كه دويست و شش سال آن در مصر بود ، و مبلّغ او در آفريقا أبوعبدالله شيعىمذهب بود ، و محمّد بن عبدالله مهدى ، در كوفه متولّد شد ، و در سال 323 وفاتيافت (273) و سالهاى حكومت وى 25 سال وچند ماه مى باشد ، و بعد از وى فرزندش ألقائم بأمرالله ، أبوالقاسم محمّد بهامر حكومت قيام نمود .

و از آنجا كه وى بر مذهب تشيّع بود ،بسيارى از قلم هاى مسموم طائفه گرا سعى در خدشه وارد كردن به نسبت و دين واسم وى نمودند ، و از اين گروه مى توان ذهبى را نام برد (274).

و همانها چنين گفتند : « طائفه اىادّعا مى كنند وى خالق و پيامبر و او همان مهدى موعود مى باشد » . لكنتمام اين مطالب مجرّد ادّعا بوده ، و هيچگونه اساس و پايه اى نداشته ، وصرفاً از كينه عميق به محمّد و آل محمّد صلّى الله عليه و آله سرچشمه مى گيرد.

آنان چنين ادّعاهائى را درباره پادشاهانفسق و فجور از خاندان عبّاسى و بنى اميّه و ديگران روا نداشتند ، بلكه سعى در پوشاندنو مخفى نگه داشتن كفر و الحاد آنان نمودند ، لكن هركس را كه داعيه دارِ برافراشتنپرچم محمّد و آل محمّد صلّى الله عليه و آله گرديد ، به يهوديّت و آتش پرستىو كفر و ادّعاى ربوبيّت متّصف و متّهم (275)كردند .

و در همين راستا مختار ثقفى مبارز وستيزه گر با بنى اميّه و دعوت كننده براى حاكميّت محمّد و آل محمّد صلّى اللهعليه و آله گرفتار همين دروغها و افتراها گرديد .

رسول خدا صلّى الله عليه و آلهمى فرمايد : افترا زننده داخل بهشت نمى شود (276) . و محمّد بن عبدالله المهدىاز علماء و دانشمندانى بود كه سعى در ايجاد دولت اسلامى نمود ، و بعد از تلاش وزحمت بسيار و جهاد مستمر به اين هدف نائل شد ، و به اين غايت دسترسى پيدا كرد، پس حكومتى عظيم در شمال آفريقا تأسيس كرد كه خيلى زود عظيم ترين دولتاسلامى در جهان به پايتختى قاهره گرديد . و عظيم ترين دانشگاه اسلامى جهانى ،به نام جامع الأزهر را تأسيس نمود .

محمّد بن عبدالله المهدى ، از جملهتلاشگران براى برافراشتن پرچم محمّد و آل محمّد عليهم السّلام در زمين بود ، و هيچادّعا نكرد ، وى مهدى عجّل الله تعالى فرجه مى باشد ، بلكه او را ملقّب بهاين لقب نمودند .

و اين خليفه فاطمى كه در كوفه متولّد شدهو در آنجا تحصيل نمود ، حضور أبوبكر را در غار و هجرت وى را با رسول خدا صلّى اللهعليه و آله به مدينه منوّره انكار نمود ، و قدم در جاى پاى امامان نهاد ، و با علماىكوفه كه در رأس آنان ، مؤمن طاق كه از مخلص ترين شاگردان امام صادق بشمارمى رفت ، همراه بود ، و اين چنين بود كه محمّد بن عبدالله المهدى كه منسوب بهامام صادق عليه السّلام و مؤمن طاق شاگرد آن حضرت ، از منكرين شديد حضور أبوبكر درغار گرديدند ، و اين مطلب نشان مى دهد كه اين انكار را از معدن علم و سلالهپيامبر صلّى الله عليه و آله جعفر صادق عليه السّلام بدست آورده اند .

و تمام أراجيف و اكاذيب گفته شده درمسأله حضور داشتن أبوبكر در غار توسط انكار امام صادق عليه السّلام رسوا گرديد .زيرا ممكن نيست در اينجا روايتى بتواند با قول امام صادق عليه السّلام معارضهنمايد ، در حالى كه نعمان يعنى أبوحنيفه در بالابردن شأن و منزلت علمى امامصادق عليه السّلام چنين گفته است :

« لَوْلا السَّنَتانِ ، لَهَلَكَالنُّعْمانُ » (277) يعنى اگر آن دو سال نبود ،نعمان هلاك مى شد ، و مقصود او از آن دو سال ، دو سالى بود كه نزد امام صادقعليه السّلام درس مى خواند .

و انس بن مالك مى گويد : از نظرفضيلت و علم و عبادت و ورع هيچ گوشى نشنيد و در ذهن بشرى خطور نكرد و چشم كسى نديدكسى را كه در سخن ، صادق تر از جعفر صادق باشد (278)و تعجّبى ندارد ، مؤمن طاق كه معروف به تبعيّت از امام خويش است ، همان اعتقاداتمولاى خود امام صادق عليه السّلام را داشته باشد .

و از آنجائى كه علماى جور و واعظاندربارى از انتشار حقيقت ماجراى غار بين مردم واهمه و هراس داشتند ، بر عليه تمامكسانى كه حضور أبوبكر را در غار انكار مى كردند ، جنگى تمام عيار بپا نمودند.

پس به هركس دسترسى پيدا كردند كشتند ، وبر كسانى كه توان نابوديشان را نداشتند ، مثل محمّد بن عبدالله المهدى ، مؤسّسدولت فاطميّون و مؤمن طاق شاگرد و حوارى امام صادق عليه السّلام ، دروغهاو افترآت گوناگون شايع كردند .

و بخاطر دروغهاى بسيار زيادى كه در قضيّهحضور أبوبكر در غار از طرف حكومت ها روايت مى شد ، و بخاطر مخفى نمودن رواياتصحيح در اين قضيّه ، بسيارى از علماى مخلص و باتقوى خطا نموده ، و بخاطر دستنيافتن به روايات صحيح در اين باب ، حضور أبوبكر را در غار تأييد كردند ، و بعد ازتوفيق الهى كه در دست يافتن به روايات بر حق ، شامل حال ما گرديد ، اكنون بهخوانندگان گرامى تذكر مى دهيم كه وقت آن رسيده است تا در اين موضوع غباراكاذيب را برطرف نمائيم ، و به حقيقت احاديث نبوى برسيم ، به همان نعمت الهى عظيمىكه بعد از 1420 سال ، بدان دست يافتيم ، يعنى رسيدن به واقع و حق ، بعد از جهلفراگير در اين حادثه .

27 ـ تمام انبياء به تنهائى و بدون داشتنهمراهى از دست طاغيان فرار كردند و رسول خدا صلّى الله عليه و آله بر سيره و روشآنان حركت نمود .

1 ـ داود پيامبر عليه السّلام از گردنكشزمانه خود ، جالوت ، به كوه فرار كرد ، و در غارى مخفى شد (279) و پس از آن داود عليه السّلامجالوت را به قتل رسانيد ، و محمّد صلّى الله عليه و آله پيامبر اسلام أبوجهل را كهتا غار به دنبال پيامبر صلّى الله عليه و آله آمد ، به قتل رسانيد .

2 ـ مادر حضرت ابراهيم عليه السّلام ،فرزند خود را از ترس نمرود كه فرمان به كشتن اطفال داده بود ، تنها در غار گذاشت ،تا زمانى كه جوانى نيرومند گرديد ، آنگاه بسوى مردم رفت ، و آنان را به ديندعوت نمود (280) .

3 ـ پيامبر خدا ، يوسف عليه السّلام چندروزى در چاه تنها ماند ، تا آنكه يكى از قافله ها بر آن چاه عبور كرد و او را نجاتداد (281) .

4 ـ مادر موسى عليه السّلام فرزند خود رادر گهواره گذاشت ، و در رودخانه نيل انداخت ، پس خداوند تعالى وى را نجات داد ، ووقتى بزرگ شد مردم را به دين دعوت نمود ، و از مواعظ او مردم هدايت يافتند ، پس فرعونبراى نابودى او براه افتاد . موسى نيز تنها و بى كس در راه خداى سبحان مهاجرت نمود.

خداوند تعالى مى فرمايد : موسى ازشهر مصر با حال ترس و نگرانى بيرون رفت گفت : بارالها مرا از شرّ اين قوم ستمكارنجات ده ، و چون از مصر بيرون شد و سر به بيابان ، رو به جانب شهر مدين آورد ، باخود گفت : اميد است خداوند مرا به راه مستقيم هدايت فرمايد . و چون بر سر چاهآبى حوالى شهر مدين رسيد ، آنجا جماعتى را ديد كه حشم و گوسفندانشان را سيرابمى كردند ، و در نزد آنان دو زن را ديد كه ( از مخلوط شدن گوسفندان ) منعمى كردند ، گفت : خواستتان چيست ؟ پاسخ دادند : ما ( گوسفندانمان را ) سيرابنمى كنيم تا چوپانها ( از اينجا خارج ) شوند ، و پدر ما پيرمرد مسنّى است (282) .

و چون موسى عليه السّلام به خانه شعيبعليه السّلام آمد ، شعيب گفت : من اراده آن دارم كه يكى از اين دو دخترم را بهنكاح تو در آورم ، بر اين مهر كه هشت سال أجير حج من باشى و اگر ده سال تمام كنىآن ( دو سال ) به ميل و اختيار تو و من در اين كار رنج بر تو نخواهم نهاد ، انشاءالله مرا شخصى شايسته اين خدمت خواهى يافت (283).

و موسى عليه السّلام بدون همراهى هارونعليه السّلام و قارون بيرون رفت و محمّد صلّى الله عليه و آله نيز بدون آنكه علىعليه السّلام يا أبوبكر همراهش باشند به غار رفت ، و آنجا با راهنماى خود عبداللهابن بكر آشنا شد .

28 ـ سليمان بن حرب حديث غار را كه خالدبن خداش از حماد بن زيد از ايوب بن نافع از ابن عمر نقل مى نمود ، تضعيفمى كرد (284) .

29 ـ عايشه دختر طلحه مى گفت : طلحة بنعبيدالله از أبوبكر بهتر است (285).

و عايشه دختر طلحه تميميّه ، به سببتفضيل پدرش بر أبوبكر حضور وى را در غار تكذيب نمود ، زيرا اگر أبوبكر در غار وهجرت حاضر بود ، طلحه را بر وى برترى نمى داد . و اين زن از قبيله أبوبكر و ازساكنان مدينه است ، و مسلّماً قضيّه غار و هجرت را شنيده است ، و معقول نيست فضائلپسر عموى خود را پنهان نمايد . و مسلّماً عايشه اى كه ساكن مدينه در نزد پدرخود و نزد أبوبكر و دخترش عايشه و نزد باقى زنان اصحاب رسول خدا صلّى الله عليه وآله بود ، از مغيره و أبوهريره و بقيه پارس كنندگان دنبال ثروت و قدرت بر سيرهنبوى آگاه تر مى باشد .

30 ـ روايات دروغين حضور أبوبكر در غار وهجرت ادّعا مى كنند كه علىّ بن أبى طالب عليه السّلام خارج شدن پيامبر صلّىالله عليه و آله را به غار به أبوبكر خبر دادند ، و أبوبكر در نزديكى چاه ميمون بهانتظار پيامبر نشست (286). در حالى كه بطلان اين روايت واضح است ، زيرا :

أوّلا : سند نادرستى دارد ، و ثانياً :أبوبكر نمى توانست براى گفتگو با على عليه السّلام وارد خانه رسول خدا صلّى اللهعليه و آله شود ، كه از سوى قريش مورد محاصره واقع شده بود .

ثالثاً : آنچه از سيره على عليه السّلامو سخنان شريف وى ملاحظه مى شود آن است كه ، آن حضرت درباره اين مطلب دروغينسخنى نفرموده ، و در زمان حيات رسول خدا صلّى الله عليه و آله و بعد از شهادتو رحلت وى ، و حتى در ايام خلافت خود اعتراف به اين مطلب ننمود ، بلكه عكساين مطلب را در خطبه بليغ خود در نهج البلاغه ملاحظه مى كنيم كه حضرت فرمود :

و الله لقد تقمّصها ابن أبى قحافه و هويعلم محلّى منها

محلّ القطب من الرّحى (287)

يعنى : « به خدا سوگند أبوبكر فرزندأبوفحاقه پيراهن خلافت را به تن نمود ، در حالى كه جايگاه مرا در امر خلافتكه چون محور نسبت به آسيا مى باشد ، مى دانست » .

أميرمؤمنان در ايّام سقيفه ، أبوبكر وعمر را به فريبكارى و توطئه چنينى متّهم نمود و فرمود :

إحلب حلباً لك شطره ، اشدد له اليوم أمره، ليردّها عليك غداً (288)

يعنى : « امروز به گونه اى از پستانخلافت بدوش كه زيادى آن به تو برسد ، و كار او را امروز چنان محكم كن كه فردا بهتو باز گرداند » ، و عمر و أبوبكر را متّهم به توطئه براى غضب قدرت نمود .

31 ـ در روايات صحيح آمده است كه :أبوبكر از عبدالله بن أريقط بن بكر در خواست نمود به همراه همسرش امّ رومان ودخترش عايشه به مدينه بيايد ، و به او دو شتر هديه داد (289) .

پس مكركنندگان و فريبكاران ، اسناد و متناين روايت صحيح را به نفع آن روايت ساختگى كه نمايانگر هجرت أبوبكر به همراهپيامبر صلّى الله عليه و آله و راهنماى وى ابن بكر به مدينه بود به فريب تغييردادند ، پس قضيّه دو شترى كه براى آوردن امّ رومان و عايشه بود به دروغ و فريب بهنفع أبوبكر تغيير داده گفتند : أبوبكر دو شتر به عبدالله بن بكر داد ، تا پيامبرصلّى الله عليه و آله و أبوبكر را به وسيله آن دو شتر به مدينه بياورد (290) .

و در پى اين دروغ جمعيّتهاى فراوانى كهاز جانب حكومتهاى وقت حركت مى كردند ، بر عظيم ترين ماجراى ساختگى و دروغيندر تاريخ مسلمانان به حركت در آمدند .

32 ـ قضيّه حضور أبوبكر در غار بر پايهها و أركان زير استوار شده است :

ـ قائل شدند عبدالله ابن أبوبكر اسلامآورد ، و غذا و أخبار را براى رسول خدا صلّى الله عليه و آله مى آورد ، وحضرت از منزل وى به طرف غار رفت ، در حالى كه عبدالله و مادرش نمله بر كفرخود باقى ماندند ، و هجرت ننمودند (291).

ـ قائل شدند وقتى پيامبر صلّى الله عليهو آله از خانه أبوبكر به طرف غار رفت ، اسماء دختر أبوبكر با وى وداع نمود ، و بعداز آن أبوجهل او را كتك زد ، و غذاى رسول خدا صلّى الله عليه و آله را آماده نمود، و به كمربند خود بست ، و به همين سبب او را صاحب دو كمربند ناميدند ،و زبير شوهر او لباسهائى را به رسول خدا عليه السّلام در راه مدينه اهداء نمود .در حالى كه اسماء با شوهر خود زبير در حبشه بسر مى برد (292) .

ـ و قائل شدند گوسفندان أبى بكر و چوپانوى ، در غار و هجرت ، بواسطه برطرف كردن اثر پاى رسول خدا صلّى الله عليه و آله وخوردن شير و گوشت آن گوسفندان شريك هستند ، در حالى كه أبوبكر در آنزمان مردى فقير و بيچاره بود (293).

ـ و به دورغ شايع كردند كه طلحه تيمىلباسهائى را در راه مدينه به رسول خدا صلّى الله عليه و آله اهداء نمود ، درحالى كه طلحه تيمى در مدينه بسر مى برد (294).

ـ و امويان قائل شدند عثمان به ديدار غاررفت ، در حالى كه آن زمان عثمان در مدينه بود (295).


[214] ـ تفسير كشّاف زمخشرى ، 259 ج 2 ، تاريخ أبى الفداء ، 208 ج 1 ، ارشادمفيد ، 140 ج 2 ، مغازى ذهبى ، 574 ، ألبداية و النّهاية ، 369 ج 4 ، مغازى واقدى، 890 ج 2 .

[215] ـ سوره توبه ، آيه 25 .

[216] ـ شرح نهج البلاغه ابن أبى الحديد ، 31 ـ 34 ج 2 .

[217] ـ شرح نهج البلاغه ، 107 ج 3 ، تاريخ طبرى 30 ج 5 ، تاريخ ابن أثير ،63 ج 3 ، قصص العرب ، 363 ج 2 .

[218] ـ سوره قلم ، آيه 51 و 52 .

[219] ـ تفسير قمى 383 ج 2 ، چاپ أوّل ، ألكافى ، كلينى 566 ج 4 ، بحارالأنوار 394 ج 35 .

[220] ـ صحيح بخارى باب جوائز الوافد من الكتاب الجهاد و السّير 118 ج2،مسند أحمد 1325 ، شرح نهج البلاغه 114 ج 3 ، تاريخ ابن أثير ، 320 ج 2 .

[221] ـ سيره ابن هشام ، 121 ج 2 .

[222] ـ مصدر سابق .

[223] ـ سيره ابن هشام 121 ج 2 .

[224] ـ به كتاب هاى سيره و حديث و تفسير درباره همين موضوع مراجعه شود .

[225] ـ ألإصابه ، 194 ج 7 .

[226] ـ ألإصابه ، 194 ج 7 .

[227] ـ تاريخ يعقوبى ، 40 ج 2 .

[228] ـ ألبداية و النّهاية ، ابن كثير ، 219 ج 3 ، چاپ دار الإحياء التّراثالعربى ، بيروت چاپ أوّل 1408 ه ـ ق ، ألسّيرة النّبويّه ابن كثير ، 236 ج 2 .

[229] ـ فتوح البلدان ، بلاذرى 64 ج 1 .

[230] ـ مختصر تاريخ دمشق ابن عساكر ، 35 ج 13 .

[231] ـ شرح نهج البلاغه ابن أبى الحديد ، 15 و 174 ج 8.

[232] ـ بحارالأنوار 93 ج 18 ـ سيره ابن هشام 100 ج 2 ـ عيون الأثر ، 248 ج1 ، ألطّبقات الكبرى ، ابن سعد ، 230 ج 1 ـ مناقب آل أبى طالب ، ابن شهر آشوب ، 77ج 1 .

ترجمه أشعار : پروردگار مردم به بهترينپاداش دو رفيق را كه به چادر من كه امّ معبد هستم قدم گذاشتند ، جزا بدهد ، آن دوبه نيكى وارد شدند و به نيكى خارج گرديدند و مسلّماً كسى كه رفيق محمّد صلّى اللهعليه و آله باشد رستگار گرديد .

[233] ـ تاريخ ابن أثير ، 232 ج 2 .

[234] ـ عيون الأثر ، 392 ج 2 ، تاريخ يعقوبى ، 84 ج 2 ، تاريخ اين أثير ،307 ج 2 .

[235] ـ اُسد الغابه ، 65 ج 7 ، شذرات الذّهب ، شرح حال حفصه دختر عمر و بهكتاب نساء النّبى صلّى الله عليه و آله و بناته از مؤلف همين كتاب مراجعه شود .

[236] ـ صحيح بخارى ، 42 ج 6 ، چاپ دار الفكر بيروت ، چاپ افست بر چاپاستامبول ، سال 1401 ، هجرى ـ تاريخ ابن أثير ، 199 ج 3 ، ألأغانى 90 ج 16 ،ألبداية و النّهاية ، 96 ج 8 ، ألتّحفة الّلطيفه ، سخاوى ، 504 ج 2 .

[237] ـ رحلت رسول گرامى .

[238] ـ بحار 127 ج 29 .

[239] ـ تاريخ طبرى 198 ج 3 ، ألإمامة و السّياسه ابن قتيبه ، صفحه 8 ، شرحنهج البلاغه ابن أبى الحديد ، 269 ج 2 .

[240] ـ شرح نهج البلاغه ابن أبى الحديد 293 ج 13 ، وآخر العثمانيّه 339 ،ألغدير ، علاّمه امينى 210 ج 7 .

[241] ـ اتباع بردگانى هستند كه آزاد مى شوند و خود را بهقبيله اى منتسب مى نمايد .

[242] ـ شرح نهج البلاغه ابن أبى الحديد 293 ج 13 ، آخرالعثمانيّه 339 .

[243] ـ شرح نهج البلاغه ابن أبى الحديد ، 96 ج 15 ، تاريخ خليفه 76 تاريخدمشق 86 ج 41 .

[244] ـ به كتاب نظريات الخليفتين از همين مولف جزء دوّم باب ولاة مراجعهشود .

[245] ـ فيض القدير ، 1 ج 120 .

[246] ـ مسند احمد 26 ج 2 ، مجمع الزّوائد هيثمى 12 ج 9 .

[247] ـ صحيح بخارى 25 ج 8 ، سيره ابن هشام 308 ج 4 ، تاريخ ابن أثير ، 347ج 2 ، ألبداية و النّهاية 346 ج 5 .

[248] ـ شرح نهج البلاغه ابن أبى الحديد 31 ج 2 .

[249] ـ ألسّقيفه و فدك جوهرى ، 46 ، سنن ترمذى ، 298 ج 2 ، تاريخ ابنالوردى ، 134 ، تاريخ يعقوبى ، 124 ج 2 .

[250] ـ مصادر گذشته .

[251] ـ يعنى پدر گوساله .

[252] ـ تاريخ طبرى 449 ج 2 .

[253] ـ تاريخ الخلفاء ، سيوطى 66 .

[254] ـ مجمع الزّوائد 204 ج 9 ، طبقات ابن سعد 12 ج 8 ، ألإصابة 374 ج 1 .

[255] ـ سوره توبه ، آيه 40

[256] ـ لسان الميزان ، ابن حجر ، 108 ج 5 ، مؤسّسة الأعلمى ـ بيروت ـ چاپدوّم .

[257] ـ رجال طوسى 302 و 359 ، ألفهرس 131 ، ألخلاف ، شيخ طوسى 180 ج 1 ، منتهىالمطلب ، علاّمه حلّى 143 ج 1 ، رجال النّجاشى 325 ، وسائل الشّيعه ، عاملى 480 ج30 ، رجال الخوئى 36 ج 17 ، بحار الأنوار 10 ج 23 ، نهج السعاده ، محمودى 128 ج 8، سير أعلام النّبلاء 553 ج 10 ، ألكنى و الألقاب 438 ج 2 .

[258] ـ تفسير أبى حمزه ثمالى ، 92 .

[259] ـ ألفهرس ، شيخ طوسى ، 207 ، معالم العلماء ، ابن شهر آشوب ، 130 .

[260] ـ كتاب ألإمام الصّادق ، عبد الحليم الجندى المصرى 220 .

[261] ـ ألذّريعة ، 336 و 261 ج 2 ، فرق الشّيعه 78 ، اتقان المقال 126 ،شرح مشيخة الفقية 14 ، رجال انصارى 173 ، ألمقالات و الفرق 88 ، 227 ، رجال ابنداود 180 ، معالم العلماء 95 ، رجال حلّى 138 ، معجم الثّفات 113 تا 137 ، نقدالرّجال 324 ، 385 ، 406 ، جامع الرّواة ،158 ج 2 ، 208 ، 372 ، 438 ج 2 ، هدايهالمحدّثين 143 ، 246 ، 275 ، 310 ، رجال كشّى 185 ، المناقب ، 281 ج 4 ، الإختصاص204 ج 8 ، وسائل الشّيعة 337 ج 20 ، ألخصال 387 ـ 548 ، روضه المتقين 445 ج 14 ،ايضاح الإشتباة 71 ، ألتّحرير الطاووسى 239 ، ألملل و النّحل 186 ج 1 ، ألوافىبالوفيات 104 ج 4 ، ألموسوعة العربيّة المسيرة 1106 ، ألأنساب 346 ، معجمالمؤلّفين 69 ج 11 ، ألقاموس المحيط 260 ج 3 ، الأعلام 271 ج 6 ، ألّلباب 225 ج 2، لسان الميزان 300 و 406 ج 5 ، هديّة العارفين 8 ج 2 ، خطط المقريزى 348 و 353 ج2 ، مقالات الأشعرى 107 ج 1 .

[262] ـ از علماى قرن سوّم هجرى ، يا از علماى قرون أوّليّه .

[263] ـ يعنى آن را در پشت كتاب به دروغ نوشته است .

[264] ـ تهذيب الكمال المزّى 26 ج 29 به تحقيق دكتر بشّار عوّاد معروف ، چاپأوّل ، نشر مؤسّسة الرّساله ـ بيروت ، سير أعلام النّبلاء ذهبى 362 ج 10 چاپ نهم ،مؤسّسة الرّساله ، بيروت .

[265] ـ تاريخ بغداد ، 133 ج 12 .

[266] ـ سير أعلام النّبلاء 151 ج 5 مؤسّسة الرّساله بيروت .

[267] ـ تاريخ السّلام ، ذهبى ، حوادث سال 323 صفحه 23 ، وفيات الأعيان 117ج 3 .

[268] ـ شرح نهج البلاغه ، ابن أبى الحديد 48 ج 7 .

[269] ـ ألكنى و الألقاب ، محدّث قمى 455 ج 2 ، ألأعلام زركلى ، 197 ج 4 .

[270] ـ تاريخ ابن أثير 25 ج 8 ، عمدة الطّالب ، ابن عنبة 235 ، حقايقالتّاويل ، شريف رضى ، 44 .

[271] ـ كنايه از دشمن دور از مهر و محبّت و خويشاوندى .

[272] ـ تاريخ ابن أثير 27 ج 8 .

[273] ـ عمدة الطّالب ، ابن عنبه 238 ، ألأعلام زركلى 194 ج 7 .

[274] ـ به كتاب تاريخ الإسلام ، ذهبى ، حوادث سال 322 مراجعه شود .

[275] ـ تاريخ الإسلام ، حوادث سال 322 هجرى 23 .

[276] ـ به كتاب اتّعاظ الحنفاء 107 ج 17 و تاريخ الخميس 385 ج 2 و كتابعبيدالله المهدى ، نوشته دكتر حسين ابراهيم ، و طه شرف مراجعه كنيد ، روض المعطار561 ، سير أعلام النّبلاء ذهبى 264 ج 19 ، تاريخ ابن خلدون 131 ج 6 .

[277] ـ ألخلاف شيخ طوسى 33 ج 1 ، جامع المقاصد محقق كركى 21 ج 1 .

[278] ـ شرح الأخبار ، قاضى نعمان مغربى 291 ج 3 ، مناقب آل أبى طالب ، ابنشهر آشوب ، 372 بحارالأنوار 28 ج 47 ، مستدرك سفينة البحار ، نمازى 228 ج 6 .

[279] ـ تلخيص المستدرك 32 ج 3 ، أرجح المطالب ، 481 « تلخيص المطالب » .

[280] ـ فرج المهموم ، ابن طاوس 26 ، قصص الأنبياء ، جزائرى 117 .

[281] ـ تفسير ابن كثير 760 ، 761 ج 2 .

[282] ـ سوره قصص ، آيه 23 ـ 21 .

[283] ـ سوره قصص ، آيه 27 .

[284] ـ سؤالات الأجرى ، أبوداود ، سليمان بن الأشعث 399 ج 1 .

[285] ـ مختصر تاريخ دمشق ، ابن منظور 35 ج 13 .

[286] ـ شواهد التّنزيل ، حسكانى 125 ج 1 ، ألدّر المنثور سيوطى 418 ج 6 ،طبقات ابن سعد 359 ج 4 .

[287] ـ نهج البلاغه ، امام على عليه السّلام 30 ج 1 ، كافى ، كلينى 27 ج 8، ارشاد مفيد 387 ج 1 .

[288] ـ أنساب الأشراف بلاذرى 440 ، ألإمامة و السّياسه 29 ج 1 ، ألصّحاح ،الجوهرى 140 ج 1 ، لسان العرب ، ابن منظور 440 ج 1 .

[289] ـ مستدرك حاكم 4 ج 4 ، فتح البارى ابن حجر 176 ج 7 ، تاريخ طبرى 400 ج2 ، ألمنتقى كازرونى ، بحار الأنوار 129 ج 9 ، طبقات ابن سعد 62 ج 8 ، ألمعجمالكبير ، الطّبرانى 24 ج 23 اُسد الغابة 583 ج 5 ، سير أعلام النّبلاء ، ذهبى 152ج 2 ، ألمنتخب طبرى 93 .

[290] ـ ألمعيار و الموازنة ، اسكافى 74 ، شرح نهج البلاغه ، ابن أبى الحديد274 ج 13 ، وفاء الوفاء 2371 ج 1 .

[291] ـ سوره ممتحنه ، آيه 10 ، شرح نهج البلاغه ، ابن أبى الحديد 270 ج 13، چاپ عيسى حلبى و شركاء 1960 مصر .

[292] ـ ألثّقات ، ابن حبّان 23 ج 3 .

[293] ـ ألمعيار و الموازنة ، ألإسكافى 74 .

[294] ـ سيره ابن هشام 121 ج 2 .

[295] ـ همان مصدر .